پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دیگری» ثبت شده است

 چند روزی است فکرِ نوشتنِ این یادداشت هستم. جمله هایی را، در ذهنِ آشفته ام، سر هم بندی کرده ام. همه، عمرِ کوتاهی داشتند. حالا، چند دقیقه مانده به سه ی بامدادِ هفدهِ مردادِ هزار و سیصد و نود و شش، مشغولِ نوشتن هستم. بیست سالگی! بیست و چهار دقیقه از بیست سالگی ام سپری شده است. خیالم، مبهم است و سردردِ خفیفی دارم که نسبتش را می دانم. با این که ترجیحم این بوده که جشنی نگیرم اما مشمولِ لطفِ دوستان بوده ام. کادو گرفتن هم که لذتِ نابی است. وضعیتِ خرابِ مالی و جیبِ خالیِ و خانه ی پُرِ این روزها هم باعث بداحوالی. بگذریم. مژده! به بیست سالگی مبتلا شده ام!

 

 جمله های سر هم بندی شده بی فایده اند. سن، قراردادی با دامنه ی تاثیرات فراوان است. نمی شود فرقی نگذاشت و آن را صرفا یک عددِ بی معنا دانست. و طبعا مساله تفاوت های خلق الساعه نیست. اما خب یک سری میل ها، ترس ها و انتظارها بر هر دوره ای از زندگی و سنِ آدمی تحمیل می شود. قرارداد و تحمیلی که همه _از جمله خودِ شخص و بیش از همه خودِ شخص_ در هستی بخشیدن به آن نقش دارند. بیست سالگی پیش از هرچیزی آغاز یک دهه است. آغاز اولینِ دهه ی معنادارِ زندگیِ هر کسی. به صفحه ی اولِ کتاب های قدیمی ترم که گاهی رجوع می کنم، یا حتیِ آخرِ بعضی یادداشت هایم، تاریخ را مثلا همچین چیزی ذکر کرده ام: 23 بهمن! خشک و خالی. بدونِ هیچ اشاره ای به سال. تصوری که از زمان داشته ام واقعا مضحک است! خب کم ترین تاثیرِ بیست سالگی رعایت و دقت در چنین جزئیاتی، در همه ی شئوناتِ زندگی است.

 زمان، تا پیش از این عذری بود برای آینده. منظور این که انگار پا به پایِ زمان، معنایی نداشت. به راحتی بهانه ی هر کمبودی قرار می گرفت. بارها گفته اند و گفته ایم و خواهیم شنید که فلانی بیست سالش هم نشده هنوز! حالا توی هر زمینه ای: کار، درس، ورزش و ... فرصت، تا پیش از بیست سالگی، کمیتِ عجیبی دارد. بیست سالگی یک نقطه ی پایان بر چنینِ تصور ساده لوحانه ای از زمان است. آن چه گفتم محدود به دیگری نیست. خودِ شخص، خود من هم در ایجادِ یک حاشیه ی امن روانی، با بهانه کردنِ فرصتی که هست، کوشیده ام. بیست سالگی اما، در مکالمه با  آدم های کمی بزرگتر از خودم، به خصوص از اقوام، معنای صریحِ خودش را آشکار می کند: بروزِ واقعیات، سراشیبیِ ممتد... ده سالِ پیش رو، کندیِ ده سال پشت سر را تکرار نخواهد کرد.

 

 به اندازه ی چاره هایی که نداشته ام، انتخاب کرده ام. در میانه ی راه هستم. با هزار و یک خیال و ترس و آرزو و انکار. از شک به راه آمده تا شک به راهی که بوده/نبوده یا حرکتی که داشته/نداشته ام. اضافه بر آن، تصورِ راه های دیگری که می شود جُست و کاوید. این روزها، بیشتر به گردباد و زمانی که به گردی بدل شده است فکر می کنم. احساسِ گیر کردن در چرخِ دوارِ زمان، احساسِ خفه کننده ای است. ترجیح می دهم جاده ای با سایه ها و چاله های فراون چشم اندازم باشد تا این که در چنین وضعیتی لگد بپرانم. یک وجه لازمش، تغییر شکل و شمایلِ زندگی است. با این که فکر، کارِ خودش را می کند اما دانستن هرگز کافی نبوده است. در شکل و شمایلِ زندگی ام آن تغییرِ لازم را، ایجاد نکرده ام. بخشِ بزرگی البته بسته به من نبوده است با این همه تغییر باید همه جانبه باشد. سر این یکی مساله اصلا دلم نمی خواهد غافلگیری عجیبی رخ بدهد. کمی حساب شدگی و کمی فرصت برای انتخاب کردن می خواهم تا تغییرِ ساختاری لازم را ایجاد کنم. تغییری که حضورِ خانواده و زندگی در بین آن ها، فرصت و اجازه ی کافی را به آن نمی دهد. تنبلی و ترسِ خودم هم کمی دخیل است و نه بیشتر! صبر به اضافه ی تغییراتِ اندکِ ممکن شاید کمی راه گُشا باشد نه بیشتر!

 

 بیست سال هم زیاد نیست. عمرِ آدمی است. ضربانی هر لحظه ساکت تر اما جدی تر. سایه ای سوارِ خیالات. زندگی هم که همه جوانبش بسته به گمان است و فکر و خیال. بیست سالگی استعاره ی جوانی است. واقعیتِ موجود اما فاصله ی عمیق و تلخی با جوانیِ منظور دارد. بدونِ آن شورِ جوانانه، با فکرهایی زخمی، چشم هایی پیرتر از همه ی اعداد... بیست سالگی، یک نقطه است تا به شیبِ صفحاتِ ممتد و همه خط های نکشیده ی بعدی فکر کنم. وَ آن واژه ی نه آمده و آن تجربه ی نه آموخته که سر هر خطی باید بنشیند.

 

بامداد 17 مرداد 96

 

24 ساعتِ بعد، پی نوشت:

مهربانی به غایت غم انگیز است. شادی در انتهای خود در یک غمِ بی نهایتِ معمولی مستحیل می شود. از دوست داشتن کمتر و از دوست داشته شدن بیشتر می ترسم. با این که همه چیز می گذرد و تاوانِ زمان را پس خواهیم داد، بابتِ این طرحِ تبسم نقش بسته بر سیمایم قدردانم. هیچ شادمانی فراتر از شادمانی نیست.

۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۶
شایان تدین

 این مطلب که در واقع خلاصه ای است از نوشتاری طولانی تر در چالش/ گاهنامه سیاسی اجتماعی فرهنگی مستقل دانشگاه شیراز/ سال دوم/ شماره پنجم/ بهمن 95 به عنوان تحلیلی بر کتاب انسان در شعر معاصر اثر محمد مختاری، نمونه ای برای سرمشق گرفتن، منتشر گردیده است.

 برجسته ترین فرزندان هر عصر بارزترین ویژگی های عصر خود را دارند. آنان در انتزاع از سیستمِ اجتماعی خود نمی زیند. آنان زاده ی تناقضات فرهنگی اند و دست یابی به تعارضات و تناقضاتِ آن ها از قدرِ آن ها که نمی کاهد هیچ، به شناختِ ما از خودمان می افزاید. نباید از شناختِ خود و آنانی که دوستشان داریم هراسی به دل داشته باشیم و یا بنا بر مصلحت هایی مدام به تاخیرش بیندازیم. اصلِ مشکل همگانی است و مختص به گروهِ خاصی نیست بلکه شدت و ضعف مطرح است. همه جای ما به هم می آید و در جامعه ای استعمار زده  با چنینِ تاریخ استبدادی کهنی " نمی توان تنها یک گروه یا بخش را مبتلا به ابتلایی دانست، و بقیه را مصون انگاشت." شاعرِ برجسته خود با همه ی صلابتش گفته بود "طوفان، کودکان ناهمگون می زاید." و کارِ مختاری عموما و خاصه در این کتاب در واقع کنار زدن گرد و غبار و دود است. کنار زدنِ طوفان. برای بررسی آن چه ناهمگون است. آن چه ناموزون است. آن چه عارضه است. آن چه بازدارنده است.

 انسان در شعر معاصر چنان که از نامش بر می آید علی الظاهر کاوشی ست در چند و چونِ شعرِ نیما، شاملو، اخوان و فروغ فرخزاد برای کشف و تبیینِ چگونگیِ رویکردشان در برابرِ انسان.

 مختاری رویکرد انسان گرایانه ی امروز را با آفاق انسان دوستی کهن خلط نمی کند؛ آن ها را در مقابل هم قرار می دهد. با دستمایه قرار دادنِ برجسته ترین شاعران معاصر به تسلطِ سنت در عملکرد و "ساختِ استبدادیِ ذهن" می پردازد. که چیزی ست فراتر از ادعا و انسان دوستی و خیرخواهی. و چه بسا دیده ایم آزادی خواهانی را که کاربست شان استبدادی بوده است. او همچنین ضمنِ انتقاداتِ فراوان به ناپختگی و ناهماهنگی اندیشگیِ اندیشمندان ما به ذهنِ اندیشمندِ فروغ فرخزاد نقب می زند که در هیچ چارچوبِ بیرونی و نظام مندی نمی گنجد و ذکرِ این را جدای از حسن و قبح می پندارد. مهم ترین فصلِ کتاب و خواندنی ترینش بدون تردید فصلِ پایانی اش است. و چه کسی شایسته تر از فروغ فرخزاد برای ایده آلی که مختاری می طلبد. ایده آلی که طرحی ست گویا از سعی به درکِ دیگری. به رغمِ گرفتاری ها و بازدارنده ها.

 او در مقدمه شرح مختصری می دهد از کانون نویسندگان و چگونگیِ شکل گیری چنین دغدغه ای در خودش که ناشی از روابط و مشاهدات اوست و نتیجه ای که متعاقبا به دست آمده که "اما دمکراتیسم یک امرِ تجربی و یک دستاورد جمعی ست، و نه یک مساله ی صرفا آموزشی یا اخلاقی که بشود آن را به افراد توصیه کرد، اما در موقعیتِ جمعی آن را از یاد برد." چه که " در جامعه ای که از راه قانون و تعلیم و تربیت اجتماعی نظام یافته باشد، نیازی به این اهمه ادبیات اندرزی نیست."

 مختاری ابتدای از همه به خودِ مساله ی درک حضور دیگری پرداخته است. به مراحلی که از نوزایی تا روشنگری طی شده است تا به عدالت اجتماعی و در نهایت رابطه ی بی واسطه رسیده است. او به شرحِ مساله ی اصلی کتاب می پردازد تا ذهنِ خواننده را آشنا کند به آن چه تاکید نویسنده بر آن است در تحلیل هایش بر نیما، شاملو، اخوان و فرخزاد. "پس برای این که چنین رابطه گیری مستقیمی پدیدار شود، از یک سو باید بازدارنده ها و فاصله های درونی و بیرونی را کشف و افشا کرد، و با آنها به مبارزه پرداخت، و از سوی دیگر باید افقهای رابطه ی بیواسطه را کشف و تصویر کرد، و شکل آرمانی آن را نشان داد، و پیشنهاد کرد." و از آن جا که چنین درکی "یک گرایش تجربی برای فرد" و "یک گرایش تاریخی برای جامعه" می باشد و از راه مبارزه ی مستمر تاریخی و فرهنگی پدید می آید؛ بس دشوار و بطئی صورت می گیرد، نه قابل تقلید است و نه توصیه کارآمد است. نه می توان از آفاق انسان دوستی کهن انتظارش را داشت و نه باید با این همانی به خلط مبحث بیفتیم. "آنچه مهم است یکی نینگاشتنِ آن ها، و تسری ندادن دریافتها و ارزش های کهن به امروز، یا جا به جا نگرفتن ارزش های امروز و دیروز است."

 عدم توجه به زمینه و منشا، ظاهرگرایی و ساده انگاریِ مفرط منجر به خلطِ مباحث متنوعی در مسائل عملا لاینحل فرهنگی شده است. مختاری به آشکارسازی این سری مسائل می پردازد و سعی می کند ایده ی خودش را در تک تکِ عناصرِ موردِ بحث گسترش دهد. پاره ای از این موارد به شرح زیر است:

 _ نگرش بی واسطه ی او به انسان هیچ ربطی به انسان دوستی کهن ندارد.

 _رابطه ی بی واسطه با طبیعت قرابتی با بازگشت به دوران بدونِ موانع اجتماعی و بدوی گرایی ندارد. رابطه ی انسانی نه با انسانی دیگر و نه با طبیعت یکسویه نیست. "در حالی که رابطه ی یک سویه یا منفعل با طبیعت، نه انسانی کردن طبیعت، بلکه تابع طبیعت شدن است." و انسان بارور به گونه ی فعال با جهان هم بسته است.

 _ در جایی دیگر به سرفصلِ "نابرابری" که می رسد انگشت به آن چه برابری پنداشته اند عده ای در دستگاه نظری تاریخِ ما می گذارد و به صراحت می نویسد " این گونه اعتقاد به برابری عملا تعارفی بیش نبوده است."  چه که اساسا مربوط به منشا پیدایش و آفرینش بوده و چیزی جدای از نظام سلسه مراتبی نبوده و در واقع " تنها تصوری از برابری در ارزش زیستی و مجرد انسان است..." و نه مسلما " در تحقق ارزش اجتماعی او."

 _ اگر تشابهی دیده می شود میان دانش معاصر و عمق یابی های تجریدی و عرفانی کهن نباید از یاد برد که از یک جنس نیستند. این یک از سر فرو رفتن در ذات هستی پدید آمده است. آن یک از سر فاصله گیری از همین هستی.

 

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

  و درخشان ترین فصلِ کتاب. فصل نهایی. "نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن." خواندنِ هر باره این هفتاد و شش صفحه را دوست دارم. چنین میل شدیدی از وجد و علاقه و اندوه مکرری ست که از فروغ با خودم حمل می کنم. در همه ی دقیقه های زندگی ام. فصل فروغ فصل چاره اندیشی است. فصل برانگیختنِ احترام است. فصل پیوستن است. فصلِ درکِ حضور دیگری. فصل رابطه است. " او هم این رابطه را کشف و طرح کرده است. هم موانع آن را تا آنجا که دریافته تصویر کرده، و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیاتِ هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم داشته است." "یعنی کل حرکت او در یک تغییر کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه است." نگرش فروغ غنایی است. او از آن بر نخاسته بلکه با آن یکی شده است. او مکتبی نیست. انسان را از دریچه ی شعر و عاطفه ارزیابی می کند. نه دریک زمان یا حرکت معین سیاسی. یا که یک برش فلسفی خاص. او خود را به شعر می سپارد. شعر همه ی لحظه های زندگی اوست. پالودنِ درون برایش اساسی است. "حریص شکموی ظالم تنگ نظر بدبخت حسود فقیر" که نمی تواند شاعر باشد. او به زندگی بیشتر اهمیت می دهد. " او اندیشمند است، نه بیانگر ارزش های پرداخته شده در یک نظام معین فلسفی، سیاسی اجتماعی." نقطه ی عزیمت او زندگی است. حرکت او مجرد نیست. چرا که رابطه مجرد نیست. محسوس است و ملموس. گرایش انسانی نیما بیرون از او پرداخته شده است. نیما آن را درونی نموده. چنان که باید. حسن او همین است. گرایش فروغ اما این چنین هم نیست. نمی شود نشانش داد، در غیرِ او، به عنوان یک دستگاهِ منتظم. تربیتِ فکری از روی یک سری اصول نشده است. چنان که خودش به تاسف می گوید. اما نوع نگرش غنایی اش گسترده است. احساس شدید زندگی در او می تپد. جز "درک حس زنده بودن" چیزی نمی طلبد. "روی خاک ایستاده است." " باد و آفتاب و آب را/ می مکد که زندگی کند." با تنش " که مثل ساقه ی گیاه." او "از داشتن فضای فکری خاص" می گوید. از این که نیما برایش وسعت یک نگاه را ترسیم کرد. و حدی که یک حد انسانی است. او دچار رمانتیسم شکست نیست. او از عشقی می گوید که "می تواند آغاز همه چیز باشد." و نه وصالی که پایان همه چیز است. حد انسانی، عاطفی و غنایی او وسعتی به او می بخشد از جنسی دیگر. در تولدی دیگر. "پوسیدگی و غربت برای من مرگ نیست. یک مرحله ای است که از آنجا می شود با نگاهی دیگر، و دیدی دیگر، زندگی را شروع کرد. خود دوست داشتن است منهای اضافات و مسایل خارجی. سلام کردن است. سلامی بدون توقع و تقاضای جواب به همه چیز و همه کس." مختاری می نویسد " توجه او به درون، برای فاصله گیری از واقعیت بیرون نیست. بلکه به منزله ی غور و غوطه وری در بخشی از واقعیت است." او از آدم های ساده و عادی می نویسد. ساده و عادی می نویسد. از فضای آکنده از بیماری مینویسد. از نفس کشیدن می نویسد. او از فقدان آگاهی دردمند است و بدین فقدان از راه فقدانِ آگاهی در خودش پی برده است. که این زندگی "فاقد آن چیزی است که در خور انسان است." فروغ فرخزاد جهان را مشترک با درد دیگران درک و ترسیم می کند. فاجعه بر سر همه ی ما آمده است. "شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می دانست: نخست اینکه نحوه ی دگرگون کردن فردی خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی نیست."

 

حرف آخر

 همیشه فکر می کنم محمد مختاری با این همه سلامتِ فکری و سنجیدگی اش چگونه از میانِ آن همه تلاطم سر برآورده که خود هم یکی از قربانیان اش گردید. آن که در پی درکِ دیگری بود با خشمِ دیگری طرف شد. آن که در پی رابطه ای بی واسطه بود خونش تلف شد. محمدِ مختاری نمونه ای ست برای سرمشق گرفتن. آن که باید راهش را پی گرفت. بهترین ستایش از او ادامه دادن سنجیدگی و صلابتِ فکری اش است. مساله این نیست که هر آنچه او پی اش را در این سلسله مقالات افکنده به تمامی درست است و غیر از این نیست. مساله صداقت فکریِ اوست. کاوشی از سرِ کوششی بی غرض. خواستِ صمیمانه ی او برای گسترشِ ادراک است که احترام برانگیز است. محمد مختاری"نمونه ای است از کار شدید و سخت برای کسب زلال صداقت در اندیشه،" و "استواری و استحکام در فرهنگ برای پرهیز از لفاظی پوچ و انتزاعی."

 کتاب در بر دارنده ی مطالعات گسترده ی مولف است. مولفی که از یک طرف خوانده است و به درستی خوانده و از طرف دیگر سنجیده است و به صداقت اندیشیده است. انسان در شعر معاصر به رغم ظاهر کتابی درباره ی شاملو و اخوان و فروغ و نیما نیست. کتابی درباره ی شعر هم نیست. کتابی ست درباره ی همه ی آدم های عصرِ حاضر. عصر تلاطم. عصر بدگمانی. تا از احساس رابطه به ضرورتِ رابطه پی ببریم. به ادراکِ آن بیندیشیم. تا شاهدی صادق از حضور آدمی باشیم. و با عشق حضور فراگیر تری را در یابیم و نویدِ رابطه ی بی واسطه تری باشیم. با خود. با دیگری. با طبیعت.

محمد مختاری

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸
شایان تدین

  در کردنِ سمومِ ذهنی طی یک عملیاتِ انتحاری، فاصله گرفتن از هر چه رابطه ی به عفونت رسیده و فاصله که منجر به سوءتفاهمِ بیشتر می شود. هر چه دست و پا زده ام این مدت برای یکی کردن ایده با عمل بوده است. برای از سر متولد نمودنِ کلمه ها. عصبی بوده ام و بد شنیده ام و بد دیده ام و نیتم همین فاصله ی پیش آمده بوده است. گاهی قضاوت های دوستان دور و نزدیک اذیتم کرده است و بیشتر تصورِ قضاوتِ آنها. همین که به خودم اجازه ی قضاوتِ پی در پی می دهم جای گله گذاری نیست اما طور دیگری نمی توانستم باشم و سعی کرده ام خودشان را منفک از فاصله ای که گرفته ام قضاوت کنم با این که این روزها با هر کاری هر که می کند سرِ سازش ندارم. نمی شود توی بازی قواعدِ بازی را عوض کرد، باید کشید زیرش. درکِ داشته ام از طرف های مقابل در این فاصله محدود مانده به محیطِ شخصی و درونیِ خودم و مشکل شاید از همین باشد. آن وقت هم که فراتر رفته ام با حماقتِ مجسم رویارو گشته ام. عصبانی بوده ام اگر، از دستِ مادامِ کج فهمی هایی بوده که پیش تر هم می دیدم اما یا نادیده می گرفتم و یا شفقت و دوست داشتن و قرابت مانعِ ضدیت می شد و به سهل انگاری پیوسته در استفاده از کلمات و برخوردها می انجامید. در همچه فضای متعفن و عفونی که دروغ، همین سرنخِ ساده نه تنها وزیدن گرفته که دودِمان بر باد داده و در معیتِ پول نسخه ی همه چیز را پیچیده جز در فاصله، تنهایی و گام به گام نمی شود کاری کرد. نمی شود تنها به حرص چیزی نوشت و منتشر کرد و نمی شود بر طبلِ نادانی کوبید که حالا چهار یا چهارصد کتاب خوانده ام و پنج یا پانصد شعر نوشته ام. باید فرصت داد و امان نداد. امان دادن به دیگری امانِ مرا گرفته بود و حالا _هر چه پیش آید خوش آید_ گمان می برم امانِ هر کس مالِ خودش است و دستِ خودش. من نه قرار است خوشایند و خوشامد هر کسی باشم و نه جزئی از بازی. جز در عشق و نفسِ رابطه هیچ امانی نمی دهم و در جریانی از خون به پیش خواهم تاخت. از سرِ شکم سیری و برای جلبِ توجه و دلبری و خلسه و نفهمی نیامده ام به این وادی که جز بادیه نشینی و سرکوفت و تشنگیِ مدام و سردردِ مزمن چیزی برایم ندارد و نداشته است. عشقی اگر باشد جدا شدنی نیست و در خون است. خون ادعایی ندارد و در جریان ملتهبِ خودش به پیش می تازد. درکِ درست واقعیت، تهِ واقعیت و سنجش دنیایی که در خلوصِ خلوت می مانَد با معیارِ آنچه بیرون از این چهار دیواری می گذرد برای من مهم است و زندگی در توهماتِ خوشایند با خودارضایی های ریاکارانه را نمی پسندم. نورِ مریضِ توی سرم کفایت نمی کند و زمینه، ساختار، جامعه و سیاست را نمی توان از آنچه می طلبم جدا نمایم.  پیش رفتن در همه ی این بحرانها با این رابطه های عفونی و کلماتِ سقط شده و هوای متعفن چیزی مگر قربانی نمی طلبد و فرصتی مگر تنهایی نمی خواهد. سر به هر درندشتی کوبیدن کافی است. زندگی با هر دافعه کافی ست. گردن، کجِ کجی ها نمی کنم و راهِ خودم را حتی اگر اشتباه به خیالِ درست می روم؛ در سنجش با خودم و در تهِ واقعیات. برای خلسه پا در این وادی ننهاده ام و قلبم را شده به دندان می خراشم اما ترشحاتش را عیان نمی کنم. کلمات باید سرِ جای خودشان باشند و خودارضایی و زاری در ملا عام را بر نمی تابم. دانش چیزی جدای از عشق نیست و آن هم عشقی که به چشم نمی آید و مصر است. "قلب باید کوره ای نامریی باشد." هر کس به قدرِ خوذش راهِ خودش را باید برود و حرفِ حسابِ خودش را از ناحسابی ها سر فرصت با صدای بلند جدا کند. کاری نمی کنم که صرفا کاری کرده باشم و اگر بر جَوّی می شورم و از گروهی بیزارم، گریزان نیز هستم و فکر می کنم ناپسندی وابسته به شخص و گروهِ خاصی نیست و کارِ اشتباه مورد توجه است و تکرار ننمودنش. برای جزئی از هوا بودن بر جوِ مریض نمی افزایم. این سرزمین گُهی شده است و برای اعلام وجود باید در ملاءِ عام رید. (بی ادبی ام را ببخشید! خسته از ادبم.) من چنین نمی کنم و نسخه هم نمی پیچم بلکه همه این ها پژواک هایی کوتاه و فشرده از سکوت هایی دراز و زخمی اند. 

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۶
شایان تدین

 برای نوشتن دیر میشه؟ _هیچ وقت.

 برای خوندن؟ _همیشه.

                            

 کتاب هایی خوانده ام که یک کلمه ازشان یادم نیست. که دیگر نمی دانم درباره ی چه بوده اند و چه وقت کجایم را زده اند. شاید باقیِ عمرم بی یادآمدی از آن ها سپری شود. بی این که جایی ازشان نقل قولی کنم و حتا نام نویسنده اش را پشتِ سر یک سری ذهنیاتِ تنگ جا بدهم.  همیشه در هر نوشتنی اغراق هست اما بی تعارف بارها خواسته ام نظم و ترتیبِ دامنه داری بدهم به مطالعاتم. نشده. سری به کتابفروشی زدن. دیدی به کیوسکِ مطبوعات انداختن. مکثی برای یک بازارچه ی کتاب. گشتی در هر کتابخانه ای. گذری به خانه ی هر رفیق. سری دوباره ی به منزل قدیمی و همیشگی خودمان زدن و گاهی حتا یک لینک. یک عکس. همه ی معادلات را به هم زده و باز همه چیز توی هم بُر خورده. زمان و زمین. ذهنیات و عینیات. ای دل غافل که صفحه ای فلان از کتابی فلان هستم که نه نامی ازش شنیده ام و نه قرار است به جایی برساندم. خب انتخاب هایی هم بوده اند. هستند. طیِ طریقی هم کرده ام. می کنم. اما همه ی این ها سعی بوده اند. به جد و جهد. و آن یکی تلنگری. از سر میلی گنگ. شدید. صمیمی. همیشگی و روزافزون.

 خواندن ورای تقریر است. خواندن به مثابه ی امری روزمره. پیش پا افتاده. نه سطحی که صمیمی. از سر غفلت. از سر وجد. خواندن ورای تقریر است. میلی ست ناگزیر به دانستن. درباره ی هر چیزی. هر کجایی. هر کسی. که " دانستن مثلِ هواست." و هر کسی به قدرِ خودش حقِ هوا دارد. جنگ داخلی آنگولا، وضعیتِ شهرهای محتضر، شرح حالِ یک فیلسوف قرن بیستمی و ... خب چه فرقی می کند. میلی که به علمی باشد حالا بگو لاینفع. اصلا چه بهتر. البته که ردهایی برجایند. فکرشان را که میکنم. همین حالا. ناخواسته اند. غالبا پیش آمده اند. ما که با دغدغه هایمان به دنیا نمی آییم. اما میلِ سرراست به دانستن همیشه بوده است. خب آدم بهتر است از چیزی بسیار بداند تا از هر چیزی اندکی. در کتِ رفتار من نرفته این حرف. و شاید نرود این یکی میخ آهنین در سنگی که نبوده ام. آخِر انتظارات فاصله ایجاد می کنند. این طوری راحت تر نیست که. وقتی در برابر هر رفتار عاشقانه انتظاری نباید داشته باشم. چرا که تنها رفتارِ من مالِ من است. در این وادیِ پیوسته هم قضایا همین اند. به سر رساندن، وقعی نمی نهم. به نتیجه هم فکر نباید کرد. که حالا به چه دردم می خورد؟ به کجای کارم می آید؟ نتیجه ها اخلاقی اند و اخلاق همیشه صمیمت را خدشه دار می کند. من به نفس کشیدن فکر میکنم. به امرِ رورمزه. و این طوری راحت ترم نیست. چرا که همه چیزِ دیگران سرسری می شود. می مانم در مواجهه با آدم هایی که خودشان را دستِ کم گرفته اند. پرسونایی از خودشان حتا نیستند. زندگی شان را کاسته اند. خودشان را تقلیل داده اند به یک سری نماد. و این هم خب طی طریقی ست. راهی ست برای خودش. البته که در رو! مواجهه یعنی گفتن نه به قصد اثبات. خواندن نه به قصد نتیجه. عشق نه به قصد سرانجام. و رفتار نه به قصد پاداش. این طوری سخت است. سعی می کنی همه را دوست داشته باشی. سخت سعی میکنم. و چاره در همین است. که تحتِ این اوضاع، همیشه نزدیکی، سینه می فشرد. باد می کنم و باقیِ ماجرا فروپاشی ست. حدتِ دوست داشتن قابل کنترل نیست. چرا که رابطه ای نیست و کنشی ست و واکنشی و البته یک جایجاییِ بزرگ. از تنفر به دوست داشتن.

 

 مساله فقط خواندن می شود اگر همه چیز را فعلا در آن خلاصه کنیم. شنیدنی ها و دیدنی ها هم. مساله فقط کتاب ها نیستند. همه چیز همین طور است. یک دو به یک، سه به دو، صفر صفر در فلان سال میلاذی، فلان شهر اروپایی فلان مسابقه ی فوتبال می ارزد به همه ی ضربه هایی که نخورده ایم و زخم هایش را پیراهن عثمان کرده به در و دیوارِ زمین و زمان می زنیم. برای رضایتِ خاطرِ رذیلانه ی لحظه ای. در رویدادی که بر سرمان می گذرد و ما را در خود منحل می کند. خیلی فکر کرده ام که هر چه منم اضافه ای به دوشِ شرایط است. و این خلع است و باز فروپاشی. صداقت اما حفظ می شود. دیگری بودن اما همیشه سهل است. چرا که دیگری را همیشه با کلیاتش باز می شناسیم و خودمان را با جزییات. از خودمان که طرحواره بریزیم نفیِ خودمان می شویم و این زندگیِ من نیست. من سر به سرِ جزییات می گذارم و میلم به نفس کشیدن است و حقِ هوا. بهتر است سری به شهر ها بزنیم. سری به کتابفروشی های همه ی شهرها. و از سرِ نوشتن بنویسیم. نه برای ادبیات. نه برای مشاهده شدن. بلکه برای دیدن. به مثابه ی امری رومزه. برای نشان دادن نهایتا. مساله فقط خواندن می شود اگر همه چیز را فعلا در آن خلاصه کنیم. و قدری قدر بدانیم حضورمان را. و امیالمان را. من از امیال خودم می گویم. که سخت ترین اند. چرا که مرزی برای پی گیری ندارند و گسترده اند و گسترنده. و همه ی آن چیزی اند که ما را به یک "آگاهیِ صدیق" رهنمون می شوند. به ایده آلیسمی پویا.

 

                                

۵ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
شایان تدین

 دریا که بلغزد. به رفتارِ آدمی. نه می مانَد. نه می گریزد. هر آمدنی، رفتنی ست. هر آمدن، رفتن. از هر که آمد، چندی ماند، حرف هایی زد، رفتنی بر جا می مانَد. ردِّ سایه ای. سنگین. یادی که تیز است. نِشتَری که هر شبانه، سر به سرم فرو می کند. با سایه های مانده. با طیفی از اندوه. تلخ-شیرین. که نه ماندن دارد. نه گریختن. 

۱ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۵
شایان تدین

 _به چه دلت خوش است؟ به دستی که نفشرده ای و آغوشی که نسپرده ای؟ به دلی که ستاره چینِ خلوتِ رویاهاش استُ ستاره های مرده از آب میگیرد؟ به چه دلت خوش است شایان؟ به سفرِ بی انجام و شعرهای نا سرانجامت؟ به مانده های نوشتنایِ نهانت؟ به نخوانده های گوشه ی اتاقت؟ به دانشگاه و انزجارت؟ به لاقیدی و لاابالی گری کلامی ت؟ به بندِ سرسختانه ی اخلاقی ت؟ به ضعفِ بیشینه ات؟ به کمینه شرفی که به زندگی ات نداری؟

 دریا دور استُ تویِ مرتد، به عشقِ دورادورِ مسخره ات ایمان آورده ای. و هر روزه، بیشتر به رابطه های نداشته ت، دل میبندی!

 _به دیگری که جهنم است و جهنمی که دیگری ست، شبانه هایم، هدر میروند. به چه دلم خوش است؟ به غبار. به ابهامِ پیش رو. به نقطه ی ننهاده. به خطِّ آخر نرسیده. به دردی که توامان است و خیالی که بی امان است. به چه دلم خوش است؟ به اینکه _خب... نمیدانم. نمی فهمم. نمیشناسم!

 

دریا دور است

عشق، دورا دور است!

۵ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۷
شایان تدین

 لبخندهایی که بر پهنایِ صورتِ من نمیگنجند. کلماتی که آشنا به دهانِ من نیستند. در "خلا" به نبودن ادامه میدهم. در بسترِ ناباوری از شن ریزه ها. نه نهایتی و نه بدایتی! نه اندک تمایلی و نه اجباراً سلوکی. جز خلا که هستُ دَوَران دارد جزیی از من در جریان نیست. افتاده ام بارها و خیزش، گنگیِ معصومانه ای ست، فروهشته در نگاهم.

 دیگری که میستاید، میستاند. جاذبه یِ طعم زیرکی زیرِ دهان، شدیدا گریزاستُ ردِّ زخمی برجا مینهد، درجا. نشان به آن نشان که فراترم از آنچه جریان است و فروترم از آنچه ثناست.

 نور! اندکی نور در ابعادِ ابهام. اندکی نور در ابعادِ تاریکی اگر افکنده بودم، از خود اگر کَنده بودمُ افکنده بودم، به چنین "خلا" و "نابودگی" کارم نمیکشید که شاد باد به راستی "شاد باد آنکه جایی در روشنای نور قدم مینهد."

 چیزی از راه ندانسته و راهی شدم. شرمَم همه از آن است که مومنم به بیراهه و به راه افتاده ام. از آنِ من نیست آنچه شنودم از لغرش هایِ مستمر و از آنِ من نیست آنچه برخاست از رعناییِ حماقت.

 "گورِ پدرِ تاریخ و تصویر!" نفوذِ نافذِ زیرچمشانه ام، چشمانی تر از آسمان استُ آسمانی تر از آبی. میلِ درّاندگی شواهد دارد خفه ام میکند و سکنای تاریخ گُزیده ام. "میدانم. میدانم. میدانم،" باد روزی خواهد آمد و همه یِ پیش انگاشت ها و همه ی فرهنگ را به قعر اندر خواهد برد. بادی از آن جرگه که به تمنا، وانهاده خود را به شعورِ عاطفی ام. وانفسایِ تن ام به تمناستُ به کناره ای، کنار نهاده اَم اش. شرمِ راه، نشانِ پیشانی ام و گرگی، مِهرانه، خفته پسِ نگریستنُ نگارشم. "گورِ پدر تاریخ و تصویر و دیگری." بیراهه ای مانده که رخنه میکند از این خلا به چشمه یِ چشمانیِ بدویت. به حیرت. به سرکشی. به آنچه نه نامی ست او را که نهادگیِ نام، کاهش آشفتگی ست و سراسیمگی، خاصیتِ بودن است. "خلا" است آنچه به سادگی نامی ش هستُ خلاص!

 کاویدنِ هزارتوهایِ شخصانه ام آرزوست. لبخندی می افتد و خنج میزند بر صورتم که نه از آن من است. اندکی حتا از آنِ من نیست.

 نیست

 که نیست 

 که نیست! 

 نه تصویری ست از من و نه شمایلی.

 حتا!

 

مهر 94 

۲ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
شایان تدین