پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

 چند روزی است فکرِ نوشتنِ این یادداشت هستم. جمله هایی را، در ذهنِ آشفته ام، سر هم بندی کرده ام. همه، عمرِ کوتاهی داشتند. حالا، چند دقیقه مانده به سه ی بامدادِ هفدهِ مردادِ هزار و سیصد و نود و شش، مشغولِ نوشتن هستم. بیست سالگی! بیست و چهار دقیقه از بیست سالگی ام سپری شده است. خیالم، مبهم است و سردردِ خفیفی دارم که نسبتش را می دانم. با این که ترجیحم این بوده که جشنی نگیرم اما مشمولِ لطفِ دوستان بوده ام. کادو گرفتن هم که لذتِ نابی است. وضعیتِ خرابِ مالی و جیبِ خالیِ و خانه ی پُرِ این روزها هم باعث بداحوالی. بگذریم. مژده! به بیست سالگی مبتلا شده ام!

 

 جمله های سر هم بندی شده بی فایده اند. سن، قراردادی با دامنه ی تاثیرات فراوان است. نمی شود فرقی نگذاشت و آن را صرفا یک عددِ بی معنا دانست. و طبعا مساله تفاوت های خلق الساعه نیست. اما خب یک سری میل ها، ترس ها و انتظارها بر هر دوره ای از زندگی و سنِ آدمی تحمیل می شود. قرارداد و تحمیلی که همه _از جمله خودِ شخص و بیش از همه خودِ شخص_ در هستی بخشیدن به آن نقش دارند. بیست سالگی پیش از هرچیزی آغاز یک دهه است. آغاز اولینِ دهه ی معنادارِ زندگیِ هر کسی. به صفحه ی اولِ کتاب های قدیمی ترم که گاهی رجوع می کنم، یا حتیِ آخرِ بعضی یادداشت هایم، تاریخ را مثلا همچین چیزی ذکر کرده ام: 23 بهمن! خشک و خالی. بدونِ هیچ اشاره ای به سال. تصوری که از زمان داشته ام واقعا مضحک است! خب کم ترین تاثیرِ بیست سالگی رعایت و دقت در چنین جزئیاتی، در همه ی شئوناتِ زندگی است.

 زمان، تا پیش از این عذری بود برای آینده. منظور این که انگار پا به پایِ زمان، معنایی نداشت. به راحتی بهانه ی هر کمبودی قرار می گرفت. بارها گفته اند و گفته ایم و خواهیم شنید که فلانی بیست سالش هم نشده هنوز! حالا توی هر زمینه ای: کار، درس، ورزش و ... فرصت، تا پیش از بیست سالگی، کمیتِ عجیبی دارد. بیست سالگی یک نقطه ی پایان بر چنینِ تصور ساده لوحانه ای از زمان است. آن چه گفتم محدود به دیگری نیست. خودِ شخص، خود من هم در ایجادِ یک حاشیه ی امن روانی، با بهانه کردنِ فرصتی که هست، کوشیده ام. بیست سالگی اما، در مکالمه با  آدم های کمی بزرگتر از خودم، به خصوص از اقوام، معنای صریحِ خودش را آشکار می کند: بروزِ واقعیات، سراشیبیِ ممتد... ده سالِ پیش رو، کندیِ ده سال پشت سر را تکرار نخواهد کرد.

 

 به اندازه ی چاره هایی که نداشته ام، انتخاب کرده ام. در میانه ی راه هستم. با هزار و یک خیال و ترس و آرزو و انکار. از شک به راه آمده تا شک به راهی که بوده/نبوده یا حرکتی که داشته/نداشته ام. اضافه بر آن، تصورِ راه های دیگری که می شود جُست و کاوید. این روزها، بیشتر به گردباد و زمانی که به گردی بدل شده است فکر می کنم. احساسِ گیر کردن در چرخِ دوارِ زمان، احساسِ خفه کننده ای است. ترجیح می دهم جاده ای با سایه ها و چاله های فراون چشم اندازم باشد تا این که در چنین وضعیتی لگد بپرانم. یک وجه لازمش، تغییر شکل و شمایلِ زندگی است. با این که فکر، کارِ خودش را می کند اما دانستن هرگز کافی نبوده است. در شکل و شمایلِ زندگی ام آن تغییرِ لازم را، ایجاد نکرده ام. بخشِ بزرگی البته بسته به من نبوده است با این همه تغییر باید همه جانبه باشد. سر این یکی مساله اصلا دلم نمی خواهد غافلگیری عجیبی رخ بدهد. کمی حساب شدگی و کمی فرصت برای انتخاب کردن می خواهم تا تغییرِ ساختاری لازم را ایجاد کنم. تغییری که حضورِ خانواده و زندگی در بین آن ها، فرصت و اجازه ی کافی را به آن نمی دهد. تنبلی و ترسِ خودم هم کمی دخیل است و نه بیشتر! صبر به اضافه ی تغییراتِ اندکِ ممکن شاید کمی راه گُشا باشد نه بیشتر!

 

 بیست سال هم زیاد نیست. عمرِ آدمی است. ضربانی هر لحظه ساکت تر اما جدی تر. سایه ای سوارِ خیالات. زندگی هم که همه جوانبش بسته به گمان است و فکر و خیال. بیست سالگی استعاره ی جوانی است. واقعیتِ موجود اما فاصله ی عمیق و تلخی با جوانیِ منظور دارد. بدونِ آن شورِ جوانانه، با فکرهایی زخمی، چشم هایی پیرتر از همه ی اعداد... بیست سالگی، یک نقطه است تا به شیبِ صفحاتِ ممتد و همه خط های نکشیده ی بعدی فکر کنم. وَ آن واژه ی نه آمده و آن تجربه ی نه آموخته که سر هر خطی باید بنشیند.

 

بامداد 17 مرداد 96

 

24 ساعتِ بعد، پی نوشت:

مهربانی به غایت غم انگیز است. شادی در انتهای خود در یک غمِ بی نهایتِ معمولی مستحیل می شود. از دوست داشتن کمتر و از دوست داشته شدن بیشتر می ترسم. با این که همه چیز می گذرد و تاوانِ زمان را پس خواهیم داد، بابتِ این طرحِ تبسم نقش بسته بر سیمایم قدردانم. هیچ شادمانی فراتر از شادمانی نیست.

۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۶
شایان تدین

 بی آن که بخواهم قدرنشناس باشم یا، سعی و مهرِ بعضی معلمانم را، خصوصا معلمِ اول ابتدایی، آقای محمدیان، از یاد ببرم، صادقانه می نویسم معلمی، غیرِ مادرم، آن هم در خواندن و نوشتن، نداشته ام. از سعی او و به لطفِ علاقه ای که به خواندن و خاصه خواندنِ تله تکست و روزنامه های ورزشی داشتم، پیش از آن که به مدرسه بروم و بی آنکه مهد کودک و حتی پیش دبستانی رفته باشم، خواندن و نوشتن را بلد شده بودم و می خواندم و می نوشتم. پس از آن، من هم، مثلِ بسیاری دیگر، پا در میدانی گذاشتم؛ برهوت و خالی از رهنما. از آن وقت، دلیلِ راه و بیراهه ی خود بوده ام _ که وقتِ زیادی هم نیست و راه و بیراهه ی شگرفی هم طی نکرده ام_ و بیشتر، در لا به لای کتاب ها و با معیارِ تجربه های آموخته، به دنبالِ معلمان خود _و نه مرشدان_ گشته ام و می گردم.

 

 روز اولی نیست که به این ماجرا فکر می کنم. به این که چقدر دستمان کوتاه است. چقدر پایمان می لنگد و چقدر استعدادِ فکری مان، سرِ این نظامِ آموزشیِ از سر تا پا هرزه، هدر رفته است و همچنان، به غایت، می رود و می رویم. سر در برهه ای از تاریخِ این مرز و بوم در آورده ایم که معلمان نادری پرورانده و پیش تر، معلم کشان به راه انداخته بودند و آن که همچنان بود یا سر به جنون سپرد، یا سر از آن ور دنیا در آورد و یا سرش را، با بی اعتنایی بی رحمانه ای، بریدند. سرگذشت ها، حاکیِ معلمان و موثران بسیاراند. کسانی که سرنخ می دهند و حواله به طیِ طریق می کنند. در محیطِ آکادمی یا بیرون از آن، به هر حال، آدم هایی بوده اند که چراغ مستعد و طالبِ نسلی را فروزان کرده اند یا اقل کم از گزندِ گرد و غبار در امان نگه داشته اند. جامعه ی ما، همچنان، به طورِ آزارنده ای درگیرِ خانقاه بازی و مریدان و مرادان و خرقه بخشان است و تاریخش چنین بار آورده است. و این بی معلمی، فرصتِ مهیایی شده تا بارِ دیگر، به نوعی دیگر، انجمن گرایی ها باب شود و هیچ مدعیِ عیار، به معیاری سنجیده نشود و هر کس، در ولایت خودش، داد کدخدایی سر بدهد و همه چیز اینقدر مهوع باشد! بعضی چیزها _خیلی چیزها_ آموختنی است. وقتی و عمری را باید صرفش کرد و وای از آن روزگار که عمری، از سرِ ناآگاهی، صرف آنچه نباید بشود و این، آن بلایی است که لاجرم بر سرِ نسلِ ما سوار است. بلایی از برکتِ انقلابی که انفجارِ نور بود و کور بار آورد. جامعه ای اسیرِ ایده های خودش با آدم هایی اسیرِ احتیاجات و حسدها و نیات و پیش داوری های خودشان. با انبوهی که همه چیز برشان مشتبه شده است. چنین وضعیتی ترسناک است و من این ترسِ سنگین را، در هر قدم و توقفی، بر دوش خود احساس می کنم. دلم می خواهد این ترس را بر پیشانی ام بکوبم. هُش دار _به خودم!_ که این فروپاشیِ نظام آموزشی یک مملکت است! فروپاشی همه ی آنچه از گشایشِ دارالفنون تا آمالِ اولین دانشگاه ها، بزرگانی، بر آن همت و عمر نهادند و ما حتی جیره خوارانِ خوبی نبوده ایم، یا فرصتِ جیره خواری را هم ازمان دریغ کرده اند. این فروپاشی را، که در انواع و اقسامش، هر روز رو به چشم های ما به وقاحت متجلی است و هر لحظه زندگی اش می کنیم، چطور می شود ندید؟ ناگفته بگذاشت و رهایش کرد؟ آن چه از اول ابتدایی تا چهارم دبیرستان لحظه به لحظه بر گردنمان بود را چطور فراموش کنیم؟ وقتی هر روز، شدیدتر، در دانشگاه ها و انجمن ها، جزئی از این تباهیِ فراگیر شده ایم.

 

 من، نادان تر از آنم که راهِ گریزی بدانم و داناتر از آنم که نسخه ای بپیچم. کینه دارم اما قصدم نوشتن از آن نفرت ها نبوده و نیست. صرفا می ترسم. از این حد از دیمی و خودآموز بودن می ترسم. تازه اگر همتی باشد و کسانی باشند که سعی کنند عقب افتادگی های تاریخی و زبانی را، هم گام با عقب افتادگی های بی معلمی، با جد و جهد، یک تنه پای بکوبند و بر دانش و آموخته ها بیفزایند. باز، ترس، لزوم دارد! محمد علی جمالزاده با همه جمالزاده بودن و اهمیتی که به قدرِ همتش در تاریخِ فارسی نویسی دارد، در اواخر عمر محترمش، در پاسخی به روزنامه ای می نویسد: و امروز که موهایم سفید شده است یقین دارم که اگر از همان ابتدای کار اساتید خوبی داشتم و مرا تربیت و دلالت کرده بودند و خودرو و بی استاد و مربی و دلیل بار نیامده و کار نکرده بودم، شاید واقعا نویسنده ای از آب در می آمدم که در میدان نویسندگان لااقل درجه دوم و سوم امروز دنیا دارای نام و نشانی باشم. او که تحصیلاتِ ابتدایی را در جبل لبنان، در لازاریست، _که متعلق به کشیشان مسیحی لازاریست بود_ سپری کرده بود و اوان جوانی را هم نشین و هم کلامِ علامه ها تقی زاده و قزوینی بوده، چنین نوشته! لرزه اگر بر تنِ من نیفتد کجا بیفتد؟ ما، با بسیاری ادعا و اندکی دانایی، با داغِ معلم های نداشته، رهسپارِ کجاییم؟

 قول نیما را _که خود دانش آموخته ی سن لویی بود و از نعمت معلمیِ نظام وفا بهره برد_ لوحِ محفوظِ ذهن و زبانم قرار می دهم:

       به نظرم می آید که در ته چاهی افتاده ام و وطنم را مثلِ آسمان بالای سرم می بینم...

      موفیت فرع بر این دقت و طلب است. من مدت ها خواستم، حال برای من میسر شده است.

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۰
شایان تدین