پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاریخ» ثبت شده است

یادداشتِ زیر اول در پرونده ویژه ی بنکوی آبی، نشریه مستقل مردم شناسی دانشگاه شیراز، به سردبیری زینب کوشکی، تحتِ عنوانِ فرهنگ در کرانه ها و پسکرانه های خلیج فارس، منتشر شده است. بستک نیوز آن را روی سایتِ خود قرار داده است.

 

 در یادداشتِ زیر فروتنانه سعی دارم ضمنِ معرفی کتاب تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک، موضع و موقعیتِ نویسنده ی کتاب و نسبت مردمانِ آن ناحیه با دیگر مناطق ایران را ( یا نسبت هویت جمعی آن ها با هویت ملی را) زیرِ سایه ی سیاست های مرکزی، مختصرا موردِ بررسی قرار بدهم.

 

 یاد احمد خان اقتداری به خیر که سال ها پیش نوشته بود: «در خصوص بستک به جز چند کتاب و مقالت معدود تالیف و تصنیفی مستقل سراغ ندارم. مردم کوشا و مهربان و درست کردار آن خطه دور افتاده به راستی قرن هاست که از یاد ایرانیان رفته اند.» گزنده تر آن که همین معدود تالیفات نیز به کناری نهاده شده اند. خبری از انتشار آن ها نیست و کسی غصه ای هم از این ماجرا به دل ندارد. طردِ مردمِ آن دیار به شکل های مختلفی صورت گرفته است. طردی که بیش از همه در ندیدن و انکارِ فرهنگ، وابستگی ها، تعلقات و آیین آنان ریشه دارد. طردی که دست های بسیاری در آن شریک اند و جماعتی را به سمتِ کشورهای حاشیه ی خلیج فارس رانده است. در واقع این مهاجرت ها و ماجراها اغلب از سرِ ناچاری پیش می آیند تا انتخابی آگاهانه یا از سرِ بغض و کینه. خود آنان نخواسته اند دیگری باشند بلکه سیاست هایی در کار بوده است که از فرهنگ و موجودیتِ آن ها دیگری ساخته است و جز در وحدتی تمامیت خواهانه جایی برای تمایز و تفاوت های آنان باقی نگذاشته است. حال آن که در جایی دیگر بعضا قرب و منزلت داشته اند. تا جایی که حتی معماری شهرِ قدیمیِ بستک حالا بیش از آن که در این طرفِ مرز به چشم بیاید به بخشی از تاریخِ امارات متحده تبدیل شده است و سرمایه داران و جوانان بومی نیز بیش از آن که به آبادانی دیارِ خود بکوشند و به زبانِ مادری خود ابرازِ محبت و دلتنگی کنند به آبادانی سرزمین های آن طرفِ آب پرداخته اند یا که در سرگردانیِ خود پیر و تکیده و درمانده شده اند. مردمی که به خصوص در سال های اخیر و با وجود برخی سختگیری ها، قربانیِ بازی های سیاسیِ این طرفی ها و آن طرفی ها بوده اند. مردمی که چه بسا مصداقِ بارزِ از این جا مانده از آن جا رانده اند.

 

 از میان همین تالیفات معدود یکی تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک است. به قلم محمد اعظم بنی عباسیان بستکی. از جمله کتاب هایی که در سال های اخیر کمترین توجهی را برنینگیخته و در لا به لای سیاست های حاکمیتی در قبال منطقه و هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستان بزرگ (اطلاقِ لارستان بر تمامِ منطقه) و از این قبیل، کاملا کنار گذاشته شده است. تا جایی که کتابی بدین وسعت از اطلاعات که با دقتِ چشم گیری از جانب نویسنده ای مطلع و با قلمی نافذ نوشته شده است هرگز پس از انقلاب 57 رنگ انتشار در داخل کشور به خود ندید. درباره ی کتاب این که اول بار، سال 1339 در چاپخانه کاویان منتشر می شود و بعد ها به همت حاج محمد احمد کپیتال از تاجران و خیرین مشهور بستکیِ ساکنِ دوبی نسخی محدود از آن چاپ می گردد که هنوز بعضا در خانه ها و کتابخانه ها یافت می شود. نویسنده ی کتاب نیز محمد اعظم خان پسرِ محمد رضا خان (سطوت الممالک) آخرین خانِ متنفذ و حاکم بستک و جهانگیریه بود که خود سال ها در مناطق مختلف سِمَت های دولتی داشت و مدتی نیز بخشدارِ بستک بود. ترجمه ی عربی کتاب نیز موجود است که در کویت منتشر گردیده و عجبا که در آن جا تجدید چاپ دارد و خواهان. چه بسا مایه ی حسرت این که نویسنده در همان ابتدای کتاب در خصوص اهداف نگارش نوشته بود: «بدیهی است این کتاب برای برداران گرامی و هموطنان عزیز و جماعتی که علاقه به میهن خود دارند و از موطن اصلی خود دور افتاده ولی به مفاد حب الوطن من الایمان علاقه میهنی خود را حفظ کرده اند موثر و مفید خواهد بود، چه بسا تحولات روزگار آقایان و برادرانی را که در غربت و مهاجرت به سر می برند به فکر آب و خاک اصلی خود انداخته با برگشت به وطن، محل آباء و اجدادی خود را تجدید نمایند.»

 

 تاریخ جهانگیریه چنان که در عنوانِ آن نیز هست تاریخ بنی عباسیانِ بستک نیز می باشد. بنی عباسیان یک حاکمیت محلی بوده اند که حدود 250 سال به طور مداوم بر مناطقِ مختلفِ جهانگیریه حکومت می کرده اند، همیشه به اذن حاکمیت های مرکزی و زیر سایه ی روابط حسنه ای که در عین خود مختاری نسبی با دیگران داشته اند. جهانگیریه نیز به منطقه ای اطلاق می شد که در طول تاریخ حدود و ثغور آن متغیر بوده و گاه تا بندر عباس و جزایر و مناطق حومه را نیز در بر می گرفته است. قلمرو شیوخ بستک از شمال، شامل لار، خنج و اوز، از جنوب تا ابوموسی، تنب بزرگ و حوزه ی آبی پیرامون آن، و از شرق تا کرمان گسترده بود. (پیش رو، 93)

 

 تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک از مهم ترین کتاب ها در زمینه ی تاریخ مناطق خلیج فارس می باشد. چنان که جمیل موحد در کتاب «بستک و خلیج فارس» می نویسد: «بستک بندر نبوده و دور از خلیج فارس است ولی چون در طی تاریخ گذشته مخصوصا سیصد ساله ی اخیر مرکز حکومت تمام بنادر و جزایر منطقه گاوبندی، شیبکوه و بندر لنگه بوده  و خوانین آن در بنادر نفوذ پیدا کرده در سیاست شرقی خلیج فارس دخالت داشته اند، جزء خلیج فارس محسوب می شود.» (موحد، 1384) بستک از نظر جغرافیایی، در حد فاصل شهرهای بندر لنگه و لار قرار دارد و در حقیقت دورازه ی استان فارس به سوی خلیج فارس است. (پیش رو، 93)

 

 محمد اعظم خان این کتاب را با استفاده از منابع دست اول و اسناد خانوادگی که در اختیار داشت تالیف نموده است. با این که پژوهش و پیگیری اسناد و کتب، اعم از خطی و چاپی و بیاض های متعدد نظم و نثر از مواد اصلی کتاب اند، انس و الفتِ نگارنده با موضوعاتِ مطرح موجب گردیده تا از میراثِ شفاهی و خاطرات نیاکانِ خود نیز بهره بگیرد. ناگفته نمانَد سنت تذکره نویسی نیز بر این تالیف اثر گذاشته است از جمله در ذکر طریقت بزرگانِ هر دوره از هر طایفه، از جمله بزرگانِ سادات قتال، مشایخ مدنی، مشایخ انصار، سلاطین و فرمانروایان فارس، فرمانداران جهانگیریه و لارستان و شعرا و عرفای منطقه، علمای شریعت و مشایخ طریقت و ابرازِ کرامات آنان. نتیجه، کارِآزموده ای در آمده است که ترکیبی از همه ی این ها به قلمِ کسی است که دغدغه های محلی ( موقعیت سیاسی و جایگاه خانوادگی و زادگاه نویسنده)، ملی ( زبان فارسی و حاکمیت ملی و آبادانی منطقه و مقابله با خارجی ها تحت تاثیر گفتمان های ملی گرایانه و ضد استعماری وقت) و مذهبی ( از تعلقات آیینی و مذهبی خانوادگی تا گقتمان اتحاد اسلامی سید جمال) را توامان دارد. چنان که در دیباچه نیز می گوید که در اندیشه انجام کار پسندیده و نیکی بوده است که تاریخی از آغازِ آبادی بستک و جهانگیریه و شرح حال مردان نیکوکار و نیاکان خود، جهت تنویر افکار مردم و خدمات اجتماعی، عمرانی و انتظامی این سرزمین بنویسد. همین ها باعث شده اطلاعات کتاب محدود به سیاستِ محض نباشد و جنبه های اقتصادی و اجتماعی و به ندرت فرهنگی را نیز در بر بگیرد.

 

 اصل داستان کتاب هم متمرکز بر ماجراهای مناطقِ جهانگیریه و حومه از زمان اتابک سعد تا پهلوی اول است. دانشِ وافی نویسنده از تاریخِ تحولات ایران به اسناد درجه اول او از تاریخ محلی منطقه ی جهانگیریه گره می خورد. در واقع کتاب سیر تحولات جهانگیریه را همزمان، همسو و در کشاکش با تحولات مناطق همسایه ی دیگر و حاکمیت های مرکزی پیش می برد. این از برجستگی های کتاب است که تاریخ محلی را گاه در پیوند و گاه در مقابلِ تاریخ رسمی قرار می دهد و در چشم اندازی ملی پیش می برد. کاری که ضرورتِ آن امروزه نیز بسیار احساس می شود و نویسنده با درکی که از زمانه ی خویش داشته آن را با ذکاوتِ خویش دریافته و آگاهانه یا ناخودآگاه به سرانجام رسانده است.

 

 

بنی عباسیان؛ خودی یا دیگری؟

 

  بنی عباسیانِ جهانگیریه در دوره های مختلف پاسدارانِ این سرزمین و حافظانِ امنیت و ساعیانِ آبادی آن بوده اند. با این که به اعتقاد خود و بنا بر شجره ای که دارند تبارشان به بغداد می رسد اما به یکی از نیاهای زبان فارسی دری ( زبانِ اَچُمی یا چنان که اخیرا می گویند نیاپارسیک) سخن می گویند و هرگز در سال های حکومت بر علیه حاکمان مرکزی به پا نخاسته اند و عَلمِ جدایی طلبی برنیفراشته اند. بعضا روابط حسنه ای با حاکمان به خصوص زندیه داشته اند چنان که به حکم کریم خان زند از شیخی به خانی می رسند. در جنگ های خارجی از جمله جنگ ده ساله ایران و روس نیروهای خود را به کمکِ عباس میرزا فرستادند و سرتیپ شیخ عبدالنورِ بستکی در همان نبردها کشته شد. در میان آن ها شاعران و عارفان پارسی گو فراوان بوده اند و اغلب در کنارمحافظت از زادگاه و مقاومت در برابرِ تعدی ها و ترویح مذهب خود، تعلقِ خاطرِ ملی نیز داشته اند. در واقع هر گاه حاکمیت های مرکزی رخصت می داده اند هویتِ گروهی آن ها با هویتِ ملی گره می خورده و هر گاه دایره ی هویت ملی تنگ می شده آن ها به رغمِ میلِ خود جایی در آن برای خود پیدا نمی کرده اند. جالبِ توجه آن که تا پیش از به قدرت رسیدن صفویان هرگز بیگانه با فرهنگ و زبانِ خطه ی فارس به شمار نمی آمده اند و حتی پس از آن به واقع پاسدارانِ حریم میهنیِ سرزمین های خلیج فارس در قبالِ قبایلِ عرب داخلی و خارجی بوده اند. این مساله از جایی اهمیت دارد که اغلب اهل سنت را به دیده ی تحقیر عرب مآب در نظر می گیرند و امروزه نیز دایما در مظانِ اتهام و انکار قرار دارند. در حالی که در لار حاکمانی بوده اند شیعه مذهب که داعیه ی استقلال داشته اند ( از نصیر خان لاری که بر علیه کریم خان به پا خاست تا آخوند میرزا عبدالحسین شوشتری که در میانه ی آشوب سال های مشروطیت علم استقلال بر افراشت) و امروزه از طرفِ حاکمیت قرب و منزلت دارند اما بنی عباسیانِ سنی مذهب هرگز چنین نبوده اند و شوربختانه اهمیت آن ها در تاریخ خلیج فارس نادیده گرفته می شود. البته خود این بحث مفصلی است که زیرِ همین عنوانِ تاریخ محلی در برابر تاریخ رسمی می گنجد و جایِ کار و بحثِ فراوان دارد.

 

   یک مورد خاص از پاسداری بنی عباسیان و مقابله ی آن ها با تاخت و تاز بدوهای اعراب، بیرون راندن قواسم (جواسم) از جزایر قشم و هرمز است که در این کتاب مفصلا شرح داده شده است. جواسم طایفه ای از اعرابِ صحراهای عربستان بودند که مهاجرت نموده در جلفار (راس الخیمه ی کنونی) حکومت اختیار کردند. برخی نیز ساکن برخی بندرهای این طرفِ خلیج شدند از جمله بندر لنگه و شناس. شیوخ شارجه نیز امروزه از همین طایفه اند که از شناس بندر لنگه به آنسو مهاجرت کرده اند. خلاصه در اوضاع آشفته ی پس از قتلِ نادر که هر کس در هر جا مشغولِ غارت و کشتار بود این ها نیز به قشم و هرمز تاخته بودند. شیخ محمد خان بستکی به کمک جزیرتی ها و با لشکری از عرب و عجم به اخراجِ این اعراب و استرداد جزیره شتافت و این ماموریت را با موفقیت به سرانجام رساند. در دوره های بعد نیز از جمله در زمان کریمخان و به اذن و فرمان او هر گاه جواسم یا خوارج یا بعدها وهابیون به تاخت و تاز در آمده و بنادر لنگه، کنگ، عباسی یا جزایر را به تصرف در می آوردند حاکمان جهانگیریه بودند که به قلع و قمع و اخراج آنان می پرداختند و در همان زمان نصیر خان لاری پرچم استقلال طلبی بر می افراشت. برای روشن تر شدن ماجرا بد نیست ذکری از متنِ قراردادی بکنم که پس از حمله قواسم به بندر لنگه و مقابله ی شیخ محمد خان بستکی با آنان بسته شد. قرار بر این شد که آل قاسم در بندر لنگه و اطراف با اخذ تعهد و پرداختِ مالِ دیوانی آسوده باشند، البته به شروط زیر:


اول_ طایفه قواسم از تعرض و تاخت و تاز در دریا دست بردارند.
دوم_ از تجاوزات سایر اعراب خوارج و دسته ای که از ساحل عمانات به ساحل بنادر ایران حمله می کنند جلوگیری نمایند.
سوم_ هر یک از اعراب به این حدود مهاجرت کنند رعیت ایران باشند و تبعیت دولت شاهنشاهی را قبول نمایند.
چهارم_ به جزیره قشم تجاوز نکنند و با مشایخ عرب بنی معین روابط حسنه داشته باشند.
شش_ مشایخ جواسم لنگه تابع حکومت بستک و جهانگیریه باشند.

 

 

سلاطین صفوی و عثمانی

 

  از جمله جاهای دیگری که می توان سنجشی از دیدگاهِ نویسنده در قبالِ مسائل ملی، محلی و مذهبی ارائه داد و به تبعِ آن درک بهتری از موقعیتِ منطقه و حاکمانِ دویست و پنجاه ساله ی آن پیدا کرد، پرداختن به اختلافات موجود میان سلاطین صفوی و عثمانی و موضع و لحنِ نویسنده در قبالِ این مساله است.

 

 به سیاق معمولِ کتاب، محمد اعظم بنی عباسی در ابتدا تصویری کلی از شرایط کشور ارائه می دهد تا موقعیتِ جهانگیریه در آن دوران بهتر تعیین و درک شود. روایتِ نویسنده از تاسیس و ترویجِ مذهب شیعه به دست شاه اسماعیل روایتی است که از جایگاهِ نویسنده و تحقیق و تفحص او در موقعیت خاص خودش به عنوان یک سنی برخاسته است. محمد اعظم خان علت اصلی ترویج مذهب شیعه توسط شاه اسماعیل را قدرت طلبی او و قصدش بر برانداختنِ سلطانِ عثمانی از خلافت اسلامی می داند. چرا که مردم ایران عموما سنی مذهب بودند و جنگ با عثمانی ها را روا نمی دانستند و لابد به بنیانی احتیاج بود تا مقابله با عثمانی ها را توجیه کند و قوام بخشد. محمد اعظم خان با این که به درستی از کشتار و تبعیض علیه اهل سنت ایران در زمان صفویه سخن می گوید اما در نقشِ تفرقه افکنِ تشیعِ صفوی غلو می کند. چنان که اعتقاد دارد تا پیش از آن همه مسلمانان جهان به خصوص ایران که پیرو مذاهب اربعه (حنفی، مالکی، شافعی، حنبلی) بوده اند کوچکترین اختلافی با هم نداشته اند و در صلح و صفا می زیسته اند. همچنین نسبت به پادشاهان عثمانی همدلی بیشتری نشان می دهد که این همدلی حتی امروزه نیز در میانِ اهلِ سنت رواج دارد و سرکوب یا دست انداختنِ آن ثمری ندارد. تا جایی که قلم به ستایش سلطان سلیم دوم می گشاید و قتل شیعیان توسط سلطان بایزید را به یاغی گری و خرابکاری های خودشان نسبت می دهد. حال آن که نویسنده با این که تاریخِ نیاکانِ خود را روایت می کند ابایی از پرده بر داشتن از حقایقِ نه چندان خوشایند ندارد و حتی بر هم کیشانِ خود خرده روا می داند و جنبه های تاریکِ نیاکان خود و درگیری های خانوادگی را نیز پنهان نمی دارد. اما در این جا لحن و طرز کار در نسبت با نادیده گرفتن حقوق و موقعیتِ اهلِ سنت خاصه در کتاب های معاصرِ تاریخ به زبانِ فارسی قابل درک است. در واقع نویسنده ی با حوصله و محتاط که اغلب به زبانی دقیق می نویسد در این جا اندکی برافروخته می نماید. می نویسد: «حقیقت اینکه اگر خدمات شاه عباس کبیر را کنار بگذاریم، و فجایع بقیه خاندان صفوی را از دیده واقع بین خود گذرانیم، با جنایات مغول و تیموریان نیز برابری می کند.» درباره ی صفویان اضافه می کند که: «اساس آرامش و وحدت ایران را بر هم زدند.» دل نگران است که: «تا به امروز با آن همه کوششی که شده همچنان تهدید و تفرقه طنین انداز است.» و خرده بر مورخان می گیرد که: «تعصب ورزیده اند و پنهان کاری نموده اند و به نحو کاذبی از صفویه طرفداری کرده اند.»

 

 کتاب را می توان متاثر از گرایش های مختلفِ فکری زمانه ی خود نیز دانست. تا جایی که صراحتا یا ضمنا تحت تاثیرِ گفتمان های مختلفی است. علقه های محلی و وابستگی های قومی محرکِ اولیه ی آن است، دغدغه های میهنی بر آن افزوده می شود و گقتمانِ اتحادِ اسلامیِ سید جمال نیز در جاهایی غلبه دارد. بنابر آنچه در جا به جای کتاب مستتر است، دیگری سازی و ایجاد همدلی و همکاری با دول همسایه از جمله ازبکان، افغان ها و عثمانی ها فرایندی بوده است که خود حاکمیت مرکزی و سردمدارنِ داخلی به تاسی از روحانیون متعصب بدان دامن می زده اند. چنان که از اهل سنت و جماعت دیگری ساخته اند، آنان را به مرزها رانده اند یا بهتر که بگویم خود آنان وادار شده اند برای حفظ جان و مال و آیین خود به مرزها بگریزند و چنین بوده است که گاهی هم کیشی، جای هم میهنی را می گرفته است. چنین که عثمانی ها و ازبک ها و افغان ها و ترکمن ها بنا بر هم کیشی خود همدلی بیشتری ایجاد می کرده اند تا هم میهنانی که از کیشِ دیگری بوده اند. این فرایندِ مکرری است که امروزه با توجه به حساسیت های منطقه ای و بین المللی باید آن را جدی تر از همیشه پیشِ چشمِ منتقد و نگرانِ خود قرار بدهیم. این که چطور مردمانی در کتاب های تاریخ و سیاست های برخاسته از ایدئولوژی ها نادیده گرفته شده اند. تاریخِ آن ها تحریف شده است و در نهایت به دیگری تبدیل شده اند و حال مدام در مظان اتهام هایی اند که به آن ها به ضرب و زور نسبت داده شده است. آیا در نهایت راهِ دیگری جز پیش روی در مسیرِ همین اتهام ها برای آن ها باقی می مانَد؟

 

 

موخره

 

  در نهایت این که سرگذشتِ خودِ کتاب با ماجراهایی که روایت می کند داستانِ مشترکی دارند. هر دو از چشم ها افتاده اند و سیاستِ مسلط علاقه ای به بازخوانیِ آن ها ندارد. نایده گرفتن چنین کتابِ درخوری با وجودِ دغدغه های ملی میهنیِ نویسنده و نادیده گرفتنِ تاریخِ جهانگیریه در عین پاسداری و حراست از این مرز و بوم، هم زمان با هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستانِ بزرگ و اطلاق آن به کل منطقه و نادیده گرفتنِ تمایزها و تفاوت های محلی صورت گرفته است. نویسنده همچون مردمِ این مناطق و اغلبِ حاکمانِ محلیِ آن، خود را خودی می دانَد و به تأسی از نیاکان و هم ولایتی های خود در پی ایجادِ فرصت های برابر و آبادانیِ منطقه ای و محله ای است. با این همه سیاست های مرکزگرایانه ی حاکم جز در بی پناهیِ خود آنان را نمی خواهد. فرهنگِ این مناطق تنها در صورتی اجازه ی بروز دارند و خودی محسوب می شوند که در سیاست های حاکم حل و بهتر که بگویم منحل گردند. باز هم یادِ احمد خان اقتداری به خیر که در گفت و گویی همین اواخر گفته بود: «خلاصه قضایا گذشت، ولی تاریخ نمی گذرد. تاریخ قصه ی زندگی مردمان است. سرنوشت نیست.»

 

 بازخوانی تاریخ های محلی در این روزگار چشم ها را به سوی مسیرهایی تازه می گشاید که اغلب طرد شده اند و پرده از قصه ی مردمانی بر می دارد که اغلب در تاریخ رسمی نایده گرفته شده اند. بازخوانی چنین کتاب ها و روایت هایی در موقعیتِ فعلی ضروری است و به ما فرصتِ ترکیبِ چیزهایی را می دهد که اغلب آن ها را به دلایلی خارج از بحث، مانعة الجمع در نظر گرفته اند؛ ترکیبی از دغدغه های محلی و ملی و به نفعِ تاریخ محلی، آن جا که تاریخِ رسمی اعتنایی به آن ندارد.

۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۰
شایان تدین

 

 نوروز امسال، در اوز، جلسه ای داشتم تحتِ عنوانِ بازیابی انقلاب 57 از دریچه ی سینما، که بنابر احتیاط هایی، سینما از تاریخ معاصر چه می تواند بگوید نام گرفته بود. مصطفی ملتفتِ عزیز و دوستانِ مهربانش در #حلقه_مطالعاتی_اندیشه_اوز ترتیبِ برنامه را داده بودند. تجربه ی ابتدایی خوب و لذت بخشی بود. متنِ زیر، جمع بندی و خلاصه ای از این جلسه است.

 

 

  از آن جا که علاقه ی خاصی به مقدمه ها دارم و به جد پایبندِ آنم، در ابتدا سعی می کنم به تفصیل، درباره ی مباحثی که می خواهم بدان بپردازم، مقدمه چینی کنم و چارچوب های خود را، مشخص نمایم.

 

 اول آن که آن چه در پوستر عنوان شده، بسیار کلی است و امکانِ گشودنِ کافیِ آن در یک جلسه و یک ارائه وجود ندارد. بررسیِ رابطه ی سینما و تاریخ، کارِ یک جلسه و در توانِ من نیست. سینما و تاریخ، تقاطع های فراوانی دارند. از تاریخِ سینما تا ژانر تاریخی، از فیلم های مستند درباره ی شخصیت های تاریخی تا سینما به مثابه ی سندی تاریخی. هر کدام از این ها مباحث متعدد و متنوعی را در بر می گیرد.

 

 بحثِ ما در اینجا اما چنین گستره ای ندارد و بحثی است انضمامی، با اهداف و ارجاعاتِ حتی الامکان دقیق. عنوانِ آن نیز باید این باشد: بازخوانی، یا بهتر که بگویم، بازیابیِ انقلاب 57 ازدریچه ی سینما. سوال اصلی من نیز چنین چیزی است: سینما ( منظور فیلم های موردِ بحثِ ماست) چه چیزی می تواند از روح یک دوران (دورانی که بر آن متمرکز شده ام) به ما بگوید؟ در واقع فیلم های منتخبِ ما از آن زمانه چه چیزهایی برای گفتن به ما دارند؟ خصوصا در پیِ چیزی هستم که در تصاویر غالبی که اغلب با آن ها طرف بوده ایم غایب بوده اند. حالا چه تصویرهایی که صدا و سیمای جمهوری اسلامی به خوردمان داده و چه آن چه این روزها از آرشیو من و تو نونوار ارائه می شود. امروز ما با فیلم هایی طرفیم که تصاویری عرضه می کنند متفاوت با هر دو قطب. اِسنادهای درجه اولی که به رغمِ گذشتِ سالیان، خیلی تازه به نظر می رسند.

 

 اگر چه قطعا می توان فیلم هایی را اضافه کرد ( و درباره ی همین فیلم ها نیز بیش از این گفت) تاکید من در این جلسه (تاکیدی  بر جنبه ی تاریخی و فرهنگی این  فیلم ها و نه صرفا جنبه ی هنری) بر این سه فیلم است:

 

_ قضیه شکل اول شکل دوم از عباس کیارستمی

_ تازه نفس ها از کیانوش عیاری

جستجو از امیر نادری

 

 

  این فیلم ها دریچه هایی باز به دورانی پنهان مانده و مطرود گشته اند. فیلم هایی اند پنهان مانده و مطرود گشته. وجه مشترک فیلم های نامبرده، یکی این است که همگی در فاصله ی سال های 57 تا 59 ساخته شده اند. یعنی از پیروزی انقلاب 57 و سرنگونی پهلوی تا تثبیتِ نظام بعدی. یعنی در دو سالی که همه ی گروه های موجودِ سیاسی فعال اند. دولت موقتی تشکیل شده است که سعی دارد به نوعی انقلاب را به تصرف خود درآورد. نظمی هنوز در کار نیست اما کسانی دارند خود را برای اعمالِ نظمِ تازه آماده می کنند. دیگر این که در همه ی این فیلم ها، دغدغه ی انقلاب و تغییر وجود دارد. همه ی این فیملسازان، با ذکاوت و ابن الوقتی خود دریافته اند که باید به ثبتِ تصاویری بپردازند که دیگر امکانِ ثبتِ آن وجود نخواهد داشت. آن دقیقه ی تاریخی که اتفاقات در آن در حال رخ دادن اند. تصویری که مشابه آن را نه می شود دو سال بعد گرفت و نه دو سال قبل موجود بود. وجه مشترک دیگرِ این سه فیلم، گم گشتگی همه ی این فیلم هاست. تازه نفس ها پخش نشده، گم شد تا سال 87 که در آرشیو صدا و سیما پیدا بشود. فیلم کیارستمی هم اکران نشد و کسی آن را ندید تا سال 88 که اولین بار در آن سوی مرز اکران شد و سپس در نت قرار گرفت. جستجوی نادری نیز با این که سفارش تلویزیون بود، مورد پسند قرار نگرفت و اخیرا در نت قرار گرفته است. همگی سال ها پس از وقوعِ خودشان. چنین چیزی درباره ی فیلم هایی است که فرزندانِ به حقِ زمانه ی خود بوده اند وشاید می شد که تبدیل به وجدانِ دوران خود شوند. اما هیچ کدام به درستی دیده نشدند. بنابراین ما علاوه بر این که ما با اِسنادهای درجه یکی از آن دوران روبروییم، با فیلم هایی طرفیم که هرگز به درستی دیده نشدند، به تبعِ دورانی که کنار گذاشته شد. این تاکید، بازخوانی آن دوران، به واسطه ی این فیلم ها را، حادتر و ضروری تر می کند.

 

 

یک حاشیه روی لازم:

 

  به نظرم لازم است اندکی درباره ی بینش تاریخی حرف بزنیم.

 

 بینش تاریخی به گمان من حلقه ی مفقوده ی تاریخِ فرهنگ و تاریخ نگاری ماست. عموما تفکر و فرهنگ نزد همه ی کشورهای اسلامی تحت تاثیرِ ذات گرایی ارسطو بوده است. یعنی یک وجود شناسیِ مبتنی بر دو عنوانِ اساسی: جوهر و ذات. اعتقاد شدیدی وجود داشته است که هر پدیده ای، یک ذاتِ لایتغیری دارد که در همه ی دوران ها، آن را با خود حمل می کند و این ذات، از جوهری بر می خیزد. ذات، اصلِ کار است. ذاتی که تغییر ناپذیر است. این آن چیزی است که مسلط بوده است. با این که دورانی دیگر شده است، چنین پیش فرضی هنوز بر اذهانِ عمومی مسلط است. مثلا اغلب گمان بر این است که دین ما همان دین هزا و چهار صد سال پیش است. ذاتِ آن عوض نشده است. یا این که انسان دارای ذاتی است. بنابر این ما هرگز درک تاریخیِ ساختاری نداشته ایم. شاهنامه ها و تذکره ها و تاریخ نگاری ها بوده اند اما بینش تاریخی نه. باید متوجه بود که ذکرِ حوادثِ تاریخ به قصدِ عبرت آموزی، بینشِ تاریخی نیست! اغب تاریخ نگاری های ما نیز برای عبرت آموزی نوشته شده اند و غایتی نیز برای تاریخ در نظر می گرفته اند. آن ها تحولِ تاریخ را، اگر بخواهم قرآنی بگویم، بر اساسِ سنت های لایتغیر درک می کرده اند. سنت هایی که اساس هر تحولی اند و در عین حال خود تغییرپذیر نیستند.

 

 در بینش تاریخی اما نحوه ی وجود آدمی اساسا تاریخی است. از بیژن عبدالکیمی نقل می کنم: «صفتِ تاریخی وصفِ حوادث نیست بلکه یکی از اوصافِ ساختار وجود شناختی خود آدمی است.» آدمی صرفا در تاریخ حضور ندارد بلکه خود، تاریخ است. آدم ها در چارچوب تاریخیِ خودشان درک می کنند و درک می شوند. به زبانی دیگر، واژگان و دال ها، در همه ی دوران ها، مدلول های یکسانی ندارند. مثلا طبیعت در شعر نیما چیزی دیگر از طبیعت در شعرِ شعرای کلاسیکِ ماست. حتی در دوران ها مختلفِ شعرِ کلاسیکِ فارسی نیز، طبیعت را با انواعِ مختلفِ جهان بینی ها می دیدند و باز می نمایاندند. بنابراین در بینشِ تاریخی، هر آن چیزی که متعلقِ ادراکِ آدمی است، تاریخی درک می شود. دین هم پدیده ای تاریخی است. سیاست و انسان و طبیعت هم چنین اند. دین ما با سیصد سال پیش فرق می کند. اسلام امروز اسلام صد سال پیش هم نیست. تشیع پیش از 57 با تشیع پس از 57 مغایرت دارد.

 

 بد نیست این را هم اضافه کنم که برداشتِ دینی از تاریخ بر اذهانِ تاریخ نگارانِ کلاسیکِ ما مسلط بوده است. این موردی است که مسکوب درباره ی آن نوشته است. آن ها به دنبال مشیتِ الهی در پسِ وقوعِ وقایع بوده اند. این همان چیزی است که در قول عوام نیز جاری است. هر چیزی حکمتی دارد. بنابراین علت، انسانی نیست، بلکه تابعِ خواستِ خداست. هدفِ چنین نگارشی از تاریخ، عبرت است و مخاطب نیز، اغلب پادشاهان و نخبگان اند. تاریخ، تاریخِ عالم و آدم است! چنین بینشی چنان که مسکوب گفته است جایی برای سرگذشت باقی نمی گذارد. همه چیز سرنوشت است. حتی در نمونه ی اعلای تاریخ نگاریِ ما، تاریخ بیهقی، آن وقت که آنطور شگفت انگیز لحظه ی اعدام حسنک را توصیف می کند، در می یابیم که حسنک، سرنوشت مصیبت بارِ خود را پذیرفته که می گوید بزرگ تر از حسین بن علی که نی ام. پذیرشِ سرنوشت، خود فضیلتی است.

 

 این نبودِ بینش تاریخی و وفورِ حاکمیت های قاهر و مستبدِ مسلط، این تصور از تاریخ را به ما القا کرده که گویی زمان واقعا از حرکت باز ایستاده است. در مدام بر یک پاشنه می چرخد و ما در این چرخه گیر افتاده ایم. بحث های امروز همان بحث های مشروطه و بحث های مشروطه نیز شبیه به بحث های دوران پهلوی اند. در واقع چیزی حل نشده است. دورانی سپری نمی شود. مسائلِ اساسی از دورانِ مشروطه همچنان باقی مانده اند، انگار که لاینحل اند.

 

 فقدانِ بینش تاریخی و حاکمیت های تمامیت خواه دو علت اند که با جانِ همه ی ما آمیخته شده اند. این هاست که به گمان من سببِ این تصورِ غلط گردیده اند که گویی زمان بازایستاده است. این هایند که مانع انتقالِ تجربه بوده اند. گسستِ تاریخی که از خاصیت های تاریخ ماست این گونه رقم می خورد. حکایتِ فیلم های موردِ بحثِ ما نیز هرگز از این مسائلی که برشمردم جدا نیست. عدمِ توجه به آن ها و آن دوران نیز از همین علت ها بر می خیرد. آن گرایش پوپولیستی در حال گسترش که به جای فهم و ریشه یابی دقیقِ انقلاب، بررسی سهمِ هر کدام از گروه های موثر و چرایی وچگونگی مصادره یا عدمِ تحققِ آرمان های آن، سعی در نفی مطلقِ تاریخ دارد نیز از این قاعده مستنثنی نیست.

 

 

 خب تا اینجا دو مقدمه گفتم. ابتدا فیلم ها و وجوه مشترک شان را برشمردم و اندکی از برجستگی زمانه ی وقوعشان گفتم. سپس به عقب تر آمدم و نقبی به نقدی زدم که به تاریخِ فرهنگ ما وارد است و آن فقدانِ بینش تاریخی است. در ادامه سعی می کنم این دو سوی بحث را به یکدیگر برسانم.

 

 

 برای ادامه ی بحث به نظرم نقل قولی از آبراهامیان درباره ی سال های 1320 تا 1332 ( از سقوط رضا شاه تا کودتا و تثبیت محمدرضا) به کارمان بیاید.

 

«این دوره ی سیزده ساله فرصت کمیاب و ارزشمندی پدید آورد تا کارشناسان علوم اجتماعی بتوانند کشمکش های داخلی ریشه داری را که معمولا در جوامع در حال توسعه، توسط نظام های تک حزبی، سانسورهای پلیسی، بورکراتهای ناشی و نظامیان اقتدارطلب پنهان می شود، مشاهده و بررسی کنند.»

 

 پیش از این دوره ی سیزده ساله، در آن 16 سالی که رضا شاه بر سرِ کار بود، بسیاری به این نتیجه رسیده بودند که حاکمیت به تمامی تثبیت شده است و ایران از همه ی درگیری های پیش از آن پیراسته و حالا دورانِ تازه ای است که در آن همه ی قانون ها درونی شده اند. همین که رضاشاه برداشته شد اما، کشور در چنان آشوبی فرو رفت که همه فهمیدند آن دوران، به تعبیرِ آبراهامیان، سیاهچالی بیش نبوده است.

 

 درواقع برای فهمیدن امکان های متعدد و بر شمردن آن چه این مملکت را آشوب خیز می کند، بررسی آن دورانی که آبراهامیان از آن می گوید، بسیار اساسی است. حالا نه فقط آن دوران... به گمان من 57 تا 59 هم بسیار مهم است. این پاراگراف را خواندم تا بگویم درباره ی 57 تا 59 هم می تواند درست باشد. چرا که ما با انقلابِ یکدست، همگن و یکپارچه ای مواجه نبودیم. این یکپارچگی که اغلب قطب های مختلفِ سیاسی، به کمکِ رسانه های در اختیار، سعی در القای آن دارند، چیزی مگر تحریفِ وقایع به نفعِ روابطِ قدرت نیست.

 

 57 تا 59 دوران گمشده ی انقلاب 57 است. دیدنِ این فیلم ها نیز بازیابی تکه هایی است که از تاریخ های رسمی دور انداخته شده اند. تازه نفس ها را که می بنییم همه چیزِ آن غریب به نظرمان می رسد. هر چه در این فیلم می بینیم نامانوس است. واقعا چرا؟ شاید چون ما نسبتمان را با آن دوران از دست داده ایم. این فیلم ها میانجی های ما برای بازیافتنِ آن دوران اند. این فیلم ها را باید دید، چون به نظرِ من باید، انقلاب 57 را از آرشیو من و تو و جمهوری اسلامی پس گرفت و سر جایِ درستِ خود نشاند.

 

 اما این دورانی که از آن می گویم واقعا چه دورانی است و منظورم از روحِ زمانه ای که این فیلم ها، واسطه ی بازیابی شان اند چیست؟

 

 57 تا 59 به مثابه ی تاریخ گمشده ی انقلاب بهمن، هنگامه ی بحران و خلاء است. دورانی حد فاصل، میان گذشته و آینده، که گفتمان های متعددی در آن موجودند. این گفتمان ها در کشمکش با یکدیگراند. از گفتمان های لیبرالی ( لیبرال های ملی گرا تا ملی مذهبی ها)، تا گفتمانِ چپ و گروه های مختلف آن واسلامگراها در طیف های مختلف. در آن دوران، هیچ کدام از این گفتمان ها هنوز مسلط نشده بودند و طبیعی انگاشته نمی شدند. یعنی اعمال هژمونیک و سرکوب هنوز صورت نگرفته بود. هیچ کدام از این گفتمان ها دیگری را منکوب نکرده، کنار نزده بود. همه ی گروه های دخیل در انقلاب در این دو سال صدای خودشان را داشتند.

 

 ( یک پرانتزِ لازم در اینجا باید باز کنم. سوسور زبان شناسی است که دامنه ی تاثیرِ آن بسیار فراتر از زبان شناسی است. یکی از مفاهیم او را که تاثیر به سزایی بر علوم اجتماعی ساختارگرا داشته است، contingency می گویند. این اصطلاح که بعضا در فارسی تصادفی ترجمه می شود با accident کاملا مغایرت دارد. یکی از معنی های ان conditioned است، به معنی تحتِ شرایط و موقعیت بودن. این در زبان شناسی سوسور به چه معنا بود؟ پایه ی آن چیست؟ به زبان ساده بگویم: این شیء را ما خودکار می گوییم و این یکی را دفتر. اما هیچ ضرورتی برای خودکار بودن این و دفتر بودن این یکی وجود ندارد. می توانست کاملا بر عکس باشد. چنان که در زبان های مختلف، برای خودکار کلمات متفاوتی هست.  کلمه ی خودکار هم همیشه موجود نبوده است و همیشه هم بدین معنا نبوده است. این تصادفی به معنی شانسی بودن نیست. در زبان فارسی شاید میان تصادفی، شانسی و اتفاقی تفاوتِ معنی داری نباشد. اما در انگلیسی قطعا میان  contingency و accidental تفاوت هست. پس، از تصادفی بودن، این معنا مد نظر است که، امکان های دیگری هم هست و امکانِ واقع شده، هر چند به سختی و تحت شرایط دیگری، اما در سیرِ تاریخی، قابلِ تغییر است. پرانتز بسته.)                              

 

 باید گفت 57 تا 59 مثالِ بارزِ پی بردن به مفهوم تصادفی بودن است. بازبینیِ آن دوران از این منظرِ بسیار می تواند در وضعیتِ کنونی یاری رسان باشد. اما آن دوران چه دورانی بود و تصادفی بودن درباره ی تاریخ و اجتماع چطور کاربرد پیدا می کند؟ آن دوران، آن جاست که معنای نشانه ها هنوز ثبت نشده بودند و دال ها همه سیال بودند. یعنی این که دال ها مدلول مشخصی نداشتند و به روی معناهای مختلف گشوده بودند. برای مثال وقتی از مجلس صحبت می شد، معناهای مختلفی را به ذهن می آورد. وقتی از شورا حرفی در میان می آمد، منظورِ مشخصی از آن معلوم نبود. شوراها برای اسلامگرایان، معادلِ شورا برای چپ ها نبود. یکی و شاورهم فی الامر بر زبانش می چرخید و دیگری قول های لنین و استالین. حتی انقلاب به عنوان گره گاه، ظاهر و باطنی نداشت. خودِ انقلاب معناهای مختلفی داشت. یکی از آن به رهایی خلق می نگریست، دیگری به مبارزه علیه استعمار یا غربِ کافر، یکی فکرِ بازگشت به خویشتن بود و دیگری به دنبالِ قانون مداری و آزادی های مدنی ... هیچ کدام از این ها دستِ بالا را هنوز نداشتند چرا که مسیرِ انقلاب هنوز گشوده بود. انقلاب همه چیز را به تعلیق در آورده بود چنان که خود هنگامه ی تعلیق است، خودِ تعلیق و بهتر که بگویم، گشودگی به روی امکان های متعدد است. این حرف ها اینجا به معنای این نقدِ عوامانه ی رایج نیست که می گویند بله آن ها انقلاب کردند وقتی نمی دانستند چه می خواستند و فقط می دانستند چه نمی خواهند و فقط می خواستند شاه برود. نه. حرف مرا با این یکی نگیرید. منظور من این است که در هنگامه ی بحران، هنگامه ی انقلاب، دال ها مدلول مشخصی ندارند چرا که هنوز چیزی تثبیت نشده است. اهمیت این داستان در چیست؟ در این است که به یادِ ما می آورند که هر نظمی، هر نظمِ موجودی، یک فرایندِ تاریخی بوده است. نظمِ موجود، ازلی ابدی نیست و یک برساخته است. نقشِ قدرت و سیاست در هر نظمی را به ما گوشزد می کنند. مثالی بزنم بر اساسِ منابعِ دست اولی که اخیرا گردآوری و منتشر شده است. درباره ی شکل اداره ی دانشگاه ها. اداره ی دانشگاه ها از 57 تا 59 کاملا شورایی بود، به گونه ای که حتی توانِ تصورش را اغلب امروز به عنوان دانشجو از دست داده ایم. شوراهای دانشجویی بودند که درس ها را مشخص و تنظیم می کردند. استاد نصب و عزل می کردند. شوراهای دانشجویی کنار به کنار شوراهای کارمندی و شوراهای اساتید، مشغولِ اداره ی دانشگاه های مختلف بودند. بنابراین این یک امکان از دست رفته است. جالب آن جاست که نظمِ بعدی تا دانشگاه ها را به کلی تعطیل نکرد، نتوانست این ها را از بین ببرد. یعنی در نهایت، انقلابِ فرهنگی، تعطیلیِ مطلقِ دانشگاه ها بود. چرا که وضعیت برای اعمال قدرتِ مرکزی قابل کنترل نبود. مجبور شدند برای از بین بردن وضعیت انقلابی به ضرب و زور دانشگاه ها را معطل نگه دارند. منبعِ دست اولی که حالا در اختیارِ ماست همین کتابی است که اخیرا سایت منجنیق منتشر کرده است. تاریخ مفقود شده ی شوراها. در همین کتاب با فعالین شورایی در آن دوران مصاحبه هایی انجام شده است. بنابراین وقتی فلانی در شوش می گوید آلترناتیوِ ما شوراهاست، این قضیه تاریخی دارد. از اسماعیل بخشی به احترام سخن می گویم. غرض من از این حرف ها پیشِ چشم آوردن امکان های متعددی است که در سال های 57 تا 59 همه تازه نفس بودند. بازیابی 57 تا 59 به ما تلنگر می زند که چه امکان های دیگری برای انقلاب 57 وجود داشت. چقدر گروه های مختلفِ درگیر، تصورات مختلفی از انقلاب داشتند. این خیرِ دیگری هم دارد و آن، این است که، چه بیهوده، منکرِ انقلاب می شوند. چه اباطیل می بافند آن ها که می گویند ما در حالِ ژاپن شدن بودیم و از این خرعبلات. نه ما داشتیم ژاپن می شدیم و نه انقلاب، اشتباه بود. همین عدم بینشِ تاریخی است که هر دو سوی این طیف از آن رنج می برند. حداقل سینما و فیلم های کمتر دیده شده ی آن دوران ها، چه پیش و چه پس از 57، به ما چیزِ دیگری نشان می دهند. چیزی که تاریخ های رسمی از افشایِ آن دوری می کنند.

 

 حرفِ من، حساب یا ناحساب، این است: تقدیرِ انقلاب 57 آن چه پس از آن اتفاق افتاد نبود. هیچ ضرورتی برای آن وجود نداشت. امکان های متعدد دیگری بودند که در شرایطِ امروزِ ما، که نظم مستقرِ حاکمیتِ فعلی، مشروعیت و عینیت خودش را برای اغلب گروه های سیاسی و مردم در حال از دست دادن است، باز مد نظرِ قرار دادن آن ها، بسیار به کار آید. بازگشت به آن دوران، بازگشت به امکان های متعددی است که بودند اما سرکوب شدند و نادیده شان گرفتیم. به قول نویسنده ای، ما باید همیشه در جستجوی مستمرِ حالت های ممکنی که طرد شده اند باشیم. زیرا که تاریخ، بر اساس دیدگاهی که شرح دادم، هیچ ضرورتی ندارد.

 

 بازگشت به آن دو سالِ گمشده می تواند ما را از تصورِ یکپارچه ای که از انقلاب ارائه می شود نجات دهد. تا وجدانِ تکه پاره ی روشنفکریِ ایرانی که همیشه دچارِ انواع و اقسام گسست ها بوده است، احیا شود. تا از شرِ یک گسستِ تازه نجات پیدا کنیم و رویداد بعد، روی رویداد قبل سوار شود. تا بتوانیم بر شانه ی تاریخ ایستاده، به تماشا بنشینیم. نه که پس از چهار دهه، در جایی باشیم که برداشت ما ازآن دوران، به چیزی بینجامد که راه را برای فاشیسم بعدی (که بوی الرحمانش بلند شده) هموار سازد. انقلاب، ذات همه ی ما را عریان کرد. این را مختاری می گفت. این ذاتِ عریان شده امروزه حداقل باید تبدیل به وجدانی نو شود.

 

 عموما می گویند تاریخ را فاتحان می نویسند و درست هم می گویند. اما کاری که در اینجا من می خواهم انجام بدهم، در مقابلِ تاریخی قرار می گیرد که فاتحان نوشته اند. در برابرِ آن تصویر و تصورِ فاتحانه می خواهم بنویسم. چرا که آن فتح نیز در خود فتحِ کاملی نبوده است.

 

 برویم به سراغِ فیلم ها و تکرار این سوال که این فیلم ها، از روحِ آن دوران، چه می توانند به ما بگویند؟

 

 

تازه نفس ها:

 

  فیلم کلاژی از تصاویرِ بی نظیری از زندگیِ روزمره، در روزهای ابتدایی پس از انقلاب است. نوجوانانِ روزنامه به دست، کتابفروش های خیابانِ انقلاب، سرودها و نمادهای انقلابی، تئاترهای لاله زار، کراس سواران و مردمِ مشغولِ تفریحاتِ روزمره، پارک و خیابان و خرابه و کارگر و دانشجو و... یکی از مضراتِ جادوگری می گوید و دو قدم آن ورتر، یکی دیگر معرکه راه انداخته است. تصاویر، حیرت آورند. ایستاده حدفاصل میان گذشته و آینده، آن خلایی را به ما عرضه می کند که هر چیزی در آن ممکن بود. فیلمساز در حال پرسه زدن است. دوربین عیاری مدام در حال چرخاندن نگاه از سویی به سوی دیگری است. به نظر بدونِ فرمِ خاصی که می توان آن را برخاسته از بی فرمیِ زمانه نیز دانست. این بی فرمی و تدوین پراکنده، توامان ساختارِ اثر و روحِ زمانه است. دوران نیز هنوز چارچوبی ندارد. فیلم خواسته ناخواسته نماینده ی صالح دوران خود است.

 

 هیچ نظمی تصاویر این دوران میانی را برنخواهد تافت. چرا؟ چون آنطور که باید یکدست، همگن و یکپارچه نیست. فیلم هیچ تصویر یکدستی از انقلاب به ما عرضه نمی کند. انقلابِ نوپایی که در گفتگوی کاگران با هم در سیلان معناهای مختلف جاری است. صدای کارگران وسط خیابان هر یک دادی دارد و صدایی است که معمولا شنیده نشده است. انقلاب از منظرِ آن ها هرگز نگریسته نشده است. حالا حتی اگر نامِ مستعضفین را یدک می کشید اما خود مستعضفین خبری ازشان نبود. آدم ها با گرایش های مختلف، به اجازه و خواستِ خود، در شهری که حالا میدانی عمومی است، بر سر منبر می روند. نظمِ مستقری در کار نیست و کسی به حضورِ دوربین نیز اعتنایی ندارد. هر کس به هر کاری مشغول باشد انگار به نظرِ کسی عجیب نیست. مردم، به حال خودشان واگذاشته شده اند.

 

 

 لحظه ای در فیلم هست در دقیقه ی شانزدهِ آن که بسیار اساسی است. دمِ درِ یک سینما نوشته اند: طبقِ دستورِ فلان خواهشمند است از ورود با اسلحه جلوگیری فرمایید! همین تصویر شاید کلیدِ گشایشِ دوران باشد. آن چه به یادِ ما می آورد مشغولِ تماشای تصاویری از چه دورانی هستیم. جالب تر آن که در کل فیلم، خبر از هیچ پلیسی نیست. آدمِ اسلحه به دست هست اما پلیس نه. پلیس را در مقام نماینده ی عینیِ نظمِ مستقر در نظر بگیرید. پلیس نماینده ی اعمال خشونتِ مشروعِ دولتی است. خشونتی که اعمالِ آن نیز، در یک شرایطِ عادی در نظر گرفته شده، محدود به دولت است. نظمِ مستقر، اگر گرامشیایی به آن نگاهی بیندازیم، دو حربه برای تسلط خود دارد. یکی توافق و اجماع است که به کارِ همراهیِ مردم و اعمال هژمونیک می آید. دیگری، قوه ی قهریه و دولت است. هیچ کدام از این ها هنوز وجود ندارد. نمانیده ی قوه ی قهریه در زندگی روزمره ی شهری، پلیس است. اما پلیسی در کار نیست. تنها افرادی از گروه های مختلف، اسلحه به دست در خیابان مشغول پرسه زدن اند، عین فیملساز و دوربینش.

 

 دوران دورانی است  که همه کنشگراند. همه فعال اند. تا پیش از انقلابِ فرهنگی انقلاب در جریان بود. کتابفروش، دادِ کتابهایش را سر می دهد. عنوان کتاب ها نیز نمایانگر گفتمان های مختلف اند. نمادها، نشانه ها و گفتگوها همه اعلام حضورِ همگانی اند. سرودهای انقلابی پس زمینه ی فیلم اند. دیدنِ این فیلم به ما گوشزد می کند انقلابی در جریان بود. و انقلابی بودن چگونه بود و انقلابی ها که ها بودند و انقلاب چه وضعیتی است. انقلابی امروز در گفتمان مسلط کسی است که حافظِ وضعِ موجود است و این خود از کنایه های روزگار است.

 

 دقیقه ی دیگری نیز هست در فیلم که بسیار روشنگر و تکان دهنده است.. آن جا که دوربین به سراغ تئاترهای لاله زار می رود. تصاویری از نمایش های عامه پسندی که حالا، به سیاق زمانه شان، رنگ و بوی تندِ سیاسی و انقلابی گرفته اند. در این نمایش مردی چمدان به دست را، که مثلا در حال فرار از کشور با پول بیت المال است، انقلابی ها دستگیر می کنند. یکی از یکی می پرسد حالا با این باید چه کار کنیم؟ می گوید خب پول ها را تحویل بیت المال می دهیم و خودش را هم تسلیمِ دادگاهِ انقلاب می کنیم. آن یکی جواب می دهد اصلا من میگم دادگاه را همینجا تشکیل بدهیم. آقارم بدیم دستِ شیرعلی اون می دونه باش چیکار کنه. که موافقت می شود و مردم هم به آن قه قه می خندند. پس اگر دو سال بعد، دادگاه ها سرپایی برگزار شدند، اگر دهه شصت این و آن شد، درست است که فلانی مثلا خلخالی عامل بود، اما مردم نیز با آن همراه بودند. هر جنایتی، پشتیبانیِ عمومی دارد. جوعمومی وقتی چنین چیزی باشد، متهم صرفا یک شخص نیست. جای خلخالی اگر مثلا کیانوری بود، لزوما شاید اوضاع طورِ دیگری رقم نمی خورد. فیلم به ما نشان می دهد بسترِ عمومی چه چیزهایی را دارد مهیا می کند. چه وضعیتی در حالِ ساخته شدن است. این از آن نکته های اساسی است که امروز نیز می تواند مساله باشد. یکی از کسانی که در آن سال ها، با انقلاب ایران، خیلی زود همراه شد، متفکر برجسته ای بود به نام میشل فوکو. هم او در آن سال ها نامه ای دارد خطاب به بازرگان. نقل به مضمون می کنم. در آن جا درباره ی دادگاه های درحال وقوع هشدار می دهد. به بازرگان از این می نویسد که شاید شما بگویید پشتیبانیِ مردمی در کار است و شرایط اینگونه است، اما اتفاقا چون شرایط، انقلابی است و چون مردم، همراه اند، باید دادگاه ها سختگیرانه تر برگزار شوند. هشدارِ آن نامه پیش بینِ سال های بعدی است.

 

 دقیقه نهایی فیلم انتخابات خبرگان رهبری است. فیلم با تصاویری از تبلیغات این انتخابات به پایان می رسد. تصویر نهایی فیلم پوسترِ تبلیغاتی خلخالی است، شانه به شانه ی آیت الله خمینی. فیلم با پایانِ وضعیت به پایان می رسد. بیمِ دورانِ تازه ای که همه ی امیدهای سرگردانِ پرسه زنِ موجود را به فراموشی خواهد سپرد. به تاریخِ همه ی آن ها پشتِ پا خواهد زد. خلایی که به گورسپرده خواهد شد. آن صندوق، آن تصویرِ نهایی از صندوق در انتهای فیلم، خبر از دوران تازه می دهد. که دیگر دورانِ انقلاب نیست.

 

قضیه شکل اول شکل دوم:

 

  اگر در تازه نفس ها، مردم در خیابان ها، در شرایطی انقلابی، به هزار و یک رنگ و حرکت، در رفت و آمد و گفت و گویند، در فیلمِ کیارستمی با قاب هایی تخت و میزانسن هایی کاملا پرداخته شده و فرمی منسجم طرفیم. اینجا، نخبگان در برابرِ یک موقعیتِ اخلاقی قرار گرفته اند؛ موقعیتی در آستانه ی خیانت و لو دادن. تاریخِ پس از فیلم، مواجهه با آن را، حساس تر نیز می کند.

 

 فیلم کیارستمی با فراز و نشیب های مراحل ساختش در سال 58، این می شود که می بینیم. در این فیلم، یک موقعیتِ داستانی نمایش داده می شود و نخبگانِ سیاسیِ دوران، درباره ی اعمال و نیات شخصیت های نوجوانِ به نمایش در آمده، نظرات خودشان را بیان می کنند. موقعیت، یک موقعیت اخلاقی است که یک بزنگاهِ سیاسی را نیز، مطابق با روحِ دوران، به ذهن می آورد. همبستگی و وفاداری یا لو دادن و خیانت.

 

 اولین جوابِ فیلم از زبان زرین کلک است. او یک جمله ی کلیدی دارد: «واقعا یک جواب مشخص مشکله.» بنابراین ما با موقعیتی مواجهیم که به آن می شود از زوایای مختلف نگریست. موقعیتی که هر کس از ظنِ خود معانی مد نظرش را از آن دریافت می کند.

 

 فیلم آیینه ای از گفتمان های مختلف و گرایش های سیاسی موجودِ آن دوران است. هر گفته نیز بازنماییِ موضعِ گفتمانی هر شخصی است. ( البته محدود به مرکز، به این معنا که هر کس که در پایتخت حضوری دارد، از هر گروهِ سیاسی و مذهبی در این فیلم نماینده ای دارد اما خبری از فعالینِ مطرحِ سیاسیِ ترکمن یا کرد و بلوچ در آن نیست.)

 

 تاریخِ پس از فیلم بر اهمیتِ فیلم می افزاید. گفته های هر یک با تاریخِ پس از خود می آمیزد و در ذهنِ مخاطب جرقه می زند که با چه وضعیتِ بغرنج و حادی طرف است. موقعیتی که فیلم بر آن تاکید می گذارد و حساسیتش را خرجِ آن می کند، موقعیتِ مکررِ دهه ی شصت است. آن جا که انقلابی ها به انقیاد کشیده شده اند. آن وقت که انقلابی ها باید بیایند و بنشینند و رو به همه اعتراف کنند و توبه نامه بنویسند و رفیقان قدیم را رسوا نمایند. در این فیلم اما همه کنارِ هم نشسته اند. سرکوبگران و سرکوب شدگان یکی پس از دیگری به سخن وا داشته شده اند. هوشِ تاریخیِ کیارستمی است که چنین چیزی را رقم زده است.

 

 برخی جواب ها نیز کمی عجیب می نمایند. کیانوری درباره ی لو دادن یا ندادن تردید دارد. خلخالی اما به جد می گوید اعتراف کردن در اسلام جایز نیست. این جواب ها ماجرا را حساس تر نیز می کنند. فیلم را باید با سرگذشتِ شخصیت هایش همزمان دید.

 

 توده نیز در این فیلم نمایندگانی دارند. والدینی که شاید نماینده ی مردم باشند. دو تا از آن ها، از هر جوابی طفره می روند و سعی در پاک کردنِ صورت مساله دارند. در واقع انگار بستر برای هر توجیهی مهیاست. برخی نخبگان نیز البته سعی در موجه کردنِ خیانت دارند.

 

 به هر حال ساختارِ فیلم کیارستمی ساختارِ بسیار دمکراتیکی است. چارچوب و قالبی دارد که همه در آن سر جای خود نشسته اند و به ابرازِ نظر می پردازند. آدم ها در این فیلم کاملا با یکدیگر برابراند. هیچ کدام بر دیگری غلبه ندارد. وضعیت، پیشاسرکوب است. وضعیت، به گونه ای متفاوت از تازه نفس ها، اما همچنان، انقلابی است. مواضع هر یک نیز، بر آمده از این جو انقلابی است.

 

 

 جستجو:

 

  امیر نادری در روزِ پیروزیِ انقلاب در ایران نبود. به محضِ بازگشت، عکس های مفقود شدگانی که هر روز در صفحات روزنامه ها و تلویزیون پخش می شوند، توجهِ او را بسیار بر می انگیزد. نادری به سازمان تلویزیون می رود و تحت تاثیر جو انقلابی، از او استقبال هم می شود، چه که به عنوان فیلمسازی معترض شناخته شده بود. پس از او درخواستِ فیلمی می کنند و نادری هم فرصت را دریافته، بر حسبِ آن چه فکرش را درگیر کرده، پیگیر ساختنِ فیلم خودش می شود.  که در نهایت می شود همین جستجوی یک. بین این سه فیلمِ موردِ بحثِ ما، حضور مولف در این یکی شدیدتر است. نتیجه، اثرِ درخشانی است. 

 

 باید گفت روحیه ی خاص و سر پر سودای نادری است که او را به جستجوی مفقودشدگانِ انقلاب می کشاند. آن ها که از 17 شهریور به بعد یک روز از خانه بیرون رفته اند و دیگر برنگشته اند. قریب به 8 هزار نفر که هیچ خبری از آن ها نیست. انقلاب پیروز شده بود اما بحثی درباره ی آن ها در نمی گرفت. میلی به بحثی نبود. انقلاب پیروز شده بود اما حالا این آدم ها کجا بودند، انقلابیون کجا بودند.

 

 در این اثر، نه خبری از شور و شوق انقلابی است، چنان که در تازه نفس ها و نه خبری از موقعیتی که نخبگان بر آن انگشت بگذارند، چنان که در فیلمِ کیارستمی. بلکه تنها با فلاکت و وحشت و یک انتظارِ دردناک طرفیم از مردمی که خبری از گمشده های خود ندارند. تصویرِ انقلابی برآمده از خاکسترِ انقلابیون و پیش به سوی آینده ای نامعلوم.

 

 فیلم سراسر سوار بر خاکسترِ انقلابیون است. از فیلم طبعا استقبال نشد. با این که سفارش تلویزیون بود، مسئولان فیلم را برنتافتند. فیلم را زیادی تیره و تار دیدند. چنین چیزی قطعا باب طبعِ دست اندر کارانِ استقرارِ نظمِ تازه نبود. این واکنش معنای صریحی داشت. آن ها که به قدرت رسیدند، لزوما انقلابیون نبودند. انقلابیون آن ها بودند که کفِ خیابان ها پرسه می زدند و این ها که گمشده بودند. کثیری که انتخاب کردند و قلیلی که فاتح شدند با هم نمی توانستند یکی باشند. از انقلابیون خبری نبود، چنان  که انقلاب نیز گم شده بود. قطعا آن ها که به فکرِ سرکوبِ انقلاب اند، از یادآوری انقلابیون چیزی عایدشان نخواهد شد. حالا باید به فکرِ سیاست های طردِ تازه باشند. باید تصویرِ انقلابی ها را مخدوش نمایند نه که آن ها را، در برابرِ وجدانِ عصر خود قرار بدهند. باید مقاومتِ انقلابی را بشکنند و او را به اعترافِ اجباری وادارند. چنین فیلمِ زخمی و زننده ای به کارشان نخواهد آمد. به آن ها چه مربوط که هزاران نفر گم شده اند. سرگذشتِ این کثیر چه ارمغانی برای دولتِ تازه دارد؟ این فیلم برای ثبت در تاریخ است. شهادتِ نادری تنها ریاکاریِ آن ها را در طولِ زمان، پیشِ روی ما، رسوا می سازد.

 

 قضیه ی امیرنادری در این اثرِ درخشان، اصلا پیروزی انقلاب نیست. سرودی نمی خواند و سروری در او نیست. وجدِ انقلابی جایی در فیلم ندارد. نگاهِ او، کاملا بدبینانه و پیشگویانه است. بسیار پیش تر از آن که نخبگان سیاسی دریابند، امیر نادری متوجه است که مردم از انقلاب حذف شده اند. انقلابِ مستضعفان علاقه ای به یاد و خاطر مستضعفان ندارد. وارثان زمین در لایه های زیرین آن فراموش شده اند. اصلانی نیز در کودک و استثمار (فیلمِ دیگری که می توان آن را به این سه فیلم افزود) به سراغِ همین طبقه رفته است. آن ها که آسیب پذیرتر بودند و به نامشان داشت چیزها رقم می خورد و خود بی خبر بودند. انقلابی هایی که دولت و نظمِ تازه یا باید آن ها را به خانه برگردانَد یا بر بی چهرگیشان گردِ فراموشی بریزد، سوژگی و کنش گریشان را اخته گرداند و تا می تواند از طرد و سرکوب بهره ببرد. این مردم هنوز که هنوز است در تاریخ نگاری های رسمی جایی ندارند. بی چهرگی خاصیتِ اصلی آن هاست.

 

 نادری به جستجوی گمشدگان، قدم به قدم، برای ثبت در تاریخ، پیش می رود. قبرهای بی جنازه ی آن ها را می یابد و آن را در کنارِ تصاویرِ ثابتِ گمشدگان و حرف و حدیثِ خانواده ها قرار می دهد. نادری کاری می کند که حتی هنوز بسیاری از یادآوری آن هراس دارند.

 

 مردمی که نادری در اینجا به سراغشان می رود، مردمی اند که در تاریخ نگاری رسمی جناح های مختلف هیچ جایی ندارند. چنان که گفتم تنها سرِ پر سودای نادری است که او را بدین موقعیت می کشاند. اگر چه گفتم خاصیتِ اصلی این طبقه و این توده، بی چهرگی است، باید این فیلم را، نقطه ی مقابل این مساله در نظر گرفت. نقطه ی مقابلِ تصورِ انتزاعی از مردم، توده و انقلابیون. دقیقه ای در فیلم هست بسیار درخشان. آن جا که عکس های گمشده ها به سرعت با توده ی مردم بُرش داده می شود. انبوهی از مردم که پشت به دوربین، به سرعت در حال رفتن اند. تدوینِ موازیِ تصاویرِ گمشده ها با این سرعت و حرکتِ انبوه. چهره ی این آدم ها در برابرِ بی چهرگی توده ی در حال حرکت قرار می گیرد. اصلانی نیز در کودک و استثمار، سیمای کارگران، سیمای کودکان را در برابرِ چشم های زمانه قرار می دهد. که البته ندیدند. آن ها به جستجوی چیزهایی برای ثبت در تاریخ بودند. به دنبالِ شهادتِ خویش بر حادثه بودند. گوی در دل نگیرد کسش هیچ. آن ها حرفِ دلِ خود را دنبال کردند. تا کارِ مطلوبِ خودشان را انجام داده باشند.

 

 فیلم نادری یادآورِ شب و مه ژان رنه نیز هست. ارجاعی آگاهانه و موثر به آن دارد. هر دو فیلم، سندهایی بر یک جنایت اند. جستجوی نادری، سندی است بر یک جنایتِ لاپوشانی شده. جنایتی که نظمِ قبلی، بانیِ آن است و نظمِ بعدی، سعی درخواباندنِ قائله ی آن دارد. فیلم به سادگی حکایتِ انقلابی است که نگاهی به عقب ندارد و مردمی که انقلاب کردند و فراموش شدند. انقلاب کردند اما حالا اما وقتِ به خانه برگشتن و سپردنِ کار به دستِ کاردان است. این را بازرگان می گفت. چرا که طبیعی بودن شرایط را باید پذیرفت. باید یک بار دیگر فراموش کرد که امرِ طبیعی، امر هژمونیک است و طبیعی، گفتمانی است که رسوب پیدا کرده است.

 

 

در آخر

 

  همچنان ندیدنِ فیلم ها، پذیرفتنِ عواقبِ چرخه ی موجود است. ندیدن و نیندیشیدن به آن ها، فراموشیِ تاریخ است. اگر چه نمی توان نگفت این فیلم ها، فرزندانِ زمان خودشان بودند و دغدغه ی زمانه داشتند و دیدنِ آن ها در موقعیتِ درستِ خودشان بود که بیشترین کارایی را برایشان به ارمغان می آورد. او را هم که بیست سال پیش ترور کردند، حالا کتاب هاش را بعدِ این همه سال اجازه ی چاپ بدهند، دیگر آن برندگی پیشین را ندارد. حذف، صورت گرفته است. چندان امیدی به چیزی نیست. به هر حال سرِ این فیلم ها بریده شده است. چنان که سرِ آن نویسنده. «انقلاب ذات ما را عریان کرد.»  با این همه باید این ذاتِ عریان شده و این سرهای بریده را دریافت و آن را نه به مثابه ی امری ذاتی، که به مثابه ی آن چه قابلیتِ تغییر دارد نگریست. تصورِ تغییر جز با نگریستنِ دیگر بار به آن دوران و برنده ترینِ نقدها میسر نخواهد بود.

 

 باز می گویم نه دوران پهلوی همه آن چیزی است که در آرشیو من و توست و نه انقلاب 57 محدود به ارجاعاتِ جمهوری اسلامی. حالا که آن ها مشغول تجدیدِ قوایند و این ها، یکی یکی سنگرها را دارند از دست می دهند،  بعید نیست همین فردا، از خواب پا شویم و تلویزیون را روشن کنیم و ناگهان ببنیم، فرشگردی ها در اتحاد با سردارن، سر یک میز طویل نشسته اند و به ریشِ ما می خندند.

 

 آیا این آینده ی احتمالی، کنایه ای به گذشته نیست؟ کنایه ای به ما که گفتیم چشم آن بِه که فرو بسته باشی ای اسفندیار مغموم!

 

در همه ی این سال ها، عواقبِ این فرو بستنِ چشم و فراموشیِ آن دوران را بسی کشیده ایم. کافی نیست؟

 

اگر شرایط انقلابی تجدید نشود، اگر امکان های متعدد را پیش روی خودمان قرار ندهیم، به هیچ چیزی هیچ امیدی نخواهد ماند.

 

آن بِه، که با لخته های چشم و تکه پاره های تنِ اسفندیار، رویارو شویم.

 

 

 

 

 در طرحِ این بحث و نوشتنِ این مطلب از مطالب زیر بهره ها برده ام:

 

مقالات:

مختاری، محمد. شوراهای شهر استقبال یا عدم استقبال. کتاب جمعه، 1358.

سلامت، حسام. انقلاب گم شده است (درباره تازه نفس ها کیانوش عیاری). تلگرام حسام سلامت، 1396.

چهرازی، مهران. نگاهی به سینمای عباس کیارستمی با محوریت فیلم قضیه شکل اول شکل دوم. آیت ماندگار، 1395.

 

 

کتاب ها:

تاریخ مفقود شده ی شوراهای 57 (جلد اول). منجنیق، 97

مختاری، محمد. تمرین مدارا. بوتیمار، 1395.

آبرهامیان، یرواند. ایران بین دو انقلاب. نی، 1392.

فیلیپس، لوئیس. یورگنسن، ماریان. نظریه و روش در تحلیل گفتمان. ترجمه هادی جلیلی. نی، 1389.

مسکوب، شاهرخ. داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع. فروزان، 1394.

عبدالکریمی، بیژن. محمدی، محمدعلی. رهایی بخشی یا سلطه. نقد فرهنگ، 1397.

لاکلائو، ارنستو. موفه، شانتال. هژمونی و استراتژی سوسیالیستی. ثالث، 1397.

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۵۸
شایان تدین

  عباس میلانی در پاورقی یکی از کتاب های خود به اشارت می نویسد: وقتی به خاطر می آوریم که نه تنها اغلب اولیای تذکره الاولیا که بخش اعظم شعرا و فلاسفه و مورخان فرهنگ ما سنی مذهب  بودند و این واقعیت را در کنار تصویر رایج و عامیانه ای می گذاریم که اغب شیعیان ایران درباره ی سنیان در ذهن دارند، به نوعی دو پارگی حیرت آور در هویتِ فرهنگی خود پی می بریم.

 

  ذکرِ این گفته به قصدِ روشن شدن چند طرح و فکر پیشِ خودم است. اغلب در کتاب های تاریخ، حتی به قلمِ بزرگانِ این سده، مفروضاتی وجود دارد که ناگزیر اکثرِ خوانندگان پذیرفته اند. این فضای اقناع به پذیرش بی چون و چرای هر گفتمانِ مسلطی می انجامد. یعنی، عمومِ مردم، خوانندگان کتاب ها و همه ی کسانی که تحتِ تاثیرِ فضای غالب اند فرصت و حوصله ی فکری دیگر را به خود نمی دهند. اصلا انگار احساسِ نیازی وجود ندارد. یکی از این مفروضات که امیدوارم یک روز با ذکرِ منابعِ متعدد در متونِ مختلف به بررسی آن بپردازم این است که شیعه تجلیِ ایرانیِ اسلام است. چنین القا می شود که ایرانیان در طول تاریخ به هر نحوی تحتِ هر شرایطی یک خطِ فرهنگی را نگه داشته اند. در واقع فرهنگ ایرانی به کاروانی تشبیه می شود که همیشه در حالِ پیش رفتن است. توقف ها همه ناشی از مانعِ بیرونی اند. گاهی مغول. گاهی عرب. گاهی استعمار. این اصالتِ فرهنگی و سیرِ همیشگی پیشرفتِ یکسویه و خطی البته گاهی متوقف، گاهی تند و گاهی کند می شود و علی ایحال، تشیع، برآمدِ خلفِ این جریان و وجه تمایزِ اسلامِ ایرانی و بنابراین عنصرِ جدایی ناپذیری از هویتِ ما و قوام بخشِ سیاستِ فرهنگی است. جالب آن که این نظرِ یک گروه هم نیست. یعنی مثلا در میانِ اعراب یا سنی های ایرانی هم دیده و شنیده ام که گاه به ذم چنین چیزی می گویند. مثلا از قرابت های شیعه با مجوسان و از این حرف ها. اما این دو پیش فرض آیا واقعا همینقدر به واقعیت نزدیک و بر آن چیره است؟ بر ذهن و زبانِ بسیاری در دورانِ ما و در متونِ درسی که چنین است. بدونِ هیچ تردیدی.

 

  این باورِ مسلط عموما بر یک تلقی انتزاعی از فرهنگ، مردم یا تاریخ سوار است. فرهنگ ایرانی یا ایرانی-اسلامی در جاهای مختلف به معناهای مختلف به کار برده می شود. در برخی کتاب ها دیگر روشن کننده ی چیزی که نیست هیچ خود معظل و معماست. در سخنرانی ها و بروشورها و رسانه های جمعی هم همینطور. انگار آب زلالی است که از پیچ و خمِ جوبار و رود و دریای تاریخ به سلامت گذشته. غافل از آن که خصلتِ فرهنگ خلوصِ آن نیست. آمیختگی، ذاتیِ هر فرهنگی است. در ادامه تلقیِ جمهوری اسلامی از فرهنگ پربارِ ایرانی-اسلامی نیز به گمانم حاصلِ درخورِ چنین برخوردِ ساده اندیشانه ای است. بدون در نظر گرفتنِ انبوه گسست ها، پیچیدگی ها و بازدارنده ها. تاکید نه بر تمامیتِ سنت که بر مصادره به مطلوبِ بخشِ خاصی از آن به نفعِ گروهِ خاصی است. تفاوت های نظری و عملی میانِ شیعه و سنی  یا فرقه گرایی های متعدد در تاریخِ اسلام که قابلِ انکار نیست اما این وجه، در جمهوری اسلامی، بارِ ایدئولوژیکِ تاریخی یافته و این در حالی است که ما امروز با مسائلِ حادتری طرفیم. چنین پیشفرض های مسلمی اند که  بستر را برای ایدئولوژی های فرقه گرایانه مهیا کرده اند و در گفتمانِ آن، به نفعِ قدرتِ سیاسی، بازتولید شده اند. من اما فکر می کنم که  گاهی باید از رو بست و دری دیگر گشود. به سمتی دیگر.

 

  دو مثال برای روشن تر شدنِ خودم: در جایی، در یکی از کتاب های درسی که آنقدرها هم بد نبود، اخیرا می خواندم که از دلایل اصلی تسلط صفوی را چنین چیزی گفته بود: عرب گرایی مذهب تسنن و ضدیت آن ها با ایرانی ها. من نمی دانم عرب گرایی اینجا چه محلی از اعراب دارد. این بسطِ ناسیونالیسمِ امروزی به کلِ تاریخ ایران به نفعِ ایدئولوژی حاکم است. وگرنه طبق چه معیاری می توان گفت علمای مشهورِ شیعه در دربارِ صفوی از سلفِ اهل سنت خودشان بیشتر یا کمتر عربگرا بودند؟ بعد تازه مساله این است که نیای بزرگِ سلسه صفویان، شیخ صفی الدین اردبیلی، صوفیِ سنی مذهبی بود. در واقع این دوگانه و تمایز میان سنی و شیعه و عرب و ایرانی چشمِ ما را از دیدنِ جنبه های متعدد وقایعِ تاریخی دور نگه می دارد و فرصتِ آن را از ما می گیرد. تصوف تاثیر به سزایی بر صفوی ها داشت. تصوفی که حال نه نیرویی معاند یا اپوزیسیون که خود بخشی از حاکمیتِ جدید بود و دیگر حتی از تساهلِ آن چیزی نمانده بود و هر چه بود، قشری گریِ روحانیتِ تازه به دوران رسیده بود. در واقع تصوف در آن زمان همان کاری را کرد که امروزه گفتمان های دیگری می کنند، هم بستر را برای به قدرت رسیدنِ صفوی مهیا کرد و هم در آن حل و به چیزِ دیگری تبدیل شد اما نمادها و نمودهای آن به نفعِ نظام حاکم بازتولید می شد. یا مثلا در وقایعِ روز. درباره ی سوریه. بعضا چنین وانمود می شود که نبردی سخت میان علوی ها و سنی ها از ابتدا در کار بوده. یا جنگ جنگی است تماما عقیدتی و مذهبی. چنان که حاکمیتِ ایران با تقدس بخشیدن به حضورِ نظامی و مستشاری خویش در سوریه و توجیهِ جنایت ها به این تلقیِ ساده اندیشانه دامن می زند. در حالی که  علوی های حاکم بر سوریه اصلا شیعه نبوده اند و نیستند و جنگ در سوریه نیز حقیقتا جنگی صرفا فرقه گرایانه و مذهبی هرگز نبوده است.

 

  دوستی تعریف می کرد از نشستی که اخیرا در همین دانشگاه شیراز برگزار شده. در حالی که سخنران بر تشیع و زبانِ فارسی به عنوان دو ویژگی اصلی هویت ایرانی-اسلامی پای می فشرده یکی از حاضران به کنایه از او پرسیده: من که نه شیعه ام و نه زبانِ مادری ام فارسی است چه باید بکنم؟ بنابراین باید در وضعیتِ کنونی، در مواجهه با خود، حقیقتا پرسید که این تمایز و مطرح کردنِ تشیع به عنوان قوام بخشِ هویت ایرانی چقدر به کارِ امروز می آید؟ و پیش تر البته روشن کرد منظورمان از هویت دقیقا چیست؟ و از این منظور در پی القای چه چیزی هستیم؟ جدای از این که این فرض در دل خودش دچارِ حذف و پنهانکاری و سوگیری است. چرا که بخشِ عمده ای از تاریخِ ایران و اسلام را به سادگی نادیده می گیرد. من این تاکید بر تشیع و تمایزِ قطعی میان سنی و شیعه را خاصه در عصرِ حاضر نه می پسندم و نه چندان صالح و کارآمد و روشن می دانم. اما نباید ناگفته بگذارم که علما و بزرگان و تاریخ نویسانِ اهل سنت اغلب از سرزمین های فارسی زبان بوده اند و از سوی دیگر تاریخِ فرهنگ و زبانِ ایرانی و فارسی تاریخی تماما شیعه که نیست هیچ بخشِ غالبِ آن به اهلِ سنت تعلق دارد.  ناصرخسرو که به اسماعیلی ها تعلقِ خاطر داشت یا خواجه نصیر الدین طوسی از جمله موارد استتثنایی اند. غالبِ اهلِ قلم و مشاهیرِ فرهنگی تاریخِ ما ( با هر تلقی از ما و تاریخ) در مذهب تسنن مشترک اند. چرا باید و چطور ممکن است مثلا نقش سعدی یا خواجه نظام الملک یا هر کسِ دیگر را در تاریخِ اندیشه ی اجتماعی و سیاسیِ ما دستِ کم گرفت؟ و چرا نباید آن را ملاک قرار داد؟ تاکید بر شیعه در سطحِ نظریِ خودش هم شکست می خورد. با این همه اصلا به چه کارِ امروز می آید؟ روزگاری که حتی به گمانِ من درباره ی زبانِ فارسی نیز، با همه قوام بخشی و دیرینه بودنش، باید محتاط بود چرا که کار بیخ پیدا کرده است تاکیدِ بیجا بر شیعه در مقامِ روشنفکری و دامن زدن به مفروضاتِ عمومی چه معنا و نتیجه دارد؟ جز از هم گسیختنِ بیشترِ ملتی از هم گسیخته. چنان که واقعیت های تاریخی مخدوش می شود، واقعیتِ سیاسی اجتماعیِ ما نیز گیج و گنگ و درمانده می ماند. فاصله ی مردم های ما را از هم بیشتر، نفوذ نفرت و فرصت های تهدیدِ منطقه ای و جهانی را میسرتر می کند. این تاکید و تاکید هایی از این دست یا نقطه نظراتی که منازعاتِ سیاسیِ امروزه را تقلیل به نبردِ شیعه و سنی می دهند در گفتمان های ایدئولوژیکِ روز حل و منحل شده اند و در تقویت و پیشبردِ آن گام بر می دارند. 

 

  

  در ادامه می شود مثالی دیگر زد. سلفی گری یکی دیگر از محل های مناقشه و باعثِ کج فهمیِ بسیار است. خط فارقی که بین شیعه و سنی کشیده می شود و تصوری که در خودِ باورمندان نیز، همسو با قدرتمندان، رایج است، گشایشی در فهمِ سلفی گری به بار نمی آورد. سید قطب پیشوای همه ی بنیادگرایانِ جهان اسلام است. اعم از سنی و شیعه. در حالی که سنی ها در ایران دایما متهم اند به سلفی گری، تا نظری اجمالی به بنیان های نظری پیشوایانِ این نحله در جهانِ اسلام بیندازیم، قرابتِ آن با نظامِ حاکم بر ایران بسیار بیشتر از اعتقاد و طرزِ زندگی اهل سنت ایران است. چه که به جرات می توان گفت سلفی گری و بنیادگراییِ اسلامی در میان سنی های ایران با وجودِ زنگِ خطری که هست خریدارِ چندانی ندارد. سید قطب اما پیشوای بنیادگرایان از القاعده تا بخش هایی از جمهوری اسلامی است. باید دقت کرد چه کسی کتاب های او را به فارسی ترجمه کرده و بارها، همدلانه، از او ستایش نموده و حتی عده ای در داخل چند مقاله نوشته اند و مقایسه ای تطبیقی انجام داده اند میانِ تفکراتِ این دو. نباید به راحتی از تاثیرِ سید قطب و آرمان های او و هم مسلکانش و تصورِ تازه ای که از حاکمیت در مقایسه با فقه و کلامِ سنتی دارند و همراه با بازتفسیر بنیان های تاریخیِ اسلام از جمله کفر و جهاد است  به سادگی گذشت. دوگانه ی خیر و شر را هم اوست که در عصرِ جدید و از بدِ حادثه ها بازتفسیر می کند. دوگانه ای که باید مبنای سنجیدن دوست از دشمن قرار بگیرد. جوامعِ امروزی را او به جاهلی و مسلمان تقسیم می کند و این وجه تشابه ی همه ی بنیادگرایانی است که فرقه گرایانه به جانِ همدیگر افتاده اند. سید قطب و آرمان های او البته ریشه در تاریخِ اسلام دارند اما به بیان دقیق تر نوعی بازآفرینی و بازتولیدِ آن در جهان امروز و در برخورد با تجدد و به خصوص یکی از وجوه آن یعنی استعمار است. آن چه فراگیر است در تمامِ جهان اسلام بحرانِ دولت ملت هاست. بحرانی ورای سنی بودن یا شیعه بودن.  مبارزه جویی و هماورد طلبی با هر چه بوی غیریت می دهد در هرسوی بنیادگرایی به چشم می خورد. تنها غیریت است که دچار مناقشه است و در هر صلاحِ دیدی گروه یا کسانی خاص را در بر می گیرد. ورنه بحران و واکنش به آن ریشه های مشترکی دارد. فقه و کلامِ سنتی اهل سنت نیز مانند تشیع دچار دگرگونی ها شد. از همین روست که می گویم جمهوری اسلامی نزدیکیِ نظری عمیقی با ریشه های سلفی گری دارد و باز این بحثی نیست که کشیدن خط فارق میان شیعه و سنی پاسخگوی آن باشد. در واقع چنین تصوری، بر خلافِ ظاهر روشن گرانه و منطقی اش، اغلب همه چیز را در ابهام فرو می برد و بحران ها را چه در داخلِ ایران و چه در عرصه ی منطقه ای به نفعِ جناح های حاکم تشدید می کند. برای همین فکر می کنم باید در عینِ مقاومت، زمینِ بازی را تغییر داد. این تغییر خود عینِ مقاومت است.

  

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۵۱
شایان تدین

مطالبِ زیر در واقع دو مطلب جداگانه اند. یکی در نشریه ی 35 میلی متری، مجله کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال سوم، شماره ی پنجم، زمستان 96 و بهار 97، منتشر گردیده است. دیگری به قصدِ انتشار در نشریه ی کانون ادبی دانشگاه شیراز نوشه شده است. 

 آن که می پذیرد، نقاد است، و آن که نمی پذیرد محق است. و من در این میان گفته و رفته.

محمدرضا اصلانی

 

  خواندنِ دگرخوانیِ سینمای مستند پس از هم نشینی و رویارویی با مولف طی سه روز و خاصه در دو جلسه ی 4 ساعته، آشنایی عمیق تر با جهانِ بینی پرداخته، آزموده و فرارونده ای بود که گوشه هایی از آن طی آن چند روز مطرح شده بود. کتاب، مسلما، بی کمترین گزافه گویی از مهم ترین اتفافات تالیفی-اندیشه گانی در عرصه ی فرهنگ و هنرِ سرزمین ماست. از آن رشته کلام هایی که مدام می شود به آن برگشت، ریز و درشتش را کاوید و مطرح نمود و باز اندیشید.

 

 دگرخوانی سینمای مستند علاوه بر گشودنِ نظریِ ایده آلیسمی پویا در رابطه با سینما، خاصه سینمای مستند و گره زدنِ اجتناب ناپذیر آن به سینمای تجربی -که می تواند پیوندی مبارک در ارائه های معرف به حضورِ هنرمندانه ی مولف باشد-، نوعی  بازخوانی از چند دورانِ موثر است که بستری فراهم شده بود برای خلقِ خلاقانه و تفاهم که البته به پیروی از اصول تاریخی ما ناپیوسته بوده اند و ناخوانده و نادیده، به گوشه ای رانده شده اند. یکی از آن ها اواخر قاجار است که اصلانی از مکتبِ عکاسیِ خاص آن دوران در سطح جهانی یاد می کند و دیگری سرچشمه های دهه ی 40 و آن چه در آن زمانه ی پرشتابِ فعالِ سرنوشت ساز در عرصه ی فرهنگ، سازمان های صنعتی-فرهنگی و به تبعِ آن سینما و شعر و رمان و تئاتر و .. روی داد.زمانه پرورش خود مولف که همچنان حضورش گرامی است و فعال و خلاق.

 

 آگاهی جامعِ نویسنده از ظرایفِ بسیاری موضوعاتِ مطرح، کتاب را مبدل به سرچشمه ی زبانیکِ اندیشه های خلاقه ی بسیاری می کند. زبانِ اصلانی در این کتاب زبانی است پخته، آزموده، دقیق و فعال در اندیشه که البته از اویی که در اولین کتابِ شعرش، روزهای نیمکتی، شب های باد، در اوایل دهه ی دومِ زندگانی، به چنان زبانی نائل شده بود چیزی به غیر چنین بعید است.

 

شرح و توصیفِ مختصری از کتاب:

 

سینمای مستند به واقع دچار سوتفاهماتِ بزرگ، در تعریف و ارائه، توامان است. اصلانی فصل به فصل و نکته به نکته با شکافتنِ ریشه ی مسائل سوتفاهمات را به کناری زده و از دریچه هایی تازه به تعبیر و تاویل های تازه تر و پویا می رسد. "سینمای مستند چون می تواند از حیطه ی رقابت قطب های صنعتی اقتصاد سینما به دور باشد، خود منجی صنعت سینمای ماست." بررسیِ این فرصتِ به دست آمده و چگونگی برخورد با آن از دغدغه های اصلیِ کتاب و نویسنده است که به آینده ی سینمای ما و پایداریِ صنعتِ آن می اندیشد.

 

کتاب که در طولِ زمان پرویده-نوشته گردیده است پیشگفتی دارد و شش فصلِ مجزا که ترجیعِ بند آن سینمای مستند است. فصل ابتدایی واقعیت، مستند دارنده ی پشتواره ی فلسفی و ایده های مرکزیِ کتاب است. ایده ای که حولِ محور سینمای مستند به مثابه ی فرصتی آزاد شده از برای بیانگریِ ذاتِ سینما می چرخد و مدام به هر سویِ به کارآینده ای می نگرد و گاه و چه بسیار گاه، خود سویی تازه می آفریند. فصل های بعدی، سند مستند، صنعت مستند و رسانه مستند ادامه ی منطقی ایده آلیسمِ پویایی است که قدم به قدم، طرح ریزی می شود و در خود فشرده، در مقیاس های مختلف و در برخوردهای مختلف معرفِ حضور خود می گردد. سند به مثابه ی ابزار هر کار مستند، صنعت در مقامِ ذاتیِ اش در سینما، رسانه در مقام تحمیلی اش در تعریفِ سینما هر کدام درختی اند در متنِ اصلانی که  شاخ و برگهای خود را دارند.

 

 دو فصلِ آخر، بازخوانی دوران هایی اند که در ابتدای این یادداشت ذکر شد: اواخر قاجار و دهه ی چهل. عکاسی ما، سینمای ما و دهه ی چهل، مستند. ذکرِ نقادانه ی آن در کتاب، خواننده را فرا می خواند به مرورِ هر باره. خواندنِ این دو فصل نوعی برقراری ارتباط است با فاصله ها. بازشناسیِ تاریخی-فرهنگی در مواجهه با فرهنگ ها و جهان. که جریانی اگر جریان باشد باید که کاشفِ تاریخِ خود باشد ورنه نه تازگی، که حماقتِ خودش را عرضه و عرضه ی مجدد می کند در دوری باطل. در وانفسای حذف و انکار مدام، در ناآگاهی و بی ارادگی و بدنظریِ مسلط، خواندنِ این دو فصل اگر آغازی بر اندیشیدن و کاوشگری باشد بلاتردید مبارک است.

 

مباحثِ اصلی مطرح در کارگاه:

 در این دو روز و هشت ساعت، مطالبِ بسیاری مطرح شد. سیرِ جلسات البته، بیشتر، درسگفتارانه بود. از جمله مطالبِ مطرح، که کتاب نیز بر آن پای می فشرد، خطری است که اصلانی به نسل ما گوشزد می کند. و آن، خطرِ از بین رفتن تداومِ جامعه است. و این که ما ملتی گم شده در تاریخ هستیم. چرا؟ چرا که خلق نمی کنیم؛ در جهنم سِیر می کنیم، به جهنم عادتمان داده اند و نوستالژیِ جهنم هم داریم!

 

 در این جلسات که در تالار حکمت دانشگاه شیراز برگزار شد، بیشترِ مواردِ مطرح، مفاهیمِ تئوریکی بودند که در نگاهِ ناآشنا چندان آن چیزی نیست که از کارگاهی درباره ی ساختنِ فیلمِ کوتاه انتظار داریم. با این همه در هیچ جای دیگر نمی توان چنین حرف هایی را شنید و کسِ دیگری هم توانِ چنین گوشزدهای اساسی را ندارد.

 

 اصلانی در این جلسات به بررسی سوتفاهماتی پرداخت که درباره ی سینمای تجربی وجود دارد. از جمله، تخلیط پراتیک با اکسپریمنس. که سینمای تجربی کشف ظرفیت های تازه مبتنی بر همه ی دانش های موجود و فراسوتر رفتن از آن است و نه کسبِ تجربه های آماتورِ بی پشتوانه. تجربه در ایده ی اصلانی، دستاوردی است برای بودن در تاریخ. و تجربه ی صرف. و نه تجربه ی نادانیِ خویش. با این تعاریف، تجربه تنها یک اشتیاق، میل یا امر خصوصی نیست بلکه یک ضرورتِ تاریخی است.

 

 علاوه بر تمایز ذکر شده، تمایزِ دیگری که اصلانی دقتمان را به آن جلب کرد، تمایز میان ارتجاع و سنت است. از جمله مفاهیمِ مطرحِ دیگر مساله ی خلاقیت بود. و ارتباط آن با تجربه ورزی. که خلق دوباره ی جهان، و اضافه کردن به ذخیره های جهان، خلاقیتِ در حال تجربه است. و چنین است که تجربه، کشف زیبایی جهان می شود. و طنین این جمله ی استاد، که زیبایی-دیدن، امری اخلاقی است و آن ها که تجربه نمی کنند آدم های بی اخلاقی هستند. تجربه نمی کنی بلکه مصرف می کنی و می خوری.

 

 از موضوعات دیگرِ مطرح، که حیفم می آید اشاره ای به آن نکنم، مساله ای اشتباه کردن است. اصلانی با تاکید بر اینکه انسان تنها موجودی است که اشتباه می کند، از حقِ شریفی سخن گفت که اشتباه کردن است. و تابوی اشتباه کردن را معیاری برشمرد در سنجش جامعه ی دیکتاتورانه. با اشاره به اشتباهات مشهورِ تاریخی از جمله اشتباه کریستف کلمب و البته اشتباهی که زبان است، مساله گشوده تر شد که ما در جهانِ اشتباهات شکل گرفته ایم و مدام بر سر سوء تفاهم ها، تفاهم می کنیم. و از این نیز پلی دیگر به مساله ی تجربه، که تجربه، چیزی نیست مگر خطر کردن برای اشتباه کردن. و چنین است که در تجربه موفق بودن و نبودن محلی از اعراب ندارد. تا کی بتوان وضع مکرر دیدن. و از این مساله دریچه هایی نیز به سمتِ سیاست، خاصه سیاستِ مسلط گشود و بخشی از جلسات را به خود اختصاص داد. 

 

 کلیدواژه ی بعدی، واقعیت بود. و معظلی که در برخورد با آن داریم. که مفصلا، در کتاب شرح داده شده است و طی جلسات، اشاره هایی بدان شد. که امر بدیهی کجا بدیهی است؟ فلسفی ترین مسائل گاه بدیهی ترین مسائل اند و اندیشیدن بدین قضایا، جهتِ نگاهمان را به زندگی تعیین می کند. جهت نگاه و نگاهی که واجب است برای هنرمند بودن. تمایزِ دیگری که مساله را شکافت، تمایز میان ریشه ی لاتین رئالیسم با ریشه ی واقعیت، واقع و وَقَعَ بود. ریشه ی لاتین، به معنای شی دسترس پذیرو قابل محاسبه است. امر ساکن. که مطلق است و ماضی شونده نیست. در حالی که واقعیت ریشه در اتفاق افتادن دارد. ساکن نیست. زمان مند و گریزنده و ماضی شونده است. بحران واقعیت معاصرِ ما ریشه در همین تمایزِ اساسی و نادیده گرفته شده دارد. ما جهان را در حرکت آن ادا می کنیم و حال، منگ و گیج در برابر واقعیت، به عنوان یک ایرانی، ایستاده ایم. واقعیت در نظرِ اصلانی، با نقل قولی از لوکاچ، امری است مغشوش که همواره میل به پنهان کردن دارد. چرا که گناهکار است. به عنوان فیلمساز، در مواجهه با آن چه برهنه نیست، باید مثلِ یک کارگاه رفتار کرد.

 

 خیال، مساله ی بعدی بود. فکر متصور و مرادف هایش در فارسی، هندی، انگلیسی و لاتین. خیالی که در تاریخِ مخیل ما، وسعت و عمقی بسیار دارد. از اندیشیدن، مراقب بودن، ترسیدن تا فکرکردن. چنین است که خیال، یک امر هپروتی نیست. بلکه به قول اصلانی یکی از مکانیسم های مهم ذهن برای شناخت شناسی است. خیال با تندیس نیز مترادف است. اگر حافظه نگه می دارد، خیال، سامان می بخشد. تدبیر نیز هست. خیال بنابراین، حذف جهان و واقعیت نیست. این کارِ توهم است که وجه ترس آمیز و دفرمه ای دارد. خیال نیرویی ذهنی است که توامان، ما را به جهان نزدیک و از آن می گریزاند. ارجاعی است به کافی نبودنِ جهان و نارضایتیِ ما در مواجهه. خیال، واقعیتِ جهان را حذف نمی کند بلکه به مثابه ی مصالح بدان می نگرد. روابط عادی را البته تغییر می دهد و زیستن را، چنین، مقدور می سازد. عقل گرایی افراطی قرن 18 آن را طرد کرد.آن را به عنوان حاشیه ای بر تفکر عقلانی در نظر گرفت. پس از چندی اما، به دلایلی، ورود به ناشناخته ها باز مساله گردید. خیال، بازکشف و بازخوانی شد و ناخودآگاهِ فردی و جمعی مطرح.

 

 و بالاخره مساله ی فیلم مستند. که مساله ای اصلیِ کتاب است و نقطه ی ثقلِ آن. فیلم مستند در نگاه اصلانی، کشفِ پنهانی های یک مساله است. سینمای بی تخیل، خاصه در مستند، در نظرِ او جایی ندارد. تبدیل واقعیت به امرِ عادت شده و تکراری نه دیدن  واقعیت، که ندیدن واقعیت است. شما وقتی تکرار می کنید: جهان را کشتی! در فیلم، زایشِ اتفاق است که مساله است. مستند، فیلم گرفتن نیست. گرفتن و شکار کردن واژه هایی انحرافی اند. مستند هم نوعی فیلم ساختن است. مستند، سنتزی است که واقعیت سومی را از دل ذهن فیلمساز به عنوان واقعیت اول، و جهان بیرون به عنوان واقعیت دوم بیرون کشیده است. تصویرِ ما اکنون خود سندی است برای خودش. عادات ما، زندان اشیاء هستند. فیلسمازِ مستند، درِ زندانِ عادات را باز می کند. حقایق های تو در تو به شیر خفته می مانند/ که عالم را زند بر هم چو دستی بر نه ای بر او. با چنین دیدگاهی است که البته سناریو سرِ صحنه گسترش و گاهی تغییر پیدا می کند. فیلمساز با حضور ذهن در لحظه، بداهه می پردازد به جای اینکه صحنه را متصلب کند. حاضر کردن متفاوت است با شکار کردن. در نظرِ اصلانی، یک داستان، یک فیلم، یک اثر، سیستمِ اطاعات است و نه حجمِ آن. دامن زدن به اغتشاشِ اطلاعاتیِ عصرِ ما کار سینمای مستند نیست. یک مستند وقتی مستند است که به حافظه تبدیل شود و استراتژیِ اطلاعات داشته باشد. در این میانه، تمایزِ سینمای داستانی از مستند بدین قرار است که "سینمای داستانی تخیلی را بر گرفته از واقعیت های پراکنده و تجربه شده ی جهان عینیت می بخشد..." و سینمای مستند "عناصر جهان عینیت یافته را در ظهور من وجهِ آن، با تخیلی ترکیب کننده به هم ارتباط می دهد." 

 

 در نهایت با اشاره به اینکه سینما برآینده همه ی هنرهاست و البته همه ی علوم، با ذکر نمونه ها، به ضرورتِ نگاه جامع پرداخت. که هنرِ تک وجود ندارد. هنر زنجیره ای است به هم پیوسته. موسیقی و معماری و نقاشی و ادبیات و ... هنرمند باید نسبت به هنر آگاهی جامع داشته باشد. و البته نسبت به علوم انسانی. تا جهان بینی کسب شود. و نگاه و جهتِ نگاهی که گفته شد، جریان یابد.

 

در نهایت این نصیحت را آویزِ گوش و ذهن و زبانم قرار می دهم. راهِ ما به هوشِ ما بستگی دارد و قرقره ی تاریخ، مرگِ تاریخ است! و طنینِ چنین پاسخی که: بن بست نتیجه ی ناتوانیِ ذهنیِ شماست!

 

یادداشتی بر کتاب:

 

  آنچه موج به موج در این کتاب می توان دریافت آگاهی و وسعتِ آگاهی برخاسته از وسعتِ اطلاعاتِ نویسنده است. بی آن که ادعایی بر حرفِ واقعا تازه ای باشد، نوعی تازگی دایمی را می توان دریافت. شناختِ سازوکارها از اصل های اساسی کتاب است. نفی و انکار و توهم به کارمان نیامده، نمی آید. آن چه بالفور باید در اولویتِ کار قرار بگیرد، عهد به فهمیدن سیستم ها و سازوکارهایشان است. عهدی که باید با خودمان ببندیم تا بلکه، نفرینِ فراموش شدگی، اندکی، از سرمان، کم بشود. از جمله فصل های درخشان کتاب فصل صنعت مستند است. که با شرح تاریخ مختصری از ثبتِ حرکت و بی تابیِ جهان صنعتی در طلبِ چنین معجزه ای آغاز می گردد و با تعریفی از صنعت، مکانیسمِ آن را به سینمای مستند پیوند می زند. فصلی که صلابتِ نگاهِ نویسنده و فاصله ی او با آن چه به طورِ معمول، با ادعاهایی گزاف، در این باب شنیده و خوانده ایم را آشکارا می بینیم. از نظرِاصلانی، سینمای مستند نه تنها خود یک کالای تولیدی صنعتی است که پشتیبانِ تولید و روند صنعتی و توسعه ی پایدار است. "بدون حضور سینمای مستند، نمی توان جامعه ای را به عنوان جامعه ی صنعتی محسوب دانست." شاید که کارخانه هایی باشند و آمار هم چیزِ دیگری بگوید اما "ذهنیت صنعتی و مواجههِ صنعتی با جهان، در این جوامع شکل نگرفته است." مستند تحتِ چنین شرایطی "حافظه ی دراز مدت منافع تولیدی یک ملت" است و نه تیزر تبلیغی بلند یا کوتاه مدت. رابطه ی تنگاتنگ مستند با صنعت فاصله ی میان مکانیسمِ علمی با اطلاعات علمی را آشکار می کند. از تکرار و دور باطل جلوگیری می نماید و صنعتی اندیشیدن را به جوامع می آموزد. مستند نوعی سازمان حافظه ی جوامع است و ما اگر فراموش شدگانیم، جای چندان شگفتی نیست که نهادهای اساسی این مملکت اصلا ضرورتِ چنین چیزی را درک نکرده اند و بلکه ترسیده اند از ماهیتِ موشکافانه و نقادانه ی آن. چرا که مستند، نقد سیستمیک را به جامعه آموزش می دهد و به قول اصلانی، در مقام حافظه ی انتقادی تاریخ است. ما برای حضور داشتن باید که صنعتی باشیم و برای صنعتی بودن، باید که الگوی اندیشه گانی داشته باشیم. و این بر نمی آید مگر از سینمای مستند و مگر از پیوند نهادهای فرهنگی با نهادهای صنعتی. اصلانی می نویسد: ما رفتارمان را نسبت به انقلاب صنعتی متعین نکرده ایم، و چون نکرده ایم است که انقلابِ صنعتی از برای ما، یک مصرفِ صنعتی-کالایی است؛ نه پایگاهِ صنعتی. و شاید از این باشد که هر آنچه کردیم و خواهیم کرد، حتی اگر خودِ ما همه ی ابزارها و اجزای ماشینی را خود بسازیم و خود، خودکفا شویم، هم در واقع صنعتی تولید نکرده ایم. و در ادامه این که: ما آنگاه می توانیم صنعتی را تولید کنیم که نقد تولید کنیم. نقد، یکی از صنایعِ بزرگِ جهانِ امروز است، ما نقد تولید نمی کنیم. ما تشریح و توضیح تولید می کنیم، و این تشریح و توضیحِ به رغمِ ضروری بودن، کاری به انجام نمی رساند. خلاصه مساله سر این است که سینمای مستند، شرط ضرورِ خودآگاه شدن صنعتی است و بخشی از روند تولید و سینمای مستند باید که نتِ عمودی موسیقیِ صنعت ما باشد تا همه ی صداها با هم شنیده شوند و همه ی این ها بسته به این است که ما بتوانیم نقد تولید کنیم.

 

رشدِ روزِ افزونِ سیستم های تصویریِ رسانه ای، سینما را از وظیفه ی خبررسانی و اطلاع رسانیِ خود آزاد ساخت و این نزدیک به اتفاقی است که برای نقاشی پس از کشفِ عکاسی رخ داد. حولِ چنین بستری است که ایده های اصلانی ساخته و پرورده شده است. سینمای مستند در واقع آزمایشگاه تجربه است. تجربه ی نابِ خلق یک زبان. تجربه ی خلق روابط جدید و آفریدن و ایجادِ جهانِ جدید. و این ها همه برآمده از فرصتی است که برای او مهیا شده. از یک سو به دلیل وارد نشدن در فرایندِ تجاری-صنعتی-کالاییِ سینمای مسلطِ داستانی، و از سویی دیگر پیشرفتِ رسانه ها سینمای مستند را از وظیفه ی سنتی خود که اطلاع رسانی بود، فارغ ساخته است.

 

و در پایان باز به دو فصلِ نهایی نقبی بزنم که خواندنِ هرباره اش می ارزد. دو فصلی که به ما یادآور می شود باید به کاوش در حضو و عدمِ حضور تاریخی مان بپردازیم. و فهمِ مدرن را جستجو کنیم در سیاه مشق های میرزا غلامرضا و عکس های ناصرالدین شاه و آقارضا. فهمی که آگاهانه به چگونگی بروزِ خویش می اندیشید و از شرِ گسست های تاریخیِ فرهنگیِ ما در امان نماند. برای مثال می نویسد: این تجربه ی عظیم و راهگشای دوران-مکتبِ عکاسی، با سقوطِ خاندان قاجار، چنان در بی مهری و تحقیر فرو رفت که به تجربه ای فشرده و پشتوانه ی تاریخمند تبدیل نشد. نگاهِ جسورِ اصلانی در این فصل ها طرحی در می اندازد از عکاسی به نگارگری و از عکاسی به سینما، خاصه سینمای مستندِ دهه ی چهل به بعد که آن نیز به گسستِ سختِ دیگری انجامید. اصلانی از اعتباری نادیده سخن می گوید که در بی اعتنایی بی اعتبار شده ورنه جای بسی شگفتی، تامل و پیشروی دارد.

 

 در نهایت، در فصل نهایی با شمردنِ فعال ها، فعالیت ها و شاخصه های فرهنگی سعی در گرفتنِ نبضِ اجتماعی آن دوران را دارد. با خبردهی از آن چه طی شده است و بی خبریم تا ردگیری آن چه پیش آمد و خوش و خرم نبود البته. فصلِ آخر او شهادتی است به حضور. شهادتی که باید شنیده شود ورنه در بی اعتنایی، هر چیزی بی اعتبار است و انگار که نیست اصلا. شبیه به همان دوران هایی که از اهمیتِ آن نگفته اند و نخواسته اند که بگویند که "شاید همدستانه، چندین گروهِ مخالف با هم از قضا، با هم به نفعشان نباشد." "این همه گفتیم، تا آن فضا ترسیم شود. که موجب تواند بود، نهضتی برآید، یا جریانی، جریان شود." اصلانی از فهمِ سرمایه گذاری فرهنگی در آن دوران سخن می گوید که به رشدِ چشمگیر سینمای مستندی انجامید که خود او نیز در آن سهمی به سزا داشت و از آن، به عنوان مکتبی درخور یاد می کند و آن را نوول نویسی سینمای ایران می اند که سعی می شد موضوع، بابی باشد برای طرح ساختاری نوول-قصه.

 کتاب نوعی آسیب شناسیِ تاریخِ نبودنِ ما نیز هست. نبودنی که ریشه در همان بی اعتنایی دارد. نبودنی که تقصیرش گاه به گردنِ تاریخ نویسان است و عدمِ رشدِ پیوسته ی تفکرِ نقادانه ی تاریخ مند. و البته، حاشیه های ادبی که همیشه گم بوده اند و تاریخی به درازای حضور-عدمِ حضورمان دارد. لا به لای سنتی که شفاهی بودن از ارکانِ تاریخیِ آن است.

 

 سرنوشتِ دگرخوانی سینمای مستند، که نوعی دگرخوانی هستی شناسانه از حضور و عدمِ حضورِ معاصر و تاریخیِ ماست، باید که خواندن هر باره و ایجاد بستر گفتگو باشد. آنچه حلقه ی مفقوده ی تالیفاتِ امروزین ماست. کتابی چنین گرانمایه یا هر اثرِ دیگری نوشته می شود و انگار که نیست اصلا. آن چه انگار که نباشد واقعا نیست. سینما بسترِ گفتگوست. گفتگویی که کتاب و حضورِ قاطعِ تاریخیِ محمدرضا اصلانی، فرا می خواندمان و چه پست، چه حقیر، چه فرومایه و چه ناچیزیم اگر که تکانی به استخوان اندیشه ندهیم و در حماقتِ خویش غرقه باشیم و مدعی. 

۱ نظر ۲۴ آذر ۹۷ ، ۱۷:۲۰
شایان تدین

  با گزیده شعرها سرِ سازگاریِ چندانی ندارم. مگر این که گزینش از پیِ پختنِ فکری باشد و به سوی چیزی دیگر ورای شعر. مجموعه شعرهای یک شاعر نیز بابِ میل نیست. بهترین اتفاق، دفتر شعری مجزاست از شاعرانی که دوست می دارم یا دوست خواهم داشت.

 

 شعر خواندن این روزها خیلی شخصی تر از همیشه است. شعر دیگر بسته به نظم و طنین آهنگینی نیست. دیگر ستونِ فرهنگی شفاهی و در پی تحکیم و تحکمِ آن نیست. شعر دیگر ابزار نیست و منتِ هیچ تعلق و تعهدی را بر نمی تابد. جهان مدرن گوشه گیری شعر را پذیرفته. من پیش تر بی فکر و مداقه ای شعر و شاعری ام را به گوشه ای بردم. انگار به تاسی از روحیه ی تاریخی که در آن زندگی می کنم. شعر در جهان امروز بیراهه ای بیگانه است که به کارکردهای زبان خیانت کرده است. به نشانه بودن و در نشانه ماندن. به انتقالِ مستقیمِ پیام. و البته با ذات رسانه های مسلط بر اذهان نیز در تضاد و تقابل است. در رسانه رمزگان از پیش گشوده اند. و مخاطب نیز به طور خودکار دریافت می کند. ماهیتِ فراگیر بودن چنین است. باید دو، مشخص، دوی دیگر، مشخص و چهارِ نتیجه نیز مشخص باشد. قواعد و قراردها مابینِ گیرنده و رساننده به طور ضمنی پذیرفته شده اند. کسی پاپیچِ کلمه ای نمی شود و کلمه مضمونی تهی است. چرا که حامل دریافتی واحد و مکرر است. شعر اما با زبان، با خانه ی وجودی اش، سرِ جنگ دارد. زبانِ مسلط، امروزه، فکرِ مسلط است و شعر عنصر نامطلوبی است که تسلط از زبان می زداید و کام نمی بخشد. به کلمه ی نشانه شده ای تن نمی دهد و محتوا در آن بسیط و متکثر است. شعر منشوری است گریزان از خود. لعنتی است دچار به جهان و تاریخ. در پذیرش این لعن و نفرین شدگی، قوای شعر حالا در تن دادن به هبوط و تبعیدی است که افلاطون برای شاعران خواست. شاعران رانده شده گان از درگاه اند. شعر در عصر ما بیهوده ترین چیزهاست و قدرتِ مقابله اش در همین نهفته است. هرگز شعر چنین سرِ ناسازگاری نبوده. چنین در محنت گرفتار نبوده. چنین بیهوده و چنین حیاتی نبوده است!

 

 منظور از شعر، شعرِ مدرن و منظور از عصرِ ما، طوفانِ فراگیرِ مدرنیسم است. منظورِ از شعرِ مدرن البته به روشنی و سادگی مشخص نیست و تناقضاتِ بسیاری در اعماقِ آن نهفته است. پی گیریِ ترجمه ها و تفسیرهای فرهادپور روشنگر خواهد بود. به ویژه  در کتابی به نامِ شعر مدرن که چندی است گِرد آمده، مستقلا منتشر گردیده است. سطرهای بالا قوتِ قلبی است نظری برای من و نه تحلیلی بر اوضاع شعر در کشور خودمان. منظور فرصتی است که بالقوه پیش آمده، طی سال ها و نه آنچه مرتجعانِ فرصت رُبایِ فرصت کُش سرِ بازارهای مکاره به وقاحت می فروشند. منظور از گوشه گیریِ شعر نیز، کشیدنِ هاله ای به دورِ خود، صومعه نشینی و مقدس بازی و اطوارِ شاعری نیست که باز پر از تکرار و حماقت باشد. آن تفاله ای تاریخی است. خرقه پوشی و صوفی بازی حالا بازاری شده. این رانده شدن، فرو رفتن در متنِ تاریخی و به در آوردنِ متن از تنِ تاریخ است.  اوضاع البته مشخص است. اینجا نیز سال هاست که شعر آشکارا هنر اول نیست و در عوض، حرکت های مدرنیستی در شعر ما نیز از جایی متوقف گردیده است!

 

 خواندنِ قطعه شعری، حتی برای چندمین بار، در کانالی تلگرامی یا در پستی اینستاگرامی هنوز برای من کار شاقی است. به سطرِ آخر و نقطه ی پایان می رسم هر بار و باز از نو می خوانم. چیزی این میان می پَرد. از دسترس خارج می شود. آن، هشیاریِ من و تمرکزِ ذهنیِ من است. خواندنِ دفتر شعری ناب خود نوعی مقاومت است. گشت در دنیایی پیوسته و متجسم و گذار از متن به سوی تداعی ها، به واسطه ی تمایلات. خواندنِ یک دفتر شعر حتی در عصرِ حواس پرتی مطالعه ای عمیق می طلبد. غوطه ور شدن در خیالی متجسم و تو به توی سیاه و سپیدِ کتاب رفتن و در نهایت، بخشی از کتاب شدن و افزوده ای بر کتاب شدن و کتاب شدن!

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۷
شایان تدین

   

چنان که از عنوان مشخص است نوشته های زیر یادداشت هایی روزانه اند با کمی ناخالصی. چرا ناخالصی؟ چون از ویژگی های تنگاتنگِ یادداشت های روزانه برای من خامی، موجزی و حاشیه رویی آن هاست که فراتر از این یادداشت ها، هر سه از صفاتِ کلی و بدِ من هم شاید باشند. آن ها معولا پیش خودم و برای خودم اند. این ها اما حولِ محورِ مشخصی اند اگر چه همچنان از خامی و کاستی و پراکندگی در امان نیستند!

 

روز اول:

 عربستان، تیم بی دفاع. تحقیر. تمام.

 

روز دوم: 

 ما بُردیم. نمردیم و برد ایران در جام جهانی را هم دیدیم.

امید ابراهیمی. نقش اول میدان. گلادیاتور اعظم.

شگفتی و شادمانی. جمله ی همیشگی. شادمانی فراتر از شادمانی وجود ندارد!

 

روز سوم: 

 رونالدو برای تیم ملی. همه ی تیم ملی برای مسی. برای مارادونای یک مملکتی شدن باید بیش از یک فوتبالیستِ خوب بود.

 

از یک مکالمه:

_میلاد خوب حرفی می زنه ها. میگه اگه بیست و دو نفرم باشید رونالدو گلو رو می زنه

_ها.. همو سیاهه.. همو سیاهه رو میگی.

_سیاه که نیس حالو... یه کم برشتن.

 

 

روز چهارم:

  ساعتِ اشتباهی رفتم سر جلسه ی امتحان. روزهای فوتبالی، روزهای بی خودی. اعصابم ناراحت بود تا باختِ آلمان در روز رویایی مکزیک. حضورِ پر شور و طراوت. مکزیک یک آلمان صفر. ادامه ای بر شروعِ بدِ بزرگان.

 

روز پنجم:

 دقیقه ی نود و یک. دوباره کرنر. دوباره توپ دوم. دوباره هری کین. انگلیس دو. تونس یک. افسوس برای تونسی ها. فوتبال بیش از نود دقیقه است.

 بلژیک سه پاناما صفر. جام جهانی، در انتظار قهرمان تازه ای است؟

 طلسم حدس های نادرست شکست!

 

روز ششم:

 این تنها جایی است که جزئی از جماعت بودن را دوست دارم. چرا؟ شاید چون که اطوار و ادایی در کار نیست. هر چه هست، بی تفاوت، بروزِ طبیعی هر هیجانی در رفتار است. بدون محدودیت و بی هیچ انگی.

 

 تماشاگری. تماشاگری چه ابعادی دارد و چه گستره ی فوق العاده ای را از زندگی هر روزه در بر می گیرد؟ در برابر هر تصویر، سینما و تلویزیون، در برابر تمامِ آنچه در خیابان ها و کوچه ها رویارو و در کناره می بینیم، در استادیوم های فوتبال، در برابر یک مجسمه، یک پرده ی نقاشی، صحنه ی تئاتر، یک کنسرت، در برابر چهره ای دیگر، با علاقه، بیزاری و بی تفاوتی. تماشاگری حجم بزرگی از زندگی هر روزه ی ماست!

 

 روسیه ۳ مصر ۰. والسلام. الوداع محمد صلاح و یارانش. ما مردم این طرفِ تاریخ و جغرافیا، زنده به خیال و خیالاتیم. تجربه های عقیم مان را در خواب ها و رویاها تکمیل می کنیم. مصر، به سادگیِ هر چه تمام تر، بی هیچ درخششی حذف شد. ما، به معجزه ی نایابِ فردا شب، امشبمان را در خواب و بیداری می گذرانیم.

 

روز هفتم: 

 مراکش.  ۱۸۰ دقیقه تلاشِ بی وقفه. ۱۸۰ دقیقه دوندگی بی امان. ۱۸۰ دقیقه حمله. حاصل: گل به خودی و گل از رونالدو. دو باخت و حذف. فوتبال بسیار بی رحم است.

 

 پرچم. سوت. وار. ما اما شادی مان را کردیم. 

خواب بود یا رویا؟ پریدیم از واقعیت. شادیِ ناتمامِ ما. آغوش های غریبه، باز به روی هم. پریدیم و دویدیم. در اتاقی کوچک. در خیابانی طویل. در هر کافه و برزنی. دویدیم در خیال و خاطرات. از گذشته به فردا. بی خود. کنارِ هم. خواب بود یا رویا، لحظه ای بود و تمام. گل که مردود اعلام شد انرژی مان تمام شده بود یا انرژی مان که تمام شد، گل هم از دست پرید.

 

 عجب شبی بود. یک نیمه دفاع کردیم. زدیم زیرِ توپ. جانانه و تن به تن و فشرده. حد اعلای خودشان بودند هر کدام از بچه ها. یک نیمه ی دیگر، برازنده ی نباختن بودیم. برازنده ی بردن حتی. ایران. ایران. ایران.

 

روز هشتم: 

 ناخن می جود مارادونا. پاش به لرز افتاده مارادونا. حرص می خورند یک ملت. آرژانتین، تیم بازنده ی زمین و تیم بازنده ی جام. این ضعیف ترین تیم ممکن بود. بی برنامه. سردرگم. پر از حماقت. و مسی. مسی، نا امیدی است که نود دقیقه قدم می زند!

 

روز نهم: 

 خوابیدم. جلوی تلویزیون. دقیقه ی ۹۰ بیدار شدم. پتو روم بود و بابا کنارم بازی را می دید. صفر صفر. پیش بینیِ من، دو هیچ به نفعِ برزیل بود. ۹۰ تا ۹۶ دو بار دروازه ی کاستاریکا باز شد. منتظرِ بیدار شدنِ من بودند. نیجریه با بردش، بی تابیِ آرژانتینی ها را کمی فرو نشاند تا فرصتِ نهایی را ببینیم چه می کنند. سوئیس هم دقیقه ی ۹۳ گل دوم را واردِ دروازه ی صرب ها کرد. شکیریِ کوزوویی چنین کرد تا این بار پیش بینی یک یکم را خراب کند. فوتبال ۹۰ دقیقه به اضافه ی دقایقِ اضافی است. آن لحظه های نهایی چه شدتی به احساسات، به شیرینیِ برد و تلخیِ باخت، به هیجانات و رفتارهای ناشی از آن می دهد.

 

روز دهم: 

 _یعنی بلژیک قهرمان بشه؟ بلژیک نامِ تازه ای در تاریخِ فوتبال در سطحِ جهانی است. کشوری با سه زبانِ رسمی، با استعدادهای نابِ مهاجرانش به پیش می تازد. فوتبال فقط در گذشته نیست! آینده، فرصتِ برنامه ریزی، جهت یابی و پی گیری است. فوتبال به روی هر نام و روایتِ تازه ای گشوده است.

 

 آلمان علی الحساب در امان از حذفی تاریخی و جریحه دار شدنِ غرورِ همیشه از موضعِ قدرتش. شانس همیشه با بزرگان است!

 

روز یازدهم: 

 انگلیسِ یکدست. شاداب. انگلیسِ همیشه ناکام در تورنمنت ها با ستاره های بزرگ. حالا تیمی جوان، بدون فشارهای معمول، فوتبالش را بازی می کند. تا کجا پیش خواهند رفت؟ صبر می کنم تا ببینم. در شبی که همه چیزِ این مملکت در آستانه ی فروپاشی می نماید. دلارِ ده هزار تومانی. وقاحت ها و حرامزادگی های بی پایان. بی آبی و خوزستان و بوشهر و بازار که آواری گردیده است. ما مردمِ امیدهای بزرگ و شکست های بزرگتریم. فردا، پای تلویزیون، دو ساعتِ تمام میخکوب خواهیم بود. برای تحملِ شکستی دوباره؟ یا سرخوشیِ به در شده ای از انبوهِ خیانت ها و آوارها که در هر دو نشانه های زخمیِ بیماریِ عمومی مان نمود خواهد داشت.

 

روز دوازدهم:

دار و ندارِ مردم عرصه ی نمایشِ عمومی.

 نمایشِ بازی در پارکِ آزادی، بی مسئولیتی شهرداری به مردم و مردم به مردم. آن روی شادیِ عمومی، خشم و نفرتِ افسارگسیخته است و همه چیر به آنی به ضد خودش تبدیل می شود. شهری در شرایطِ اضطراری!

 نیمه ی اول را اصلا ندیدیم. نمی شد دید. در آن غوغای بی سر و ته و انبوهی که کش می آمد تا بر سر یکدیگر خراب شویم. نیمه ی دوم نمایشِ خوبی نداشتیم. گلِ استثنایی کوارشما در دقایقِ پایانیِ نیمه ی نخست کارمان را زار کرد. فوتبالیستی که هربار در کمترین دقایقِ حضور چیز تازه ای در چنته دارد. از بدِ بخت این بار نصیبِ ما! در رفته بودیم به سمتِ منزلِ کامران. پنالتی. آیا فرو می پاشیم؟ اوجِ بازی. عکس العملِ عالیِ بیرانوند و جای خوشِ توپِ آغشته به تحقیر، امید و آرزو و دیگر تقریبا هیچ تا آن پنالتیِ زورکی و آن حسرتِ نهایی از عدم دقتِ طارمی و تکرارِ مکررات و حسرت های دوباره و ای کاش و اگر و چنین و چنان. به معجزه های خاموش عمری است دلبسته ایم. نیمه ی دوم خوب بازی نکردیم و تنها در تعلیق های پر شمار منتظر نشستیم. همیشه باید حسرتِ نهایی سنگین باشد و بشکندمان. و اما مردم. و خیابان هایی که خلوصِ شادی، ایمانِ از دست رفته شان است. بارِ سنگینِ شکست را همیشه زده ایم کنار و فرافکنی کرده ایم. ورنه باخت و حذف غم انگیز است و حسرت بار. ما معتادِ حسرت هایمان شده ایم و سرخوش از بیماریِ عمومی، سرریزِ خیابان ها می شویم.  شکست بهایی دارد و ما از رو در رو شدن با آن همیشه ترسیده ایم! 

 

روز سیزدهم:

 حمیدرضا صدر به نقل از رسانه های آرژانتینی از تئاتر شکنجه گفت. بهترین عبارت برای توصیفِ بازی آرژانتین. برد اما بدونِ شکل، ساختار و اشتیاق. فوتبال ترکیبِ جالبی از منطق و اشتیاق است. این آرژانتین نه اولی را دارد و نه دومی. برد و این خبر خوبی است برای من. برد و مسی هم گل زد، گلِ خوبی هم زد اما هنوز مانده تا آن آرژانتینی باشد که دوستش دارم. سیمای خونیِ ماسکرانو، در طول نیمه ی دوم، شِمایی از آن شور و اشتیاقِ بی نهایتِ آرژانتینی ها به فوتبال بود. آن را به خاطر می سپرم و امیدوارم به دورِ بعدی. به بازی در برابرِ فرانسه و به اعجازِ مسی و به رد زخم های زنده.

 

روز چهاردهم:

این طرف زمان به سرعت می گذرد. آن طرف به کندی. دقیقه ی ۸۲.

ده دقیقه ی پر التهاب برای سه ملت. مکزیکی ها، سوئدی ها و آلمان ها. سرنوشت را اما کره تغییر می دهد. روسیه، توقفگاهِ ابدی، پیشِ روی منطقِ مغرورِ آلمانی.

فوتبال امروز یکی از درام های پیچیده، تو در تو و به یاد ماندنی خود را تجربه کرد.

 

روز پانزدهم:

 این ور آن ور، دنبالِ دردسر و دکتر، با ناصر و تنها. حواسم به بازی ها نبود. بلژیک انتخاب شجاعانه ای کرد. اول شد اما به سمتِ پُر خطرِ جام راهی.

 

روز شانزدهم: 

 وقفه. حین تورنمت روزِ بی بازی روز عجیبی است. تعلیقی که طبیعی نیست. یک چیزی کم به نظر می رسد. هر جامی چند روز اولش کِش می آید. باقی به چشم بر هم زدنی می گذرد و تا به خودمان بیاییم کاپ در دستِ کاپیتان می درخشد. قهرمان را بلژیک پیش بینی کرده ام اگر برزیل و فرانسه امان بدهند. قهرمانی کرواسی اما همه را به صلح می رساند و اگر این آرژانتینِ ضد تیم به جایی برسد شگفتی بزرگی رقم خورده است.

 

 حالا باید از مساله ای دیگر با خود بگویم و حل و فصلش کنم. مساله ی شانس. chance. اتفاق، موقعیت و موقعیت های اتفاقی در فوتبال. دوستانِ هوادارِ آلمان از این که بردشان را در بازیِ دوم در برابرِ سوئد با گلِ دقیقه ی نود و چهار، آن ضربه ی مطمئن از کروز، به شانس نسبت داده بودم بهشان برخورده بود. نوشته بودم شانس همیشه با بزرگان است! درست تر آن که شانس اغلب با بزرگان است. این اما به معنای الابختکی بودنِ فوتبال و انکارِ چیزهایی واضح نیست بلکه به گمانم، پیش از همه، از ویژگی های ماهوی هر مسابقه ی فوتبال است و آنچه فراگیر و جذابش می کند، همین شانسی بودن هاست. فوتبال پر از موقعیت های اتفاقی است. یک بازی فوتبال پر از پتانسیلِ اشتباهات بزرگ است که ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. هر اشتباه ممکن است به شکست تیمی بینجامد. میلی مترها و صدم ثانیه ها تاثیرات بزرگ می گذارند. جام جهانی فرصتی برای امید تیم های کوچک تر است که در طول یک نود دقیقه به اضافه وقت های اضافه دلخوش به شانس باشند. قدرت یک تیم در طول زمان شانسی نیست اما بردِ همان تیم در یک بازی از تیمی کوچکتر هم گاهی شانسی است. البته این به معنای در نظر نگرفتنِ قاعده، تاکتیک و دیسیپلین نیست. تفاوت بین تیم های بزرگ و تیم های کوچک در همین هاست. حرف من سر یک بازی و یک نود دقیقه است. تاریخ قهرمانی ها بیش از آنکه تاریخ لیاقت ها باشد تاریخ اتفاق هاست. جذابیتِ ورزشِ ساده ای مثلِ فوتبال در شانسی بودن آن است که هر تیمی را در برابر هر تیم دیگری می تواند امیدوار نگه دارد. ورنه فوتبال محدود و تکراری است و هر تکرای قاعدتا ملال انگیز. آنچه از ملال می کاهد و به سمتِ خلاقیت های آنی می کشاند درکِ ظرفیت های شانس و بهره وری از آن در یک مسابقه است. چنین است که هیچ تیمی نباید پیش باخته به میدان بیاید. اخلاقیاتِ یک مسابقه از اینجا آغاز می شود.

 

روز شانزدهم:

فرانسه ۴ آرژانتین ۳

 قهرمانی هنوز سایه های خاطره در دستِ خداست. نصیبِ آرژانتین از این جام دست های گشوده ی مارادونا و تیمی بازنده به خودش بود. نه اورتگا نه باتیستوتا نه ریکلمه و نه مسی. تاریخ برای آرژانتینی ها تکرار نمی شود و یکتا قبله همچنان اوست و نه غیر او. دیگو آرماندو مارادونا.

 جام های جهانی را با اروگوئه به خاطر می سپرم. هر بار سوارز، این بار کاوانی.

 

روز هفدهم:

  هر چقدر عجیب به نظر برسم، بازی اسپانیا واقعا برای من خسته کننده است. تکراری ملال آور است. هر سبک تازه در ابتدا شوق انگیز است و اسپانیا در دهه ی اول هزاره ی دوم در اوج سبک و اشتیاق بود. سبک و اشتیاقی برگرفته از آن بارسلونای رویایی . حالا اما عبارتِ بازی ماشینی را باید وام گرفته، به آن ها، نسبت بدهیم. پاس کاری ها بی شمارِ عرضی در هر کجای زمین تنها الگوی ظاهریِ آن تیکی تاکاست. حرفم شاید کمی سوگیرانه باشد اما چاره ای نیست. سوگیری بخشی از هر نظری درباره ی فوتبال است! بازیِ اسپانیا به تمرین های مدرسه  فوتبالی می ماند. خام در عین اتوماتیک بودن و در نهایت بی نتیجه. آنها دیگر طوری بازی می کنند که هم تکلیف خودشان مشخص است و هم تکلیف حریف از پیش تعیین شده. روسیه با تلاش بی امانش مستحق چنین بردی بود.

 

 دانمارک باخت. در روزی که بهترین عملکردش را داشت و کرواسی روزِ خوبش نبود. دانمارک باخت اما کسپر اشمایکل برنده بود و پسر در برابر چشمان پدر و شور و اشتیاق و فریادهای او، کو ندارد نشان از پدر...

 

روز هجدهم:

 بدونِ سوباسا، بدونِ کاکرو، ژاپن دو بر صفر پیش افتاده بود از بلژیک. در این تورنمنتِ نامتعارف، بزرگترین شگفتی در راه بود. سامورایی های آبی، عالی بودند در این بازی. تحسین جهانی بی کم و کاست و بی استثنا نصیبشان می شود. یک فوتبال شناور، تاکتیکی و بدون محافظه کاری های گاه لازم. لازم نبود برای کرنر دقیقه ی ۹۴ همه به پیش بتازند تا چنین در ضد حمله اسیر شوند و بلافاصله تمام. لازم نبود اما ژاپنی ها ذهنیت پیروزمندانه شان را به تجربه گذاشتند با اندکی خامی. لازم نبود اما آن ها عالی بودند. این بهترین نمایش آسیایی ها و آفریقایی ها بود. آن ها لایق پیروزی بودند.

 

روز نوزدهم:

  انگلیس خرقِ عادت کرد. از جهنم ضربات پنالتی این بار در امان ماند. خاطرات خوش برای انگلیسی ها هرگز با ضربات پنالتی عجین نبوده اند. این بار اما خاطرات را شکافتند و رد تازه ای بر جای گذاشتند.

 

روزهای استراحت:

 طرفداری در فوتبال و ماهیتِ روان شناسانه ی آن که در اجتماع ظهور پیدا می کند مساله ای قابل مطالعه است و کم روشنا به زوایای تاریک و ناشناخته ی عصرِ حاضر نخواهد انداخت. علاوه بر ابعاد بین المللی و باشگاه های هواداری و آشوب های هولیگان ها و تفاوت های این خرده فرهنگ ها با یکدیگر در جوامعِ مختلف، این مساله را باید به تاریخِ فوتبالِ خودمان نیز بسط بدهیم. از دو تیم پر طرفدار استقلال (تاج) و پرسپولیس گرفته تا تیم های کوچک ترِ شهرستان های کوچک تر که گاه طرز طبیعی تری دارند و باشگاه ترند. هم چنین اصطلاحاتِ موجود در توصیفِ هواداران را باید بررسی کرد. مثلا مساله ی تماشاگرنماها که ترکیبی است غیرواقع نگرایانه و فاشیستی و البته مساله ی عدم حضور زن ها در استادیوم که علاوه بر ابعاد سیاسی اش ابعاد جامعه شناسانه ای در پیوند با تاریخِ فرهنگِ حذف گرایانه ی ما دارد و  تبعیض و جنسیت زدگی نه تنها در هیهات و وا اسلامای مخالفانِ سنتی حضورِ زنان در استادیوم ها که در منطقِ موافقان نیز دیده می شود. آنچه حالا می خواهم از آن بنویسم اما کمی شخصی تر است. ریشه های طرفداری در خودم را سعی می کنم بکاوم. بلکه روشنگر باشد و دیگرانی نیز بتوانند تعمیمش بدهند. با عبارتی دقیق، روشنگر، سوگیرانه و جزمی از اریک کانتونا شروع می کنم. عبارتی که چند سال با خود مرورش کرده، بارها نقل کرده ام. تو می توانی همسرت را تغییر بدهی. می توانی دیدگاه سیاسی ات را عوض بکنی. تو می توانی دینت را عوض بکنی اما هرگز، هرگز نمی توانی تیم محبوبِ فوتبالت را تغییر بدهی. چه چیزی در این طرفداری ظاهرا بی منطق نهفته است؟ این از آن چیزهایی است که غیر فوتبالی ها معمولا به هیج وجه نمی توانند درکی از آن داشته باشند و هیچ توجیهی نیز کارآمد نیست.

 قبلِ گفتن از ریشه ها در خودم به دو تا از کلمه هایی می پردازم که در توصیف عبارت کانتونا به کار بردم. ماهیتِ طرفداری در فوتبال سوگیرانه است. سوگیری به معنای نگاهِ جانبدارانه به قضایا و در نظر نگرفتنِ دیدگاه های جایگزینِ طرف های مقابل. در این فرصت از آوردن مثالها صرفه نظر می کنم چرا که با اندکی آشنایی و تسلط می توان به این امور بی شمارِ روزمره در طرفداری پی برد. جزم اندیش بودن نیز در وفاداریِ طرفدارها به تیمشان، خاصه تیم های باشگاهی، تحتِ هر شرایطی نهفته است. هر کس بی چون و چرا و مستمرا خودش را طرفدارِ تیم خاصی می داند. قرار نیست مزایده ای صورت بگیرد یا مثلا نتیجه ی یک بازی به تغییر خاصی بینجامد. در واقع واقعیت عینی در فوتبال هیچ وقت به قضاوت مشترکی نمی انجامد. یا این که واقعیتِ عینی به نفعِ واقع گرایی به کنار می رود. یک واقع گرایی پیچیده تر و ضمنی تر. پس هر کس روایت خودش را خواهد داشت. سوگیری ها و جزم گرایی های ناشی از طرفداری سهمِ مهمی در چگونگیِ دیدنِ یک مسابقه، یادآوری و قضاوتِ صحنه های بحث برانگیزش دارد. حال به ریشه ها نقبی بزنم اگر چه قرار بود بیشتر از آن بگویم اما ریشه مثلِ روحی است تنیده در جزئیاتِ هر متنی و فعلا ذکرِ این مثال بلکه کافی باشد که من پیش از هر چیزی استقلالی ام. این از دیرینه ترین دلبستگی های من است و احتمالا، با اندکی تسامح، ریشه در دو چیز دارد. یکی مقابله با پدرم که تداوم نیز داشت سرِ هر مساله ی کوچک و بزرگی. و دیگری علاقه ی بی حد به یکی از عمه هایم که استقلالی دو آتیشه ای بود و هست و خواهد بود. مساله ی دیگر درونی شدنِ طرفداری است طوری که نمی شود با منطق یا ادعا آن را سنجید. غیر از خودم در بسیار کسان دیده ام که خود را طرفدارِ تیمِ خاصی می دانند اما از عدم تعصب یا به قولی بی اهمیت شدن نتایج می گویند. همان ها با شروع بازی تیم محبوبشان سرِ هر فرصتِ از دست رفته از کوره در می روند. داد و هوار و فحش راه می اندازند و قلبشان سرِ گل خوردن یا گل زدن تند و کند می شود. انگاری سوتِ آغاز هر مسابقه، فعال تر شدن و بروزِ ناخودآگاهِ آدمی را به همراه دارد. همه ی آن ادعاها و سرسنگین بودن ها رنگ می بازد. فوتبال ناگهان تخدیر می کند. منطق را می زند کنار و هیجانات در نهایتِ خلوص جلوه گر می شوند. گاه وقت دیدن یک بازی پیش آمده کسانی گفته اند که تصورشان از من عوض شده است یا خیال نمی کردند چنین چیزهایی از من ببینند. ساز و کارِ فوتبال اما همین است. طرفداریِ درونی شده ای که با سوتِ داور جنبه های ناآشکاری از هر شخصیت را فعال می کند. جنبه هایی را که خانواده، مدرسه و جامعه در قالبِ منطق و وجدان واپس رانده اند و حال، تماشای بازی فوتبال، موقعیتِ استادیوم ها، مفرِ نسبتا جامعه پذیری گردیده است برای آن تمایلات و تمناهای ابتدایی. بنا بر این در جوامعی همچون جامعه ی ما، که عقب افتاده ایم و اختلاف ها و تعارض های اقتصادی و طبقاتی روز به روز شدیدتر می شود نمی توان بی بررسی ساز و کارهای روانی در بسترهای اجتماعی، وضعیتِ استادیوم هامان را تبیین و قضاوت کنیم. طبعا، استادیوم، بالذات به محلی برای بروزِ خشم ها، کینه ها و نفرت ها و شادی های افسارگسیخته تبدیل شده است. و گاه این کارکرد به خیابان ها کشیده می شود. حتی وقتِ شکست. می بازیم و می رقصیم. چنان که انگار دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم. و این بار مرد و زن، دختر و پسر، کنار به کنار، تن به تن.  در شبکه های اجتماعی در لباسی دیگر فحش و فحش کشی به راه می افتد. خروار خروار نفرت از هم دیگر. از بازیکنان. از مربیان. فوتبال دیگر فوتبال نیست. محل تصادمِ تکانه های سرکوب شده است. در قامتِ نقشِ نمادینی است که خودمان را دنبال کنیم و محلِ مناقشاتِ جامعه شناسانه را بسنجیم. محلِ بروز کینه توزی ها، کاستی ها و شکست ها. آن روی این شادی، این نفرت است. هر دو یک از یک آبشخور اند و هر دو به یک اندازه بیمارگونه.

 

روزهای وقفه:

 اگر چه طرفداری بخشِ لاینفکی از تماشاگری در فوتبال است اما همه چیز، اقل کم برای من، در آن خلاصه نمی شود. پیش از هیچ کدام از بازی ها و وقت بازی هیچ کدام از این تیم ها، قلبم به شماره نخواهد افتاد و اراده از دست خارج نمی شود اما همین ذهنم را به سمت تماشای واقعیت های میدان باز نگه می دارد.

 

اروگوئه: جام های جهانی را با اروگوئه به خاطر می سپرم. بردن از این تیم برای هر تیمی کار شاقی است. دو ستونِ دفاعی مستحکم از اتلتیکو مادرید: گودین و خیمنز. دو فوروارد نابودگر: سوارز و کاوانی. کاوانی به دیدار با فرانسه نرسید.

فرانسه: حیران، بی تابِ قهرمانی این تیم است. من اما ترجیح می دهم یک روز با سرمربیگری زین الدین قهرمان جهان شوند. روزی که شاید خیلی دور نباشد. با اینکه ازشان هنوز نمایش درخشانِ تیمی ندیده ایم اما خطرناک تر از همه اند و مدعیِ قهرمانی. ام باپه ی تیزپا نیز خوش درخشیده. قهرمانی فرانسه دور از تصور نبوده و نیست.

بلژیک: دو هیچ باخته را برگرداندند. ناباوری عقب افتادن آنها بود نه کام بکشان. نیمکتِ طلایی بلژیک به کارشان آمده. تیم پر ستاره ای اند و روی کاغذ، مهارنشدنی. آن ها فرصتِ خوبی برای تاریخ ساز شدن دارند. برای ثبتِ نام تازه ای در تاریخ جام های جهانی.

برزیل: هیجان زده و پرشور آمده اند که اعاده ی حیثیت کنند. برای از سرگذراندنِ تجربه ی دردناک آن شکستِ تمام عیار از آلمان. آن شبِ نفرینی. رو به چشم های بهت زده ی تماشاگرانی که فرصت گریه کردن هم بهشان داده نشده بود. برزیل امسال با آن تیم تفاوت های بزرگی دارد. همه از نیمار حرف می زنند اما به نظر کوتینیهو و تیاگو سیلوا اساسی تر اند. مجموعا تیم خوبی اند و در حد مدعی هم ظاهر شده اند. برای بازی فردا اما چیزِ تازه ای برای رو کردن خواهند داشت؟ درخشش نیمار، مارسلو یا هر کدام دیگر آیا تسکینی برای برزیلی ها، پر افتخار ترین ها، فراهم خواهد کرد؟ باید نشست و دید.

انگلیس: با وین رونی، دیوید بکام، فرانک لمپارد، استیون جرارد، مایکل اوون، ریو فردیناند، گری لینه کر و باقی ستاره ها سرِ بزنگاه همیشه مردود بوده اند. این بار اما حتی خود رسانه های انگلیسی فشارها را برداشته اند و انتظاری نیست. قوتشان شاید از همینجا نشات بگیرد. تیم جوان و یکدستی است به رهبری گری ساوثگیت کنار زمین و هری کین توی میدان. من در طول جام علاقمندشان شدم. نه در حد مدعی قهرمانی البته اما حضورشان غنیمتی برای همه ی انگلیسی ها و این جام جهانی است. برای قهرمان شدن اما به خرق عادتی فراتر از برد در ضربات پنالتی احتیاج دارند.

سوئد: همه ی آن چه را که با زلاتان نتوانستند، حالا بدونِ او دارند. به شگفتی عادتمان داده اند. با حذفِ هلند، حذف ایتالیا. در مرحله ی گروهی هم بانی حذف آلمان شدند و پس از آن، سوئیس را کنار زدند. سوئد تا همین جا هم خوش درخشیده است. به سرسختی و شگفتی آفرینی ادامه خواهند داد؟

روسیه: آن ها حالا از هر دوره ای پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی امیدوارترند. تیم فوق العاده ای نه اما یکدست و پر تلاش بوده اند. حذف اسپانیا آن ها را به ادمه امیدوار تر کرده. دل من اما با کرواسی است.

کرواسی: قهرمانی کرواسی همه ی مان را به صلح می رساند. این را به شوخی بین هم می گفتیم. آن ها خوب بازی می کنند. بازیکنان خوبی دارند و مربی خوش فکری. دو سال پیش نیز همین اوضاع بود و شاید هم بهتر اما نشد. نتایج فوتبال همیشه بهای لیاقت ها نیست. حالا، این فرصتِ دوباره، فرصت خوبی برای این نسلِ طلایی، تیمِ پر ستاره ی کرواسی است که باید، باید قدرش را بدانند.

 

روز بیست و یکم و بیست و دوم:

 جامِ غیر متعارفی است. نیمه نهایی بی آلمان. نیمه نهایی بی آرژانتین. بی برزیل و بی ایتالیا. همین بس برای غیر متعارف بودنِ جامِ بیست و یکم در روسیه ی پوتین زده. مرحله ی یک چهارم نهایی اما همه چیز، به غیر از حذف برزیل، طبقِ کاغذ پیش رفت. حضور بلژیک هم البته در نیمه نهایی دور از تصور نبود. برای برزیل هم از این حدف، خاطره ی نیماری می مانَد که سیزده دقیقه به روی زمین غلط زد.

 

 

روز بیست و هفت و بیست و هشت:

 دو بازی نیمه نهایی تمام. کرواسی فینالیستِ ناخوانده و فرانسه در طلب دومین قهرمانی جهان. از بازی های نیمه نهایی اما چیز زیادی دستگیرم نشد. به گمانم به غیر از طرفداران چهار تیم برای بقیه ی تماشاگران چیز چندان خاصی نداشت این دو بازی. شاید از خود بی خودی مانژوکیج و ناباوری چهار میلیونی و عکاسی که زیر دست و پای شادی بازیکنان بی امان شده بود و همچنان ثبت می کرد ماندگار ترین لحظه ها از این دو دیدار بودند.

 

روز بیست و نه:

 شیبِ تندِ پایان، روزهای آخرِ جام جهانی است. صبور باید بود تا همه چیز حل شود و تحلیل به در آید. اما شاید سخت نشود گفت که کم، کم نداشت این جام جهانی. بازی های نیمه نهایی تاکید دوباره ای بود. جام جاهای خالی را نه فقط در نبودنِ بزرگان و حذف پی در پی شان، که لزوما بد هم نیست، بلکه در عدم درخشش بازیکنان باید حس کرد. از ۲۰۱۸ ضعفِ بزرگان و سر سختی تیمی دریافتی مان است و نه درخششِ بی چون و چرای ستاره ای در آسمانِ تاریخِ فوتبال. قهرمانی کرواسی برای من حکم نجات جام را دارد و تکمیلِ فرایندی که طی شده است. دیدار نهایی فرصتِ نهایی است!

 

روز سی و یک ام:

سومی بی چون و چرای بلژیک. حال، حالِ انتظار تا فردای نهایی. تا تکلیف قهرمان.

 

روز سی و دوم:

فرانسه 4 کرواسی 2

 فینال جام جهانی جایی است که می شود دلبسته ی فوتبال شد. بی دلیل و بی چاره باقی عمر را با عشقی نامعقول و حقیقی سر کرد. در تماشاگری و طرفداری. جایی که جدال دیگر نه بین مرگ و زندگی که چیزی فراتر از آن است. نود دقیقه ی بی امان برای حسرت و شوقی ابدی در اذهان. حافظه، قوه ی تشخیص و تمایز آدمی است. آن چه ما را به خودمان آگاه می کند و از دیگری مجزا. عرصه ی فوتبال و میدانِ فینال روایتی دست اول است که ذره ذره بی نهایت می پراکند و هر کس در گذرِ زمان به نوعی به خاطرش خواهد داشت.

 

 فینال، فشرده ی جام بود. همه ی آن اتفافاتی که در طول جام دیدیم، یکجا، در فینال، موکدا حضور داشت. گل به خودی، ضربات ایستگاهی، وی ای آر و چالش هایش، اشتباهات مهلک دروازه بان ها، یک بازی پرگل و شانسی که با فرانسه یار بود.

 

فرانسه در حد قهرمانی این جام بود. با همه ی خوب بودنِ کرواسی و دو گلِ مشکوک در نیمه ی نخست، آن ها لایقِ این قهرمانی بودند! آن بارانِ بی وقت نیز رنگی از رویا بر سطوحِ یادهاشان پاشید.

 

 عیش عیشِ فرانسوی هاست اما از کرواسی ۲۰۱۸  کلی تصویر و رد جان دار در خاطرها خواهد ماند. از ورسالیکو که طوری سر بر امانِ پرچمِ کشورش گذاشته بود، متبسم و آرام، انگار کودکی که همه ی رویایش را به آغوش بکشد تا بوسه ای که خانمِ رئیس جمهور بر کاپ می سپارد تا رویای قهرمانی را بگذارد کنار. ایوان پریشیچ نیز در نظرِ من موثرترین، یکی از پر تلاش ترین ها و در عمل بهترین بازیکنِ جام بود!

 

ورای قهرمانی، ورای فوتبال:

 

  حرف های علی مطهری توجهِ دوباره ام را جلبِ مساله ای اساسی کرد. یکی از دغدغه های همیشگی ام برای تعریف، درک و بازتعریف. ملت. پیش از هر چیز موکدا بگویم که پروژه ی ملت سازی پدیده ای مدرن و وابسته به تاریخ است. در مرتبه ی اول تاریخِ اروپا و سپس آورده ی استعمار برای کشورهای جهان سوم  که گاه خود مبدل به قوه ای شده است در برابرِ استعمار. ملت محلِ مناقشاتِ بسیاری است. نه ازلی ابدی است و نه محتوایی یگانه دارد. پیش از حاشیه رفتنِ بیشتر، باز می گردم به آنچه مطهری گفته است. انگار در تحقیرِ فرانسوی بودنِ آفریقایی تبارها و با برداشتی فاشیستی از ملت. گمان می کنم بیش از آن که مساله ی عدم درکِ فرانسه اهمیتی در میان داشته باشد عدمِ درک مردمیتِ ماست که قابلِ توجه است. پروژه یک زبان یک ملت که آغازگرش پهلوی بود در جمهوری اسلامی تثبیتِ خونینی گردید و زخم های پنهانش امروزه آشکارتر و رسواتر اند. پروژه ای که در اروپا بارها مورد جدی ترین نقدها قرار گرفت و اصلاح شد و در این مرز و بومِ ناپیوسته، با شعار و چماقِ حاکمیتی که داعیه ی مقاوت دارد، به شدت همچنان مورد تاکید است. تاکیدی به سالیانِ دراز که مانعی است بر سر راهِ مردمیتِ مان. بر سرِ راهِ حذفِ سرکوب هایی که بالقوه ی مفهومِ اقلیت اند. تاکید بر مرکرگزایی حال بیش از همیشه ناامیدوارانه و حماقت بار است که طبل نادانی اش، بر زبانِ نماینده ی مردم، بر سرِ همین مردم، کوبیده می شود.

 

  حاشیه ی آخر: فوتبال و ملت. خواسته ناخواسته فوتبالِ ملی تاکیدی است بر تمایز و تقابلِ ملت ها با هم. نه که چنین برداشتی از فوتبال دربسته باشد اما یکی از نمادین ترین گستره هایی که فوتبال در آن نقش ها ایفا کرده مساله ی ملیت است. محدود به جایی هم نیست و محدود به دوره ی خاصی هم نبوده است. مثلا روزنامه ای ایتالیایی پیس از عدم صعودشان به این جام جهانی تیترِ درشتش چنین بود: شرمساریِ ملی. یا همین پر کاربردی صفاتِ نظامی و صفاتی از قبیل غیرت و حمیت و شرف و فلان و بهمان در توصیفِ بازی های تیم ملی. یا اولین جمله ای که سرمربیِ خروس ها، دشان، پس از قهرمانی بر زبان آورد. زنده باد جمهوری. تفاوت ها اما تیز اند و ناخودآگاه، هشیار. ملت هم مفهومِ دربسته ای نیست. مرورِ پیچ و خم های تاریخِ فرانسه، اگر عبرتی در کار باشد، به کار می آید. خاصه در این روزها که مرزها مطرح اند. هر کس سرِ خانه ی خود دارد و حق هم با اوست. می توان با انباشتِ نفرت و غرورهای بادکرده ی دروغین همچنان از هر جناحی بر طبلِ طرحِ ملتی واحد، یکپارچه، یکدست کوبید. این اما حماقت اندر حماقت است. قهرمانیِ فرانسه تاکیدی دوباره بر بازتعریفِ مساله ی ملت برای فرانسوی ها بود، در رویارویی با راست گراهای افراطی، با امثالِ لوپن ها، با همه ی گروه هایی که تاریخ را به مشیتِ الهی و ملی فروکاسته اند. کاش عبرت و فهمی هم برای برای ما در خود داشته باشد.

 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۷
شایان تدین

فساد عظیمی که زبان رایج آن روزگار به آن دچار شده بود سرانجام آدم هایی تربیت کرد که از درک میزان حقارتِ خود عاجز بودند.

کولاکوفسکی

 

 آن چه از گودالِ ترس برخاسته بود، در چاهِ نفرتی تو به تو فرو رفته است. و این حکایتِ تلخ، شگرف و _تا بدینجا البته قابلِ پیش بینیِ_ جامعه، سیاست و اقتصادِ ماست. وضعیتی ملتهب که قطعا دوامِ چندانی نخواهد داشت و ستون های غایی اش یکی یکی فرو ریخته اند. پس از واقعه چیست؟ نامعلوم. یک نامعلومِ متعجبِ ورم کرده از غبارهای انباشته. پیش از واقعه، آن چه در سطحِ آرامش، امن و امان به نظر می رسد با کوچکترین لرزه و بحران، چه بی امنیت و چه متزلزل می نماید. وضعیت مگر ترس خوردگی سراسری نیست. ترس خوردگی گره خورده با نفرتی کور، فراگیر و فزاینده.  

 

 نفرت. نفرتی که منزل به منزل، مدرسه به مدرسه، کوچه به کوچه، کلاس به کلاس و خیابان به خیان پراکنده گشته است. نفرتی از همه چیز و همه کس. نفرتی از خود. نفرتی از دیگری. چرک و چروکِ این نفرت های آماسیده و تلنبار شده، هر آن و به هر بهانه خود را به در و دیوار و سنگ و گلوله خواهد سپرد. اصلاح طلب، فکر و زبانش قاصر است از درک مساله. گم شده است در مواضع و تخیلات شر و خیرش. وقتی دیگر نه شر معنایی دارد و نه خیر، برای آن هایی که بی مهابا تپشِ تندِ خیابان اند. انکار این نفرتِ همگانی، انکار مردم است. انکار حاشیه است و حتی حالا انکارِ موجودیتِ مرکز. نفرت دیگر یک سویه نیست. محدود به قشر و گروهِ خاصی نیست. نفرتی بی امید که در خیان ها راه می رود و به هر چه بر می خورد، بر می گیرد. نفرت به قولِ رفیقِ دانا و دانشمندی گاه از هر امیدی قوی تر است. و البته مسیرش نامعلوم و آماجش، متغیر و عمقش، هر دم فزاینده. این ها همه مگر نتایج حاکمیتی به چهار دهه نیست. مگر نتایج یک عمر نفرت پراکنی از هر غیر خودی و محدود و محدود تر شدن دایره ی بسته ی خودی ها نیست. مگر نتایجِ بسته ی اقتصادی واحدی نیست که از دهه ی هفتاد آغاز گردیده است. مگر نتایجِ فسادِ اقتصادی پر دامنه و نامحدودی نیست که هر قشری از این حاکمیت را در برگرفته است، مگر نتایجِ فسادِ عمیق تر زبان و فکری نیست که اصلاحِ طلبِ دست از طلب کشیده ی به ظاهر خیرخواهِ حافظِ منافعِ قدرت، از بانیان اصلی آن است.

 

 بازی کثیفی که ناقوس مرگش به صدا در آمده بود، جدالِ دو جریانی است در حاکمیت که از ارزش ها، ارزش های خودشان تهی گشته اند. همراهیِ جماعت از هر جناحِ مدعیِ چاره گری با منافعِ قدرت است که در همچین مواقعی، وقاحتش آشکارتر می شود. وَ زبانی که به کامِ قدرت، مفاهیم و واقعیات را قرقره می کند. ناغافل از عملیاتی شدن یک بسته ی اقتصاد واحد، حرف های مان را در خلا پرتاب می کنیم و واقعیت را به نفعِ نیاتمان کنار می زنیم. جهان اما، با آنچه از سر گذرانده، بارها ثابت نموده که عدم رویارویی با واقعیات و انکار و واپس رانی اش، حتی از سر خیرخواهی و خاصه از سر خیرخواهی به چه بلاها و فجایع که نمی انجامد. نادیده گرفتنِ حواشی. تسلطِ همچنان ارزشیِ توهم های اقلیت/اکثریت. مرکزگرایی همه جانبه از شهر ها به حومه ها و از پایتخت به مرزها. عدمِ درک مسائلِ واقعیِ یکدیگر. و غرقه شدن در انتزاعی با همه ی آنچه سرکوب کرده ایم. برآوردِ همه ی این ها و بیش از این ها، آشکارا، در بابِ مردمیت مان، چنین می اندیشم، که ما نه به یک زبان صحبت می کنیم و نه بیانِ مشترکی داریم. به دگردیسی های اشخاص در حاکمیت موجود باز بیندیشید. به بن بستی که گره خورده به دگردیسیِ مفاهیم، دگردیسی جایگاه و شانِ افراد. بی آن که تناقض گویی به نظر برسد. به مفاهیم و الگوهای نخ نما شده ی رسانه های رسمی و غیر رسمی. به آنچه مشترک است میان موافق و مخالف. و به ارزش هایی که معنا باخته اند و آدم هایی که خود را به معناهای باخته. حاکمیت همچنان که نان از سفره ها برگرفته، وجدان ها را نیز به مخاطره، فساد، معناباختگی و زوال کشانده است. و ما مردم، مردم نشده، از درک مشترک به دور و گودال های میانمان گود و گودتر می شوند!

 

 به آنچه برش تاکید دارم بر می گردم. در تحریفِ پیوسته ی تاریخ، در عدمِ فرصت برای دقت در تاریخ و تاریخ ورزی، در این سال ها، اصلاح طلبان بیشترین خیانت ها را نموده اند. ناغافل از آن که اِسنادِ معیوب، ذهن و تفکر معیوب به بار می آورد و از قدرت، مگر قدرتِ عریان تر تقاضا نمی کند. شکافِ حائل میان واقعیت و زبان در میان اصلاح طلبان گودال غریبی شده است. هوشنگ گلشیری درباره ی وقایعِ پیش از انقلاب و درک پس از واقعه اش، در قصه ای به نام فتح نامه ی مغان می نویسد: تاریخ اصلا زباله دانی ندارد. و ما که نسلِ پرتاب شده ایم. نسلِ بی پشتوانه، بی شانه ای به بلندی که بر فراز آن بنگریم، به تکرارِ وخیم ترِ اشتباهات دچاریم و به قولِ میلانی در مقدمه اش بر کتابی، چند گفتار درباره توتالیتاریسم، که خاصه این روزها خواندنش از واجبات است: به نوعی گسست و انقطاع نظری نیازمندیم تا گرد مقولات منسوخ را از ذهنمان بشوییم...

 

 فی المثل در ماجرای استقلالِ کردستان و همین ماجرای اخیر، شگفتا که آشکارا مواضعِ اپوزیسیون ها، همراه با مواضعِ قدرت و در راستای ادامه ی قدرت های فاشیستیِ منطقه است. و این شگرف و غم انگیز حکایتی است. که در مقامِ مخالف، آن چه را بطلبی که قدرت های فاشیستی کرده اند و در عین حال، ژست و بلکه نیتت چیزِ دیگری باشد. ژست و نیتِ مخالف. کنار کشیدن از این بازیِ کثیف اول مرحله ای است که گاه با صدای بلند باید اعلام کرد. که نه تنها درون نگریِ تاریخی نداشته ایم، باالکل انگار بی خبریم و باز قولِ مشهور شاملو که ما ملت حافظه ی تاریخی نداریم. ما هویت اجتماعی تاریخی خود را گم کرده ایم. در زبانِ مسلطی که از آن رهبران است و رهبرانی که به قولی مالکانِ گذشته اند. مالکانی حاکم بر ادبیاتِ کسانی که حتی خود را منجی، مصلح، اپوزیسیون و آلترنانیو می پندارند. بدا به حال ایشان! بدا به حالِ ما! 

 

 آن گسستی که عباس میلانی دو دهه پیش تر طلب کرده بود، گسستِ اندیشه گانی از گردونه ای که هر چه فراخ تر و چرکین تر می شود، امری است واجب و صد البته دشوار. چشم گشودن بر حواشی، و غرقه نشدن در فسادِ زبانی که مگر بازتولید قدرتِ مسلط نمی کند از راه های پرمخاطره ای است که باید برگزید، خواست و پی گرفت. ترس ها را باید در این راه به کناری نهاد و در زبانِ دیگری اندیشید و وجدانِ خود را پس گرفت. سری باز می زنم به آن کتابی که اشاره کردم. به مقاله ی آخرِ آن که از کولاکوفسکی است. توتالیتاریسم و فضیلتِ دروغ. پاراگرافی را از آن بر حسبِ دقت و اهمیتش درباره ی یکی از آرمان های تولیتاریسم دقیقا لازم به ذکر می دانم:

 

 مردم فقط آن چیزهایی را که آموخته اند به خاطر خواهند آورد و در صورت نیاز مضمون خاطراتشان را می توان یک شبه تغییر داد. براستی باور خواهند کرد که آنچه پریروز رخ داد و در خاطره شان ضبط شد، در واقع اتفاق نیفتاد و چیز دیگری به جای آن به وقوع پیوست. آنها در واقع دیگر عملا انسان نیستند. به قول برگسن، آگاهی یعنی خاطره. آن ها که خاطراتشان در عمل از خارج برنامه ریزی و کنترل و دگرگون می شود، در مفهوم شناخته شده شخصیت ندارند و انسان نیستند.

 

 و امروزه، سی و اندی سال گذشته از این مقاله، چه نیروها، سیستم ها و سازوکارهای شگرفی در اختیارِ این آرمانِ شوم است. و این پیچیدگی ها که در سطحی گرایی های متعدد در گوشه کنارِ این سرزمین، جریانی جدی پیدا کرده است به یک شوخیِ زشت و غم انگیز شبیه است! بیایید شجاعت بورزیم و صادق باشیم و باور کنیم آینده، اسطوره ای با خود به همراه نخواهد داشت و معجزه از دستانِ نجات دهنده ای که نیست سال هاست گریخته. بعد، ادامه ی حال است و حال، غریبه ای با هزار و یک شاخکِ خونین و چرکین. جامعه ی فروپاشیده به ذهن و زبانی نیازمند است که با پس گرفتنِ وجدانش، جرات فراهم نمودنِ فرصتی برای پذیرشِ فروپاشی را به خود بدهد. بس کُند انکار و وقاحت و نادیده گرفتن ها را. و معترف به حقارتِ خود، رویاروی شود با لخته های خونینِ چشمِ اسفندیار!

 

 

 

 و ختمِ مقال حیف که باز ختمِ مقال کولاکوفسکی نباشد:

 

 این واقعیت که استبداد کمونیستی (بخوانید آن چه باید را!) دیگر حتی پروای اثبات مشروعیت خود را ندارد و ناچار شده است بدون حجاب ایدئولوژیک خود، بسان زور عریان رخ بنماید، خود نشانی حیرت آور از زوال نظام قدرت توتالیتاریستی است.

 

 زوالی در عین شکوه و تسلطِ آشکارا باسمه ای. چنان که حکایتی آشناست.

 

 و پس از واقعه به رهِ ناهموارِ کدام مسیر؟

 

 پیش تر نوشته ام: سرنوشتِ ما از سرنوشتِ منطقه ی جغرافیایی مان منفک نیست و تقاصِ حضورِ گسترده ی نظامی و نفرت پراکنی ایدئولوژیک را ما مردم پس خواهیم داد. 

 

 و گودال های ترس و نفرت عمیق تر داخلی. و آنچه نایده گرفته ایم. و آنچه به سالیان واپس زده شده است. و بن بستی که گره خورده به مسائل امنیتی، بالطبع، از دو سوست! باز نوشته بودم: خوش بین بودن تحتِ این شرایط اما کفری است که به واقعیات ورزیده ایم. آنچه در این راهِ درازِ پرپیچ و خم و مه آلود به گوش می رسد، آوای وحشتِ فراگیر است و سخت است، سخت است، سخت است و سخت است بارانی که خواهد بارید.

 

 

دی 1396

۲ نظر ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۱
شایان تدین

 در یکی از روزهای 92، وقتی فقط شانزده سالم بود، رمانِ قبلی اش را، بدونِ آشناییِ قبلی خریدم. فقط به این خاطر که منچستر یونایتد را دوست داشتم و دارم. همان حوالی نیز یکسره خواندمش. جزئیاتِ کمی از آن در ذهنم مانده است همراه با یک لذتِ گنگ.

 

 باید، به نویسنده ای که عرقِ جان می ریزد تا کارِ خود هموار گرداند احترام گذاشت. مهدی یزدانی خرم در این دو رمان (رمان اولش را نخوانده ام)، تلاشِ بی وقفه ای را برای دست یابی به سبکِ بیانی و طرزِ روایی خاصِ خود دنبال کرده است. سرخِ سفید، بستگیِ عمیقی به تهران، تاریخ، حال و هوا، جغرافیات و تحولاتِ آن دارد و هر یک از این ها از حلقه های اساسیِ معمولا نادیده گرفته شده در بسیاری داستان های کوتاه و بلندِ فارسی است. زبان، ضرباهنگِ تندی هماهنگ با ویژگی های رواییِ رمان دارد اگر چه همچنان می تواند، با ویرایشِ بهتر و بیشتر، پیراسته تر باشد.

 

 سرخِ سفید پر از جزئیات است. جزئیات، مایحتاجِ اصلیِ هر رمانی است. سرخِ سفید از این حیث رمانِ پرداخته و جان داری است. جزئیاتی پر دامنه که نویسنده همه ی سعی اش را نموده سازنده ی یک کلِ واحد نیز باشند. با این همه برخی فرازها و فصل های کتاب، مستقلا ارزشمندتر، جذاب تر و خواندنی تر اند. (درباره ی سه چهار تا از آن ها به طورِ خاص بعدتر خواهم نوشت!) و همه ی فصل ها طبعا با یکدیگر برابر نیستند و همه ی پیوندها هم استحکامِ کافی و به یک اندازه ای ندارند.

 

 " هر کس جنونِ شخصیِ خودش را دارد و ژاپنِ شخصی اش را..."

 در این رمان 226 صفحه ای، زمان، کاویده و بازکشف می شود. از فاصله ی بین راندها، تنفس ها و مصدومیت های 15 مبارزه ی رزمی کارِ سی و ساله در خیابان شانزده آذر در سال 91، بارها به آستانه ی انتخابات اولین دوره ی ریاست جمهوری، آن روزهای برفی دی ماهِ 58 بُرده می شویم و این طور، زمان کِش می آید و کاویده می شود. اطلاعات درباره ی شخصیتِ محوری نیز، در همان اوایلِ رمان، جا به جا داده می شود. طی همراهی با مسیرِ ترسیم شده کم کم با روحیات و موقعیتِ رزمی کارِ سی و سه ساله بهتر آشنا می شویم از جمله با ژاپنِ شخصیِ دامنه دارش که از بن مایه های تکرار شونده ی کتاب است. "هر کس جنونِ شخصیِ خودش را دارد و ژاپنِ شخصی اش را."

 

 از برجستگی های رمان، توصیفِ جسورانه اش از روحیه ی روزهای پس از انقلاب، متمرکز در یک ماهِ خاص، دی، ماهِ به دنیا آمدن نویسنده، راوی و ماهِ شکل گیری نطفه های متعددِ فصل های کتاب است. یزدانی خرم آن روحیه را با طنازی واقع گرایانه ای در جا به جای کتاب توصیف نموده است. روزهایی که همه در یک شوک و هیجان فرو رفته اند و همه چیز تند و بی قفه و غیر قابلِ تصور پیش می رود. "شور انقلابی چیزِ عجیبی است. جان را می گیرد و تاریخ را کنار می زند." با این همه او به روحیاتِ تاریخیِ آن روزگارِ پر تلاطمِ خونین وفادار مانده است.

 

اقبال و بخت باید، فضل و هنر چه سود ...

 ماجراهای رمان در جهانی است که اتفاقات بر سرِ آدم ها خراب می شوند. اتفاق گاهی، جنازه یخ زده ی لک لکی زیر برف است، گاه تیرِ بر سینه فرو نشسته، گاه تصادفی هولناک، گاه استخوان های رضا خان و استالین، گاه جنازه ی دریده شده ی هویدا، گاه نشستِ زمین و بسیار ریز و درشتِ دیگر. ترجیع بندِ رسمِ روزگار است شاید بیانگرِ جهان بینیِ حاکم بر جو رخدادهای کتاب است. جبر و اتفاق (بخت و اقبال) عناصر محوریِ این جهان بینی اند. آدم هایی در زمانی نامناسب و مکانی نامناسب با ترس های فراگیر که امکانِ بهترین انتخاب از آنان سلب شده است. 

 

 وضعیت و ویژگی مشترک بین همه ی شخصیت های حاضر در این رمانِ پر پیچ و خم، سرنوشت و عاقبتِ دخترِ نه چندان زیبایی است، در صفحاتِ ابتدایی، که در یکی از روزهای دی ماه 58، دارد برای خودش چای می ریزد و اتفاقی گلوله ای که دیگری را نشانه رفته بود، بر سینه ی چپ او می نشیند و دختر به سادگی جان می دهد. مریم بابایی می میرد و هیچ چیز از او به یاد نمی مانَد. تاریخ فوتش را حتی به اشتباه ثبت می کنند و راوی، شوخی روزگار تعبیرش می کند. دختری که راوی هم درباره اش چیزی به یقین نمی داند و تنها یک سری احتمالات ردیف می کند و بلاتردید، قرار است فراموش بشود. شوخی روزگار است دیگر.

 

 

 از شگردهای کتاب یکی تغییرِ جایگاهِ راوی است. دو فصل مانده به پایان، راوی از سومِ شخصِ غایب به مبارزِ پانزدهم، تغییرِ جایگاه می دهد. این جا به جایی به گمان من توجیهِ قابل قبولی در دلِ کتاب ندارد غیر اینکه تاکیدی است بر شخصِ نویسنده  که راویِ کتاب است است و متولدِ دی ماهِ 58. همان ماهِ کذایی که شخصیت های رمان در آن پرسه می زنند و اتفاقاتِ ناغافل یکی پس از دیگری بر سرشان هوار می شود.

 

 ارواحِ سرگردان در کتابِ حضوری سراسری دارند. رابطه ی میانِ ارواح مشروطه خواهانی که به فکرِ فتحِ دوباره ی تهران اند با  روحیاتِ شخصیِ رزمی کارِ سی و ساله خیلی از اشاره هایی در سطح فراتر نمی رود و شوخ طبعی های مابینِ دیالوگ های ارواح نیز برایم چندان قابلِ درک نیست. ارواح سرگردانِ اگرچه گاه بر جذابیتِ فضا افزوده اند اما چفت و بستِ لازم را ندارند و با این که جا به جا تکرار می شوند، شوخ طبعی های لوثشان قوت و توجیه خاصی ندارد و اقل کم برای من که نداشت.  

 

" گاهی آدم ها جوری فراموش می شوند که خودشان هم نمی توانند از این فراموشی نجات پیدا کنند."

 همه ی شخصیت های غمگینِ کتاب، به سوی فراموشی پیش می روند. سرخِ سفید با تکرارِ شعارِ پیشین، "گورِ پدرِ تاریخ..." رمانی است وابسته به تاریخ؛ آن جا که تاریخ نویسان برایشان جذابیت و لزوم ندارد. تاریخِ تنهایان، شکست خوردگان و عاقبت، فراموش شدگان. "همه ی گم شده ها روزی پیدا می شوند." یزدانی خرم در این کتاب، پیروِ کتاب قبلی اش، جدی تر و مستحکم تر از آن، با قلم و خیالاتِ خلاق و جسورش، گم شده های فراوانی را احضار می کند. باید، به نویسنده ای که عرقِ جان می ریزد تا کارِ خود هموار گرداند احترام گذاشت. خواندنِ سرخِ سفید، خاصه نیمه ی اولِ آن، لذتِ بی همتایی بود.

مرداد 96

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۲
شایان تدین

 تا بارِ کجی را پیشه ی راهِ ناهموارم نکنم. تا سست، بنیادی ننهم و کج، بار نیاورم. خودم را این چند سال، خودِ دانه به دانه ام را، خودِ بی تجربه، کم خوانده، کم دیده و کم دانشم را به کند و کاوِ آنچه می فهمم و آنچه می بینم وا داشته ام. از قافله عقب نمانده ام چرا که تا این جای کار، که مبتدایِ کار است، منکرِ قافله بوده ام. وسعتِ نگاه را جستجو کرده و خواسته ام و در این راه و بیراه، بندیِ بندِ حواشی و هوس ها سعی کرده ام نباشم. در این وضعیتی که به سر برده ایم، نسل ما را، به دلایلی، معلمی نبود که جوانه بشناسد یا شکوفه بپرورد. نه، هیچ، اسیرِ محیطِ در بسته، پا شکسته ی خود بودیم. در این آشفته کده ی لگدکوب می لولیم که سکوتش، آشوب است و کر می کند و نورش، آلودگی است و کور. بسته ی این منجلاب نبودن، ورطه ی خود به در کشیدن و راهِ خود پی گرفتن کارِ دشواری است. آزمونی است دم به دم که نفس به شماره می اندازد و فکر، به تنگی. تصمیمی گرفته ام، به جد _که جهدِ بسیار می طلبد_ و فرایندی است که تا دو، سه، چهار سالِ دیگر مرحله ی تازه ای خواهد بود در زندگی ام. کاری به کارِ این تصمیم حالا ندارم. غرض، نوشتن از تازه ترین کتابِ منتشر از گلستان در این دیار است که فکرِ قبلی _که فکرِ بعدی هم هست_ غالب شد، فکری که گلستان نیز تقویتش نمود.

 

 در پیمودن راهی که گفته ام، در جستجوی وسعت نگاهی که فروغ می گفت، کتاب ها زنده تر بوده اند. از زنده ترینِ کتاب ها و کلمه ها، از آنِ گلستان است. یک دو سالِ گذشته، این طرف آن طرفِ مجازی، نامه به سیمین را می دیدم و حسرت به چشم می ماندم. معلوم نبود حالا حالاها به دستمان برسد. با این همه فرجی شده است و کتاب _که کم تر کسی فکرش را می کرد_ منتشر شده است. به نظر با حداکثرِ آنچه ممکن بوده است. صبوری، اینجا جایز نبود. فرصتِ میسر، دری تازه است به دنیایِ بی پایانِ ذهن و زبانِ گلستان که با همتِ عباسِ میلانی پیش تر، آن ورِ این مرزها، در حیاتِ فکری و فرهنگیِ ایرانی چاپ شده بود. مقدمه ای سنجیده، کوتاه و خواندنی هم دارد به قلمِ شخصِ جنابِ میلانی. نامه به سیمین یک نامه ی معمولی، کوتاه، بسته به یک موضوع و به یک قصد نیست. نامه ای است مثلِ فکری گشاده. پرّان و فرّار. فکرِ زخم خورده ای که به حیاتِ کلمه می تپد. به واقع، نوشتن، همیشه برای گلستان نوعی اندیشیدن است و بلکه موجه ترینِ آن. کلامِ گلستان، سرریزِ یک عمر تجربه است؛ تجربه ای آموخته چنان که همشهریِ محبوب و ستوده اش گفته بود. به قولِ میلانی پشتوانه ی هر اشارت، دریایی از خوانده ها و اندیشیده هاست. خواندنِ چنین اشاراتی، در حد توانایی و امکان، باید دقیق و موشکاف باشد. نوشتنی که اندیشیدن است، خواندنی به وقتِ اندیشیدن می طلبد. جدایی و واسطه بر نمی دارد. نوشتن، اندیشیدن است و خواندن باید که اندیشیدن باشد. گلستان و هر بزرگِ دیگری در قواره ی او _شرقی باشد، غربی، شمالی یا جنوبی_ یک توانِ فکری/زبانی است، یک ژرفای شناخت است، یک میلِ دقیقِ کنجکاوی و کاوش و غربالِ مدامِ خود است. باید آموخت و به راه افتاد. برای جزئی از جماعتِ گیج نبودن، برای آشفته ای میانِ گله نبودن، برای ساقط نبودن، قصه، گفتگو، فیلم ها و حال، این نامه ی گلستان مددرسان و پیش برنده است. یادم می اندازد نباید خو بکنم به نفهمی، به تنبلی، به ساده انگاری و به حماقت. هر چند راضی کننده ی نفس و غرورِ خام باشد مبادا وانمود به دانستن کنم که مگر تباهی عمر و فسادِ فرصت نیست. نه باید از گوشه ی تنگی، نظر بیندازم و آنچه خودم، به میلِ ناقصِ خودم هوس کرده ام را، جایِ واقعیت، جای شناخت، حواله کنم و پزش را بدهم و حالِ کریهش را ببرم. گلستان، ناقوس است. به حرکت، سرزندگی و شناخت. به دیدن و اندیشیدن. و از آن فراتر، جستجوی مرزهای پیش رونده در اندیشیدن های گسترده. به سمتِ یک چند راهِ پرپیچ و خم، ناهموار و طالبِ جد و جهد.

 

 ستایش نویسی شده است، خب شده است! منظور، قبولِ هر چه گفته شده نیست. محضِ همان وسعتِ نگاه است. برای ستایش هم که به از گلستان؟ شما بگویید؟ گلستان _و نه تنها او_ به واقع و برای شخصِ من تمام نشدنی است. این نامه ی تازه در آمده هم، تازه به تقویم نیست. چه که سالِ نوشته شدنش 69 است و از انتشارِ اول بارش، در آمریکا، ده سالی می گذرد. اما تازه است. یک متنِ زنده که خود، زمانِ مرده ای را نیز حمل می کند. تاریخِ سپری شده ی تلنبار شده ای را. تاریخِ معاصرِ ما را. برای سیمین از گذشته می گوید. هی حرف تویِ حرف. خاطره، نقد و تلنگر. شکلِ زیگزاگِ خطِ سیر فکر. در گفتنِ حقیقت _از دیدِ خودش_ انعطافی نمی ورزد و خود بدین، معترف است. به میلانی هم گفته بود که البته نگرانِ احساساتِ سیمین هم بوده. با این همه احساسات این چنینی اولویتِ گلستان نبوده اند و نیستند. این متن/نامه، که به هر حال مخاطبش دوستی قدیمی است، از قدیمی ترین هاشان، خالی از عاطفه و حسرت و دلتنگی نیست. دلتنگی اما اولویتِ گلستان نبوده. سیمین را می طلبد که بیاید، چند روزی بماند، که خیلی حرف برای گفتن دارند و نوشتنِ این نامه، شاهدی است بر آن خیلی حرف ها. از هر کس و هر چیزی. زبانِ زنده و فشرده ی گلستان خیلی چیزها در خود، متراکم دارد. متراکم از اندیشیدن و تجربه آموختن. موجز و شیرین اما نه به قصدِ هنر نمایی و گرته برداری. بلکه فرایند و چاره ای است برای اندیشیدن. و درست اندیشیدن. و بیانِ دقیقِ این اندیشه. از کسی که به غرورِ صادقانه ای می گوید هر که بوده جز از خودش نبوده و حالا، آینه ی دق خودش، تاریخِ صدساله ی ما را، برای سیمین تشریح می کند. آینه ی دقی که سیمین هم در آن حضوری پررنگ دارد و بلکه، از زاویه ای غیر، بدان نگریسته و اندیشیده است.  

 

 صد صفحه نامه، که بیش از این بوده و صفحاتیش گم شده، صد صفحه ی پُر تپش، پُر چگونگی و پُر چرایی که در قالبِ یک نامه ی نه چندان آشنا، گِرد آمده است. سخن از استعمار، از مهاجرت، از فرهنگ و مانع ها و اضدادِ آن، از آل احمد و خیلی چیزها دیگر که از قطار کردن حاصلی نیست. آنچه میانِ این همه برجستگی در این صفحات اما برجسته تر نمود، آن چه نباید بود است و آنچه گلستان بر نتابیده و نبوده. هم او که وطن را یک امرِ فرهنگی می داند و فرهنگ را ورای هر وطن، نه خواسته اسیرِ لجنی بماند و نه لولیدنِ مثلِ یک کرم را انتخاب کرده است. این را در عمل زندگی کرده است و در کلام، خطاب به سیمین خانوم، دوستِ دیرینِ نازنین، آقای ابراهیم گلستان می نویسد که با این ها نبودن، از این ها جدا بودن، حداقل وظیفه ی آدم به خودش است. تا باد چنین بادا! 

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۶
شایان تدین

 نیمه شبِ بیست و دومِ خرداد هشتاد و هشت، داخلی، بیدار، با ناصر، خانه ی دختر عمه. خانه ای در کوچه پسکوچه های بازارِ قدیمِ لنگه. همان جا که یکی از لوکیشن های تقوایی در ناخدا خورشید هم بود. با ناصر، رو به مینی تلویزیون، زیرِ پتو، درازکشان بودیم. خبرها را از همان تلویزیونِ کوچک _که به گمانم برفکی هم بود_ دنبال می کردیم و گوشیِ موبایلِ غیر هوشمند هم کنار دستمان بود. همه ی چند روزِ قبل را با شور، وسواس و _زیرِ لبی با یک سوال _سپری کرده بودم که چه می شود اگر از صندوق، نام دیگری غیرِ میرحسین در بیاید؟ فرضی محال بود البته و بر منوالی که گریزی از تصورات نیست، در نظرش می گرفتم. بیدار ماندیم. یک پیروزیِ قاطع در انتظار بود. یک پیروزیِ بدونِ تعجب. هر چه می گذشت اما همه چیز، رنگِ دیگری می گرفت. تلویزیونِ کوچک، خیالِ دیگری در سر می پروراند. خیالی غیر از خیالِ من و انبوهی دیگر. خبر آمد. صندوق، رد داده بود. حالی مثلِ "وقتی که تیم می بازد." یک نقطه. یک خط، زیرِ سرنوشتِ اجتماعی و شخصیِ خیلی ها. یک پایان. یک آغاز. امانِ بیداری نبود. خوابیدیم. خوابِ مشوش! 


 در این سال ها بارها برگشته ام به هشتاد و هشت. به هر بهانه ای. برگشته ام به خودم. سعی کرده ام از زاویه های گوناگون بدان نگاه کنم. دلم می خواسته بتوانم، با همه ی جزئیات، دوباره ببینم. همه ی لحظه های متراکم را. روی موتور، پشتِ کمرِ ناصر نشستن و گپ زدن را. دسته جمعی لحظه به لحظه دنبال کردنِ خبرها را. ملاصدرا و صف کشیِ خیابانی را. مدرسه و تهمت و تلخی را. همه ی آن روزها و پس از آن را که از سر گذراندم. هشتاد و هشت خیلی ها قربانی شدند. نفسِ تازه ی خیلی ها را بند آوردند. خیلی ها را راهیِ ناکجاآباد کردند. کهریزک بر پاشد. سرکوب از مرزها، از اقلیت ها، از روشنفکران و روزنامه نگاران به قلبِ پر تپشِ خیابان ها رسید. از روی قلب ها رد شدند. نوشتم: گلوی دریده/ نه استعاره بود و نه مجاز/ گلو/ واقعا/ دریده بود. روز روشن تیر به تن زدند. خون ریختند. نه در پستوها، نه در زندان ها و نه در خفا، آشکارا ماهیتِ خودشان را بر سرِ مردمِ بی پناه آوار کردند. من اما نه قربانی، که متولد هشتاد و هشتم. زخم های من همه کاری بودند. در آن سال نه کُشته، که به دنیا آمدم. حکایتِ من، حکایتِ یک پسر بچه ی در آستانه ی نوجوانی، حکایتِ تشخیص و درکِ جایگاه و هویت بود. جکایتِ آغازهای فکری. جکایتِ جزئیاتِ آنچه هشتاد و هشت بر پیشانی ام حک کرد. هویتی که پیش تر از آنچه معمول است به جستجویش رفتم. آنچه در آن اوایلِ سکونت در شیراز سپراندم را شاید، روزی، به تفصیل یا مختصر، بنویسم. اما هر چه بود، همراه با آن یا نتیجه ی آن، تشخیصِ جایگاه شخصیِ خودم بود. در جامعه ای که از آنِ من نبود. و نشد. در قبالِ تهدیدهای فراوان. در قبالِ شناخت ها. در قبالِ اقلیتی که بودم و به چالش کشیدنِ هر آنچه غیرِ اقلیت. سِنی نداشتم و سُنی بودم و یک سالی بود ساکن و مقیمِ شیراز شده بودیم. من اما کمتر چیزی را جا گذاشته بودم. انتخاباتِ آن سال برایم بازی کودکانه نبود. حسِ عمیقِ جستجوگری بود. دری به سوی چشم اندازهای تازه. واقعیتِ لختِ خیابان. اعجازِ کلمات. قوتِ رسانه. از خودم که پنهان نیست از شما چه پنهان که گاهی خواسته ام فراموشش کنم. بگذرم و بگذارم اما بهانه ها، مکرر اند و فراموشی، ناممکن و نالازم.  هشتاد و هشت چشمِ مرا به دنیا باز کرد. تیغی بود که در نگاهم کشیده شد تا بهتر خودم و پیرامنم را ببینم. هشتاد و هشت همچنان، زاویه های پنهانِ متعددِ اجتماعی و سیاسی دارد. هنوز باید درباره اش نوشت و کند و کاو نمود. هنوز باید به پرسش در برابرش خاست و عبرت گرفت و دنباله داد. برای بسیاری علاوه بر این ها، جنبه های شدیدِ شخصی هم دارد. به شکل های گوناگونی که برخی ذکر شد. آن جنبه ی شخصی برای من، اقل کم در این لحظه، مهم ترین زاویه ی معاینه ی آن سال است. دوره می کنم. بعد از آن انتخاباتِ کذایی، پس از آن شب و شب های مواجِ بندر لنگه، تا آن لحظه ی معین که دفترم را برده بودند، ورقه ای زیرِ دستم، در اتاقی تنها نشسته بودم و نگران بودم و نمی نوشتم. نمی دانستم چه بنویسم. راهنمایی بودم. بچه بودم و هویتِ پاره پاره شده ام را می جُستم. آن چه که پاره هاییش هنوز در جایی دورتر از اکنون، در جایی دورتر از اینجا، هنوز در انتظارِ پارو های من است. از آن شب های هشت سالِ پیش، در این شب های مواجِ به درازا کشیده، تا آن شب های بی صفتِ در راه.

  

 حرفم این است: فکرهای پراکنده و بعضا مترکزم را همه می شود تا هشتاد و هشت دنبال کرد. سرچشمه ی بسیاری، آن سالِ بدِ جوشان است. جوششی که تمامی ندارد و این آن است که از هشتاد و هشت به عاریت گرفته ام. دهخدا در تعریفِ استعاره آورده است: به عاریت خواستن چیزی را. عاریت خواستن. تنها شدن. انفراد. 88 یک استعاره است. با همه فراز و فرودهای ممتدش، با همه جنبه های اجتماعی، سیاسی و شخصی اش، با همه ضعف ها و قوت هایش، شکست ها و پیروزی هایش، 88 حالا یک استعاره ی غیر ادبی است. اگر چه نه آن خون ها استعاری بود و نه کودکیِ کوتاهِ من. 88 عاریتی است که دنباله اش را گرفته ام؛ در تنهایی و در انفرادیِ دنباله دار. من، در هشتاد و هشت، در همه ی زمان های حاضر، به دنبالِ خودم می گردم. هنوز خیلی حرف ها، خیلی شب ها، خیلی سایه ها و خیلی رد ها در شبِ های خردادیِ گوش تا گوشِ بریده ی دریا مانده است. بعدِ من، ادامه ی آن روزهاست و 88، آنچه گفته ام و آنچه نگفته ام را، توامان، در بر می گیرد.  

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۹
شایان تدین