پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پیر پائولو پازولینی» ثبت شده است

 

سایه ی چند سطر زیر در دفتری داشت رنگ می باخت. از ماه ها قبل. تا از شرشان خلاص شوم به اینجا منتقلشان کردم.

 

 مدتی پیش با دوستی درباره ی دوستانمان گپ می زدیم. در این باره که هر یک مشغول به چه کاری اند و پشتِ سرشان چه حرف هایی است.  از این می گفت که چطور همه ی معیارهایش فروریخته اند. از این که نمی تواند دیگر چیزی را بسنجد. از آن جا که معیار و میزانی ندارد، قدرت سنجش را از دست داده است. پس به این نتیجه رسیده بود: همه مشغول انجام بهترین کار خودشان اند. در واکنش به نتیجه ی شفقت آمیز و ناشی از درماندگی اش به شوخی جدی از آن ورِ بوم خودم را انداختم: همه دارند گند می زنند و فقط منم که کارِ درست رو انجام میدم. حالا اما، پیشِ خودم فکر می کنم، کسی اگر بپرسد چه می کنی جوابِ قانع کننده ای ندارم، حتی پیشِ خودم و برای خودم.  با او در آزارنده بودن این وضعیتِ تازه هم راه بودم. در پذیرش و کنار آمدن با آن اما نه. دوستِ دیگری یک بار از این می گفت که دیگر نمی داند فلانی را دوست دارد یا نه. قبلا حداقل می توانسته تشخیص بدهد که آیا کسی را دوست دارد. این بحرانِ عاطفی پیامدِ آن بحرانِ منطقی است، اگر هر دو را گره خورده به هم در نظر نگیریم. با در هم شکستن معیارهای قدیم موافقم اما با سر کردنِ سرخوشانه با این بی معیاری نه. هر سرِ این گفتگو که باشیم از این وضعیتِ بغرنج درامان نیستیم.

 

 هر حرفی را دیگر فقط برای خودم نگه می دارم. پیشِ نزدیک ترین رفقا هم نباید زیادی رو بود. باید کسِ دیگری بود. حتی وقتِ مستی سعی می کنم ادا در بیاورم تا کمتر اذیت شوم. آن رفاقت های قبلی مرده اند. فاتحه. حرف های هر کس پیش خودش می ماند. حتی مستی نمی گذارد سفره ی دلی وا شود. بس که از هم دیگر کنده ایم. بس که یکدیگر را تحقیر کرده ایم. بس که حین حرف توی حرف منتظرِ ارضای میل خودمان بوده ایم. ما گفتگو نمی کنیم تنها موازی با هم حرف می زنیم!

 

 از صدقه سرِ همان گپِ دوستانه، به یادِ آن وقت که حرفی برای هم داشتیم، فکرهای دیگری کنار آن حرف ها و فکرها بودند. فکرهایی که از قبل بودند. این که چطور پیش فرض ها فرهنگ را محدود می کنند. یادم است گلستان درباره ی کمال الملک به کنایه حرف هایی می زد. کاری به درست یا غلط بودن ارجاع و اظهارِ ابراهیم گلستان ندارم. مغزِ حرفش مد نظرِ من است. این که شخصیتی حتی به مهارتِ کمال الماک در مواجهه با غرب و دستاوردهای هنری روزگار خودش در بندِ سلایق و پیشفرض های سنتی خود می مانَد. گنجایش و ظرفیتی بیش از این را نمی طلبد. یا در جلسات پازولینی به واسطه ی مقاله ی سینمای شعر او دریافتم که غنای سنتِ شعرِ فارسی تا کجاها که مانعِ فهم است. تا جایی که سینمای شعر، صفتِ کارهای علی حاتمی شده و تمایز اساسی میان شاعرانه و سینمای شعر پازولینی نادیده گرفته می شود. در جایی دیگر می خواندم که شاید جذابیت نظریه های پست مدرن برای ایرانی ها ناشی از سنتِ ریشه دار عقل ستیزی است که حالا فرصتِ بروزِ دوباره یافته است. بدون درکِ درستِ موقعیت و وضعیت خود و مبنای آن نظریه ها، بی خردی در قامتی نو به جلوه بر می خیزد. هر معیاری را در هم می ریزد و در هم می ریزیم همگی.

 

 ما توان و چشمِ دیدن هم دیگر را نداریم و به روی هم بی خود لبخند می زنیم و خیال برمان می دارد که چقدر دوستِ همیم و دوست می داریم همدیگر را. از سرِ انکار، نیت های خرابمان، سوارِ همه ی حرف ها و کارهایمان است. گرفتار در یک وضعیت عمومی، فردیت های اخته شده مان را به رخِ هم می کشیم. من هم بخشی از بحرانم. کشیدن هاله ای به دورِ خود هم بخشی از این بحران بودن است. اما خب چه کنم دلم به پشه ای میان پشه ها بودن رضا نمی دهد. یا حتی میل و حرصی نیست که بین این همه پشه، غول به نظر برسم.

 

 ما گفتگو نمی کنیم. موازی با هم حرف می زنیم. عدم توانِ گفتگو بین آدم ها فاصله می اندازد. فاصله هایی خواسته-ناخواسته.

 

 میل به طرد شدن و دوری کردن دارم. حال که امکان گفتگو و ارتباط هر روز تنگ تر از دیروز است، رفتن قوی ترین میل در من است.

 

۲ نظر ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۷
شایان تدین

 

  کلاغِ سخنگوی پرندگان بزرگ و پرندگان کوچک پازولینی آن جا که قصه اش به سر رسیده می گوید: دوران روسلینی و برشت به سر آمده است!

 

 دوران روسلینی و برشت چه دورانی بود؟ دورانِ مردانی که به مبارزاتِ خودشان ایمان داشتند و زنانی که وجدانشان در گروِ ایمانِ مردانشان بود و مردان و زنانی که در تنگنا می دانستند باید مبارزه کنند و چگونه مبارزه کنند و علیه چه و که مبارزه کنند. چنین دورانی به سر رسیده است!

 

 در دنیای روسلینی زنانِ کارگر، مردانِ روشنفکر، پسربچه ها و کشیشِ محله همه از ما، همه مبارز و همه دارای نیتِ خیراند. فیلم خطِ مشخصی میان ما و دیگری می کشد. فیلمِ روسلینی ستایشگر این زنان و مردان است. نئورئالیسم حماسه ی این زنان و مردان معمولی بر پرده های سینماست. دیگری  در رُم شهر بی دفاع دشمن است و دشمن، نازیست های اشغالگر و فاشیست های وطنیِ همدستِ آن هایند.

 

 در همان سکانسِ ابتدایی ماماروما اما پرده از رخسارِ این مای منزه کشیده می شود. سه خوک جست و خیز کنان از دری به تو می آیند: بردارانِ ایتالیا!

 

  آنا مانیانی پازولینی نقیضه ی آنا مانیانی روسلینی است. چنان که فیلم های پازولینی از همان ابتدا نقضِ بنیادهای دورانِ نئورالیسم اند. 

 

 در پازولینی این ما دیگر چندان ما نیست. کسی اطمینانی به خود حتی ندارد. ما، مغشوش و متناقض و درهم است. ماماروما توامان مادر است و فاحشه. خطِ فاصلی نیست. دوست و دشمنی نیست. طنینِ تقدیسِ ایتالیای بعد از جنگ دیگر به گوشِ بازمانده ها نمی رسد.

 

  آنا مانیانیِ پازولینی در برابرِ سیمای سینماییِ آنامانیانی قرار گرفته است. پازولینی از ستاره ها استفاده نمی کرد مگر این که با خودِ آن ها و سابقه ی تصویری شان سر و کار داشته باشد. آنا مانیانی ستاره و نماد دورانِ فیلم های نئورالیستی بود. همان که از پسِ سربازانِ آلمانی فریادکنان بی پروا می دوید و بر جلدِ کتابِ کامران شیردل هم نقش بسته است. در حالِ دویدن تا ابد متوقف شده است. آنامانیانی ماماروما بر خلافِ مادرِ رمیِ رم شهر بی دفاع، دل در گروِ چیزی مگر خودِ بی پناه و پسرش ندارد. پسری که دور از خودش نگهش داشته بود تا با ارزش های دیگری بزرگ شود. او در پیِ کسبِ مشروعیتِ نداشته است. او در میانِ خرابه های گذشته و انبوهِ ساختمان های فاشیستی معلق است.  او در پیِ مبارزه نیست، می خواهد خود و پسرش را در چیزِ دیگری که از آنِ او نیست جذب کند. در پیِ مبارزه نیست و به خواست خودش بلعیده می شود. رستگاریِ مادرِ رُم شهر بی دفاع، شهادت و رستگاری ماماروما خرده بوروژوا شدن است. فیلمِ اول حماسه ی میهنِ تحتِ اشغال و مبارزان در راه وطن است و فیلمِ دوم ماجرای وطنِ وانهاده شده را، تکه پاره های وطن را، پیشِ رویِ آن یکی قرار می دهد. تنها سرنوشت های تراژیک است که این دو را به هم دیگر پیوند می زند.

 

 سکانس های پایانی دو فیلم نیز قرینه ی یکدیگراند. هر دو کلیسای سن جووانی را در تیررس قرار می دهند. در رُم شهر بی دفاع پسرانِ ایتالیا پس از اعدامِ کشیش پیش به سوی شهر می روند و موسیقی و تصویرِ کلیسای در مرکز، حماسه وارانه خبر از آینده می دهد. کلیسای سن جووانی در ماماروما اما موتیفی است که در تصویر نهایی معنای نهایی خودش را بروز می دهد. ماماروما انگار که چشم به روی حقیقتی گشوده باشد. حالا شاید فهمیده تقصیرِ کیست؟ با تمامِ نفرت از حدقه به در زده اش، ناتوان تر از همیشه، فیلم با مرکزیتِ کلیسا در انتهای تراژدی، پرونده اش بسته می شود.

mamma roma

 

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۰۶:۵۲
شایان تدین

  در نا به سامانیِ پیش آمده نابخردی ها دخیل اند. از جمله از جانبِ اصلاح طلبان. آگاهیِ کاذبی که حباب های چرکینِ آن زبان و واقعیت را در هم ریخت و حالا یکی یکی می ترکند. حالا با چه رویی، با کدام ترفند می شود اعتمادِ فروریخته در بسترِ خشم، نفرت و فقرِ فزاینده را جمع و جور کرده دوباره به دست آورد؟ بشارت دهندگان، بشارت را به قربانگاه آورده اند. جای مژدگانی حالا چرک و خون و دشنام نصیبشان.

 

 یکی از آن تحریف ها در مسیرِ چالش و بحث و تفکر، مساله ی حضور یا عدمِ حضور پای صندوق های رای بود. هنوز هم کسانی، به هر بهانه ای، بر سر دیگرانی می کوبند سرِ رای دادن یا ندادنشان. مساله اما این نبود. چیزِ دیگرِ مهم تری بود. تزریقِ امیدهایی واهی در راستای منافعِ گروه کوچکی که از جنسِ غالبِ جماعت، حتی غالبِ هوادارنِ سینه چاکشان نبودند. بحثِ رای دادن یا ندادن حاشیه روی بود. طفره رفتن است. مرض در شکلِ استدلال پنهان است و کاربردِ در هم ریخته ی زبان. ای کاش اصلاح طلبی ممکن بود. ای کاش اعتماد چنین در هم کوفته نمی شد. ای کاش آلترناتیوِ مصلحانه ای از بدنه در کار بود. اما خودمان را باید به خریت زده باشیم تا چنین مسلخی را نبینیم. حالا عده ای که خود به کناری خزیده بودند از لزومِ چه و چه صحبت می کنند. مساله این است که آری. حتما خیلی حرف ها، خیلی کارها، خیلی فکرها لزومشان احساس می شد، می شود، اما شما خود با آن سیدِ خندانِ مضحکتان تیشه به ریشه ی ملزومات زدید. وضعیت ورای تحلیل است. خیابان ها دیگر تحلیلی را بر نمی تابند. خاصه از جانب منطقِ پوسیده ی اصلاح طلبانی که هر بار سکوتشان سرِ بزنگاه، مسببِ سقوطشان گردیده است. نتیجه ی آن همه کجی در فکر و آن همه بی تفاوتیِ انزجار بر انگیز، این همه خیابان، این همه فقر، این ایرانِ در آستانه ی فروپاشی. 


دشت ها اینجا، مردابی و پوک/ جاده ها، کوتاه/ در رگ اسب و دل من پوسید/ هوس تاخت و تازی دلخواه
م. آتشی 



  به خودِ در خطرم فکر می کنم. به شبِ درازِ مردد. به پیوندهایی که باید برقرار کنم. به الکن بودنم از هر جهت. امیدی نیست. چندی است بقایی بی امید دارم. این اما مانعِ سخت و ثابتی نبوده است سرِ راهِ فکرها و عمل هایم. مانع حالا جای دیگری است. خستگی، کلافگی و بی انگیزگی چیره گشته اند. سیطره شان نفسِ مغزِ آدم را می گیرد.



  همین حین سارینا آمده نشسته بود کنارم. پرسیدم به چی فکر می کنی؟ جواب داد نمی دونم. چیزی نگفتم. خودش ادامه داد که چرا اینجوری میشه بعضی وقتا؟ تو هم میشی؟ گفتم آره. تموم دنیا هم میشن؟ تو دلم باز گفتم آره. ساکت از اتاق رفت بیرون. سیطره ی این سنگینی آمده تا تو سرِ سارینا. حداقل من چنین احساسی دارم. نفوذش اجتناب ناپذیر گردیده است. در سیمای دوستانم می بینم. در سیمای غریبه ها می بینم. در ادای کلمات و در اطوار. در همه هویداست. در همه حاکی است. گوشه ی دفترچه ی یادداشتِ روزانه چند روز پیش نوشته بودم:  ذهنی مه آلود. در فضایی معلق. فرو رفته در ابهام. خود، ابهام. خیره می شوم اما چیزی نمی بینم. ساکت مانده اما فکری نمی کنم. همه این ها وقتی بی انگیزگی چیرگی کند آدم تباه می شود. خالی می شود. انبوه می مانَد. این در خود ماندگی خودخوری می آورد. حالتی است که باید جگر سوزاند تا فکرِ بکری برآید.



  آن گاه که زندگی سخت تر است/ حیات قطعی تر است؟ عبارتی، پرسشی، از زبانِ پازولینی. زندگی سخت شده است. فعالیت سخت شده است. پیش بردنِ مسیری در درون سخت شده است. فرو رفتن در اعماق سخت شده است. اکنون مرداب، آینده گرداب. گذشته مغشوش، آینده مخدوش. چاره اما در دشواری است. در هر آنچه امیدی دیگر بدان نیست. در رفتنِ مسیری بیراهه، دررفتن از این کنجِ خراب آلودِ پر از ارتباطات و غم های لزج. حیاتِ در ناامیدی، هر چه دشوارتر، قطعیتش افزون. باید که همچون روسپیان از پرسه گردیِ بی امید بازگشت. بر کرانه های شبانه ی حواسی گنگ متمرکز شد. و در پرتوِ پر شکوهِ حیات عمق گرفت. باید زنده ماند. اکنون بی رمق...

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۶
شایان تدین

  چند روزِ پیش جایی نوشتم: با احترام به همه ی آنانی که به فردا و سیاست می اندیشند من رای نخواهم داد. نه با صدای بلند و این حرف ها که اصلا در کار نیست بلکه با صدای کوتاه و معمولِ خودم.

 

 ترسیمِ ترسِ منتشر غلبه کرد یا احساسِ بدِ دگم بودن نمی دانم دقیقا. من اما حالا تصمیمم را گرفته ام. به پای صندوق خواهم رفت و رایم را با خاکی بر سر و خاکی در دهان به داخل آن صندوقِ کذایی خواهم انداخت. به نامِ یک تن: حسن روحانی. کارِ درستی می کنم؟ تصمیمی است که متکی به منطقِ عمیقِ خود بدان رسیده باشم؟ تهییج شده ام؟ یا دوستانی داشته ام که نتوانسته ام رویشان را زمین بیندازم؟ همه ی این ها می توانند دلایلی باشند. دلایلی ناکافی.

 

 طی این روزها بارها گفته ام نه با غالبِ رای دهندگان همدلی دارم و نه در بی شکلیِ رای ندهندگان غوطه ورم. منطقِ عده ای از دو سو را محکوم نمی دانم اما همچنان ملاک سنجش را پای صندوق رای رفتن یا نرفتن نمی دانم و فعالیتِ سیاسی را نیز محدود بدان نمی کنم که اگر چنین باشد خود انتخابات ابزاری خواهد بود در پیش بردِ سیاست زدایی که چنین نیز گردیده است.

 

 رای می دهم اما تیرِ خطا نمی زنم. دوست و دشمن نمی تراشم و مشت به دهان کسی جز حاکمیتِ مطلقه نمی کوبم. رای می دهم اما چشم انداز روشن نیست. مساله از بد و بدتر نیز گذشته است. سپرِ بلای اعظم شدن مطرح است. سرداران خزیده اند و لانه هایی را در هر کجای این وطنِ در آستانه حفر نموده اند. لانه هایی که جز مار پس نخواهند داد. از خودم، انتظاراتم و واقعیت به نفعِ هیچ رانت و فریبی کوتاه نخواهم آمد. رای می دهم اما کوری ویرانی می آورد. ویرانیِ در آستانه ای که از فرطِ فراگیری کورمان نموده است. رای می دهم اما در همین خُردیِ انتخابات پا پس نخواهم کشید. موضعم را در آن فشرده و محدود نخواهم کرد و به هیچ احساسات گراییِ سیاسی پابند نخواهم بود. به هر نحوی مطالبه گر خواهم ماند و چوب در آستینِ لانه ی مارانِ خفته و بیدار خواهم کرد. همه این ها بلکه از توان یکِ تنِ من بیرون اما آرزوی جانی ام است.

 

 

رای دادن یا ندادن؟ مساله این است؟

 در این وانفسای حافظه های معیوب نه کسی را خواهم بخشید و نه فراموش خواهم کرد. نماینده ای نداشته ام که به سوپاپ اطمینانش اعتماد کنم. رای خواهم داد تا بلکه در این هجومِ جابر از خودخواهی ام کم کرده باشم اما تصور می کنم پیروزیِ روحانی خواستِ حقیقیِ فعلیِ هسته ی مرکزی نظام است؛ اگر نه بیشتر از بدنه ی مردم که به همان اندازه. رای خواهم داد اما از مرکزگرایی عمومِ رای دهندگان بیزارم. اختلالی که در فکر و زبان ایجاد کرده اند را کمتر از آفتِ احمدی نژاد نمی دانم و همین آینده را، تصویرِ ترس می کند برایم. رای می دهم اما این سرزمین از درون و بیرون در آستانه ی جهنم است و ندیدن، آوارِ دیدنی های فردا را عوض نخواهد کرد. رای خواهم داد اما رای دادن یا ندادن مساله ی اصلی من نیست بلکه نقدِ همیشگیِ سیستم و حاشیه را صدای بلندی بودن و فرو کردنِ آن در چشمِ کس و ناکس مساله ی من است. راجع به این مرکزگرایی و گرایش های جزم اندیشانه و خطرناکش نوشته ام و خواهم نوشت و بعدتر در میان خواهم گذاشت.

 

 

حرف آخر؛ خطابه ی اول

 خطاب به دوستانی که صرفا با ترساندنِ مردم سعی در آوردنشان سرِ صندوق دارند. خطاب به همان هایی که لیستِ امیدشان نامِ قاتلان مان را داشت و در نیتِ خیرِ بسیاری شان شکی ندارم. خطاب به شما که آگاهانه یا ناآگاهانه عوام فریبی می کنید در پوستینِ خواص. چه می کنید ؟ چطور می شود از این بلا کم تر از آن یکی بلایی که سعی در دفعش دارید ترسید؟ چطور می توانم ؟ خوش بینی بیش از حد به هر دولتی آسیبِ جدی تری به ما خواهد زد. تاریخ زدایی و تحریفِ فکریِ عظیمی که کسانی به نامِ اصلاحات یا هر چه دیگر به راه انداخته اید جز زبانی به کامِ سیاستِ مسلط و فکرِ مختل و واقعیتِ مخدوش و خشمِ حاشیه و گسترشِ فقر به بار نخواهد آورد. نان از ترسِ مردم خوردن آینده ی روشنی نخواهد داشت. به روحانی رای می دهم اما تَکرارِ من این است: نه با اکثریتِ رای دهندگان همدلم و نه با اکثریتِ رای ندهندگان.

 

 جمعه بیست و نهم اردی بهشت نود و شش با دستبندی سبز رایم را به صندوق خواهم انداخت. از روحانی در این چند روزِ باقی حمایت می کنم اما حمایتی مشروط. بدون بخشش، بدون فراموشی. با دلی خون. در چشم اندازی تیره. با حس عمیق و فزاینده ی بقایی بی امید.  

۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۸
شایان تدین

  فوتبال آخرین تجسمِ مقدس دوران ماست، فوتبال در لایه های زیرینش حتی اگر یک سرگرمی هم باشد، چیزی مانند یک آیین مقدس است. در حالی که دیگر آیین های مقدس، در حال زوال اند، فوتبال تنها چیزی است که با ما باقی می ماند، فوتبال نمایشی است که جایگزین تئاتر شده است.

پیر پائولو پاوزلینی

 

  85 دقیقه گذشته است. پاریسی ها زهرِ خود را ریخته اند. بارسلونا 3 پاریسن ژرمن 1. 85 دقیقه گذشته است و دی ماریا در آستانه ی دروازه می لغزد. 9 دقیه ی بعد: بارسلونا5 پاریسن ژرمن 1. حالا وقتِ لغزیدنِ آردا توران است. آیا رویای شهر بارسلونا به پایان می رسد؟ صدمِ ثانیه معین است. ترشتگن خودش را سراسیمه به سمت توپ می کشد و توپ را در چشم اندازِ خالیِ دروازه پس می گیرد. چند ثانیه ی بعد نیمار، توپ به نیمار می رسد. پاسِ بلندِ عمقی می دهد و سرخیو روبرتو پیش از آنکه توپ به زمین بخورد آن را به سمت تورِ سفید دروازه راهی می کند. ماموریت غیر ممکن به قول عادل فردوسی پور ممکن می شود. معجزه اتفاق می افتد. از لغزشی به لغزشی دیگر. 10 دقیقه تاریخ.

 

  معجزه ها کم اتفاق می افتند. معجزه برای آدم های دست و پا بسته هیچ وقت اتفاق نمی افتد. اصلاح می کنم؛ معجزه اصلا اتفاق نمی افتد. معجزه رقم می خورد. بازیِ دیشب، بختِ خوبِ نسلِ ما بود که می توانیم تا سال ها برای همه تعریفش کنیم و پزِ تماشای سرِ وقتش را بدهیم. می توانیم از شبی تعریف کنیم که دیگر سال هاست تکرار نشده است. معجزه های فوتبالی آن هم از این نوعش به ندرت رقم می خورند. معجزه ای از جنسِ همین نیوکمپ. 1999. بازگشت ناباورانه ی شیاطین سرخ و بهتِ مونیخی ها. شبی را که به عنوان یک یونایتدی همیشه حسرتِ ندیدنِ سر وقتش را خورده ام. دیشب چنین شبی بود. شبی که  فوتبال لبخند زد. شبِ دوباره ای که به خودمان یادآوری کردیم فوتبال مساله ی مرگ و زندگی نیست؛ چیزی فراتر از آن است. از نیوکمپ تا نیوکمپ. 1999 تا 2017. دو شبِ تاریخ.

 

  با همه ی ناباوری یک اطمینانِ قلبی داشتم که بارسلونا برنده است. در این اطمینانِ نهفته ی کوچک اما سنگین انگار خودِ پاریسی هام شریک بودند. این شراکت عملا به گل به خودی و دادنِ پنالتی رسید و حتی شلیکِ سردِ کاوانی هم چاره نکرد. بارسلونا طوری بازی را شروع کرد انگار حداقل 5 نفر بیشتر اند در زمین. آن ها 90 دقیقه با همه ی قوا جنگیدند. شب، شبِ نیمار و ترشتگن و عاقبت، سرخیو روبرتو بود. شبِ آن هایی که کم خونِ جگر به عشاقِ بارسلونا نچشانده اند. در شبی که مسی فوق العاده نبود اینیستا با پیگیریِ تا آخرین قوای توپ و آن پاسِ بیرون پای شگفت انگیزش سببِ گل های دوم و سوم بود و آن سه ( ترشتگن و سرخیو روبرتو و نیمار) رقم به معجزه دادند. فوتبال بازیِ جزئیات است و لحظه ها تایین کننده اند. فوتبال خطابه نمی کند اما قوا می بخشد و صحنه ی نمایش است. در فوتبال لحظه ها مثلِ لحظه های حساسِ اخلاقی اند. یک انتخاب اشتباه، یک لغزش نا به هنگام از اوج به حضیض می کشاند. فوتبال بی رحم است. 15 سال دیگر کسی بازیِ درخشان پاریسی ها در پاریس و درخششِ دی ماریا را به یاد نخواهد آورد. حتی خودِ کاوانی نیز باید آن ضربه ی تماشایی اش را در بازیِ دیشب به فراموشی بسپارد.  

 

  فوتبال خطابه نمی کند اما درسِ زندگی است. آلبر کامو هم مثلِ پازولینی در جوانی فوتبال بازی می کرد و سل که سببِ مرگش بود سال ها پیش تر از آن سببِ کناره گیری اش از مستطیل سبز شده بود. او یک بار گفته بود " می توانم بگویم اندک اخلاقی را که تحصیل کرده ام بر روی صحنه تئاتر و استادیوم فوتبال به دست آورده ام." پازولینی نیز از جایگزینی فوتبال به جای تئاتر گفته بود. در این وانفسای عصرِ ما که سرمایه داری و فساد با چنگالِ تیزش به جانِ همه چیز افتاده است و هر چیز را بی چیز نموده فوتبال نیز در سراشیبی است. فوتبال به مثابه ی یک دراما در داخل و بیرون از مستطیل سبز همواره در فراز و فرود است. نفسِ خودش امروزه در خطر است. در همچین شرایطی است که بازیِ دیشب قدرش بیشتر می نماید. خوشحالی ها و توییت های همگان قابل درک تر می شود. مالدینی و جرارد و ریو فردیناند و گری لینه کر. من و شما و هر شیفته ی فوتبالِ دیگری. مایکل اوون دورِ استودیو را از فرط خوشحالی می چرخد؛ هم او که روزی دروازه ی بارسلونا را باز کرده است. بنابراین بازی دیشب را نه به بارسلونایی ها و عشاق آبی اناری که به هر آدم نگران وضعیت و عاشق فوتبالی تبریک می گویم و به نوبه ی خودم خوش حالم. 

پیر پائولو پازولینی

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۵
شایان تدین