پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۳۰ مطلب با موضوع «سیاست و اجتماع» ثبت شده است

 

سایه ی چند سطر زیر در دفتری داشت رنگ می باخت. از ماه ها قبل. تا از شرشان خلاص شوم به اینجا منتقلشان کردم.

 

 مدتی پیش با دوستی درباره ی دوستانمان گپ می زدیم. در این باره که هر یک مشغول به چه کاری اند و پشتِ سرشان چه حرف هایی است.  از این می گفت که چطور همه ی معیارهایش فروریخته اند. از این که نمی تواند دیگر چیزی را بسنجد. از آن جا که معیار و میزانی ندارد، قدرت سنجش را از دست داده است. پس به این نتیجه رسیده بود: همه مشغول انجام بهترین کار خودشان اند. در واکنش به نتیجه ی شفقت آمیز و ناشی از درماندگی اش به شوخی جدی از آن ورِ بوم خودم را انداختم: همه دارند گند می زنند و فقط منم که کارِ درست رو انجام میدم. حالا اما، پیشِ خودم فکر می کنم، کسی اگر بپرسد چه می کنی جوابِ قانع کننده ای ندارم، حتی پیشِ خودم و برای خودم.  با او در آزارنده بودن این وضعیتِ تازه هم راه بودم. در پذیرش و کنار آمدن با آن اما نه. دوستِ دیگری یک بار از این می گفت که دیگر نمی داند فلانی را دوست دارد یا نه. قبلا حداقل می توانسته تشخیص بدهد که آیا کسی را دوست دارد. این بحرانِ عاطفی پیامدِ آن بحرانِ منطقی است، اگر هر دو را گره خورده به هم در نظر نگیریم. با در هم شکستن معیارهای قدیم موافقم اما با سر کردنِ سرخوشانه با این بی معیاری نه. هر سرِ این گفتگو که باشیم از این وضعیتِ بغرنج درامان نیستیم.

 

 هر حرفی را دیگر فقط برای خودم نگه می دارم. پیشِ نزدیک ترین رفقا هم نباید زیادی رو بود. باید کسِ دیگری بود. حتی وقتِ مستی سعی می کنم ادا در بیاورم تا کمتر اذیت شوم. آن رفاقت های قبلی مرده اند. فاتحه. حرف های هر کس پیش خودش می ماند. حتی مستی نمی گذارد سفره ی دلی وا شود. بس که از هم دیگر کنده ایم. بس که یکدیگر را تحقیر کرده ایم. بس که حین حرف توی حرف منتظرِ ارضای میل خودمان بوده ایم. ما گفتگو نمی کنیم تنها موازی با هم حرف می زنیم!

 

 از صدقه سرِ همان گپِ دوستانه، به یادِ آن وقت که حرفی برای هم داشتیم، فکرهای دیگری کنار آن حرف ها و فکرها بودند. فکرهایی که از قبل بودند. این که چطور پیش فرض ها فرهنگ را محدود می کنند. یادم است گلستان درباره ی کمال الملک به کنایه حرف هایی می زد. کاری به درست یا غلط بودن ارجاع و اظهارِ ابراهیم گلستان ندارم. مغزِ حرفش مد نظرِ من است. این که شخصیتی حتی به مهارتِ کمال الماک در مواجهه با غرب و دستاوردهای هنری روزگار خودش در بندِ سلایق و پیشفرض های سنتی خود می مانَد. گنجایش و ظرفیتی بیش از این را نمی طلبد. یا در جلسات پازولینی به واسطه ی مقاله ی سینمای شعر او دریافتم که غنای سنتِ شعرِ فارسی تا کجاها که مانعِ فهم است. تا جایی که سینمای شعر، صفتِ کارهای علی حاتمی شده و تمایز اساسی میان شاعرانه و سینمای شعر پازولینی نادیده گرفته می شود. در جایی دیگر می خواندم که شاید جذابیت نظریه های پست مدرن برای ایرانی ها ناشی از سنتِ ریشه دار عقل ستیزی است که حالا فرصتِ بروزِ دوباره یافته است. بدون درکِ درستِ موقعیت و وضعیت خود و مبنای آن نظریه ها، بی خردی در قامتی نو به جلوه بر می خیزد. هر معیاری را در هم می ریزد و در هم می ریزیم همگی.

 

 ما توان و چشمِ دیدن هم دیگر را نداریم و به روی هم بی خود لبخند می زنیم و خیال برمان می دارد که چقدر دوستِ همیم و دوست می داریم همدیگر را. از سرِ انکار، نیت های خرابمان، سوارِ همه ی حرف ها و کارهایمان است. گرفتار در یک وضعیت عمومی، فردیت های اخته شده مان را به رخِ هم می کشیم. من هم بخشی از بحرانم. کشیدن هاله ای به دورِ خود هم بخشی از این بحران بودن است. اما خب چه کنم دلم به پشه ای میان پشه ها بودن رضا نمی دهد. یا حتی میل و حرصی نیست که بین این همه پشه، غول به نظر برسم.

 

 ما گفتگو نمی کنیم. موازی با هم حرف می زنیم. عدم توانِ گفتگو بین آدم ها فاصله می اندازد. فاصله هایی خواسته-ناخواسته.

 

 میل به طرد شدن و دوری کردن دارم. حال که امکان گفتگو و ارتباط هر روز تنگ تر از دیروز است، رفتن قوی ترین میل در من است.

 

۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۷
شایان تدین

  همیشه باید کسی باشد که بشود برایش نوشت. مفصل و بی پروا هم نوشت. کسی که شاید کسی بودنش مهم ترین مساله نباشد بلکه خود بودنش مساله ی مهم است.

 

 از عمیق ترین حالات و نافذترین سرگردانی ها باید با کسی به کرات سخن گفت. خطاب به کسی که نیست نوشت. خطاب به او شهادت دنیایِ نیستِ خود را داد. دادِ دنیای خود را ستاند. غبطه می خورم این روزها به آن ها که بی قرارِ نوشتن بودند. این روزها که احساسِ ناامنیِ شدیدی می کنم. این روزها که مضطربم و درمانده. اظطراب از تنم می کاهد و به هیچ چیزی هم اضافه نمی کنم. این روزها که غرقم در خیالاتِ بیهوده ی خودم. عرق ریزِ بیهودگی چهره های خودم. که کارهایِ نوشتنی ام را پیش نمی برم که کارهایم پیش نمی رود با این که می دانم چه کار دارم. فرار را بر قرار ترجیح می دهم. با این که با این همه کتاب نمی دانم چه کنم با این که خود خواندن و نوشتن حالا دردی مضاعف اند، فرار را بر قرار ترجیح می دهم. شاید آنجا از این بیهودگی کمی کم بشود. کمتر هدر کنم و هدر بدهم. کم تر مکیده شوم و بیشتر در خودم فرو بروم. تا از خودم از عمیق ترین حالاتم بشود که با کسی بگویم. بشود که اقل کم با خودم زمزمه کنم.

 

 زندگی در عصر ارتباطات، ارتباطِ آدمی با خودش را نیز قطع کرده. حتی مجالی برای فکر کردن به بلایا نیست. ورطه گشوده و سایه ی آسمان، سنگی است بر سرِ خیالات. مختاری مقاله ای دارد تحتِ این عنوان: بی ارتباطی در عصر ارتباطات. در آن به جا به درستی می گوید در دورانی زندگی می کنیم که کسی حتی به صرافتِ این نمی افتد که عملا بی ارتباط است. به این فکر کنید که هرگز این همه آدم ها کپیِ همدیگر نبوده اند. هرگز این همه تیپیک و احمقانه و کلیشه ای نگفته اند و نپوشیده اند و نخورده اند و ننوشته اند و احساس نکرده اند. با این همه هر کس به خیالِ خودش تحفه ی یگانه ای است در دنیای خودش. خاص و منحصر به فردی است که خلافِ جهت پیش می رود. حتی دیگر متوجه نادانیِ و نگرانیِ خود نمی شویم. با هر چه داریم و نداریم چیزِ دیگری غیر از خود می نماییم و از یکدیگر می مکیم. از ذهن و شعور و تن و جانِ همدیگر. پیش تر شاعران منزوی در گوشه کنارِ این مملکت، شاعرانی که همه از آن ها بی خبر بودند، از حالِ هم خبر داشتند. به خبرِ آن ها از بی کسی شان غبطه می خورم. به شجاعتشان در عمل. چه کاغذها که برای هم می فرستادند. آن ها که توانِ آن را داشتند تا حالِ خود را به زبانِ بیاورند. من اما در خود چنین چیزی نمی بینم. عمیقا از عمقی که ندارم رنج می برم. از این پوشالی بودن بیزارم. حالم از این همه اصرار به هم می خورد. از این همه میل به بودنی که ناشی از نبودنی شدید است. از این همه نبودن به خیالِ از سر نرفته ی بودن.

 

 استانبول که بودم می دیدم در موزه ها برخی ورقه های مانده از پادشاهان و مقاماتِ عثمانی را که به خط عربی شعر فارسی می نوشته اند. دانایانِ سرزمین خودمان نیز اغلب تا همین اواخر عربی و ترکی را حداقل می دانسته اند. عرب ها هم آن طور که امروز هستند، بی خبر از احوال ایرانی ها نبوده اند. این ورطه ی عظیمی که خاورمیانه در آن گرفتار است والله که پیش از همه ناشی از همین بی ارتباطی است. آن دسته از متفکران و نویسندگان، که باید در ارتباط بکوشند، گاهی بیشتر از هم بی خبراند یا که اسیرِ امیالِ وطن پرستانه و سیاست ورزانه ی خویش اند. درد از این جاست که شروع می شود. این عدمِ ارتباط و بی خبری درعصرِ خبرهای فوری خاصیتِ دورانِ ماست.

 

 غرض، ابرازِ دل-تنگی بابتِ گرفتاری های خودم بود. از این که دستم به کاری نمی رود و خواندن و نوشتن هم دیگر کافی نیست. بیشتر از این که سِر ضمیرم به زبان نمی رود. رها نیستم پوشالی ام. پوشیده مانده ام حتی برای خودم. غرض ابراز آرزوی مستمعی بود که باید آفرید تا ذوقِ جان آدمی را به سخن وا دارد. غرض، فریادی است که تا دنیا دنیاست باید شنیده شود: آی آدم ها! شما رها نشده اید، پوشالی شده اید.

 

رویا به نقل از بادیه نشین می گوید: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم.

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۰
شایان تدین

  عباس میلانی در پاورقی یکی از کتاب های خود به اشارت می نویسد: وقتی به خاطر می آوریم که نه تنها اغلب اولیای تذکره الاولیا که بخش اعظم شعرا و فلاسفه و مورخان فرهنگ ما سنی مذهب  بودند و این واقعیت را در کنار تصویر رایج و عامیانه ای می گذاریم که اغب شیعیان ایران درباره ی سنیان در ذهن دارند، به نوعی دو پارگی حیرت آور در هویتِ فرهنگی خود پی می بریم.

 

  ذکرِ این گفته به قصدِ روشن شدن چند طرح و فکر پیشِ خودم است. اغلب در کتاب های تاریخ، حتی به قلمِ بزرگانِ این سده، مفروضاتی وجود دارد که ناگزیر اکثرِ خوانندگان پذیرفته اند. این فضای اقناع به پذیرش بی چون و چرای هر گفتمانِ مسلطی می انجامد. یعنی، عمومِ مردم، خوانندگان کتاب ها و همه ی کسانی که تحتِ تاثیرِ فضای غالب اند فرصت و حوصله ی فکری دیگر را به خود نمی دهند. اصلا انگار احساسِ نیازی وجود ندارد. یکی از این مفروضات که امیدوارم یک روز با ذکرِ منابعِ متعدد در متونِ مختلف به بررسی آن بپردازم این است که شیعه تجلیِ ایرانیِ اسلام است. چنین القا می شود که ایرانیان در طول تاریخ به هر نحوی تحتِ هر شرایطی یک خطِ فرهنگی را نگه داشته اند. در واقع فرهنگ ایرانی به کاروانی تشبیه می شود که همیشه در حالِ پیش رفتن است. توقف ها همه ناشی از مانعِ بیرونی اند. گاهی مغول. گاهی عرب. گاهی استعمار. این اصالتِ فرهنگی و سیرِ همیشگی پیشرفتِ یکسویه و خطی البته گاهی متوقف، گاهی تند و گاهی کند می شود و علی ایحال، تشیع، برآمدِ خلفِ این جریان و وجه تمایزِ اسلامِ ایرانی و بنابراین عنصرِ جدایی ناپذیری از هویتِ ما و قوام بخشِ سیاستِ فرهنگی است. جالب آن که این نظرِ یک گروه هم نیست. یعنی مثلا در میانِ اعراب یا سنی های ایرانی هم دیده و شنیده ام که گاه به ذم چنین چیزی می گویند. مثلا از قرابت های شیعه با مجوسان و از این حرف ها. اما این دو پیش فرض آیا واقعا همینقدر به واقعیت نزدیک و بر آن چیره است؟ بر ذهن و زبانِ بسیاری در دورانِ ما و در متونِ درسی که چنین است. بدونِ هیچ تردیدی.

 

  این باورِ مسلط عموما بر یک تلقی انتزاعی از فرهنگ، مردم یا تاریخ سوار است. فرهنگ ایرانی یا ایرانی-اسلامی در جاهای مختلف به معناهای مختلف به کار برده می شود. در برخی کتاب ها دیگر روشن کننده ی چیزی که نیست هیچ خود معظل و معماست. در سخنرانی ها و بروشورها و رسانه های جمعی هم همینطور. انگار آب زلالی است که از پیچ و خمِ جوبار و رود و دریای تاریخ به سلامت گذشته. غافل از آن که خصلتِ فرهنگ خلوصِ آن نیست. آمیختگی، ذاتیِ هر فرهنگی است. در ادامه تلقیِ جمهوری اسلامی از فرهنگ پربارِ ایرانی-اسلامی نیز به گمانم حاصلِ درخورِ چنین برخوردِ ساده اندیشانه ای است. بدون در نظر گرفتنِ انبوه گسست ها، پیچیدگی ها و بازدارنده ها. تاکید نه بر تمامیتِ سنت که بر مصادره به مطلوبِ بخشِ خاصی از آن به نفعِ گروهِ خاصی است. تفاوت های نظری و عملی میانِ شیعه و سنی  یا فرقه گرایی های متعدد در تاریخِ اسلام که قابلِ انکار نیست اما این وجه، در جمهوری اسلامی، بارِ ایدئولوژیکِ تاریخی یافته و این در حالی است که ما امروز با مسائلِ حادتری طرفیم. چنین پیشفرض های مسلمی اند که  بستر را برای ایدئولوژی های فرقه گرایانه مهیا کرده اند و در گفتمانِ آن، به نفعِ قدرتِ سیاسی، بازتولید شده اند. من اما فکر می کنم که  گاهی باید از رو بست و دری دیگر گشود. به سمتی دیگر.

 

  دو مثال برای روشن تر شدنِ خودم: در جایی، در یکی از کتاب های درسی که آنقدرها هم بد نبود، اخیرا می خواندم که از دلایل اصلی تسلط صفوی را چنین چیزی گفته بود: عرب گرایی مذهب تسنن و ضدیت آن ها با ایرانی ها. من نمی دانم عرب گرایی اینجا چه محلی از اعراب دارد. این بسطِ ناسیونالیسمِ امروزی به کلِ تاریخ ایران به نفعِ ایدئولوژی حاکم است. وگرنه طبق چه معیاری می توان گفت علمای مشهورِ شیعه در دربارِ صفوی از سلفِ اهل سنت خودشان بیشتر یا کمتر عربگرا بودند؟ بعد تازه مساله این است که نیای بزرگِ سلسه صفویان، شیخ صفی الدین اردبیلی، صوفیِ سنی مذهبی بود. در واقع این دوگانه و تمایز میان سنی و شیعه و عرب و ایرانی چشمِ ما را از دیدنِ جنبه های متعدد وقایعِ تاریخی دور نگه می دارد و فرصتِ آن را از ما می گیرد. تصوف تاثیر به سزایی بر صفوی ها داشت. تصوفی که حال نه نیرویی معاند یا اپوزیسیون که خود بخشی از حاکمیتِ جدید بود و دیگر حتی از تساهلِ آن چیزی نمانده بود و هر چه بود، قشری گریِ روحانیتِ تازه به دوران رسیده بود. در واقع تصوف در آن زمان همان کاری را کرد که امروزه گفتمان های دیگری می کنند، هم بستر را برای به قدرت رسیدنِ صفوی مهیا کرد و هم در آن حل و به چیزِ دیگری تبدیل شد اما نمادها و نمودهای آن به نفعِ نظام حاکم بازتولید می شد. یا مثلا در وقایعِ روز. درباره ی سوریه. بعضا چنین وانمود می شود که نبردی سخت میان علوی ها و سنی ها از ابتدا در کار بوده. یا جنگ جنگی است تماما عقیدتی و مذهبی. چنان که حاکمیتِ ایران با تقدس بخشیدن به حضورِ نظامی و مستشاری خویش در سوریه و توجیهِ جنایت ها به این تلقیِ ساده اندیشانه دامن می زند. در حالی که  علوی های حاکم بر سوریه اصلا شیعه نبوده اند و نیستند و جنگ در سوریه نیز حقیقتا جنگی صرفا فرقه گرایانه و مذهبی هرگز نبوده است.

 

  دوستی تعریف می کرد از نشستی که اخیرا در همین دانشگاه شیراز برگزار شده. در حالی که سخنران بر تشیع و زبانِ فارسی به عنوان دو ویژگی اصلی هویت ایرانی-اسلامی پای می فشرده یکی از حاضران به کنایه از او پرسیده: من که نه شیعه ام و نه زبانِ مادری ام فارسی است چه باید بکنم؟ بنابراین باید در وضعیتِ کنونی، در مواجهه با خود، حقیقتا پرسید که این تمایز و مطرح کردنِ تشیع به عنوان قوام بخشِ هویت ایرانی چقدر به کارِ امروز می آید؟ و پیش تر البته روشن کرد منظورمان از هویت دقیقا چیست؟ و از این منظور در پی القای چه چیزی هستیم؟ جدای از این که این فرض در دل خودش دچارِ حذف و پنهانکاری و سوگیری است. چرا که بخشِ عمده ای از تاریخِ ایران و اسلام را به سادگی نادیده می گیرد. من این تاکید بر تشیع و تمایزِ قطعی میان سنی و شیعه را خاصه در عصرِ حاضر نه می پسندم و نه چندان صالح و کارآمد و روشن می دانم. اما نباید ناگفته بگذارم که علما و بزرگان و تاریخ نویسانِ اهل سنت اغلب از سرزمین های فارسی زبان بوده اند و از سوی دیگر تاریخِ فرهنگ و زبانِ ایرانی و فارسی تاریخی تماما شیعه که نیست هیچ بخشِ غالبِ آن به اهلِ سنت تعلق دارد.  ناصرخسرو که به اسماعیلی ها تعلقِ خاطر داشت یا خواجه نصیر الدین طوسی از جمله موارد استتثنایی اند. غالبِ اهلِ قلم و مشاهیرِ فرهنگی تاریخِ ما ( با هر تلقی از ما و تاریخ) در مذهب تسنن مشترک اند. چرا باید و چطور ممکن است مثلا نقش سعدی یا خواجه نظام الملک یا هر کسِ دیگر را در تاریخِ اندیشه ی اجتماعی و سیاسیِ ما دستِ کم گرفت؟ و چرا نباید آن را ملاک قرار داد؟ تاکید بر شیعه در سطحِ نظریِ خودش هم شکست می خورد. با این همه اصلا به چه کارِ امروز می آید؟ روزگاری که حتی به گمانِ من درباره ی زبانِ فارسی نیز، با همه قوام بخشی و دیرینه بودنش، باید محتاط بود چرا که کار بیخ پیدا کرده است تاکیدِ بیجا بر شیعه در مقامِ روشنفکری و دامن زدن به مفروضاتِ عمومی چه معنا و نتیجه دارد؟ جز از هم گسیختنِ بیشترِ ملتی از هم گسیخته. چنان که واقعیت های تاریخی مخدوش می شود، واقعیتِ سیاسی اجتماعیِ ما نیز گیج و گنگ و درمانده می ماند. فاصله ی مردم های ما را از هم بیشتر، نفوذ نفرت و فرصت های تهدیدِ منطقه ای و جهانی را میسرتر می کند. این تاکید و تاکید هایی از این دست یا نقطه نظراتی که منازعاتِ سیاسیِ امروزه را تقلیل به نبردِ شیعه و سنی می دهند در گفتمان های ایدئولوژیکِ روز حل و منحل شده اند و در تقویت و پیشبردِ آن گام بر می دارند. 

 

  

  در ادامه می شود مثالی دیگر زد. سلفی گری یکی دیگر از محل های مناقشه و باعثِ کج فهمیِ بسیار است. خط فارقی که بین شیعه و سنی کشیده می شود و تصوری که در خودِ باورمندان نیز، همسو با قدرتمندان، رایج است، گشایشی در فهمِ سلفی گری به بار نمی آورد. سید قطب پیشوای همه ی بنیادگرایانِ جهان اسلام است. اعم از سنی و شیعه. در حالی که سنی ها در ایران دایما متهم اند به سلفی گری، تا نظری اجمالی به بنیان های نظری پیشوایانِ این نحله در جهانِ اسلام بیندازیم، قرابتِ آن با نظامِ حاکم بر ایران بسیار بیشتر از اعتقاد و طرزِ زندگی اهل سنت ایران است. چه که به جرات می توان گفت سلفی گری و بنیادگراییِ اسلامی در میان سنی های ایران با وجودِ زنگِ خطری که هست خریدارِ چندانی ندارد. سید قطب اما پیشوای بنیادگرایان از القاعده تا بخش هایی از جمهوری اسلامی است. باید دقت کرد چه کسی کتاب های او را به فارسی ترجمه کرده و بارها، همدلانه، از او ستایش نموده و حتی عده ای در داخل چند مقاله نوشته اند و مقایسه ای تطبیقی انجام داده اند میانِ تفکراتِ این دو. نباید به راحتی از تاثیرِ سید قطب و آرمان های او و هم مسلکانش و تصورِ تازه ای که از حاکمیت در مقایسه با فقه و کلامِ سنتی دارند و همراه با بازتفسیر بنیان های تاریخیِ اسلام از جمله کفر و جهاد است  به سادگی گذشت. دوگانه ی خیر و شر را هم اوست که در عصرِ جدید و از بدِ حادثه ها بازتفسیر می کند. دوگانه ای که باید مبنای سنجیدن دوست از دشمن قرار بگیرد. جوامعِ امروزی را او به جاهلی و مسلمان تقسیم می کند و این وجه تشابه ی همه ی بنیادگرایانی است که فرقه گرایانه به جانِ همدیگر افتاده اند. سید قطب و آرمان های او البته ریشه در تاریخِ اسلام دارند اما به بیان دقیق تر نوعی بازآفرینی و بازتولیدِ آن در جهان امروز و در برخورد با تجدد و به خصوص یکی از وجوه آن یعنی استعمار است. آن چه فراگیر است در تمامِ جهان اسلام بحرانِ دولت ملت هاست. بحرانی ورای سنی بودن یا شیعه بودن.  مبارزه جویی و هماورد طلبی با هر چه بوی غیریت می دهد در هرسوی بنیادگرایی به چشم می خورد. تنها غیریت است که دچار مناقشه است و در هر صلاحِ دیدی گروه یا کسانی خاص را در بر می گیرد. ورنه بحران و واکنش به آن ریشه های مشترکی دارد. فقه و کلامِ سنتی اهل سنت نیز مانند تشیع دچار دگرگونی ها شد. از همین روست که می گویم جمهوری اسلامی نزدیکیِ نظری عمیقی با ریشه های سلفی گری دارد و باز این بحثی نیست که کشیدن خط فارق میان شیعه و سنی پاسخگوی آن باشد. در واقع چنین تصوری، بر خلافِ ظاهر روشن گرانه و منطقی اش، اغلب همه چیز را در ابهام فرو می برد و بحران ها را چه در داخلِ ایران و چه در عرصه ی منطقه ای به نفعِ جناح های حاکم تشدید می کند. برای همین فکر می کنم باید در عینِ مقاومت، زمینِ بازی را تغییر داد. این تغییر خود عینِ مقاومت است.

  

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۵۱
شایان تدین

  در آستانه ی چهلمین سال انقلاب 57 رضا پهلوی در اندیشکده انستیتو واشنگتن به گفتگو با مهدی خلجی نشست. مخاطبان حرف های آقای پهلوی چنان که گفته شد، تصمیم گیرندگانِ سیاسی در دولت و خارج از دولتِ آمریکا بودند. او خود را نماینده ی آن بخشی از جامعه ی ایران در نظر می گیرد که خواهانِ تغییرِ بنیادیِ نظامِ جمهوری اسلامی اند.

 

 در چند و چون از سخنانِ ایشان و حامیانشان پرسش ها و تردیدهایی مطرح است که به چندی از آن ها قصد دارم اشاره هایی بکنم. با تاکید بر عبارات و جملاتی از خودِ ایشان در همین گفتگوی اخیر و نسبتِ آن با وضعیتِ موجود و شبکه ی سیاسی فرشگرد.

 

 

"جمهوری اسلامی پرچم صدساله ی ما را تغییر داد و سنت های باستانی ما را سرکوب کرد."

 

 ابتدا باید پرسید و روشن کرد که این ما چگونه مایی است؟ بر چه کسانی اطلاق می شود؟ منظور از این ما لزوما در برابر آن هایی است که از ما نیستند. آن ها که از ما نیستند چه کسانی اند؟ سنت های باستانیِ این ما متعلق به چه بخشی از مردمِ ایران است؟ آیا سنت های باستانیِ یگانه ای مردمِ ما را به یکدیگر در برابرِ آن های مفروض قرار می دهد؟ آیا جمهوری اسلامی یک دیگریِ مطلق است که هیچ نسبتی با مای منزه ندارد؟ ایشان در جایی دیگر تاکید می کند که  "جمهوری اسلامی سرزمین و ملت ما را به گروگان گرفت." بر این طرزِ تلقی از ما و مردم آیا خُرده ای نمی توان گرفت؟ به گمان نگارنده البته که می توان! چنان که فرشگرد به طرفداری از جناب پهلوی همان کاری را می کند که جمهوری اسلامی نیز در آن ید طولایی دارد. دیگری سازی برآیندِ چنین تلقیِ موهومی از ما و مردمِ منزه است. در این موردِ اخیر جمهوری اسلامی یک دیگری بیگانه با ماست. این دیگری نشان به نشانِ وقایع تاریخی می تواند تعمیم یابد. چنین رویکردی هر آن چه در طی این سال ها رخ داده را دارای ربط و همبسته با پیچ و خم ها و ساخت های بیمارگونه و بازدارنده ی سنت و جامعه ی ایرانی نمی بیند. چرا که این ما، یک مای ایده آلِ پیراسته و بری از دیگریِ شر است. جمهوری اسلامی شری است فرود آمده بر دایره ی خیرِ ما. چیزی کاملا به غیر از ما و دیگر با ما. در صورتِ رفعِ این شر همه چیز به گردشِ دایره ی خیر بازخواهد گشت. آیا واقعا چنین است؟   حال آن که با همه ی بحران های در حال گسترشی که جمهوری اسلامی با آن ها روبروست، ارزش ها و تلقی های آن نیز بستگی های تاریخی با عوامل بازدارنده ی سنت در فرهنگِ آمیخته و متنوعِ ایرانی دارند. بسیاری با در نظر نگرفتنِ این پیوستگیِ تاریخی تحلیل را به قهقرا می برند و درک از وضعیتِ موجود را با پیش فرض های موهومشان غیرممکن می کنند. حتی فرهاد میثمیِ زندانیِ سیاسی-عقیدتی را نیز به خاطر نامه ای که در آن، بازجویانش را، هموطنانِ خطاکار نامیده، دشنام می دهند و انگ می زنند. چرا که تلقیِ این دسته از ما یک ایرانیِ مرکزگرای فارسِ بری از هر گونه خطا و اشتباه است. اقوام و گروهای دیگر در بهترین شکل حاشیه هایی بر این دایره ی مرکزی اند. آن ها به هر حال اقلیت اند! سیاستِ حاکمیتِ فعلی نیز در ادامه ی قبلی چنین چیزی است. همچنین نباید غافل شد از آن که جمهوری اسلامی نیز دارای خاستگاهی در جامعه بوده است و همچنان نیز با همه فروریزی ها و فروپاشی ها، محتوای برآمده از آن، خاستگاهی را، اقل کم در بخشی از خود، نمایندگی می کند. این نکته البته به معنای عدم وجودِ بحرانِ در حالِ گسترشِ مشروعیتِ نظام و فروپاشیِ ارزش های آن و جا به جایی در خاستگاه و طبقه ی اجتماعی نیست بلکه قصد، سعی در فهمِ گفتمانی است که خود را اپوزیسیون و آلترنانیو جا زده است و گاه در بنیان و طرزِ تلقی و رفتار با پوزیسیون و نظم و نظامِ موجود تفاوت ماهوی ندارد. تفاوت ها گاهی تنها در مصادیق و میزانِ قدرت و دست یابی به ابتکارِ عمل است.

 

 

 ایده آل سازی از مردم، پوپولیسم، مردم گراییِ مفرط و منتزعی است که محدود به یک گروه و یک جریانِ خاص نیست. رضا پهلوی نیز هر بار که از مردمِ ایران صحبت می کند از یک کلیتِ خدشه ناپذیر صحبت می کند. اگر چه ایشان به درستی نماینده ی بخشی از گرایشات در جامعه ی ایران است، اما به نادرستی، خود را نماینده ی این کلیت در تمامیتِ آن می داند. آیا این چیزی به غیر از آن است که رهبرانِ کنونی نیز بر آن اصرار دارند؟ چرخه ی استبداد چنین چیزی است!

 

 رضا پهلوی در جایی دیگر جمهوری اسلامی را حامی و هادی تروریسم معرفی می کند. من نیز در آن تردیدی ندارم. چه که جمهوری اسلامی به رغمِ هر انکار و ادعا در بنیان های  نظری فرقه گراست و در عمل، رژیم ترورِ خود را عرضه نموده است. اما دستِ طلبِ رضا پهلوی به سوی چه کسانی گشوده است؟ کسانی که خود به تروریسم و بحران های جهانی من جمله بحران خاورمیانه دامن می زنند. این تناقض در کنهِ ادعاهای رضا پهلوی غیر قابل انکار و غیر قابل گذشت است. او در قبالِ کسانی از تعدی های نظامِ حاکم بر ایران می گوید که اصلی ترین حامیانِ  دستِ راستی های افراطیِ حاکم بر اسرائیل اند، اعمالِ قدرتِ آن ها بوده که بر آشوبِ جهان افزوده است و درست همان ها که مُصراند بر حمایت از فرقه ای در اسرائیل که نظامِ ایده آلش مبتنی بر تبیعض و آپارتاید است.

 

 

 در جایی دیگر او اعتراضاتِ کارگران و معلمان را شاهدی بر درستیِ حرف های خودش می گیرد. باز در اینجا خلطِ مبحثی وجود دارد. پیشِ چه کسانی است که از مطالبات کارگران و معلمان دم زده می شود؟ مگر نه اینکه آن ها خود حامیانِ اصلی سیاست های نئولیبرالی و تعدیلِ اقتصادی اند و در قبالِ کشورهای دیگر، اولویت های اقتصادی خودشان را ثابت کرده اند. در جایی دیگر ادعایی عجیب مطرح می کند. " منافع استراتژیک آمریکا با مردم ایران یکی است." کجا و کِی یکی بوده است که حالا یکی باشد؟ آیا در آن روزها که آمریکا زیرِ پایِ پادشاهِ ایران، پدرِ ایشان را، خالی کرد نیز، منافعِ استراتژیک آن ها با تلقیِ خودِ ایشان از مردمِ ایران یکی بود؟ به سادگی چیزهایی در این ادعانامه نادیده گرفته می شود. در واقعِ دمکراسی و حق حاکمیتِ مردم و جامعه ی مدنی و ارزش های آن همیشه قربانیِ زیاده خواهی های اقتصادیِ دولت ها و کارفرماهای بزرگ بوده اند. حال این زیاده خواهی ها نامِ دیگری گرفته است، مدعی به گسترشِ آزادی و دمکراسی است و به عنوانِ تنها راهِ پیشِ رو معرفی می شود. سیاست های نئولیبرالیستی اما تنها ایدئولوژی حاکم بر سرمایه دارانِ و کارفرمایانِ آمریکایی است که در محتوا با بسیاری از همتایانِ فعلی ایرانی شان تفاوتِ خاصی ندارند و اثراتِ همین سیاست هاست که هفت تپه را هفت تپه کرده است و روز به روز خسارت های ناشی از آن بر مردمِ ایران، خاصه کارگران، سنگینیِ بیشتری می کند. از این نظر نیز راهِ حلی از سوی جنابِ پهلوی ارائه نشده است و آلترناتیوی را مد نظر ندارند.

 

 

"مردم ایران می خواهند آزادی، کرامت و کشورشان را پس بگیرند."

 

 اخیرا گرایش و تمایلی به وجود آمده است که در میانِ بخشی از مردم نیز خاطرخواه دارد. بسیاری بر آن معتقد گشته اند و بسیاری از کوشندگانِ سیاسی، به درستی یا نادرستی، بر آن دامن می زنند. آن گرایش به جای فهم و ریشه یابیِ دقیق عللِ انقلاب 57، بررسیِ سهمِ هر کدام از گروه های موثر در آن و چراییِ مصادره یا عدمِ تحققِ آرمان های آن، سعی در نفیِ مطلقِ تاریخ دارد. آن ها پیوستگیِ رویدادها و پیچیدگیِ عللِ تحققِ رویدادها را درک نمی کنند. ساده نگری این طرزِ تلقی به چیزی مگر ساده لوحی نمی انجامد. این گرایش که در سخنان رضا پهلوی نیز عیان است همسو با گفتمانِ مسلطِ جمهوری اسلامی است. چگونه؟ و در کجا؟ در گسست از تاریخ و عدمِ انتقالِ تجربه ی تاریخی! در ساده سازیِ مسائل، مصادره به مطلوب کردن مصادیق و نفیِ تاریخ. در واقع آن تجربه ی تاریخی که در همه ی این سال ها، حاکمیتِ جمهوری اسلامی در عدمِ انتقال آن به نسل های بعد کوشیده است، حالا در رضا پهلوی، تجسمی ضدِ خودش یافته است.

 

 

 در سوالاتِ خلجی نقدهایی نفهته است که پاسخی از جانبِ موردِ خطاب دریافت نمی کند. همیشه آن چه گفته می شود همه ی ماجرا نیست. گاهی نیمی از ماجرا هم شاید نباشد. برای درکِ آنچه گفته شده کشفِ آنچه گفته نشده نیز ضروری است. آنجا که خلجی از چراییِ گسترشِ ایده ی حکومتِ اسلامی در ایران، در کشوری که به تاریخِ پیش از اسلامِ خودش می بالید، می پرسد، جوابِ پهلوی از طرحِ کلیات و ابرازِ تاسف و در نهایت برشمردنِ آفتِ هر ایدئولوژی بر نمی گذرد. یا شاهزاده تعمدا پاسخی نمی دهد یا اصلا درکی از مساله ندارد. در هر صورت فرقی نمی کند! او به سیاقِ رهبران دینی و ملی آماده آمده تا سخنرانی کند نه که جواب پس بدهد!

 

 

"در واقع اگر این انقلاب نبود ایران به تمام امکاناتِ بالقوه اش دست می یافت."

"ایرانی ها نصفِ کارها را در کشورهایی که شهروندش شده اند اداره می کنند."

 

 خُب پس چرا انقلاب شد؟ چنان که گفته شد، طرحِ این مساله اصلا مطرح نیست. دو ادعای ذکر شده اما چنان به گزافه مطرح می شود که تامل و تردید در آن ها را تبدیل به ضرورت می کند. چرا که شاهزاده چیزهایی را دارد به خوردِ حامیان پنهان و آشکارش می دهد که دوست دارند بشنوند. خطری همه جانبه بیخِ گوشمان است. جدای از این که کجا ایرانی ها نصف کارها را بر عهده دارند، چه تضمینی وجود دارد که همین ایرانی های موفقِ خوگرفته به جامعه ی جدیدشان یا فرزندانِ آن ها، اگر شرایط به یکباره، به کلی دگرگون شود، به زادگاهشان برگردند؟ و چرا اصلا باید چنین کاری بکنند؟ جای بسی تاسف است که رضا پهلوی بخشی از مشروعیتِ حرف هایش را صرفا از جایگاهِ خانوادگی اش می طلبد و در کارنامه ی پدر و پدرزبرگش جز خیر و برکت و خیرخواهی نمی بیند. او در مورد ساواک حرفی نمی زند. از شکاف های طبقاتی پیش از انقلاب چیزی نمی گوید. از مدرنیزاسیونِ آمرانه، از فساد و ترور، از سرکوبِ تمامی احزابِ چپ و ملی گرا حرفی نمی زند. در حالی که اگر قرار باشد از این چرخه ی استبداد جانمان را به در آریم، او می بایست با خود و جایگاه و تاریخِ خانوادگی اش شروع می کرد. آن وقت، مجالِ گفتگوی موثر فراهم می شد. گفتگویی که می شد به آن برای در آمدن از این بستِ دوسویه دل بست و امید داشت. رضا پهلوی حتما نامِ خسرو گلسرخی را (هم او که به اتهامِ قصد بر ترورِ شاهزاده ی جوان اعدام شد) به گوشِ خود شنیده است!

 

 

"من یک معنای تاریخی دارم... نقشِ اصلی من سیاسی نیست."

 

 ایشان و حامیانشان در این مدت از این حرف ها کم نمی گویند. در این گفتگو نیز باز تاکید می کند که سعیِ او در رهبری و گرد هم آوردنِ همه ی مخالفان است. اما این معنای تاریخی ( که جز لقلقه ی زبان نیست و پیش تر از گسستِ تاریخی گفتم!) که ایشان برای خود، جدا از همه ی وقایع قائل است از کجا به دست آمده است؟ غیر از این است که همان جایگاهِ خانوادگیِ اوست که چنین حقی را برای او بدونِ چون و چرا در نظر گرفته است؟

 

 جدل ها، ادعاها و توهین و تشرها از یک سو، تقدیس ها و تکریم ها و ایده آل سازی ها و رمانتیسم گرایی ها از سوی دیگر، ترکیبی است که در حامیانِ ایشان دیده می شود. او باید از خود و حامیانِ خود شروع بکند ورنه اسیرِ این چرخه باقی خواهد ماند و خواهیم ماند و خطری بزرگ تر را نیز باید منتظر بمانیم. خطری که در همین گفتگو نیز نمود دارد. در وضعیتِ موجود، ایشان خود دستور به حذفِ عده ای می دهد، کسانی که در رسانه های فارسی زبانِ خارجی که به قول ایشان با پول مردم آمریکا و بریتانیا تامین می شوند، کار می کنند و به گمان او، حامیِ رژیم و اصلاح طلبان در حکومت اند. جدای از این که پر بیراه هم نمی گوید مساله مُحق دانستنِ مفرطِ خود و درخواستِ حذفِ صدای دیگری است. او از دولت های غربی هم می خواهد منابعِ مالی حامیان رژیم را به مخالفان بدهند. سازوکارِ این درخواست اما چه خواهد بود؟ چه تبعاتی دارد؟ تشخیص بر حامی یا مخالفِ رژیم بودن را هم لابد به خود و حامیانشان محول خواهد کرد. حامیانی که تحملِ کوچکترین اختلاف نظری در یک توییت، یک پست و یا یک کامنت ندارند با چنین قدرتی چه خواهند کرد؟ و این منابع در اختیارِ چه کسانی باید قرار بگیرد و در چه راستا خرج خواهد شد و با چه ساز و کارهایی؟ اعتماد به نفس در طرحِ چنین گزافه گویی ها ناشی از جایگاهِ از پیش تعیین شده ی ایشان است.

 

 

 رضا پهلوی به عنوان عنصر وحدت بخش در فرایندِ براندازی از جانب فرشگردی ها مطرح شده است. فرشگرد در زبان پهلوی به معنی رساندنِ جهان به کمالی است که در آغاز آفرینش و پیش از یورش اهریمن و ورود پلیدی به آن، وجود داشته است. شعار آن ها نیز این است: ایران را پس می گیریم و دوباره می سازیم. ایده ای آخرالزمانی در طلبِ فرا رسیدنِ روزِ موعود! اما لازم به دقت است که چه از منظرِ وابستگی ها و رویکردهای اقتصادی و چه از منظرِ گفتمان های هویتی فرشگرد نه پیشروی که نوعی عقب گرد است. رضا پهلوی و حامیانش نه راهِ حل نهایی و غایی، که بخشی از مشکل و خود، عارضه ای بر عارضه های دیگراند. به گمانِ نگارنده آنچه رضا پهلوی می گوید بیش از آن که ناشی از فهمی باشد، برآمده از آرزوهای شخصیِ شاهزاده ای است که همچنان سر از خیالاتِ خامِ خودش برنداشته است. آرزوهایی که در این شب های سردِ زمستانی، خستگیِ تنی و ایستاییِ فکری بسیاری از ایرانیان را به در می کند و خواب و خیالِ بسیاری از این مردمِ بخت برگشته را هدر می دهد. خواب و خیالِ ایرانی پر از زیبایی و خوبی و خیر، چنان که روزی انگار بوده است، درست بر خلافِ چیزی که هست، اکنونِ پر از بدی و زشتی و شر. غافل از آنکه هر فردایی در ادامه ی امروز معنا پیدا می کند!

۰ نظر ۲۲ دی ۹۷ ، ۰۳:۱۳
شایان تدین

 

شاعری ناشناس که سال ها پیش در دامنه ی بیستون کوه می زیست، همواره با خود این گونه زمزمه می کرد:

با خود گفته بودم کوه تا کوه باید ایستاد

چه می دانستم دشت تا دشت باید گریخت.

 

 

  مساله ی کردستان، نه مساله ی کردستانِ تنها، که مساله ی ایران است. و حل نمی شود مگر در مواجهه ی مستقیمِ همه ی مردم ایران با یکدیگر و درکِ درست از این مواجهه. مساله ی کردها، نه مساله ای صرفا قومی، نژادی یا مذهبی که مساله ای ملی است. صدالبته مسائل قومی در این سرزمین، در تقابل با مرکزگراییِ ریشه دوانده، به یکدیگر گره خورده اند. و مواجهه در این معنا، اگر ایرانی قرار باشد و بیارزد که در کار باشد، مواجهه با خود است و نه دیگری. مساله ی کردها مساله ی دیگری نیست. مساله ی کردها سرنوشتِ ایران را رقم خواهد زد. نژادگرایی های رو به فزون به واقع معلولِ حاشیه سازی ها، محرومیت ها، نژادپرستی ها و نفرت پراکنی های ریشه دوانده است. آن چه با عرب ها کرده و درباره ی آن ها گفته، مسبب و مشوقِ قوم گرایی های افراطی برخی گروه ها در اهواز و شهرهای دیگرِ خوزستان است. و بر این سیاق اند دیگر اقوام و گروه ها. بنابر این نه صرفا در این برهه ی خاص، بلکه از سر خاصیتِ این سرزمین، چاره ای نمانده مگر رویارویی با تَرَک های وجدان و ترکش های مانده به روی تن، یک به یک، ریز به ریز، با خود افشایی هایی بُرنده تا بلکه مرهمی گردد و از پسِ آن، چاره ای یافت شود.

 

 روایتی را مرور می کنم. پیرمردی با یک پا و یک لا قبا. جایی در نزدیکیِ جوانرود. فرهادوار، به چابکیِ یک جوان، کوهی را کَنده بود؛ نه از سرِ عاشقی و نه برای وصال. بلکه تا مامنی باشد برای تنهاییِ دمِ مرگ و امنی برای مرگش. دو پسرش قربانی شده بودند و دخترش عروسِ بختِ بد اقبالش بود. او، بیستونش را کوبیده تا خانه اش باشد و در گوشه ای از آن منزل، اتاقی از آن، قبرش. آن پیرمرد برای من نشانِ برجسته ای از ایران است. ایرانی که در مرزها جریان دارد. از رنجی آشکار که بر ما می رود و از تنگیِ نفس و گوشه جوییِ بی امان. در قصه ی او چیزهایی زیادی برای ندانستن هست. چیزهای زیادی که باید بالاخره پرسید، کاوید و مواجه شد. چیزهای زیادی از کردستان، که چیزهایی زیادی از آن نمی دانیم.

 

  مساله ی کردستان، مساله ی وجدانِ ملی است. وجدانی که در تب و تابِ پر پیچ و خمِ ضایعاتِ پیاپی، آماسیده و پاره پاره گردیده و چاره ای مگر در انکارِ پدیده ها، فرافکنیِ خشم و نفرت و سرکوبِ دیگری ندیده. تجربه کردها نیز تجربه ای یگانه است. تجربه ی آوارگی و در به دری، ضرورتِ هر روزه ی مبارزه، بی خانگی و بی وطنی و رویاروییِ مدام با زورِ قانون و تیزیِ سیاست. تجربه ی کوه تا کوه ایستادن. دشت تا دشت گریختن. در یک کلام، تجربه ی مرزها. مرزهای در هم فرو رفته ی بر هم افتاده. تجربه ای تقدیری، تلخ، گرانبها و دردناک که طی سالیانِ سال به دست آمده است و شراکت در آن و رویارویی با آن کسب های فراوانی خواهد داشت. چه که چاره ای دیگری هم نیست. چه که بخواهیم نخواهیم در ظلمِ آشکار و تبعیض شریک بوده ایم و وجدانمان باید که بر خود بلرزد. تجربه ی کردها تجربه ی زندگی در چهار کشورِ مختلف، رویارویی با چهار وطن و آرمان های پوشالی شان، و شهروند درجه دوِ بودن در هر چهار است. تاکید من این جاست که ایده آل پردازی های قومی و طرحِ آرمانی صرفا قوم گرایانه به کارِ کردها نخواهد آمد. جدای از این که در صورتِ وقوع نیز آرمان شهری در پی نخواهد داشت و ماهیتا در تعارض با تجربه ی عمیقا سیاسی آن هاست، چنین چیزی در شرایط کنونی غیر ممکن است. پیشمرگه ها و هر یک از احزابِ فعال با حداقل دو حاکمیت مرکزی، با سپاهِ پاسداران و ارتش ترکیه مستقیما رویارویند و قدرت های جهانی نیز بارها آنان را بازیچه ی بازی های جهانی کرده اند. و اختلافات و خیانت های بیناگروهی و درون گروهی را نیز بر این ها می شود اضافه کرد. بنابر این گفتمانی اگر باشد باید در تعامل با تغییراتِ در حالِ شکل گیری باشد. گفتمانی که از ضرورتِ مبارزه در تعامل و شراکت با وجدانِ ملی ایرانیان برخیزد. گفتمانی که سرپوش ها را به کناری بگذارد تا مسائلِ حساس و جدی در اقصا نقاطِ کشور مطرح بشوند. گفتمان باید شکل بگیرد. هر چند چنین چیزی نیز بعید و دشوار به نظرم می رسد اما چاره دیگری نمی توان دید. و باید ایده آلی داشت. و چنین چیزی تنها با شکافتنِ مسائلِ گره خورده به هم در منطقه و چشم اندازی در آمده از دلِ جزئیات ممکن است.

 

  بی مایگیِ بی انتهای این روزها، خالی بودنِ ترسناکِ عریضه ها و انقلابی از سر ناچاری ترس های بزرگ من اند. ترس هایی که وسوسه ام کرده اند به بی تفاوتی و سرِ کارِ خود گرفتن و پیش رفتن. که در نهایت نیز چنین خواهد شد و چنین خواهم شد. انقلابِ ناگزیر، دامن گیر می شود، در سهیم بودنِ همه ی مردم در ناچاری شان، در بسترِ بزرگی از نفرت های متقابل و نه درک های متقابل. چاقوی هر دم تیزتر شده ی حاکمیت به قولِ رفیقی روزی رگِ گردنِ خودش را خواهد زد که بلکه هم زده باشد اما به چه قیمت و از سر ریزیِ خون تا به کجا؟ اگر چه فکرِ مرگ و پایان توامان به وجد می آوردم و دچارِ تردیدم می کند. اما دوستِ من، نه می توانم و نه می شود امید داشت که عاقبتِ ما به یکی از قصه های بورخس ختم شود. واقعیتِ موجودِ ما، کنجِ خانه ها، کفِ خیابان ها، در ارتباطاتِ روزمره و در شبکه های مجازی پخش و پلاست و این ها، هیچ یک، بوی خوشی نمی دهند.

 

 در یکی از گزارش های روایی ایران وایر، تحتِ پرونده ای با عنوان قاچاق انسان در کردستان ایران، آوارگی و بی چارگی کاک رحمانِ 54 ساله روایت می شود که در مسیرِ پر پیچ و خمِ زندگی اش مرزها در نوردیده و تنهایی ها کشیده. انگیزه ی پا به سفرهای پر خطر گذاشتنش چیزی جدای از انگیزه ی روزانه کولبرها نبوده است. در خاطرات او پا گذاشتن اما لحظه ای را برایمان رقم می زند که بازتابنده ی گره خوردگی تنهاییِ شخصی با آوارگیِ عمومی است. کاک رحمان که بی خیالِ انگلیس شده، هر طور شده باید خودش را از پاریس به بازل در سوییس برساند. پلیس اما هر بار او را از قطار پیاده می کند. تا پولش ته می کشد. برای همین یک روز می رود وسط ایستگاه قطار و بین مسافران داد می زند هوال. در کردی به رفیق هوال می گویند. شانس با او یار می شود. یکی برگشت! با هم احوال پرسی کردیم. به او گفتم پول ندارم. دست کرد توی جیبش. 30 دلار داشت. 15 دلار از پولش را به همراه یک سیگار و یک کارت تلفن به من داد. شانس اما همیشه در خانه ی آدم را نمی زند. شانسی که آن بار در آوارگیِ دو تن، در طنین هوال، محقق گردیده بود. تنهایی کاک رحمان و دادِ در آمده اش در شلوغیِ پر رفت و آمد انبوهِ غریبه ها کجا و یکی یکی دادِ در نیامده ی  قربانیانِ پنهان و آشکار که گوش شنوای آشنایی بین آشنایان ندیدند. غریبگی و تنهایی و پژواکی که از کوه ها تا ایستگاه های تمام جهان طنین انداخته سرنوشتِ جمعی و ملیِ ماست. گوش از چه گرفته ایم؟ چشم از چه پوشیده ایم؟ سر در نمی آوریم.

 

 این همه تنهایی، که به قول شاعری، سرآغازِ کتاب مقدسِ ماست، همتی می طلبد، به قدر کوه کنیِ آن پیرمردِ جوانرودی. در مغاک های تو به تو، مصمم و مصر بودن علی رغمِ امید. اگر که چنین چیزی ممکن باشد.

شهریور 97

دو هفته قبل تر از حملاتِ تروریستیِ خوزستان 

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۷:۰۹
شایان تدین

  در نا به سامانیِ پیش آمده نابخردی ها دخیل اند. از جمله از جانبِ اصلاح طلبان. آگاهیِ کاذبی که حباب های چرکینِ آن زبان و واقعیت را در هم ریخت و حالا یکی یکی می ترکند. حالا با چه رویی، با کدام ترفند می شود اعتمادِ فروریخته در بسترِ خشم، نفرت و فقرِ فزاینده را جمع و جور کرده دوباره به دست آورد؟ بشارت دهندگان، بشارت را به قربانگاه آورده اند. جای مژدگانی حالا چرک و خون و دشنام نصیبشان.

 

 یکی از آن تحریف ها در مسیرِ چالش و بحث و تفکر، مساله ی حضور یا عدمِ حضور پای صندوق های رای بود. هنوز هم کسانی، به هر بهانه ای، بر سر دیگرانی می کوبند سرِ رای دادن یا ندادنشان. مساله اما این نبود. چیزِ دیگرِ مهم تری بود. تزریقِ امیدهایی واهی در راستای منافعِ گروه کوچکی که از جنسِ غالبِ جماعت، حتی غالبِ هوادارنِ سینه چاکشان نبودند. بحثِ رای دادن یا ندادن حاشیه روی بود. طفره رفتن است. مرض در شکلِ استدلال پنهان است و کاربردِ در هم ریخته ی زبان. ای کاش اصلاح طلبی ممکن بود. ای کاش اعتماد چنین در هم کوفته نمی شد. ای کاش آلترناتیوِ مصلحانه ای از بدنه در کار بود. اما خودمان را باید به خریت زده باشیم تا چنین مسلخی را نبینیم. حالا عده ای که خود به کناری خزیده بودند از لزومِ چه و چه صحبت می کنند. مساله این است که آری. حتما خیلی حرف ها، خیلی کارها، خیلی فکرها لزومشان احساس می شد، می شود، اما شما خود با آن سیدِ خندانِ مضحکتان تیشه به ریشه ی ملزومات زدید. وضعیت ورای تحلیل است. خیابان ها دیگر تحلیلی را بر نمی تابند. خاصه از جانب منطقِ پوسیده ی اصلاح طلبانی که هر بار سکوتشان سرِ بزنگاه، مسببِ سقوطشان گردیده است. نتیجه ی آن همه کجی در فکر و آن همه بی تفاوتیِ انزجار بر انگیز، این همه خیابان، این همه فقر، این ایرانِ در آستانه ی فروپاشی. 


دشت ها اینجا، مردابی و پوک/ جاده ها، کوتاه/ در رگ اسب و دل من پوسید/ هوس تاخت و تازی دلخواه
م. آتشی 



  به خودِ در خطرم فکر می کنم. به شبِ درازِ مردد. به پیوندهایی که باید برقرار کنم. به الکن بودنم از هر جهت. امیدی نیست. چندی است بقایی بی امید دارم. این اما مانعِ سخت و ثابتی نبوده است سرِ راهِ فکرها و عمل هایم. مانع حالا جای دیگری است. خستگی، کلافگی و بی انگیزگی چیره گشته اند. سیطره شان نفسِ مغزِ آدم را می گیرد.



  همین حین سارینا آمده نشسته بود کنارم. پرسیدم به چی فکر می کنی؟ جواب داد نمی دونم. چیزی نگفتم. خودش ادامه داد که چرا اینجوری میشه بعضی وقتا؟ تو هم میشی؟ گفتم آره. تموم دنیا هم میشن؟ تو دلم باز گفتم آره. ساکت از اتاق رفت بیرون. سیطره ی این سنگینی آمده تا تو سرِ سارینا. حداقل من چنین احساسی دارم. نفوذش اجتناب ناپذیر گردیده است. در سیمای دوستانم می بینم. در سیمای غریبه ها می بینم. در ادای کلمات و در اطوار. در همه هویداست. در همه حاکی است. گوشه ی دفترچه ی یادداشتِ روزانه چند روز پیش نوشته بودم:  ذهنی مه آلود. در فضایی معلق. فرو رفته در ابهام. خود، ابهام. خیره می شوم اما چیزی نمی بینم. ساکت مانده اما فکری نمی کنم. همه این ها وقتی بی انگیزگی چیرگی کند آدم تباه می شود. خالی می شود. انبوه می مانَد. این در خود ماندگی خودخوری می آورد. حالتی است که باید جگر سوزاند تا فکرِ بکری برآید.



  آن گاه که زندگی سخت تر است/ حیات قطعی تر است؟ عبارتی، پرسشی، از زبانِ پازولینی. زندگی سخت شده است. فعالیت سخت شده است. پیش بردنِ مسیری در درون سخت شده است. فرو رفتن در اعماق سخت شده است. اکنون مرداب، آینده گرداب. گذشته مغشوش، آینده مخدوش. چاره اما در دشواری است. در هر آنچه امیدی دیگر بدان نیست. در رفتنِ مسیری بیراهه، دررفتن از این کنجِ خراب آلودِ پر از ارتباطات و غم های لزج. حیاتِ در ناامیدی، هر چه دشوارتر، قطعیتش افزون. باید که همچون روسپیان از پرسه گردیِ بی امید بازگشت. بر کرانه های شبانه ی حواسی گنگ متمرکز شد. و در پرتوِ پر شکوهِ حیات عمق گرفت. باید زنده ماند. اکنون بی رمق...

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۶
شایان تدین

    همه چیز ادامه دارد. به بدیِ فیلم هایی که در جشنواره ی فیلم کوتاهِ شیراز دیدم. بدونِ آغاز. بدونِ پایان. کشدار و مریض. کج دار و مریض زندگی می کنم. تابستان در ناتابستانیِ خود و زندگی در نا به سامانی است. می گذرم و می خورم از خودم. از ناخن و پوستِ دستم. از نفرت و حسادت و هزار و یک جور خیالِ ناجور. می خورم و می گذرانم. فکر به فکر، خیال به خیال، کتاب به کتاب و کلاس به کلاس. همه چیز به طور مهلکی ادامه دارد و هلاک نمی شویم. تمام نمی شود. دانشگاه، نظام آموزشی و اداری و کل مملکت در تعلیقی دائمی است. میلِ جنون آمیزی به پایانِ کار دارم. به خطِ آخر. به نرسیدن و حجتِ تمام. اما هیچی. در تابستانی که حالِ تابستان ندارد کلاس های عمومی و زبانم را می روم، کلاس های رانندگی را باید بروم و کتاب به کتاب سر می چرخانم و فیلم پشتِ فیلم می بینم. این روزها بیشتر از فون تریه. یادداشت ها و شعرها در سرم سرگردان اند و گاهی خطی به میلی می رسد و کشیده می شوم به رویِ زمینی سوخته. بیشتر اما بی امان در جای خود مانده سر از فکری به فکری می برم و از خوابی به خوابی می روم. مشغولِ نوشتنِ طرحی برای کارگاهِ زنگِ تفریح، به فکر کردنِ خودم فکر می کنم. به این که چیست و کجاست این فکر که به خودش فکر می کند. به انتزاعی که برخاسته از مادیتِ محضِ است و به تو به تویِ سرگردانی مان. سرگردانی. در کلمه ها فرو می روم و کلمه می شوم گاهی. کلمه ی محض. پوشالی. تو خالی. بی سر. پرکَنده. ترکیب ها را جذب می کنم و ترکیب ها را تحلیل می برم و حل می شوم. مشغولِ نوشتنِ طرحی برای کارگاه به نوعِ تازه ای از فکر کردن فکر می کنم. فکر کردنِ امروزی مان که مثل هر چیزِ دیگری ماهیتش در شکلش است. اینترنت و شبکه های اجتماعی با ما چه کرده اند؟ مدتی مدید آزار می دادم خود را محضِ عدمِ تمرکز و پراکندگی و سرگردانی. ابرداستانی اما در کارِ ابررایانه هاست. فکرها در عصرِ ما کدهایی سرگردان اند. به کارِ این جهان این امتداد نمی آید. طورِ دیگری شده ایم و تمرکز و خطِ پیوسته عناصری نامطلوب اند. عناصری پس زده شده اند. اینترنت حتی در ابتدایی ترین شکلش صرفا ابزاری در دستِ بشر نبود بلکه ارائه ی نوع تازه ای از فکر کردن بود، متفاوت از عصرِ کتابت، عصرِ تفکرِ خطی و متمرکز. با این سرگردانی عظیم و با حسِ آزاری که نشترش به جانم فرو می رود چه کنم؟ فکر کردن به خودِ همین مساله مرحله ای تازه است. جویای احوالِ بیمارِ خود شدن در بی نهایتِ امکانات و سرعت. جویای احوال خود شدن در حسِ تعلیقی که در جانِ این سرزمین فرو رفته و ادامه دادنی صرف به بیهودگیِ محض. میلِ مضری به پایان دارم. به فروپاشی. و فکر می کنم بیهودگی باید کلیدواژه باشد. واژه ای که منافذ را باز کند و جا برای کاوش بیابد. پذیرشِ این که چقدر بیهوده سر به سودا می کوبیم باز فکری است درباره ی فکر و جویای ناخوش احوالیِ خود شدن. همه چیز، مریض، ادامه دارد و هر کدام، زیر به زیرِ ستون های پی افکنده ی ابرداستان، پی کار خود می رویم و سر در سودای خود فرو کرده ایم!

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۳
شایان تدین

 آذر ماه، در سوزِ سرما، برای ساختن فیلمِ مستندِ کوچکی برای یکی از کلاس های مرضیه به چند تا از روستاهایی که در همین نزدیکی شیراز واقع شده اند سری زدیم. یکی از آن ها چهل چشمه ی کرونی بود. روستایی کردنشین در ۳۵ کیلومتری شیراز، از توابع بخش دشت ارژن. جالب و مهم است بدانید استان فارس چند روستای کرد نشین دیگر هم دارد که انگاری سه چهار قرنی می شود به قول خودشان تبرئه، یعنی تبعید شده اند. البته ساکنانش چندان اطلاعی از پیشینه ی  خود ندارند مگر اینکه کریم خان زند را، که از طوایف لک بود، به خود نسبت می دهند. و این عدم اطلاع، از برکت سنتی شفاهی است و شاهدی است زنده بر آن. ما مردمانِ منابع مکتوب و ثبت و ضبط نبوده ایم خاصه در زمانه و نواحیِ کشاورزی و روستایی. منابعی را که سرگذشت مردمان و ساکنان این جغرافیا را بر ما آشکار کند یا نداریم یا اگر هم تحفه ای باشد قطعا برای درک اوضاع و فهمِ آن چه بر سر آمده ناکافی است. از این ها گذشته آن چه برآنم داشت که از آن روزها بنویسم مساله ای دیگر است. مساله ی #اعتصاب_سراسری.

____
 نرسیده به چل چشمه، سر درِ روستا، اولین چیزی که توجهمان را جلب می کرد رفت و آمدِ بسیارِ ماشین های سنگین در همان چند دقیقه ای بود که زده بودیم کنار تا مشورتی بکنیم. حدس زدیم این مسیر به کارخانه ای، معدنی چیزی لابد می رسد که این خاک هر چقدر نفرینی، همان اندازه متبرک است. واقعیت ماجرا اما هیچ وقت در نگاه اول و برش ابتدایی آشکار نیست. آن مسیر به جایی می انجامید اما آن روستای بعدی بود و روستاهای بعدی. مثلا #موردراز، روستای خالی شده از سکنه که زمین سوخته ای داشت. یا #زنگنه، که باغاتِ سیبش زیر باران رها شده بود و باغ داران تشویقمان می کردند که بخوریم و ببریم. حالا چه ما می بردیم چه گراز تلف می کرد. مشتری که در کار نبود! کار اصلی مردم #چل_چشمه_کرونی، در کنار کشاورزی بی رونق، کارِ جاده بود. کارِ کامیون و حمل و نقل. تقلایی سخت، دور و دراز. برای مردمی پوست کلفت. در نگاه اول، کار پر رونقی است که سرمایه ی اولیه ی گرانی هم باید داشت. و لابد ساکنانی دارد که دستشان خوب به دهنشان می رسد. واقعیت اما درست بر خلافِ آن چیزی است که می نماید. درهای بسته فهم کُش اند. درِ بازِ منزلی بود که قضایا را آشکار می کرد. بد نیست اینجا مساله ای مطرح شود. آشنایی ما با روستا از طریق برنامه ای تلویزیونی بود و گزارشی که در آن خبر از روستایی می داد بدونِ بیکار. اولین روستای بدون بیکار در کشور. ضمنا شخصِ کارآفرینی باد در آستین، پزِ خلاقیت و زحمتش را نثار چشم های مانده به تصویر می کرد. الامان. ما اما دیر رسیده بودیم. نمایش، به پایان رسیده بود. همه ی آن گزارش و همه ی آن غرفه ها و زنبور داری و فلان و بهمان، چند روز بعد از آن گزارش، که می توانید سرچ بفرمایید و مشاهده کنید، جمع شده بود. و البته غیر این بعید است. و چه چشم ها که نمی بندد بر خودمان و وضعیتمان این صدا و سیما و تلویزیون. که اگر قرار باشد از دریچه ی آن ها بشناسیم، چه بیراهه ی ناگواری بر سرمان خراب خواهد شد. که شده است! خلاصه به منزلی رفتیم و در کوچه پسکوچه ها هم به پای صحبت پیرها و جوان ها نشستیم. مساله ی کامیون، که روزی کسبِ نانی بود از برای گذرانِ بهتر روزگار، حال بحرانی گردیده بود لاینحل. مساله ی راننده ها مساله ی روز بود. از صدها میلیونی که از مردم هدر رفته سرِ کلاه برداری که قرار بود کامیون ها تحویل دهد و مال باختگان دستشان به جایی بند نبود تا ماجرای کامیون های چینی، برادرانِ قاچاقچی و آقازاده ها. تا امشب. بیانیه ی اعضای انجمن صنفی باری یکی از شهرستان ها را که می خواندم عینا به همان مطالب برخوردم. و بهانه ی این نوشتن شد. فقط شماره ی یک را ذکر می کنم و حواله تان می دهم به خواندنِ تمامش. یک: تراژدی حمل و نقل در ایران از روزی آغاز شد که با طرح نوسازی ناوگان حمل و نقل، آقازاده ها رانت انحصاری واردات کامیون های بنجل چینی را به دست آوردند و کامیونهایی را که حتی از کامیون های فرسوده قبلی هم بی کیفیت تر بودند به چندین برابر قیمت برندهای روز دنیا به مصرف کننده ایرانی قالب کردند. 

____

 چنین است ریز و درشت حکایت هایی که در این خطه در جریان است. چنین است همه ی آن چیزها را که از خودمان نمی دانیم. چنین است در سالی که برچسپی به درشتی و وقاحت بر آن زده اند: حمایت از کالای ایرانی. راننده هایی که تبِ جاده افتاده به شبِ کابوسشان و جاشوانی که حقی از دریا ندارند. و چین و ماچین دست در دست دزدانِ وطنیِ دریایی و هوایی و زمینی، به غارت مشغول اند. و آتشی البته منتظر است. آتشی بدونِ توقف. که مثل طوفانِ ریزگردها می رود و گندش می مانَد. آتشی که حریصانه ولع بلعیدن دارد. مساله این است که پس از انفجار، ما کجای این حکایت، دلخوش به چه گوشه ای، در کدام زاویه، به چه می اندیشیم و به کجا خیره شده ایم؟ ما که تنها نشستیم و تماشا کردیم. 

____
دوم خرداد 1397
https://www.instagram.com/p/BjKqKMZHZTK/?taken-by=shayan_tadayyon
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۸
شایان تدین

ماجرای دی ماه آزمون سختی بود که از سر گذشت. برای طبقات مختلفِ اجتماعی و گروه های مختلفِ سیاسی. آزمونی که رسوایی ها به بار آورد و یک بار دیگر، شکست ها و سقوط ها را بهمان گوشزد کرد. واکنشِ اصلاح طلب ها، به طور خاص محمد خاتمی، فاتحه ی اصلاح طلبانِ حکومتی را خواند و تحقیرهای طبقاتِ متوسط رو به بالا نیز توخالی بودن بسیاری ادعاها و وقاحت بسیاری دیگر را در برابر تماشاگری مان قرار داد.


 آنچه کمتر در آن روزها به چشم آمد میلی به فهمیدن بود. به درک وضعیت. و دقتِ نظر در تاریخ اخیر و آینده ای که به ابهامی ترس خورده و جنون آمیز مبدل گردیده است. نشنیدن و ندیدن از انبوه شنیدنی ها و دیدنی ها از عادات روزمره ی ماست و واکنش های کجِ ناشی از فهم های ناقصِ پر از تناقض و تنفر و حرص از آفاتِ روزگاراند انگار.


 کتابِ حاضر، جنبشِ خستگان، به قلمِ امین بزرگیان، فتحِ گفتگویی است که عجالتا ما را به خود فرا می خواند. و نگاهِ نافذ نویسنده اش، بی هیچ رو در بایستی، از رو در رویی با واقعیت و صراحات آن نشات گرفته است و تلاشی است برای فهمِ موقعیتی که جامعه ی امروز ما به عنوان بخشی از منطقه ی خاورمیانه و دهکده ی جهانی در آن فرو غلطیده و در پیچ و تابی دردناک است. زبانِ نویسنده نیز پیراسته، دقیق و خوشخوان است. در جهتِ کاستن سوء تفاهمات و سوء شناخت هاست و اگر چه تاکید می گذارد و می کاود، بر تعارضات نمی افزاید.

 کتاب از چهار فصل تشکیل شده است. هر فصل نیز آراسته به نقشی است که فرایندِ فراخوانی ماهیتِ فصل را گوشزد می کند. فصل اول، آزاد سازی، که به ریشه های اعتراضات دی ماه می پردازد و مروری است بر سیاست های نئولیبرالیستیِ مسلط. هر تحلیلی از گفتمان های مسلط در جمهوری اسلامی منهای درک سیاست های نئولیبرالیستیِ و بسته ی اقتصادیِ واحدِ حاکم که از دولت رفسنجانی به بعد فراجناحی بوده است تحلیلی ناقص، ابلهانه یا مغرضانه است. اصلاح طلبان، چنان که دیده ایم، فکر و زبانشان از درکِ مسائل موجود قاصر است و در سطح کلان البته منافعشان را در خطر می بینند. ناگفته نمانَد درکِ درستِ این سیاست ها، که با هر رنگ و رو و ترفندی، به چیزی نینجامیده است مگر فقیرسازیِ جمعی، در پرتو جهانیِ آن است که شباهت ها و تفاوت ها را آشکار می کند. و این همان کاری است که نویسنده در فصل های ابتداییِ کتاب انجام می دهد. در فصل اول نویسنده دو مورد را نیز می کاود. یکی طرح کاروزی و دیگری، با کاربستِ استعاره هایی تنانه و عینی، شب های کارگران کارواش.

 

 فصل دوم؛ بردگی. در واقع تعیین جایگاه و موضع دولت کنونی است و شعارهای اصلی و ادعاهای آن. دولتی که خود را اعتدال گرا و میانه رو می داند. بزرگیان با هوشمندی میانه روی را می شکافد و مبانی آن را تعیین و گاه تفسیر می کند. در بخش دیگری نیز به مساله ی آقازادگان می پردازد و از نیچه برای طرح نظریه اش وام می گیرد. فصل سوم که همنام کتاب است جنبش خستگان نام دارد و خود سه قسمت دارد. فقیرسازی، تماشاگران، زوال آینده. ایده های اصلی نویسنده در شرح و شناخت و قضاوت وضعیت در این فصل گنجانده شده است. از مهم ترین مسائل مطرح به گمان من، مساله ی تماشاگران و موضع و جایگاه آن ها در برابر اعتراضات دی ماه است. در واقع همان گروهی که به اعتراضات و معترضان با تحقیر و انکار نگریستند یا ننگریستند و با آن همدلی نداشتند. بزرگیان از آن ها به عنوان مخالفانِ تماشاچی یاد می کند. حال مساله ی مهم. برای شناخت وضعیت موجود. جنبشی که اکنون در شهرهای کوچکتر به راه افتاده است، نه فقط عکس العمل به هیات حاکمه که به شیوه ی زیست خود همین تماشاچیان مخالف حکومت هم هست، عکس العملی به شکاف طبقاتی و آن سبک زندگی یی که طبقه متوسط دست کم در سازه اش نقشی ویژه و موثر داشته است. هر تحلیل و موضعی منهای این درک ناقص و ناکار آمد است. باید بدانیم جنبش خستگان، توامان از دل اعتراض به فساد حکومت و همچنین سبک زندگی طبقه ی متوسط سر بر آورده، و مخاطبانش حتی مخالفان طبقه ی متوسط حکومت است.

 

 رفیق عزیز و دانشمندم، مهران چهرازی، در همان روزهای پر تنش، در مطلبی به شجاعت و روشنگرانه، از لزوم تحلیل نرفتنِ انرژی موجود گفت و همچنین دوری از منطق های تحلیل گرا تا حفظ و ارتقای انرژی. طبقه ی مسلطِ متوسط اما مسیری دیگر در پیش گرفت. مسیری که پیش تر آغاز کرده بود. مبارزات خیالی، فصل پایانی کتاب است و نقدی است وارد به شکلِ مبارزات طبقه ی متوسط، حتی وقتی که ادعاهای بادکرده ی چپ گرایانه را یدک می کشد. بزرگیان خلاصه ای از گفتمان چپ را در دهه های اخیر، از شصت و هفتاد به بعد، شرح می دهد تا به دچاریِ امروزمان برسد. خلقِ شکل تازه ای از تفکر انتقادی. مبارزه ی تخیلی مجازی. به سبب فقدان واقعی جنبش های سوسیالیستی و مردمی و انتزاعی شدن مبارزه، زبان به هدف جبران این کمبود دست به کار شد. در فضایی که مخاطب و مشتری هر دو از یک طبقه بودند. طبقه ی متوسطِ رو به بالا. بازیگرانی که به سبب جدایی عینی از مناسبات بیچارگی و فقر، به جمعیت بی شکلی از هورا کشان و نفی کنندگان هر آن چیزی بدل شده اند که برچسپ چپ و راست به خود گرفته است. و این زنگِ خطری است که هر روز بلندتر به گوش می رسد. نویسنده با ذکر مثالی سعی در فهماندنِ موثرتر مطلبش دارد. دیدیم چگونه رخدادهای دی ماه سال ۹۶ درون رویداد دختران خیابان انقلاب هضم و فراموش شد، و رسانه ها و روشنفکران به جای پیوند زدن مساله ی زنان به تهی دستان، توجه ها را از مساله ی بی صدایان منحرف کرده و به خواست حجاب اختیاری یا آزادی پوشش، تصعید دادند. و این یعنی کاهشگری. و کشتنِ پتانسیل های پنهان و آشکار. و نه تنها تحلیل انرژی بلکه انکارِ مساله. در این وانفسای موضع گیری های پرشمار، پرشتاب و بی تامل و بی ارزشِ فضاهای مختلفِ اجتماعی خواندنِ این کتابِ 170 صفحه ای و بحث و گفتگو پیرامونِ مسائل آن ضرورت خاصی دارد. نه صرفا برای افزودن به کلکسیونِ فضاهای مبارزاتیِ تخیلی مان، که برای سنجش درکمان از وضعیتی که در آن غوطه وریم و چشمِ دیدنش را نداشته ایم و فراتر از آن، عمل کردنی که ناشی از درکی حتی الامکان درست و دقیق باشد. 

 فصل پایانی در واقع نوعی هشدارِ آگاهی بخش نیز می باشد. به خطری که امروزه گفتمان چپ را تهدید می کند. خطری که بیش از هر عاملی ناشی از واکنشی شدن و تجملاتی شدنِ آن است. مسائلی که نویسنده پیش تر نیز درباره ی آن نوشته است. غسل تعمید دادن و خالی کردن هر گفتمان و تفکر انقلابی از اصلی ترین مکانیسم هایی است که سیاست های نئولیبرالیستی در سر تا سر جهان برای دفاع از ماهیتِ خود از آن استفاده می کند. روانکاوی از نمونه های برجسته ی این مساله است. که امروزه به نفعِ وضعیتِ موجود و در جهتِ تایید و تحکیمِ آن، تنها با خالی شدن از خاستگاهِ انقلابی و ماهیتِ ساختار شکنانه اش، در مقام کالایی تجملاتی، رخصتِ بروز می یابد. 

 

 در پیوست، بخشِ نهایی، نویسنده ما را با مقاله ای از والتر بنیامین مواجه می کند. آموزش پرولتری. ای کاش مقدمه ای هر چند مختصر بر آن می نوشت یا در طول کتاب دقیقا علت ترجمه ی چنین مقاله ای بر خواننده معلوم می گردید.

 تقدیمِ کتاب نیز به یونس عساکره است. مردی که در روز یک شنبه 29 اسفند 1393، در اعتراض به مصادره ی دکه ی میوه فروشی اش، در مقابلِ ساختمانِ شهرداری خرمشهر خود را به آتش کشید. قاضیان ماجرای او و ماجراهای دیگری را که شرح می دهد، حاوی معانی روشنی از وضعیت امروزمان می داند. اشاراتِ کتاب فراتر از طرح کلیات اند و با بررسی مواردی سعی در فهم دقیق تر و جامعه شناسانه ترِ ساز و کارهای مسلط و کنش و واکنش های اقشارِ فراموش شده دارد. سوال هایی را مطرح می کند. مواردی را شرح می دهد و نظریات و قضاوت هایش را بسط داده حتی به ارائه ی پیش نهاداتی در این تنگنای پر آشوب می پردازد.

 نویسنده در طولِ کتاب، از متفکران برجسته ای چون نیچه، هانا آرنت، کلاین و دیگرانی که در کتابنامه آن ها را بر شمرده برای درک جامعه شناسانه اش از وضعیت موجود یاری می گیرد و برای فهم بیشتر، به اختصار، وام های نظری اش را توضیح می دهد تا به بسطِ آن بپردازد.


 نهایتا این که درک پیچیدگی های وضعیت موجود از ضروریات است. تا در خلا حرف ها و موضع گیری ها را به سمت یکدیگر پرتاب نکنیم و واقعیات را به نفع نیاتمان کنار نرنیم. زبان، در چنین وضعیتِ پر از گسست و مخدوشی، به کامِ قدرت، مفاهیم و واقعیات را قرقره می کند. پرده برداشتن از مبانی و درک مسائل واقعی یکدیگر و پیوند زدن آنها از مسیرهای دشواری است که باید در آن، قدم های شمرده مان را سِفت گردانیم. خواندنِ چنین کتابی علاوه بر آنکه مایه ی خرسندی است ترسی را دوباره بر می انگیزد و البته میلی به جنبیدن. مسائل آن با امور روزمره عجین اند و بنابر این به نوعی لمسِ ذهنیاتِ تک تکِ ماست. لمسِ خستگی ها، ترس ها و نفرت های روزمره ی همگانی. جنبش خستگان، جنش انرژی های فروخورده و انکار شده است. جنبشی از سر ناامیدی که گاه از هر امیدی قوی تر عمل می کند.

 برای دانلودِ رایگان و چگونگی پرداختِ هزینه ی اختیاری و حائزِ اهمیتِ آن آدرسِ زیر را جستجو کنید:

https://aminbozorgian.wordpress.com/2018/05/28/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AE%D8%B3%D8%AA%DA%AF%D8%A7%D9%86/

۱ نظر ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۵
شایان تدین


 طرح مساله ی حمایت از کالای ایرانی در جنوب و به طور خاص استانِ هرمزگان به شوخی زشت و کثیفی می مانَد که زبانم بریده باد اگر در افشایش نکوشم و سکوت، هموار گردانم. 
 اگر بگویید چشم اندازت را وسعت ببخش و ملی نگاه کن، جواب صریح تر آشکار می شود. کاری به فروریختن صنایع و کارخانه ها و از بین بردن پتانسیل های محصولاتی که در واقع و به درستی باید از آنِ ما می بود ندارم. از ریاکارانه بودنِ این ادعا نیز فعلا بگذریم. تاکید من بر سرِ مرگز گرایی و کلان گرایی است، که مایه و پس زمینه ی کلام خاص و عام است و سالیان سال است که چنین است.
____
 بی رودربایستی، در این منطقه  قاچاق کراهتی ندارد، چرا که کسب نان است از برای ملت محتاج. درِ بسته ای که کمرِ این مردم را خم نموده، چنین وضعیتی را بار آورده. زندگی این مردم بسته به دریاست و دروازه های باز و تجارت. رونق این منطقه به مردمش است و آنچه از زور بازوی خود دارند. کیست که نداند جاده سازی و پروژه های کوچک و بزرگ تجاری و مسجدسازی و بیمارستان و هزار و یک ماجرای دیگر این منطقه غالبا از پول تاجران و خیرین بومی این ور و آن ور خلیج به دست آمده اند و البته آن نیز سراپا مسیری خالصانه طی نمی کند. حرف این که نیروهای وابسته به دولت و حاکمیت تا توانسته، فرهنگ و زندگی و ثروت و خون منطقه را چاپیده اند و می چاپند. برادران اعظم قاچاقچی نیز انگشت در کرده به هر کجا و ناکجا و به هر چه اندیشیده اند جز رونق پایدار و  واقعی منطقه.  تحت چنین شرایطی و تحت هر شرایط دیگری حتی کالای خارجی معمولا نه خطر، که فرصتی است برای این مردمان که از دم تولد، شیر نیدو نوشیده اند و هر اوریجینالی را ترجیح می دهند. 
____
 سوالی خدمت آقایان! ثروت اعظمی که از قشم و هرمز و بندر عباس، روزانه و طبق روال به دست آورده اید کِی و کجا خرج منطقه کرده اید که حالا گاه و بیگاه هار می کنید و به جان بازار می افتید و کم پیش نیامده، ناخداخورشیدی گِردِ بارش بگردد و در پس زمینه، مال و منال و زندگی اش بر آتش برود و سیگاری بگیراند بر فرونشاندن موقتی خشمش و عهدی با خود ببند بدین قرار که تا زن و بچه ی خواجه ماجد تو ای ولایت نون می خورن زن و بچه ی من هم باید بخورن... سخنی به گزافه نمی گویم اگر بگویم این مردم هر چه دارند از خودشان دارند و شما هم بسیاری از آنچه دارید از صدقه سرِ ایشان است و افسوس که چنین است. تقصیر اینان، سادگی و احترام بی حد و بی جایشان به کس و ناکس است و بی خبری از پیچ و خم سیاست، چه در معنای عامیانه اش و چه به معنای خاص.

____
 اختلافی نمی پراکنم و فاصله و شری زورکی نمی چپانم در کلام. واقعیت، ناگزیر صریح است و حرف و حدیث، فراوان. به یاد خود می آورم سخنرانی اخیر رئیس جمهور و غیب گویی های بی خیالانه اش را و سماجت می ورزم که این دولت روحانی هم، خیانتی بود در حق مردم هرمزگان و سیستان و بلوچستان که همیشه حداکثر رای خویش را، تحت هر شرایطی به نفع اصلاح طلبان به صندوق ها ریخته اند. خیانتی از جانب دولت به مردم و مردم، به مردم. خیانتی که با این ادعای ریاکارانه ی تازه، حمایت از کالای ایرانی، آشکارتر می شود. مثلا با سکوت در برابر قراردهایی که مجوز غارت ثروت های دریایی سیستان بلوچستان و هرمزگان را به چینی ها داده اند، تازه کرور کرور ماهی و میگو از چین وارد می کنند و همه این ها، در شرایطی است که دریانوردانِ بومی خونِ جگر باید بخورند تا آقایان لطفی بفرمایند و رخصتی بدهند به صیادی.  همه این ها را به صراحت و با صدای بلند می گویم و همچنان سکوت را راه نمی دانم. سکوت ریاکارانه ای که طالبان چه و چه نیز بدان دامن زده اند.  بس است هر چه تاخته اند به واقعیات تاریخی منطقه و ثروت های طبیعی اش و حالا هم شعاری شبیه جُک، از سر سال تحویل، تحویلمان داده اند. جکِ تلخی که تعبیر روزگار را در خودش دارد و راه بر ستم های تازه باز می کند. در منطقه ای که به قول ساعدی به احسان دریا زنده است و احسان دریا نه فقط ماهی و میگو و خرچنگ و هشت پا (که از جان دریا هم نگذشته و بعضی را ممنوع و حرام فرموده اید!) که به تجارت آزاد است و کالای خارجی، نماینده ی این تجارت است. و البته شکوفا شدن محصولات بومی، که نیست مگر آنچه وابسته است به زیست بوم و خلاقیت های مردمانش، در پرتو تجارت آزاد است که خواهد درخشید. و نه بستن ریاکارانه ی دریا بر بومیان و گشودنِ هر چه فراخ ترِ آن بر برادران که هر غلطی خواسته اند با خاک و آب منطقه کرده اند و می کنند و کس یارای سوال، گوشزد و حتی اشاره ای ندارد.
____
 سوال دیگر و آخر این که از کدام کالای ایرانی حرف می زنید که به رونق بازار منطقه بینجامد؟ کدام کارخانه؟ کدام صنعت؟ دل خوش به کدام کالای ایرانی بی کیفیتی باشیم که گند بزند به طعم زندگی مان به اندازه ی طعمِ شکرِ مانده ی پپسی های تولید مشهد که زیر دهان ملتی مانده است. و آنچه بومی است، کیست که نداند از شر پاسبان هاتان در امان نیست. این منطقه را گِل آلود کره اید و فرصتی برای ماهیگیرانِ از آبِ گل آلود. انگشت در دهان می مانم هربار از شنیده ها و دیده ها. لطفا، خواهشا، به امان خدا واگذارمان کنید. بسیاری مردم این دیار عطایتان را بخشیده اند به لقایتان. خیرتان که نرسیده هرگز، شرتان کم اقل کم.
____
نوروزِ 97
بندر عباس
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۸
شایان تدین