پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منچستر یونایتد» ثبت شده است

 در یکی از روزهای 92، وقتی فقط شانزده سالم بود، رمانِ قبلی اش را، بدونِ آشناییِ قبلی خریدم. فقط به این خاطر که منچستر یونایتد را دوست داشتم و دارم. همان حوالی نیز یکسره خواندمش. جزئیاتِ کمی از آن در ذهنم مانده است همراه با یک لذتِ گنگ.

 

 باید، به نویسنده ای که عرقِ جان می ریزد تا کارِ خود هموار گرداند احترام گذاشت. مهدی یزدانی خرم در این دو رمان (رمان اولش را نخوانده ام)، تلاشِ بی وقفه ای را برای دست یابی به سبکِ بیانی و طرزِ روایی خاصِ خود دنبال کرده است. سرخِ سفید، بستگیِ عمیقی به تهران، تاریخ، حال و هوا، جغرافیات و تحولاتِ آن دارد و هر یک از این ها از حلقه های اساسیِ معمولا نادیده گرفته شده در بسیاری داستان های کوتاه و بلندِ فارسی است. زبان، ضرباهنگِ تندی هماهنگ با ویژگی های رواییِ رمان دارد اگر چه همچنان می تواند، با ویرایشِ بهتر و بیشتر، پیراسته تر باشد.

 

 سرخِ سفید پر از جزئیات است. جزئیات، مایحتاجِ اصلیِ هر رمانی است. سرخِ سفید از این حیث رمانِ پرداخته و جان داری است. جزئیاتی پر دامنه که نویسنده همه ی سعی اش را نموده سازنده ی یک کلِ واحد نیز باشند. با این همه برخی فرازها و فصل های کتاب، مستقلا ارزشمندتر، جذاب تر و خواندنی تر اند. (درباره ی سه چهار تا از آن ها به طورِ خاص بعدتر خواهم نوشت!) و همه ی فصل ها طبعا با یکدیگر برابر نیستند و همه ی پیوندها هم استحکامِ کافی و به یک اندازه ای ندارند.

 

 " هر کس جنونِ شخصیِ خودش را دارد و ژاپنِ شخصی اش را..."

 در این رمان 226 صفحه ای، زمان، کاویده و بازکشف می شود. از فاصله ی بین راندها، تنفس ها و مصدومیت های 15 مبارزه ی رزمی کارِ سی و ساله در خیابان شانزده آذر در سال 91، بارها به آستانه ی انتخابات اولین دوره ی ریاست جمهوری، آن روزهای برفی دی ماهِ 58 بُرده می شویم و این طور، زمان کِش می آید و کاویده می شود. اطلاعات درباره ی شخصیتِ محوری نیز، در همان اوایلِ رمان، جا به جا داده می شود. طی همراهی با مسیرِ ترسیم شده کم کم با روحیات و موقعیتِ رزمی کارِ سی و سه ساله بهتر آشنا می شویم از جمله با ژاپنِ شخصیِ دامنه دارش که از بن مایه های تکرار شونده ی کتاب است. "هر کس جنونِ شخصیِ خودش را دارد و ژاپنِ شخصی اش را."

 

 از برجستگی های رمان، توصیفِ جسورانه اش از روحیه ی روزهای پس از انقلاب، متمرکز در یک ماهِ خاص، دی، ماهِ به دنیا آمدن نویسنده، راوی و ماهِ شکل گیری نطفه های متعددِ فصل های کتاب است. یزدانی خرم آن روحیه را با طنازی واقع گرایانه ای در جا به جای کتاب توصیف نموده است. روزهایی که همه در یک شوک و هیجان فرو رفته اند و همه چیز تند و بی قفه و غیر قابلِ تصور پیش می رود. "شور انقلابی چیزِ عجیبی است. جان را می گیرد و تاریخ را کنار می زند." با این همه او به روحیاتِ تاریخیِ آن روزگارِ پر تلاطمِ خونین وفادار مانده است.

 

اقبال و بخت باید، فضل و هنر چه سود ...

 ماجراهای رمان در جهانی است که اتفاقات بر سرِ آدم ها خراب می شوند. اتفاق گاهی، جنازه یخ زده ی لک لکی زیر برف است، گاه تیرِ بر سینه فرو نشسته، گاه تصادفی هولناک، گاه استخوان های رضا خان و استالین، گاه جنازه ی دریده شده ی هویدا، گاه نشستِ زمین و بسیار ریز و درشتِ دیگر. ترجیع بندِ رسمِ روزگار است شاید بیانگرِ جهان بینیِ حاکم بر جو رخدادهای کتاب است. جبر و اتفاق (بخت و اقبال) عناصر محوریِ این جهان بینی اند. آدم هایی در زمانی نامناسب و مکانی نامناسب با ترس های فراگیر که امکانِ بهترین انتخاب از آنان سلب شده است. 

 

 وضعیت و ویژگی مشترک بین همه ی شخصیت های حاضر در این رمانِ پر پیچ و خم، سرنوشت و عاقبتِ دخترِ نه چندان زیبایی است، در صفحاتِ ابتدایی، که در یکی از روزهای دی ماه 58، دارد برای خودش چای می ریزد و اتفاقی گلوله ای که دیگری را نشانه رفته بود، بر سینه ی چپ او می نشیند و دختر به سادگی جان می دهد. مریم بابایی می میرد و هیچ چیز از او به یاد نمی مانَد. تاریخ فوتش را حتی به اشتباه ثبت می کنند و راوی، شوخی روزگار تعبیرش می کند. دختری که راوی هم درباره اش چیزی به یقین نمی داند و تنها یک سری احتمالات ردیف می کند و بلاتردید، قرار است فراموش بشود. شوخی روزگار است دیگر.

 

 

 از شگردهای کتاب یکی تغییرِ جایگاهِ راوی است. دو فصل مانده به پایان، راوی از سومِ شخصِ غایب به مبارزِ پانزدهم، تغییرِ جایگاه می دهد. این جا به جایی به گمان من توجیهِ قابل قبولی در دلِ کتاب ندارد غیر اینکه تاکیدی است بر شخصِ نویسنده  که راویِ کتاب است است و متولدِ دی ماهِ 58. همان ماهِ کذایی که شخصیت های رمان در آن پرسه می زنند و اتفاقاتِ ناغافل یکی پس از دیگری بر سرشان هوار می شود.

 

 ارواحِ سرگردان در کتابِ حضوری سراسری دارند. رابطه ی میانِ ارواح مشروطه خواهانی که به فکرِ فتحِ دوباره ی تهران اند با  روحیاتِ شخصیِ رزمی کارِ سی و ساله خیلی از اشاره هایی در سطح فراتر نمی رود و شوخ طبعی های مابینِ دیالوگ های ارواح نیز برایم چندان قابلِ درک نیست. ارواح سرگردانِ اگرچه گاه بر جذابیتِ فضا افزوده اند اما چفت و بستِ لازم را ندارند و با این که جا به جا تکرار می شوند، شوخ طبعی های لوثشان قوت و توجیه خاصی ندارد و اقل کم برای من که نداشت.  

 

" گاهی آدم ها جوری فراموش می شوند که خودشان هم نمی توانند از این فراموشی نجات پیدا کنند."

 همه ی شخصیت های غمگینِ کتاب، به سوی فراموشی پیش می روند. سرخِ سفید با تکرارِ شعارِ پیشین، "گورِ پدرِ تاریخ..." رمانی است وابسته به تاریخ؛ آن جا که تاریخ نویسان برایشان جذابیت و لزوم ندارد. تاریخِ تنهایان، شکست خوردگان و عاقبت، فراموش شدگان. "همه ی گم شده ها روزی پیدا می شوند." یزدانی خرم در این کتاب، پیروِ کتاب قبلی اش، جدی تر و مستحکم تر از آن، با قلم و خیالاتِ خلاق و جسورش، گم شده های فراوانی را احضار می کند. باید، به نویسنده ای که عرقِ جان می ریزد تا کارِ خود هموار گرداند احترام گذاشت. خواندنِ سرخِ سفید، خاصه نیمه ی اولِ آن، لذتِ بی همتایی بود.

مرداد 96

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۲
شایان تدین

 ژوزه مورینیو یک ستاره بزرگ است. اولین باری که مورینیو همسرم را دید، به او گفت:  "هلنا، یک ماموریت داری. به زلاتان غذا بده، بگذار بخوابد، او را خوشحال نگه دار". این مرد هر آنچه که بخواهد را به زبان می آورد. او را دوست دارم.

زلاتان ابراهیموویچ

 

 منچستر امسال شهر پر سر و صدایی ست. کسانی آمده اند تا غرورِ یونایتدی ها را بهشان بازگردانند. این کسان اما معمولی نیستند. آقایانی خاص اند. مردانی متکبر، شوخ طبع و بابِ میلِ رسانه ها. یکی ژوزه مورینیهو و آن دیگری زلاتان ابراهیمویچ.

 از شما چه پنهان که کم از دستِ مورینیهو حرص نخورده ام. لاجرم که سرمربی چلسی بود و صف کشی تیمش، اینتر را در برابر بارسلونا از یاد نمی برم. یا آن بازیِ کذاییِ چمپیونس لیگ. آخرین حضورِ سر الکس. که البته مرد و مردانه مورینیهو با صدای بلند ابرازِ همدلی کرد. با فرگوسن و منچستری ها. او با خیلی از ستاره ها بی مروتی کرد و از اهانتش به ونگر عُقم می گیرد. حالا اما پای یونایتد در میان است. حالا اما او به حاشیه ی امنِ ذهنیاتِ من پیوسته. حالا اما اعتراف می کنم که پشتِ همه ی حرص و جوش هایم ناچار بوده ام به ستایشِ قلبیِ ژوزه. از همان روزی که رو در رو با خبرنگارانِ بریتانیایی از سپشل من که خودش باشد گفت. از همان روزی که او محبوبِ دلِ رسانه های انگلیسی شد. برای همه ی احترامی که همیشه برای یونایتد و سر الکس قائل بود. او که پورتو را اعتلا بخشید. پس از نیم قرن چلسی را به جمع مدعیانِ فوتبال جزیره بازگرداند. با اینتر بارسلونای مهارناپذیر را متوقف کرد. فاتحِ دو باره ی چمپیونس لیگ. حالا او جانشینِ فن خال شده است. دستیارِ قدیمی حالا زخمِ زبان هم می زند که "من هرگز در قایم شدن پشت کلمه ها و فلسفه ها خوب نبوده ام..." حالا او آمده. نه اما برای به جایی رسیدن که محضِ دفاع از خودش چهارمی لیگ برتر و قهرمانی جام حذفی را علم کند. بلکه آمده برای ثابت کردن دوباره ی خودش. نه به دیگران که به خودش. ژوزه مورینیهو. مردی که مکررا گفته نه به فوتبالِ هجومی یا دفاعی که به فوتبالِ متعادل یا نامتعادل اعتقاد دارد. حاضریم. حاضریم تا تعادل را به منچستر و منچستری ها بازگرداند.

 ایبرا اما در جای دیگر می نشیند. او از سرمایه های فوتبال است. بازیکنی با توانایی هایی خارق العاده. با یادآمدهایی فراوان. نام او حالا به فرهنگِ لغاتِ سوئدی هم افزوده شده. نه در حد یک نام. بلکه به عنوان فعل. زلاتانِرا یعنی حکمفرمایی کردن. او تا به حال در هر باشگاهی که بوده قهرمان شده است. آنِ خاص او را می توان مشاهده کرد. نه از الان. نه پس از هر آقای گلی و قهرمانی اش. که در همان عکس هایی که از او دیده ایم. از سال ها پیش تر. پیش از آن که راهیِ آژاکس شود. اعتماد به نفس او نمایان است. در همان تصاویر. چیزی غریب و غریضی در حالتِ چشم های او در جریان است. او با ودیعه هایش متولد شده است. قدرِ او اما به سعیش است. سعی مداومِ او. عطشِ خلاصی ناپذیرِ او به پیروزی. همان چه که وجهِ مشترکِ او با ژوزه است. آن ها بیش از آن که غریقِ لذتِ قهرمانی باشند، میلی مداوم و بیمارگونه به رقابتِ بعدی دارند. که "در برابر برد نباید احساس کامل بودن داشته باشید و در مواقع شکست نباید نا امید شوید." زلاتان مردی ست که توانایی هایش را نمی شود در اعداد خلاصه کرد. تونایی های هیچ فوتبالیستِ بزرگی در اعداد خلاصه نمی شود. حالا اویِ سی و پنج ساله زوجِ راشفوردِ هجده ساله است. و قرار است با آدمِ مومنِ منچستری ها، وین رونی هم تیمی باشد. حالا ایبرا کم ذوق ندارد که همبازیِ مردی چو اوست. پیش از این هم از رونی خواسته بود تا به پاریس بیاید. به باشگاهِ پاریسن ژرمن. حالا اما او پا پیش نهاده تا بلکه بتواند در منچستر، در بهترین لیگ جهان هم خدایی کند. تکبرِ سرخوشانه ی او نیز برای منچستری ها چیزی غریب نیست. ما پشتوانه ی کانتونا را داریم. همو که این روزها کلیپش دست به دست می شود. که به سبک و سیاقِ خودش خوشامد گفته. از خودش و انحصارِ پادشاهی اش در اولدترافورد تا "زنده باد شاهزاده". منچستر به بزرگانی از این جنس عادت دارد. ایبرا همیشه با آقای خاص هم سرِ سازگاری داشته. در اینتر روزهایی رویایی را با هم سپری کردند. حالا آن ها از همه خوش حال ترند. از این که در کنار یکدیگرند. در پایتختِ فوتبالِ جزیره. مردانی متکبر، شوخ طبع و حریصِ پیروزی. تازه واردهایی که آمده اند تا غرورِ ما را بهمان بازگردانند.

۱ نظر ۳۰ تیر ۹۵ ، ۰۲:۳۳
شایان تدین