پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدرضا اصلانی» ثبت شده است

مطالبِ زیر در واقع دو مطلب جداگانه اند. یکی در نشریه ی 35 میلی متری، مجله کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال سوم، شماره ی پنجم، زمستان 96 و بهار 97، منتشر گردیده است. دیگری به قصدِ انتشار در نشریه ی کانون ادبی دانشگاه شیراز نوشه شده است. 

 آن که می پذیرد، نقاد است، و آن که نمی پذیرد محق است. و من در این میان گفته و رفته.

محمدرضا اصلانی

 

  خواندنِ دگرخوانیِ سینمای مستند پس از هم نشینی و رویارویی با مولف طی سه روز و خاصه در دو جلسه ی 4 ساعته، آشنایی عمیق تر با جهانِ بینی پرداخته، آزموده و فرارونده ای بود که گوشه هایی از آن طی آن چند روز مطرح شده بود. کتاب، مسلما، بی کمترین گزافه گویی از مهم ترین اتفافات تالیفی-اندیشه گانی در عرصه ی فرهنگ و هنرِ سرزمین ماست. از آن رشته کلام هایی که مدام می شود به آن برگشت، ریز و درشتش را کاوید و مطرح نمود و باز اندیشید.

 

 دگرخوانی سینمای مستند علاوه بر گشودنِ نظریِ ایده آلیسمی پویا در رابطه با سینما، خاصه سینمای مستند و گره زدنِ اجتناب ناپذیر آن به سینمای تجربی -که می تواند پیوندی مبارک در ارائه های معرف به حضورِ هنرمندانه ی مولف باشد-، نوعی  بازخوانی از چند دورانِ موثر است که بستری فراهم شده بود برای خلقِ خلاقانه و تفاهم که البته به پیروی از اصول تاریخی ما ناپیوسته بوده اند و ناخوانده و نادیده، به گوشه ای رانده شده اند. یکی از آن ها اواخر قاجار است که اصلانی از مکتبِ عکاسیِ خاص آن دوران در سطح جهانی یاد می کند و دیگری سرچشمه های دهه ی 40 و آن چه در آن زمانه ی پرشتابِ فعالِ سرنوشت ساز در عرصه ی فرهنگ، سازمان های صنعتی-فرهنگی و به تبعِ آن سینما و شعر و رمان و تئاتر و .. روی داد.زمانه پرورش خود مولف که همچنان حضورش گرامی است و فعال و خلاق.

 

 آگاهی جامعِ نویسنده از ظرایفِ بسیاری موضوعاتِ مطرح، کتاب را مبدل به سرچشمه ی زبانیکِ اندیشه های خلاقه ی بسیاری می کند. زبانِ اصلانی در این کتاب زبانی است پخته، آزموده، دقیق و فعال در اندیشه که البته از اویی که در اولین کتابِ شعرش، روزهای نیمکتی، شب های باد، در اوایل دهه ی دومِ زندگانی، به چنان زبانی نائل شده بود چیزی به غیر چنین بعید است.

 

شرح و توصیفِ مختصری از کتاب:

 

سینمای مستند به واقع دچار سوتفاهماتِ بزرگ، در تعریف و ارائه، توامان است. اصلانی فصل به فصل و نکته به نکته با شکافتنِ ریشه ی مسائل سوتفاهمات را به کناری زده و از دریچه هایی تازه به تعبیر و تاویل های تازه تر و پویا می رسد. "سینمای مستند چون می تواند از حیطه ی رقابت قطب های صنعتی اقتصاد سینما به دور باشد، خود منجی صنعت سینمای ماست." بررسیِ این فرصتِ به دست آمده و چگونگی برخورد با آن از دغدغه های اصلیِ کتاب و نویسنده است که به آینده ی سینمای ما و پایداریِ صنعتِ آن می اندیشد.

 

کتاب که در طولِ زمان پرویده-نوشته گردیده است پیشگفتی دارد و شش فصلِ مجزا که ترجیعِ بند آن سینمای مستند است. فصل ابتدایی واقعیت، مستند دارنده ی پشتواره ی فلسفی و ایده های مرکزیِ کتاب است. ایده ای که حولِ محور سینمای مستند به مثابه ی فرصتی آزاد شده از برای بیانگریِ ذاتِ سینما می چرخد و مدام به هر سویِ به کارآینده ای می نگرد و گاه و چه بسیار گاه، خود سویی تازه می آفریند. فصل های بعدی، سند مستند، صنعت مستند و رسانه مستند ادامه ی منطقی ایده آلیسمِ پویایی است که قدم به قدم، طرح ریزی می شود و در خود فشرده، در مقیاس های مختلف و در برخوردهای مختلف معرفِ حضور خود می گردد. سند به مثابه ی ابزار هر کار مستند، صنعت در مقامِ ذاتیِ اش در سینما، رسانه در مقام تحمیلی اش در تعریفِ سینما هر کدام درختی اند در متنِ اصلانی که  شاخ و برگهای خود را دارند.

 

 دو فصلِ آخر، بازخوانی دوران هایی اند که در ابتدای این یادداشت ذکر شد: اواخر قاجار و دهه ی چهل. عکاسی ما، سینمای ما و دهه ی چهل، مستند. ذکرِ نقادانه ی آن در کتاب، خواننده را فرا می خواند به مرورِ هر باره. خواندنِ این دو فصل نوعی برقراری ارتباط است با فاصله ها. بازشناسیِ تاریخی-فرهنگی در مواجهه با فرهنگ ها و جهان. که جریانی اگر جریان باشد باید که کاشفِ تاریخِ خود باشد ورنه نه تازگی، که حماقتِ خودش را عرضه و عرضه ی مجدد می کند در دوری باطل. در وانفسای حذف و انکار مدام، در ناآگاهی و بی ارادگی و بدنظریِ مسلط، خواندنِ این دو فصل اگر آغازی بر اندیشیدن و کاوشگری باشد بلاتردید مبارک است.

 

مباحثِ اصلی مطرح در کارگاه:

 در این دو روز و هشت ساعت، مطالبِ بسیاری مطرح شد. سیرِ جلسات البته، بیشتر، درسگفتارانه بود. از جمله مطالبِ مطرح، که کتاب نیز بر آن پای می فشرد، خطری است که اصلانی به نسل ما گوشزد می کند. و آن، خطرِ از بین رفتن تداومِ جامعه است. و این که ما ملتی گم شده در تاریخ هستیم. چرا؟ چرا که خلق نمی کنیم؛ در جهنم سِیر می کنیم، به جهنم عادتمان داده اند و نوستالژیِ جهنم هم داریم!

 

 در این جلسات که در تالار حکمت دانشگاه شیراز برگزار شد، بیشترِ مواردِ مطرح، مفاهیمِ تئوریکی بودند که در نگاهِ ناآشنا چندان آن چیزی نیست که از کارگاهی درباره ی ساختنِ فیلمِ کوتاه انتظار داریم. با این همه در هیچ جای دیگر نمی توان چنین حرف هایی را شنید و کسِ دیگری هم توانِ چنین گوشزدهای اساسی را ندارد.

 

 اصلانی در این جلسات به بررسی سوتفاهماتی پرداخت که درباره ی سینمای تجربی وجود دارد. از جمله، تخلیط پراتیک با اکسپریمنس. که سینمای تجربی کشف ظرفیت های تازه مبتنی بر همه ی دانش های موجود و فراسوتر رفتن از آن است و نه کسبِ تجربه های آماتورِ بی پشتوانه. تجربه در ایده ی اصلانی، دستاوردی است برای بودن در تاریخ. و تجربه ی صرف. و نه تجربه ی نادانیِ خویش. با این تعاریف، تجربه تنها یک اشتیاق، میل یا امر خصوصی نیست بلکه یک ضرورتِ تاریخی است.

 

 علاوه بر تمایز ذکر شده، تمایزِ دیگری که اصلانی دقتمان را به آن جلب کرد، تمایز میان ارتجاع و سنت است. از جمله مفاهیمِ مطرحِ دیگر مساله ی خلاقیت بود. و ارتباط آن با تجربه ورزی. که خلق دوباره ی جهان، و اضافه کردن به ذخیره های جهان، خلاقیتِ در حال تجربه است. و چنین است که تجربه، کشف زیبایی جهان می شود. و طنین این جمله ی استاد، که زیبایی-دیدن، امری اخلاقی است و آن ها که تجربه نمی کنند آدم های بی اخلاقی هستند. تجربه نمی کنی بلکه مصرف می کنی و می خوری.

 

 از موضوعات دیگرِ مطرح، که حیفم می آید اشاره ای به آن نکنم، مساله ای اشتباه کردن است. اصلانی با تاکید بر اینکه انسان تنها موجودی است که اشتباه می کند، از حقِ شریفی سخن گفت که اشتباه کردن است. و تابوی اشتباه کردن را معیاری برشمرد در سنجش جامعه ی دیکتاتورانه. با اشاره به اشتباهات مشهورِ تاریخی از جمله اشتباه کریستف کلمب و البته اشتباهی که زبان است، مساله گشوده تر شد که ما در جهانِ اشتباهات شکل گرفته ایم و مدام بر سر سوء تفاهم ها، تفاهم می کنیم. و از این نیز پلی دیگر به مساله ی تجربه، که تجربه، چیزی نیست مگر خطر کردن برای اشتباه کردن. و چنین است که در تجربه موفق بودن و نبودن محلی از اعراب ندارد. تا کی بتوان وضع مکرر دیدن. و از این مساله دریچه هایی نیز به سمتِ سیاست، خاصه سیاستِ مسلط گشود و بخشی از جلسات را به خود اختصاص داد. 

 

 کلیدواژه ی بعدی، واقعیت بود. و معظلی که در برخورد با آن داریم. که مفصلا، در کتاب شرح داده شده است و طی جلسات، اشاره هایی بدان شد. که امر بدیهی کجا بدیهی است؟ فلسفی ترین مسائل گاه بدیهی ترین مسائل اند و اندیشیدن بدین قضایا، جهتِ نگاهمان را به زندگی تعیین می کند. جهت نگاه و نگاهی که واجب است برای هنرمند بودن. تمایزِ دیگری که مساله را شکافت، تمایز میان ریشه ی لاتین رئالیسم با ریشه ی واقعیت، واقع و وَقَعَ بود. ریشه ی لاتین، به معنای شی دسترس پذیرو قابل محاسبه است. امر ساکن. که مطلق است و ماضی شونده نیست. در حالی که واقعیت ریشه در اتفاق افتادن دارد. ساکن نیست. زمان مند و گریزنده و ماضی شونده است. بحران واقعیت معاصرِ ما ریشه در همین تمایزِ اساسی و نادیده گرفته شده دارد. ما جهان را در حرکت آن ادا می کنیم و حال، منگ و گیج در برابر واقعیت، به عنوان یک ایرانی، ایستاده ایم. واقعیت در نظرِ اصلانی، با نقل قولی از لوکاچ، امری است مغشوش که همواره میل به پنهان کردن دارد. چرا که گناهکار است. به عنوان فیلمساز، در مواجهه با آن چه برهنه نیست، باید مثلِ یک کارگاه رفتار کرد.

 

 خیال، مساله ی بعدی بود. فکر متصور و مرادف هایش در فارسی، هندی، انگلیسی و لاتین. خیالی که در تاریخِ مخیل ما، وسعت و عمقی بسیار دارد. از اندیشیدن، مراقب بودن، ترسیدن تا فکرکردن. چنین است که خیال، یک امر هپروتی نیست. بلکه به قول اصلانی یکی از مکانیسم های مهم ذهن برای شناخت شناسی است. خیال با تندیس نیز مترادف است. اگر حافظه نگه می دارد، خیال، سامان می بخشد. تدبیر نیز هست. خیال بنابراین، حذف جهان و واقعیت نیست. این کارِ توهم است که وجه ترس آمیز و دفرمه ای دارد. خیال نیرویی ذهنی است که توامان، ما را به جهان نزدیک و از آن می گریزاند. ارجاعی است به کافی نبودنِ جهان و نارضایتیِ ما در مواجهه. خیال، واقعیتِ جهان را حذف نمی کند بلکه به مثابه ی مصالح بدان می نگرد. روابط عادی را البته تغییر می دهد و زیستن را، چنین، مقدور می سازد. عقل گرایی افراطی قرن 18 آن را طرد کرد.آن را به عنوان حاشیه ای بر تفکر عقلانی در نظر گرفت. پس از چندی اما، به دلایلی، ورود به ناشناخته ها باز مساله گردید. خیال، بازکشف و بازخوانی شد و ناخودآگاهِ فردی و جمعی مطرح.

 

 و بالاخره مساله ی فیلم مستند. که مساله ای اصلیِ کتاب است و نقطه ی ثقلِ آن. فیلم مستند در نگاه اصلانی، کشفِ پنهانی های یک مساله است. سینمای بی تخیل، خاصه در مستند، در نظرِ او جایی ندارد. تبدیل واقعیت به امرِ عادت شده و تکراری نه دیدن  واقعیت، که ندیدن واقعیت است. شما وقتی تکرار می کنید: جهان را کشتی! در فیلم، زایشِ اتفاق است که مساله است. مستند، فیلم گرفتن نیست. گرفتن و شکار کردن واژه هایی انحرافی اند. مستند هم نوعی فیلم ساختن است. مستند، سنتزی است که واقعیت سومی را از دل ذهن فیلمساز به عنوان واقعیت اول، و جهان بیرون به عنوان واقعیت دوم بیرون کشیده است. تصویرِ ما اکنون خود سندی است برای خودش. عادات ما، زندان اشیاء هستند. فیلسمازِ مستند، درِ زندانِ عادات را باز می کند. حقایق های تو در تو به شیر خفته می مانند/ که عالم را زند بر هم چو دستی بر نه ای بر او. با چنین دیدگاهی است که البته سناریو سرِ صحنه گسترش و گاهی تغییر پیدا می کند. فیلمساز با حضور ذهن در لحظه، بداهه می پردازد به جای اینکه صحنه را متصلب کند. حاضر کردن متفاوت است با شکار کردن. در نظرِ اصلانی، یک داستان، یک فیلم، یک اثر، سیستمِ اطاعات است و نه حجمِ آن. دامن زدن به اغتشاشِ اطلاعاتیِ عصرِ ما کار سینمای مستند نیست. یک مستند وقتی مستند است که به حافظه تبدیل شود و استراتژیِ اطلاعات داشته باشد. در این میانه، تمایزِ سینمای داستانی از مستند بدین قرار است که "سینمای داستانی تخیلی را بر گرفته از واقعیت های پراکنده و تجربه شده ی جهان عینیت می بخشد..." و سینمای مستند "عناصر جهان عینیت یافته را در ظهور من وجهِ آن، با تخیلی ترکیب کننده به هم ارتباط می دهد." 

 

 در نهایت با اشاره به اینکه سینما برآینده همه ی هنرهاست و البته همه ی علوم، با ذکر نمونه ها، به ضرورتِ نگاه جامع پرداخت. که هنرِ تک وجود ندارد. هنر زنجیره ای است به هم پیوسته. موسیقی و معماری و نقاشی و ادبیات و ... هنرمند باید نسبت به هنر آگاهی جامع داشته باشد. و البته نسبت به علوم انسانی. تا جهان بینی کسب شود. و نگاه و جهتِ نگاهی که گفته شد، جریان یابد.

 

در نهایت این نصیحت را آویزِ گوش و ذهن و زبانم قرار می دهم. راهِ ما به هوشِ ما بستگی دارد و قرقره ی تاریخ، مرگِ تاریخ است! و طنینِ چنین پاسخی که: بن بست نتیجه ی ناتوانیِ ذهنیِ شماست!

 

یادداشتی بر کتاب:

 

  آنچه موج به موج در این کتاب می توان دریافت آگاهی و وسعتِ آگاهی برخاسته از وسعتِ اطلاعاتِ نویسنده است. بی آن که ادعایی بر حرفِ واقعا تازه ای باشد، نوعی تازگی دایمی را می توان دریافت. شناختِ سازوکارها از اصل های اساسی کتاب است. نفی و انکار و توهم به کارمان نیامده، نمی آید. آن چه بالفور باید در اولویتِ کار قرار بگیرد، عهد به فهمیدن سیستم ها و سازوکارهایشان است. عهدی که باید با خودمان ببندیم تا بلکه، نفرینِ فراموش شدگی، اندکی، از سرمان، کم بشود. از جمله فصل های درخشان کتاب فصل صنعت مستند است. که با شرح تاریخ مختصری از ثبتِ حرکت و بی تابیِ جهان صنعتی در طلبِ چنین معجزه ای آغاز می گردد و با تعریفی از صنعت، مکانیسمِ آن را به سینمای مستند پیوند می زند. فصلی که صلابتِ نگاهِ نویسنده و فاصله ی او با آن چه به طورِ معمول، با ادعاهایی گزاف، در این باب شنیده و خوانده ایم را آشکارا می بینیم. از نظرِاصلانی، سینمای مستند نه تنها خود یک کالای تولیدی صنعتی است که پشتیبانِ تولید و روند صنعتی و توسعه ی پایدار است. "بدون حضور سینمای مستند، نمی توان جامعه ای را به عنوان جامعه ی صنعتی محسوب دانست." شاید که کارخانه هایی باشند و آمار هم چیزِ دیگری بگوید اما "ذهنیت صنعتی و مواجههِ صنعتی با جهان، در این جوامع شکل نگرفته است." مستند تحتِ چنین شرایطی "حافظه ی دراز مدت منافع تولیدی یک ملت" است و نه تیزر تبلیغی بلند یا کوتاه مدت. رابطه ی تنگاتنگ مستند با صنعت فاصله ی میان مکانیسمِ علمی با اطلاعات علمی را آشکار می کند. از تکرار و دور باطل جلوگیری می نماید و صنعتی اندیشیدن را به جوامع می آموزد. مستند نوعی سازمان حافظه ی جوامع است و ما اگر فراموش شدگانیم، جای چندان شگفتی نیست که نهادهای اساسی این مملکت اصلا ضرورتِ چنین چیزی را درک نکرده اند و بلکه ترسیده اند از ماهیتِ موشکافانه و نقادانه ی آن. چرا که مستند، نقد سیستمیک را به جامعه آموزش می دهد و به قول اصلانی، در مقام حافظه ی انتقادی تاریخ است. ما برای حضور داشتن باید که صنعتی باشیم و برای صنعتی بودن، باید که الگوی اندیشه گانی داشته باشیم. و این بر نمی آید مگر از سینمای مستند و مگر از پیوند نهادهای فرهنگی با نهادهای صنعتی. اصلانی می نویسد: ما رفتارمان را نسبت به انقلاب صنعتی متعین نکرده ایم، و چون نکرده ایم است که انقلابِ صنعتی از برای ما، یک مصرفِ صنعتی-کالایی است؛ نه پایگاهِ صنعتی. و شاید از این باشد که هر آنچه کردیم و خواهیم کرد، حتی اگر خودِ ما همه ی ابزارها و اجزای ماشینی را خود بسازیم و خود، خودکفا شویم، هم در واقع صنعتی تولید نکرده ایم. و در ادامه این که: ما آنگاه می توانیم صنعتی را تولید کنیم که نقد تولید کنیم. نقد، یکی از صنایعِ بزرگِ جهانِ امروز است، ما نقد تولید نمی کنیم. ما تشریح و توضیح تولید می کنیم، و این تشریح و توضیحِ به رغمِ ضروری بودن، کاری به انجام نمی رساند. خلاصه مساله سر این است که سینمای مستند، شرط ضرورِ خودآگاه شدن صنعتی است و بخشی از روند تولید و سینمای مستند باید که نتِ عمودی موسیقیِ صنعت ما باشد تا همه ی صداها با هم شنیده شوند و همه ی این ها بسته به این است که ما بتوانیم نقد تولید کنیم.

 

رشدِ روزِ افزونِ سیستم های تصویریِ رسانه ای، سینما را از وظیفه ی خبررسانی و اطلاع رسانیِ خود آزاد ساخت و این نزدیک به اتفاقی است که برای نقاشی پس از کشفِ عکاسی رخ داد. حولِ چنین بستری است که ایده های اصلانی ساخته و پرورده شده است. سینمای مستند در واقع آزمایشگاه تجربه است. تجربه ی نابِ خلق یک زبان. تجربه ی خلق روابط جدید و آفریدن و ایجادِ جهانِ جدید. و این ها همه برآمده از فرصتی است که برای او مهیا شده. از یک سو به دلیل وارد نشدن در فرایندِ تجاری-صنعتی-کالاییِ سینمای مسلطِ داستانی، و از سویی دیگر پیشرفتِ رسانه ها سینمای مستند را از وظیفه ی سنتی خود که اطلاع رسانی بود، فارغ ساخته است.

 

و در پایان باز به دو فصلِ نهایی نقبی بزنم که خواندنِ هرباره اش می ارزد. دو فصلی که به ما یادآور می شود باید به کاوش در حضو و عدمِ حضور تاریخی مان بپردازیم. و فهمِ مدرن را جستجو کنیم در سیاه مشق های میرزا غلامرضا و عکس های ناصرالدین شاه و آقارضا. فهمی که آگاهانه به چگونگی بروزِ خویش می اندیشید و از شرِ گسست های تاریخیِ فرهنگیِ ما در امان نماند. برای مثال می نویسد: این تجربه ی عظیم و راهگشای دوران-مکتبِ عکاسی، با سقوطِ خاندان قاجار، چنان در بی مهری و تحقیر فرو رفت که به تجربه ای فشرده و پشتوانه ی تاریخمند تبدیل نشد. نگاهِ جسورِ اصلانی در این فصل ها طرحی در می اندازد از عکاسی به نگارگری و از عکاسی به سینما، خاصه سینمای مستندِ دهه ی چهل به بعد که آن نیز به گسستِ سختِ دیگری انجامید. اصلانی از اعتباری نادیده سخن می گوید که در بی اعتنایی بی اعتبار شده ورنه جای بسی شگفتی، تامل و پیشروی دارد.

 

 در نهایت، در فصل نهایی با شمردنِ فعال ها، فعالیت ها و شاخصه های فرهنگی سعی در گرفتنِ نبضِ اجتماعی آن دوران را دارد. با خبردهی از آن چه طی شده است و بی خبریم تا ردگیری آن چه پیش آمد و خوش و خرم نبود البته. فصلِ آخر او شهادتی است به حضور. شهادتی که باید شنیده شود ورنه در بی اعتنایی، هر چیزی بی اعتبار است و انگار که نیست اصلا. شبیه به همان دوران هایی که از اهمیتِ آن نگفته اند و نخواسته اند که بگویند که "شاید همدستانه، چندین گروهِ مخالف با هم از قضا، با هم به نفعشان نباشد." "این همه گفتیم، تا آن فضا ترسیم شود. که موجب تواند بود، نهضتی برآید، یا جریانی، جریان شود." اصلانی از فهمِ سرمایه گذاری فرهنگی در آن دوران سخن می گوید که به رشدِ چشمگیر سینمای مستندی انجامید که خود او نیز در آن سهمی به سزا داشت و از آن، به عنوان مکتبی درخور یاد می کند و آن را نوول نویسی سینمای ایران می اند که سعی می شد موضوع، بابی باشد برای طرح ساختاری نوول-قصه.

 کتاب نوعی آسیب شناسیِ تاریخِ نبودنِ ما نیز هست. نبودنی که ریشه در همان بی اعتنایی دارد. نبودنی که تقصیرش گاه به گردنِ تاریخ نویسان است و عدمِ رشدِ پیوسته ی تفکرِ نقادانه ی تاریخ مند. و البته، حاشیه های ادبی که همیشه گم بوده اند و تاریخی به درازای حضور-عدمِ حضورمان دارد. لا به لای سنتی که شفاهی بودن از ارکانِ تاریخیِ آن است.

 

 سرنوشتِ دگرخوانی سینمای مستند، که نوعی دگرخوانی هستی شناسانه از حضور و عدمِ حضورِ معاصر و تاریخیِ ماست، باید که خواندن هر باره و ایجاد بستر گفتگو باشد. آنچه حلقه ی مفقوده ی تالیفاتِ امروزین ماست. کتابی چنین گرانمایه یا هر اثرِ دیگری نوشته می شود و انگار که نیست اصلا. آن چه انگار که نباشد واقعا نیست. سینما بسترِ گفتگوست. گفتگویی که کتاب و حضورِ قاطعِ تاریخیِ محمدرضا اصلانی، فرا می خواندمان و چه پست، چه حقیر، چه فرومایه و چه ناچیزیم اگر که تکانی به استخوان اندیشه ندهیم و در حماقتِ خویش غرقه باشیم و مدعی. 

۱ نظر ۲۴ آذر ۹۷ ، ۱۷:۲۰
شایان تدین

لوییجی تنکو آوازه خوان و شاعر ایتالیایی است که در آستانه ی سی سالگی خود را کشت. دالیدا، معشوقه ی او، آوازه خوانی بود شهره تر و دوره گرد در زبان و ماجرا، که بیست سال بعد تر، به شکل و دلیلی دیگر، دوباره خود را کشت.

 

بزرگترین جاه طلبی من این است که مردم متوجه بشوند که من هستم، به واسطه ی ترانه هایم. چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده است. 

لوییجی تنکو، در مصاحبه با ساندرو چوتی، ۱۹۶۲، ترجمه از ویکی پدیا

 



 به سرنوشتِ آدم ها که فکر می کنیم به چه فکر می کنیم؟ لابد به سرنوشتِ خودمان و این که آن چه بوده دیگر نخواهد بود و آن چه هستیم دیگر نیستیم. به سرنوشت که فکر می کنم به یک لحظه فکر می کنم. این که هر لحظه چگونه از خود بی خود و با خود بی تابمان می کند. این که لحظه چه انکارِ مدامی است در هر شوکی که جانمان را به جادویی پنهان روشن می کند.


 در بچگی آوازش را شنیده بودم. آن قدر دقیق و شفاف کلمه ها را ادا می کرد که به ناچار وردِ زبانم گشته بود. اُ کَپیتُ که تی اَمُ. اُ کَپیتُ که تی اَمُ. چطور چیزی فراموش می شود و چطور چیزی به یاد می آید را نمی دانم. فراموشش کردم. دیگر ادای کلمه ای نبود. تا پارسال. تصمیمی و دوره ای را گذراندن. ساعات خوبِ یادگیری مقدماتیِ زبانی دیگر. روزی، در ظهرِ گرمی، ناباور، ادای کلمات مکرر شد. Ho capito che ti amo  چنان که گویی از همیشه معنایش را می دانستم. چنان که گویی کلمه ای ترجمانِ جانی شود و تنی تازه کند. و حالا که چنین! بعد دوباره غبار. همهمه ی پس زمینه. نابجایی و بی در کجایی. تا حسِ محو شدن دوباره ی بی تفاوتی. باز ترانه را پیش کشاندم و ترانه های دیگری از او را که حالا می شناختمش. لوییجی تنکو. بهت از این جوانی. مرگ در بیست و نه سالگی. چشمانی که انگار تحمل جانِ جوانی اش را ندارد. چشمانی که انگار ترانه هایی را توامان به ابدیت و به فراموشی می سپارد. چشمانی که انگار در ادای دقیق و روشن کلمات متردد و از خود وامانده است. لوییجی تنکو. ترانه تن به تن با تصویر. ترکیبی از وسواس های زیبایی.

 
 به سرنوشتِ هر که فکر می کنیم جا برای سرنوشتِ خودمان باز کرده ایم. در چشم های ناگوارِ لحظات به پیشانیِ خودمان زل زده ایم. در آینه ی تصاویر مبهوتِ رویای خودمانیم. دالیدا نامی دیگر است و سرنوشتی دیگر. گره خورده به چشمانِ لوییجی. از پسِ گردِ زمان. برآمده تا اعتبارش را دوباره به دست بیاورم. parole parole parole کلمه ها. کلمه ها. کلمه ها. این چه شیفتگیِ نامنتطری است که منظره ها را در می نوردد و در زمزمه ها همهمه می شود. این چه پیشانی و چه سرنوشت و چه کلماتی است که لحظه ای را معتبر می کند. ترتیب را از ترتیب می اندازد و سکوت را به جان می آورد. سکوتِ به جان آمده. یادم به شعری از اصلانی افتاده. در کتابی که پنج سالی بیش از انتشارش نگذشته است. درباره ی شعر اصلانی جرات ورزیده گاه نوشته ام اما هنوز طرحِ فکری ناکافی بیش نیست که ظلم نباید کرد. اما این شعرِ به خصوص. شعری که تردید و تاییدِ توامانِ لحظه ی ناب است. از کبودیِ خانه شروع می کند. از توصیفی نا به جا و غریب. خانه کبود/ کتاب ها و لیوانی آب/ و چشمه ای/ خشکیده از خواست.  برقِ کدرِ نگاهی بر لحظه ای. تا چشمه که جوانی را استعاره ای است و خشکیدنی به در از کسالتِ سالیان. چه هراسی است/ ماندن/ در زیر نور چراغی که بر تک تک اشیا به تجاوز. چه هراسی است/ از سایهْ خانه ای که به خالی بودن خود به شک. ترکیدنِ ترسی. در عمق سالهای انفجار. سال های انکارِ وجود. وجودی که بودیم و بسیار بودیم. هراس، ماندن و تجاوز ما را ناگهان به دهه ی هشتاد می سپارد. به عاطفه ی خونین و چرکین آن روزها. و هراسی که حواسمان را پُر کرده است. هراسی که ادامه ی انکار است. نه سایه در خانه که سایهْ خانه ای. نه خالیِ صرف. که به شک، از خالی بودن خود. چه هراسی است/ ماندن و/ دیدن دری باز در سکوت/ با من/ ای سکوت به جان آمده/ جان شو/ که ساعتی از این عمیق تر نخواهی یافت. حالا چنین است که در لحظه متراکم می شود و تراکمِ لحظه لایه به لایه کشیده می شود و می کشاندمان به عمق، به حضورِ غیاب، به سکوت و جان تا سکوتِ به جان آمده. تراویده از جانِ کلامِ اصلانی. از این ها گذشته یا نگذشته سرنوشت گاه در لحظه ای خلاصه می شود. لحظه ای که آوازی باز می پراکند. سَلما یا سَلَما. سَلما یا سَلَما. ترانه ای دور. صدایی نزدیک. غریبی آشنا؟ دختر شایسته ی مصری که تباری ایتالیایی دارد و آوازه خوانی فرانسوی است چه سرنوشتی می تواند داشته باشد؟  زندگی برایم عیر قابل تحمل شده مرا ببخشید. نامی به نامی و نامه ای به نامه ای می برَدَم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و پا بگذرام به خانه ای تاریک. من غلام خانه های روشنم. لحظه ای به اوج لحظه و عمقی به عمقِ تباهی. لوییجی به دالیدا و دالیدا به غزاله. از رقصِ سرخوشانه سلما تا خودکشیِ دالیدا. از شیرینی شعر به تلخی نثر.    

 پس لحظه، اوج لحظه گاهی می تواند توقفِ لحظات باشد. در عشقی نا به گاه، در یادی از سر گرفته، در جانِ سکوت، در سکوتی متورم یا در مرگی به انتخاب. ضرباتِ نهایی. اما چه لزومی دارد کسی متوجه حضور ما باشد؟ بدیهی به نظر می آید. دیگری هر چه جهنمی، حکمِ تایید ماست و ما آینه ی حضور و حلولِ دیگری. لزوم ها دارد! به نقلِ قولِ ابتدایی بر می گردم. به اوجِ جوانی و تمنا. لابد آن که جرات فراموش شدن نداشته باشد زودتر از موعدِ مقرر به دامن مرگ در می غلتد. هر چند این توجه به حضور و آن آرزو و جاه طلبی حالا آرزویی برآورده است. حالای بی مقدار. چه فایده؟ چه آرزوها که براورده شدنش را هرگز کسی متوجه نمی شود. چه لحظه ها که سرنوشت ها را در می نوردد.

 ترجمه ی ترانه نیز چنین شد:
  فهمیدم که دوستت دارم
  آن لحظه که لحظه ای تاخیر تو کافی می بود 
  برای حسِ محو شدن بی تفاوتی در من 
  از ترس اینکه دیگر نخواهی آمد

  فهمیدم که دوستت دارم
  آن لحظه که دیدم یک جمله ی تو کافی است
  تا شبی مثلِ هر شب
  به جادو 
  روشن شود 

  و فکر کردن
  به اندکی پیش تر 
  حین حرف زدن با کسی 
  حین گفتن که 
  حالا
  دیگر بازنخواهم گشت
  به باورِ عشق
  به فریفتن خودم به رویا 
  و حالا که چنین!
  فهمیدم که دوستت دارم 
  و چه دیر است 
  برای بازگشتن 

  مدتی بی تفاوت بودم و 
  حالا رها کرده ام خود را در عاشقی. 
لوییجی تنکو و دالیدا
۳ نظر ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۱
شایان تدین

یادداشتِ زیر افزوده ای است بر دفترچه ای به معرفیِ اتفاقِ سه روز با سینمای تجربی ایران که اول بار، شهریور ماه در تهران و بعد، آذرماه در شیراز برگزار گردید.

 من اصلا پایبند به هیچ دستاوردی نیستم. این دستاوردها می‌توانند افزوده شوند اما نمی‌توانند تثبیت شوند.
محمدرضا اصلانی
 
 اواخرِ دهه ی 40، اوایلِ دهه ی 50: شیراز از اولین شهرهایی بود که از سینمای آزاد حمایت کرد. از بر و بچه های جوانِ دانشجویی که در تهران و اصفهان سوداها در سر داشتند. سال ها را که زیر و رو کنیم به چشمانِ نافذی می رسیم زیرِ آن عینکِ جذابِ ته استکانی اش. شوریده ای از جنوب و خشک ترین صحراهایش، که با شوری دو صد، دانشجویی از دانشجویانِ دانشگاه شیراز (پهلوی) بود. حسن بنی هاشمی. موسس انجمنِ فیلمِ دانشگاهِ شیراز. از پیوستنِ شیراز (یا هر شهرِ دیگری) به سینمای آزاد در آن سال ها که صحبت می کنیم، بحث سرِ چند جوانِ مستعدِ در جستجوی تجربه و یادگیری است که به پیغام هم نسلانِ خود در شهرهای دیگر سلامی گرم سپردند و در آن راه پیمودند. حسن بنی هاشمی در آن چند سال شوریدگی، که عاقبت خوشی برایش به عنوانِ دانشجو نداشت، از هیچ، سعی در ایجادِ بستر و فرصتی نمود که پس از او فراز و نشیب های بسیار داشت که قصد از این نوشته پرداختن بدان نیست! خلاصه آن که در آن سال ها چند جشنواره برگزار نمودند، فیلم هایی ساختند که گاه از آثار برتر سینمای آزاد بود، فرصت های آموزشی ایجاد کردند و البته چند کتاب و گاهنامه نیز فراهم آوردند که همچنان، بعضا، بسیار خواندنی اند.
 
 اواخر دهه ی 50، اوایلِ دهه ی 60: تراژدی زندگیِ حسن بنی هاشمی، تراژدیِ نسلی بود که هر چه رشته بود آنی به طوفانی پنبه شد و به هوا رفت. نسلی که آموخته ها، تجربه ها، دانش و بعضا نامشان بلعیده شد. نسلی که چشم اندازش را از دست داد و دورنمایش از نسل های بعد نیز دریغ گشت. همه چیز به سوی بحرانی هر چه فراگیرتر پیش می رفت. نه سرنخی مانده بود و نه کسی، که حواله به طی طریقی کند. 
 
 نیمه ی دوم دهه 90، چیزی نمانده به سالِ صفر: روز اولی نیست که به این ماجرا می اندیشم. به این که چقدر دستمان کوتاه است. چقدر پایمان می لنگد و چقدر استعدادِ فکری مان، سرِ این نظامِ آموزشیِ از سر تا پا هرزه، هدر رفته است و همچنان، به غایت، می رود و می رویم. ما سال ها پس از طوفان، بدونِ آن که ردی از راه مانده باشد، با داغِ بی معلمی بر پیشانی هامان، سر از سودا در آوردیم. 
 
 پُرگویی نمی کنم؛ شیراز شهری است با پشتوانه ای روشن و سال ها خاموشی و تاخیر. نیت از زیر و رو کردن تاریخ هم هرگز نازیدن بدان نیست. برگرفتن گرد و غبار است و بلکه پل زدن، بر شانه ایستادن و در حد و اندازه ی آن قدر، سعی به عمل نمودن. غرض تجربه اندوزی است و ایجاد فرصتی برای خود و دیگران. غرض، مهیا نمودنِ بستر است؛ بستری که هرگز ندیده ایم و نداشته ایم. پُر واضح است که در این میان، موانع، کم نیستند!
شایان تدین
شیراز
30/8/96
۰ نظر ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۶
شایان تدین