پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  جام جهانی آغاز شده است. فوتبال، به مدت یک ماه، برای بسیاری، در سر تا سرِ عالم، کلام اول و آخر است. در این دنیای تکه تکه شده ی پر از فاصله ها، چنین گردهمایی و هم حسیِ عظیمی تنها از یک افسانه بر می آید و آن فراتر از افسانه، با سادگی حیرت انگیزش، در برابر چشم های دنبال کننده ی ماست: فوتبال. کلام اول و آخرِ ماهِ پیشِ رو!



 جام جهانیِ امسال جامِ جاهای خالی است. جای خالیِ ایتالیا. هلند. شیلی. کامرون. سنگال. ترکیه. جای خالی وریا غفوری و سیدجلال حسینی و می رفت که جای خالی محمد صلاح هم باشد که به خیر گذشت. بیش از همه شور و اشتیاق من به فوتبال بسته به ایتالیا بوده است. زیبایی گاهی خلاصه می شد در تصویر تمام عیاری از تیم ملی قهرمان. از ۲۰۰۶. تصویری نقش بسته بر یکی از عزیرترین تی شرت های بچگی ام. از دومین جام جهانی زندگی ام و اولینِ آن که به تمامی در خاطر دارمش. از آن تیم که البته بهترین تیم ایتالیا نبود اما چنان که اوجی بود بر شادی و شکوه حرفه ی ایتالیایی ها، همچنان پایانی بود بر آن همه. جای خالی ایتالیا و جای خالی هلند که حضورش از هر قهرمانی پرقدر تر و پر خاطره تر بوده همیشه جاهای خالیِ بزرگی اند. هیچ جوره نمی شود پُرشان کرد و لحظه ای حتی در طول این یک ماه، حسرت از خاطر نخواهد رفت. جام جاهای خالی اما نباید از کیفیت فوتبال و خاصیات بزرگ جام جهانی و حضور ایران کم کند. منتظرم کیفش را بکنم و حظش را ببرم. منتظرم سمتِ سرزمین های ناشناخته برگردم و گوش به راویان سرکش بسپارم. معجزه ی عصر ما در قامت بلند مستطیل سبز رقم می خورد.

 

 تصویرهای ثابت از گریزِ هماره پُر شتابِ جام های جهانی در خاطر فوتبالی ها نامحدود و پُر جریان اند. از دوهزار و شش است که تصویر قهرمان در ذهنم ثبت شد و قرار گرفت. پیش از آن، تصاویر مخدوش اند. در حال حرکت، مواج و گریزان اند. شبحِ یادهایی در تقلای زنده ماندن اند. دو هزار و دو چنین حکایتی دارد. اصلا یادم نیست فینال را. قهرمان را. از رونالدوی برزیلی، هشت گلِ کم نظیر و حرکات افسانه ای نه، که مدل مویش یادم است. از الیور کان، سیمایِ ماتِ بوری! از ویری بگویم. ویری اولین فوتبالیست مورد علاقه ی زندگیم بود احتمالا. پی به رازش هنوزم که هنوز است نبرده ام. تصویر او بیشتر در پیراهن اینتر و کنار به کنار رونالدو و پیش تر از اوست که از خاطرم نازدودنی است تا بازی های آن دوره. ایتالیا و آرژانتین، به خصوص دومی در آن دوران، کلیت های مورد علاقه ام بودند. یادش به خیر. آرژانتینِ موبلندها و سرکش ها. خلاصه حتی اشتباهات بزرگ و تاریخیِ داوری از حرف های بعدی و خاطرات دیگران راه به خاطراتم یافته اند. اشتباه اگر نکنم مال خودم نیستند. نقش بازی کردن ریوالدو را هم یادم نیست. تصویرِ مالِ من، تیمِ ملی سنگال است. بازیِ افتتاحیه. آن اشتیاق به بردن. و آن رقص دسته جمعیِ ملی. از مستطیل سبز به همه میدان ها، کوچه ها و پسکوچه های سرزمین سیاهان. سرزمین فراموش شدگان. مستعمره بر استعمارگر می شورد. این حرف ها مالِ حالاست. مغلوب، غرق در شادمانیِ حسِ غالب بودن. در عینِ سادگی قضیه حتی پیچیده تر از این حرف هاست. تصویر دیگری نیز به دنبال می آید. مسیر ذهن خودم را دنبال می کنم. تصویرِ کاملا دیگری. مرگ مارک ویوین فو. سیه چرده ای دیگر. در وسط میدان. این بازیِ دیگری است. چند ماه بعد است. اصلا اهل کامرون است. جام جهانی تمام شده دیگر. من اما همیشه قاطی می کنم سنگالی بودن یا کامرونی بودنش را. پیراهن سفید با پیراهن سبز را. پشتک وارو با آن تنِ تختِ افتاده را. من اما همیشه مرگ را با زندگی قاطی کرده ام. برمی گردم به روشنی. به واقعه. به میدان زندگی. تیری انری، ترزگه، زین الدین زیدان، بارتز، ویرا، تورام، ناکام در برابر پاپا دیوپ. خروس های گریان، یک ورِ میدان. سیاهان، همچون اعماقِ آفریقای خودشان، یک ورِ دیگر، از عمقِ جان و تهِ دل، می خندند. این تصویرِ معناداری از شگفت انگیزیِ علاقه ام به جام های جهانی است. برای همین پیش بینی مسابقات را دوست ندارم و همیشه در انتظارِ شگفتیِ تازه ای چشم و دل به تلویزیون می سپارم. بازیِ بی شگفتی بازیِ مرده است در خاطرم و بازی جانانه، با تازگیِ هر دم تازه شونده اش، تصاویر جانانه ای دارد از مردمانی ساده، مردمانی مردم، در دل یک افسانه. تقلایی برای بردن، جان کندن تا سر حد توان، و در نهایت یا برنده ای یا بازنده! این آخرین تصویر نیست. ماندنی ترین تصویر هم شاید نباشد. هر کس سهم خودش را دارد، حق خودش را دارد و یادمان های خودش را.

 

 جام های جهانی بزرگی را ندیده ام و جام های بسیاری را از دست خواهم داد. در این بین اما فرصتی هست علی الایحال که خیری در چشم بستن نمی بینم و به تماشا مشتاقم. یک ماهِ تمام. خیره به تصویر. در انتظار معجزه. در نبودِ ایتالیا، که اگر می بود، با همه وضعِ ناامید کننده اش، به هر حال ایتالیا بود، طرفداریِ من شکلِ سیالی دارد. از آرژانتینی که فعلا چنگی نمی زند به دلم و کاش مهیج حاضر شود تا مصر و محمد صلاح و دل خوش به شگفتی های نامنتظر. یا برزیلی که دلم می خواهد غرورش را باز بیافریند و حتی کاش انتقامی بگیرد از آلمان تا فرانسه، سرحال ترین و جذاب ترین تیم حاضر که بیشترین احتمال قهرمانی را برایش در نظر گرفته ام. بلژیک و انگلیس هم می توانند قدرتمند ظاهر شوند. و البته و صد البته ایران. کم تر از بیست و چهار ساعت مانده به حساس ترین بازیِ جام برای هر ایرانی. ایران-مراکش. سخت ترین بازیِ ممکن. بازیِ اول همیشه سرنوشت ساز است. و گروهی که در آن قرار گرفته ایم کنار به کنارِ مراکش همه چیز را برای دو تیم و برای بازی فردا سخت تر هم می کند. مراکش تیم قدرتمندتری است از ما. ما به سرحد توان و اشتیاقِ بی نهایتی به پیروزی احتیاج داریم. دو تیم باید که برای بردن بجنگند و همین کار را دشوار می کند. بازی پرفشاری خواهد بود برای تک تک بچه های ما و مراکش. کاش اقل کم نبازیم. کاش پبینی اولیه ام که ما به مراکش و اسپانیا می بازیم و از پرتغال امتیاز می گیریم درست از کار در نیاید و مثلا دو یک ببریم. کاش سردار گل بزند. جهانبخش گل بکارد. کاش گلی نخوریم و مثل همه ی این سال ها، با اطمینانی محکم دفاع کنیم. کاش فردا جشنی بشکفد از این روزهای بد برای اندکی سرخوشی. برای بیشتر از اندکی شادمانی. برای لبخندهای رویارو. رقص های دسته جمعی. اعتراض های بلند و شادی های بلندتر. و امیدی به صعود البته. نه تمام شدن که ادامه دادنی سخت تر و پیگیرتر. آرزو بر این ملت عیب نیست. آرزو بر هیچ مصیبت زده ی سوگواری عیب نیست! 

 

 جامِ حاضر، جامِ جاهای خالیِ بزرگ است. جاهایی که کسی انتظارِ خالی بودنشان را نداشت. ورنه به هر حال اگر حضوری در کار هست غیبتی هم باید که باشد. دلِ شکسته را به مدت یک ماه می گذارم کنار. دل خوش خواهم بود از این فرصتِ فراغت و لذتِ ناکافی و ناکامل. این تنها جایی است که جزئی از جماعت بودن حسِ خوبی را بر می انگیزد. و البته حسِ خوبِ خوش بختی دارم که قهرمانیِ تیمِ محبوبم را دیده ام، ناکامی تمام عیارش را هم. حالا که می نویسم غرور و حسرتی توامان در من جریان دارند. فوتبال آمیخته به تعارضات بی پایان است و آموخته که صبور باشیم، دل نگران و پای بند. و همیشه علاقمند به شگفتی ها و معجزه هایی که قامتی سبز و بلند دارند. سرسبز و سربلند.

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۶
شایان تدین

 آذر ماه، در سوزِ سرما، برای ساختن فیلمِ مستندِ کوچکی برای یکی از کلاس های مرضیه به چند تا از روستاهایی که در همین نزدیکی شیراز واقع شده اند سری زدیم. یکی از آن ها چهل چشمه ی کرونی بود. روستایی کردنشین در ۳۵ کیلومتری شیراز، از توابع بخش دشت ارژن. جالب و مهم است بدانید استان فارس چند روستای کرد نشین دیگر هم دارد که انگاری سه چهار قرنی می شود به قول خودشان تبرئه، یعنی تبعید شده اند. البته ساکنانش چندان اطلاعی از پیشینه ی  خود ندارند مگر اینکه کریم خان زند را، که از طوایف لک بود، به خود نسبت می دهند. و این عدم اطلاع، از برکت سنتی شفاهی است و شاهدی است زنده بر آن. ما مردمانِ منابع مکتوب و ثبت و ضبط نبوده ایم خاصه در زمانه و نواحیِ کشاورزی و روستایی. منابعی را که سرگذشت مردمان و ساکنان این جغرافیا را بر ما آشکار کند یا نداریم یا اگر هم تحفه ای باشد قطعا برای درک اوضاع و فهمِ آن چه بر سر آمده ناکافی است. از این ها گذشته آن چه برآنم داشت که از آن روزها بنویسم مساله ای دیگر است. مساله ی #اعتصاب_سراسری.

____
 نرسیده به چل چشمه، سر درِ روستا، اولین چیزی که توجهمان را جلب می کرد رفت و آمدِ بسیارِ ماشین های سنگین در همان چند دقیقه ای بود که زده بودیم کنار تا مشورتی بکنیم. حدس زدیم این مسیر به کارخانه ای، معدنی چیزی لابد می رسد که این خاک هر چقدر نفرینی، همان اندازه متبرک است. واقعیت ماجرا اما هیچ وقت در نگاه اول و برش ابتدایی آشکار نیست. آن مسیر به جایی می انجامید اما آن روستای بعدی بود و روستاهای بعدی. مثلا #موردراز، روستای خالی شده از سکنه که زمین سوخته ای داشت. یا #زنگنه، که باغاتِ سیبش زیر باران رها شده بود و باغ داران تشویقمان می کردند که بخوریم و ببریم. حالا چه ما می بردیم چه گراز تلف می کرد. مشتری که در کار نبود! کار اصلی مردم #چل_چشمه_کرونی، در کنار کشاورزی بی رونق، کارِ جاده بود. کارِ کامیون و حمل و نقل. تقلایی سخت، دور و دراز. برای مردمی پوست کلفت. در نگاه اول، کار پر رونقی است که سرمایه ی اولیه ی گرانی هم باید داشت. و لابد ساکنانی دارد که دستشان خوب به دهنشان می رسد. واقعیت اما درست بر خلافِ آن چیزی است که می نماید. درهای بسته فهم کُش اند. درِ بازِ منزلی بود که قضایا را آشکار می کرد. بد نیست اینجا مساله ای مطرح شود. آشنایی ما با روستا از طریق برنامه ای تلویزیونی بود و گزارشی که در آن خبر از روستایی می داد بدونِ بیکار. اولین روستای بدون بیکار در کشور. ضمنا شخصِ کارآفرینی باد در آستین، پزِ خلاقیت و زحمتش را نثار چشم های مانده به تصویر می کرد. الامان. ما اما دیر رسیده بودیم. نمایش، به پایان رسیده بود. همه ی آن گزارش و همه ی آن غرفه ها و زنبور داری و فلان و بهمان، چند روز بعد از آن گزارش، که می توانید سرچ بفرمایید و مشاهده کنید، جمع شده بود. و البته غیر این بعید است. و چه چشم ها که نمی بندد بر خودمان و وضعیتمان این صدا و سیما و تلویزیون. که اگر قرار باشد از دریچه ی آن ها بشناسیم، چه بیراهه ی ناگواری بر سرمان خراب خواهد شد. که شده است! خلاصه به منزلی رفتیم و در کوچه پسکوچه ها هم به پای صحبت پیرها و جوان ها نشستیم. مساله ی کامیون، که روزی کسبِ نانی بود از برای گذرانِ بهتر روزگار، حال بحرانی گردیده بود لاینحل. مساله ی راننده ها مساله ی روز بود. از صدها میلیونی که از مردم هدر رفته سرِ کلاه برداری که قرار بود کامیون ها تحویل دهد و مال باختگان دستشان به جایی بند نبود تا ماجرای کامیون های چینی، برادرانِ قاچاقچی و آقازاده ها. تا امشب. بیانیه ی اعضای انجمن صنفی باری یکی از شهرستان ها را که می خواندم عینا به همان مطالب برخوردم. و بهانه ی این نوشتن شد. فقط شماره ی یک را ذکر می کنم و حواله تان می دهم به خواندنِ تمامش. یک: تراژدی حمل و نقل در ایران از روزی آغاز شد که با طرح نوسازی ناوگان حمل و نقل، آقازاده ها رانت انحصاری واردات کامیون های بنجل چینی را به دست آوردند و کامیونهایی را که حتی از کامیون های فرسوده قبلی هم بی کیفیت تر بودند به چندین برابر قیمت برندهای روز دنیا به مصرف کننده ایرانی قالب کردند. 

____

 چنین است ریز و درشت حکایت هایی که در این خطه در جریان است. چنین است همه ی آن چیزها را که از خودمان نمی دانیم. چنین است در سالی که برچسپی به درشتی و وقاحت بر آن زده اند: حمایت از کالای ایرانی. راننده هایی که تبِ جاده افتاده به شبِ کابوسشان و جاشوانی که حقی از دریا ندارند. و چین و ماچین دست در دست دزدانِ وطنیِ دریایی و هوایی و زمینی، به غارت مشغول اند. و آتشی البته منتظر است. آتشی بدونِ توقف. که مثل طوفانِ ریزگردها می رود و گندش می مانَد. آتشی که حریصانه ولع بلعیدن دارد. مساله این است که پس از انفجار، ما کجای این حکایت، دلخوش به چه گوشه ای، در کدام زاویه، به چه می اندیشیم و به کجا خیره شده ایم؟ ما که تنها نشستیم و تماشا کردیم. 

____
دوم خرداد 1397
https://www.instagram.com/p/BjKqKMZHZTK/?taken-by=shayan_tadayyon
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۸
شایان تدین

ماجرای دی ماه آزمون سختی بود که از سر گذشت. برای طبقات مختلفِ اجتماعی و گروه های مختلفِ سیاسی. آزمونی که رسوایی ها به بار آورد و یک بار دیگر، شکست ها و سقوط ها را بهمان گوشزد کرد. واکنشِ اصلاح طلب ها، به طور خاص محمد خاتمی، فاتحه ی اصلاح طلبانِ حکومتی را خواند و تحقیرهای طبقاتِ متوسط رو به بالا نیز توخالی بودن بسیاری ادعاها و وقاحت بسیاری دیگر را در برابر تماشاگری مان قرار داد.


 آنچه کمتر در آن روزها به چشم آمد میلی به فهمیدن بود. به درک وضعیت. و دقتِ نظر در تاریخ اخیر و آینده ای که به ابهامی ترس خورده و جنون آمیز مبدل گردیده است. نشنیدن و ندیدن از انبوه شنیدنی ها و دیدنی ها از عادات روزمره ی ماست و واکنش های کجِ ناشی از فهم های ناقصِ پر از تناقض و تنفر و حرص از آفاتِ روزگاراند انگار.


 کتابِ حاضر، جنبشِ خستگان، به قلمِ امین بزرگیان، فتحِ گفتگویی است که عجالتا ما را به خود فرا می خواند. و نگاهِ نافذ نویسنده اش، بی هیچ رو در بایستی، از رو در رویی با واقعیت و صراحات آن نشات گرفته است و تلاشی است برای فهمِ موقعیتی که جامعه ی امروز ما به عنوان بخشی از منطقه ی خاورمیانه و دهکده ی جهانی در آن فرو غلطیده و در پیچ و تابی دردناک است. زبانِ نویسنده نیز پیراسته، دقیق و خوشخوان است. در جهتِ کاستن سوء تفاهمات و سوء شناخت هاست و اگر چه تاکید می گذارد و می کاود، بر تعارضات نمی افزاید.

 کتاب از چهار فصل تشکیل شده است. هر فصل نیز آراسته به نقشی است که فرایندِ فراخوانی ماهیتِ فصل را گوشزد می کند. فصل اول، آزاد سازی، که به ریشه های اعتراضات دی ماه می پردازد و مروری است بر سیاست های نئولیبرالیستیِ مسلط. هر تحلیلی از گفتمان های مسلط در جمهوری اسلامی منهای درک سیاست های نئولیبرالیستیِ و بسته ی اقتصادیِ واحدِ حاکم که از دولت رفسنجانی به بعد فراجناحی بوده است تحلیلی ناقص، ابلهانه یا مغرضانه است. اصلاح طلبان، چنان که دیده ایم، فکر و زبانشان از درکِ مسائل موجود قاصر است و در سطح کلان البته منافعشان را در خطر می بینند. ناگفته نمانَد درکِ درستِ این سیاست ها، که با هر رنگ و رو و ترفندی، به چیزی نینجامیده است مگر فقیرسازیِ جمعی، در پرتو جهانیِ آن است که شباهت ها و تفاوت ها را آشکار می کند. و این همان کاری است که نویسنده در فصل های ابتداییِ کتاب انجام می دهد. در فصل اول نویسنده دو مورد را نیز می کاود. یکی طرح کاروزی و دیگری، با کاربستِ استعاره هایی تنانه و عینی، شب های کارگران کارواش.

 

 فصل دوم؛ بردگی. در واقع تعیین جایگاه و موضع دولت کنونی است و شعارهای اصلی و ادعاهای آن. دولتی که خود را اعتدال گرا و میانه رو می داند. بزرگیان با هوشمندی میانه روی را می شکافد و مبانی آن را تعیین و گاه تفسیر می کند. در بخش دیگری نیز به مساله ی آقازادگان می پردازد و از نیچه برای طرح نظریه اش وام می گیرد. فصل سوم که همنام کتاب است جنبش خستگان نام دارد و خود سه قسمت دارد. فقیرسازی، تماشاگران، زوال آینده. ایده های اصلی نویسنده در شرح و شناخت و قضاوت وضعیت در این فصل گنجانده شده است. از مهم ترین مسائل مطرح به گمان من، مساله ی تماشاگران و موضع و جایگاه آن ها در برابر اعتراضات دی ماه است. در واقع همان گروهی که به اعتراضات و معترضان با تحقیر و انکار نگریستند یا ننگریستند و با آن همدلی نداشتند. بزرگیان از آن ها به عنوان مخالفانِ تماشاچی یاد می کند. حال مساله ی مهم. برای شناخت وضعیت موجود. جنبشی که اکنون در شهرهای کوچکتر به راه افتاده است، نه فقط عکس العمل به هیات حاکمه که به شیوه ی زیست خود همین تماشاچیان مخالف حکومت هم هست، عکس العملی به شکاف طبقاتی و آن سبک زندگی یی که طبقه متوسط دست کم در سازه اش نقشی ویژه و موثر داشته است. هر تحلیل و موضعی منهای این درک ناقص و ناکار آمد است. باید بدانیم جنبش خستگان، توامان از دل اعتراض به فساد حکومت و همچنین سبک زندگی طبقه ی متوسط سر بر آورده، و مخاطبانش حتی مخالفان طبقه ی متوسط حکومت است.

 

 رفیق عزیز و دانشمندم، مهران چهرازی، در همان روزهای پر تنش، در مطلبی به شجاعت و روشنگرانه، از لزوم تحلیل نرفتنِ انرژی موجود گفت و همچنین دوری از منطق های تحلیل گرا تا حفظ و ارتقای انرژی. طبقه ی مسلطِ متوسط اما مسیری دیگر در پیش گرفت. مسیری که پیش تر آغاز کرده بود. مبارزات خیالی، فصل پایانی کتاب است و نقدی است وارد به شکلِ مبارزات طبقه ی متوسط، حتی وقتی که ادعاهای بادکرده ی چپ گرایانه را یدک می کشد. بزرگیان خلاصه ای از گفتمان چپ را در دهه های اخیر، از شصت و هفتاد به بعد، شرح می دهد تا به دچاریِ امروزمان برسد. خلقِ شکل تازه ای از تفکر انتقادی. مبارزه ی تخیلی مجازی. به سبب فقدان واقعی جنبش های سوسیالیستی و مردمی و انتزاعی شدن مبارزه، زبان به هدف جبران این کمبود دست به کار شد. در فضایی که مخاطب و مشتری هر دو از یک طبقه بودند. طبقه ی متوسطِ رو به بالا. بازیگرانی که به سبب جدایی عینی از مناسبات بیچارگی و فقر، به جمعیت بی شکلی از هورا کشان و نفی کنندگان هر آن چیزی بدل شده اند که برچسپ چپ و راست به خود گرفته است. و این زنگِ خطری است که هر روز بلندتر به گوش می رسد. نویسنده با ذکر مثالی سعی در فهماندنِ موثرتر مطلبش دارد. دیدیم چگونه رخدادهای دی ماه سال ۹۶ درون رویداد دختران خیابان انقلاب هضم و فراموش شد، و رسانه ها و روشنفکران به جای پیوند زدن مساله ی زنان به تهی دستان، توجه ها را از مساله ی بی صدایان منحرف کرده و به خواست حجاب اختیاری یا آزادی پوشش، تصعید دادند. و این یعنی کاهشگری. و کشتنِ پتانسیل های پنهان و آشکار. و نه تنها تحلیل انرژی بلکه انکارِ مساله. در این وانفسای موضع گیری های پرشمار، پرشتاب و بی تامل و بی ارزشِ فضاهای مختلفِ اجتماعی خواندنِ این کتابِ 170 صفحه ای و بحث و گفتگو پیرامونِ مسائل آن ضرورت خاصی دارد. نه صرفا برای افزودن به کلکسیونِ فضاهای مبارزاتیِ تخیلی مان، که برای سنجش درکمان از وضعیتی که در آن غوطه وریم و چشمِ دیدنش را نداشته ایم و فراتر از آن، عمل کردنی که ناشی از درکی حتی الامکان درست و دقیق باشد. 

 فصل پایانی در واقع نوعی هشدارِ آگاهی بخش نیز می باشد. به خطری که امروزه گفتمان چپ را تهدید می کند. خطری که بیش از هر عاملی ناشی از واکنشی شدن و تجملاتی شدنِ آن است. مسائلی که نویسنده پیش تر نیز درباره ی آن نوشته است. غسل تعمید دادن و خالی کردن هر گفتمان و تفکر انقلابی از اصلی ترین مکانیسم هایی است که سیاست های نئولیبرالیستی در سر تا سر جهان برای دفاع از ماهیتِ خود از آن استفاده می کند. روانکاوی از نمونه های برجسته ی این مساله است. که امروزه به نفعِ وضعیتِ موجود و در جهتِ تایید و تحکیمِ آن، تنها با خالی شدن از خاستگاهِ انقلابی و ماهیتِ ساختار شکنانه اش، در مقام کالایی تجملاتی، رخصتِ بروز می یابد. 

 

 در پیوست، بخشِ نهایی، نویسنده ما را با مقاله ای از والتر بنیامین مواجه می کند. آموزش پرولتری. ای کاش مقدمه ای هر چند مختصر بر آن می نوشت یا در طول کتاب دقیقا علت ترجمه ی چنین مقاله ای بر خواننده معلوم می گردید.

 تقدیمِ کتاب نیز به یونس عساکره است. مردی که در روز یک شنبه 29 اسفند 1393، در اعتراض به مصادره ی دکه ی میوه فروشی اش، در مقابلِ ساختمانِ شهرداری خرمشهر خود را به آتش کشید. قاضیان ماجرای او و ماجراهای دیگری را که شرح می دهد، حاوی معانی روشنی از وضعیت امروزمان می داند. اشاراتِ کتاب فراتر از طرح کلیات اند و با بررسی مواردی سعی در فهم دقیق تر و جامعه شناسانه ترِ ساز و کارهای مسلط و کنش و واکنش های اقشارِ فراموش شده دارد. سوال هایی را مطرح می کند. مواردی را شرح می دهد و نظریات و قضاوت هایش را بسط داده حتی به ارائه ی پیش نهاداتی در این تنگنای پر آشوب می پردازد.

 نویسنده در طولِ کتاب، از متفکران برجسته ای چون نیچه، هانا آرنت، کلاین و دیگرانی که در کتابنامه آن ها را بر شمرده برای درک جامعه شناسانه اش از وضعیت موجود یاری می گیرد و برای فهم بیشتر، به اختصار، وام های نظری اش را توضیح می دهد تا به بسطِ آن بپردازد.


 نهایتا این که درک پیچیدگی های وضعیت موجود از ضروریات است. تا در خلا حرف ها و موضع گیری ها را به سمت یکدیگر پرتاب نکنیم و واقعیات را به نفع نیاتمان کنار نرنیم. زبان، در چنین وضعیتِ پر از گسست و مخدوشی، به کامِ قدرت، مفاهیم و واقعیات را قرقره می کند. پرده برداشتن از مبانی و درک مسائل واقعی یکدیگر و پیوند زدن آنها از مسیرهای دشواری است که باید در آن، قدم های شمرده مان را سِفت گردانیم. خواندنِ چنین کتابی علاوه بر آنکه مایه ی خرسندی است ترسی را دوباره بر می انگیزد و البته میلی به جنبیدن. مسائل آن با امور روزمره عجین اند و بنابر این به نوعی لمسِ ذهنیاتِ تک تکِ ماست. لمسِ خستگی ها، ترس ها و نفرت های روزمره ی همگانی. جنبش خستگان، جنش انرژی های فروخورده و انکار شده است. جنبشی از سر ناامیدی که گاه از هر امیدی قوی تر عمل می کند.

 برای دانلودِ رایگان و چگونگی پرداختِ هزینه ی اختیاری و حائزِ اهمیتِ آن آدرسِ زیر را جستجو کنید:

https://aminbozorgian.wordpress.com/2018/05/28/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AE%D8%B3%D8%AA%DA%AF%D8%A7%D9%86/

۱ نظر ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۵
شایان تدین

 

 تک نگاریِ زیر مطالبی اند پرت و پراکنده طیِ یک شب. با محوریتِ فوتبال و شکست. و با تمرکز بر بازیِ رئال مادرید و لیورپول و نقش پر رنگِ محمد صلاح با همه ی حضورِ کوتاهش در زمین. قابلِ ذکر است مطلبِ زیر، حق به جانبانه و سوگیرانه است و هم جنسِ تقابل ها و تعارض های بی پایانِ فوتبال. میزان اما، اقل کم به گمانِ خودم، خودِ فوتبال و قدر و کفایتِ آن است و نه طرفداریِ صرف. قضیه اما خیلی ساده است: رئالی ها می توانند نخوانند! 

 

 فوتبال، چرخشِ روزگار است. از آن شبِ کذاییِ استانبول، در آن فینالِ بی نظیر، که لیورپول با معجزه ی بازگشتش آب سردی ریخت بر رویای کودکانه ام تا امشبِ کیِف، که خرابیِ فوتبال و جهانی را، همان لیورپول و نه همان لیورپول، لحظاتی، با از دست دادنِ قهرمانی اش تشدید کرد.

 

 فوتبال چرخش روزگار است. فوتبالیست هایی که در اوجِ محبوبیت به تیم حریفشان می پیوندند. مربیانی که در برابرِ تیمِ سابقشان به پا می خیزند. تیمی که در بحبوحه یک انقلاب، با تغییرِ نام، حفظِ هویت می کند و همه تیم هایی که در جریان اند با فرازها و فرودهاشان. فوتبال، روزگارِ در حالِ سپری است. به سرعتِ همان شلیکِ روبرتو کارلوس و لغزنده تر از آن کاتِ بی نظیرش. در این سال ها، جهان چرخش های بزرگتری هم طبعا داشته. بر دَوَرانش افزوده شده و حالا بیشتر به خودش می پیچد. آشوب ها آشکارتر گردیده و دهکده ی خیالیِ جهانی، جهانی را در خود بلعیده است. دندان های خشم، خون از جگرِ روزگار می چکانند و همه چیز از هیچ چیز پر می شود و همه از همه خالی می شویم. فوتبال، لذتی است در زمانه ی آشوب. نه برای چشم بستن بر آشوب ها، که برای کمی کیف کردن، بازتابی از انسان بودن و البته گذرانِ ساده ترِ روزگار. و نمی گذرم از آنچه شخصی تر است و دریافت هایی پر قدرند از صدقه سرش. فوتبال، چرخشِ چرخ دنده های خونیِ روزگار نیست. چرخش های تلخ و شیرینِ آن به چرخش هایی بیشتر شبیه اند از جنسِ دلتنگی های کودکی، میلِ سفرهای طولانی، ناچار به آخر رسیدنِ رابطه ها، تغییرِ خود برای ملزوماتی که به هر حال وجود دارند، احساسِ خوبِ سرشاریِ شکننده و در نهایت، مرگِ عزیزان! حسی است شامل و در برابرِ فجایع. طعنه بر این لذاتِ کوچک، طعنه بر همه ی لذاتِ زندگی است و باختنِ بی چون و چرای خود به فجایع و جنایات. فوتبال، خلسه و خلوصی است توامان. خلسه در اوج شکست ها و پیروزی ها. در لذات و رنج ها. و خلوصی در یادمان هایش. خلوصی کودکانه از بهتی در برابرِ تصویر. همان حسِ نابِ اولیه در برابرِ تصویرِ اولیه. با همه صداقت و بی تابی اش.

  در سمتِ راستِ تصویر. نیمه ی زمینِ رئال مادرید. عرضِ زمین، شش بازیکن لیورپول در دو ردیف. پرسینگِ پرفشارِ لیورپولی ها حریف را سراسیمه کرده. توپ را از دست می دهند فوری. و پاس های اشتباهِ مکرر. پرسینگِ جانانه. کلوپی ترین شکلِ فوتبال. و حضورِ فعال، پرهیجان و شورمندِ محمد صلاح. بازی جانانه ادامه دارد و لیورپول فرصت هایش را به تمامی مهیا نمی کند. فیرمینو کم تجربه و معمولی است و مانه، پاس تودَرَش را برای فرار نهاییِ سیمای اصلی میدان نمی سپارد. تا یک لحظه. یک لحظه توقف. ترس. ترس. صلاح می نالد. راموس بی مهابا خودش را به سمت او می کشد و با رد توپ سعی در نگه خود ندارد. با سرسختی، سنگینی و صلابتش را، در یک فنِ جودوکارانه، بر تن صلاح خراب می کند. چنین کنند بزرگان؟ صلاح به بازی بر می گردد اما ناتوان تر از آن است که ادامه دهد. توقفِ بازی. توقفِ جانِ بازی. عرقِ شرمِ فوتبال. مردِ مهاجری از سرزمینِ فرعونیان، اشک ریزان از میدان به در می شود و دوربین نمای نزدیکی از راموسِ آندلسی را در برابر نگاه جهانیان قرار می دهد. سیمای محبوب می رود. سیمای منفور می ماند. حتی رئالی ها هم نباید به چنین بازیکنی افتخار کنند!

 

 دلخوشی به پایان رسیده بود. شوری که شورش را در آوردند. از شلوغی، از فوتبال، از خیالبافی، کشیدم کنار. از طبقه ی دوم آمدم پایین. حالتی در خود مانده داشتم. آبی خریدم و رفتم به پیاده رو. نوش. که دیشب نخوابیده بودم و روزِ بدی بود. همه ی انگیزه ام به تماشای فوتبال بود و درخشش صلاحی که به صلاح فوتبال تمام شود. آرام نگرفته زنگی به ناصر زدم. و هی اس ام می دادم. یک مشت بد و بیرا و خنده های پرتنش. و بعد طیِ یک مسیر کوچک هی برو هی بیا. تا بچه ها آمدند دنبالم. نیما و علیرضا. دوستانه. بازی هنوز تمام نشده. خود واقفم. سیگاری می گیرم. می گیرانم. دود می کنم. تا مزه ی تلخی بدهم. دود می کنم. تا به تباهیِ روزم مبتلا شوم.

 

 این برخوردی احساسی است و فوتبال گاهی فورانِ هیجانات و غلیانِ احساسات است. هیچ چیز در میدان سبز و جریانِ بی وقفه ی فوتبال ماندگار نیست و حکمِ مطلقی وجود ندارد. فوتبال گذرِ روزگار است و دقایق بسیاری مانده. بازی، خصوصا برای سرخ ها، در شوک عمیقی فرورفته است و رئال حتما به تدریج میدان دارِ بازی می شود. معجزه اما برای من تنگاتنگِ شکست است. معجزه ی دیگری از بندری های بریتانیا آیا؟ بعید می نماید. بین نیمه می نویسم. حین ماجرا می نویسم. تا در دل اتفاق، از اتفاق فاصله ام را حفظ کنم.

 

 سکوت بین دو نیمه. بازی، بی صلاح، به هدر رفته است آیا؟ مسلما ادامه ای در کار است. طاقت فرسا و جان کاه. ترسِ پشتِ پاها، لرزِ پشتِ قلب ها. و فوتبالی که خلاصه در طرفداری و تصویرِ برنده نیست. به باختن، شکست خوردن و تنها شدن در تلخیِ کشیده ی آن فکر می کنم. زود می گذرد اما. فوتبال در جریان معنا پیدا می کند. و توقف ها، فقط سیمای برنده ها را نشانه نگرفته اند. گریه می کند مدام در سرم محمد صلاح و گریه می کرد رونالدو در آن فینالِ دیگر. نشانه ی خودم را نگه خواهم داشت. فوتبال در وسعت دیگری جریان دارد. جریانی جدی ورای برنده ها و بازنده ها.

 

 نیمه ی دوم. لیورپول از هم گسیخته است. دستِ بسته ی یورگن. لالانا غلت می خورد و فرصت مسلم گلزنی برای ایسکو. بد اقبالی و دروازه ی تقریبا خالی. توپ به تیر می خورد. چند دقیقه بعد پاس عمقی برای بنزما. آفسایدِ معلوم. پرچمی بالا نرفته. گلرِ لیورپول تاریخ شکست را به نمایش می گذارد. توپ را می کوبد به بنزما. گل. تکرار ماجرای بازی های قبل. مصدومیت بازیکن های کلیدی حریف. اشتباهات هولناک دروازه بان ها. تصمیمات عجیبِ داوری. گل برای رئال مادرید. چنین کنند بزرگان!


 چیزی نمی گذرد از این گل، همه مبهوت و در این بهت، گلی برای لیورپول. از گور برخاسته اند. تازه می شوند برای پیروزی. تغییر اما این بار در جای دیگری است. روی نیکمت ها. دستِ بسته ی کلوپ و نیکمتِ درخشانِ رئال. تعویض طلایی، بیل است. چیزی نمانده به مرد شماره ی یکِ میدان شدنش. بار دیگر بندری ها در بهت فرو می روند. یک ضربه ی اسثنائی. یک گل فوق العاده. یک فوتبالیست کم نظیر. مردی آمده از نیکمت با اعتماد به نفسی ستودنی و حافظه ای از بی مهری. لیورپول نفسش بریده می شود. بار دیگر بهت. و از هم پاشیدگی. تغییر بعدی لیورپول همزمان است با ضربه ی کات دار دیگری از بیل. یک خیالبافی تمام عیار با شگفتی هایی که گلر لیورپول به بار می آورد. تمام. بهتِ مصدومیتِ صلاح. بهتِ گلِ بنزما. بهتِ بازگشت به بازی. بهت یک ضربه ی محیر العقول. و حالا بهتِ شکست. آنفیلد غرقه در اشک. و نیل، غریقِ شوریِ بختش. یورگن باز، بازنده ی فینال و صلاح، غایبِ حاضر. و آری. فوتبال، سخت تلخ است آقا!

 

 هر کدام چایی سفارش داده، لبه ی خیابان نشسته ایم. شاشِ تندی دارم. کوچه ای است کمی آن ورتر. تا انتها می روم ومی زنم به دیوار. تا بر می گردم طرف بچه ها. نشسته ایم تنگِ هم. آن ورتر کیمیا عکس می گیرد. می خندیم. خسته ایم. بیخود، بیهوده و تلف. کیمیا بطری را چرخی می دهد تا عمودی بایستد. هی می چرخاند و هی می دهد هوا. بازی می کنیم نوبتی. من با بی خیالیِ تمام. بی خیالِ شکست. بی خیالِ برد. بی معنی. یکی پس از دیگری. بطری آب معدنی بیشتر شکل جنازه می گیرد و می چسپد به آسفالت تا این که ایستاده سرخوشمان کند. ساعت دوی نیمه شب است. خبر هولناک را شنیده ایم و همچنان می خندیم! 

 

 شکست تلخ است ولی لزوما چیز بدی نیست. تاریخ را می گویند فاتحان نوشته اند. در این زمانه و برای من اما تاریخ، قدرِ تاریخ، به حاشیه نویسی هاست. جزئیاتِ سرنوشت پرداز. و البته که تاریخ در هیچ فتح و سقوطی متوقف نشده است. و فوتبال با هیچ برد و باختی تمام نمی شود. غمی است مکرر و سروری بی حد. غم، سرشتِ حال این روزهاست و سرور، خیالبافی های شکست خورده. خیالِ سُرور و سَروَری حال خود غمی دیگر است. خبرِ نرسیدنِ صلاح به جام جهانی. و انزجار من از آن قابِ سرِ وقت. سیمای راموس. و زیدان، مستِ پیروزی. تعارض های بی پایان! و رئال صفحه ی بی تکراری در تاریخِ مسلط. تاریخ من اما امشب تاریخ شکست هاست. تاریخی که گره خورده به فوتبالی که گذر و گذارِ روزگار است. در سالیانِ سپری شده و سالیانِ پیشِ رو. از لیورپولی که در برابر ای سی میلان، شیرینیِ رویای کودکی ام را دزدید تا رئالی که مانع از ایمانِ دوباره ی رمانتیکم  به فوتبال شد. در برابر همان لیورپول. و نه همان لیورپول. تاریخ تکرار نخواهد شد اما جاری است و فوتبال، درکِ درست و سرشاری از این جریان است. جریانی جدی در عبور از همه ی نماهای نزدیکِ متوقف. 

 

 یکی مساله ی یگر. شکست، شهامتِ شکست متفاوت است با روان شناسیِ شکست. یکی تا سرحد توان تلاش می کند و دیگری از پیش باخته است. یکی تا اعماق فرو رفته و دیگری از سطح سُر می خورد. من شکست خواهم خورد. ما همه شکست خوردگان خواهیم بود. قدرِ ما به شهامت و تواناییِ شکست در مقیاسی خواهد بود که پیش از آن ممکن نبوده است. تار و پودِ تاریخِ ما از جنسِ دیگری است.

 

 فوتبال، نه چشم بستن، که لذتی آنی است در وسعتی بی نظیر. بهانه ی کوچکی برای خوشبختی های بزرگ. محمد صلاح قلب تپنده ی ملتی است و چشمِ جهانی منتظرِ درخشیدنش. چه خیالبافی ها. بی خبر که سخت بی رحم است آقا. و تلخیِ مکرری که می مانَد در دهان و بهتی که شکسته می شود در همه ی چشم ها. آب سردی نه بر پیروزی یک تیم که بر خیالبافی های یک ملت. محمد صلاح امشب قهرمانی شکست خورده است. شکستی ثابت و ثبت شده از جنسِ پیشانیِ کوتاهِ خاورمیانه. فوتبال در سطحی عمومی و در شخصی ترین خاصیاتش می تواند جشنی تمام عیار باشد و یا دلخوشی کوچکی که مرهم می نهد. و نکاسته از وقاحتِ روزگار اما از جنسی دیگر می تواند که باشد. که نبود. و نشد. تمام اما لفظ سرگردانی بیش نیست. شادی اگر چه پرنده ای جَسته و دور از دیدرس است، شادمانی ضرورتی است که در این سمتِ کور جغرافیا بسته به بهانه های کوچک است. فوتبال روزگاری است که می چرخد و می چرخد و تمامی ندارد. با همان حسِ نابِ اولیه در برابرِ تصویرِ کماکان اولیه. 

 

 چاره ی آنی هر شکست، خوابِ شوینده است. بعد از هر باختی سعی کرده ام سر بفشارم به زمینی یا بالشتی و در خواب عمیقی فرو بروم. فرایندِ بهت، غم انگیزی و پذیرشِ منتش را انگار خوابِ آمرزنده بر عهده می گیرد. سر می فشرم و از فرط خستگی با تنی نزار و ذهنی حاضر به خوابی فرو می روم که به طولی نخواهد انجامید. طولانی ترین خواب، چاره ی آن آخرین و تمام عیارترین شکست است. مرگ. زندگی اما کماکان فوتبالی جاری است!

پنجمِ خرداد نود و هفت 

۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۰۵
شایان تدین


 طرح مساله ی حمایت از کالای ایرانی در جنوب و به طور خاص استانِ هرمزگان به شوخی زشت و کثیفی می مانَد که زبانم بریده باد اگر در افشایش نکوشم و سکوت، هموار گردانم. 
 اگر بگویید چشم اندازت را وسعت ببخش و ملی نگاه کن، جواب صریح تر آشکار می شود. کاری به فروریختن صنایع و کارخانه ها و از بین بردن پتانسیل های محصولاتی که در واقع و به درستی باید از آنِ ما می بود ندارم. از ریاکارانه بودنِ این ادعا نیز فعلا بگذریم. تاکید من بر سرِ مرگز گرایی و کلان گرایی است، که مایه و پس زمینه ی کلام خاص و عام است و سالیان سال است که چنین است.
____
 بی رودربایستی، در این منطقه  قاچاق کراهتی ندارد، چرا که کسب نان است از برای ملت محتاج. درِ بسته ای که کمرِ این مردم را خم نموده، چنین وضعیتی را بار آورده. زندگی این مردم بسته به دریاست و دروازه های باز و تجارت. رونق این منطقه به مردمش است و آنچه از زور بازوی خود دارند. کیست که نداند جاده سازی و پروژه های کوچک و بزرگ تجاری و مسجدسازی و بیمارستان و هزار و یک ماجرای دیگر این منطقه غالبا از پول تاجران و خیرین بومی این ور و آن ور خلیج به دست آمده اند و البته آن نیز سراپا مسیری خالصانه طی نمی کند. حرف این که نیروهای وابسته به دولت و حاکمیت تا توانسته، فرهنگ و زندگی و ثروت و خون منطقه را چاپیده اند و می چاپند. برادران اعظم قاچاقچی نیز انگشت در کرده به هر کجا و ناکجا و به هر چه اندیشیده اند جز رونق پایدار و  واقعی منطقه.  تحت چنین شرایطی و تحت هر شرایط دیگری حتی کالای خارجی معمولا نه خطر، که فرصتی است برای این مردمان که از دم تولد، شیر نیدو نوشیده اند و هر اوریجینالی را ترجیح می دهند. 
____
 سوالی خدمت آقایان! ثروت اعظمی که از قشم و هرمز و بندر عباس، روزانه و طبق روال به دست آورده اید کِی و کجا خرج منطقه کرده اید که حالا گاه و بیگاه هار می کنید و به جان بازار می افتید و کم پیش نیامده، ناخداخورشیدی گِردِ بارش بگردد و در پس زمینه، مال و منال و زندگی اش بر آتش برود و سیگاری بگیراند بر فرونشاندن موقتی خشمش و عهدی با خود ببند بدین قرار که تا زن و بچه ی خواجه ماجد تو ای ولایت نون می خورن زن و بچه ی من هم باید بخورن... سخنی به گزافه نمی گویم اگر بگویم این مردم هر چه دارند از خودشان دارند و شما هم بسیاری از آنچه دارید از صدقه سرِ ایشان است و افسوس که چنین است. تقصیر اینان، سادگی و احترام بی حد و بی جایشان به کس و ناکس است و بی خبری از پیچ و خم سیاست، چه در معنای عامیانه اش و چه به معنای خاص.

____
 اختلافی نمی پراکنم و فاصله و شری زورکی نمی چپانم در کلام. واقعیت، ناگزیر صریح است و حرف و حدیث، فراوان. به یاد خود می آورم سخنرانی اخیر رئیس جمهور و غیب گویی های بی خیالانه اش را و سماجت می ورزم که این دولت روحانی هم، خیانتی بود در حق مردم هرمزگان و سیستان و بلوچستان که همیشه حداکثر رای خویش را، تحت هر شرایطی به نفع اصلاح طلبان به صندوق ها ریخته اند. خیانتی از جانب دولت به مردم و مردم، به مردم. خیانتی که با این ادعای ریاکارانه ی تازه، حمایت از کالای ایرانی، آشکارتر می شود. مثلا با سکوت در برابر قراردهایی که مجوز غارت ثروت های دریایی سیستان بلوچستان و هرمزگان را به چینی ها داده اند، تازه کرور کرور ماهی و میگو از چین وارد می کنند و همه این ها، در شرایطی است که دریانوردانِ بومی خونِ جگر باید بخورند تا آقایان لطفی بفرمایند و رخصتی بدهند به صیادی.  همه این ها را به صراحت و با صدای بلند می گویم و همچنان سکوت را راه نمی دانم. سکوت ریاکارانه ای که طالبان چه و چه نیز بدان دامن زده اند.  بس است هر چه تاخته اند به واقعیات تاریخی منطقه و ثروت های طبیعی اش و حالا هم شعاری شبیه جُک، از سر سال تحویل، تحویلمان داده اند. جکِ تلخی که تعبیر روزگار را در خودش دارد و راه بر ستم های تازه باز می کند. در منطقه ای که به قول ساعدی به احسان دریا زنده است و احسان دریا نه فقط ماهی و میگو و خرچنگ و هشت پا (که از جان دریا هم نگذشته و بعضی را ممنوع و حرام فرموده اید!) که به تجارت آزاد است و کالای خارجی، نماینده ی این تجارت است. و البته شکوفا شدن محصولات بومی، که نیست مگر آنچه وابسته است به زیست بوم و خلاقیت های مردمانش، در پرتو تجارت آزاد است که خواهد درخشید. و نه بستن ریاکارانه ی دریا بر بومیان و گشودنِ هر چه فراخ ترِ آن بر برادران که هر غلطی خواسته اند با خاک و آب منطقه کرده اند و می کنند و کس یارای سوال، گوشزد و حتی اشاره ای ندارد.
____
 سوال دیگر و آخر این که از کدام کالای ایرانی حرف می زنید که به رونق بازار منطقه بینجامد؟ کدام کارخانه؟ کدام صنعت؟ دل خوش به کدام کالای ایرانی بی کیفیتی باشیم که گند بزند به طعم زندگی مان به اندازه ی طعمِ شکرِ مانده ی پپسی های تولید مشهد که زیر دهان ملتی مانده است. و آنچه بومی است، کیست که نداند از شر پاسبان هاتان در امان نیست. این منطقه را گِل آلود کره اید و فرصتی برای ماهیگیرانِ از آبِ گل آلود. انگشت در دهان می مانم هربار از شنیده ها و دیده ها. لطفا، خواهشا، به امان خدا واگذارمان کنید. بسیاری مردم این دیار عطایتان را بخشیده اند به لقایتان. خیرتان که نرسیده هرگز، شرتان کم اقل کم.
____
نوروزِ 97
بندر عباس
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۸
شایان تدین