پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

 این مطلب کوتاه در باره ی آخرین ساخته ی زویاگینتسف در مجله ی کورسو/ سال ششم/ شماره شانزدهم/ آذرماه 94 منتشر شده است:

 تامِس هابز نویسنده ی اثر فلسفی سیاسی لِوایِتان در این کتاب نوشت: زندگی "زشت، خشن و کوتاه" است و همین جمله ی کوتاه، نگاهِ حاکم بر این فیلم را به بهترین شکل ممکن در خود دارد.

 نهنگ، فیلمی ست بدبینانه که بیننده را از نظام اداری و سیاسی جاری و جو غالب مذهبی حاکم، منزجر و عصبانی میکند. فیلمی که آدم هایش نه شورشی هایی برای تغییر که عنصرهایی حاکم و محکوم اند که در قاب های بزرگ طبیعتِ مطلقا بی اعتنا و حاکمیت بی اعتنا و خشونتِ جاگرفته در دل همین بی اعتنایی، محصور شده اند.

 فیلم از دل قاب های بزرگی شروعی میکند که بی کرانگی طبیعت  را توامان با موسیقی دلهره آور فیلیپ گلاس در برابر مخاطب میگذارد. استخوان های پلاسیده ی موجودی غریب در دلِ این بیکرانه اما نشانه ی خوبی نمیتواند باشد. بلافاصله پس از آن خانه را میبینم. همان خانه ای که قصه حول آن میچرخد. همانی که شهردارِ فاسد قصد خراب کردنش را دارد و دلبستگی آبا و اجدادی کولیاست. برای همین خانه است که دمیتروفِ  وکیل، دوست قدیمی کولیا، از مسکو آمده تا به او در مقابله با شهردار کمک کنند. ماجرا اما به همین ختم نمیشود. رابطه ی کولیا و لیلیا ،همسر جوان و زیبایش، و علاقه ی صادقانه ی کولیا به او و رابطه ی لیلیا با روما (پسر کولیا که از همسر پیشین اش است) و هم چنین رابطه ی پنهانی کولیا با دمیتروف (وکیل به ظاهر خیرخواه داستان) و ارتباطات دیگری که در فیلم نمایش داده میشوند، همه و همه از دریچه ی نگاه بدبینانه ی کارگردان آمده اند. نگاهی که نه تنها شهردار و قاضی و پلیس و کشیش را محکوم میکند بلکه کولیا و لیلیا و دمیتروف و... هم از گزندگیِ نگاهش در امان نیستند. فیلم، عامدانه اوج های دراماتیکِ خودش را پنهان و تنها به مخطاب القایشان میکند. و همین شور و حرارت را از نهنگ گرفته و سرمایی متفکرانه به آن داده است. 

لوایتان

 
۰ نظر ۲۸ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
شایان تدین

 کیارستمی: فکر نمی‌کنم ما به این روز بیفتیم. یک بخشی از این، نه به‌دلیل خِرد بلکه به خاطر کودکی است. ممیز به خاطر اینکه سن و بیماری‌اش را قبول نمی‌کرد، باورش نمی‌شد قرار است بمیرد. مگر بچه‌ها بیماری و سن را قبول می‌کنند؟ به این دلیل فکر نمی‌کنم این خطر ما را تهدید کند که به التماس بیفتیم. البته ما که رفتنی نیستیم. مرگ مال همسایه است!

 
حالا برای سومین بار این گفت و گو را می خوانم. که بخش اعظمش به دست انداختنِ مرگ می گذرد. که ": فرهادیان می‌گفت: این همه شاهد بودیم دیگران مردند و ما نمردیم. پس دیگر نمی‌میریم." که چقدر مرگ را جدی نمی گرفت. که "خوش گذشت. باز هم خوش خواهد گذشت." 
 
 
گفتگویی منحصر به فرد با دو همشاگردی و دو رفیقِ باب

عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو

ویژه نامه نوروزی روزنامه شرق (93)

 

 

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۲
شایان تدین

 برای نوشتن دیر میشه؟ _هیچ وقت.

 برای خوندن؟ _همیشه.

                            

 کتاب هایی خوانده ام که یک کلمه ازشان یادم نیست. که دیگر نمی دانم درباره ی چه بوده اند و چه وقت کجایم را زده اند. شاید باقیِ عمرم بی یادآمدی از آن ها سپری شود. بی این که جایی ازشان نقل قولی کنم و حتا نام نویسنده اش را پشتِ سر یک سری ذهنیاتِ تنگ جا بدهم.  همیشه در هر نوشتنی اغراق هست اما بی تعارف بارها خواسته ام نظم و ترتیبِ دامنه داری بدهم به مطالعاتم. نشده. سری به کتابفروشی زدن. دیدی به کیوسکِ مطبوعات انداختن. مکثی برای یک بازارچه ی کتاب. گشتی در هر کتابخانه ای. گذری به خانه ی هر رفیق. سری دوباره ی به منزل قدیمی و همیشگی خودمان زدن و گاهی حتا یک لینک. یک عکس. همه ی معادلات را به هم زده و باز همه چیز توی هم بُر خورده. زمان و زمین. ذهنیات و عینیات. ای دل غافل که صفحه ای فلان از کتابی فلان هستم که نه نامی ازش شنیده ام و نه قرار است به جایی برساندم. خب انتخاب هایی هم بوده اند. هستند. طیِ طریقی هم کرده ام. می کنم. اما همه ی این ها سعی بوده اند. به جد و جهد. و آن یکی تلنگری. از سر میلی گنگ. شدید. صمیمی. همیشگی و روزافزون.

 خواندن ورای تقریر است. خواندن به مثابه ی امری روزمره. پیش پا افتاده. نه سطحی که صمیمی. از سر غفلت. از سر وجد. خواندن ورای تقریر است. میلی ست ناگزیر به دانستن. درباره ی هر چیزی. هر کجایی. هر کسی. که " دانستن مثلِ هواست." و هر کسی به قدرِ خودش حقِ هوا دارد. جنگ داخلی آنگولا، وضعیتِ شهرهای محتضر، شرح حالِ یک فیلسوف قرن بیستمی و ... خب چه فرقی می کند. میلی که به علمی باشد حالا بگو لاینفع. اصلا چه بهتر. البته که ردهایی برجایند. فکرشان را که میکنم. همین حالا. ناخواسته اند. غالبا پیش آمده اند. ما که با دغدغه هایمان به دنیا نمی آییم. اما میلِ سرراست به دانستن همیشه بوده است. خب آدم بهتر است از چیزی بسیار بداند تا از هر چیزی اندکی. در کتِ رفتار من نرفته این حرف. و شاید نرود این یکی میخ آهنین در سنگی که نبوده ام. آخِر انتظارات فاصله ایجاد می کنند. این طوری راحت تر نیست که. وقتی در برابر هر رفتار عاشقانه انتظاری نباید داشته باشم. چرا که تنها رفتارِ من مالِ من است. در این وادیِ پیوسته هم قضایا همین اند. به سر رساندن، وقعی نمی نهم. به نتیجه هم فکر نباید کرد. که حالا به چه دردم می خورد؟ به کجای کارم می آید؟ نتیجه ها اخلاقی اند و اخلاق همیشه صمیمت را خدشه دار می کند. من به نفس کشیدن فکر میکنم. به امرِ رورمزه. و این طوری راحت ترم نیست. چرا که همه چیزِ دیگران سرسری می شود. می مانم در مواجهه با آدم هایی که خودشان را دستِ کم گرفته اند. پرسونایی از خودشان حتا نیستند. زندگی شان را کاسته اند. خودشان را تقلیل داده اند به یک سری نماد. و این هم خب طی طریقی ست. راهی ست برای خودش. البته که در رو! مواجهه یعنی گفتن نه به قصد اثبات. خواندن نه به قصد نتیجه. عشق نه به قصد سرانجام. و رفتار نه به قصد پاداش. این طوری سخت است. سعی می کنی همه را دوست داشته باشی. سخت سعی میکنم. و چاره در همین است. که تحتِ این اوضاع، همیشه نزدیکی، سینه می فشرد. باد می کنم و باقیِ ماجرا فروپاشی ست. حدتِ دوست داشتن قابل کنترل نیست. چرا که رابطه ای نیست و کنشی ست و واکنشی و البته یک جایجاییِ بزرگ. از تنفر به دوست داشتن.

 

 مساله فقط خواندن می شود اگر همه چیز را فعلا در آن خلاصه کنیم. شنیدنی ها و دیدنی ها هم. مساله فقط کتاب ها نیستند. همه چیز همین طور است. یک دو به یک، سه به دو، صفر صفر در فلان سال میلاذی، فلان شهر اروپایی فلان مسابقه ی فوتبال می ارزد به همه ی ضربه هایی که نخورده ایم و زخم هایش را پیراهن عثمان کرده به در و دیوارِ زمین و زمان می زنیم. برای رضایتِ خاطرِ رذیلانه ی لحظه ای. در رویدادی که بر سرمان می گذرد و ما را در خود منحل می کند. خیلی فکر کرده ام که هر چه منم اضافه ای به دوشِ شرایط است. و این خلع است و باز فروپاشی. صداقت اما حفظ می شود. دیگری بودن اما همیشه سهل است. چرا که دیگری را همیشه با کلیاتش باز می شناسیم و خودمان را با جزییات. از خودمان که طرحواره بریزیم نفیِ خودمان می شویم و این زندگیِ من نیست. من سر به سرِ جزییات می گذارم و میلم به نفس کشیدن است و حقِ هوا. بهتر است سری به شهر ها بزنیم. سری به کتابفروشی های همه ی شهرها. و از سرِ نوشتن بنویسیم. نه برای ادبیات. نه برای مشاهده شدن. بلکه برای دیدن. به مثابه ی امری رومزه. برای نشان دادن نهایتا. مساله فقط خواندن می شود اگر همه چیز را فعلا در آن خلاصه کنیم. و قدری قدر بدانیم حضورمان را. و امیالمان را. من از امیال خودم می گویم. که سخت ترین اند. چرا که مرزی برای پی گیری ندارند و گسترده اند و گسترنده. و همه ی آن چیزی اند که ما را به یک "آگاهیِ صدیق" رهنمون می شوند. به ایده آلیسمی پویا.

 

                                

۵ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
شایان تدین

 سفر به هیچ کجا نمی انجامد. سفر آدم را از هیچ کجا و هیچ کس دور نمی کند. تنها بهشان فرصت می دهد تا مابینِ هر هجای خاموش، هر تاریکیِ مکتوم، جا خوش و خوش تر کنند. تنگ و تنگ تر. برای نفس کشیدنِ شبانه و بی خوابیِ از سرِ ناچاری. سفر آدم را دور نمی کند. او را به خودش، به حضورش، به کفایتش نزدیک و نزدیک تر می کند.  مجضِ راحتی نیست. سفر جانِ آدم را در می آورد. و باید هم.

 سفر به یاد می آورد. تنگنایِ آزادی را. حد و حدود را. سفر به آگاهی رهایت می کند. به این که نمی توانی. نمی شود. نباید. جانِ مرا در می آورد. سینه ام را تنگ می کند. تلنگری که یادم باشد چقدر محدودم. چقدر پوچم. چقدر ناتوانم. سفر آدمی را کش می دهد. پذیراترش می کند. مزه ها را شدیدتر می کند. یادها را حساس تر. گلوگاه را تنگ تر. مرا بادبادک می کند. به هر کجا سرک می کشم. بادبادکی اما بیش نیستم. بازیچه ی هوس های باد. بازیچه ی هر دل بخواهی. سفر آدمی را باز می کند آن قدر که خالی بماند. چقدر خالی برای لزومی داشتن کافی ست؟ من اصلا لزومی ندارم! سفر این گونه جواب می دهد. هر بار.

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۹:۱۸
شایان تدین

 "عکس ها افسرده اند." این وقتِ شب از کجا یادم به این جمله افتاده نمی دانم. آن چه مرا  به پیش می برد این روزها، سراشیبی است. سراشیبیِ ممتدِ تصاویر و اتفاقات. یکی پشتِ دیگری. اتفاق ها مرا در بر میگیرند و از سر می گذرانند. یکی پشتِ دیگری. کلمه ها نه. کلمه ها همه حقیقت اند. همه ی حقایق همیشه شنیدنی بوده اند. اما آنچه هست، تصاویرند و اتفاق. هر کدام در فایلی جاسازی شده  تا سر انگشتان من حسب الاتفاق کلیکی بزند و تتمه ی ماجرا. آن چه بر جا خواهد ماند دیگر مالِ ما نیست. از این سیلِ روزمرگی. سَیَلانِ خاطر. نتیجتا مشتی فکرِ جگر سوز برای شب. یک عالمه تصویرِ تیز هم تویِ لب تاب. عکس ها افسرده اند و یادم نمی آید کدام عالِمی چنین اندیشیده که خواب از سرم به در برده بدین بهانه. بهانه این است که حالا فقط ماجرا دارم. عکس ها طبیعی نیستند. درمانده ام می کنند.

 سراشیبیِ ممتدِ تصاویر و اتفاقات. چنین خواسته ام. هرگز همه جای دنیا نخواهم بود. همه ی آدم ها را نخواهم دید. همچنان که سانتاگ نوشته بود اما " ایتس آن مای لیست." زندگی از اتفاق به اتفاقی پیش می رود. در سیری نا مشخص. به سمت هدفی نا معلوم. " فقط می خواهم همه چیز معما باشد." آن چنان که هست! عکس ها اما درنگ اند. خلجانِ جان اند. رازهایی اند نه سر به مهر. درباره ی یادهایی که نداریم. و جرقه ها... عکس ها طبیعی نیستند. واقعیت سرشان نمی شود. بهتر است چیزی درباره شان نگوییم. وَ مثلِ تردیدهای همه ی نویسندگان بزرگ، مخفی نگهشان داریم. آن ها خصوصی ترین اشیاءِ مایند. در جهانی که مگر شیء نیست. آن ها خصوصی ترین اشیاءِ مایند نه در تماشایشان. نه حتا در زخمی که برجای نهاده یا می گذارند. بلکه در التهابی که ایجاد می کنند. التهابی برای جستجوی خودمان، تاریخِ نگاهِ خودمان. برای ردی که برجا گذاشته/نگذاشته ایم. ردی محو. همچنان که عکس ها شهادت می دهند.

  کاش همه چیز تنها به پیش می رفت. سراشیبی. اتفاقات و تصاویر. یکی پشتِ دیگری. 

۲ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۶:۰۳
شایان تدین

 نود و چهار، سالِ کنار آمدن بود. با انتخاب هایی که نکردم. و شرایطی که ایجاب شد. با آدم هایی که آمدند، چندی حرف هایی زدند، رفتند. سالِ خیلی خوشی نبود. قانع نشدم و کسی الحمدلله اصراری به قانع کردنم نداشت. که نمی شدم! نود و چهار سالی بود که فهمیدم، فهمیدن، حق نمی آورد. هر چه بیشتر بدانی کمتر محقی و بیشتر تحقیر می شوی. سالِ شلوغی بود. سالِ سرسام بود. به شماره افتادنِ نفس بود و بایکوت شدن. گیجی بود و تحیر. سالِ دوستی بود. دلخوری بود. جار زدم که تفاله ای بیش نیستم. سالِ دیدارِ مجابی بود و استمرارش. سالِ مزه هایی که در لحظه نمی گنجیدند. سالِ یاد. فراموشی. سالِ کلاس. انزجار. معاونت. خودکوبی. و بارزترین ها و چه بارزتر از هر بار حماقت. سالِ آدم های جدید. بعضاً آوار. بعضاً دلگرمی. سالی بود که "انتخاب"، مساله ام شد. که جبرا، انتخاب می شوم. و باید که به حدِّ اعلا تجربه کنم. به حدِّ اعلا انتخاب کنم. حوصله ی زیادی ندارم. تا به یاد بیاورم و بنویسم. از نود و چهار، سالی که حاضر بودم. و به هر حال مهم بود. و کم یادآمد ندارد. نود و چهار، سال استارت ها بود. که کم نیستند و خیلی چیزها دیگر که اشاره ای هم نمی کنم. علی الایحال سالی برایتان آرزومندم پُر از انتخاب های سرشار. و فرصتِ انتخاب های به موقع. سالی که خوب ترین ها نصیب تان شوند. انتخابتان کنند. و دلِ خوش، نه این همه تُرد، که عمیق باشد. دوست داشتم که بنویسم، یک به یکِ ماجرا ها را. یک به یکِ آدم ها را. و بنویسم که چه قدر مایه ی پا بر جایی ام بودید. چقدر اذیت آزارم کردید و ارجح آن که بنویسم، یک به یک، که چه قدر دوست تان دارم.

دوم فروردین نود و پنج 

بندر عباس 

 

۲ نظر ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۲۶
شایان تدین

  در همه ی زندگی، نه راهِ پیشی دارم، داشته ام، نه راهِ پس. حال و هوای خوابگاه، اینجا، گرفته است. تلخ است. آرامشی دارد. که زهرِ مار است. به تردید افتاده ام. تیز. به همه ی از سر گذرانده ام، به دیده ی جسارت می نگرم. دلم افتاده، سینه ام سنگین است. گفته بود. چند روزِ پیش، در آمد و رفتِ سیاهی که "تو هم پُر نوسانی ها." به دیده ی تردید شنیده بودم. حالا که دچارِ اطوارم. "من ناگزیرم!" اشتباهِ راه اگر پشیمانم کند؟ من، گفته بودم "هر چه بیراهه، راه تر..." سردیِ هوا، رمقی بود به جانِ نزارم. از یادِ خستگی هایی که سر کشیده ام. درهایی که دیگران آتیه اش گفتند و بسته ام. یکی پس از دیگری، می بندم. بر سطحِ سیمانیِ روزگار کشیده می شوم. تا تباهیِ تمام فرصتِ بسیاری هست. برای همچنان پیش رفتن. همچنان فرو رفتن.

 کلمه ها، الفبای دریای من اند. ماهی، هر بار، سر به آب می کوبد. من، به کلمات. متواری. هر دو. صرفاً محضِ زنده ماندن. دور خودم می چینمشان. با آن ها ور می روم. خیال می کنم این جا، اگر مسکنِ دانشجویی ام بود. از شش ماهِ قبل. چقدر می توانست که متفاوت باشد، زندگی ام، در متنِ رابطه هام؟ طیِ همین شش ماه. شش ماهِ نا آزِگار. محسن از فکرم پرسید. فکرِ در جریانم. چیزهایی گفتم. چیزهای بیشتری نگفتم. حالام نمی نویسم. که همیشه، ضربه ی مهلک، به سکوتم وامی دارد. از تاثراتِ بزرگ، کمتر نوشته ام. در نوشتنِ آنچه بیشتر دوست می دارم هم، بیشتر ناتوانم. بر سفیدیِ صفحات، در دلِ تنهایی، بر یکدسته جاری بوده ام. "متوسط." و این میانمایگی، اگر که بدانی، مهیب است. عذاب تر آن که زبان، صرفا تسلیِ خاطر باشد و توهمِ شناخت. محضِ زنده ماندن.

 ول می کنم. که فراموش شوم. فراموشم کنند. بلکه راحت ترم. بغض اگر به موقع نترکد، به حرف نیاید، هر چه پیرتر شوی، تازه تر به سراغت می رسد. هر بار، بیشتر، گلویت را می فشارد. حالام نه. بگذار گلو گیر شود. گلو سوز. حالا بگذار در این تاریکی، کسی، تنی به من نزند. دستی به سر و رویم نکشد. یادی هم از من نکند. یادش هم نیفتم. می گذارم مسکوت بمانند. خاطره ها در خرام شان. زخم ها در لَهَب شان. هیچ کس سر از هیچ چیزی در نمی آورد. خاصه من. سر از غمِ هر شبی ام. که کم کم دارد، دارد به بلوغ، می رسد.

 

ولنجک

١٣ اسفند ٩٤

۳ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۶
شایان تدین

 مرگ برایش عادی بود. مثلِ پریدن ساری از درخت. مثلِ جویدنِ آدامسی تند. مثلِ طعمِ تلخِ لواشکی مانده. عادی بود. مرگ برای او به آن درجه از روزمرگی رسیده بود که برای سردارانِ میدانِ جنگ. "این یکی عباسه. اینا دوقلواَن. باباشونم مرده!" "یه خواهر دیگم داشتم. تازه به دنیا اومده بود که مرد." "تو سیدی؟ خب اونجا می کُشَنِت. داعش هم که بدتر." بچه بود اما. زیادی فراموش می کنیم بچه های کار هم در مرتبه ی اول، بچه اند. مثل هر بچه ی دیگری، در هر طبقه ی اجتماعی که باشد. مثلِ خواهرِ من. پسرِ شما. زندگی و شر و شورش از سر و رویش می بارید. سرخوش بود. باهوش. خوش زبان. مبادیِ ادب را می دانست. در انتخابِ کلمه ها دقتِ به جایی داشت. زُحَل. "می دونی که زحل قشنگترین سیاره ی کهکشونه؟" البته که قشنگ بود. خرگوش بود. با وجدی تمام. با دو سه دندانی که با هر لبخندش، جرقه ای می زدند. عینِ سارینا. که قشنگ است. خرگوش است.

 ده ساله می نمود. طیِ همین سال های بی مقدار، چه تجربه ها که از سر نگذرانده. از مرگ، که روتینِ روزمرگی ش است. از سرطان، توموری که برادرِ دوازده ساله اش دارد. "اونجاست. داره لواشک می فروشه." چشم هایش ضعیف به نظر می رسید. عینکِ امیرمهتی و محدثه را که امتحان می کرد، قند توی دلم آب می شد. سکه ی پانصدی را که نمی گرفت، از خودم و دغدغه هام خجالتم می آمد. هفت خواهربرادر بودند و سرنوشت هاشان دور بود از هم. فرسنگ ها دور! سه تاشان با عمو رفته بودند آلمان. این ها مانده بودند. با کهنگیِ لباس هاشان. چرکِ چهره شان. وَ جرقه های لبخندشان.

 می خواست که درس بخواند، اجازه نداشت. می خواست عینک داشته باشد، نمی توانست. بچه بود اما. همچنان بچه بود و باهوش. با شیطنت های کلامی و رفتاریش. از سر به سری که می گذارند هم می گفت. سر به سرِ آقایی که آنجا بود و کِش می رفتند، کلیدِ موتورش را. "خیلی اذیت ش می کنیم." خندیدیم. از سویدایِ جان خندیدیم. خوب که خندیدیم. وَ گفتم از دوستی که دارم. او هم افغانی ست و قرار بر رفتن دارند. آن ها هم آلمان. بد که گفتم! قول هم گرفت. از هر سه مان. که برگردیم. می بینیمش دوباره...

 ترحم، احساسِ بیهوده ای ست. به کاری هم که نمی آید. خودخواهانه هم که هست. با این وجود، ناراحتم. از کوچکیِ خودم. در برابرِ انبوهِ پیرامنم. از ناتوانیِ دست های سیمانیم در لمسِ تنهاییِ خودم. در لمسِ تنهاییِ دیگران. زحل، ستاره است. سیاره است. می درخشد. می تابد. با حلقه حلقه های نورانی. زیبا. کمتر از آن چه به انصاف، سزایش را دارد. سرزنده است و زندگی، بی امان است. عدل هم که گوهرِ گم شده ی هر قرنی ست. من تاوانِ این همه ناتوانی را چگونه بپردازم؟ دست به کدام شب بیاویزم و قبا بر کدام آسمان پهن کنم؟ که نمی شود. نمی توانم. به حالِ خودم. کوچکی ام. ناتوانی ام. حماقتم. دلم می سوزد و می سوزد و می سوزد. بیشتر و بیشتر و بیشتر!

۳ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۱
شایان تدین

... آن چه نگفتیم

کلمات سقط شده بودند

وَ سکوت مان،

                   مردار بود!


شیراز، دی 94

۲ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۲۹
شایان تدین

 دو سالِ پیش جایی نوشته بودم: ناله هایت را بلند تر کن/ فقط برای این که بنالی/ فقط برای این که گریه کنی/ گریه کن!

 

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۷
شایان تدین