پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

 یادداشت زیر از سری #عکس_خوانی های اینستاگرام است.

 

آنقدر عزا بر سرمان ریخته اند که فرصتِ زاری نداریم.
#هوشنگ_گلشیری
__ 
 مرگ بیدادی است که مگر در آگاهیِ آدمی، در هیچ کجای این جهان نمی گنجد. در تصورِ آدمی در برابر مرگِ دیگری. و فرصتی که برخاسته از این آگاهی، حق اوست برای به سوگ نشستن. و اندیشیدن از مرگ تا اندیشیدن به مرگ. در این سرزمین اما مرگ به هیچ کجا غیر آن دهان سردِ مکنده ختم نمی شود. #مرگ_اندیشی لزوما شهید پرورانه یا مظلوم نمایانه نیست. سنتِ شهید نمایی، خود متهمیِ مدام با احساسِ گناهی تاریخی پیوند خورده است. احساسی که نه تجربه ی مرگ، که تلفِ زندگی است. مرگی که تجربه نشود، حضورِ مدامِ غیر قابلِ انکارش، هر نفسی را در گودیِ خودش فرو خواهد برد. چنین سنتی نه در پیِ پذیرش مرگ، که در پیِ انکار زندگی است.
__ 
 ما هرگز مرگ را که تجربه ای است غم انگیز، به سالیان و سالیان و سالیان، به تمامی تجربه نکرده ایم. همیشه سرِ بزنگاه، حرفی، عملی، ناشیانه یا از سرِ خباثت در تجربه ی شخصی یا همگانی سوگواری خدشه ای وارد کرده جبران ناپذیر. ماجراهای اخیر شاهدان تپنده ی این واقعیتِ مکرراند.
__
 حاکمیتی که از تختِ خوابِ آدمیزاد هم نمی گذرد و در عین حال، کلافِ سردرگمِ فکریش همچون وضعیت اقتصاد به بن بست و بهتر که بگویم به رسوایی و زور و وقاحتِ آشکار رسیده، طبعا، چنان که می کُشد، دست از سرِ مرگ، پس از واقعه هم بر نمی دارد. مرگ و ماجرایش حتی در ایدئولوژیک ترین شکل ممکن هم جز به دستور و اجازه و جز در چارچوبِ مد نظر اجازه ی هیچ بروزی ندارد. چارچوبی که هر محرم، افسارگسیخته تر، بروزِ خودش را به روز می کند. حتی اگر فرسخ ها دورتر رفته باشد از آن چه معنوی و مذهبی گمان می کنیم... ورنه رویدادهای طبیعی در طبیعی بودنِ خود دشوارترین مساله نیستند. دشواریِ واقع، رفتارِ پس از واقعه است. آبِ سردی که در آن، صد وجب غرق شده ایم. آب سردی که هرگز طبیعی نیست و غریقان مگر اجتماع –فرد به فردمان- نیستیم. فاجعه البته محدود به جغرافیایی نیست و تا آدمی هست، فاجعه، صراحتِ معنای خودش را حفظ می کند. مساله، رویکرد قدرت و اجتماع در برابرِ فجایعی است که گاه، حتی در طبیعی ترین شکلِ ممکن، خود از مسببانِ اصلیِ آن است. مرگ هم در قاطعیت حضورش طبیعی است، مساله بر سر چگونگیِ برخورد و چگونگی رفتار، رفتارِ یک سیستم با بازماندگان، در برابر جامعه، با جسدهای حاضر یا مفقود مردگان و در نهایت با سنگِ قبر و یادِ مردگان است. و لبِ کلام من این است: حاکمیتی که فرصتِ سوگواری را تلف کرده است. جماعتی که سوگواری را در چنین مهلکه به چنین مضحکه ای کشانده اند.
____
 به مرگ و فرصتِ سوگواری که فکر می کنم یادم به روزِ تلخی می افتد که در تلخی و غم انگیزی اش هر بار تجدید می شود که کم نمی شود. بیانگرِ صریحِ نوعی جنایتِ سیستماتیک که رفتارِ نوعیِ این حاکمیت است. یازدهم خرداد هزار و سیصد و نود. مراسمِ خاکسپاری #عزت_الله_سحابی. پیش خودم، گاهی زمزمه می کنم #هاله_سحابی! مرگی که غم انگیز است نه در ذاتِ مرگ بودنش. مرگی که نوعی است از رفتارِ حاکمیت، رفتارِ مکررِ حاکمیت در قبالِ مرگ. هاله ای که کشیده ایم به دورِ یادِ مرگ او و یادی که نمی شود و نباید انگار باز زنده شود و تجربه ای که محکوم است به نقص، به سرکوب و به رنگ پریدگی. در هر شب و روزِ متورم از حماقتِ سکوت!
__
 پس ندادن جنازه، ممنوعیتِ هر گونه حقِ عمومی سوگواری، و برخوردِ عجیب اما نه غریبِ صدا و سیما با مرگ نفت کش ها و جنازه هایی که در دریا گم شدند. از دو ماجرا سخن نمی گویم. #سارو را به #نفت_کش ها پیوند نمی زنم. یک زمینه است و شکلی از رفتار که عیان کننده ی ماهیتی اساسی است. از شکستن سریالی سنگ قبرِ بسیاری اهالی فرهنگ، تا حضور همه جانبه ی نیروهای امنیتی در سالگردهایی حتی با گذشتِ سالیان، از طوفانِ به سخره گرفتن ها تا مفقود نمودن جنازه های کشته شدگان، تا سارو و حکایت مکررِ تحریم از هر گونه مراسمِ ختم، تا جنازه هایی که در آتش می سوزند، تا مردمانی که آوارِ زمین سرنوشت شان می شود، کانکس های زوار دررفته عاقبت شان، و 30 تنی که در معمای ابدی دریا غرق می شوند. همه را، گونه به گونه، به یک چشم می نگرم. و به روزی می اندیشم، به فرصتی که بتوانیم عمیقا، یگانه و در کنار یکدیگر سوگوار باشیم.


https://www.instagram.com/p/BeJaQ-TnQTy/?taken-by=shayan_tadayyon

۰ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۲:۰۳
شایان تدین

  سوزان سانتاگ در جدال با مرگ ترجمه ای است از کتاب swiming in a sea of death به قلمِ دیوید ریف نویسنده ی ادبیات غیر داستانی و تحلیل گر سیاسی. در این فرصت او به شرح و تحلیلِ واپسین روزهای زندگیِ سانتاگ، رویارویی او با مرگ طی همه ی عمر و رفتارِ خودش در قبالِ مادرش، سانتاگ، می پردازد. او در نوشتن کتاب به حافظه اش اتکا نموده و این را صادقانه خودش معترف است که در روزهای واقعه آگاهانه یادداشتی برنمی داشته تا هیچ فاصله ی نوشتاری او را از واقعیتی که رخ می داد مصون ندارد.

 این کتاب را باید می خواندم نه به خاطر نوع نوشتنِ ریف و یا هنرِ تحلیل و نویسندگیِ او که _به نظرم بهره ی اندکی از موشکافی مادرش را دارد_ اما همچنان کتابی خواندنی است چرا که به هر حال دریچه ای است هر چند کوچک به زندگانی پر پیچ و خمِ یکی از خلاق ترین ذهن هایی که در قرنِ اخیر بر این کره ی خاکی زیسته و مصمم و مشتاق و موشکاف نیز زیسته.

 نوشتنِ ریف از جهتی شباهت به نوشته های سانتاگ دارد؛ نقل قول های فراوان که جانِ متن اند و مستقیما یا ضمنا تکرار می شوند. با این همه احساساتِ نویسنده در قبالِ مادرِ مرده اش عمومی است. پشیمانی و احساس گناه در برابر از دست رفتگانِ نزیک همیشگی است و غیر قابل اجتناب. به علاوه ریف مراقب می نویسد. سعی در توصیف زیاده از حد احساسات مادرش ندارد و بیشتر به خودش می پردازد. گاه حتی در درک وضعیت عاطفی، پیچیدگی ذهنی و واقعیات زندگی مادرش در می مانَد. مثلا آن که با همه نفرتِ سانتاگ از مرگ چطور خود بازدید کننده ی حرفه ای گورستان ها بود؟ یا چرا جمجمه ای را روی قفسه ی پشت میز تحریر، کنار خرده ریزهای هنری و عکس نویسندگانی که می ستود نگه می داشت؟ ریف در این مواجهه دچارِ احساس اجتناب ناپذیری است از کرده ها و نکرده هایش. احساس اجتناب پذیری که به نوعی جستجوی تقصیر می مانَد. او به دنبال سهمِ خودش در رویارویی مادرش با مرگ می گردد و آنچه در نهایت برایش می ماند یک سری پرسشِ بی پاسخ است از زبانِ یک بازمانده. در قبالِ این تردیدها اما منِ خواننده بی رحمانه فقط سانتاگ برایم جذابیت دارد و به دنبال چشم ها، دست ها، توان و ناتوانی او لا به لای متن می گردم و زیرشان خط می کشم؛ بر همانِ عادتی که اوی سوزان سانتاگ داشت: خط کشی های مفصل.    

 از لطایفِ خواندنِ این کتابِ 150 صفحه ای کمکی است که به مای خواننده در خوانشِ سانتاگِ نویسنده می کند. خاصه خوانشِ جُستار "بیماری به مثابه ی استعاره" و بسطِ آن مقال در کتابِ "ایدز و استعاره هایش". بیشترِ آنچه سانتاگ نوشته به زندگی اش مربوط است و کتاب مذکور، پیوندِ عمیق تر و جانی و جسمی تری با خودِ در جریانِ زندگی اش دارد و کتابِ ریف در درکِ موثرتر این پیوند می تواند یاری رسان باشد. تلاش بی وقفه ای که سانتاگِ ملحد و علم باور به ماندن در قلمروی ممکن ها انجام می دهد می تواند کلیدی باشد برای آنچه او درباره ی بیماری نه به عنوان تقدیر بلکه در مقامِ حقیقت و تابعیتِ بیماری در عصر حاضر می گوید. سانتاگ با همه شور زندگی و ترس و نفرتش از مرگ سعی می کند تحت هر شرایطی بقای خود را حفظ کند اما چاره چیست که مرگ ورای هر بیماری هیچ علاجی ندارد. حتی برای سانتاگی که از جهنم دو سرطانِ بدخیم سربلند به در آمده است و به خودش از این بابت می بالد.

 زندگیِ سانتاگ الهام بخش هر جستجوگری است؛ مرگِ او اما چنین نیست. چرا که به واقع مرگ الهام بخش نمی تواند باشد. خاصه در مصاف با آنکه مشتاق و مصمم به خواندن، دانستن و دیدنِ هر چه بیشتر در تقابل با نیستی زیسته و آشتی ناپذیر جان سپرده و چنان که ریف می نویسد: مرگش به هیچ روی مرگی آسان نبوده. جمله ی نهایی کتاب نیز نقل قولی است از خودِ سانتاگ. سانتاگی در حینِ فراز و نشیبِ زندگی و طردِ مرگ. نقل قولی از یادداشت هایش در روزهای شیمی درمانی در مصاف با سرطان سینه. او که خود را به دستِ شادی، آرامش و بردباری می سپارد می نویسد: بال هایت را بر دره ی اندوه بگستران. دکتر نیمر خطاب به دیوید ریف درباره ی آخرین روزهای زندگی سانتاگ گفته بود: ... او آماده ی مرگ نبود... به دنبال درمان می گشت، ترجیح می داد در تلاش بمیرد. خودِ این آیا می تواند الهام بخش بوده باشد؟ برای سانتاگ، اطرافیانش یا که برای ما؟ او فقط می توانست به قدم بعدی فکر کند. این مساله تا پایان راه صحت داشت

سوزان سانتاگ

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۱۹
شایان تدین
   عقب افتاده ام 
   از جهانی
           که به سوی 
                           مرگ 
  پیش
        می رود...
  چندین قدم آن طرف تر از قرن 
  با گوشه ی عشقی در دلم
  در کنجی امان از زمین، 
  از پروازِ
          جهانی 
    عقب افتاده ام 
  که سرنوشتش
  سقوط است.

 خیالِ خالی نیست که به یکی بیداری بپرد از سر. شاخ و برگ های خودش را دارد. داربست و تنه و خشکی و سایه ی خودش را. هر وقت که نفرین روی سرم زیادی کند و گندش در بیاید وقت و جای خودم را دارم. خیالِ خالی نیست. با واقعیت عجین شده مثلِ بارانی که حالا می بارد و با خاک عجین می شود. صدای باران را می شنوم و خیالِ خالی نمی ورزم. فکر محتاجِ تعمیر است. رویا باید تجدید شود. خیالبافی هم بسترِ خودش را می خواهد. اینجا هر بار قصه ی تازه تری دارد که در آسفالت های نو و ساختمان های بد ریختِ تازه و میدان های بی جا پیدا نیست. اینجا هر بار از گذشته قصه های تازه دارد. نمی شود ماند اما همیشه باید برگشت. در هر رفتن چند برگشتن است و در هر برگشتن چند رفتن و از کودکی عادت کرده ام به این  اگر کودک بوده باشم! دلم می خواهد تازگی بیاورم با نقش برجسته ای از گذشته ها. دلم می خواهد قد بگیرد و رهایش کنم بروم. خیالِ خالی نیست. زمانی آمده، زمانی هست، زمانی می آید و این ها همه یک لحظه اند. یکجا و یک لحظه همه در سرِ من اند و خیالشان می کنم. کاش می شد در عکسی فشردشان و در جیبی گذاشت و گذاشت و رفت. غم و شادی و شعر و سکوت چنان به هم آمیخته اند که خاک و باران که خیال و واقعیت. دستِ خودم است و به واقعیتِ خیال کُش زندگی ام باز می گردم. میعاد در لجن سرنوشتِ همه ی آنانی است که با روسپی خانه های داد و ستد گلاویز اند. باید به نفرین و گنداب بازگشت و از خدشه به بکارت نترسید اگر بکارتی در کار بوده باشد! خیال گونه در نسیمی کوتاه که به تردید می گذرد خوابِ بیداری می بینم و صدای باران می  شنوم و مشامم از خاک سرشار است. باید بروم رهایم کنم.



... نه پیش تاختن به سوی مرگ نیست

بر سرِ گورِ خویش ایستادن است.

#سوگ_مرگ



اسفند 95

لمزان

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۴۲
شایان تدین

 همه چیز تمام می شود. همه چیزِ این دنیا تمام می شود جز مرگ که مالِ این دنیا نیست. پروسه ی کنار آمدن یکی دو روزه نیست. دایمی ست. هر وقت چیزهای خودش را برای کنار آمدن و جنگیدن دارد. جنگیدنِ سر چیزی که منطقا نمی ارزد. اما خب دلِ آدم به دنیا و جاذبه های جان فرسایش عاشق می شود. عاشقی هم عالمِ دودو تا چارتا نیست. کنار آمدن همه ی زندگی است و برای بودن عمری باید درنگ کرد. ساعاتِ متمادی باید گریست. خودت بهتر می دانی که در خلوتِ خالی. عمیقا. از درون. مثلِ یک ایده. مثلِ یک فکر. پشت به آدم ها باید گریست و فرو خورد همه ی افسردگی ها و ماتم ها را. این عاشقیِ فرهاد است که بر بیستون نقش می بندد و این عاشقیِ بی وقفه ی ما خواهد بود که روزی نقش خواهد بست. ثمری بلکه نباشد اما نقشی از ما می مانَد. نقشی حاصلِ عشقی جان فرسا. عشقی کاهنده. عشقی که ثابت نیست و تمام می شود اما به پا، تاب دویدن می دهد و به چشم، فرصتِ دیدن. همه چیز این دنیا تمام می شود. همه ی این روزها نمی مانند و عکس ها و خاطره هایشان سنگینی می کنند. همه ی دنیا آنی می شود که به آنی گذشت. آن چه نیست و نمی ماند اما نگهداری می خواهد. عاشقی نگهداری می خواهد. تو روزی شاهدِ دنیای نیستِ خودت خواهی شد. دنیایی که به تردیدت می اندازد. در این که اصلا دیده ای و بوده ای یا نه؟ آن چه می ماند اما تردیدِ آغشته به تایید است و گاهی به تمامی تایید. تردیدها هم مثلِ گریستن اند. پشت به آدم ها. در خلوت. توی تاریکی. روزی تو شاهد دنیایت خواهی بود. تنها شاهدِ دنیایی که دیگر نیست. عاشقی به تو فرصتِ شهادت می دهد.

 

۱ نظر ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۱:۳۳
شایان تدین

 کیارستمی: فکر نمی‌کنم ما به این روز بیفتیم. یک بخشی از این، نه به‌دلیل خِرد بلکه به خاطر کودکی است. ممیز به خاطر اینکه سن و بیماری‌اش را قبول نمی‌کرد، باورش نمی‌شد قرار است بمیرد. مگر بچه‌ها بیماری و سن را قبول می‌کنند؟ به این دلیل فکر نمی‌کنم این خطر ما را تهدید کند که به التماس بیفتیم. البته ما که رفتنی نیستیم. مرگ مال همسایه است!

 
حالا برای سومین بار این گفت و گو را می خوانم. که بخش اعظمش به دست انداختنِ مرگ می گذرد. که ": فرهادیان می‌گفت: این همه شاهد بودیم دیگران مردند و ما نمردیم. پس دیگر نمی‌میریم." که چقدر مرگ را جدی نمی گرفت. که "خوش گذشت. باز هم خوش خواهد گذشت." 
 
 
گفتگویی منحصر به فرد با دو همشاگردی و دو رفیقِ باب

عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو

ویژه نامه نوروزی روزنامه شرق (93)

 

 

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۹:۲۲
شایان تدین

 زمستان نیامده بودم. برای نه سال. خُب کم نیست. آدم یادش می رود خیلی چیزها. هر فصل، هرجا، حال و هوای خودش را دارد. که متمایز است. از همان، در جایی دیگر.

 راستش ایمانم را به عطرِ گل از دست داده بودم. تا که آمدم. وَ مشامم سرشار شد. وَ دلم گرفت. وَ نفسم بند آمد. از چه؟ از عطر. از هوایِ محض. از راحتیِ رنگ ها. صحرا صحرا جو. دشت دشت شب بو و هِلوِل و گل ارِّه. بنفش و زرد و زرد. وَ سرمایی که خیلی چیزها یادم انداخت. خیلی! گفتن شان چندان ساده نیست و در فرصتی دیگر، در فرصت هایی دیگر، نقبی به شان شاید که بزنم . خلاصه نُه سال زیاد نیست. عمرِ آدمی که  هست! وَ من دلم تنگ شده بود که سوزِ سرمای زمستان، پرده ی یادهام را پاره کرد. پرده ی اشک هام را.  باد، حملِ خاطرات می کند و َ مگر آدمی، چیزی به جز یاد است؟ یادی که همچون فراموشی ست. ما را وامی دارد به زندگی. ما را وا می دارد به مرگ. وَ من طیِ همین یکی دو روز چشیدم. نفس کشیدم. زندگی را و مرگ را. 

 

۱۵ بهمن ۹۴

لمزان 

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۰
شایان تدین

 آمده بودم. از شیراز به بندر. به مقصدی دیگر. تا برویم. دلم که مانده بود. مانده است. همیشه قسمتی ش. با دریا. با بندر. با همه اش. با همه شان. آزرده خاطر بودم از مسافر بودنم. در شهری که دوست اش می دارم. در شهری که هیچ چیز شروع نمی شود. هیچ چیز به پایان نمی رسد. از جمله دریا. که شروع نمی شود. به پایان نمی رسد. رسیده که بودم سرم قلقلکم می داد. سنگین بود. زل زده بودم به خورشیدِ بالاسرِ دریا. پس نمی گرفتم. خلاصه در کلمه که نه. در نگاه بلکه بگنجد. همیشه، پا که به این شهر می گذارم، همه چیز کافی به نظر می رسد. 

 مرگ اما پشتِ پا می زند. در بهت، در بی تفاوتی، پرتت می کند. می پرد. برنامه ریزی نمی فهمد. مرگ، نزاکتِ اجتماعی سرش نمی شود. روز و هفته و ساعت حالی ش نیست. همیشه حق به جانب است. تویِ ساحل. می نشینیم. تا هر کدام نظری بدهیم و تصمیمی بگیریم. مرگ اما می خندد. در دور دست. که دریاست. او به جای همه تصمیم می گیرد. ما همچنان مانده ایم. زنده ایم. به ساحل. با تلخیِ لبخندی که مانده است. به چهره هامان. در بهت، در بی تفاوتی. "مرگ" به جای ما تصمیم گرفته است. 

۱۳ بهمن ۹۴

بندر عباس 

۲ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۸
شایان تدین