غمِ مادرمرده ی بی زبان
با دوست هاشان که بودم اول به خیالِ دوست های خودم پناه بردم. تا کمی خیال آمد جلوی چشم، واقعیتِ گندش حواسم را جمع کرد. تحفه ای هم نبودیم. وقتی در جمع های دوستی به دوستان و در خانه به خانواده احساس تعلقی نباشد چه بر سرِ آدم می آید؟ احساس تک افتادگی می کنم. ترسم از قعرِ این تک افتادگی است. از بی انتهاییِ تنهایی. پیشِ هر کس بیش از آن که بروز بدهم پنهان می کنم. مجاب شده ام حتی پنهانی ها را بیشتر به رابطه بکشانم و عذابم بدهم. امشب که تنهایی، بیدادادنه، بر سرم خراب شده بود همه بودند و همه جا بیجا بودم. او هم پناهم نمی داد. این یکی تنهایی اصلا دلبرانه نبود آنطور که خیال می کردم. حالا حتی نوشتن مسلطم نمی کند، مضطرب ترم می کند. همین است که شعر قرصِ خوابم نشد. چند جمله امانم نداد و این حرف هام بی فایده اند. به بی امانی دنیا و عشق فکر می کنم. به همه ی آن چیزها که خب انگار می دانستم و انگار خواهم دانست و انگار این دانستن به کارِ شکستگی ها نمی خورد. به آنچه در طول زندگی خش می اندازد. به ناتمامی که در من ناتمام است. به ناتمامی که تا تمام من، با تمامِ من، تمام می شود. قدرِ مسلمی نیست. چشم اندازی کو؟ نوشته بودم چشم چاره نمی کند. این بلایی است که خودم در آن شریکم. بلایی که بر سرمان آمده را، بر سرِ خودم در می آورم. این همه چند می بافم، چون می کشم، تا چیزی کسی مجاب شود تا بلکه چیزی کسی مجابم کند که نمی شود و نمی کند. وقتی نمی خوابم چه کار می کنم؟ چطور نمی خوابم؟ گاهی فکر می شوردم، گاهی شور می زنم و گاهی، دلم، رختشورخانه می شود. دلشوره و بلبشو امانِ خواب نمی دهند. اگر روزی فاصله به خواست بود حالا فاصله خشی است که در طول زندگی کشیده شده. امشب بود. در جمعی که بودم. در خلوتِ سردِ خیابان که راه می رفتم و می لرزیدم. در خانه و در آن ورِ خط و در پاسخ های بی جواب. در چشم ها و گفت ها و گوها و پرس ها و جوها. در دست و پایی که ابلهانه می زدم و می زنم. حالا که فاصله کامم نمی دهد. تنهایی کامم نمی دهد. عشق کامم نمی دهد. حالا غمِ مادرمرده ی بی زبان است و گرهی در گلو. بی انتهایی تنهایی و ناکجای قعری که مسیرِ من است. گام به گام و کام بی کام.