پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رابطه» ثبت شده است

 

سایه ی چند سطر زیر در دفتری داشت رنگ می باخت. از ماه ها قبل. تا از شرشان خلاص شوم به اینجا منتقلشان کردم.

 

 مدتی پیش با دوستی درباره ی دوستانمان گپ می زدیم. در این باره که هر یک مشغول به چه کاری اند و پشتِ سرشان چه حرف هایی است.  از این می گفت که چطور همه ی معیارهایش فروریخته اند. از این که نمی تواند دیگر چیزی را بسنجد. از آن جا که معیار و میزانی ندارد، قدرت سنجش را از دست داده است. پس به این نتیجه رسیده بود: همه مشغول انجام بهترین کار خودشان اند. در واکنش به نتیجه ی شفقت آمیز و ناشی از درماندگی اش به شوخی جدی از آن ورِ بوم خودم را انداختم: همه دارند گند می زنند و فقط منم که کارِ درست رو انجام میدم. حالا اما، پیشِ خودم فکر می کنم، کسی اگر بپرسد چه می کنی جوابِ قانع کننده ای ندارم، حتی پیشِ خودم و برای خودم.  با او در آزارنده بودن این وضعیتِ تازه هم راه بودم. در پذیرش و کنار آمدن با آن اما نه. دوستِ دیگری یک بار از این می گفت که دیگر نمی داند فلانی را دوست دارد یا نه. قبلا حداقل می توانسته تشخیص بدهد که آیا کسی را دوست دارد. این بحرانِ عاطفی پیامدِ آن بحرانِ منطقی است، اگر هر دو را گره خورده به هم در نظر نگیریم. با در هم شکستن معیارهای قدیم موافقم اما با سر کردنِ سرخوشانه با این بی معیاری نه. هر سرِ این گفتگو که باشیم از این وضعیتِ بغرنج درامان نیستیم.

 

 هر حرفی را دیگر فقط برای خودم نگه می دارم. پیشِ نزدیک ترین رفقا هم نباید زیادی رو بود. باید کسِ دیگری بود. حتی وقتِ مستی سعی می کنم ادا در بیاورم تا کمتر اذیت شوم. آن رفاقت های قبلی مرده اند. فاتحه. حرف های هر کس پیش خودش می ماند. حتی مستی نمی گذارد سفره ی دلی وا شود. بس که از هم دیگر کنده ایم. بس که یکدیگر را تحقیر کرده ایم. بس که حین حرف توی حرف منتظرِ ارضای میل خودمان بوده ایم. ما گفتگو نمی کنیم تنها موازی با هم حرف می زنیم!

 

 از صدقه سرِ همان گپِ دوستانه، به یادِ آن وقت که حرفی برای هم داشتیم، فکرهای دیگری کنار آن حرف ها و فکرها بودند. فکرهایی که از قبل بودند. این که چطور پیش فرض ها فرهنگ را محدود می کنند. یادم است گلستان درباره ی کمال الملک به کنایه حرف هایی می زد. کاری به درست یا غلط بودن ارجاع و اظهارِ ابراهیم گلستان ندارم. مغزِ حرفش مد نظرِ من است. این که شخصیتی حتی به مهارتِ کمال الماک در مواجهه با غرب و دستاوردهای هنری روزگار خودش در بندِ سلایق و پیشفرض های سنتی خود می مانَد. گنجایش و ظرفیتی بیش از این را نمی طلبد. یا در جلسات پازولینی به واسطه ی مقاله ی سینمای شعر او دریافتم که غنای سنتِ شعرِ فارسی تا کجاها که مانعِ فهم است. تا جایی که سینمای شعر، صفتِ کارهای علی حاتمی شده و تمایز اساسی میان شاعرانه و سینمای شعر پازولینی نادیده گرفته می شود. در جایی دیگر می خواندم که شاید جذابیت نظریه های پست مدرن برای ایرانی ها ناشی از سنتِ ریشه دار عقل ستیزی است که حالا فرصتِ بروزِ دوباره یافته است. بدون درکِ درستِ موقعیت و وضعیت خود و مبنای آن نظریه ها، بی خردی در قامتی نو به جلوه بر می خیزد. هر معیاری را در هم می ریزد و در هم می ریزیم همگی.

 

 ما توان و چشمِ دیدن هم دیگر را نداریم و به روی هم بی خود لبخند می زنیم و خیال برمان می دارد که چقدر دوستِ همیم و دوست می داریم همدیگر را. از سرِ انکار، نیت های خرابمان، سوارِ همه ی حرف ها و کارهایمان است. گرفتار در یک وضعیت عمومی، فردیت های اخته شده مان را به رخِ هم می کشیم. من هم بخشی از بحرانم. کشیدن هاله ای به دورِ خود هم بخشی از این بحران بودن است. اما خب چه کنم دلم به پشه ای میان پشه ها بودن رضا نمی دهد. یا حتی میل و حرصی نیست که بین این همه پشه، غول به نظر برسم.

 

 ما گفتگو نمی کنیم. موازی با هم حرف می زنیم. عدم توانِ گفتگو بین آدم ها فاصله می اندازد. فاصله هایی خواسته-ناخواسته.

 

 میل به طرد شدن و دوری کردن دارم. حال که امکان گفتگو و ارتباط هر روز تنگ تر از دیروز است، رفتن قوی ترین میل در من است.

 

۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۷
شایان تدین

  همیشه باید کسی باشد که بشود برایش نوشت. مفصل و بی پروا هم نوشت. کسی که شاید کسی بودنش مهم ترین مساله نباشد بلکه خود بودنش مساله ی مهم است.

 

 از عمیق ترین حالات و نافذترین سرگردانی ها باید با کسی به کرات سخن گفت. خطاب به کسی که نیست نوشت. خطاب به او شهادت دنیایِ نیستِ خود را داد. دادِ دنیای خود را ستاند. غبطه می خورم این روزها به آن ها که بی قرارِ نوشتن بودند. این روزها که احساسِ ناامنیِ شدیدی می کنم. این روزها که مضطربم و درمانده. اظطراب از تنم می کاهد و به هیچ چیزی هم اضافه نمی کنم. این روزها که غرقم در خیالاتِ بیهوده ی خودم. عرق ریزِ بیهودگی چهره های خودم. که کارهایِ نوشتنی ام را پیش نمی برم که کارهایم پیش نمی رود با این که می دانم چه کار دارم. فرار را بر قرار ترجیح می دهم. با این که با این همه کتاب نمی دانم چه کنم با این که خود خواندن و نوشتن حالا دردی مضاعف اند، فرار را بر قرار ترجیح می دهم. شاید آنجا از این بیهودگی کمی کم بشود. کمتر هدر کنم و هدر بدهم. کم تر مکیده شوم و بیشتر در خودم فرو بروم. تا از خودم از عمیق ترین حالاتم بشود که با کسی بگویم. بشود که اقل کم با خودم زمزمه کنم.

 

 زندگی در عصر ارتباطات، ارتباطِ آدمی با خودش را نیز قطع کرده. حتی مجالی برای فکر کردن به بلایا نیست. ورطه گشوده و سایه ی آسمان، سنگی است بر سرِ خیالات. مختاری مقاله ای دارد تحتِ این عنوان: بی ارتباطی در عصر ارتباطات. در آن به جا به درستی می گوید در دورانی زندگی می کنیم که کسی حتی به صرافتِ این نمی افتد که عملا بی ارتباط است. به این فکر کنید که هرگز این همه آدم ها کپیِ همدیگر نبوده اند. هرگز این همه تیپیک و احمقانه و کلیشه ای نگفته اند و نپوشیده اند و نخورده اند و ننوشته اند و احساس نکرده اند. با این همه هر کس به خیالِ خودش تحفه ی یگانه ای است در دنیای خودش. خاص و منحصر به فردی است که خلافِ جهت پیش می رود. حتی دیگر متوجه نادانیِ و نگرانیِ خود نمی شویم. با هر چه داریم و نداریم چیزِ دیگری غیر از خود می نماییم و از یکدیگر می مکیم. از ذهن و شعور و تن و جانِ همدیگر. پیش تر شاعران منزوی در گوشه کنارِ این مملکت، شاعرانی که همه از آن ها بی خبر بودند، از حالِ هم خبر داشتند. به خبرِ آن ها از بی کسی شان غبطه می خورم. به شجاعتشان در عمل. چه کاغذها که برای هم می فرستادند. آن ها که توانِ آن را داشتند تا حالِ خود را به زبانِ بیاورند. من اما در خود چنین چیزی نمی بینم. عمیقا از عمقی که ندارم رنج می برم. از این پوشالی بودن بیزارم. حالم از این همه اصرار به هم می خورد. از این همه میل به بودنی که ناشی از نبودنی شدید است. از این همه نبودن به خیالِ از سر نرفته ی بودن.

 

 استانبول که بودم می دیدم در موزه ها برخی ورقه های مانده از پادشاهان و مقاماتِ عثمانی را که به خط عربی شعر فارسی می نوشته اند. دانایانِ سرزمین خودمان نیز اغلب تا همین اواخر عربی و ترکی را حداقل می دانسته اند. عرب ها هم آن طور که امروز هستند، بی خبر از احوال ایرانی ها نبوده اند. این ورطه ی عظیمی که خاورمیانه در آن گرفتار است والله که پیش از همه ناشی از همین بی ارتباطی است. آن دسته از متفکران و نویسندگان، که باید در ارتباط بکوشند، گاهی بیشتر از هم بی خبراند یا که اسیرِ امیالِ وطن پرستانه و سیاست ورزانه ی خویش اند. درد از این جاست که شروع می شود. این عدمِ ارتباط و بی خبری درعصرِ خبرهای فوری خاصیتِ دورانِ ماست.

 

 غرض، ابرازِ دل-تنگی بابتِ گرفتاری های خودم بود. از این که دستم به کاری نمی رود و خواندن و نوشتن هم دیگر کافی نیست. بیشتر از این که سِر ضمیرم به زبان نمی رود. رها نیستم پوشالی ام. پوشیده مانده ام حتی برای خودم. غرض ابراز آرزوی مستمعی بود که باید آفرید تا ذوقِ جان آدمی را به سخن وا دارد. غرض، فریادی است که تا دنیا دنیاست باید شنیده شود: آی آدم ها! شما رها نشده اید، پوشالی شده اید.

 

رویا به نقل از بادیه نشین می گوید: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم.

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۰
شایان تدین

 با دوست هاشان که بودم اول به خیالِ دوست های خودم پناه بردم. تا کمی خیال آمد جلوی چشم، واقعیتِ گندش حواسم را جمع کرد. تحفه ای هم نبودیم. وقتی در جمع های دوستی به دوستان و در خانه به خانواده احساس تعلقی نباشد چه بر سرِ آدم می آید؟ احساس تک افتادگی می کنم. ترسم از قعرِ این تک افتادگی است. از بی انتهاییِ تنهایی. پیشِ هر کس بیش از آن که بروز بدهم پنهان می کنم. مجاب شده ام حتی پنهانی ها را بیشتر به رابطه بکشانم و عذابم بدهم. امشب که تنهایی، بیدادادنه، بر سرم خراب شده بود همه بودند و همه جا بیجا بودم. او هم پناهم نمی داد. این یکی تنهایی اصلا دلبرانه نبود آنطور که خیال می کردم. حالا حتی نوشتن مسلطم نمی کند، مضطرب ترم می کند. همین است که شعر قرصِ خوابم نشد. چند جمله امانم نداد و این حرف هام بی فایده اند. به بی امانی دنیا و عشق فکر می کنم. به همه ی آن چیزها که خب انگار می دانستم و انگار خواهم دانست و انگار این دانستن به کارِ شکستگی ها نمی خورد. به آنچه در طول زندگی خش می اندازد. به ناتمامی که در من ناتمام است. به ناتمامی که تا تمام من، با تمامِ من، تمام می شود. قدرِ مسلمی نیست. چشم اندازی کو؟ نوشته بودم چشم چاره نمی کند. این بلایی است که خودم در آن شریکم. بلایی که بر سرمان آمده را، بر سرِ خودم در می آورم. این همه چند می بافم، چون می کشم، تا چیزی کسی مجاب شود تا بلکه چیزی کسی مجابم کند که نمی شود و نمی کند. وقتی نمی خوابم چه کار می کنم؟ چطور نمی خوابم؟ گاهی فکر می شوردم، گاهی شور می زنم و گاهی، دلم، رختشورخانه می شود. دلشوره و بلبشو امانِ خواب نمی دهند. اگر روزی فاصله به خواست بود حالا فاصله خشی است که در طول زندگی کشیده شده. امشب بود. در جمعی که بودم. در خلوتِ سردِ خیابان که راه می رفتم و می لرزیدم. در خانه و در آن ورِ خط و در پاسخ های بی جواب. در چشم ها و گفت ها و گوها و پرس ها و جوها. در دست و پایی که ابلهانه می زدم و می زنم. حالا که فاصله کامم نمی دهد. تنهایی کامم نمی دهد. عشق کامم نمی دهد. حالا غمِ مادرمرده ی بی زبان است و گرهی در گلو. بی انتهایی تنهایی و ناکجای قعری که مسیرِ من است. گام به گام و کام بی کام. 


۳۰ دی ۹۷
۱ نظر ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۰۵:۲۸
شایان تدین

 بگو مگو. هی بگو. هی مگو. از حساسیت، ناراحتی، فحش و خشم تا آشتی، مهربانی و دوستی. شب را مانده ام در خوابگاه. هوای خوابیدن نیست. به هر دری می زنم بسته. سرشکسته حالا مانده ام چه کنم؟ فکر، هزار و یک فکر، هزار و یک شب بی خوابی. به ریزاریزِ زندگی فکر می کنم. به تیزیِ مسیر. به خردی هر اتفافی که مسیری به قامت عمر دارد. انگار خرده خرده خورده می شویم. به نیلوفر گفتم باید ایده آل داشت. ایده آلی داینامیک. چون اگر نباشد قوه ی سنجشِ انتقادی از دست می رود. عادت می کنی. تحمل می کنی. طبیعی می انگاری. اگر نباشد تن می دهی. هم بهش گفتم هر چند، مدتی که گذشته است، بعدِ آمدن به دانشگاه، سعی کرده حفظ کنم ایده آلم را و بپرورانمش، اما آنچه از سر گذرانده ام،  سر گذرانده ام، فاصله ام را بیشتر کرده. حالا یادِ حرف فروغ می افتم. ما پیش نرفتیم. فرو رفتیم. شعرش حرفش و حرفش شعرش بود. چه ایده آل. چه ذهنم پر از غبار است. چه قلبم مار زده است. به علیرضا گفتم ذهنم درگیر است. درگیرِ چیزی نیست اما درگیر است. سنگینی افتاده به سرم. چشمم خماری است. رنگ ها را گم می کنم. تاریک شده ام. به چند شعرِ بلند مشغولم. شبانه روز مرور می کنم. در سرم می نویسمشان. زیر دوش با صدای بلند می خوانم. سعی در حفظِ طنین دارم. در خواب عبارتی را گم می کنم. در بیداری عبارت می شوم به راه می افتم. سر چهارراه مسیر می شوی طی ات می کنم. فکرِ چند شعر بلند با چند صدای نامعتبرِ بلند. هر صدایی به طنینی. هر عبارتی به کمینی. شعری که شهری بیفتد در سرش. شعری که شهری بیفتد دنبالش. شعری که از شهری فرار کند. شعری که شهری باشد پر از مسیرهایی برای گم شدن. تا می آیم به نوشتن، حرف دیگری می پرد وسط. با این وسطی ها مگر می شود زد کنار. خوابم نمی برد و خوابگاه، مجال خواب نمی دهد. خواب-گاه. سرگرمی. سر-گرم. به جانِ کلمه ها می افتم این روزها. آنقدر خودم را تکرار کرده ام که از تاب و تمنا و معنا افتاده ام. باید از کلمه ها استخوان های پوک ساخت و بعد، از آن استخوان ها، پوکه های شلیکِ کلام تازه. باید فرو رفت. و تکرار کرد. باید گشت. تا تهِ تاریخِ هر کلمه فرو رفت و برگشت. باید بخوابم فردا شهر شلوغ است. فردا پسفردا نگرانی ها دارم. همه چیز وبال. خودم وبال. شهر وبال. زندگی وبال. مجال. مجال. مجال. 

خوابگاه مفتح

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۶
شایان تدین

 این مطلب که در واقع خلاصه ای است از نوشتاری طولانی تر در چالش/ گاهنامه سیاسی اجتماعی فرهنگی مستقل دانشگاه شیراز/ سال دوم/ شماره پنجم/ بهمن 95 به عنوان تحلیلی بر کتاب انسان در شعر معاصر اثر محمد مختاری، نمونه ای برای سرمشق گرفتن، منتشر گردیده است.

 برجسته ترین فرزندان هر عصر بارزترین ویژگی های عصر خود را دارند. آنان در انتزاع از سیستمِ اجتماعی خود نمی زیند. آنان زاده ی تناقضات فرهنگی اند و دست یابی به تعارضات و تناقضاتِ آن ها از قدرِ آن ها که نمی کاهد هیچ، به شناختِ ما از خودمان می افزاید. نباید از شناختِ خود و آنانی که دوستشان داریم هراسی به دل داشته باشیم و یا بنا بر مصلحت هایی مدام به تاخیرش بیندازیم. اصلِ مشکل همگانی است و مختص به گروهِ خاصی نیست بلکه شدت و ضعف مطرح است. همه جای ما به هم می آید و در جامعه ای استعمار زده  با چنینِ تاریخ استبدادی کهنی " نمی توان تنها یک گروه یا بخش را مبتلا به ابتلایی دانست، و بقیه را مصون انگاشت." شاعرِ برجسته خود با همه ی صلابتش گفته بود "طوفان، کودکان ناهمگون می زاید." و کارِ مختاری عموما و خاصه در این کتاب در واقع کنار زدن گرد و غبار و دود است. کنار زدنِ طوفان. برای بررسی آن چه ناهمگون است. آن چه ناموزون است. آن چه عارضه است. آن چه بازدارنده است.

 انسان در شعر معاصر چنان که از نامش بر می آید علی الظاهر کاوشی ست در چند و چونِ شعرِ نیما، شاملو، اخوان و فروغ فرخزاد برای کشف و تبیینِ چگونگیِ رویکردشان در برابرِ انسان.

 مختاری رویکرد انسان گرایانه ی امروز را با آفاق انسان دوستی کهن خلط نمی کند؛ آن ها را در مقابل هم قرار می دهد. با دستمایه قرار دادنِ برجسته ترین شاعران معاصر به تسلطِ سنت در عملکرد و "ساختِ استبدادیِ ذهن" می پردازد. که چیزی ست فراتر از ادعا و انسان دوستی و خیرخواهی. و چه بسا دیده ایم آزادی خواهانی را که کاربست شان استبدادی بوده است. او همچنین ضمنِ انتقاداتِ فراوان به ناپختگی و ناهماهنگی اندیشگیِ اندیشمندان ما به ذهنِ اندیشمندِ فروغ فرخزاد نقب می زند که در هیچ چارچوبِ بیرونی و نظام مندی نمی گنجد و ذکرِ این را جدای از حسن و قبح می پندارد. مهم ترین فصلِ کتاب و خواندنی ترینش بدون تردید فصلِ پایانی اش است. و چه کسی شایسته تر از فروغ فرخزاد برای ایده آلی که مختاری می طلبد. ایده آلی که طرحی ست گویا از سعی به درکِ دیگری. به رغمِ گرفتاری ها و بازدارنده ها.

 او در مقدمه شرح مختصری می دهد از کانون نویسندگان و چگونگیِ شکل گیری چنین دغدغه ای در خودش که ناشی از روابط و مشاهدات اوست و نتیجه ای که متعاقبا به دست آمده که "اما دمکراتیسم یک امرِ تجربی و یک دستاورد جمعی ست، و نه یک مساله ی صرفا آموزشی یا اخلاقی که بشود آن را به افراد توصیه کرد، اما در موقعیتِ جمعی آن را از یاد برد." چه که " در جامعه ای که از راه قانون و تعلیم و تربیت اجتماعی نظام یافته باشد، نیازی به این اهمه ادبیات اندرزی نیست."

 مختاری ابتدای از همه به خودِ مساله ی درک حضور دیگری پرداخته است. به مراحلی که از نوزایی تا روشنگری طی شده است تا به عدالت اجتماعی و در نهایت رابطه ی بی واسطه رسیده است. او به شرحِ مساله ی اصلی کتاب می پردازد تا ذهنِ خواننده را آشنا کند به آن چه تاکید نویسنده بر آن است در تحلیل هایش بر نیما، شاملو، اخوان و فرخزاد. "پس برای این که چنین رابطه گیری مستقیمی پدیدار شود، از یک سو باید بازدارنده ها و فاصله های درونی و بیرونی را کشف و افشا کرد، و با آنها به مبارزه پرداخت، و از سوی دیگر باید افقهای رابطه ی بیواسطه را کشف و تصویر کرد، و شکل آرمانی آن را نشان داد، و پیشنهاد کرد." و از آن جا که چنین درکی "یک گرایش تجربی برای فرد" و "یک گرایش تاریخی برای جامعه" می باشد و از راه مبارزه ی مستمر تاریخی و فرهنگی پدید می آید؛ بس دشوار و بطئی صورت می گیرد، نه قابل تقلید است و نه توصیه کارآمد است. نه می توان از آفاق انسان دوستی کهن انتظارش را داشت و نه باید با این همانی به خلط مبحث بیفتیم. "آنچه مهم است یکی نینگاشتنِ آن ها، و تسری ندادن دریافتها و ارزش های کهن به امروز، یا جا به جا نگرفتن ارزش های امروز و دیروز است."

 عدم توجه به زمینه و منشا، ظاهرگرایی و ساده انگاریِ مفرط منجر به خلطِ مباحث متنوعی در مسائل عملا لاینحل فرهنگی شده است. مختاری به آشکارسازی این سری مسائل می پردازد و سعی می کند ایده ی خودش را در تک تکِ عناصرِ موردِ بحث گسترش دهد. پاره ای از این موارد به شرح زیر است:

 _ نگرش بی واسطه ی او به انسان هیچ ربطی به انسان دوستی کهن ندارد.

 _رابطه ی بی واسطه با طبیعت قرابتی با بازگشت به دوران بدونِ موانع اجتماعی و بدوی گرایی ندارد. رابطه ی انسانی نه با انسانی دیگر و نه با طبیعت یکسویه نیست. "در حالی که رابطه ی یک سویه یا منفعل با طبیعت، نه انسانی کردن طبیعت، بلکه تابع طبیعت شدن است." و انسان بارور به گونه ی فعال با جهان هم بسته است.

 _ در جایی دیگر به سرفصلِ "نابرابری" که می رسد انگشت به آن چه برابری پنداشته اند عده ای در دستگاه نظری تاریخِ ما می گذارد و به صراحت می نویسد " این گونه اعتقاد به برابری عملا تعارفی بیش نبوده است."  چه که اساسا مربوط به منشا پیدایش و آفرینش بوده و چیزی جدای از نظام سلسه مراتبی نبوده و در واقع " تنها تصوری از برابری در ارزش زیستی و مجرد انسان است..." و نه مسلما " در تحقق ارزش اجتماعی او."

 _ اگر تشابهی دیده می شود میان دانش معاصر و عمق یابی های تجریدی و عرفانی کهن نباید از یاد برد که از یک جنس نیستند. این یک از سر فرو رفتن در ذات هستی پدید آمده است. آن یک از سر فاصله گیری از همین هستی.

 

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

  و درخشان ترین فصلِ کتاب. فصل نهایی. "نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن." خواندنِ هر باره این هفتاد و شش صفحه را دوست دارم. چنین میل شدیدی از وجد و علاقه و اندوه مکرری ست که از فروغ با خودم حمل می کنم. در همه ی دقیقه های زندگی ام. فصل فروغ فصل چاره اندیشی است. فصل برانگیختنِ احترام است. فصل پیوستن است. فصلِ درکِ حضور دیگری. فصل رابطه است. " او هم این رابطه را کشف و طرح کرده است. هم موانع آن را تا آنجا که دریافته تصویر کرده، و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیاتِ هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم داشته است." "یعنی کل حرکت او در یک تغییر کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه است." نگرش فروغ غنایی است. او از آن بر نخاسته بلکه با آن یکی شده است. او مکتبی نیست. انسان را از دریچه ی شعر و عاطفه ارزیابی می کند. نه دریک زمان یا حرکت معین سیاسی. یا که یک برش فلسفی خاص. او خود را به شعر می سپارد. شعر همه ی لحظه های زندگی اوست. پالودنِ درون برایش اساسی است. "حریص شکموی ظالم تنگ نظر بدبخت حسود فقیر" که نمی تواند شاعر باشد. او به زندگی بیشتر اهمیت می دهد. " او اندیشمند است، نه بیانگر ارزش های پرداخته شده در یک نظام معین فلسفی، سیاسی اجتماعی." نقطه ی عزیمت او زندگی است. حرکت او مجرد نیست. چرا که رابطه مجرد نیست. محسوس است و ملموس. گرایش انسانی نیما بیرون از او پرداخته شده است. نیما آن را درونی نموده. چنان که باید. حسن او همین است. گرایش فروغ اما این چنین هم نیست. نمی شود نشانش داد، در غیرِ او، به عنوان یک دستگاهِ منتظم. تربیتِ فکری از روی یک سری اصول نشده است. چنان که خودش به تاسف می گوید. اما نوع نگرش غنایی اش گسترده است. احساس شدید زندگی در او می تپد. جز "درک حس زنده بودن" چیزی نمی طلبد. "روی خاک ایستاده است." " باد و آفتاب و آب را/ می مکد که زندگی کند." با تنش " که مثل ساقه ی گیاه." او "از داشتن فضای فکری خاص" می گوید. از این که نیما برایش وسعت یک نگاه را ترسیم کرد. و حدی که یک حد انسانی است. او دچار رمانتیسم شکست نیست. او از عشقی می گوید که "می تواند آغاز همه چیز باشد." و نه وصالی که پایان همه چیز است. حد انسانی، عاطفی و غنایی او وسعتی به او می بخشد از جنسی دیگر. در تولدی دیگر. "پوسیدگی و غربت برای من مرگ نیست. یک مرحله ای است که از آنجا می شود با نگاهی دیگر، و دیدی دیگر، زندگی را شروع کرد. خود دوست داشتن است منهای اضافات و مسایل خارجی. سلام کردن است. سلامی بدون توقع و تقاضای جواب به همه چیز و همه کس." مختاری می نویسد " توجه او به درون، برای فاصله گیری از واقعیت بیرون نیست. بلکه به منزله ی غور و غوطه وری در بخشی از واقعیت است." او از آدم های ساده و عادی می نویسد. ساده و عادی می نویسد. از فضای آکنده از بیماری مینویسد. از نفس کشیدن می نویسد. او از فقدان آگاهی دردمند است و بدین فقدان از راه فقدانِ آگاهی در خودش پی برده است. که این زندگی "فاقد آن چیزی است که در خور انسان است." فروغ فرخزاد جهان را مشترک با درد دیگران درک و ترسیم می کند. فاجعه بر سر همه ی ما آمده است. "شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می دانست: نخست اینکه نحوه ی دگرگون کردن فردی خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی نیست."

 

حرف آخر

 همیشه فکر می کنم محمد مختاری با این همه سلامتِ فکری و سنجیدگی اش چگونه از میانِ آن همه تلاطم سر برآورده که خود هم یکی از قربانیان اش گردید. آن که در پی درکِ دیگری بود با خشمِ دیگری طرف شد. آن که در پی رابطه ای بی واسطه بود خونش تلف شد. محمدِ مختاری نمونه ای ست برای سرمشق گرفتن. آن که باید راهش را پی گرفت. بهترین ستایش از او ادامه دادن سنجیدگی و صلابتِ فکری اش است. مساله این نیست که هر آنچه او پی اش را در این سلسله مقالات افکنده به تمامی درست است و غیر از این نیست. مساله صداقت فکریِ اوست. کاوشی از سرِ کوششی بی غرض. خواستِ صمیمانه ی او برای گسترشِ ادراک است که احترام برانگیز است. محمد مختاری"نمونه ای است از کار شدید و سخت برای کسب زلال صداقت در اندیشه،" و "استواری و استحکام در فرهنگ برای پرهیز از لفاظی پوچ و انتزاعی."

 کتاب در بر دارنده ی مطالعات گسترده ی مولف است. مولفی که از یک طرف خوانده است و به درستی خوانده و از طرف دیگر سنجیده است و به صداقت اندیشیده است. انسان در شعر معاصر به رغم ظاهر کتابی درباره ی شاملو و اخوان و فروغ و نیما نیست. کتابی درباره ی شعر هم نیست. کتابی ست درباره ی همه ی آدم های عصرِ حاضر. عصر تلاطم. عصر بدگمانی. تا از احساس رابطه به ضرورتِ رابطه پی ببریم. به ادراکِ آن بیندیشیم. تا شاهدی صادق از حضور آدمی باشیم. و با عشق حضور فراگیر تری را در یابیم و نویدِ رابطه ی بی واسطه تری باشیم. با خود. با دیگری. با طبیعت.

محمد مختاری

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸
شایان تدین

  چند هفته ای سالِ پیش (به گمانم دو نوبت با فاصله ی زمانی) گوشیِ نیما دستم بود و این از خوش اقبالی است لابد. کم دفترچه گم نکرده ام و موبایل به هدر نداده ام. با همه ی آن ها بخش هایی از زندگانیِ مکتوبِ من نیز به هدر رفته است و تحفه ای هم نبوده است البته. این ها محصولِ آن چند هفته اند. بیشترشان را یک شب در اتوبوس نوشته ام. به همان ترتیب و ویرایش و بی هیچ کم و فزونی همه را منتقل می کنم به همینجا. دستِ خودم باشد زندگانی مکتوبِ بی مایه ام را حداقل برای خودم نگه می دارم و بودنشان را به نبودنشان ترجیح می دهم. چند تایی شعرِ با لطف و بی لطف هم درشان هست. در ملا عام از بعدِ دبیرستان نه شعری خوانده ام و نه شعری قرار داده ام. راضی ام و بر همین منوال ادامه خواهم داد.

1: چرا خوابم نمی برد؟ چرا حوصله ام سر می رود از خواب؟ این همه بی حوصلگی از بیداری نه کافی ست؟هزارجور فکر و خیال می کنم. به هزار و یک قلاش. سر یک مساله بیش از لحظه ای نمی مانم. می افتم به جریان. به جریان هزار و یک قلاشی. به این که چقدر کافی ام؟ چقدر ناکافی؟ چقدر به کار می آیم. چقدر تلف می شوم. چقدر صبورم. چقدر مشتاق. به تحمل فکر می کنم. و بی تاملی سر چیزهایی که نباید. به لزوم. و سلامتی. لزوم اگر داشته باشد دیگر کار به اختیار نیست. اگرم لزومی نباشد هزار جور سماجت و اصرار هدر می رود. به ظرفیت فکر می کنم. به این که چقدر بیداری به ظرفیت آدم ها مربوط است و چه قدر به سماجت. به این که چقدر خالی برای لزومی داشتن کافی ست. و این که چقدر ارتباط اهمیت دارد. و چرا. انگیزه مگر کافی نیست؟ لابد نیست دیگر. 
5: نوشتن همه اش انگیزه است. ادبیات همه اش ارتباط. طرف پلی بستن این مابین صبوری می خواهد. بلکه هم سماجت. 
3: همه دیگر خوابیده اند. احمد کنار دستم. عرفان و محمد حسین آن طرف تر. علیرضا پشت سرم. همه شان خوابیده اند. من به این نخوابیدن ها عادت کرده ام. اگر چه ترجیح می دهم خواب باشم. خصوصا که گرما دارد اذیتم می کند. زیر گلویم را بیشتر اذیت می کند. به گور انار پدیده هم فکر می کنم. به بادی گای هم. به عاشقی بورخس و ترس های کافکا هم. به حسادت سر عاشقی ها و حسادت سر نوشتن. که ادبیات اصلا حسادت است. به نوشتن خوشبینم. بلکه هم از سر ضعف افاده ای می کنم و همین. باید بیشتر از این ها به خودم بدیین باشم. 
6: چهار سالی می شود که به سخنران های خوب مشکوکم. از سخنران هم های بد بیزارم. سخنرانی انتخاب خوبی نیست. سخن که برای راندن نیست. آدم باید خفه خون بگیرد. حتی حین غرق شدن. محو شدن. می شود پنجره را باز کرد. یا مثلا شلیک کرد. یا بوسید. یا صرفا گوش داد. یا مثلا چه می دانم نوشت. سخنرانی مشمئز کننده است. سخنرانی نکنیم. حرف برای فرو رفتن است. چه حالا از سر انگیزش چه محض ارتباط. سخنرانی آدم را سفت و سخت می کند. حرف برای تهی شدن است. آن قدر خالی که دیگر سخنی نرانم. 
7: کسی مال کسی نیست. این را به احمد گفتم. ساده تر از این حرف هاست. آن قدر ها که به نظر می رسد هم تلخ نیست. کسی مال ما نیست. ما هم مال کسی نیستیم. تنها دوست داشتن است. همین. همین کفایت می کند. دوست داشتن لزوم دارد. 
2: سفر به هیچ کجا نمی انجامد. سفر آدم را از هیچ کجا و هیچ کس دور نمی کند. تنها بهشان فرصت می دهد. تا مابین هر هجای خاموش، هر تاریکی مکتوم جا خوش و خوش تر کنند. تنگ و تنگ تر. برای نفس کشیدن شبانه. و بی خوابی از سر ناچاری. سفر آدم را دور نمی کند. او را به خودش، به حضورش، به کفایتش نزدیک و نزدیک تر می کند. 
4: سفر محض راحتی نیست. سفر جان آدم را در می آورد. و باید هم. سفر به یاد می آورد. تنگنای آزادی را. حد و حدودها را. سفر به آگاهی رهایت می کند. به این که نمی توانی. نمی شود. نباید. سفر جان آدم را در می آورد. سینه ام را تنگ می کند. تلنگری ست که یادم باشد چقدر محدودم. چقدر کوچکم. چقدر پوچم. چقدر ناتوانم. سفر آدمی را وسیع تر می کند. پذیرا تر. مزه ها را شدیدتر می کند. یادها را حساس تر. راه گلو را تنگ تر. سفر مرا بادبادک می کند. به همه جا می برد. به هر معمایی سرک می کشم. من اما بادبادکی بیش نیستم. بازیچه ی هوس های باد. بازیچه ی هر دل بخواهی. سفر سر آدم را باز می کند.  آن قدر که خالی بماند. چقدر خالی برای لزومی داشتن کافی ست؟ _من اصلا لزومی ندارم! سفر این گونه جواب می دهد. هر بار. 
8: نوشتن برای ارتباط نیست. ارتباط را باید عملا به دست آورد. با هرزگاهی یادی کردن. با زیر چشمی نگاهی انداختن. با خیره شدن. با خاموشی حتا. نوشتن برای ارتباط نیست. نوشتن پیرایه بردار نیست.
9: رابطه ی بلاواسطه؟ دور به نظر می رسد. نوشتن برای خالی شدن است. برای دوست داشتن. دوست داشتن هیچ دخلی به ارتباط ندارد.
 
O ستاره ها می درخشند و به خاموشی می گرایند
نور، تباهی خورشید است 
O همه ی آسمان به هدر می رود
O آینه
پیوند من و توست
پیوند توست 
با من 
 O من از همه ی گذشته ام می گذرم
آینه ها خوب به یاد می آورند 
تو آینه به آینه رسیده ای
هر بار که خودم را بخشیده ام
به هر آینه 
O آینه ها حافظه ی خوبی دارند. 
O خاطره مار است 
گنجه ی یاد را باز می کند
O همه ی آسمان به هدر رفته است
 
_ ما خسته می شیم بعد می رسیم. خب بده که. باس برسیم بعد خسته بشیم. #اتوبوس 
 
 
O سر از عشق در نمی آورم
سر در عشق تو فرو می برم
مختصرا تاریکی ام را با تو در میان می گذارم 
تا با همه ی روشنی ات به سراغ من بیایی
دردسر تو خلاصه ی خرابی ست 
سواد شهر مختصر است 
پا به تاریکی چشم های من بگذار 
قدردان توام 
همه ی گل های قالی 
سر دار نمی روند 
گاهی گلی از میان گل ها 
خواب ش آب ستاره هاست 
سرانگشتانم را در چشمه فرو می برم 
نقش تو خرابی ست
خرابه های شهر مختصرند 
پا به دل من بگذار 
قدردان توام 
O سر در عشق تو فرو می برم 
سر از هیچ عشقی در نیاورده ام
 
O هر دوست
یعنی تنهایی بیشتر 
ماه
توی آب 
دو بار تنهاست 
آینه 
تنهایی را 
تکرار می کند 
O باید به خودمان فرصت بدهیم. به کتاب هامان. به خواندن و شنیدنمان. به همه ی آن چه به دست می آوریم. به همه ی آن چه از دست رفتنی ست. باید که فرصت بدهیم. 
O نه که سر از مزه ای در نیاورم یا که بخواهم از قدرش کمی حتا کم کنم. نه. فقط خوردن سرگرم شدن است. دستم که به هیچ جا بند نباشد به شربت و شکلات و چای و املت و چلوکباب سرگرم می شوم. برای این که امان بدهم. به خودم. برای این که کم کنم از فکرهای در جریانم. برای این که به خودم فرصت بدهم. احساس امنیت می کنم. هم در چاق شدن و هم در آب کردن مستعدم. آن قدر که روزانه به راحتی می فهمم چقدر سبک سنگین شده ام. برای خودم چیز عجیبی نیست. خوردن مرا سرگرم می کند. و بهم امنیت می دهد. از کلافگی ام می کاهد و بهم فرصت می دهد. مابین خیال ها، کتاب های توی کیف و پلاستیک ها. مابین لایک و کامنت و زهرمار. مابین هزارجور فکر و خیال. مثل همیشه سخت خوابم می برد. توی راه که سخت تر. ترجیح می دهم همین حالا. به همین افاده ها کفایت کنم و دستم به کار خوردن باشد. همین پرس مانده ی مرغ. حالا تو ای بخند. بخند. بخند. 
 
O به درد دل ابرها 
چشم دوخته ام 
به صحبت شب نشسته ام 
از سکرات عشق نوشیده ام
در خیال مرگ 
خالی شده ام 
به درد دل رفیق هام
 گوش جان سپرده ام 
حرفی زده ام گاهی 
همیشه دستی به محبت فشرده ام
بوسه ای بخشیده ام گاهی. 
O باران بوده ام 
در همه ی روزهای آفتابی
صبور بوده ام 
در همه ی عجله هایی  که داشتم
O سنگ صبور من می شوی؟
خوابگاه مفتح/4 خرداد 95
O از مهربانی آدم ها
کنج دلم پشته ای فراهم آورده ام 
از مهربانی هایی که خلاصه در نگاهی بود
نگاهی سرسری که راه به جایی نمی برد مرا 
O سنگلاخ عشق
همه فروریختن است 
در تنهایی مدام 
در سکرات دلتنگی 
O خوابم نمی برد 
که اگر خواب به جایی می برد آدم را 
که خوب بود 
خواب خلاصه می کند 
پیش چشم می آورد
خسته ام و خواب چاره نیست 
خواب خسته ترم می کند 
O از مهربانی نگاه تو 
چندی چیدم
کال بودی همه
O خواستم چیزی اضافه کنم 
به درخت تنت
که سایه ات را بر چیدی و مرا 
نبوسیده 
گذاشتی کنار
O کنار دلهره به آفتاب نشسته ام
هی نور چیده بوییده خورده ام
عشق 
آن چه می ماند از توست 
نه تو
که ستاره ای 
همیشه دور می شوی 
O آفتابی که بر فرق سر می کوبد
به دیدار کسی نیامده است
عشق 
آنچه می ماند از توست 
نه سایه ای که بر چیده ای
O بیست و پنجم اردی بهشت هزار و سیصد و نود و پنج. امروز یک نفر خودش را انداخت پایین. از خوابگاه چمران. دانشگاه شیراز. خودکشی موفق. دست به در افتاه اش اما دست از سر من بر نمی دارد. دست به در افتاده اش. از آن روپوش تماما سفید. عکس العمل پدرش هم. ناچاری اش در هر واکنشی. پدرها در عکس العمل های ساده تر هم درمانده اند. مرگ اولاد که بماند. یادم نمی رود. هیچ وقت. 
O خودکشی انتخاب دشواری ست. دشوارترین انتخاب. قید همه چیز و همه کس را زدن. قید پدر را زدن. قید مادر را زدن. قید دوست را زدن. به تمامی. نه که پابند قیدی باشم. نه که قید خانواده و درس و دردسر را نزده باشم اما نه با مرگ. تن دادن به مرگ را درک نمی کنم. برای یک پسر بیست و دو ساله اصلا درک نمی کنم. هر چقدر سر برود یک نفر. هر چقدر تابش بریده شود. خودت را پرت کنی پایین. از بالا. با سر. خون سر ریز شده روی دانه به دانه ی آسفالت. درک نمی کنم خب. خودکشی های راحت تری هم هستند. برای یک پسر بیست و دو ساله.
O امروز بیست و پنجم اردی بهشت نود و پنج. یک نفر خودش را کشت. من دیدم.
O چهارشنبه ها باید تمرگید. زیر پتو. لای مبل ها. کنار پنجره. توی کتاب ها. چهارشنبه ها که مال حرف و حساب و کتاب نیست. مال کسی نیست. برای خود آدم است. باید برای خود آدم باشد. از سر ناچاری خب می شود طی کرد. بیراهه ی پیاده رو ها را. تا فاصله درمانت کند. چاره باشد. تا فاصله بگیری. در حضوری خاکستری. مابین درخت ها. کاشی ها. آدم ها. از کنارشان بگذری و فراموششان کنی. یادنوشت های روی ایستگاه اتوبوس. شال سفید و دو چشم سر به زیر دختری که می رود تا دیگر هیچ گاه نبینی اش. یا جیک و جیک پرنده های گمشده ای که صدایشان را از یاد نبرده اند. و یا چک چک دوربین به دستی که فاصله اش را همیشه حفظ کرده است. باید فاصله ام را همیشه حفظ کنم. چهار شنبه ها روز فاصله است. روز حضور خاکستری. روز بدبینی به شعر و حساب و کتاب. روز حلاجی آرزوها و حفظ زمزمه ی خود. زیر خروار خروار نشنیدن. لای پتو. کنار پنجره. توی کتاب ها. 
O برای از یاد بردن مرگ 
فراموش لزومی ندارد 
باید به یاد آورد 
جا به جای خالی را 
باید به یاد سپرد
از این لحظه 
همه ی ذره های سرگردان زندگی را 


O برای از یاد بردن تو
شعر لزومی ندارد 
باید در تو غرق شد 
که دریای ناباور منی 
O برای از یاد بردن چشم 
در نگاه خلاصه می شوم 
گوشه ای از نگاه تو می افتم
کنج دلم خانه می کنم 
O برای از یاد بردن مرگ تو 
باید همه ی زندگی را احضار کنم 
به کم و کاستی قناعتی نیست 
قناعت من به تو بود 
O برای از یاد بردن فراموشی 
چاره ی غیر مرگ نیست 
باید بمیرم.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۱۹
شایان تدین