پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

88 به مثابه ی استعاره

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۳۹ ق.ظ

 نیمه شبِ بیست و دومِ خرداد هشتاد و هشت، داخلی، بیدار، با ناصر، خانه ی دختر عمه. خانه ای در کوچه پسکوچه های بازارِ قدیمِ لنگه. همان جا که یکی از لوکیشن های تقوایی در ناخدا خورشید هم بود. با ناصر، رو به مینی تلویزیون، زیرِ پتو، درازکشان بودیم. خبرها را از همان تلویزیونِ کوچک _که به گمانم برفکی هم بود_ دنبال می کردیم و گوشیِ موبایلِ غیر هوشمند هم کنار دستمان بود. همه ی چند روزِ قبل را با شور، وسواس و _زیرِ لبی با یک سوال _سپری کرده بودم که چه می شود اگر از صندوق، نام دیگری غیرِ میرحسین در بیاید؟ فرضی محال بود البته و بر منوالی که گریزی از تصورات نیست، در نظرش می گرفتم. بیدار ماندیم. یک پیروزیِ قاطع در انتظار بود. یک پیروزیِ بدونِ تعجب. هر چه می گذشت اما همه چیز، رنگِ دیگری می گرفت. تلویزیونِ کوچک، خیالِ دیگری در سر می پروراند. خیالی غیر از خیالِ من و انبوهی دیگر. خبر آمد. صندوق، رد داده بود. حالی مثلِ "وقتی که تیم می بازد." یک نقطه. یک خط، زیرِ سرنوشتِ اجتماعی و شخصیِ خیلی ها. یک پایان. یک آغاز. امانِ بیداری نبود. خوابیدیم. خوابِ مشوش! 


 در این سال ها بارها برگشته ام به هشتاد و هشت. به هر بهانه ای. برگشته ام به خودم. سعی کرده ام از زاویه های گوناگون بدان نگاه کنم. دلم می خواسته بتوانم، با همه ی جزئیات، دوباره ببینم. همه ی لحظه های متراکم را. روی موتور، پشتِ کمرِ ناصر نشستن و گپ زدن را. دسته جمعی لحظه به لحظه دنبال کردنِ خبرها را. ملاصدرا و صف کشیِ خیابانی را. مدرسه و تهمت و تلخی را. همه ی آن روزها و پس از آن را که از سر گذراندم. هشتاد و هشت خیلی ها قربانی شدند. نفسِ تازه ی خیلی ها را بند آوردند. خیلی ها را راهیِ ناکجاآباد کردند. کهریزک بر پاشد. سرکوب از مرزها، از اقلیت ها، از روشنفکران و روزنامه نگاران به قلبِ پر تپشِ خیابان ها رسید. از روی قلب ها رد شدند. نوشتم: گلوی دریده/ نه استعاره بود و نه مجاز/ گلو/ واقعا/ دریده بود. روز روشن تیر به تن زدند. خون ریختند. نه در پستوها، نه در زندان ها و نه در خفا، آشکارا ماهیتِ خودشان را بر سرِ مردمِ بی پناه آوار کردند. من اما نه قربانی، که متولد هشتاد و هشتم. زخم های من همه کاری بودند. در آن سال نه کُشته، که به دنیا آمدم. حکایتِ من، حکایتِ یک پسر بچه ی در آستانه ی نوجوانی، حکایتِ تشخیص و درکِ جایگاه و هویت بود. جکایتِ آغازهای فکری. جکایتِ جزئیاتِ آنچه هشتاد و هشت بر پیشانی ام حک کرد. هویتی که پیش تر از آنچه معمول است به جستجویش رفتم. آنچه در آن اوایلِ سکونت در شیراز سپراندم را شاید، روزی، به تفصیل یا مختصر، بنویسم. اما هر چه بود، همراه با آن یا نتیجه ی آن، تشخیصِ جایگاه شخصیِ خودم بود. در جامعه ای که از آنِ من نبود. و نشد. در قبالِ تهدیدهای فراوان. در قبالِ شناخت ها. در قبالِ اقلیتی که بودم و به چالش کشیدنِ هر آنچه غیرِ اقلیت. سِنی نداشتم و سُنی بودم و یک سالی بود ساکن و مقیمِ شیراز شده بودیم. من اما کمتر چیزی را جا گذاشته بودم. انتخاباتِ آن سال برایم بازی کودکانه نبود. حسِ عمیقِ جستجوگری بود. دری به سوی چشم اندازهای تازه. واقعیتِ لختِ خیابان. اعجازِ کلمات. قوتِ رسانه. از خودم که پنهان نیست از شما چه پنهان که گاهی خواسته ام فراموشش کنم. بگذرم و بگذارم اما بهانه ها، مکرر اند و فراموشی، ناممکن و نالازم.  هشتاد و هشت چشمِ مرا به دنیا باز کرد. تیغی بود که در نگاهم کشیده شد تا بهتر خودم و پیرامنم را ببینم. هشتاد و هشت همچنان، زاویه های پنهانِ متعددِ اجتماعی و سیاسی دارد. هنوز باید درباره اش نوشت و کند و کاو نمود. هنوز باید به پرسش در برابرش خاست و عبرت گرفت و دنباله داد. برای بسیاری علاوه بر این ها، جنبه های شدیدِ شخصی هم دارد. به شکل های گوناگونی که برخی ذکر شد. آن جنبه ی شخصی برای من، اقل کم در این لحظه، مهم ترین زاویه ی معاینه ی آن سال است. دوره می کنم. بعد از آن انتخاباتِ کذایی، پس از آن شب و شب های مواجِ بندر لنگه، تا آن لحظه ی معین که دفترم را برده بودند، ورقه ای زیرِ دستم، در اتاقی تنها نشسته بودم و نگران بودم و نمی نوشتم. نمی دانستم چه بنویسم. راهنمایی بودم. بچه بودم و هویتِ پاره پاره شده ام را می جُستم. آن چه که پاره هاییش هنوز در جایی دورتر از اکنون، در جایی دورتر از اینجا، هنوز در انتظارِ پارو های من است. از آن شب های هشت سالِ پیش، در این شب های مواجِ به درازا کشیده، تا آن شب های بی صفتِ در راه.

  

 حرفم این است: فکرهای پراکنده و بعضا مترکزم را همه می شود تا هشتاد و هشت دنبال کرد. سرچشمه ی بسیاری، آن سالِ بدِ جوشان است. جوششی که تمامی ندارد و این آن است که از هشتاد و هشت به عاریت گرفته ام. دهخدا در تعریفِ استعاره آورده است: به عاریت خواستن چیزی را. عاریت خواستن. تنها شدن. انفراد. 88 یک استعاره است. با همه فراز و فرودهای ممتدش، با همه جنبه های اجتماعی، سیاسی و شخصی اش، با همه ضعف ها و قوت هایش، شکست ها و پیروزی هایش، 88 حالا یک استعاره ی غیر ادبی است. اگر چه نه آن خون ها استعاری بود و نه کودکیِ کوتاهِ من. 88 عاریتی است که دنباله اش را گرفته ام؛ در تنهایی و در انفرادیِ دنباله دار. من، در هشتاد و هشت، در همه ی زمان های حاضر، به دنبالِ خودم می گردم. هنوز خیلی حرف ها، خیلی شب ها، خیلی سایه ها و خیلی رد ها در شبِ های خردادیِ گوش تا گوشِ بریده ی دریا مانده است. بعدِ من، ادامه ی آن روزهاست و 88، آنچه گفته ام و آنچه نگفته ام را، توامان، در بر می گیرد.  

۹۶/۰۳/۲۶

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی