پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

  در همه ی زندگی، نه راهِ پیشی دارم، داشته ام، نه راهِ پس. حال و هوای خوابگاه، اینجا، گرفته است. تلخ است. آرامشی دارد. که زهرِ مار است. به تردید افتاده ام. تیز. به همه ی از سر گذرانده ام، به دیده ی جسارت می نگرم. دلم افتاده، سینه ام سنگین است. گفته بود. چند روزِ پیش، در آمد و رفتِ سیاهی که "تو هم پُر نوسانی ها." به دیده ی تردید شنیده بودم. حالا که دچارِ اطوارم. "من ناگزیرم!" اشتباهِ راه اگر پشیمانم کند؟ من، گفته بودم "هر چه بیراهه، راه تر..." سردیِ هوا، رمقی بود به جانِ نزارم. از یادِ خستگی هایی که سر کشیده ام. درهایی که دیگران آتیه اش گفتند و بسته ام. یکی پس از دیگری، می بندم. بر سطحِ سیمانیِ روزگار کشیده می شوم. تا تباهیِ تمام فرصتِ بسیاری هست. برای همچنان پیش رفتن. همچنان فرو رفتن.

 کلمه ها، الفبای دریای من اند. ماهی، هر بار، سر به آب می کوبد. من، به کلمات. متواری. هر دو. صرفاً محضِ زنده ماندن. دور خودم می چینمشان. با آن ها ور می روم. خیال می کنم این جا، اگر مسکنِ دانشجویی ام بود. از شش ماهِ قبل. چقدر می توانست که متفاوت باشد، زندگی ام، در متنِ رابطه هام؟ طیِ همین شش ماه. شش ماهِ نا آزِگار. محسن از فکرم پرسید. فکرِ در جریانم. چیزهایی گفتم. چیزهای بیشتری نگفتم. حالام نمی نویسم. که همیشه، ضربه ی مهلک، به سکوتم وامی دارد. از تاثراتِ بزرگ، کمتر نوشته ام. در نوشتنِ آنچه بیشتر دوست می دارم هم، بیشتر ناتوانم. بر سفیدیِ صفحات، در دلِ تنهایی، بر یکدسته جاری بوده ام. "متوسط." و این میانمایگی، اگر که بدانی، مهیب است. عذاب تر آن که زبان، صرفا تسلیِ خاطر باشد و توهمِ شناخت. محضِ زنده ماندن.

 ول می کنم. که فراموش شوم. فراموشم کنند. بلکه راحت ترم. بغض اگر به موقع نترکد، به حرف نیاید، هر چه پیرتر شوی، تازه تر به سراغت می رسد. هر بار، بیشتر، گلویت را می فشارد. حالام نه. بگذار گلو گیر شود. گلو سوز. حالا بگذار در این تاریکی، کسی، تنی به من نزند. دستی به سر و رویم نکشد. یادی هم از من نکند. یادش هم نیفتم. می گذارم مسکوت بمانند. خاطره ها در خرام شان. زخم ها در لَهَب شان. هیچ کس سر از هیچ چیزی در نمی آورد. خاصه من. سر از غمِ هر شبی ام. که کم کم دارد، دارد به بلوغ، می رسد.

 

ولنجک

١٣ اسفند ٩٤

۳ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۶
شایان تدین

 مرگ برایش عادی بود. مثلِ پریدن ساری از درخت. مثلِ جویدنِ آدامسی تند. مثلِ طعمِ تلخِ لواشکی مانده. عادی بود. مرگ برای او به آن درجه از روزمرگی رسیده بود که برای سردارانِ میدانِ جنگ. "این یکی عباسه. اینا دوقلواَن. باباشونم مرده!" "یه خواهر دیگم داشتم. تازه به دنیا اومده بود که مرد." "تو سیدی؟ خب اونجا می کُشَنِت. داعش هم که بدتر." بچه بود اما. زیادی فراموش می کنیم بچه های کار هم در مرتبه ی اول، بچه اند. مثل هر بچه ی دیگری، در هر طبقه ی اجتماعی که باشد. مثلِ خواهرِ من. پسرِ شما. زندگی و شر و شورش از سر و رویش می بارید. سرخوش بود. باهوش. خوش زبان. مبادیِ ادب را می دانست. در انتخابِ کلمه ها دقتِ به جایی داشت. زُحَل. "می دونی که زحل قشنگترین سیاره ی کهکشونه؟" البته که قشنگ بود. خرگوش بود. با وجدی تمام. با دو سه دندانی که با هر لبخندش، جرقه ای می زدند. عینِ سارینا. که قشنگ است. خرگوش است.

 ده ساله می نمود. طیِ همین سال های بی مقدار، چه تجربه ها که از سر نگذرانده. از مرگ، که روتینِ روزمرگی ش است. از سرطان، توموری که برادرِ دوازده ساله اش دارد. "اونجاست. داره لواشک می فروشه." چشم هایش ضعیف به نظر می رسید. عینکِ امیرمهتی و محدثه را که امتحان می کرد، قند توی دلم آب می شد. سکه ی پانصدی را که نمی گرفت، از خودم و دغدغه هام خجالتم می آمد. هفت خواهربرادر بودند و سرنوشت هاشان دور بود از هم. فرسنگ ها دور! سه تاشان با عمو رفته بودند آلمان. این ها مانده بودند. با کهنگیِ لباس هاشان. چرکِ چهره شان. وَ جرقه های لبخندشان.

 می خواست که درس بخواند، اجازه نداشت. می خواست عینک داشته باشد، نمی توانست. بچه بود اما. همچنان بچه بود و باهوش. با شیطنت های کلامی و رفتاریش. از سر به سری که می گذارند هم می گفت. سر به سرِ آقایی که آنجا بود و کِش می رفتند، کلیدِ موتورش را. "خیلی اذیت ش می کنیم." خندیدیم. از سویدایِ جان خندیدیم. خوب که خندیدیم. وَ گفتم از دوستی که دارم. او هم افغانی ست و قرار بر رفتن دارند. آن ها هم آلمان. بد که گفتم! قول هم گرفت. از هر سه مان. که برگردیم. می بینیمش دوباره...

 ترحم، احساسِ بیهوده ای ست. به کاری هم که نمی آید. خودخواهانه هم که هست. با این وجود، ناراحتم. از کوچکیِ خودم. در برابرِ انبوهِ پیرامنم. از ناتوانیِ دست های سیمانیم در لمسِ تنهاییِ خودم. در لمسِ تنهاییِ دیگران. زحل، ستاره است. سیاره است. می درخشد. می تابد. با حلقه حلقه های نورانی. زیبا. کمتر از آن چه به انصاف، سزایش را دارد. سرزنده است و زندگی، بی امان است. عدل هم که گوهرِ گم شده ی هر قرنی ست. من تاوانِ این همه ناتوانی را چگونه بپردازم؟ دست به کدام شب بیاویزم و قبا بر کدام آسمان پهن کنم؟ که نمی شود. نمی توانم. به حالِ خودم. کوچکی ام. ناتوانی ام. حماقتم. دلم می سوزد و می سوزد و می سوزد. بیشتر و بیشتر و بیشتر!

۳ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۱
شایان تدین