پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینمای شعر» ثبت شده است

 

سایه ی چند سطر زیر در دفتری داشت رنگ می باخت. از ماه ها قبل. تا از شرشان خلاص شوم به اینجا منتقلشان کردم.

 

 مدتی پیش با دوستی درباره ی دوستانمان گپ می زدیم. در این باره که هر یک مشغول به چه کاری اند و پشتِ سرشان چه حرف هایی است.  از این می گفت که چطور همه ی معیارهایش فروریخته اند. از این که نمی تواند دیگر چیزی را بسنجد. از آن جا که معیار و میزانی ندارد، قدرت سنجش را از دست داده است. پس به این نتیجه رسیده بود: همه مشغول انجام بهترین کار خودشان اند. در واکنش به نتیجه ی شفقت آمیز و ناشی از درماندگی اش به شوخی جدی از آن ورِ بوم خودم را انداختم: همه دارند گند می زنند و فقط منم که کارِ درست رو انجام میدم. حالا اما، پیشِ خودم فکر می کنم، کسی اگر بپرسد چه می کنی جوابِ قانع کننده ای ندارم، حتی پیشِ خودم و برای خودم.  با او در آزارنده بودن این وضعیتِ تازه هم راه بودم. در پذیرش و کنار آمدن با آن اما نه. دوستِ دیگری یک بار از این می گفت که دیگر نمی داند فلانی را دوست دارد یا نه. قبلا حداقل می توانسته تشخیص بدهد که آیا کسی را دوست دارد. این بحرانِ عاطفی پیامدِ آن بحرانِ منطقی است، اگر هر دو را گره خورده به هم در نظر نگیریم. با در هم شکستن معیارهای قدیم موافقم اما با سر کردنِ سرخوشانه با این بی معیاری نه. هر سرِ این گفتگو که باشیم از این وضعیتِ بغرنج درامان نیستیم.

 

 هر حرفی را دیگر فقط برای خودم نگه می دارم. پیشِ نزدیک ترین رفقا هم نباید زیادی رو بود. باید کسِ دیگری بود. حتی وقتِ مستی سعی می کنم ادا در بیاورم تا کمتر اذیت شوم. آن رفاقت های قبلی مرده اند. فاتحه. حرف های هر کس پیش خودش می ماند. حتی مستی نمی گذارد سفره ی دلی وا شود. بس که از هم دیگر کنده ایم. بس که یکدیگر را تحقیر کرده ایم. بس که حین حرف توی حرف منتظرِ ارضای میل خودمان بوده ایم. ما گفتگو نمی کنیم تنها موازی با هم حرف می زنیم!

 

 از صدقه سرِ همان گپِ دوستانه، به یادِ آن وقت که حرفی برای هم داشتیم، فکرهای دیگری کنار آن حرف ها و فکرها بودند. فکرهایی که از قبل بودند. این که چطور پیش فرض ها فرهنگ را محدود می کنند. یادم است گلستان درباره ی کمال الملک به کنایه حرف هایی می زد. کاری به درست یا غلط بودن ارجاع و اظهارِ ابراهیم گلستان ندارم. مغزِ حرفش مد نظرِ من است. این که شخصیتی حتی به مهارتِ کمال الماک در مواجهه با غرب و دستاوردهای هنری روزگار خودش در بندِ سلایق و پیشفرض های سنتی خود می مانَد. گنجایش و ظرفیتی بیش از این را نمی طلبد. یا در جلسات پازولینی به واسطه ی مقاله ی سینمای شعر او دریافتم که غنای سنتِ شعرِ فارسی تا کجاها که مانعِ فهم است. تا جایی که سینمای شعر، صفتِ کارهای علی حاتمی شده و تمایز اساسی میان شاعرانه و سینمای شعر پازولینی نادیده گرفته می شود. در جایی دیگر می خواندم که شاید جذابیت نظریه های پست مدرن برای ایرانی ها ناشی از سنتِ ریشه دار عقل ستیزی است که حالا فرصتِ بروزِ دوباره یافته است. بدون درکِ درستِ موقعیت و وضعیت خود و مبنای آن نظریه ها، بی خردی در قامتی نو به جلوه بر می خیزد. هر معیاری را در هم می ریزد و در هم می ریزیم همگی.

 

 ما توان و چشمِ دیدن هم دیگر را نداریم و به روی هم بی خود لبخند می زنیم و خیال برمان می دارد که چقدر دوستِ همیم و دوست می داریم همدیگر را. از سرِ انکار، نیت های خرابمان، سوارِ همه ی حرف ها و کارهایمان است. گرفتار در یک وضعیت عمومی، فردیت های اخته شده مان را به رخِ هم می کشیم. من هم بخشی از بحرانم. کشیدن هاله ای به دورِ خود هم بخشی از این بحران بودن است. اما خب چه کنم دلم به پشه ای میان پشه ها بودن رضا نمی دهد. یا حتی میل و حرصی نیست که بین این همه پشه، غول به نظر برسم.

 

 ما گفتگو نمی کنیم. موازی با هم حرف می زنیم. عدم توانِ گفتگو بین آدم ها فاصله می اندازد. فاصله هایی خواسته-ناخواسته.

 

 میل به طرد شدن و دوری کردن دارم. حال که امکان گفتگو و ارتباط هر روز تنگ تر از دیروز است، رفتن قوی ترین میل در من است.

 

۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۷
شایان تدین

 این مطلب را به سفارشِ دوستی برای نشریه ی کانون ادبی دانشگاه شیراز، یک سال و نیم پیش نوشتم. با عجله و به قصدِ دنباله دار بودن. از سرنوشتِ آن مجله بی خبرم! 

  من بابِ جلسات سیر مطالعه: از نقدهایی که به جمع ها و وضعیتِ فرهنگی امروزِ جامعه ی ما به شدت وارد است کمتر خواندن و بیشتر نظر دادن و گاهی به طرفه العینی، نظریه صادر کردن است! عدمِ مطالعه ی تئوریک سینما و ادبیات به عدمِ شناختی انجامیده است که نتیجه ای غیر از نظر پراکنی در خلا نداشته و ندارد. از اهدافِ اصلی هر سیر مطالعه ای به گمانِ من باید پراکندنِ قوه ی تشخیص باشد و نه سلیقه ی شخصی، که هر سلیقه ای از فهمی برمی خیزد و البته متاخر بر آن است. منظور این که سلیقه ساخته می شود و  تشخیص و فهم و پروراندنِ سلیقه نیز راهی ندارد مگر خواندنِ و دیدنِ بیشتر و منسجم تر با کمترین پیش داوری.

 

 سینما و ادبیات کجا به هم می رسند و کجا از هم فاصله می گیرند؟ تاثیر و تاثرها کدام اند و شکلِ رابطه چه سویه، چگونه و در چه حد است؟  چه هدف سینماگر شدن باشد، چه درباره ی سینما و ادبیات نوشتن، درکِ بی واسطه تر و عمیق تر این دو پرسش و در جستجوی پاسخ هایی برای آن بودن ضروری است و این مسیر طی نمی شود مگر به  مطالعه و درک ادبیات و نه تنها ادبیات بلکه معماری، نقاشی، عکاسی، نقد ادبی و صد البته علوم انسانی. آنچه پیش از همه از این رابطه به ذهن متبادر می شود مسائلِ اقتباس و روایت در سینما هستند. در واقع از پیوندهای پر واضحِ ادبیات و سینما، فیلمنامه های اند که اگر چه برای تصویر نوشته می شوند اما اساسا وامدارِ ادبیات داستانی اند. اما نه این رابطه محدود به این ها می شود و نه اقتباس همیشه به یک گونه است. درکِ عمیقِ ترِ مساله ی اقتباس و رویکردهای آن می تواند دریچه های عمیق و روشن تری به نگاهِ نقادانه ی ما اضافه کند.

 

  پیش تر و فراتر از اقتباس سری بزنیم به درام. از فراگیرترین و ساده انگاشته شده ترین واژگان که به راحتی روی زبانِ هر کداممان می چرخد. کمتر اما بدان اندیشیده ایم و توجه داشته ایم که درام در سینما چیست؟ چه فضا، چه اتفاق، و چه رویدادی درام می آفریند و چگونه. برای هر درکِ عمیق تری در این باره راهی مگر نقب زدن به ادبیات و تاریخِ گسترده اش نداریم. راهی نداریم مگر این که مثلا شکسپیر بخوانیم تا درکِ درستی از وضعیتِ دراماتیک آنگونه که در سینما از آن سخن به میان آید داشته باشیم. چرا که هر اندیشه و سخنی در رابطه با درام از قرن شانزده به بعد بدون ارجاع به شکسپیر ناقص می مانَد. واضح تر آن که کسانی و مواردی در ادبیات هستند که فراتر از اقتباسِ مستقیم در سینما به کارمان می آیند. داستایوفسکی، چخوف، بالزاک، ساد، آلن پو، شکسپیر و ... بدون شک از برجسته ترین آن هایند. ریشه های ادبیِ ژانرهای سینمایی از جمله فانتزی، علمی تخیلی، وسترن و... نمونه ای دیگر است.

 

شکلِ تاثیر ادبیات در سینما محدود به روایت و قصه پردازی نیست. سینمای شعر با توجه به همه پیچیدگی های ذاتی و کژفهمی های ناشی از ریشه ی سنتی شعر در فرهنگِ ما از این موارد است. کمدی و لحظه های کمیک نیز بیش از آن که متاثر از قصه گویی و روایت باشند از خلقِ فضا به وجود آمده اند و بیش از آن که وامدار رمان و داستان کوتاه باشند به حکایت ها و لطیفه ها می مانَند. از این قبیل موارد در سینما یکی دوتا نیستند و هر کدام، سر فصلِ جُستارها و کتبِ متعددی اند.

 

 در نهایت اینکه شاید اینطور به نظر برسد که رابطه ی سینما و ادبیات یک طرفه بوده است. اما این ساده انگاریِ محض است. ژرف تر که بنگریم متوجه می شویم ادبیاتِ پس از سینما هرگز نمی توانست ادبیات پیش از سینما باشد. چه در فرم و ساختار و چه در اهداف و غایات.  شگردهای سینماتوگرافیکِ ادبیات مدرن در رمان نویی ها و دیگران از تاثیراتِ آشکار سینما بر ادبیات است. حتی رئالیسم، چه به عنوان مکتبی سابقه دار در ادبیات و چه به عنوانِ صفت با ظهورِ سینما دیگر آن رئالیسمِ پیشین نیست و اهدافِ دیگری را در شکلی تازه دنبال می کند. چنان که گاهی سینماگرانی سعی در استقلالِ مدیومِ بیانی خویش داشته و پیگیرِ سینمای محض بوده اند، نویسندگانی نیز بوده اند و هستند که بلندپروازی های فراوانی درباره ی ادبیاتِ محض و نقشِ پر رنگِ تر زبان در آن داشته اند و دارند.

 

 در فرصت های بعدی، اگر پیش بیاید، سعی در برخورد نمونه ای تر با هر کدام از اشکالِ این رابطه خواهم داشت و از سینما و ادبیات، مِهرها، خصم ها و در نهایت آمیزش های آن دو با تمرکز بر مواردی خاص باز خواهم نوشت. 

۰ نظر ۲۳ آذر ۹۷ ، ۰۱:۳۲
شایان تدین