پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فوتبال» ثبت شده است

   

چنان که از عنوان مشخص است نوشته های زیر یادداشت هایی روزانه اند با کمی ناخالصی. چرا ناخالصی؟ چون از ویژگی های تنگاتنگِ یادداشت های روزانه برای من خامی، موجزی و حاشیه رویی آن هاست که فراتر از این یادداشت ها، هر سه از صفاتِ کلی و بدِ من هم شاید باشند. آن ها معولا پیش خودم و برای خودم اند. این ها اما حولِ محورِ مشخصی اند اگر چه همچنان از خامی و کاستی و پراکندگی در امان نیستند!

 

روز اول:

 عربستان، تیم بی دفاع. تحقیر. تمام.

 

روز دوم: 

 ما بُردیم. نمردیم و برد ایران در جام جهانی را هم دیدیم.

امید ابراهیمی. نقش اول میدان. گلادیاتور اعظم.

شگفتی و شادمانی. جمله ی همیشگی. شادمانی فراتر از شادمانی وجود ندارد!

 

روز سوم: 

 رونالدو برای تیم ملی. همه ی تیم ملی برای مسی. برای مارادونای یک مملکتی شدن باید بیش از یک فوتبالیستِ خوب بود.

 

از یک مکالمه:

_میلاد خوب حرفی می زنه ها. میگه اگه بیست و دو نفرم باشید رونالدو گلو رو می زنه

_ها.. همو سیاهه.. همو سیاهه رو میگی.

_سیاه که نیس حالو... یه کم برشتن.

 

 

روز چهارم:

  ساعتِ اشتباهی رفتم سر جلسه ی امتحان. روزهای فوتبالی، روزهای بی خودی. اعصابم ناراحت بود تا باختِ آلمان در روز رویایی مکزیک. حضورِ پر شور و طراوت. مکزیک یک آلمان صفر. ادامه ای بر شروعِ بدِ بزرگان.

 

روز پنجم:

 دقیقه ی نود و یک. دوباره کرنر. دوباره توپ دوم. دوباره هری کین. انگلیس دو. تونس یک. افسوس برای تونسی ها. فوتبال بیش از نود دقیقه است.

 بلژیک سه پاناما صفر. جام جهانی، در انتظار قهرمان تازه ای است؟

 طلسم حدس های نادرست شکست!

 

روز ششم:

 این تنها جایی است که جزئی از جماعت بودن را دوست دارم. چرا؟ شاید چون که اطوار و ادایی در کار نیست. هر چه هست، بی تفاوت، بروزِ طبیعی هر هیجانی در رفتار است. بدون محدودیت و بی هیچ انگی.

 

 تماشاگری. تماشاگری چه ابعادی دارد و چه گستره ی فوق العاده ای را از زندگی هر روزه در بر می گیرد؟ در برابر هر تصویر، سینما و تلویزیون، در برابر تمامِ آنچه در خیابان ها و کوچه ها رویارو و در کناره می بینیم، در استادیوم های فوتبال، در برابر یک مجسمه، یک پرده ی نقاشی، صحنه ی تئاتر، یک کنسرت، در برابر چهره ای دیگر، با علاقه، بیزاری و بی تفاوتی. تماشاگری حجم بزرگی از زندگی هر روزه ی ماست!

 

 روسیه ۳ مصر ۰. والسلام. الوداع محمد صلاح و یارانش. ما مردم این طرفِ تاریخ و جغرافیا، زنده به خیال و خیالاتیم. تجربه های عقیم مان را در خواب ها و رویاها تکمیل می کنیم. مصر، به سادگیِ هر چه تمام تر، بی هیچ درخششی حذف شد. ما، به معجزه ی نایابِ فردا شب، امشبمان را در خواب و بیداری می گذرانیم.

 

روز هفتم: 

 مراکش.  ۱۸۰ دقیقه تلاشِ بی وقفه. ۱۸۰ دقیقه دوندگی بی امان. ۱۸۰ دقیقه حمله. حاصل: گل به خودی و گل از رونالدو. دو باخت و حذف. فوتبال بسیار بی رحم است.

 

 پرچم. سوت. وار. ما اما شادی مان را کردیم. 

خواب بود یا رویا؟ پریدیم از واقعیت. شادیِ ناتمامِ ما. آغوش های غریبه، باز به روی هم. پریدیم و دویدیم. در اتاقی کوچک. در خیابانی طویل. در هر کافه و برزنی. دویدیم در خیال و خاطرات. از گذشته به فردا. بی خود. کنارِ هم. خواب بود یا رویا، لحظه ای بود و تمام. گل که مردود اعلام شد انرژی مان تمام شده بود یا انرژی مان که تمام شد، گل هم از دست پرید.

 

 عجب شبی بود. یک نیمه دفاع کردیم. زدیم زیرِ توپ. جانانه و تن به تن و فشرده. حد اعلای خودشان بودند هر کدام از بچه ها. یک نیمه ی دیگر، برازنده ی نباختن بودیم. برازنده ی بردن حتی. ایران. ایران. ایران.

 

روز هشتم: 

 ناخن می جود مارادونا. پاش به لرز افتاده مارادونا. حرص می خورند یک ملت. آرژانتین، تیم بازنده ی زمین و تیم بازنده ی جام. این ضعیف ترین تیم ممکن بود. بی برنامه. سردرگم. پر از حماقت. و مسی. مسی، نا امیدی است که نود دقیقه قدم می زند!

 

روز نهم: 

 خوابیدم. جلوی تلویزیون. دقیقه ی ۹۰ بیدار شدم. پتو روم بود و بابا کنارم بازی را می دید. صفر صفر. پیش بینیِ من، دو هیچ به نفعِ برزیل بود. ۹۰ تا ۹۶ دو بار دروازه ی کاستاریکا باز شد. منتظرِ بیدار شدنِ من بودند. نیجریه با بردش، بی تابیِ آرژانتینی ها را کمی فرو نشاند تا فرصتِ نهایی را ببینیم چه می کنند. سوئیس هم دقیقه ی ۹۳ گل دوم را واردِ دروازه ی صرب ها کرد. شکیریِ کوزوویی چنین کرد تا این بار پیش بینی یک یکم را خراب کند. فوتبال ۹۰ دقیقه به اضافه ی دقایقِ اضافی است. آن لحظه های نهایی چه شدتی به احساسات، به شیرینیِ برد و تلخیِ باخت، به هیجانات و رفتارهای ناشی از آن می دهد.

 

روز دهم: 

 _یعنی بلژیک قهرمان بشه؟ بلژیک نامِ تازه ای در تاریخِ فوتبال در سطحِ جهانی است. کشوری با سه زبانِ رسمی، با استعدادهای نابِ مهاجرانش به پیش می تازد. فوتبال فقط در گذشته نیست! آینده، فرصتِ برنامه ریزی، جهت یابی و پی گیری است. فوتبال به روی هر نام و روایتِ تازه ای گشوده است.

 

 آلمان علی الحساب در امان از حذفی تاریخی و جریحه دار شدنِ غرورِ همیشه از موضعِ قدرتش. شانس همیشه با بزرگان است!

 

روز یازدهم: 

 انگلیسِ یکدست. شاداب. انگلیسِ همیشه ناکام در تورنمنت ها با ستاره های بزرگ. حالا تیمی جوان، بدون فشارهای معمول، فوتبالش را بازی می کند. تا کجا پیش خواهند رفت؟ صبر می کنم تا ببینم. در شبی که همه چیزِ این مملکت در آستانه ی فروپاشی می نماید. دلارِ ده هزار تومانی. وقاحت ها و حرامزادگی های بی پایان. بی آبی و خوزستان و بوشهر و بازار که آواری گردیده است. ما مردمِ امیدهای بزرگ و شکست های بزرگتریم. فردا، پای تلویزیون، دو ساعتِ تمام میخکوب خواهیم بود. برای تحملِ شکستی دوباره؟ یا سرخوشیِ به در شده ای از انبوهِ خیانت ها و آوارها که در هر دو نشانه های زخمیِ بیماریِ عمومی مان نمود خواهد داشت.

 

روز دوازدهم:

دار و ندارِ مردم عرصه ی نمایشِ عمومی.

 نمایشِ بازی در پارکِ آزادی، بی مسئولیتی شهرداری به مردم و مردم به مردم. آن روی شادیِ عمومی، خشم و نفرتِ افسارگسیخته است و همه چیر به آنی به ضد خودش تبدیل می شود. شهری در شرایطِ اضطراری!

 نیمه ی اول را اصلا ندیدیم. نمی شد دید. در آن غوغای بی سر و ته و انبوهی که کش می آمد تا بر سر یکدیگر خراب شویم. نیمه ی دوم نمایشِ خوبی نداشتیم. گلِ استثنایی کوارشما در دقایقِ پایانیِ نیمه ی نخست کارمان را زار کرد. فوتبالیستی که هربار در کمترین دقایقِ حضور چیز تازه ای در چنته دارد. از بدِ بخت این بار نصیبِ ما! در رفته بودیم به سمتِ منزلِ کامران. پنالتی. آیا فرو می پاشیم؟ اوجِ بازی. عکس العملِ عالیِ بیرانوند و جای خوشِ توپِ آغشته به تحقیر، امید و آرزو و دیگر تقریبا هیچ تا آن پنالتیِ زورکی و آن حسرتِ نهایی از عدم دقتِ طارمی و تکرارِ مکررات و حسرت های دوباره و ای کاش و اگر و چنین و چنان. به معجزه های خاموش عمری است دلبسته ایم. نیمه ی دوم خوب بازی نکردیم و تنها در تعلیق های پر شمار منتظر نشستیم. همیشه باید حسرتِ نهایی سنگین باشد و بشکندمان. و اما مردم. و خیابان هایی که خلوصِ شادی، ایمانِ از دست رفته شان است. بارِ سنگینِ شکست را همیشه زده ایم کنار و فرافکنی کرده ایم. ورنه باخت و حذف غم انگیز است و حسرت بار. ما معتادِ حسرت هایمان شده ایم و سرخوش از بیماریِ عمومی، سرریزِ خیابان ها می شویم.  شکست بهایی دارد و ما از رو در رو شدن با آن همیشه ترسیده ایم! 

 

روز سیزدهم:

 حمیدرضا صدر به نقل از رسانه های آرژانتینی از تئاتر شکنجه گفت. بهترین عبارت برای توصیفِ بازی آرژانتین. برد اما بدونِ شکل، ساختار و اشتیاق. فوتبال ترکیبِ جالبی از منطق و اشتیاق است. این آرژانتین نه اولی را دارد و نه دومی. برد و این خبر خوبی است برای من. برد و مسی هم گل زد، گلِ خوبی هم زد اما هنوز مانده تا آن آرژانتینی باشد که دوستش دارم. سیمای خونیِ ماسکرانو، در طول نیمه ی دوم، شِمایی از آن شور و اشتیاقِ بی نهایتِ آرژانتینی ها به فوتبال بود. آن را به خاطر می سپرم و امیدوارم به دورِ بعدی. به بازی در برابرِ فرانسه و به اعجازِ مسی و به رد زخم های زنده.

 

روز چهاردهم:

این طرف زمان به سرعت می گذرد. آن طرف به کندی. دقیقه ی ۸۲.

ده دقیقه ی پر التهاب برای سه ملت. مکزیکی ها، سوئدی ها و آلمان ها. سرنوشت را اما کره تغییر می دهد. روسیه، توقفگاهِ ابدی، پیشِ روی منطقِ مغرورِ آلمانی.

فوتبال امروز یکی از درام های پیچیده، تو در تو و به یاد ماندنی خود را تجربه کرد.

 

روز پانزدهم:

 این ور آن ور، دنبالِ دردسر و دکتر، با ناصر و تنها. حواسم به بازی ها نبود. بلژیک انتخاب شجاعانه ای کرد. اول شد اما به سمتِ پُر خطرِ جام راهی.

 

روز شانزدهم: 

 وقفه. حین تورنمت روزِ بی بازی روز عجیبی است. تعلیقی که طبیعی نیست. یک چیزی کم به نظر می رسد. هر جامی چند روز اولش کِش می آید. باقی به چشم بر هم زدنی می گذرد و تا به خودمان بیاییم کاپ در دستِ کاپیتان می درخشد. قهرمان را بلژیک پیش بینی کرده ام اگر برزیل و فرانسه امان بدهند. قهرمانی کرواسی اما همه را به صلح می رساند و اگر این آرژانتینِ ضد تیم به جایی برسد شگفتی بزرگی رقم خورده است.

 

 حالا باید از مساله ای دیگر با خود بگویم و حل و فصلش کنم. مساله ی شانس. chance. اتفاق، موقعیت و موقعیت های اتفاقی در فوتبال. دوستانِ هوادارِ آلمان از این که بردشان را در بازیِ دوم در برابرِ سوئد با گلِ دقیقه ی نود و چهار، آن ضربه ی مطمئن از کروز، به شانس نسبت داده بودم بهشان برخورده بود. نوشته بودم شانس همیشه با بزرگان است! درست تر آن که شانس اغلب با بزرگان است. این اما به معنای الابختکی بودنِ فوتبال و انکارِ چیزهایی واضح نیست بلکه به گمانم، پیش از همه، از ویژگی های ماهوی هر مسابقه ی فوتبال است و آنچه فراگیر و جذابش می کند، همین شانسی بودن هاست. فوتبال پر از موقعیت های اتفاقی است. یک بازی فوتبال پر از پتانسیلِ اشتباهات بزرگ است که ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. هر اشتباه ممکن است به شکست تیمی بینجامد. میلی مترها و صدم ثانیه ها تاثیرات بزرگ می گذارند. جام جهانی فرصتی برای امید تیم های کوچک تر است که در طول یک نود دقیقه به اضافه وقت های اضافه دلخوش به شانس باشند. قدرت یک تیم در طول زمان شانسی نیست اما بردِ همان تیم در یک بازی از تیمی کوچکتر هم گاهی شانسی است. البته این به معنای در نظر نگرفتنِ قاعده، تاکتیک و دیسیپلین نیست. تفاوت بین تیم های بزرگ و تیم های کوچک در همین هاست. حرف من سر یک بازی و یک نود دقیقه است. تاریخ قهرمانی ها بیش از آنکه تاریخ لیاقت ها باشد تاریخ اتفاق هاست. جذابیتِ ورزشِ ساده ای مثلِ فوتبال در شانسی بودن آن است که هر تیمی را در برابر هر تیم دیگری می تواند امیدوار نگه دارد. ورنه فوتبال محدود و تکراری است و هر تکرای قاعدتا ملال انگیز. آنچه از ملال می کاهد و به سمتِ خلاقیت های آنی می کشاند درکِ ظرفیت های شانس و بهره وری از آن در یک مسابقه است. چنین است که هیچ تیمی نباید پیش باخته به میدان بیاید. اخلاقیاتِ یک مسابقه از اینجا آغاز می شود.

 

روز شانزدهم:

فرانسه ۴ آرژانتین ۳

 قهرمانی هنوز سایه های خاطره در دستِ خداست. نصیبِ آرژانتین از این جام دست های گشوده ی مارادونا و تیمی بازنده به خودش بود. نه اورتگا نه باتیستوتا نه ریکلمه و نه مسی. تاریخ برای آرژانتینی ها تکرار نمی شود و یکتا قبله همچنان اوست و نه غیر او. دیگو آرماندو مارادونا.

 جام های جهانی را با اروگوئه به خاطر می سپرم. هر بار سوارز، این بار کاوانی.

 

روز هفدهم:

  هر چقدر عجیب به نظر برسم، بازی اسپانیا واقعا برای من خسته کننده است. تکراری ملال آور است. هر سبک تازه در ابتدا شوق انگیز است و اسپانیا در دهه ی اول هزاره ی دوم در اوج سبک و اشتیاق بود. سبک و اشتیاقی برگرفته از آن بارسلونای رویایی . حالا اما عبارتِ بازی ماشینی را باید وام گرفته، به آن ها، نسبت بدهیم. پاس کاری ها بی شمارِ عرضی در هر کجای زمین تنها الگوی ظاهریِ آن تیکی تاکاست. حرفم شاید کمی سوگیرانه باشد اما چاره ای نیست. سوگیری بخشی از هر نظری درباره ی فوتبال است! بازیِ اسپانیا به تمرین های مدرسه  فوتبالی می ماند. خام در عین اتوماتیک بودن و در نهایت بی نتیجه. آنها دیگر طوری بازی می کنند که هم تکلیف خودشان مشخص است و هم تکلیف حریف از پیش تعیین شده. روسیه با تلاش بی امانش مستحق چنین بردی بود.

 

 دانمارک باخت. در روزی که بهترین عملکردش را داشت و کرواسی روزِ خوبش نبود. دانمارک باخت اما کسپر اشمایکل برنده بود و پسر در برابر چشمان پدر و شور و اشتیاق و فریادهای او، کو ندارد نشان از پدر...

 

روز هجدهم:

 بدونِ سوباسا، بدونِ کاکرو، ژاپن دو بر صفر پیش افتاده بود از بلژیک. در این تورنمنتِ نامتعارف، بزرگترین شگفتی در راه بود. سامورایی های آبی، عالی بودند در این بازی. تحسین جهانی بی کم و کاست و بی استثنا نصیبشان می شود. یک فوتبال شناور، تاکتیکی و بدون محافظه کاری های گاه لازم. لازم نبود برای کرنر دقیقه ی ۹۴ همه به پیش بتازند تا چنین در ضد حمله اسیر شوند و بلافاصله تمام. لازم نبود اما ژاپنی ها ذهنیت پیروزمندانه شان را به تجربه گذاشتند با اندکی خامی. لازم نبود اما آن ها عالی بودند. این بهترین نمایش آسیایی ها و آفریقایی ها بود. آن ها لایق پیروزی بودند.

 

روز نوزدهم:

  انگلیس خرقِ عادت کرد. از جهنم ضربات پنالتی این بار در امان ماند. خاطرات خوش برای انگلیسی ها هرگز با ضربات پنالتی عجین نبوده اند. این بار اما خاطرات را شکافتند و رد تازه ای بر جای گذاشتند.

 

روزهای استراحت:

 طرفداری در فوتبال و ماهیتِ روان شناسانه ی آن که در اجتماع ظهور پیدا می کند مساله ای قابل مطالعه است و کم روشنا به زوایای تاریک و ناشناخته ی عصرِ حاضر نخواهد انداخت. علاوه بر ابعاد بین المللی و باشگاه های هواداری و آشوب های هولیگان ها و تفاوت های این خرده فرهنگ ها با یکدیگر در جوامعِ مختلف، این مساله را باید به تاریخِ فوتبالِ خودمان نیز بسط بدهیم. از دو تیم پر طرفدار استقلال (تاج) و پرسپولیس گرفته تا تیم های کوچک ترِ شهرستان های کوچک تر که گاه طرز طبیعی تری دارند و باشگاه ترند. هم چنین اصطلاحاتِ موجود در توصیفِ هواداران را باید بررسی کرد. مثلا مساله ی تماشاگرنماها که ترکیبی است غیرواقع نگرایانه و فاشیستی و البته مساله ی عدم حضور زن ها در استادیوم که علاوه بر ابعاد سیاسی اش ابعاد جامعه شناسانه ای در پیوند با تاریخِ فرهنگِ حذف گرایانه ی ما دارد و  تبعیض و جنسیت زدگی نه تنها در هیهات و وا اسلامای مخالفانِ سنتی حضورِ زنان در استادیوم ها که در منطقِ موافقان نیز دیده می شود. آنچه حالا می خواهم از آن بنویسم اما کمی شخصی تر است. ریشه های طرفداری در خودم را سعی می کنم بکاوم. بلکه روشنگر باشد و دیگرانی نیز بتوانند تعمیمش بدهند. با عبارتی دقیق، روشنگر، سوگیرانه و جزمی از اریک کانتونا شروع می کنم. عبارتی که چند سال با خود مرورش کرده، بارها نقل کرده ام. تو می توانی همسرت را تغییر بدهی. می توانی دیدگاه سیاسی ات را عوض بکنی. تو می توانی دینت را عوض بکنی اما هرگز، هرگز نمی توانی تیم محبوبِ فوتبالت را تغییر بدهی. چه چیزی در این طرفداری ظاهرا بی منطق نهفته است؟ این از آن چیزهایی است که غیر فوتبالی ها معمولا به هیج وجه نمی توانند درکی از آن داشته باشند و هیچ توجیهی نیز کارآمد نیست.

 قبلِ گفتن از ریشه ها در خودم به دو تا از کلمه هایی می پردازم که در توصیف عبارت کانتونا به کار بردم. ماهیتِ طرفداری در فوتبال سوگیرانه است. سوگیری به معنای نگاهِ جانبدارانه به قضایا و در نظر نگرفتنِ دیدگاه های جایگزینِ طرف های مقابل. در این فرصت از آوردن مثالها صرفه نظر می کنم چرا که با اندکی آشنایی و تسلط می توان به این امور بی شمارِ روزمره در طرفداری پی برد. جزم اندیش بودن نیز در وفاداریِ طرفدارها به تیمشان، خاصه تیم های باشگاهی، تحتِ هر شرایطی نهفته است. هر کس بی چون و چرا و مستمرا خودش را طرفدارِ تیم خاصی می داند. قرار نیست مزایده ای صورت بگیرد یا مثلا نتیجه ی یک بازی به تغییر خاصی بینجامد. در واقع واقعیت عینی در فوتبال هیچ وقت به قضاوت مشترکی نمی انجامد. یا این که واقعیتِ عینی به نفعِ واقع گرایی به کنار می رود. یک واقع گرایی پیچیده تر و ضمنی تر. پس هر کس روایت خودش را خواهد داشت. سوگیری ها و جزم گرایی های ناشی از طرفداری سهمِ مهمی در چگونگیِ دیدنِ یک مسابقه، یادآوری و قضاوتِ صحنه های بحث برانگیزش دارد. حال به ریشه ها نقبی بزنم اگر چه قرار بود بیشتر از آن بگویم اما ریشه مثلِ روحی است تنیده در جزئیاتِ هر متنی و فعلا ذکرِ این مثال بلکه کافی باشد که من پیش از هر چیزی استقلالی ام. این از دیرینه ترین دلبستگی های من است و احتمالا، با اندکی تسامح، ریشه در دو چیز دارد. یکی مقابله با پدرم که تداوم نیز داشت سرِ هر مساله ی کوچک و بزرگی. و دیگری علاقه ی بی حد به یکی از عمه هایم که استقلالی دو آتیشه ای بود و هست و خواهد بود. مساله ی دیگر درونی شدنِ طرفداری است طوری که نمی شود با منطق یا ادعا آن را سنجید. غیر از خودم در بسیار کسان دیده ام که خود را طرفدارِ تیمِ خاصی می دانند اما از عدم تعصب یا به قولی بی اهمیت شدن نتایج می گویند. همان ها با شروع بازی تیم محبوبشان سرِ هر فرصتِ از دست رفته از کوره در می روند. داد و هوار و فحش راه می اندازند و قلبشان سرِ گل خوردن یا گل زدن تند و کند می شود. انگاری سوتِ آغاز هر مسابقه، فعال تر شدن و بروزِ ناخودآگاهِ آدمی را به همراه دارد. همه ی آن ادعاها و سرسنگین بودن ها رنگ می بازد. فوتبال ناگهان تخدیر می کند. منطق را می زند کنار و هیجانات در نهایتِ خلوص جلوه گر می شوند. گاه وقت دیدن یک بازی پیش آمده کسانی گفته اند که تصورشان از من عوض شده است یا خیال نمی کردند چنین چیزهایی از من ببینند. ساز و کارِ فوتبال اما همین است. طرفداریِ درونی شده ای که با سوتِ داور جنبه های ناآشکاری از هر شخصیت را فعال می کند. جنبه هایی را که خانواده، مدرسه و جامعه در قالبِ منطق و وجدان واپس رانده اند و حال، تماشای بازی فوتبال، موقعیتِ استادیوم ها، مفرِ نسبتا جامعه پذیری گردیده است برای آن تمایلات و تمناهای ابتدایی. بنا بر این در جوامعی همچون جامعه ی ما، که عقب افتاده ایم و اختلاف ها و تعارض های اقتصادی و طبقاتی روز به روز شدیدتر می شود نمی توان بی بررسی ساز و کارهای روانی در بسترهای اجتماعی، وضعیتِ استادیوم هامان را تبیین و قضاوت کنیم. طبعا، استادیوم، بالذات به محلی برای بروزِ خشم ها، کینه ها و نفرت ها و شادی های افسارگسیخته تبدیل شده است. و گاه این کارکرد به خیابان ها کشیده می شود. حتی وقتِ شکست. می بازیم و می رقصیم. چنان که انگار دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم. و این بار مرد و زن، دختر و پسر، کنار به کنار، تن به تن.  در شبکه های اجتماعی در لباسی دیگر فحش و فحش کشی به راه می افتد. خروار خروار نفرت از هم دیگر. از بازیکنان. از مربیان. فوتبال دیگر فوتبال نیست. محل تصادمِ تکانه های سرکوب شده است. در قامتِ نقشِ نمادینی است که خودمان را دنبال کنیم و محلِ مناقشاتِ جامعه شناسانه را بسنجیم. محلِ بروز کینه توزی ها، کاستی ها و شکست ها. آن روی این شادی، این نفرت است. هر دو یک از یک آبشخور اند و هر دو به یک اندازه بیمارگونه.

 

روزهای وقفه:

 اگر چه طرفداری بخشِ لاینفکی از تماشاگری در فوتبال است اما همه چیز، اقل کم برای من، در آن خلاصه نمی شود. پیش از هیچ کدام از بازی ها و وقت بازی هیچ کدام از این تیم ها، قلبم به شماره نخواهد افتاد و اراده از دست خارج نمی شود اما همین ذهنم را به سمت تماشای واقعیت های میدان باز نگه می دارد.

 

اروگوئه: جام های جهانی را با اروگوئه به خاطر می سپرم. بردن از این تیم برای هر تیمی کار شاقی است. دو ستونِ دفاعی مستحکم از اتلتیکو مادرید: گودین و خیمنز. دو فوروارد نابودگر: سوارز و کاوانی. کاوانی به دیدار با فرانسه نرسید.

فرانسه: حیران، بی تابِ قهرمانی این تیم است. من اما ترجیح می دهم یک روز با سرمربیگری زین الدین قهرمان جهان شوند. روزی که شاید خیلی دور نباشد. با اینکه ازشان هنوز نمایش درخشانِ تیمی ندیده ایم اما خطرناک تر از همه اند و مدعیِ قهرمانی. ام باپه ی تیزپا نیز خوش درخشیده. قهرمانی فرانسه دور از تصور نبوده و نیست.

بلژیک: دو هیچ باخته را برگرداندند. ناباوری عقب افتادن آنها بود نه کام بکشان. نیمکتِ طلایی بلژیک به کارشان آمده. تیم پر ستاره ای اند و روی کاغذ، مهارنشدنی. آن ها فرصتِ خوبی برای تاریخ ساز شدن دارند. برای ثبتِ نام تازه ای در تاریخ جام های جهانی.

برزیل: هیجان زده و پرشور آمده اند که اعاده ی حیثیت کنند. برای از سرگذراندنِ تجربه ی دردناک آن شکستِ تمام عیار از آلمان. آن شبِ نفرینی. رو به چشم های بهت زده ی تماشاگرانی که فرصت گریه کردن هم بهشان داده نشده بود. برزیل امسال با آن تیم تفاوت های بزرگی دارد. همه از نیمار حرف می زنند اما به نظر کوتینیهو و تیاگو سیلوا اساسی تر اند. مجموعا تیم خوبی اند و در حد مدعی هم ظاهر شده اند. برای بازی فردا اما چیزِ تازه ای برای رو کردن خواهند داشت؟ درخشش نیمار، مارسلو یا هر کدام دیگر آیا تسکینی برای برزیلی ها، پر افتخار ترین ها، فراهم خواهد کرد؟ باید نشست و دید.

انگلیس: با وین رونی، دیوید بکام، فرانک لمپارد، استیون جرارد، مایکل اوون، ریو فردیناند، گری لینه کر و باقی ستاره ها سرِ بزنگاه همیشه مردود بوده اند. این بار اما حتی خود رسانه های انگلیسی فشارها را برداشته اند و انتظاری نیست. قوتشان شاید از همینجا نشات بگیرد. تیم جوان و یکدستی است به رهبری گری ساوثگیت کنار زمین و هری کین توی میدان. من در طول جام علاقمندشان شدم. نه در حد مدعی قهرمانی البته اما حضورشان غنیمتی برای همه ی انگلیسی ها و این جام جهانی است. برای قهرمان شدن اما به خرق عادتی فراتر از برد در ضربات پنالتی احتیاج دارند.

سوئد: همه ی آن چه را که با زلاتان نتوانستند، حالا بدونِ او دارند. به شگفتی عادتمان داده اند. با حذفِ هلند، حذف ایتالیا. در مرحله ی گروهی هم بانی حذف آلمان شدند و پس از آن، سوئیس را کنار زدند. سوئد تا همین جا هم خوش درخشیده است. به سرسختی و شگفتی آفرینی ادامه خواهند داد؟

روسیه: آن ها حالا از هر دوره ای پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی امیدوارترند. تیم فوق العاده ای نه اما یکدست و پر تلاش بوده اند. حذف اسپانیا آن ها را به ادمه امیدوار تر کرده. دل من اما با کرواسی است.

کرواسی: قهرمانی کرواسی همه ی مان را به صلح می رساند. این را به شوخی بین هم می گفتیم. آن ها خوب بازی می کنند. بازیکنان خوبی دارند و مربی خوش فکری. دو سال پیش نیز همین اوضاع بود و شاید هم بهتر اما نشد. نتایج فوتبال همیشه بهای لیاقت ها نیست. حالا، این فرصتِ دوباره، فرصت خوبی برای این نسلِ طلایی، تیمِ پر ستاره ی کرواسی است که باید، باید قدرش را بدانند.

 

روز بیست و یکم و بیست و دوم:

 جامِ غیر متعارفی است. نیمه نهایی بی آلمان. نیمه نهایی بی آرژانتین. بی برزیل و بی ایتالیا. همین بس برای غیر متعارف بودنِ جامِ بیست و یکم در روسیه ی پوتین زده. مرحله ی یک چهارم نهایی اما همه چیز، به غیر از حذف برزیل، طبقِ کاغذ پیش رفت. حضور بلژیک هم البته در نیمه نهایی دور از تصور نبود. برای برزیل هم از این حدف، خاطره ی نیماری می مانَد که سیزده دقیقه به روی زمین غلط زد.

 

 

روز بیست و هفت و بیست و هشت:

 دو بازی نیمه نهایی تمام. کرواسی فینالیستِ ناخوانده و فرانسه در طلب دومین قهرمانی جهان. از بازی های نیمه نهایی اما چیز زیادی دستگیرم نشد. به گمانم به غیر از طرفداران چهار تیم برای بقیه ی تماشاگران چیز چندان خاصی نداشت این دو بازی. شاید از خود بی خودی مانژوکیج و ناباوری چهار میلیونی و عکاسی که زیر دست و پای شادی بازیکنان بی امان شده بود و همچنان ثبت می کرد ماندگار ترین لحظه ها از این دو دیدار بودند.

 

روز بیست و نه:

 شیبِ تندِ پایان، روزهای آخرِ جام جهانی است. صبور باید بود تا همه چیز حل شود و تحلیل به در آید. اما شاید سخت نشود گفت که کم، کم نداشت این جام جهانی. بازی های نیمه نهایی تاکید دوباره ای بود. جام جاهای خالی را نه فقط در نبودنِ بزرگان و حذف پی در پی شان، که لزوما بد هم نیست، بلکه در عدم درخشش بازیکنان باید حس کرد. از ۲۰۱۸ ضعفِ بزرگان و سر سختی تیمی دریافتی مان است و نه درخششِ بی چون و چرای ستاره ای در آسمانِ تاریخِ فوتبال. قهرمانی کرواسی برای من حکم نجات جام را دارد و تکمیلِ فرایندی که طی شده است. دیدار نهایی فرصتِ نهایی است!

 

روز سی و یک ام:

سومی بی چون و چرای بلژیک. حال، حالِ انتظار تا فردای نهایی. تا تکلیف قهرمان.

 

روز سی و دوم:

فرانسه 4 کرواسی 2

 فینال جام جهانی جایی است که می شود دلبسته ی فوتبال شد. بی دلیل و بی چاره باقی عمر را با عشقی نامعقول و حقیقی سر کرد. در تماشاگری و طرفداری. جایی که جدال دیگر نه بین مرگ و زندگی که چیزی فراتر از آن است. نود دقیقه ی بی امان برای حسرت و شوقی ابدی در اذهان. حافظه، قوه ی تشخیص و تمایز آدمی است. آن چه ما را به خودمان آگاه می کند و از دیگری مجزا. عرصه ی فوتبال و میدانِ فینال روایتی دست اول است که ذره ذره بی نهایت می پراکند و هر کس در گذرِ زمان به نوعی به خاطرش خواهد داشت.

 

 فینال، فشرده ی جام بود. همه ی آن اتفافاتی که در طول جام دیدیم، یکجا، در فینال، موکدا حضور داشت. گل به خودی، ضربات ایستگاهی، وی ای آر و چالش هایش، اشتباهات مهلک دروازه بان ها، یک بازی پرگل و شانسی که با فرانسه یار بود.

 

فرانسه در حد قهرمانی این جام بود. با همه ی خوب بودنِ کرواسی و دو گلِ مشکوک در نیمه ی نخست، آن ها لایقِ این قهرمانی بودند! آن بارانِ بی وقت نیز رنگی از رویا بر سطوحِ یادهاشان پاشید.

 

 عیش عیشِ فرانسوی هاست اما از کرواسی ۲۰۱۸  کلی تصویر و رد جان دار در خاطرها خواهد ماند. از ورسالیکو که طوری سر بر امانِ پرچمِ کشورش گذاشته بود، متبسم و آرام، انگار کودکی که همه ی رویایش را به آغوش بکشد تا بوسه ای که خانمِ رئیس جمهور بر کاپ می سپارد تا رویای قهرمانی را بگذارد کنار. ایوان پریشیچ نیز در نظرِ من موثرترین، یکی از پر تلاش ترین ها و در عمل بهترین بازیکنِ جام بود!

 

ورای قهرمانی، ورای فوتبال:

 

  حرف های علی مطهری توجهِ دوباره ام را جلبِ مساله ای اساسی کرد. یکی از دغدغه های همیشگی ام برای تعریف، درک و بازتعریف. ملت. پیش از هر چیز موکدا بگویم که پروژه ی ملت سازی پدیده ای مدرن و وابسته به تاریخ است. در مرتبه ی اول تاریخِ اروپا و سپس آورده ی استعمار برای کشورهای جهان سوم  که گاه خود مبدل به قوه ای شده است در برابرِ استعمار. ملت محلِ مناقشاتِ بسیاری است. نه ازلی ابدی است و نه محتوایی یگانه دارد. پیش از حاشیه رفتنِ بیشتر، باز می گردم به آنچه مطهری گفته است. انگار در تحقیرِ فرانسوی بودنِ آفریقایی تبارها و با برداشتی فاشیستی از ملت. گمان می کنم بیش از آن که مساله ی عدم درکِ فرانسه اهمیتی در میان داشته باشد عدمِ درک مردمیتِ ماست که قابلِ توجه است. پروژه یک زبان یک ملت که آغازگرش پهلوی بود در جمهوری اسلامی تثبیتِ خونینی گردید و زخم های پنهانش امروزه آشکارتر و رسواتر اند. پروژه ای که در اروپا بارها مورد جدی ترین نقدها قرار گرفت و اصلاح شد و در این مرز و بومِ ناپیوسته، با شعار و چماقِ حاکمیتی که داعیه ی مقاوت دارد، به شدت همچنان مورد تاکید است. تاکیدی به سالیانِ دراز که مانعی است بر سر راهِ مردمیتِ مان. بر سرِ راهِ حذفِ سرکوب هایی که بالقوه ی مفهومِ اقلیت اند. تاکید بر مرکرگزایی حال بیش از همیشه ناامیدوارانه و حماقت بار است که طبل نادانی اش، بر زبانِ نماینده ی مردم، بر سرِ همین مردم، کوبیده می شود.

 

  حاشیه ی آخر: فوتبال و ملت. خواسته ناخواسته فوتبالِ ملی تاکیدی است بر تمایز و تقابلِ ملت ها با هم. نه که چنین برداشتی از فوتبال دربسته باشد اما یکی از نمادین ترین گستره هایی که فوتبال در آن نقش ها ایفا کرده مساله ی ملیت است. محدود به جایی هم نیست و محدود به دوره ی خاصی هم نبوده است. مثلا روزنامه ای ایتالیایی پیس از عدم صعودشان به این جام جهانی تیترِ درشتش چنین بود: شرمساریِ ملی. یا همین پر کاربردی صفاتِ نظامی و صفاتی از قبیل غیرت و حمیت و شرف و فلان و بهمان در توصیفِ بازی های تیم ملی. یا اولین جمله ای که سرمربیِ خروس ها، دشان، پس از قهرمانی بر زبان آورد. زنده باد جمهوری. تفاوت ها اما تیز اند و ناخودآگاه، هشیار. ملت هم مفهومِ دربسته ای نیست. مرورِ پیچ و خم های تاریخِ فرانسه، اگر عبرتی در کار باشد، به کار می آید. خاصه در این روزها که مرزها مطرح اند. هر کس سرِ خانه ی خود دارد و حق هم با اوست. می توان با انباشتِ نفرت و غرورهای بادکرده ی دروغین همچنان از هر جناحی بر طبلِ طرحِ ملتی واحد، یکپارچه، یکدست کوبید. این اما حماقت اندر حماقت است. قهرمانیِ فرانسه تاکیدی دوباره بر بازتعریفِ مساله ی ملت برای فرانسوی ها بود، در رویارویی با راست گراهای افراطی، با امثالِ لوپن ها، با همه ی گروه هایی که تاریخ را به مشیتِ الهی و ملی فروکاسته اند. کاش عبرت و فهمی هم برای برای ما در خود داشته باشد.

 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۷
شایان تدین

  جام جهانی آغاز شده است. فوتبال، به مدت یک ماه، برای بسیاری، در سر تا سرِ عالم، کلام اول و آخر است. در این دنیای تکه تکه شده ی پر از فاصله ها، چنین گردهمایی و هم حسیِ عظیمی تنها از یک افسانه بر می آید و آن فراتر از افسانه، با سادگی حیرت انگیزش، در برابر چشم های دنبال کننده ی ماست: فوتبال. کلام اول و آخرِ ماهِ پیشِ رو!



 جام جهانیِ امسال جامِ جاهای خالی است. جای خالیِ ایتالیا. هلند. شیلی. کامرون. سنگال. ترکیه. جای خالی وریا غفوری و سیدجلال حسینی و می رفت که جای خالی محمد صلاح هم باشد که به خیر گذشت. بیش از همه شور و اشتیاق من به فوتبال بسته به ایتالیا بوده است. زیبایی گاهی خلاصه می شد در تصویر تمام عیاری از تیم ملی قهرمان. از ۲۰۰۶. تصویری نقش بسته بر یکی از عزیرترین تی شرت های بچگی ام. از دومین جام جهانی زندگی ام و اولینِ آن که به تمامی در خاطر دارمش. از آن تیم که البته بهترین تیم ایتالیا نبود اما چنان که اوجی بود بر شادی و شکوه حرفه ی ایتالیایی ها، همچنان پایانی بود بر آن همه. جای خالی ایتالیا و جای خالی هلند که حضورش از هر قهرمانی پرقدر تر و پر خاطره تر بوده همیشه جاهای خالیِ بزرگی اند. هیچ جوره نمی شود پُرشان کرد و لحظه ای حتی در طول این یک ماه، حسرت از خاطر نخواهد رفت. جام جاهای خالی اما نباید از کیفیت فوتبال و خاصیات بزرگ جام جهانی و حضور ایران کم کند. منتظرم کیفش را بکنم و حظش را ببرم. منتظرم سمتِ سرزمین های ناشناخته برگردم و گوش به راویان سرکش بسپارم. معجزه ی عصر ما در قامت بلند مستطیل سبز رقم می خورد.

 

 تصویرهای ثابت از گریزِ هماره پُر شتابِ جام های جهانی در خاطر فوتبالی ها نامحدود و پُر جریان اند. از دوهزار و شش است که تصویر قهرمان در ذهنم ثبت شد و قرار گرفت. پیش از آن، تصاویر مخدوش اند. در حال حرکت، مواج و گریزان اند. شبحِ یادهایی در تقلای زنده ماندن اند. دو هزار و دو چنین حکایتی دارد. اصلا یادم نیست فینال را. قهرمان را. از رونالدوی برزیلی، هشت گلِ کم نظیر و حرکات افسانه ای نه، که مدل مویش یادم است. از الیور کان، سیمایِ ماتِ بوری! از ویری بگویم. ویری اولین فوتبالیست مورد علاقه ی زندگیم بود احتمالا. پی به رازش هنوزم که هنوز است نبرده ام. تصویر او بیشتر در پیراهن اینتر و کنار به کنار رونالدو و پیش تر از اوست که از خاطرم نازدودنی است تا بازی های آن دوره. ایتالیا و آرژانتین، به خصوص دومی در آن دوران، کلیت های مورد علاقه ام بودند. یادش به خیر. آرژانتینِ موبلندها و سرکش ها. خلاصه حتی اشتباهات بزرگ و تاریخیِ داوری از حرف های بعدی و خاطرات دیگران راه به خاطراتم یافته اند. اشتباه اگر نکنم مال خودم نیستند. نقش بازی کردن ریوالدو را هم یادم نیست. تصویرِ مالِ من، تیمِ ملی سنگال است. بازیِ افتتاحیه. آن اشتیاق به بردن. و آن رقص دسته جمعیِ ملی. از مستطیل سبز به همه میدان ها، کوچه ها و پسکوچه های سرزمین سیاهان. سرزمین فراموش شدگان. مستعمره بر استعمارگر می شورد. این حرف ها مالِ حالاست. مغلوب، غرق در شادمانیِ حسِ غالب بودن. در عینِ سادگی قضیه حتی پیچیده تر از این حرف هاست. تصویر دیگری نیز به دنبال می آید. مسیر ذهن خودم را دنبال می کنم. تصویرِ کاملا دیگری. مرگ مارک ویوین فو. سیه چرده ای دیگر. در وسط میدان. این بازیِ دیگری است. چند ماه بعد است. اصلا اهل کامرون است. جام جهانی تمام شده دیگر. من اما همیشه قاطی می کنم سنگالی بودن یا کامرونی بودنش را. پیراهن سفید با پیراهن سبز را. پشتک وارو با آن تنِ تختِ افتاده را. من اما همیشه مرگ را با زندگی قاطی کرده ام. برمی گردم به روشنی. به واقعه. به میدان زندگی. تیری انری، ترزگه، زین الدین زیدان، بارتز، ویرا، تورام، ناکام در برابر پاپا دیوپ. خروس های گریان، یک ورِ میدان. سیاهان، همچون اعماقِ آفریقای خودشان، یک ورِ دیگر، از عمقِ جان و تهِ دل، می خندند. این تصویرِ معناداری از شگفت انگیزیِ علاقه ام به جام های جهانی است. برای همین پیش بینی مسابقات را دوست ندارم و همیشه در انتظارِ شگفتیِ تازه ای چشم و دل به تلویزیون می سپارم. بازیِ بی شگفتی بازیِ مرده است در خاطرم و بازی جانانه، با تازگیِ هر دم تازه شونده اش، تصاویر جانانه ای دارد از مردمانی ساده، مردمانی مردم، در دل یک افسانه. تقلایی برای بردن، جان کندن تا سر حد توان، و در نهایت یا برنده ای یا بازنده! این آخرین تصویر نیست. ماندنی ترین تصویر هم شاید نباشد. هر کس سهم خودش را دارد، حق خودش را دارد و یادمان های خودش را.

 

 جام های جهانی بزرگی را ندیده ام و جام های بسیاری را از دست خواهم داد. در این بین اما فرصتی هست علی الایحال که خیری در چشم بستن نمی بینم و به تماشا مشتاقم. یک ماهِ تمام. خیره به تصویر. در انتظار معجزه. در نبودِ ایتالیا، که اگر می بود، با همه وضعِ ناامید کننده اش، به هر حال ایتالیا بود، طرفداریِ من شکلِ سیالی دارد. از آرژانتینی که فعلا چنگی نمی زند به دلم و کاش مهیج حاضر شود تا مصر و محمد صلاح و دل خوش به شگفتی های نامنتظر. یا برزیلی که دلم می خواهد غرورش را باز بیافریند و حتی کاش انتقامی بگیرد از آلمان تا فرانسه، سرحال ترین و جذاب ترین تیم حاضر که بیشترین احتمال قهرمانی را برایش در نظر گرفته ام. بلژیک و انگلیس هم می توانند قدرتمند ظاهر شوند. و البته و صد البته ایران. کم تر از بیست و چهار ساعت مانده به حساس ترین بازیِ جام برای هر ایرانی. ایران-مراکش. سخت ترین بازیِ ممکن. بازیِ اول همیشه سرنوشت ساز است. و گروهی که در آن قرار گرفته ایم کنار به کنارِ مراکش همه چیز را برای دو تیم و برای بازی فردا سخت تر هم می کند. مراکش تیم قدرتمندتری است از ما. ما به سرحد توان و اشتیاقِ بی نهایتی به پیروزی احتیاج داریم. دو تیم باید که برای بردن بجنگند و همین کار را دشوار می کند. بازی پرفشاری خواهد بود برای تک تک بچه های ما و مراکش. کاش اقل کم نبازیم. کاش پبینی اولیه ام که ما به مراکش و اسپانیا می بازیم و از پرتغال امتیاز می گیریم درست از کار در نیاید و مثلا دو یک ببریم. کاش سردار گل بزند. جهانبخش گل بکارد. کاش گلی نخوریم و مثل همه ی این سال ها، با اطمینانی محکم دفاع کنیم. کاش فردا جشنی بشکفد از این روزهای بد برای اندکی سرخوشی. برای بیشتر از اندکی شادمانی. برای لبخندهای رویارو. رقص های دسته جمعی. اعتراض های بلند و شادی های بلندتر. و امیدی به صعود البته. نه تمام شدن که ادامه دادنی سخت تر و پیگیرتر. آرزو بر این ملت عیب نیست. آرزو بر هیچ مصیبت زده ی سوگواری عیب نیست! 

 

 جامِ حاضر، جامِ جاهای خالیِ بزرگ است. جاهایی که کسی انتظارِ خالی بودنشان را نداشت. ورنه به هر حال اگر حضوری در کار هست غیبتی هم باید که باشد. دلِ شکسته را به مدت یک ماه می گذارم کنار. دل خوش خواهم بود از این فرصتِ فراغت و لذتِ ناکافی و ناکامل. این تنها جایی است که جزئی از جماعت بودن حسِ خوبی را بر می انگیزد. و البته حسِ خوبِ خوش بختی دارم که قهرمانیِ تیمِ محبوبم را دیده ام، ناکامی تمام عیارش را هم. حالا که می نویسم غرور و حسرتی توامان در من جریان دارند. فوتبال آمیخته به تعارضات بی پایان است و آموخته که صبور باشیم، دل نگران و پای بند. و همیشه علاقمند به شگفتی ها و معجزه هایی که قامتی سبز و بلند دارند. سرسبز و سربلند.

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۶
شایان تدین

 

 تک نگاریِ زیر مطالبی اند پرت و پراکنده طیِ یک شب. با محوریتِ فوتبال و شکست. و با تمرکز بر بازیِ رئال مادرید و لیورپول و نقش پر رنگِ محمد صلاح با همه ی حضورِ کوتاهش در زمین. قابلِ ذکر است مطلبِ زیر، حق به جانبانه و سوگیرانه است و هم جنسِ تقابل ها و تعارض های بی پایانِ فوتبال. میزان اما، اقل کم به گمانِ خودم، خودِ فوتبال و قدر و کفایتِ آن است و نه طرفداریِ صرف. قضیه اما خیلی ساده است: رئالی ها می توانند نخوانند! 

 

 فوتبال، چرخشِ روزگار است. از آن شبِ کذاییِ استانبول، در آن فینالِ بی نظیر، که لیورپول با معجزه ی بازگشتش آب سردی ریخت بر رویای کودکانه ام تا امشبِ کیِف، که خرابیِ فوتبال و جهانی را، همان لیورپول و نه همان لیورپول، لحظاتی، با از دست دادنِ قهرمانی اش تشدید کرد.

 

 فوتبال چرخش روزگار است. فوتبالیست هایی که در اوجِ محبوبیت به تیم حریفشان می پیوندند. مربیانی که در برابرِ تیمِ سابقشان به پا می خیزند. تیمی که در بحبوحه یک انقلاب، با تغییرِ نام، حفظِ هویت می کند و همه تیم هایی که در جریان اند با فرازها و فرودهاشان. فوتبال، روزگارِ در حالِ سپری است. به سرعتِ همان شلیکِ روبرتو کارلوس و لغزنده تر از آن کاتِ بی نظیرش. در این سال ها، جهان چرخش های بزرگتری هم طبعا داشته. بر دَوَرانش افزوده شده و حالا بیشتر به خودش می پیچد. آشوب ها آشکارتر گردیده و دهکده ی خیالیِ جهانی، جهانی را در خود بلعیده است. دندان های خشم، خون از جگرِ روزگار می چکانند و همه چیز از هیچ چیز پر می شود و همه از همه خالی می شویم. فوتبال، لذتی است در زمانه ی آشوب. نه برای چشم بستن بر آشوب ها، که برای کمی کیف کردن، بازتابی از انسان بودن و البته گذرانِ ساده ترِ روزگار. و نمی گذرم از آنچه شخصی تر است و دریافت هایی پر قدرند از صدقه سرش. فوتبال، چرخشِ چرخ دنده های خونیِ روزگار نیست. چرخش های تلخ و شیرینِ آن به چرخش هایی بیشتر شبیه اند از جنسِ دلتنگی های کودکی، میلِ سفرهای طولانی، ناچار به آخر رسیدنِ رابطه ها، تغییرِ خود برای ملزوماتی که به هر حال وجود دارند، احساسِ خوبِ سرشاریِ شکننده و در نهایت، مرگِ عزیزان! حسی است شامل و در برابرِ فجایع. طعنه بر این لذاتِ کوچک، طعنه بر همه ی لذاتِ زندگی است و باختنِ بی چون و چرای خود به فجایع و جنایات. فوتبال، خلسه و خلوصی است توامان. خلسه در اوج شکست ها و پیروزی ها. در لذات و رنج ها. و خلوصی در یادمان هایش. خلوصی کودکانه از بهتی در برابرِ تصویر. همان حسِ نابِ اولیه در برابرِ تصویرِ اولیه. با همه صداقت و بی تابی اش.

  در سمتِ راستِ تصویر. نیمه ی زمینِ رئال مادرید. عرضِ زمین، شش بازیکن لیورپول در دو ردیف. پرسینگِ پرفشارِ لیورپولی ها حریف را سراسیمه کرده. توپ را از دست می دهند فوری. و پاس های اشتباهِ مکرر. پرسینگِ جانانه. کلوپی ترین شکلِ فوتبال. و حضورِ فعال، پرهیجان و شورمندِ محمد صلاح. بازی جانانه ادامه دارد و لیورپول فرصت هایش را به تمامی مهیا نمی کند. فیرمینو کم تجربه و معمولی است و مانه، پاس تودَرَش را برای فرار نهاییِ سیمای اصلی میدان نمی سپارد. تا یک لحظه. یک لحظه توقف. ترس. ترس. صلاح می نالد. راموس بی مهابا خودش را به سمت او می کشد و با رد توپ سعی در نگه خود ندارد. با سرسختی، سنگینی و صلابتش را، در یک فنِ جودوکارانه، بر تن صلاح خراب می کند. چنین کنند بزرگان؟ صلاح به بازی بر می گردد اما ناتوان تر از آن است که ادامه دهد. توقفِ بازی. توقفِ جانِ بازی. عرقِ شرمِ فوتبال. مردِ مهاجری از سرزمینِ فرعونیان، اشک ریزان از میدان به در می شود و دوربین نمای نزدیکی از راموسِ آندلسی را در برابر نگاه جهانیان قرار می دهد. سیمای محبوب می رود. سیمای منفور می ماند. حتی رئالی ها هم نباید به چنین بازیکنی افتخار کنند!

 

 دلخوشی به پایان رسیده بود. شوری که شورش را در آوردند. از شلوغی، از فوتبال، از خیالبافی، کشیدم کنار. از طبقه ی دوم آمدم پایین. حالتی در خود مانده داشتم. آبی خریدم و رفتم به پیاده رو. نوش. که دیشب نخوابیده بودم و روزِ بدی بود. همه ی انگیزه ام به تماشای فوتبال بود و درخشش صلاحی که به صلاح فوتبال تمام شود. آرام نگرفته زنگی به ناصر زدم. و هی اس ام می دادم. یک مشت بد و بیرا و خنده های پرتنش. و بعد طیِ یک مسیر کوچک هی برو هی بیا. تا بچه ها آمدند دنبالم. نیما و علیرضا. دوستانه. بازی هنوز تمام نشده. خود واقفم. سیگاری می گیرم. می گیرانم. دود می کنم. تا مزه ی تلخی بدهم. دود می کنم. تا به تباهیِ روزم مبتلا شوم.

 

 این برخوردی احساسی است و فوتبال گاهی فورانِ هیجانات و غلیانِ احساسات است. هیچ چیز در میدان سبز و جریانِ بی وقفه ی فوتبال ماندگار نیست و حکمِ مطلقی وجود ندارد. فوتبال گذرِ روزگار است و دقایق بسیاری مانده. بازی، خصوصا برای سرخ ها، در شوک عمیقی فرورفته است و رئال حتما به تدریج میدان دارِ بازی می شود. معجزه اما برای من تنگاتنگِ شکست است. معجزه ی دیگری از بندری های بریتانیا آیا؟ بعید می نماید. بین نیمه می نویسم. حین ماجرا می نویسم. تا در دل اتفاق، از اتفاق فاصله ام را حفظ کنم.

 

 سکوت بین دو نیمه. بازی، بی صلاح، به هدر رفته است آیا؟ مسلما ادامه ای در کار است. طاقت فرسا و جان کاه. ترسِ پشتِ پاها، لرزِ پشتِ قلب ها. و فوتبالی که خلاصه در طرفداری و تصویرِ برنده نیست. به باختن، شکست خوردن و تنها شدن در تلخیِ کشیده ی آن فکر می کنم. زود می گذرد اما. فوتبال در جریان معنا پیدا می کند. و توقف ها، فقط سیمای برنده ها را نشانه نگرفته اند. گریه می کند مدام در سرم محمد صلاح و گریه می کرد رونالدو در آن فینالِ دیگر. نشانه ی خودم را نگه خواهم داشت. فوتبال در وسعت دیگری جریان دارد. جریانی جدی ورای برنده ها و بازنده ها.

 

 نیمه ی دوم. لیورپول از هم گسیخته است. دستِ بسته ی یورگن. لالانا غلت می خورد و فرصت مسلم گلزنی برای ایسکو. بد اقبالی و دروازه ی تقریبا خالی. توپ به تیر می خورد. چند دقیقه بعد پاس عمقی برای بنزما. آفسایدِ معلوم. پرچمی بالا نرفته. گلرِ لیورپول تاریخ شکست را به نمایش می گذارد. توپ را می کوبد به بنزما. گل. تکرار ماجرای بازی های قبل. مصدومیت بازیکن های کلیدی حریف. اشتباهات هولناک دروازه بان ها. تصمیمات عجیبِ داوری. گل برای رئال مادرید. چنین کنند بزرگان!


 چیزی نمی گذرد از این گل، همه مبهوت و در این بهت، گلی برای لیورپول. از گور برخاسته اند. تازه می شوند برای پیروزی. تغییر اما این بار در جای دیگری است. روی نیکمت ها. دستِ بسته ی کلوپ و نیکمتِ درخشانِ رئال. تعویض طلایی، بیل است. چیزی نمانده به مرد شماره ی یکِ میدان شدنش. بار دیگر بندری ها در بهت فرو می روند. یک ضربه ی اسثنائی. یک گل فوق العاده. یک فوتبالیست کم نظیر. مردی آمده از نیکمت با اعتماد به نفسی ستودنی و حافظه ای از بی مهری. لیورپول نفسش بریده می شود. بار دیگر بهت. و از هم پاشیدگی. تغییر بعدی لیورپول همزمان است با ضربه ی کات دار دیگری از بیل. یک خیالبافی تمام عیار با شگفتی هایی که گلر لیورپول به بار می آورد. تمام. بهتِ مصدومیتِ صلاح. بهتِ گلِ بنزما. بهتِ بازگشت به بازی. بهت یک ضربه ی محیر العقول. و حالا بهتِ شکست. آنفیلد غرقه در اشک. و نیل، غریقِ شوریِ بختش. یورگن باز، بازنده ی فینال و صلاح، غایبِ حاضر. و آری. فوتبال، سخت تلخ است آقا!

 

 هر کدام چایی سفارش داده، لبه ی خیابان نشسته ایم. شاشِ تندی دارم. کوچه ای است کمی آن ورتر. تا انتها می روم ومی زنم به دیوار. تا بر می گردم طرف بچه ها. نشسته ایم تنگِ هم. آن ورتر کیمیا عکس می گیرد. می خندیم. خسته ایم. بیخود، بیهوده و تلف. کیمیا بطری را چرخی می دهد تا عمودی بایستد. هی می چرخاند و هی می دهد هوا. بازی می کنیم نوبتی. من با بی خیالیِ تمام. بی خیالِ شکست. بی خیالِ برد. بی معنی. یکی پس از دیگری. بطری آب معدنی بیشتر شکل جنازه می گیرد و می چسپد به آسفالت تا این که ایستاده سرخوشمان کند. ساعت دوی نیمه شب است. خبر هولناک را شنیده ایم و همچنان می خندیم! 

 

 شکست تلخ است ولی لزوما چیز بدی نیست. تاریخ را می گویند فاتحان نوشته اند. در این زمانه و برای من اما تاریخ، قدرِ تاریخ، به حاشیه نویسی هاست. جزئیاتِ سرنوشت پرداز. و البته که تاریخ در هیچ فتح و سقوطی متوقف نشده است. و فوتبال با هیچ برد و باختی تمام نمی شود. غمی است مکرر و سروری بی حد. غم، سرشتِ حال این روزهاست و سرور، خیالبافی های شکست خورده. خیالِ سُرور و سَروَری حال خود غمی دیگر است. خبرِ نرسیدنِ صلاح به جام جهانی. و انزجار من از آن قابِ سرِ وقت. سیمای راموس. و زیدان، مستِ پیروزی. تعارض های بی پایان! و رئال صفحه ی بی تکراری در تاریخِ مسلط. تاریخ من اما امشب تاریخ شکست هاست. تاریخی که گره خورده به فوتبالی که گذر و گذارِ روزگار است. در سالیانِ سپری شده و سالیانِ پیشِ رو. از لیورپولی که در برابر ای سی میلان، شیرینیِ رویای کودکی ام را دزدید تا رئالی که مانع از ایمانِ دوباره ی رمانتیکم  به فوتبال شد. در برابر همان لیورپول. و نه همان لیورپول. تاریخ تکرار نخواهد شد اما جاری است و فوتبال، درکِ درست و سرشاری از این جریان است. جریانی جدی در عبور از همه ی نماهای نزدیکِ متوقف. 

 

 یکی مساله ی یگر. شکست، شهامتِ شکست متفاوت است با روان شناسیِ شکست. یکی تا سرحد توان تلاش می کند و دیگری از پیش باخته است. یکی تا اعماق فرو رفته و دیگری از سطح سُر می خورد. من شکست خواهم خورد. ما همه شکست خوردگان خواهیم بود. قدرِ ما به شهامت و تواناییِ شکست در مقیاسی خواهد بود که پیش از آن ممکن نبوده است. تار و پودِ تاریخِ ما از جنسِ دیگری است.

 

 فوتبال، نه چشم بستن، که لذتی آنی است در وسعتی بی نظیر. بهانه ی کوچکی برای خوشبختی های بزرگ. محمد صلاح قلب تپنده ی ملتی است و چشمِ جهانی منتظرِ درخشیدنش. چه خیالبافی ها. بی خبر که سخت بی رحم است آقا. و تلخیِ مکرری که می مانَد در دهان و بهتی که شکسته می شود در همه ی چشم ها. آب سردی نه بر پیروزی یک تیم که بر خیالبافی های یک ملت. محمد صلاح امشب قهرمانی شکست خورده است. شکستی ثابت و ثبت شده از جنسِ پیشانیِ کوتاهِ خاورمیانه. فوتبال در سطحی عمومی و در شخصی ترین خاصیاتش می تواند جشنی تمام عیار باشد و یا دلخوشی کوچکی که مرهم می نهد. و نکاسته از وقاحتِ روزگار اما از جنسی دیگر می تواند که باشد. که نبود. و نشد. تمام اما لفظ سرگردانی بیش نیست. شادی اگر چه پرنده ای جَسته و دور از دیدرس است، شادمانی ضرورتی است که در این سمتِ کور جغرافیا بسته به بهانه های کوچک است. فوتبال روزگاری است که می چرخد و می چرخد و تمامی ندارد. با همان حسِ نابِ اولیه در برابرِ تصویرِ کماکان اولیه. 

 

 چاره ی آنی هر شکست، خوابِ شوینده است. بعد از هر باختی سعی کرده ام سر بفشارم به زمینی یا بالشتی و در خواب عمیقی فرو بروم. فرایندِ بهت، غم انگیزی و پذیرشِ منتش را انگار خوابِ آمرزنده بر عهده می گیرد. سر می فشرم و از فرط خستگی با تنی نزار و ذهنی حاضر به خوابی فرو می روم که به طولی نخواهد انجامید. طولانی ترین خواب، چاره ی آن آخرین و تمام عیارترین شکست است. مرگ. زندگی اما کماکان فوتبالی جاری است!

پنجمِ خرداد نود و هفت 

۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۰۵
شایان تدین

 امشب رویایی به پایان رسید که پیش از این تمام شده بود. در واقعیت تمام شده بود اما نه برای عشاقِ خیالباف. نرفتنِ ایتالیا به جام جهانی (چه عبارتِ سخت غریبی!) و خداحافظیِ بوفون، حکمِ رسمیِ پایان رویایی بود که با آن بزرگ شده بودیم. ایتالیا پس از 2006 به سراشیبیِ ممتدی گرفتار شد که گه گاه اشتیاقِ مهار نشدنی بوفون و یا ذکاوتِ کونته مانع از سقوطِ سراسری اش گشته بود. حالا اما اتفاقی که باید افتاد. ایتالیا از رفتن به روسیه بازماند و ایتالیایی ها ناکامی را عمیقا تجربه کردند.

 

 فسادِ دامنه دار، عقب ماندن از قافله، مشکلاتِ بسیارِ مالی، واسپاریِ لیگ به سرمایه داران تازه کار، نبودِ استعدادِ درخشانِ تازه، مشکلاتِ جدیِ مدیریتی، ضعفِ بزرگِ آکادمی ها، ونتورا و همه ی این ها و بیش از این ها. هر چه بود شد آن چه شده بود. راهی جز رویارویی با واقعیتِ موجود نیست. اما هشدارِ بوفون را نسل های بعدیِ ایتالیا نباید از یاد ببرند: ایتالیا نباید به متوسط بودن عادت کند! عادتی که با رفتنِ او خطرِ جدی نهادینه شدنش احساس می شود. فوتبال با واقعیات سیاسی اجتماعی گره خورده است و ایتالیا به یک بازاندیشیِ عمیق محتاج است؛ بلکه در همه شئوناتش و حتما در فوتبال! نرفتنِ ایتالیا به جام جهانی غمی است که بر جانِ هر شیفته ی فوتبال چیره می شود و التیامش با وضعیتِ موجود چندان ممکن به نظر نمی رسد.

 

 با این همه، با هر چه منطق و هر واقع بینی جام جهانی بی ایتالیا رویدادِ غریبی است. نه برای همه آنان که عاشقی شان با آن تیمی گره خورده که هر کسی را می توانست عاشق فوتبال کند بلکه حتی برای سخت ترین رقبا. چیزی کم دارد روسیه و ما به خاطره باید سَر کنیم. خاطره هایی که با ما بزرگ شده اند. آتزوری بخش جدایی ناپذیری از ذهنِ تپنده ی ماست. با خاطره و نقشی از آن اما نمی شود واقعیت را نگه داشت یا بر آن غلبه کرد. آن چه از امشب باقی خواهد ماند اشک های موقرانه ی بوفون است و یادِ تیمی که خواست اما نتوانست در حد و اندازه ی کاپیتانش باشد. امشبِ تلخ، جایی از جهان است که با هیچ شادی جبران نخواهد شد.

 

 حالا، به آن آینده ای فکر می کنم، آن شب، آن روزی که سر یک بزنگاه یا در ملالِ لحظه هایی کشدار، نشانه ای، تلنگری یادِ شیفتگی نوجوانی ام خواهد انداخت. یادِ آن افسانه ای که شور می بخشید. بوفون. اطمینان دارم افسانه ی بوفون اما خود بوفون نخواهد بود. او جایی از جهان است که با هیچ قصه ای تکرار نخواهد شد. 

۱ نظر ۲۳ آبان ۹۶ ، ۰۳:۳۱
شایان تدین

  فوتبال آخرین تجسمِ مقدس دوران ماست، فوتبال در لایه های زیرینش حتی اگر یک سرگرمی هم باشد، چیزی مانند یک آیین مقدس است. در حالی که دیگر آیین های مقدس، در حال زوال اند، فوتبال تنها چیزی است که با ما باقی می ماند، فوتبال نمایشی است که جایگزین تئاتر شده است.

پیر پائولو پاوزلینی

 

  85 دقیقه گذشته است. پاریسی ها زهرِ خود را ریخته اند. بارسلونا 3 پاریسن ژرمن 1. 85 دقیقه گذشته است و دی ماریا در آستانه ی دروازه می لغزد. 9 دقیه ی بعد: بارسلونا5 پاریسن ژرمن 1. حالا وقتِ لغزیدنِ آردا توران است. آیا رویای شهر بارسلونا به پایان می رسد؟ صدمِ ثانیه معین است. ترشتگن خودش را سراسیمه به سمت توپ می کشد و توپ را در چشم اندازِ خالیِ دروازه پس می گیرد. چند ثانیه ی بعد نیمار، توپ به نیمار می رسد. پاسِ بلندِ عمقی می دهد و سرخیو روبرتو پیش از آنکه توپ به زمین بخورد آن را به سمت تورِ سفید دروازه راهی می کند. ماموریت غیر ممکن به قول عادل فردوسی پور ممکن می شود. معجزه اتفاق می افتد. از لغزشی به لغزشی دیگر. 10 دقیقه تاریخ.

 

  معجزه ها کم اتفاق می افتند. معجزه برای آدم های دست و پا بسته هیچ وقت اتفاق نمی افتد. اصلاح می کنم؛ معجزه اصلا اتفاق نمی افتد. معجزه رقم می خورد. بازیِ دیشب، بختِ خوبِ نسلِ ما بود که می توانیم تا سال ها برای همه تعریفش کنیم و پزِ تماشای سرِ وقتش را بدهیم. می توانیم از شبی تعریف کنیم که دیگر سال هاست تکرار نشده است. معجزه های فوتبالی آن هم از این نوعش به ندرت رقم می خورند. معجزه ای از جنسِ همین نیوکمپ. 1999. بازگشت ناباورانه ی شیاطین سرخ و بهتِ مونیخی ها. شبی را که به عنوان یک یونایتدی همیشه حسرتِ ندیدنِ سر وقتش را خورده ام. دیشب چنین شبی بود. شبی که  فوتبال لبخند زد. شبِ دوباره ای که به خودمان یادآوری کردیم فوتبال مساله ی مرگ و زندگی نیست؛ چیزی فراتر از آن است. از نیوکمپ تا نیوکمپ. 1999 تا 2017. دو شبِ تاریخ.

 

  با همه ی ناباوری یک اطمینانِ قلبی داشتم که بارسلونا برنده است. در این اطمینانِ نهفته ی کوچک اما سنگین انگار خودِ پاریسی هام شریک بودند. این شراکت عملا به گل به خودی و دادنِ پنالتی رسید و حتی شلیکِ سردِ کاوانی هم چاره نکرد. بارسلونا طوری بازی را شروع کرد انگار حداقل 5 نفر بیشتر اند در زمین. آن ها 90 دقیقه با همه ی قوا جنگیدند. شب، شبِ نیمار و ترشتگن و عاقبت، سرخیو روبرتو بود. شبِ آن هایی که کم خونِ جگر به عشاقِ بارسلونا نچشانده اند. در شبی که مسی فوق العاده نبود اینیستا با پیگیریِ تا آخرین قوای توپ و آن پاسِ بیرون پای شگفت انگیزش سببِ گل های دوم و سوم بود و آن سه ( ترشتگن و سرخیو روبرتو و نیمار) رقم به معجزه دادند. فوتبال بازیِ جزئیات است و لحظه ها تایین کننده اند. فوتبال خطابه نمی کند اما قوا می بخشد و صحنه ی نمایش است. در فوتبال لحظه ها مثلِ لحظه های حساسِ اخلاقی اند. یک انتخاب اشتباه، یک لغزش نا به هنگام از اوج به حضیض می کشاند. فوتبال بی رحم است. 15 سال دیگر کسی بازیِ درخشان پاریسی ها در پاریس و درخششِ دی ماریا را به یاد نخواهد آورد. حتی خودِ کاوانی نیز باید آن ضربه ی تماشایی اش را در بازیِ دیشب به فراموشی بسپارد.  

 

  فوتبال خطابه نمی کند اما درسِ زندگی است. آلبر کامو هم مثلِ پازولینی در جوانی فوتبال بازی می کرد و سل که سببِ مرگش بود سال ها پیش تر از آن سببِ کناره گیری اش از مستطیل سبز شده بود. او یک بار گفته بود " می توانم بگویم اندک اخلاقی را که تحصیل کرده ام بر روی صحنه تئاتر و استادیوم فوتبال به دست آورده ام." پازولینی نیز از جایگزینی فوتبال به جای تئاتر گفته بود. در این وانفسای عصرِ ما که سرمایه داری و فساد با چنگالِ تیزش به جانِ همه چیز افتاده است و هر چیز را بی چیز نموده فوتبال نیز در سراشیبی است. فوتبال به مثابه ی یک دراما در داخل و بیرون از مستطیل سبز همواره در فراز و فرود است. نفسِ خودش امروزه در خطر است. در همچین شرایطی است که بازیِ دیشب قدرش بیشتر می نماید. خوشحالی ها و توییت های همگان قابل درک تر می شود. مالدینی و جرارد و ریو فردیناند و گری لینه کر. من و شما و هر شیفته ی فوتبالِ دیگری. مایکل اوون دورِ استودیو را از فرط خوشحالی می چرخد؛ هم او که روزی دروازه ی بارسلونا را باز کرده است. بنابراین بازی دیشب را نه به بارسلونایی ها و عشاق آبی اناری که به هر آدم نگران وضعیت و عاشق فوتبالی تبریک می گویم و به نوبه ی خودم خوش حالم. 

پیر پائولو پازولینی

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۵
شایان تدین
 هفتمِ مرداد است و به سرم زده برایت بنویسم. سعی می کنم کوتاه باشد. چرا که در بلند نوشتن از تو کم می آورم. درباره ی تو که نباید نوشت. باید کنارت بود. حتا در سکوت. حتا در خواب. باید پیشت بود و به هر چیزِ سطحی و کوچک فکر کرد. باید پیشت بود و از هر چه اضافه است بُرید. هفتم مرداد است و تو مثلِ مردادی. نه مثلِ که خودِ مردادی. که نه می شود درباره ات نیندیشید و نه می شود درباره ات نوشت.

 به سرم زده پیش از این که تبریکِ تولدت را بگویم درباره ات بنویسم. گفته بودی درباره ی گذشته ها بنویسم. درباره ی اتفاق ها. اسم برده بودی و خواسته بودی. من اما در عاطفه ها قوی ترم. مثلِ خودت. در موجباتی که برایم فراهم کرده ای. بی آن که خواسته باشی. در تاثراتی که از تو دارم. که فراترند از آن چه آنی ست، آن چه در قالب، جا نمی افتد و آن چه آرام آرام پاک می شود. تو از صفحه ی روزگارِ من نمی افتی. که فراتری از آنچه درباره ی خودم می دانم. از گذشته ها برایت نمی گویم. حالا نمی گویم. یک وقتِ دیگر. اصلا خودت که بهتر می دانی. بهتر می گویی. فعلا پیشِ خودمان بماند. که شاهدی نداریم. من که همه ی این سال ها اینجا بوده ام و نه شهادتی داده ام و نه شاهدی دیده ام. آنجا هم لابد خبری نیست. از آن روزها فقط مکان ها مانده اند. نه عمومی که خصوصی شان. و البته دفترهایی. برای من. برای تو. که بیشتر فوتبالی اند و چه چیزی از این بهتر، قدیمی تر و عزیزتر؟

 من آدمِ حالای خودمُ حالم خوب است. اما خب می دانی حسرت هایی لاجرم هستند. حسرت هایی که بختک اند. نفسِ آدم را تنگ می کنند و دست و پا می طلبند. گرچه دست از پا زدن نمی کشم و سعی کرده ام بلد باشم کنارِشان کنار بیایم. اما خب سه سالِ پیش هم نوشته بودم در همان یادداشت کوتاهی که دوستش داری. که " انسان یکپارچه ای نیستم. در واقع لحظات از من عبور میکنند و من هر بار متفاوت با آن ها رو به رو میشوم. و یا شاید هم خودِ آنها همه چیز را به عهده میگیرند." حسرت ها که از همان اول یقه ات را نمی چسپند. از جنسِ یادهایند و همان سه سال و نیمِ پیش گفته بودم از گذشته ای "که یادواره هایش را ،پاره ای لحظات، همچون مِهی، آرام به من میرساند" و بعد بختکِ جانم می شود. و بعد دل و سینه ام را تنگ می کند. مهارِ زندگی ام را می گیرد و دمار از روزگارم در می آورد. یکی شان همین چند روزِ پیش مابینِ مستی به سرم افتاد. همین مرداد بود. این که می دانی، آن موقع ها همه چیز مهم تر بود. با همه ی خُردی معنایِ فراگیر تری داشت و اصلا اهمیت داشتن مهم بود. مخالفت ها. بی اعتنایی ها. سری میان سرها در آوردن و طورِ دیگری فکر کردن. آن موقع ها این قدر همه چیز توخالی نبود. یک مخالفتِ ساده ارزشی انقلابی داشت و یک جرقه ی گناه آلودِ فکری خوابِ مان را تباه می کرد. آن موقع ها همه چیز بهتر نبود. من که خوش حال تر هم نبودم. یعنی معیاری ندارم تا بسنجم. شاید اگر حالا آن موقع ها بود حرفِ منم طورِ دیگری می بود. که نیست. من آدمِ حالایم. و تو هم همینطور. گر چه شماها بیشتر مانده اید. ردهای صریح تری دارید. هم تو. هم جک. شما یادگارهای بیشتری دارید. قضیه فقط سن و سال نیست. چیزهای دیگری هم هست. دل کندن برای شما سخت است. برای جک از تو سخت تر. طبقِ معمول خیلی چیزها را می گذارم برای بعد و حالام خیلی حرفِ نزده تنگِ همین سطر خیال کن. اما بگذار این یکی را بگویم که ناچار بوده ام به دل کندن. نه علاقه ام را سرِ راهی گذاشتن به امانِ خدا و رفتن. نه. بلکه تحملِ رد شدن. آدم که همیشه برای آن چه در پیش است صبر نمی کند. گاهی صبر کردن برای آنچه گذاشته ای به ناچار و گذشته ای به کار می آید. که سخت ترم هست. خب من باید دل می کنده ام. دل نبُریده ام .مجبور بوده ام. اصلا آدم باید یاد بگیرد رفتن را. همین قدر کافی ست. صبر می کنم.

 فعلا به فردا فکر کن. و نوری که لابلای صفحه های کتابِ کهنه سرایز می شود. و نوری که رنگِ دریاست. و شب ازش کم نشده. ما که همیشه نیمه های پنهان بوده ایم. فرازِ نیمه های تاریک. نه اهلِ شکایت که غمگین. نه افسرده که سرخوش. ما از نور و از تباهی بهتر می دانیم. و می فهمیم فردا چقدر وسوسه برانگیز است. و می فمهیم که دیروز از دست رفته است و گذشته نمی گذرد. اما بیا بلد بشویم طی کردن را. خیال کن. همیشه. خیالت تخت که یک روز می رویم. همانطور که قرارش را داشته ایم. شاید نتوانیم همه جای دنیا برویم یا همه ی آدم های دنیا را ببینیم اما قرارش را که داشته ایم. داریم. همین است. قرارمان رفتن برای همیشه نبود. رفتن بود. رفتن خوب است. کاستن خوب است. سادگی خوب است. همه ی این ها را تو خیلی بهتر از من می دانی. بیا خیالِ مان را دستِ دیروز ندهیم. خیال مالِ امروز است. نه گذشته. نه آینده. خیال مالِ همین حالاست. بیا خیال کنیم. همه ی آن خیالاتِ کوچک و بزرگ را کنار هم بچینیم. یک به یک. مبادا که از دستشان بدهیم. جک با تواَم. مبادا. تا همه ی آن ها را محقق کنیم. بیا خیال کنیم که محقق می شوند.

 خلاصه هفتمِ مرداد است و تولدت مبارک. چه بارها که همین جمله رد و بدل شده میانمان. به همین کوتاهی. هفتم و هفدهمِ مرداد. می دانم اسبابِ راحتی ات نیست این حرف ها. می دانم این نوشتن را ترجیح نمی دادی. و می دانم که برای خودم هم سخت ترش کرده ام اما آغازِ زندگیِ تو برای من آغازِ خیلی احساس ها و خیلی چیزهاست. چه اولین ها که با تو تعریف و تجربه کرده ام. در ذهنیاتِ خودم. تو که شریک و موجبِ خیلی از آغازهایم بوده ای. بی آن که خودت بدانی. یا بخواهی. در سکوت. در خواب. مثلِ همین حالا. که ساکتی. خوابیده ای. بیست و شش سالگی ات مبارک. دلم به هفتِ تو خوش است. نه به هفدهِ خودم.

۳ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۰۶
شایان تدین

 ژوزه مورینیو یک ستاره بزرگ است. اولین باری که مورینیو همسرم را دید، به او گفت:  "هلنا، یک ماموریت داری. به زلاتان غذا بده، بگذار بخوابد، او را خوشحال نگه دار". این مرد هر آنچه که بخواهد را به زبان می آورد. او را دوست دارم.

زلاتان ابراهیموویچ

 

 منچستر امسال شهر پر سر و صدایی ست. کسانی آمده اند تا غرورِ یونایتدی ها را بهشان بازگردانند. این کسان اما معمولی نیستند. آقایانی خاص اند. مردانی متکبر، شوخ طبع و بابِ میلِ رسانه ها. یکی ژوزه مورینیهو و آن دیگری زلاتان ابراهیمویچ.

 از شما چه پنهان که کم از دستِ مورینیهو حرص نخورده ام. لاجرم که سرمربی چلسی بود و صف کشی تیمش، اینتر را در برابر بارسلونا از یاد نمی برم. یا آن بازیِ کذاییِ چمپیونس لیگ. آخرین حضورِ سر الکس. که البته مرد و مردانه مورینیهو با صدای بلند ابرازِ همدلی کرد. با فرگوسن و منچستری ها. او با خیلی از ستاره ها بی مروتی کرد و از اهانتش به ونگر عُقم می گیرد. حالا اما پای یونایتد در میان است. حالا اما او به حاشیه ی امنِ ذهنیاتِ من پیوسته. حالا اما اعتراف می کنم که پشتِ همه ی حرص و جوش هایم ناچار بوده ام به ستایشِ قلبیِ ژوزه. از همان روزی که رو در رو با خبرنگارانِ بریتانیایی از سپشل من که خودش باشد گفت. از همان روزی که او محبوبِ دلِ رسانه های انگلیسی شد. برای همه ی احترامی که همیشه برای یونایتد و سر الکس قائل بود. او که پورتو را اعتلا بخشید. پس از نیم قرن چلسی را به جمع مدعیانِ فوتبال جزیره بازگرداند. با اینتر بارسلونای مهارناپذیر را متوقف کرد. فاتحِ دو باره ی چمپیونس لیگ. حالا او جانشینِ فن خال شده است. دستیارِ قدیمی حالا زخمِ زبان هم می زند که "من هرگز در قایم شدن پشت کلمه ها و فلسفه ها خوب نبوده ام..." حالا او آمده. نه اما برای به جایی رسیدن که محضِ دفاع از خودش چهارمی لیگ برتر و قهرمانی جام حذفی را علم کند. بلکه آمده برای ثابت کردن دوباره ی خودش. نه به دیگران که به خودش. ژوزه مورینیهو. مردی که مکررا گفته نه به فوتبالِ هجومی یا دفاعی که به فوتبالِ متعادل یا نامتعادل اعتقاد دارد. حاضریم. حاضریم تا تعادل را به منچستر و منچستری ها بازگرداند.

 ایبرا اما در جای دیگر می نشیند. او از سرمایه های فوتبال است. بازیکنی با توانایی هایی خارق العاده. با یادآمدهایی فراوان. نام او حالا به فرهنگِ لغاتِ سوئدی هم افزوده شده. نه در حد یک نام. بلکه به عنوان فعل. زلاتانِرا یعنی حکمفرمایی کردن. او تا به حال در هر باشگاهی که بوده قهرمان شده است. آنِ خاص او را می توان مشاهده کرد. نه از الان. نه پس از هر آقای گلی و قهرمانی اش. که در همان عکس هایی که از او دیده ایم. از سال ها پیش تر. پیش از آن که راهیِ آژاکس شود. اعتماد به نفس او نمایان است. در همان تصاویر. چیزی غریب و غریضی در حالتِ چشم های او در جریان است. او با ودیعه هایش متولد شده است. قدرِ او اما به سعیش است. سعی مداومِ او. عطشِ خلاصی ناپذیرِ او به پیروزی. همان چه که وجهِ مشترکِ او با ژوزه است. آن ها بیش از آن که غریقِ لذتِ قهرمانی باشند، میلی مداوم و بیمارگونه به رقابتِ بعدی دارند. که "در برابر برد نباید احساس کامل بودن داشته باشید و در مواقع شکست نباید نا امید شوید." زلاتان مردی ست که توانایی هایش را نمی شود در اعداد خلاصه کرد. تونایی های هیچ فوتبالیستِ بزرگی در اعداد خلاصه نمی شود. حالا اویِ سی و پنج ساله زوجِ راشفوردِ هجده ساله است. و قرار است با آدمِ مومنِ منچستری ها، وین رونی هم تیمی باشد. حالا ایبرا کم ذوق ندارد که همبازیِ مردی چو اوست. پیش از این هم از رونی خواسته بود تا به پاریس بیاید. به باشگاهِ پاریسن ژرمن. حالا اما او پا پیش نهاده تا بلکه بتواند در منچستر، در بهترین لیگ جهان هم خدایی کند. تکبرِ سرخوشانه ی او نیز برای منچستری ها چیزی غریب نیست. ما پشتوانه ی کانتونا را داریم. همو که این روزها کلیپش دست به دست می شود. که به سبک و سیاقِ خودش خوشامد گفته. از خودش و انحصارِ پادشاهی اش در اولدترافورد تا "زنده باد شاهزاده". منچستر به بزرگانی از این جنس عادت دارد. ایبرا همیشه با آقای خاص هم سرِ سازگاری داشته. در اینتر روزهایی رویایی را با هم سپری کردند. حالا آن ها از همه خوش حال ترند. از این که در کنار یکدیگرند. در پایتختِ فوتبالِ جزیره. مردانی متکبر، شوخ طبع و حریصِ پیروزی. تازه واردهایی که آمده اند تا غرورِ ما را بهمان بازگردانند.

۱ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۳
شایان تدین