پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نشرچشمه» ثبت شده است

مثل خون در رگ های من

نامه های احمدشاملو به آیدا

نشر چشمه _ 1393

22000تومان


"تا در آیینه پدیدار آیی

عمری دراز در آن نگریستم"

 عشقِ احمد و آیدا به مذهبی میمانَد. مذهبی که خدای بنده را پرستد هم از آنگونه که بنده خدای را. آیدا، معبدِ این مذهب، لبخندِ آمرزشِ شاملو و فسخِ عزیمتِ جاودانه یِ او بود. شاملو چنانکه خود به طرقِ گوناگون گفته در آیدا خود را دوباره یافت و در تجلی او خود متجلی شد. آیدا دریچه ای تازه به زندگیِ احمد و بیش از آن، آینه یِ مکررِ آن بود. آن هم در بحرانی ترین دورانِ زندگی اش. شاملو در او شور و شرارتِ معصومانه یِ خود را رویت کرد و به او/به خود دل سپرد تا وسعتی که همه پیرامونش به هیاتِ بی کرانگیِ او/خود در آمد. عشقِ آیدا لازمه و جهت دهنده ی زندگانی دژخیم او بود. "در آستانه ی مرگی مایوس"،"در آستانه ی "عزیمتی نابهنگام" او را یافته بود. در گذرانِ روزهای ابتزال، آیدا، "رستاخیزِ حیاتِ" او بود. و واقعیتِ این عشقِ معاصر آن قدر غریبِ زندگی هامان و آن قدر عظیم است که به افسانه های دور میمانَد. مانا که احمد و آیدا دو خداوندگارِ در یاد مانده اند. دو اسطوره ای که لاجرعه سر شدند و سر کشیدند.

 "مثلِ خون در رگ هایِ من" مثلِ خون در رگ های من جاری شد. در این روزهایِ تنهاییِ "مرگزای"، در این گذرانِ مایوسانه ای که سخت و سخت و سخت تر میشود دوست داشتن. در همین  روزهایِ خرابِ خودم. غولِ زیبایِ ادبیات معاصر از عشقی آتشین میگوید. عشقی زمینی و جسمانی. بی هیچ هراس و شرمندگی که "یک بار با تو گفتم که عشق شاهراهِ بزرگِ انسانیت است...پس در میانِ مرزهایِ عشق، هیچ چیز پست، هیچ چیز حقیر، هیچ چیزِ شرم آور راه ندارد." زبانِ نامه ها، فارسیِ جانانه ی شاملوستُ سرشار از ملاحت و ظرافت طبع. او در شمایلِ خدایی بیتاب، عاشقی زود رنج، ترانه ای ژرف، شاعری مغرور با صمیمیتی پیدا در کلمات میتپد و به زیستنِ ابدیِ خویش ادامه میدهد.

 "فکر کردن به زندگی معنای دیگرش فکر کردن به توست." "با تو میخواهم همراهِ همه یِ وجودم زندگی کنم." "شور زندگی در من بیداد میکند. امروز بیش از هر وقت دیگر زنده ام. و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی." "ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهن توست! پیروزی عشق نصیب تو باد" "برکت عشق تو با من باد"   اشک هایِ شوق من در بستری از غبطه هایی بزرگ جاری میشوند. بر کلمه هایی که زاییده ی عشق و جسارت و ایمان اند. و حفره های زوال در من عمیق و عمیق تر میشوند. حفره های فقدانِ حلولِ پدری اینچنین در من. و البته انتظار. و البته انتظار...  آیدا تن پوشِ تنهایی و خلوتِ شاملوست و درفشِ میدانِ نبردش. درفشی که احمد، جسورانه برای اثباتِ بی همتایی اش حمل میکند. اثباتِ عشقی که احمد آن را نه ضعفِ خود که قدرتِ معشوق میداند. 

 "شرحی در باب ((آیدا در آینه)) در مجله یی چاپ شده بود. نوشته اند: عشق انسانی من، دیگر آن جنبه ی گستردگی را ندارد، زیرا شاعر، فقط به معشوق نگاه میکند و آیدا برای او به صورت ((هدف نهایی شعر)) درآمده است...  اگر واقعا چنین است، زهی سعادت!  بگذار بگویم که: انسانی سرگردان سرانجام سامانی یافته است!"

 آیدا مکملِ هستیِ شاملو شد. شاملو از دریچه یِ آیدا شعارهای بلندپروازانه ی خویش را متجلی کرد. و فارغ از شرِ رجاله ها آنگونه زیست که شایسته یِ شرافتِ انسانی اش بود. آنگونه که بکارتِ سربلندش را سر به مهر از روسپی خانه های داد و ستد بازآورد. او همچو شیمبورسکا ارجحیتِ دوست داشتن انسانها را بر دوست داشتنِ بشریت دریافت و دروازه ی آن دریافتن، آیدا بود. آن دو در یکدیگر مستحیل شدند و هریک دیگری را به بیشینه ی خویشتن رسانید. چه که عظیم ترین یادآوریِ وجودِ آیدا برای احمدِ در آستانه ی فروپاشی این بود که "دوست داشتن، چه زیبا، چه پرشکوه، چه انسانی ست!" همچو نازنین فروغ :

 "وقتی که اعتماد از ریسمان سست عدالت آویزان بود

و در تمام شهر

قلب چراغهای مرا تکه تکه میکردند.

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم، باید، باید، باید

دیوانه وار دوست بدارم"

 زیرنوشتِ یکی از نامه ها چنین است "احمد،پسرِ تو،پسرِ روحانیت" شاملو در صداقتی ممتد باخویشتن است. انگاری او به راستی دریافته بود که آیدا، مادرانگیِ اوست. وجه زنانه ی اوست که چندی فراموش شده بود. جدای از آنچه روانشناسی به تفصیل میگوید، برایِ خودِ من رابطه یِ مستقیمِ زنانگی و مداومتِ صلح و کاوشگری چیزی قریب به یقین است. شاملو با رویتِ آیدا، با لمس جان و تنِ او، به قربی نایل آمد از جنسِ ابریشمِ مداومت و انگیزه ی کاوش و پیشرفت. و چه سعادتی؟ به راستی چه سعادتی بیش از این؟     

 آری. برای شاملویِ بزرگ که "به هیچ قوه یی در ماوراء طبیعت معتقد نیستم." چنین عشقی، مذهب است. آیدا معبدِ چنین مذهبِ سرشاری ست. آیدا، معبد و بت و نیایشِ احمد است. سرودی ست که مومنانه میخواندش. شعری ست که میسُرایدش. جامی ست که مینوشدش. آیدا خدایِ زندگانیِ احمد است. یگانه خدایِ زندگانیِ او.


 16 تیر 94

۲ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۴۱
شایان تدین