پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر و شاعری» ثبت شده است

  همیشه باید کسی باشد که بشود برایش نوشت. مفصل و بی پروا هم نوشت. کسی که شاید کسی بودنش مهم ترین مساله نباشد بلکه خود بودنش مساله ی مهم است.

 

 از عمیق ترین حالات و نافذترین سرگردانی ها باید با کسی به کرات سخن گفت. خطاب به کسی که نیست نوشت. خطاب به او شهادت دنیایِ نیستِ خود را داد. دادِ دنیای خود را ستاند. غبطه می خورم این روزها به آن ها که بی قرارِ نوشتن بودند. این روزها که احساسِ ناامنیِ شدیدی می کنم. این روزها که مضطربم و درمانده. اظطراب از تنم می کاهد و به هیچ چیزی هم اضافه نمی کنم. این روزها که غرقم در خیالاتِ بیهوده ی خودم. عرق ریزِ بیهودگی چهره های خودم. که کارهایِ نوشتنی ام را پیش نمی برم که کارهایم پیش نمی رود با این که می دانم چه کار دارم. فرار را بر قرار ترجیح می دهم. با این که با این همه کتاب نمی دانم چه کنم با این که خود خواندن و نوشتن حالا دردی مضاعف اند، فرار را بر قرار ترجیح می دهم. شاید آنجا از این بیهودگی کمی کم بشود. کمتر هدر کنم و هدر بدهم. کم تر مکیده شوم و بیشتر در خودم فرو بروم. تا از خودم از عمیق ترین حالاتم بشود که با کسی بگویم. بشود که اقل کم با خودم زمزمه کنم.

 

 زندگی در عصر ارتباطات، ارتباطِ آدمی با خودش را نیز قطع کرده. حتی مجالی برای فکر کردن به بلایا نیست. ورطه گشوده و سایه ی آسمان، سنگی است بر سرِ خیالات. مختاری مقاله ای دارد تحتِ این عنوان: بی ارتباطی در عصر ارتباطات. در آن به جا به درستی می گوید در دورانی زندگی می کنیم که کسی حتی به صرافتِ این نمی افتد که عملا بی ارتباط است. به این فکر کنید که هرگز این همه آدم ها کپیِ همدیگر نبوده اند. هرگز این همه تیپیک و احمقانه و کلیشه ای نگفته اند و نپوشیده اند و نخورده اند و ننوشته اند و احساس نکرده اند. با این همه هر کس به خیالِ خودش تحفه ی یگانه ای است در دنیای خودش. خاص و منحصر به فردی است که خلافِ جهت پیش می رود. حتی دیگر متوجه نادانیِ و نگرانیِ خود نمی شویم. با هر چه داریم و نداریم چیزِ دیگری غیر از خود می نماییم و از یکدیگر می مکیم. از ذهن و شعور و تن و جانِ همدیگر. پیش تر شاعران منزوی در گوشه کنارِ این مملکت، شاعرانی که همه از آن ها بی خبر بودند، از حالِ هم خبر داشتند. به خبرِ آن ها از بی کسی شان غبطه می خورم. به شجاعتشان در عمل. چه کاغذها که برای هم می فرستادند. آن ها که توانِ آن را داشتند تا حالِ خود را به زبانِ بیاورند. من اما در خود چنین چیزی نمی بینم. عمیقا از عمقی که ندارم رنج می برم. از این پوشالی بودن بیزارم. حالم از این همه اصرار به هم می خورد. از این همه میل به بودنی که ناشی از نبودنی شدید است. از این همه نبودن به خیالِ از سر نرفته ی بودن.

 

 استانبول که بودم می دیدم در موزه ها برخی ورقه های مانده از پادشاهان و مقاماتِ عثمانی را که به خط عربی شعر فارسی می نوشته اند. دانایانِ سرزمین خودمان نیز اغلب تا همین اواخر عربی و ترکی را حداقل می دانسته اند. عرب ها هم آن طور که امروز هستند، بی خبر از احوال ایرانی ها نبوده اند. این ورطه ی عظیمی که خاورمیانه در آن گرفتار است والله که پیش از همه ناشی از همین بی ارتباطی است. آن دسته از متفکران و نویسندگان، که باید در ارتباط بکوشند، گاهی بیشتر از هم بی خبراند یا که اسیرِ امیالِ وطن پرستانه و سیاست ورزانه ی خویش اند. درد از این جاست که شروع می شود. این عدمِ ارتباط و بی خبری درعصرِ خبرهای فوری خاصیتِ دورانِ ماست.

 

 غرض، ابرازِ دل-تنگی بابتِ گرفتاری های خودم بود. از این که دستم به کاری نمی رود و خواندن و نوشتن هم دیگر کافی نیست. بیشتر از این که سِر ضمیرم به زبان نمی رود. رها نیستم پوشالی ام. پوشیده مانده ام حتی برای خودم. غرض ابراز آرزوی مستمعی بود که باید آفرید تا ذوقِ جان آدمی را به سخن وا دارد. غرض، فریادی است که تا دنیا دنیاست باید شنیده شود: آی آدم ها! شما رها نشده اید، پوشالی شده اید.

 

رویا به نقل از بادیه نشین می گوید: تمام حرف بر سر حرفی است که از گفتنِ آن عاجزیم.

۰ نظر ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۰
شایان تدین

 با دوست هاشان که بودم اول به خیالِ دوست های خودم پناه بردم. تا کمی خیال آمد جلوی چشم، واقعیتِ گندش حواسم را جمع کرد. تحفه ای هم نبودیم. وقتی در جمع های دوستی به دوستان و در خانه به خانواده احساس تعلقی نباشد چه بر سرِ آدم می آید؟ احساس تک افتادگی می کنم. ترسم از قعرِ این تک افتادگی است. از بی انتهاییِ تنهایی. پیشِ هر کس بیش از آن که بروز بدهم پنهان می کنم. مجاب شده ام حتی پنهانی ها را بیشتر به رابطه بکشانم و عذابم بدهم. امشب که تنهایی، بیدادادنه، بر سرم خراب شده بود همه بودند و همه جا بیجا بودم. او هم پناهم نمی داد. این یکی تنهایی اصلا دلبرانه نبود آنطور که خیال می کردم. حالا حتی نوشتن مسلطم نمی کند، مضطرب ترم می کند. همین است که شعر قرصِ خوابم نشد. چند جمله امانم نداد و این حرف هام بی فایده اند. به بی امانی دنیا و عشق فکر می کنم. به همه ی آن چیزها که خب انگار می دانستم و انگار خواهم دانست و انگار این دانستن به کارِ شکستگی ها نمی خورد. به آنچه در طول زندگی خش می اندازد. به ناتمامی که در من ناتمام است. به ناتمامی که تا تمام من، با تمامِ من، تمام می شود. قدرِ مسلمی نیست. چشم اندازی کو؟ نوشته بودم چشم چاره نمی کند. این بلایی است که خودم در آن شریکم. بلایی که بر سرمان آمده را، بر سرِ خودم در می آورم. این همه چند می بافم، چون می کشم، تا چیزی کسی مجاب شود تا بلکه چیزی کسی مجابم کند که نمی شود و نمی کند. وقتی نمی خوابم چه کار می کنم؟ چطور نمی خوابم؟ گاهی فکر می شوردم، گاهی شور می زنم و گاهی، دلم، رختشورخانه می شود. دلشوره و بلبشو امانِ خواب نمی دهند. اگر روزی فاصله به خواست بود حالا فاصله خشی است که در طول زندگی کشیده شده. امشب بود. در جمعی که بودم. در خلوتِ سردِ خیابان که راه می رفتم و می لرزیدم. در خانه و در آن ورِ خط و در پاسخ های بی جواب. در چشم ها و گفت ها و گوها و پرس ها و جوها. در دست و پایی که ابلهانه می زدم و می زنم. حالا که فاصله کامم نمی دهد. تنهایی کامم نمی دهد. عشق کامم نمی دهد. حالا غمِ مادرمرده ی بی زبان است و گرهی در گلو. بی انتهایی تنهایی و ناکجای قعری که مسیرِ من است. گام به گام و کام بی کام. 


۳۰ دی ۹۷
۱ نظر ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۰۵:۲۸
شایان تدین

لوییجی تنکو آوازه خوان و شاعر ایتالیایی است که در آستانه ی سی سالگی خود را کشت. دالیدا، معشوقه ی او، آوازه خوانی بود شهره تر و دوره گرد در زبان و ماجرا، که بیست سال بعد تر، به شکل و دلیلی دیگر، دوباره خود را کشت.

 

بزرگترین جاه طلبی من این است که مردم متوجه بشوند که من هستم، به واسطه ی ترانه هایم. چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده است. 

لوییجی تنکو، در مصاحبه با ساندرو چوتی، ۱۹۶۲، ترجمه از ویکی پدیا

 



 به سرنوشتِ آدم ها که فکر می کنیم به چه فکر می کنیم؟ لابد به سرنوشتِ خودمان و این که آن چه بوده دیگر نخواهد بود و آن چه هستیم دیگر نیستیم. به سرنوشت که فکر می کنم به یک لحظه فکر می کنم. این که هر لحظه چگونه از خود بی خود و با خود بی تابمان می کند. این که لحظه چه انکارِ مدامی است در هر شوکی که جانمان را به جادویی پنهان روشن می کند.


 در بچگی آوازش را شنیده بودم. آن قدر دقیق و شفاف کلمه ها را ادا می کرد که به ناچار وردِ زبانم گشته بود. اُ کَپیتُ که تی اَمُ. اُ کَپیتُ که تی اَمُ. چطور چیزی فراموش می شود و چطور چیزی به یاد می آید را نمی دانم. فراموشش کردم. دیگر ادای کلمه ای نبود. تا پارسال. تصمیمی و دوره ای را گذراندن. ساعات خوبِ یادگیری مقدماتیِ زبانی دیگر. روزی، در ظهرِ گرمی، ناباور، ادای کلمات مکرر شد. Ho capito che ti amo  چنان که گویی از همیشه معنایش را می دانستم. چنان که گویی کلمه ای ترجمانِ جانی شود و تنی تازه کند. و حالا که چنین! بعد دوباره غبار. همهمه ی پس زمینه. نابجایی و بی در کجایی. تا حسِ محو شدن دوباره ی بی تفاوتی. باز ترانه را پیش کشاندم و ترانه های دیگری از او را که حالا می شناختمش. لوییجی تنکو. بهت از این جوانی. مرگ در بیست و نه سالگی. چشمانی که انگار تحمل جانِ جوانی اش را ندارد. چشمانی که انگار ترانه هایی را توامان به ابدیت و به فراموشی می سپارد. چشمانی که انگار در ادای دقیق و روشن کلمات متردد و از خود وامانده است. لوییجی تنکو. ترانه تن به تن با تصویر. ترکیبی از وسواس های زیبایی.

 
 به سرنوشتِ هر که فکر می کنیم جا برای سرنوشتِ خودمان باز کرده ایم. در چشم های ناگوارِ لحظات به پیشانیِ خودمان زل زده ایم. در آینه ی تصاویر مبهوتِ رویای خودمانیم. دالیدا نامی دیگر است و سرنوشتی دیگر. گره خورده به چشمانِ لوییجی. از پسِ گردِ زمان. برآمده تا اعتبارش را دوباره به دست بیاورم. parole parole parole کلمه ها. کلمه ها. کلمه ها. این چه شیفتگیِ نامنتطری است که منظره ها را در می نوردد و در زمزمه ها همهمه می شود. این چه پیشانی و چه سرنوشت و چه کلماتی است که لحظه ای را معتبر می کند. ترتیب را از ترتیب می اندازد و سکوت را به جان می آورد. سکوتِ به جان آمده. یادم به شعری از اصلانی افتاده. در کتابی که پنج سالی بیش از انتشارش نگذشته است. درباره ی شعر اصلانی جرات ورزیده گاه نوشته ام اما هنوز طرحِ فکری ناکافی بیش نیست که ظلم نباید کرد. اما این شعرِ به خصوص. شعری که تردید و تاییدِ توامانِ لحظه ی ناب است. از کبودیِ خانه شروع می کند. از توصیفی نا به جا و غریب. خانه کبود/ کتاب ها و لیوانی آب/ و چشمه ای/ خشکیده از خواست.  برقِ کدرِ نگاهی بر لحظه ای. تا چشمه که جوانی را استعاره ای است و خشکیدنی به در از کسالتِ سالیان. چه هراسی است/ ماندن/ در زیر نور چراغی که بر تک تک اشیا به تجاوز. چه هراسی است/ از سایهْ خانه ای که به خالی بودن خود به شک. ترکیدنِ ترسی. در عمق سالهای انفجار. سال های انکارِ وجود. وجودی که بودیم و بسیار بودیم. هراس، ماندن و تجاوز ما را ناگهان به دهه ی هشتاد می سپارد. به عاطفه ی خونین و چرکین آن روزها. و هراسی که حواسمان را پُر کرده است. هراسی که ادامه ی انکار است. نه سایه در خانه که سایهْ خانه ای. نه خالیِ صرف. که به شک، از خالی بودن خود. چه هراسی است/ ماندن و/ دیدن دری باز در سکوت/ با من/ ای سکوت به جان آمده/ جان شو/ که ساعتی از این عمیق تر نخواهی یافت. حالا چنین است که در لحظه متراکم می شود و تراکمِ لحظه لایه به لایه کشیده می شود و می کشاندمان به عمق، به حضورِ غیاب، به سکوت و جان تا سکوتِ به جان آمده. تراویده از جانِ کلامِ اصلانی. از این ها گذشته یا نگذشته سرنوشت گاه در لحظه ای خلاصه می شود. لحظه ای که آوازی باز می پراکند. سَلما یا سَلَما. سَلما یا سَلَما. ترانه ای دور. صدایی نزدیک. غریبی آشنا؟ دختر شایسته ی مصری که تباری ایتالیایی دارد و آوازه خوانی فرانسوی است چه سرنوشتی می تواند داشته باشد؟  زندگی برایم عیر قابل تحمل شده مرا ببخشید. نامی به نامی و نامه ای به نامه ای می برَدَم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و پا بگذرام به خانه ای تاریک. من غلام خانه های روشنم. لحظه ای به اوج لحظه و عمقی به عمقِ تباهی. لوییجی به دالیدا و دالیدا به غزاله. از رقصِ سرخوشانه سلما تا خودکشیِ دالیدا. از شیرینی شعر به تلخی نثر.    

 پس لحظه، اوج لحظه گاهی می تواند توقفِ لحظات باشد. در عشقی نا به گاه، در یادی از سر گرفته، در جانِ سکوت، در سکوتی متورم یا در مرگی به انتخاب. ضرباتِ نهایی. اما چه لزومی دارد کسی متوجه حضور ما باشد؟ بدیهی به نظر می آید. دیگری هر چه جهنمی، حکمِ تایید ماست و ما آینه ی حضور و حلولِ دیگری. لزوم ها دارد! به نقلِ قولِ ابتدایی بر می گردم. به اوجِ جوانی و تمنا. لابد آن که جرات فراموش شدن نداشته باشد زودتر از موعدِ مقرر به دامن مرگ در می غلتد. هر چند این توجه به حضور و آن آرزو و جاه طلبی حالا آرزویی برآورده است. حالای بی مقدار. چه فایده؟ چه آرزوها که براورده شدنش را هرگز کسی متوجه نمی شود. چه لحظه ها که سرنوشت ها را در می نوردد.

 ترجمه ی ترانه نیز چنین شد:
  فهمیدم که دوستت دارم
  آن لحظه که لحظه ای تاخیر تو کافی می بود 
  برای حسِ محو شدن بی تفاوتی در من 
  از ترس اینکه دیگر نخواهی آمد

  فهمیدم که دوستت دارم
  آن لحظه که دیدم یک جمله ی تو کافی است
  تا شبی مثلِ هر شب
  به جادو 
  روشن شود 

  و فکر کردن
  به اندکی پیش تر 
  حین حرف زدن با کسی 
  حین گفتن که 
  حالا
  دیگر بازنخواهم گشت
  به باورِ عشق
  به فریفتن خودم به رویا 
  و حالا که چنین!
  فهمیدم که دوستت دارم 
  و چه دیر است 
  برای بازگشتن 

  مدتی بی تفاوت بودم و 
  حالا رها کرده ام خود را در عاشقی. 
لوییجی تنکو و دالیدا
۳ نظر ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۱
شایان تدین

  با گزیده شعرها سرِ سازگاریِ چندانی ندارم. مگر این که گزینش از پیِ پختنِ فکری باشد و به سوی چیزی دیگر ورای شعر. مجموعه شعرهای یک شاعر نیز بابِ میل نیست. بهترین اتفاق، دفتر شعری مجزاست از شاعرانی که دوست می دارم یا دوست خواهم داشت.

 

 شعر خواندن این روزها خیلی شخصی تر از همیشه است. شعر دیگر بسته به نظم و طنین آهنگینی نیست. دیگر ستونِ فرهنگی شفاهی و در پی تحکیم و تحکمِ آن نیست. شعر دیگر ابزار نیست و منتِ هیچ تعلق و تعهدی را بر نمی تابد. جهان مدرن گوشه گیری شعر را پذیرفته. من پیش تر بی فکر و مداقه ای شعر و شاعری ام را به گوشه ای بردم. انگار به تاسی از روحیه ی تاریخی که در آن زندگی می کنم. شعر در جهان امروز بیراهه ای بیگانه است که به کارکردهای زبان خیانت کرده است. به نشانه بودن و در نشانه ماندن. به انتقالِ مستقیمِ پیام. و البته با ذات رسانه های مسلط بر اذهان نیز در تضاد و تقابل است. در رسانه رمزگان از پیش گشوده اند. و مخاطب نیز به طور خودکار دریافت می کند. ماهیتِ فراگیر بودن چنین است. باید دو، مشخص، دوی دیگر، مشخص و چهارِ نتیجه نیز مشخص باشد. قواعد و قراردها مابینِ گیرنده و رساننده به طور ضمنی پذیرفته شده اند. کسی پاپیچِ کلمه ای نمی شود و کلمه مضمونی تهی است. چرا که حامل دریافتی واحد و مکرر است. شعر اما با زبان، با خانه ی وجودی اش، سرِ جنگ دارد. زبانِ مسلط، امروزه، فکرِ مسلط است و شعر عنصر نامطلوبی است که تسلط از زبان می زداید و کام نمی بخشد. به کلمه ی نشانه شده ای تن نمی دهد و محتوا در آن بسیط و متکثر است. شعر منشوری است گریزان از خود. لعنتی است دچار به جهان و تاریخ. در پذیرش این لعن و نفرین شدگی، قوای شعر حالا در تن دادن به هبوط و تبعیدی است که افلاطون برای شاعران خواست. شاعران رانده شده گان از درگاه اند. شعر در عصر ما بیهوده ترین چیزهاست و قدرتِ مقابله اش در همین نهفته است. هرگز شعر چنین سرِ ناسازگاری نبوده. چنین در محنت گرفتار نبوده. چنین بیهوده و چنین حیاتی نبوده است!

 

 منظور از شعر، شعرِ مدرن و منظور از عصرِ ما، طوفانِ فراگیرِ مدرنیسم است. منظورِ از شعرِ مدرن البته به روشنی و سادگی مشخص نیست و تناقضاتِ بسیاری در اعماقِ آن نهفته است. پی گیریِ ترجمه ها و تفسیرهای فرهادپور روشنگر خواهد بود. به ویژه  در کتابی به نامِ شعر مدرن که چندی است گِرد آمده، مستقلا منتشر گردیده است. سطرهای بالا قوتِ قلبی است نظری برای من و نه تحلیلی بر اوضاع شعر در کشور خودمان. منظور فرصتی است که بالقوه پیش آمده، طی سال ها و نه آنچه مرتجعانِ فرصت رُبایِ فرصت کُش سرِ بازارهای مکاره به وقاحت می فروشند. منظور از گوشه گیریِ شعر نیز، کشیدنِ هاله ای به دورِ خود، صومعه نشینی و مقدس بازی و اطوارِ شاعری نیست که باز پر از تکرار و حماقت باشد. آن تفاله ای تاریخی است. خرقه پوشی و صوفی بازی حالا بازاری شده. این رانده شدن، فرو رفتن در متنِ تاریخی و به در آوردنِ متن از تنِ تاریخ است.  اوضاع البته مشخص است. اینجا نیز سال هاست که شعر آشکارا هنر اول نیست و در عوض، حرکت های مدرنیستی در شعر ما نیز از جایی متوقف گردیده است!

 

 خواندنِ قطعه شعری، حتی برای چندمین بار، در کانالی تلگرامی یا در پستی اینستاگرامی هنوز برای من کار شاقی است. به سطرِ آخر و نقطه ی پایان می رسم هر بار و باز از نو می خوانم. چیزی این میان می پَرد. از دسترس خارج می شود. آن، هشیاریِ من و تمرکزِ ذهنیِ من است. خواندنِ دفتر شعری ناب خود نوعی مقاومت است. گشت در دنیایی پیوسته و متجسم و گذار از متن به سوی تداعی ها، به واسطه ی تمایلات. خواندنِ یک دفتر شعر حتی در عصرِ حواس پرتی مطالعه ای عمیق می طلبد. غوطه ور شدن در خیالی متجسم و تو به توی سیاه و سپیدِ کتاب رفتن و در نهایت، بخشی از کتاب شدن و افزوده ای بر کتاب شدن و کتاب شدن!

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۷
شایان تدین

    همه چیز ادامه دارد. به بدیِ فیلم هایی که در جشنواره ی فیلم کوتاهِ شیراز دیدم. بدونِ آغاز. بدونِ پایان. کشدار و مریض. کج دار و مریض زندگی می کنم. تابستان در ناتابستانیِ خود و زندگی در نا به سامانی است. می گذرم و می خورم از خودم. از ناخن و پوستِ دستم. از نفرت و حسادت و هزار و یک جور خیالِ ناجور. می خورم و می گذرانم. فکر به فکر، خیال به خیال، کتاب به کتاب و کلاس به کلاس. همه چیز به طور مهلکی ادامه دارد و هلاک نمی شویم. تمام نمی شود. دانشگاه، نظام آموزشی و اداری و کل مملکت در تعلیقی دائمی است. میلِ جنون آمیزی به پایانِ کار دارم. به خطِ آخر. به نرسیدن و حجتِ تمام. اما هیچی. در تابستانی که حالِ تابستان ندارد کلاس های عمومی و زبانم را می روم، کلاس های رانندگی را باید بروم و کتاب به کتاب سر می چرخانم و فیلم پشتِ فیلم می بینم. این روزها بیشتر از فون تریه. یادداشت ها و شعرها در سرم سرگردان اند و گاهی خطی به میلی می رسد و کشیده می شوم به رویِ زمینی سوخته. بیشتر اما بی امان در جای خود مانده سر از فکری به فکری می برم و از خوابی به خوابی می روم. مشغولِ نوشتنِ طرحی برای کارگاهِ زنگِ تفریح، به فکر کردنِ خودم فکر می کنم. به این که چیست و کجاست این فکر که به خودش فکر می کند. به انتزاعی که برخاسته از مادیتِ محضِ است و به تو به تویِ سرگردانی مان. سرگردانی. در کلمه ها فرو می روم و کلمه می شوم گاهی. کلمه ی محض. پوشالی. تو خالی. بی سر. پرکَنده. ترکیب ها را جذب می کنم و ترکیب ها را تحلیل می برم و حل می شوم. مشغولِ نوشتنِ طرحی برای کارگاه به نوعِ تازه ای از فکر کردن فکر می کنم. فکر کردنِ امروزی مان که مثل هر چیزِ دیگری ماهیتش در شکلش است. اینترنت و شبکه های اجتماعی با ما چه کرده اند؟ مدتی مدید آزار می دادم خود را محضِ عدمِ تمرکز و پراکندگی و سرگردانی. ابرداستانی اما در کارِ ابررایانه هاست. فکرها در عصرِ ما کدهایی سرگردان اند. به کارِ این جهان این امتداد نمی آید. طورِ دیگری شده ایم و تمرکز و خطِ پیوسته عناصری نامطلوب اند. عناصری پس زده شده اند. اینترنت حتی در ابتدایی ترین شکلش صرفا ابزاری در دستِ بشر نبود بلکه ارائه ی نوع تازه ای از فکر کردن بود، متفاوت از عصرِ کتابت، عصرِ تفکرِ خطی و متمرکز. با این سرگردانی عظیم و با حسِ آزاری که نشترش به جانم فرو می رود چه کنم؟ فکر کردن به خودِ همین مساله مرحله ای تازه است. جویای احوالِ بیمارِ خود شدن در بی نهایتِ امکانات و سرعت. جویای احوال خود شدن در حسِ تعلیقی که در جانِ این سرزمین فرو رفته و ادامه دادنی صرف به بیهودگیِ محض. میلِ مضری به پایان دارم. به فروپاشی. و فکر می کنم بیهودگی باید کلیدواژه باشد. واژه ای که منافذ را باز کند و جا برای کاوش بیابد. پذیرشِ این که چقدر بیهوده سر به سودا می کوبیم باز فکری است درباره ی فکر و جویای ناخوش احوالیِ خود شدن. همه چیز، مریض، ادامه دارد و هر کدام، زیر به زیرِ ستون های پی افکنده ی ابرداستان، پی کار خود می رویم و سر در سودای خود فرو کرده ایم!

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۳
شایان تدین

 بگو مگو. هی بگو. هی مگو. از حساسیت، ناراحتی، فحش و خشم تا آشتی، مهربانی و دوستی. شب را مانده ام در خوابگاه. هوای خوابیدن نیست. به هر دری می زنم بسته. سرشکسته حالا مانده ام چه کنم؟ فکر، هزار و یک فکر، هزار و یک شب بی خوابی. به ریزاریزِ زندگی فکر می کنم. به تیزیِ مسیر. به خردی هر اتفافی که مسیری به قامت عمر دارد. انگار خرده خرده خورده می شویم. به نیلوفر گفتم باید ایده آل داشت. ایده آلی داینامیک. چون اگر نباشد قوه ی سنجشِ انتقادی از دست می رود. عادت می کنی. تحمل می کنی. طبیعی می انگاری. اگر نباشد تن می دهی. هم بهش گفتم هر چند، مدتی که گذشته است، بعدِ آمدن به دانشگاه، سعی کرده حفظ کنم ایده آلم را و بپرورانمش، اما آنچه از سر گذرانده ام،  سر گذرانده ام، فاصله ام را بیشتر کرده. حالا یادِ حرف فروغ می افتم. ما پیش نرفتیم. فرو رفتیم. شعرش حرفش و حرفش شعرش بود. چه ایده آل. چه ذهنم پر از غبار است. چه قلبم مار زده است. به علیرضا گفتم ذهنم درگیر است. درگیرِ چیزی نیست اما درگیر است. سنگینی افتاده به سرم. چشمم خماری است. رنگ ها را گم می کنم. تاریک شده ام. به چند شعرِ بلند مشغولم. شبانه روز مرور می کنم. در سرم می نویسمشان. زیر دوش با صدای بلند می خوانم. سعی در حفظِ طنین دارم. در خواب عبارتی را گم می کنم. در بیداری عبارت می شوم به راه می افتم. سر چهارراه مسیر می شوی طی ات می کنم. فکرِ چند شعر بلند با چند صدای نامعتبرِ بلند. هر صدایی به طنینی. هر عبارتی به کمینی. شعری که شهری بیفتد در سرش. شعری که شهری بیفتد دنبالش. شعری که از شهری فرار کند. شعری که شهری باشد پر از مسیرهایی برای گم شدن. تا می آیم به نوشتن، حرف دیگری می پرد وسط. با این وسطی ها مگر می شود زد کنار. خوابم نمی برد و خوابگاه، مجال خواب نمی دهد. خواب-گاه. سرگرمی. سر-گرم. به جانِ کلمه ها می افتم این روزها. آنقدر خودم را تکرار کرده ام که از تاب و تمنا و معنا افتاده ام. باید از کلمه ها استخوان های پوک ساخت و بعد، از آن استخوان ها، پوکه های شلیکِ کلام تازه. باید فرو رفت. و تکرار کرد. باید گشت. تا تهِ تاریخِ هر کلمه فرو رفت و برگشت. باید بخوابم فردا شهر شلوغ است. فردا پسفردا نگرانی ها دارم. همه چیز وبال. خودم وبال. شهر وبال. زندگی وبال. مجال. مجال. مجال. 

خوابگاه مفتح

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۶
شایان تدین

 خانواده، بستر عمیق ترین تناقضات و دیرینه ترین عشق ها. نهادِ نامقدسی که در آن پا گرفته ایم و پا بند شده ایم. ریشه های روان رنجوری مان را جز در بسترِ ناسلامتش نتوانیم یافت و یافتنش صعب العبوری است نه تهِ آن پیدا.

 

 شبِ یلدا، شبِ خانواده است! در همه ی این سال ها این یک شب را سعی کرده ام در خانه، حاضر بمانم. حاضر به دیدار و هم نشینی پدر، مادر، برادر و خواهرم. ورنه در خانه بودن و نبودن میان خانواده کارِ هر روز و هر شبِ من است. از کسی پنهان نیست که از بینِ مناسبت ها دو تا را دوست دارم. هر یک به دلایلی پیدا و پنهان. یکی یلدا و آن یک، رمضان. در این سال ها، یلدا توی تاریکی دلم آب شده و روان گشته. هر سال، اندکی مانده به زمستان، در خاطرِ شادی، غمش را به جد طلبیده ام. اما نه شادی میان خانواده زلالی دارد و نه غمش، غمی است به یکدستیِ یلدا. خانواده، بمبی است ساعتی. نه به آسودگی اش اطمینانی هست و نه می توان از خیالِ امن و امانش رها گردید. پیش تر در شعری که حالا نمی یابم چنین مضمونی را نوشته بودم: ای کاش خاطرِ خانه را در خیالمان نکنده بودند. خانه، خانواده، خیالی است واهی که عمیق ترین عشق ها از آنِ اوست و گودترین نفرت ها در گورِ باطلش سرگردانِ ابدی است.

 

 شبِ یلدا. شبِ شیرین. شبِ گس. شبِ طولانیِ سال. شبِ کوتاهِ خیال. شبِ دانه دانه انار و بیت بیت حافظ. شبِ اندیشه ی پیوندها. پیوندهای ناگسستنی. شبِ اندیشه به اعتیادی به نامِ نامیِ خانواده. شبِ بابای خوش نیت. شبِ مامای کوشا. شبِ خواهرِ از ذوق پَر. شبِ برادرِ آن ورِ دریا. شبِ یلدا. شبِ دم فروبستنِ غنچه ها. شبِ گشایش سوسن ها. شبِ سیاهِ رنگارنگ. سرخِ سیاهِ آب شده در دلِ من. شبِ زمستانی که همیشه در راه است و همیشه در راه است و همیشه در راه...

 

 خانواده، اعتیادی است که به ناچار به آن مبتلاییم. ابتلایی به سالیان و به سالیان. همه ی آن روزها که گذرانده ایم و همه ی آن مسیری که در پیش است. حاضر و غایب. هم نشین و دور، فرقی نمی کند. خانواده بسترِ تحمیلِ ارزش هایی است که از آن چیزی نمی دانستیم. البته تلاشی است ناموفق به ظاهر! بسترِ تناقضی است که در خودش ریشه داشت و در پیوند با جامعه و مدرسه، عمیق تر و پر شاخ و برگ تر شد. خانواده تنشی است نهادینه در گودترین زاوایه های ذهن و خاطره. ترسی است از مبدل شدن به آنچه سال ها پس زده ایم. میلِ تمامی به دوست داشته شدنِ بی قید و شرط که دوست داشتن های بعدی مان را بسته به قیود و شروط می کند. دار و ندارِ ما از آن است و چنین است که مقدس نیست و کاویدنِ بی پرواش نه کاری است سهل و تاب و توانی می طلبد بلند همت. به سالیان و به سالیان.

 

 

یلدای 96  

۰ نظر ۰۶ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۹
شایان تدین

در خودم مثل یک خاطره گم می شوم. در خاطره ای از خودم.

 

 آدمی زاده بسته به ریزترین واقعات و حسیات، لحظه ای، برای همیشه دگرگون می شود. در خودی محدود نیست و گاه، گمانِ یکپارچگی برش مسلط است و همین. ورنه گردبادی است در جستجوی منزلی که نه کجایی اش را دانسته و نه چگونگی اش را. هر اتفاقِ ساده، هر لحظه ی مرده زیر و زبرش می کند که نه هیچ اتفاقی ساده است و نه هیچ لحظه ای مرده. آدمیزاده بندیِ باد است و بس و غیر این، خیالِ خامی بیش نیست.

 

غارِ پشتِ همه فکرهایم زار می زند. رد صدایش را در خواب و خیال و خاطره جستجو می کنم. خواب و خیال و خاطره ای هستم که قدم ها را گاهی تند، گاهی کند بر می دارم به خیالِ پیش رفتن. فکرهایم دچار اند به آنچه شمه ای از آن گاهی تویِ روزمرگی می لغزد و آزارم می دهد. آزاری که می خواهمش. آزاری که دچارم به آن. آزاری که منم!

 

 آدمی زاده را راه نیست. نه راهِ درازِ پیش رویی و نه راهِ در رو. آدمی زاده با توهماتش پست و بلندِ دنیایش را خلق می کند. راهی می سازد به ناکجا به گمانِ جا. و پیش می رود و پس می افتد و لحظه ای، شمه ای از خود را بروز می دهد به خود و بلکه به دیگری و بلکه در چشم های دیگری برای خود. لحظه ای که می گذرد و خاطره نمی شود اما وقتی، پس از چندی، در لحظه ای دیگر، نبضِ آن به کار می افتد، آدمی زاده گم می شود. در برهوتی که بی خود است و بی جهان.

 

 دستی دراز می کنم. دستی به سوی هیچ. تا بوسه ای که از خیالم بلغزد به واقعه. تا بوسه ای که بلکه عمرش درازتر از فرصتِ کوچکِ من باشد.

 

 بیا نزدیک تر. وقتِ روانه کردن است.

 

 در بی خودی مثلِ یک خاطره گم می شوم. در خاطره ای از بی تو. 

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۶ ، ۲۰:۳۷
شایان تدین

 هنگامی که زمین سیاه چالی مرطوب می شود

که در آن امید چون خفاشی با بال های ظریفش

بر دیوارها ضربه می زند 

و بر تیرک های پوسیده سر می کوبد

شارل بودلر 
به فارسیِ مراد فرهادپور
 کافکا امید را محکوم نمی کند. این را هدایت می گوید و به درستی می گوید. گریگوری سامسای مسخ شده بر درماندگی همه سویه ی خویش چنگ می زند. او در تکاپوست و جبرا امیدوار است و خواننده نیز بر همین جبر امیدی دارد. کافکا امید را شکنجه می دهد. هدایت می گوید و حق می گوید. حقی که حق مطلب زندگی مرا در این حال و هوا ادا کرده است. زندگی سربی-جوهریِ بنده با همه بیگانگی ها و شور و شعف ها موازی با وضعیت بغرنج سیاسی و اجتماعی این مملکت و بلکه کل عالم است؛ در پیچ و تاب مسخرگیِ چند لایه و با چشم اندازی سراشیبی و خفقان آور. تحت این غلظت غیر امیدی از سر اجبار و ایمانی از سر انکار راه و بیراهه ای مگر هست؟؟ سایه می خزد و سکونت بی امان تند و تندتر  پیش می  رود. تراکمی رقیق میخکوبم نموده و این میخ در گوشت و استخوان منِ خرابه تیز و عمیق تر می شود. امید اما محکوم نیست. تراژدی و وحشت از سرنوشت است. سرنوشتی که رمق از امید می سِتاند و آن را به مسخرگی فرو می کاهد. امید اما محکوم نیست هر چند سرنوشت _که مگر این همه چشم و دست در کار و بی کار نیست_ با نگاه ممتدِ پیرمردی به خنده ای ریز و مرموز، با قبا و ریش خدایی شکنجه ام می دهد. 
 چنان که می شنوی 
هق هقِ امیدی را 
که در سکوت می گرید 
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۲۶
شایان تدین
   عقب افتاده ام 
   از جهانی
           که به سوی 
                           مرگ 
  پیش
        می رود...
  چندین قدم آن طرف تر از قرن 
  با گوشه ی عشقی در دلم
  در کنجی امان از زمین، 
  از پروازِ
          جهانی 
    عقب افتاده ام 
  که سرنوشتش
  سقوط است.

 خیالِ خالی نیست که به یکی بیداری بپرد از سر. شاخ و برگ های خودش را دارد. داربست و تنه و خشکی و سایه ی خودش را. هر وقت که نفرین روی سرم زیادی کند و گندش در بیاید وقت و جای خودم را دارم. خیالِ خالی نیست. با واقعیت عجین شده مثلِ بارانی که حالا می بارد و با خاک عجین می شود. صدای باران را می شنوم و خیالِ خالی نمی ورزم. فکر محتاجِ تعمیر است. رویا باید تجدید شود. خیالبافی هم بسترِ خودش را می خواهد. اینجا هر بار قصه ی تازه تری دارد که در آسفالت های نو و ساختمان های بد ریختِ تازه و میدان های بی جا پیدا نیست. اینجا هر بار از گذشته قصه های تازه دارد. نمی شود ماند اما همیشه باید برگشت. در هر رفتن چند برگشتن است و در هر برگشتن چند رفتن و از کودکی عادت کرده ام به این  اگر کودک بوده باشم! دلم می خواهد تازگی بیاورم با نقش برجسته ای از گذشته ها. دلم می خواهد قد بگیرد و رهایش کنم بروم. خیالِ خالی نیست. زمانی آمده، زمانی هست، زمانی می آید و این ها همه یک لحظه اند. یکجا و یک لحظه همه در سرِ من اند و خیالشان می کنم. کاش می شد در عکسی فشردشان و در جیبی گذاشت و گذاشت و رفت. غم و شادی و شعر و سکوت چنان به هم آمیخته اند که خاک و باران که خیال و واقعیت. دستِ خودم است و به واقعیتِ خیال کُش زندگی ام باز می گردم. میعاد در لجن سرنوشتِ همه ی آنانی است که با روسپی خانه های داد و ستد گلاویز اند. باید به نفرین و گنداب بازگشت و از خدشه به بکارت نترسید اگر بکارتی در کار بوده باشد! خیال گونه در نسیمی کوتاه که به تردید می گذرد خوابِ بیداری می بینم و صدای باران می  شنوم و مشامم از خاک سرشار است. باید بروم رهایم کنم.



... نه پیش تاختن به سوی مرگ نیست

بر سرِ گورِ خویش ایستادن است.

#سوگ_مرگ



اسفند 95

لمزان

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۴۲
شایان تدین