پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فروغ فرخزاد» ثبت شده است

 تا بارِ کجی را پیشه ی راهِ ناهموارم نکنم. تا سست، بنیادی ننهم و کج، بار نیاورم. خودم را این چند سال، خودِ دانه به دانه ام را، خودِ بی تجربه، کم خوانده، کم دیده و کم دانشم را به کند و کاوِ آنچه می فهمم و آنچه می بینم وا داشته ام. از قافله عقب نمانده ام چرا که تا این جای کار، که مبتدایِ کار است، منکرِ قافله بوده ام. وسعتِ نگاه را جستجو کرده و خواسته ام و در این راه و بیراه، بندیِ بندِ حواشی و هوس ها سعی کرده ام نباشم. در این وضعیتی که به سر برده ایم، نسل ما را، به دلایلی، معلمی نبود که جوانه بشناسد یا شکوفه بپرورد. نه، هیچ، اسیرِ محیطِ در بسته، پا شکسته ی خود بودیم. در این آشفته کده ی لگدکوب می لولیم که سکوتش، آشوب است و کر می کند و نورش، آلودگی است و کور. بسته ی این منجلاب نبودن، ورطه ی خود به در کشیدن و راهِ خود پی گرفتن کارِ دشواری است. آزمونی است دم به دم که نفس به شماره می اندازد و فکر، به تنگی. تصمیمی گرفته ام، به جد _که جهدِ بسیار می طلبد_ و فرایندی است که تا دو، سه، چهار سالِ دیگر مرحله ی تازه ای خواهد بود در زندگی ام. کاری به کارِ این تصمیم حالا ندارم. غرض، نوشتن از تازه ترین کتابِ منتشر از گلستان در این دیار است که فکرِ قبلی _که فکرِ بعدی هم هست_ غالب شد، فکری که گلستان نیز تقویتش نمود.

 

 در پیمودن راهی که گفته ام، در جستجوی وسعت نگاهی که فروغ می گفت، کتاب ها زنده تر بوده اند. از زنده ترینِ کتاب ها و کلمه ها، از آنِ گلستان است. یک دو سالِ گذشته، این طرف آن طرفِ مجازی، نامه به سیمین را می دیدم و حسرت به چشم می ماندم. معلوم نبود حالا حالاها به دستمان برسد. با این همه فرجی شده است و کتاب _که کم تر کسی فکرش را می کرد_ منتشر شده است. به نظر با حداکثرِ آنچه ممکن بوده است. صبوری، اینجا جایز نبود. فرصتِ میسر، دری تازه است به دنیایِ بی پایانِ ذهن و زبانِ گلستان که با همتِ عباسِ میلانی پیش تر، آن ورِ این مرزها، در حیاتِ فکری و فرهنگیِ ایرانی چاپ شده بود. مقدمه ای سنجیده، کوتاه و خواندنی هم دارد به قلمِ شخصِ جنابِ میلانی. نامه به سیمین یک نامه ی معمولی، کوتاه، بسته به یک موضوع و به یک قصد نیست. نامه ای است مثلِ فکری گشاده. پرّان و فرّار. فکرِ زخم خورده ای که به حیاتِ کلمه می تپد. به واقع، نوشتن، همیشه برای گلستان نوعی اندیشیدن است و بلکه موجه ترینِ آن. کلامِ گلستان، سرریزِ یک عمر تجربه است؛ تجربه ای آموخته چنان که همشهریِ محبوب و ستوده اش گفته بود. به قولِ میلانی پشتوانه ی هر اشارت، دریایی از خوانده ها و اندیشیده هاست. خواندنِ چنین اشاراتی، در حد توانایی و امکان، باید دقیق و موشکاف باشد. نوشتنی که اندیشیدن است، خواندنی به وقتِ اندیشیدن می طلبد. جدایی و واسطه بر نمی دارد. نوشتن، اندیشیدن است و خواندن باید که اندیشیدن باشد. گلستان و هر بزرگِ دیگری در قواره ی او _شرقی باشد، غربی، شمالی یا جنوبی_ یک توانِ فکری/زبانی است، یک ژرفای شناخت است، یک میلِ دقیقِ کنجکاوی و کاوش و غربالِ مدامِ خود است. باید آموخت و به راه افتاد. برای جزئی از جماعتِ گیج نبودن، برای آشفته ای میانِ گله نبودن، برای ساقط نبودن، قصه، گفتگو، فیلم ها و حال، این نامه ی گلستان مددرسان و پیش برنده است. یادم می اندازد نباید خو بکنم به نفهمی، به تنبلی، به ساده انگاری و به حماقت. هر چند راضی کننده ی نفس و غرورِ خام باشد مبادا وانمود به دانستن کنم که مگر تباهی عمر و فسادِ فرصت نیست. نه باید از گوشه ی تنگی، نظر بیندازم و آنچه خودم، به میلِ ناقصِ خودم هوس کرده ام را، جایِ واقعیت، جای شناخت، حواله کنم و پزش را بدهم و حالِ کریهش را ببرم. گلستان، ناقوس است. به حرکت، سرزندگی و شناخت. به دیدن و اندیشیدن. و از آن فراتر، جستجوی مرزهای پیش رونده در اندیشیدن های گسترده. به سمتِ یک چند راهِ پرپیچ و خم، ناهموار و طالبِ جد و جهد.

 

 ستایش نویسی شده است، خب شده است! منظور، قبولِ هر چه گفته شده نیست. محضِ همان وسعتِ نگاه است. برای ستایش هم که به از گلستان؟ شما بگویید؟ گلستان _و نه تنها او_ به واقع و برای شخصِ من تمام نشدنی است. این نامه ی تازه در آمده هم، تازه به تقویم نیست. چه که سالِ نوشته شدنش 69 است و از انتشارِ اول بارش، در آمریکا، ده سالی می گذرد. اما تازه است. یک متنِ زنده که خود، زمانِ مرده ای را نیز حمل می کند. تاریخِ سپری شده ی تلنبار شده ای را. تاریخِ معاصرِ ما را. برای سیمین از گذشته می گوید. هی حرف تویِ حرف. خاطره، نقد و تلنگر. شکلِ زیگزاگِ خطِ سیر فکر. در گفتنِ حقیقت _از دیدِ خودش_ انعطافی نمی ورزد و خود بدین، معترف است. به میلانی هم گفته بود که البته نگرانِ احساساتِ سیمین هم بوده. با این همه احساسات این چنینی اولویتِ گلستان نبوده اند و نیستند. این متن/نامه، که به هر حال مخاطبش دوستی قدیمی است، از قدیمی ترین هاشان، خالی از عاطفه و حسرت و دلتنگی نیست. دلتنگی اما اولویتِ گلستان نبوده. سیمین را می طلبد که بیاید، چند روزی بماند، که خیلی حرف برای گفتن دارند و نوشتنِ این نامه، شاهدی است بر آن خیلی حرف ها. از هر کس و هر چیزی. زبانِ زنده و فشرده ی گلستان خیلی چیزها در خود، متراکم دارد. متراکم از اندیشیدن و تجربه آموختن. موجز و شیرین اما نه به قصدِ هنر نمایی و گرته برداری. بلکه فرایند و چاره ای است برای اندیشیدن. و درست اندیشیدن. و بیانِ دقیقِ این اندیشه. از کسی که به غرورِ صادقانه ای می گوید هر که بوده جز از خودش نبوده و حالا، آینه ی دق خودش، تاریخِ صدساله ی ما را، برای سیمین تشریح می کند. آینه ی دقی که سیمین هم در آن حضوری پررنگ دارد و بلکه، از زاویه ای غیر، بدان نگریسته و اندیشیده است.  

 

 صد صفحه نامه، که بیش از این بوده و صفحاتیش گم شده، صد صفحه ی پُر تپش، پُر چگونگی و پُر چرایی که در قالبِ یک نامه ی نه چندان آشنا، گِرد آمده است. سخن از استعمار، از مهاجرت، از فرهنگ و مانع ها و اضدادِ آن، از آل احمد و خیلی چیزها دیگر که از قطار کردن حاصلی نیست. آنچه میانِ این همه برجستگی در این صفحات اما برجسته تر نمود، آن چه نباید بود است و آنچه گلستان بر نتابیده و نبوده. هم او که وطن را یک امرِ فرهنگی می داند و فرهنگ را ورای هر وطن، نه خواسته اسیرِ لجنی بماند و نه لولیدنِ مثلِ یک کرم را انتخاب کرده است. این را در عمل زندگی کرده است و در کلام، خطاب به سیمین خانوم، دوستِ دیرینِ نازنین، آقای ابراهیم گلستان می نویسد که با این ها نبودن، از این ها جدا بودن، حداقل وظیفه ی آدم به خودش است. تا باد چنین بادا! 

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۶
شایان تدین

 نویسنده ی قصه ی قایقِ بی حفاظِ استفن کرین، که قایقِ بی شراع و تن شکسته شان به تقدیرِ موج ها گرفتار آمده بود، ناگهان شعری را مزه مزه به یاد می آوَرَد. شعری را که از یاد برده بود که از یاد برده است. پاورچین، در یاد نویسنده چون گلی از اعماق می شکفد تا شورِ دلِ او را ضرب دهد. شعر، حکایتِ سربازی بود مرده، دور از شهر و دیار و آرزوی جانی پیش از مرگِ مقدرش برای دوباره دیدنِ گوشه ای از خاکِ میهنش. نویسنده  پیش تر به پشیزی هم نگرفته بود. اکنون این مرگ، این حادثه، چون چیزی زنده، انسانی، سوی او آمده بود.

 در یک تشبیه کتاب به قبرستان می ماندَ و کتاب خواندن به احضارِ ارواح. هر سطر و گاهی هر کلمه در تجدیدِ احضار معنایی و موقعیتی دیگر دارند از آنچه پیش تر بوده اند یا نبوده اند اصلا. این هم نظری است که ما در هر خواندنی نه نویسنده را که خودمان را می خوانیم. نویسنده اگر ترجمانِ حادثه ای است ما نیز از حادثاتی انبوهیم و ترجمانِ خودیم. بنابر این هر بازخوانی قدری دارد و قدری بیش تر. چرا که تجربه امری محدود است و آگاهی و حواس هر لحظه در حالِ افزایش اند و همین می تواند در هر خوانشی گهری تازه برایمان صیقل بیندازد. پیش آمده مشغول خواندنی بوده ایم که به چیزی نگرفته ایم یا اصلا در مخیله مان نگنجیده و بر آن دست نیافته ایم. کاستی از ماست و نه از متن. ما باید به خود می افزودیم و از آنچه خوانده ایم، کم دیده ایم! همیشه کتاب هایی را طلبیده ام که بطلبند مرا. گاهی کتاب هایی خوانده ام که احساس چیرگی داشتم برشان و خوشم هم آمده اما در همان حد محدود وَ یا اینکه به توهمی از چیرگی دچار بوده ام ورنه همیشه کتاب هایی را دوست داشته ام که دوباره بخوانمشان. نه که واقعا همه شان را باز خوانده ام اما میلِ دوباره خوانی را برانگیخته باشند. شگفتی و معمایی را حمل کنند که مشمولشان نبوده ام. محمولشان نبوده ام. بلکه زندگی را خواسته ناخواسته، با میل و بی میل به آن تویی بکشانم که در عمقِ عمیقتری بشود خیره نگریست.

 مثال ها یکی دوتا نیستند. در شعر و قصه و فکر و مکالمه و خطابه محدود نمی شوند. مورسویِ بیگانه را تنها در بی تفاوتی و مسخرگی و لودگی اش خوانده بودم در اوایلِ دبیرستان. فروغ را فقط در شهوت و جسارت و مظلومیت دیده بودم. افسانه ی نیما را پاره پاره می خواندم و از شازده احتجابِ گلشیری تنها یک قابِ قاجاری می دیدم. هیچکدام از این ها ناقابل یا نادرست نیستند اما هر بازخوانی به پتکی مانده است که بر فرقِ سرم کوبیده ام. این ارواح کجا بودند؟ این قبورِ ممتحن یا مشعوف سر از کدام پاره سنگ برآورده اند؟ من چه خوانده ام؟ چه نخوانده ام! چرا که ترجمانِ حادثه ای که لازم نبوده ام و حادثه ای را که باید ندیده ام. فهمِ این قضیه هم به کار نوشتن می آید و هم به کارِ خواندن؛ اگر صادق باشم یا اقل کم در صداقت ورزی با خود و عالم بکوشم.

 

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۲:۴۳
شایان تدین

 موجوداتی هستیم به غایت محتاج. درگیر و دارِ شناخت های تحریف شده مان از واقعیت، زندگی را به روی آسفالتِ دلمه بسته ای از آنچه پس زده ایم می گذرانیم. کسی نمی خواهد خودت باشی. وقتی کسی می گوید خودت را پیدا کن منظور خودِ کاسته شده در حمقِ عمیقِشان است. خودِ پوسیده و جویده جویده شده به دندان شان. به دندان خودت. موجوداتی هستیم به غایت فریبکار و زننده. جهان همه چیز داشت مگر ابتزال. ابتزل را ما به جهان اضافه کردیم. هیچ کس نخواسته امیالت را دنبال کنی یا کمی صادقانه تر خودت را بکاوی. همه از تو پرسونا می خواهند. پرسونایی برای دوست داشتن، برای منزجر شدن، برای رد شدن، برای قاچ زدن، برای شستن و رفتن و به گند کشیدن. جماعت از آدمی پلاک می خواهد. جماعت ادا و اطوار می طلبد و چنان به خودش مطئن است که دلت می خواهد ریدمانش کنی. نوکِ سوزنِ ته گردی برای ترکیدن این همه دلمه ی چروکیده کافی ست. جهان سال هاست از آن ویرانیِ موعود گذشته است. دروغ ها وز وز وز می وزند. این جماعت به روی خودشان نمی آورند. همه چیز را زیرِ جیغِ برنده ی خنده ای مخفی نموده اند. کسی نمی خواهد باور کند تمام شده است. کسی نمی خواهد ایمان بیاورد به فصلِ سرد. کسی نیست که اعتنایی بورزد به اندکی صداقت ورزیدن در برخورد با عالم و آدم. اندکی کاستن از ابتزال. شکافتنِ دروغ و دغل. شکوفه ی کوچکی پروریدن. ما جانیانی کوچکیم. با شناسنامه هایی که قاطعانه وجود را برایمان به ارمغان آورده اند. و اعدادی که ارزشمان اند. هر روز صبح از همه می خواهیم بابِ یقینِ حقیرِ ما باشند و خود نقشِ فقیر و فریبنده ای از این یقین را به نماش می گذاریم. منطق، فاحشگی است و اخلاق، بردگی. کسی اما به روی خودش نمی آورد. 

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۰
شایان تدین

 این مطلب که در واقع خلاصه ای است از نوشتاری طولانی تر در چالش/ گاهنامه سیاسی اجتماعی فرهنگی مستقل دانشگاه شیراز/ سال دوم/ شماره پنجم/ بهمن 95 به عنوان تحلیلی بر کتاب انسان در شعر معاصر اثر محمد مختاری، نمونه ای برای سرمشق گرفتن، منتشر گردیده است.

 برجسته ترین فرزندان هر عصر بارزترین ویژگی های عصر خود را دارند. آنان در انتزاع از سیستمِ اجتماعی خود نمی زیند. آنان زاده ی تناقضات فرهنگی اند و دست یابی به تعارضات و تناقضاتِ آن ها از قدرِ آن ها که نمی کاهد هیچ، به شناختِ ما از خودمان می افزاید. نباید از شناختِ خود و آنانی که دوستشان داریم هراسی به دل داشته باشیم و یا بنا بر مصلحت هایی مدام به تاخیرش بیندازیم. اصلِ مشکل همگانی است و مختص به گروهِ خاصی نیست بلکه شدت و ضعف مطرح است. همه جای ما به هم می آید و در جامعه ای استعمار زده  با چنینِ تاریخ استبدادی کهنی " نمی توان تنها یک گروه یا بخش را مبتلا به ابتلایی دانست، و بقیه را مصون انگاشت." شاعرِ برجسته خود با همه ی صلابتش گفته بود "طوفان، کودکان ناهمگون می زاید." و کارِ مختاری عموما و خاصه در این کتاب در واقع کنار زدن گرد و غبار و دود است. کنار زدنِ طوفان. برای بررسی آن چه ناهمگون است. آن چه ناموزون است. آن چه عارضه است. آن چه بازدارنده است.

 انسان در شعر معاصر چنان که از نامش بر می آید علی الظاهر کاوشی ست در چند و چونِ شعرِ نیما، شاملو، اخوان و فروغ فرخزاد برای کشف و تبیینِ چگونگیِ رویکردشان در برابرِ انسان.

 مختاری رویکرد انسان گرایانه ی امروز را با آفاق انسان دوستی کهن خلط نمی کند؛ آن ها را در مقابل هم قرار می دهد. با دستمایه قرار دادنِ برجسته ترین شاعران معاصر به تسلطِ سنت در عملکرد و "ساختِ استبدادیِ ذهن" می پردازد. که چیزی ست فراتر از ادعا و انسان دوستی و خیرخواهی. و چه بسا دیده ایم آزادی خواهانی را که کاربست شان استبدادی بوده است. او همچنین ضمنِ انتقاداتِ فراوان به ناپختگی و ناهماهنگی اندیشگیِ اندیشمندان ما به ذهنِ اندیشمندِ فروغ فرخزاد نقب می زند که در هیچ چارچوبِ بیرونی و نظام مندی نمی گنجد و ذکرِ این را جدای از حسن و قبح می پندارد. مهم ترین فصلِ کتاب و خواندنی ترینش بدون تردید فصلِ پایانی اش است. و چه کسی شایسته تر از فروغ فرخزاد برای ایده آلی که مختاری می طلبد. ایده آلی که طرحی ست گویا از سعی به درکِ دیگری. به رغمِ گرفتاری ها و بازدارنده ها.

 او در مقدمه شرح مختصری می دهد از کانون نویسندگان و چگونگیِ شکل گیری چنین دغدغه ای در خودش که ناشی از روابط و مشاهدات اوست و نتیجه ای که متعاقبا به دست آمده که "اما دمکراتیسم یک امرِ تجربی و یک دستاورد جمعی ست، و نه یک مساله ی صرفا آموزشی یا اخلاقی که بشود آن را به افراد توصیه کرد، اما در موقعیتِ جمعی آن را از یاد برد." چه که " در جامعه ای که از راه قانون و تعلیم و تربیت اجتماعی نظام یافته باشد، نیازی به این اهمه ادبیات اندرزی نیست."

 مختاری ابتدای از همه به خودِ مساله ی درک حضور دیگری پرداخته است. به مراحلی که از نوزایی تا روشنگری طی شده است تا به عدالت اجتماعی و در نهایت رابطه ی بی واسطه رسیده است. او به شرحِ مساله ی اصلی کتاب می پردازد تا ذهنِ خواننده را آشنا کند به آن چه تاکید نویسنده بر آن است در تحلیل هایش بر نیما، شاملو، اخوان و فرخزاد. "پس برای این که چنین رابطه گیری مستقیمی پدیدار شود، از یک سو باید بازدارنده ها و فاصله های درونی و بیرونی را کشف و افشا کرد، و با آنها به مبارزه پرداخت، و از سوی دیگر باید افقهای رابطه ی بیواسطه را کشف و تصویر کرد، و شکل آرمانی آن را نشان داد، و پیشنهاد کرد." و از آن جا که چنین درکی "یک گرایش تجربی برای فرد" و "یک گرایش تاریخی برای جامعه" می باشد و از راه مبارزه ی مستمر تاریخی و فرهنگی پدید می آید؛ بس دشوار و بطئی صورت می گیرد، نه قابل تقلید است و نه توصیه کارآمد است. نه می توان از آفاق انسان دوستی کهن انتظارش را داشت و نه باید با این همانی به خلط مبحث بیفتیم. "آنچه مهم است یکی نینگاشتنِ آن ها، و تسری ندادن دریافتها و ارزش های کهن به امروز، یا جا به جا نگرفتن ارزش های امروز و دیروز است."

 عدم توجه به زمینه و منشا، ظاهرگرایی و ساده انگاریِ مفرط منجر به خلطِ مباحث متنوعی در مسائل عملا لاینحل فرهنگی شده است. مختاری به آشکارسازی این سری مسائل می پردازد و سعی می کند ایده ی خودش را در تک تکِ عناصرِ موردِ بحث گسترش دهد. پاره ای از این موارد به شرح زیر است:

 _ نگرش بی واسطه ی او به انسان هیچ ربطی به انسان دوستی کهن ندارد.

 _رابطه ی بی واسطه با طبیعت قرابتی با بازگشت به دوران بدونِ موانع اجتماعی و بدوی گرایی ندارد. رابطه ی انسانی نه با انسانی دیگر و نه با طبیعت یکسویه نیست. "در حالی که رابطه ی یک سویه یا منفعل با طبیعت، نه انسانی کردن طبیعت، بلکه تابع طبیعت شدن است." و انسان بارور به گونه ی فعال با جهان هم بسته است.

 _ در جایی دیگر به سرفصلِ "نابرابری" که می رسد انگشت به آن چه برابری پنداشته اند عده ای در دستگاه نظری تاریخِ ما می گذارد و به صراحت می نویسد " این گونه اعتقاد به برابری عملا تعارفی بیش نبوده است."  چه که اساسا مربوط به منشا پیدایش و آفرینش بوده و چیزی جدای از نظام سلسه مراتبی نبوده و در واقع " تنها تصوری از برابری در ارزش زیستی و مجرد انسان است..." و نه مسلما " در تحقق ارزش اجتماعی او."

 _ اگر تشابهی دیده می شود میان دانش معاصر و عمق یابی های تجریدی و عرفانی کهن نباید از یاد برد که از یک جنس نیستند. این یک از سر فرو رفتن در ذات هستی پدید آمده است. آن یک از سر فاصله گیری از همین هستی.

 

نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن

  و درخشان ترین فصلِ کتاب. فصل نهایی. "نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن." خواندنِ هر باره این هفتاد و شش صفحه را دوست دارم. چنین میل شدیدی از وجد و علاقه و اندوه مکرری ست که از فروغ با خودم حمل می کنم. در همه ی دقیقه های زندگی ام. فصل فروغ فصل چاره اندیشی است. فصل برانگیختنِ احترام است. فصل پیوستن است. فصلِ درکِ حضور دیگری. فصل رابطه است. " او هم این رابطه را کشف و طرح کرده است. هم موانع آن را تا آنجا که دریافته تصویر کرده، و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیاتِ هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم داشته است." "یعنی کل حرکت او در یک تغییر کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه است." نگرش فروغ غنایی است. او از آن بر نخاسته بلکه با آن یکی شده است. او مکتبی نیست. انسان را از دریچه ی شعر و عاطفه ارزیابی می کند. نه دریک زمان یا حرکت معین سیاسی. یا که یک برش فلسفی خاص. او خود را به شعر می سپارد. شعر همه ی لحظه های زندگی اوست. پالودنِ درون برایش اساسی است. "حریص شکموی ظالم تنگ نظر بدبخت حسود فقیر" که نمی تواند شاعر باشد. او به زندگی بیشتر اهمیت می دهد. " او اندیشمند است، نه بیانگر ارزش های پرداخته شده در یک نظام معین فلسفی، سیاسی اجتماعی." نقطه ی عزیمت او زندگی است. حرکت او مجرد نیست. چرا که رابطه مجرد نیست. محسوس است و ملموس. گرایش انسانی نیما بیرون از او پرداخته شده است. نیما آن را درونی نموده. چنان که باید. حسن او همین است. گرایش فروغ اما این چنین هم نیست. نمی شود نشانش داد، در غیرِ او، به عنوان یک دستگاهِ منتظم. تربیتِ فکری از روی یک سری اصول نشده است. چنان که خودش به تاسف می گوید. اما نوع نگرش غنایی اش گسترده است. احساس شدید زندگی در او می تپد. جز "درک حس زنده بودن" چیزی نمی طلبد. "روی خاک ایستاده است." " باد و آفتاب و آب را/ می مکد که زندگی کند." با تنش " که مثل ساقه ی گیاه." او "از داشتن فضای فکری خاص" می گوید. از این که نیما برایش وسعت یک نگاه را ترسیم کرد. و حدی که یک حد انسانی است. او دچار رمانتیسم شکست نیست. او از عشقی می گوید که "می تواند آغاز همه چیز باشد." و نه وصالی که پایان همه چیز است. حد انسانی، عاطفی و غنایی او وسعتی به او می بخشد از جنسی دیگر. در تولدی دیگر. "پوسیدگی و غربت برای من مرگ نیست. یک مرحله ای است که از آنجا می شود با نگاهی دیگر، و دیدی دیگر، زندگی را شروع کرد. خود دوست داشتن است منهای اضافات و مسایل خارجی. سلام کردن است. سلامی بدون توقع و تقاضای جواب به همه چیز و همه کس." مختاری می نویسد " توجه او به درون، برای فاصله گیری از واقعیت بیرون نیست. بلکه به منزله ی غور و غوطه وری در بخشی از واقعیت است." او از آدم های ساده و عادی می نویسد. ساده و عادی می نویسد. از فضای آکنده از بیماری مینویسد. از نفس کشیدن می نویسد. او از فقدان آگاهی دردمند است و بدین فقدان از راه فقدانِ آگاهی در خودش پی برده است. که این زندگی "فاقد آن چیزی است که در خور انسان است." فروغ فرخزاد جهان را مشترک با درد دیگران درک و ترسیم می کند. فاجعه بر سر همه ی ما آمده است. "شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می دانست: نخست اینکه نحوه ی دگرگون کردن فردی خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی نیست."

 

حرف آخر

 همیشه فکر می کنم محمد مختاری با این همه سلامتِ فکری و سنجیدگی اش چگونه از میانِ آن همه تلاطم سر برآورده که خود هم یکی از قربانیان اش گردید. آن که در پی درکِ دیگری بود با خشمِ دیگری طرف شد. آن که در پی رابطه ای بی واسطه بود خونش تلف شد. محمدِ مختاری نمونه ای ست برای سرمشق گرفتن. آن که باید راهش را پی گرفت. بهترین ستایش از او ادامه دادن سنجیدگی و صلابتِ فکری اش است. مساله این نیست که هر آنچه او پی اش را در این سلسله مقالات افکنده به تمامی درست است و غیر از این نیست. مساله صداقت فکریِ اوست. کاوشی از سرِ کوششی بی غرض. خواستِ صمیمانه ی او برای گسترشِ ادراک است که احترام برانگیز است. محمد مختاری"نمونه ای است از کار شدید و سخت برای کسب زلال صداقت در اندیشه،" و "استواری و استحکام در فرهنگ برای پرهیز از لفاظی پوچ و انتزاعی."

 کتاب در بر دارنده ی مطالعات گسترده ی مولف است. مولفی که از یک طرف خوانده است و به درستی خوانده و از طرف دیگر سنجیده است و به صداقت اندیشیده است. انسان در شعر معاصر به رغم ظاهر کتابی درباره ی شاملو و اخوان و فروغ و نیما نیست. کتابی درباره ی شعر هم نیست. کتابی ست درباره ی همه ی آدم های عصرِ حاضر. عصر تلاطم. عصر بدگمانی. تا از احساس رابطه به ضرورتِ رابطه پی ببریم. به ادراکِ آن بیندیشیم. تا شاهدی صادق از حضور آدمی باشیم. و با عشق حضور فراگیر تری را در یابیم و نویدِ رابطه ی بی واسطه تری باشیم. با خود. با دیگری. با طبیعت.

محمد مختاری

۰ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۳۸
شایان تدین

  در کردنِ سمومِ ذهنی طی یک عملیاتِ انتحاری، فاصله گرفتن از هر چه رابطه ی به عفونت رسیده و فاصله که منجر به سوءتفاهمِ بیشتر می شود. هر چه دست و پا زده ام این مدت برای یکی کردن ایده با عمل بوده است. برای از سر متولد نمودنِ کلمه ها. عصبی بوده ام و بد شنیده ام و بد دیده ام و نیتم همین فاصله ی پیش آمده بوده است. گاهی قضاوت های دوستان دور و نزدیک اذیتم کرده است و بیشتر تصورِ قضاوتِ آنها. همین که به خودم اجازه ی قضاوتِ پی در پی می دهم جای گله گذاری نیست اما طور دیگری نمی توانستم باشم و سعی کرده ام خودشان را منفک از فاصله ای که گرفته ام قضاوت کنم با این که این روزها با هر کاری هر که می کند سرِ سازش ندارم. نمی شود توی بازی قواعدِ بازی را عوض کرد، باید کشید زیرش. درکِ داشته ام از طرف های مقابل در این فاصله محدود مانده به محیطِ شخصی و درونیِ خودم و مشکل شاید از همین باشد. آن وقت هم که فراتر رفته ام با حماقتِ مجسم رویارو گشته ام. عصبانی بوده ام اگر، از دستِ مادامِ کج فهمی هایی بوده که پیش تر هم می دیدم اما یا نادیده می گرفتم و یا شفقت و دوست داشتن و قرابت مانعِ ضدیت می شد و به سهل انگاری پیوسته در استفاده از کلمات و برخوردها می انجامید. در همچه فضای متعفن و عفونی که دروغ، همین سرنخِ ساده نه تنها وزیدن گرفته که دودِمان بر باد داده و در معیتِ پول نسخه ی همه چیز را پیچیده جز در فاصله، تنهایی و گام به گام نمی شود کاری کرد. نمی شود تنها به حرص چیزی نوشت و منتشر کرد و نمی شود بر طبلِ نادانی کوبید که حالا چهار یا چهارصد کتاب خوانده ام و پنج یا پانصد شعر نوشته ام. باید فرصت داد و امان نداد. امان دادن به دیگری امانِ مرا گرفته بود و حالا _هر چه پیش آید خوش آید_ گمان می برم امانِ هر کس مالِ خودش است و دستِ خودش. من نه قرار است خوشایند و خوشامد هر کسی باشم و نه جزئی از بازی. جز در عشق و نفسِ رابطه هیچ امانی نمی دهم و در جریانی از خون به پیش خواهم تاخت. از سرِ شکم سیری و برای جلبِ توجه و دلبری و خلسه و نفهمی نیامده ام به این وادی که جز بادیه نشینی و سرکوفت و تشنگیِ مدام و سردردِ مزمن چیزی برایم ندارد و نداشته است. عشقی اگر باشد جدا شدنی نیست و در خون است. خون ادعایی ندارد و در جریان ملتهبِ خودش به پیش می تازد. درکِ درست واقعیت، تهِ واقعیت و سنجش دنیایی که در خلوصِ خلوت می مانَد با معیارِ آنچه بیرون از این چهار دیواری می گذرد برای من مهم است و زندگی در توهماتِ خوشایند با خودارضایی های ریاکارانه را نمی پسندم. نورِ مریضِ توی سرم کفایت نمی کند و زمینه، ساختار، جامعه و سیاست را نمی توان از آنچه می طلبم جدا نمایم.  پیش رفتن در همه ی این بحرانها با این رابطه های عفونی و کلماتِ سقط شده و هوای متعفن چیزی مگر قربانی نمی طلبد و فرصتی مگر تنهایی نمی خواهد. سر به هر درندشتی کوبیدن کافی است. زندگی با هر دافعه کافی ست. گردن، کجِ کجی ها نمی کنم و راهِ خودم را حتی اگر اشتباه به خیالِ درست می روم؛ در سنجش با خودم و در تهِ واقعیات. برای خلسه پا در این وادی ننهاده ام و قلبم را شده به دندان می خراشم اما ترشحاتش را عیان نمی کنم. کلمات باید سرِ جای خودشان باشند و خودارضایی و زاری در ملا عام را بر نمی تابم. دانش چیزی جدای از عشق نیست و آن هم عشقی که به چشم نمی آید و مصر است. "قلب باید کوره ای نامریی باشد." هر کس به قدرِ خوذش راهِ خودش را باید برود و حرفِ حسابِ خودش را از ناحسابی ها سر فرصت با صدای بلند جدا کند. کاری نمی کنم که صرفا کاری کرده باشم و اگر بر جَوّی می شورم و از گروهی بیزارم، گریزان نیز هستم و فکر می کنم ناپسندی وابسته به شخص و گروهِ خاصی نیست و کارِ اشتباه مورد توجه است و تکرار ننمودنش. برای جزئی از هوا بودن بر جوِ مریض نمی افزایم. این سرزمین گُهی شده است و برای اعلام وجود باید در ملاءِ عام رید. (بی ادبی ام را ببخشید! خسته از ادبم.) من چنین نمی کنم و نسخه هم نمی پیچم بلکه همه این ها پژواک هایی کوتاه و فشرده از سکوت هایی دراز و زخمی اند. 

۰ نظر ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۶
شایان تدین

"اکنون فیلم یک آتش از من جداست و من و دوستانم که آن را ساختیم دیگر به آن نمی اندیشیم. خوب یا بد تمام شده است، ما آن را برای تجربه ساختیم. شاهرخ گلستان تا این زمان فیلمی را فیلمبرداری نکرده بود و فروغ فرخزاد تاکنون فیلمی را مونتاژ نکرده بود. ما می دانستیم که تصاویر ما گویای یک واقعه گیراست و می خواستیم روی این مشخصه یا مزیت تکیه نکرده باشیم. بسیار چاههای نفت آتش گرفته بود و از بسیاری از آتش ها فیلم ساخته بودند و ما می خواستیم حالتی و فضایی دیگر بسازیم، برای همین مدت ها معطل شدیم تا آن را ساختیم.“

ابراهیم گلستان

 

 یک آتش فیلمی ست به کارگردانی ابراهیم گلستان. فیلم برداری شاهرخ گلستان. تدوینِ فروغ فرخزاد. مستندی از سری "چشم اندازها". فیلمی که از گرفتن شات ها تا تدوینش سه سال طول کشید. از 1337 تا 1340.  این مستندِ کوتاه پس از سال 32 و مستندِ "از قطره تا دریا" که آن هم سفارشی بود، دومین کارِ حرفه ای گلستان است که آتش سوزیِ شرکتِ نفت اهواز را به تصویر می کشد. آن آتش سوزی را هنوز بسیاری از بزرگترین حادثه های تاریخِ نفت می دانند و فیلم هم اگر چه گزارشی بود اما پای گلستان و سینمای ایران را به جشنواره های جهانی باز کرد. آن هم برای اولین بار. فتح الباب. 

 ابراهیم گلستان از مستقل ترین روشنفکرانِ ماست. استقلالی که لاجرم تنهاییِ بزرگی را به رخش کشید. در همه ی عمری که تا حالا سپری کرده است. گلستان یک فیلمِ گزارشی درباره ی اطفای حریقِ شرکت نفت را از تیزیِ نگاه خودش گذراند. تا جایی که می شود حضورِ محسوسِ او را دریافت. و دنبال کرد. در همین فیلمِ کوتاه. استقلالِ نگاهِ گلستان را می شود در مقایسه با سایرین، با فضای غالبِ روشنفکریِ آن روزها بهتر متوجه شد. در مقایسه با انقلابی گری های افراطی اصلا همکاریِ او با شرکتِ نفت نابخشودنی بود. کم البته فحش نخورد. از خودی ها. از نویسندگان و روشنفکران. از آل احمد و پرویز داریوش تا ناصرِ وثوقی. در روزهایی که هر کس فحش می داد به همه فحش می داد هر چند "هیچ کس از فحش نمی رنجد الا احمق و به فحش گوش نمی دهد مگر برای پس دادن فحش..." او اما مردِ خودش بود. آدمِ حسابیِ خودش. در فاصله با گمراهی ها و ناسلامتی های کتبِ مطرحِ روشنفکرانِ ما که حالا بهتر دیده/سنجیده می شوند. و آن روزها دیگران را به شدت تحتِ تاثیر می گذاشت. در آن کتاب ها که خواسته/ناخواسته فناوری و ماشین را به کلی تحقیر و منکوب می کردند. در حالی که نویسندگانش اتومبیل های غربی زیرِ پایشان بود و کلاه های فرنگی بر سر می گذاشتند. بر طبلِ تحجر و خودباختگی می کوبیدند. در حالی که پیش قراولانِ عصرِ جدید بودند. پیش قراولانی با ردایِ مریدی که توقی بودند به تقی. گلستان اما عَلَمی بر نیفراشته بود. همواره راه را هموار می کرد اما نه برای این که مسیری بچیند. بلکه برای این که راهِ خودش را برود. در آن حال و روزگار گلستان یگانه است. مردی بی اعتنا و البته متکبر که میان او و دیگران فاصله ای انداخته بود. "فاصله‌اى که به خاطر نبوغ و کار زیاد و حیثیّت انسانى و شعور عمیق و خلاقیّت و خطر کردن او افتاده بود." به قولِ آیدین آغداشلو. 

 خلاصه در چاره ای که باید اندیشید. بهره ای ک باید برد. و فکرِ بکری که باید کرد. در همه ی این ها در همین فیلمِ گزارشیِ کوتاه هم می شود شیارِ گلستان را پی گرفت. در آتشی که افروخته شده است. زبانه می کشد. و مردانی که هفتاد روز چاره می اندیشند. استقامت می ورزند و عمل می کنند. تا به نتیجه ی لازم برسند. فیلم به قولِ بهرام بیضایی "حماسه ی کار" بود و البته چیزی فراتر از این. چه که موسمِ درو در کشتزارِ همسایه از چشم گلستان دور نمی مانَد. همچنان که آواز خوانی مردانِ چادرنشین و لالاییِ مادر و تکانِ تابِ بچه.

 فیلم پس از گذشت این همه سال همچنان دیدنی ست. محضِ حسنِ انتخابِ موقعیت ها. و همچنان می شود بهش فکر کرد و ازش آموخت. چرا که از تیزیِ نگاهِ گلستان گذشته است و ردِ او را دارد.

               ابراهیم

 

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۳۲
شایان تدین

 مرگ برایش عادی بود. مثلِ پریدن ساری از درخت. مثلِ جویدنِ آدامسی تند. مثلِ طعمِ تلخِ لواشکی مانده. عادی بود. مرگ برای او به آن درجه از روزمرگی رسیده بود که برای سردارانِ میدانِ جنگ. "این یکی عباسه. اینا دوقلواَن. باباشونم مرده!" "یه خواهر دیگم داشتم. تازه به دنیا اومده بود که مرد." "تو سیدی؟ خب اونجا می کُشَنِت. داعش هم که بدتر." بچه بود اما. زیادی فراموش می کنیم بچه های کار هم در مرتبه ی اول، بچه اند. مثل هر بچه ی دیگری، در هر طبقه ی اجتماعی که باشد. مثلِ خواهرِ من. پسرِ شما. زندگی و شر و شورش از سر و رویش می بارید. سرخوش بود. باهوش. خوش زبان. مبادیِ ادب را می دانست. در انتخابِ کلمه ها دقتِ به جایی داشت. زُحَل. "می دونی که زحل قشنگترین سیاره ی کهکشونه؟" البته که قشنگ بود. خرگوش بود. با وجدی تمام. با دو سه دندانی که با هر لبخندش، جرقه ای می زدند. عینِ سارینا. که قشنگ است. خرگوش است.

 ده ساله می نمود. طیِ همین سال های بی مقدار، چه تجربه ها که از سر نگذرانده. از مرگ، که روتینِ روزمرگی ش است. از سرطان، توموری که برادرِ دوازده ساله اش دارد. "اونجاست. داره لواشک می فروشه." چشم هایش ضعیف به نظر می رسید. عینکِ امیرمهتی و محدثه را که امتحان می کرد، قند توی دلم آب می شد. سکه ی پانصدی را که نمی گرفت، از خودم و دغدغه هام خجالتم می آمد. هفت خواهربرادر بودند و سرنوشت هاشان دور بود از هم. فرسنگ ها دور! سه تاشان با عمو رفته بودند آلمان. این ها مانده بودند. با کهنگیِ لباس هاشان. چرکِ چهره شان. وَ جرقه های لبخندشان.

 می خواست که درس بخواند، اجازه نداشت. می خواست عینک داشته باشد، نمی توانست. بچه بود اما. همچنان بچه بود و باهوش. با شیطنت های کلامی و رفتاریش. از سر به سری که می گذارند هم می گفت. سر به سرِ آقایی که آنجا بود و کِش می رفتند، کلیدِ موتورش را. "خیلی اذیت ش می کنیم." خندیدیم. از سویدایِ جان خندیدیم. خوب که خندیدیم. وَ گفتم از دوستی که دارم. او هم افغانی ست و قرار بر رفتن دارند. آن ها هم آلمان. بد که گفتم! قول هم گرفت. از هر سه مان. که برگردیم. می بینیمش دوباره...

 ترحم، احساسِ بیهوده ای ست. به کاری هم که نمی آید. خودخواهانه هم که هست. با این وجود، ناراحتم. از کوچکیِ خودم. در برابرِ انبوهِ پیرامنم. از ناتوانیِ دست های سیمانیم در لمسِ تنهاییِ خودم. در لمسِ تنهاییِ دیگران. زحل، ستاره است. سیاره است. می درخشد. می تابد. با حلقه حلقه های نورانی. زیبا. کمتر از آن چه به انصاف، سزایش را دارد. سرزنده است و زندگی، بی امان است. عدل هم که گوهرِ گم شده ی هر قرنی ست. من تاوانِ این همه ناتوانی را چگونه بپردازم؟ دست به کدام شب بیاویزم و قبا بر کدام آسمان پهن کنم؟ که نمی شود. نمی توانم. به حالِ خودم. کوچکی ام. ناتوانی ام. حماقتم. دلم می سوزد و می سوزد و می سوزد. بیشتر و بیشتر و بیشتر!

۳ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۱
شایان تدین

 لبخندهایی که بر پهنایِ صورتِ من نمیگنجند. کلماتی که آشنا به دهانِ من نیستند. در "خلا" به نبودن ادامه میدهم. در بسترِ ناباوری از شن ریزه ها. نه نهایتی و نه بدایتی! نه اندک تمایلی و نه اجباراً سلوکی. جز خلا که هستُ دَوَران دارد جزیی از من در جریان نیست. افتاده ام بارها و خیزش، گنگیِ معصومانه ای ست، فروهشته در نگاهم.

 دیگری که میستاید، میستاند. جاذبه یِ طعم زیرکی زیرِ دهان، شدیدا گریزاستُ ردِّ زخمی برجا مینهد، درجا. نشان به آن نشان که فراترم از آنچه جریان است و فروترم از آنچه ثناست.

 نور! اندکی نور در ابعادِ ابهام. اندکی نور در ابعادِ تاریکی اگر افکنده بودم، از خود اگر کَنده بودمُ افکنده بودم، به چنین "خلا" و "نابودگی" کارم نمیکشید که شاد باد به راستی "شاد باد آنکه جایی در روشنای نور قدم مینهد."

 چیزی از راه ندانسته و راهی شدم. شرمَم همه از آن است که مومنم به بیراهه و به راه افتاده ام. از آنِ من نیست آنچه شنودم از لغرش هایِ مستمر و از آنِ من نیست آنچه برخاست از رعناییِ حماقت.

 "گورِ پدرِ تاریخ و تصویر!" نفوذِ نافذِ زیرچمشانه ام، چشمانی تر از آسمان استُ آسمانی تر از آبی. میلِ درّاندگی شواهد دارد خفه ام میکند و سکنای تاریخ گُزیده ام. "میدانم. میدانم. میدانم،" باد روزی خواهد آمد و همه یِ پیش انگاشت ها و همه ی فرهنگ را به قعر اندر خواهد برد. بادی از آن جرگه که به تمنا، وانهاده خود را به شعورِ عاطفی ام. وانفسایِ تن ام به تمناستُ به کناره ای، کنار نهاده اَم اش. شرمِ راه، نشانِ پیشانی ام و گرگی، مِهرانه، خفته پسِ نگریستنُ نگارشم. "گورِ پدر تاریخ و تصویر و دیگری." بیراهه ای مانده که رخنه میکند از این خلا به چشمه یِ چشمانیِ بدویت. به حیرت. به سرکشی. به آنچه نه نامی ست او را که نهادگیِ نام، کاهش آشفتگی ست و سراسیمگی، خاصیتِ بودن است. "خلا" است آنچه به سادگی نامی ش هستُ خلاص!

 کاویدنِ هزارتوهایِ شخصانه ام آرزوست. لبخندی می افتد و خنج میزند بر صورتم که نه از آن من است. اندکی حتا از آنِ من نیست.

 نیست

 که نیست 

 که نیست! 

 نه تصویری ست از من و نه شمایلی.

 حتا!

 

مهر 94 

۲ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
شایان تدین

نمیدانم چه حکمتی ست که هر چه علم مجزاتر و تخصصی تر شد هنر گسترنده تر و فراگیرتر. عصر هنرمند تک ساحتی سپری شده و هر هنرمند، مدیایی ست در هر چارپوب. و هر چارجوب مدام گذراتر از قبل و گاه، پویاتر. انبان فرهنگی، انباشت گسترده ایست که زمین، زادگاه آن و انسان، خالق و منجی و باشنده و درهم شکننده ی آن است. و هر هنرمند، مدیایی ست دریچه وار. به سمت پریشانی کوچه ی بن بست خودش! وَ لاقید است و دِینی به گستردگی پیرامنش ندارد که خود گسترنده است. از تنبلی ست اگر نهایتی را بجوییم. اگر حد ایستایی را باور کنیم. گزندگی ست و حقارت، اگر چارچوبمان بپوسد و هم چنان مومن بمانیم. پذیرای پوسیدگی بودن، نه فروتنی که فرورفتگی ست. فرورفتگی در امن و امان دامان سیاهچاله. فروتنی، دریافت حد و حدود و جایگاه متغیر خود است و فروتنی، پذیرش ناتوانی شخصی ست. فروتنی درک هستی آلوده ی زمین است و درک ابتدای ویرانی. فروتنی، درک ابتدای فروتنی ست. ابتدای جزیی بودن. ابتدای جزیی متحرک و متغیر ماندن و مانده نشدن!

آن استحاله ی تصویری که پیش تر گفته بودم و آن سرنمونی که سانتاگ، خصلت مشترک همه هنرهای معاصر میداند در یکدیگر تنیده شده اند. هنرمند مستحیل در واقعیتِ تصویریِ نوین، خود تصویری تازه تر است. و این همه از آن خصلت مشترکی ست که "مدیا" نامیده ایم. 

 

از منظرگاهی که مرا وادار به پروراندن مدیا نموده، گفته ام و بسی بیش از این ها باید بخوانم و بیاموزم و بگویم. چه در خلوت و چه گپ و گفت و چه نوشتار!

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۰
شایان تدین

 مرزهای جغرافیایی و سیاسی. مرزهای قومیتی و جنسیتی. مرزهای علمی و فرهنگی. مرزهای احساسی و اخلاقی. شخصی و عمومی. و خلاصه همه ی مرزها اعم از مریی و نامریی، در نهایتِ خویش ابزار سهولت اند و نه واقعیتی غیر قابل اجتناب. ما حیات بخش آنانیم و تابعِ و مومنِ آنان شدن نقضِ غرضی نابخشودنی ست.

 طبیعت(واقعیت) مرزگریز است و در گستره اش اکثریت/اقلیت هیچ معنایی نمیتواند داشته باشد. طبیعت صریح استُ بی اعتنا. و همگان، باشندگانی اند در او. هر یک به اندازه ی خودشان. در چنین واقعیتِ بی پرده ای نه عدالت تعبیه شده استُ نه ارزش بخشی. و نه حتا سعادت که البته آن سخن دیگری ست. مرزها پدید آمده اند. پدیدشان آورده ایم تا نهایتا انتظامی باشندُ سهولتی. به کارمان بیایند و به کارشان ببریم. لزوما برای آنچه لزومتیش در کار است. تا سهل تر طبقه بندی کنیم و هموارتر پیش برویم. همین مفهوم(طبعا انتزاعی) بازیچه ها ساخته از آدمیان. چه خون ها ریخته و چه انزجارها افراشته. مرزها انگیزاننده ی آشوب گشته اند. مرزها سلاحِ سرکوب گشته اند. قریب ترین فاصله ها را میدان نبرد کرده و به انبوهی حقی دروغین داده که ارزش بگذارند و قضاوت کنند و نفرت بورزند. چه سرزمین ها و چه دین ها و چه مکاتبی از آن روییده و به آن برگ و ثمر بخشیده اند. فراخنای طبیعت/واقعیت اما صریح است. در آن چه هست صریح است. اکثریت/اقلیت نمیفهمدُ غلامِ هیچ اصلِ ناپیدایی نیست.

 نبرد با صراحتِ واقعیت/طبیعت، استراتژی مردمان حقیر است. حیات بخشیدن به خط کشی ها و تسلی جستن در آن عملِ پستی ست. میتوان پذیرا بود و کوشا بود. در آنچه هست و در آنچه پدیدآورده ایم. میتوان جُست و جَست و آفرید و البته هنوز میتوان بت شکن بود و هر مرز، بتی ست که تاریخ گویایِ آن است که اتفاقا چه واقعه ها از اوست.

 پذیرای طبع جانانه ی هستیِ خود بودن. گویا و شنوا و بینا بودنُ دست سودن. در آن چه آشکاراست. در آنچه ضمیر است. نوشیدن چشمانیِ آسمانی که آبی ستُ آبی، غایت بودنشُ واقعیت مادرش است. نیوشیدنِ جانانِ جهانی که فراموشیِ مرزهاستُ پذیرفتن ابتدایِ فاصله ها. پذیرای طبع جانانه ی هستیِ خود بودن. هستیِ بی اعتنایی. هستیِ ضعف. هستیِ زخم. هستیِ واقعیتی که نه مرزناپذیر که مرزگریز است. و این ابتدای درکِ هستیِ آلوده ی زمین است. و این ابتدای ویرانی ست. و این ابتدایِ صراحت است. و این ابتدای دوست داشتن است. و این ابتدای شادمانی ست. 


تیر 94
۱ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۶
شایان تدین