پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جنوبی ها» ثبت شده است

یادداشت‌های سه‌گانه «من اچمی هستم» به قلم من، شایان تدین در بستک نیوز، مصطفی ملتفت در اوز امروز و امیرحسین نوبهار در گریشنای گراش، روز جمعه ۲۵ مرداد 1397 منتشر شد. این هر سه یادداشت و مجموعه نظرات و یادداشت های دیگری که حولِ آن پدید آمدند را می توانید در پرونده ای در سایت گریشنا ببینید و بخوانید. دو نوشته ی خودم را پیاپی در اینجا منتشر می کنم و به یادِ خودم می آورم که این آغازِ یک مسیر و یک پروژه ای بود که فعلا در قدمِ اولِ خود مانده است. این قدمِ اول البته خود باعث و بانی تهمت ها و با مزگی های زیادی شد اما حقا که باید بگویم بحث های جالبی  هم در گرفت و اقل کم حالا با یک سری متن هایی درباره ی منطقه طرفیم که می تواند موضوعِ جالبی برای بازاندیشیدن و نقدها و قدم های بعدی باشد. یادداشت جناب مسعود غفوری با عنوان «نگاهی پسااستعماری به جنگی برای نام زبان» نیز اخیرا، از پسِ گرد و غبارهای قافله سر بر کشیده است که بسیار خواندنی است و یکی از نقدها و بازاندیشی های لازم. به هر حال برای ما سه نفر نیز کل این بازی تهِ ماجرا نبود بلکه نهایتا تاکید بر گشایشی است که پیش از این ها باید اتفاق می افتاد و بیش از این ها باید اتفاق بیفتد.

 آقای اورنگ در نقدی که بر یادداشت «مصطفی ملتفت» نوشته‌اند بر استدلالی تاکید دارند که قبلا به آن پاسخِ مختصری داده‌ام. تاکید ایشان بر پذیرفته‌شده بودنِ زبان لاری در مجامع بین‌المللی و حفظِ وحدتِ رویه است. من نیز گفته بودم پذیرش در مجامع بین‌المللی اهمیت کمتری دارد از پذیرش عمومیِ متکلمان یا احقاقِ حقوقِ اساسی همه‌ی مردم منطقه.

 

متاسفانه به جرات می‌گویم آقای اورنگ مطالبِ هیچکدام از ما را به دقت نخوانده‌اند یا متوجه اصلِ مطلب نشده‌اند. یادداشتِ پر از توهین و تحقیرشان گواهِ این بی‌دقتی و بی‌توجهی است. وگرنه گفته شده و واضح بود آنچه آقای ملتفت نوشته است جنبه‌ی توصیفی و تفسیری دارد، و فارغ از بحث‌های مستدلِ مکتوب، به بررسی آنچه رواج دارد پرداخته است. حال اگر نظرسنجی‌اش به اعتراف خود نیز دم‌ دستی و نامعتبر است، با بهره بردن از ضعفِ شیوه‌ی به کار بردنِ آن نمی‌شود رواجِ این واژه در میانِ مردم را انکار کرد. ملتفت سعی کرده است این رواج را توصیف و تفسیر کند. نسبتِ آن با شیوه‌ی زندگی مردم، ذائقه‌ی عمومی و وجه کاربردیِ آن را مورد بررسی قرار دهد. موفق یا ناموفق، هدف ایشان این بوده است و نقدِ یادداشت‌شان باید این مساله را موردِ توجه قرار دهد. چنان که آقای «یوسف منصوری» نقد جالبی بر آن نوشته‌اند. نقد با زبانِ طرد و تشر و انکار ممکن نمی‌شود.

 

 نکته‌ی بعد این که خلطِ مبحثی نیز صورت گرفته است. من شخصا این خطا را می‌پذیرم! ما باید صراحتا می‌گفتیم که مساله ی ما، مساله‌ای صرفا زبان‌شناسانه نیست. به خصوص برای آنها که حوصله‌ی خواندن را ندارند. این جنبه‌ی کار البته اگر منظورِ ما درست منتقل شود، در هر سه یادداشت به وضوح مشخص است. ما هیچ ادعای زبان‌شناسانه‌ای نکرده‌ایم. اگرچه در ادامه‌ی همین یادداشت مختصرا به وجهِ واقعا زبان‌شناسانه‌ی طردشده نیز خواهم پرداخت. مساله‌ی ما اما چیزِ دیگری بوده است. امروزه دیدگاه‌های علمیِ زبانشناسی را نیز دیگر نمی‌توان منهای سیاست و علوم انسانی انتقادی دریافت. آن زبانشناسی که خود را محدود به واج و واژه و جمله بداند و مساله‌ی «گفتمان» را در نظر نگیرد، ناقص است و توانِ درکِ مساله و اظهارِ نظر در این گونه مسائل را ندارد.

 

 ادعای عینیت و آکادمیک بودنِ محض و بی‌طرفی، ادعاهایی دروغینند. ایدئولوژی است که در دلِ هر عینیتی رسوخ دارد. اصلا عینیت، همین گفتمانِ رسوب پیدا کرده است. دانشجوی علوم انسانی که نسبت میان علم و قدرت را نشکافد و دغدغه‌اش نباشد، تنها مبدل به بازیچه و کارگزار رویکردِ مسلط خواهد شد. مساله این نیست که طرف آگاهانه چنین کند یا چنین بخواهد یا رابطه مستقیمی با نهاد قدرت داشته باشد. نه، هرگز. نه به چشم توطئه به مساله نگاه می‌کنم و نه اتهامی را وارد می‌دانم.

 

 من در یادداشت خودم اشارتا دو مفهوم را یکی از «بوردیو» و دیگری از «گرامشی» بدون ذکرِ منبع یا شرحِ مفصل‌تر به کار برده‌ام. اما هیچ کدام از سرِ تفنن نبوده است. یکی «هژمونی» و دیگری «خشونت نمادین». هر دوی این مفاهیم را می‌توان بسط و توضیح داد. نسبتِ قدرت با علم، نسبتی گفتمانی است. خشونت نمادین نیز مفهومی از بوردیو، جامعه‌شناس فرانسوی، است که اغلب به خشونتی زبانی اشاره دارد که با همدستیِ ضمنیِ خودِ شخصِ موردِ خشونت اعمال می‌شود. به نظرِ بوردیو، هیچکدام از دو سو نیز به اعمالِ خشونتِ خود آگاه نیستند، چرا که آن را کاملا طبیعی می‌پندارند. فراگیریِ کاربردِ لارستانی در میان نخبگان و دانشگاهی‌ها از این منظر نیز قابل بررسی است.

 

مرکزیت لار؟

 

گوشزدِ یک نکته‌ی دیگر را نیز لازم می‌دانم. لار اگر نگویم مهم‌ترین، از مهم‌ترین شهرهای منطقه است. پیش تر آن را «لاد» و «کلال» و به نام‌های دیگری نیز خوانده‌اند و این نام تغییر پیدا کرده است. بدیهی است که هیچ مفهومی ثابت نباشد و هیچ واژه‌ای نیز ذاتی ازلی و ابدی ندارد. منطقه نیز مراکز مختلفی داشته است. در دورانی «خنج» مرکز فرهنگی و دار الاولیا بوده است. یک دوره‌ی طولانی «بستک» مرکزِ سیاسی بوده است و بندرلنگه نیز مرکز تجاری منطقه. لار هم از مهم‌ترین شهرهای منطقه است و در دوره‌هایی مرکزیت داشته. شکی در آن نیست. اما خود لار نیز زمانی قریه‌ای از داراب بوده است. مخلصِ کلام این که تقسیم‌بندی‌های سیاسی و جغرافیایی مفاهیمی متغیرند.

 

سوسور، زبانشناسی و ماهیت رابطه‌ای پدیده‌های زبانی

 

 زبان نهادی اجتماعی است. زبان مهم‌ترین وسیله‌ی ارتباطی بین افراد جامعه و تشکیل‌دهنده‌ی یک واحد اجتماعی است. ماهیتِ رابطه‌ای پدیده‌های زبانی را نمی‌توان مد نظر قرار نداد. قراردادی بودنِ زبان یعنی بین صورت و معنا رابطه‌ی ذاتی وجود ندارد. یکی از ویژگی‌های مهمِ زبان همین قراردادی بودن آن است.

 

 ویژگی اساسی دیگر، خلاقیت زبان است که امکان‌های بی‌نهایتی را پیش روی متکلم قرار می‌دهد. در یادداشت قبل نیز به این داستان پرداخته‌ام. این رابطه بین صورت و معنا، رابطه‌ای اتفاقی یا قرادادی است. زبان را باید به منزله‌ی نظامی از ارزش‌هایی که به لحاظ اجتماعی تعیین شده‌اند مورد توجه قرار داد و نه مجموعه‌ای از عناصر که بر حسب جوهرشان معرفی می‌گردند.

 

 در زبانشناسی پس از «سوسور»، در تحلیل زبان با واقعیاتِ اجتماعی سر و کار داریم. سوسور می‌نویسد: «در واقع هر تحلیلی از زبان باید با کاربردِ اجتماعیِ عناصرِ زبان گره بخورد.» زبانشناسی دیگر مطالعه‌ی مجموعه‌ی وسیعی از توالی‌های آوایی نیست، بلکه نظامی از قرادادهای (و تاکید می کنم «قرادادهای») اجتماعی را بررسی می‌کند.

 

 در جای دیگر، ایشان گفته‌اند که پس مردم استرالیا نیز باید بگویند استرالیایی و نه انگلیسی، چون انگلیس یک کشور دیگر است. یا شبیه به همین استدلال، این که آیا اطلاق نام فارسی نیز تبعیض‌آمیز است؟ جواب این مساله خیلی ساده است. نه، ما همه اطلاق نام فارسی را پذیرفته‌ایم؛ استرالیایی‌ها نیز مخالفتی با عنوان زبان انگلیسی ندارند. اما اغلبِ مردمِ منطقه، حالا به هر دلیلی، با اطلاقِ لاری مخالفند. اصلا برایشان مطرح نیست. من نمی‌گویم همه اَچُمی را پذیرفته‌اند، اما اگر اندکی رابطه‌ی واقعی خود را با منطقه حفظ کرده باشیم و به رسالتِ اصلیِ زبانشناسی نیز وفادار باشیم، می‌توان دریافت که فراگیرترین مفاهیم، اچمی و «خودمونی»اند.

 

 یکی از اهداف ما تهییجِ مردم به حفظ و گسترش و توجه بیشتر به زبان مادری‌شان است. با ایجاد گسست و تفرقه نمی‌توان به این مهم دست یافت، بلکه باید مفهومِ مشترک موجود را به رسمیت شناخت. به ناچار این مفهومی است که طبق شرایطی «برساخته» شده است؛ شرایطی البته اتفاقی و قرادادی. (اتفاقی نه از آن جهت که شانسی بوده است، بلکه از این جهت که تحت شرایطِ خاصی، بی آن که ضرورتی داشته باشد، فراگیر شده است و مساله‌ی ما دقیقا از همینجا شروع می‌شود.) به واسطه‌ی پذیرشِ این مفهومِ مشترک است که می‌توان فرهنگِ عموماً و از لحاظ تاریخی، «شفاهیِ» منطقه را به فرهنگی مکتوب ارتقا داد.

 

آیا واقعا این مساله‌ای صرفا زبانشناسانه است؟

 

 وجه دیگر مساله این است که ماهیت مساله صرفا زبانشناسانه نیست. خطاب به اورنگ باید نوشت برای شما هم نیست؛ که اگر بود می‌دانستید وظیفه‌ی شما تجویزِ واژه‌ای به جای واژه‌ی دیگر نیست. طرفِ کسی را گرفتن در یک مشاجره، درخورِ زبانشناس نیست. زبانشناس بزرگ، سوسور، عینا می‌نویسد: «تنها موضوع واقعی زبانشناسی، زندگیِ عادی و منظمِ یک زبان به همان شکلِ موجود است.» بنابراین اگر ریشه‌های تاریخی و نام‌های باستانی برایتان اهمیت دارد، چرا از «فارسی پهلوی» یا «نیاپارسیک» و امثال اینها دفاع نمی‌کند؟

 

 فرقِ ما این است که من صراحتا معترفم به زبانشناسانه نبودن صرفِ بحث، و شما نه! شما یا ترجیح می‌دهید علایق شخصی و تمایلاتتان را پنهان کنید، و یا اصلا در جریان نیستید! ما نه چنین ترجیحی می‌دهیم و نه بی‌خبریم. حال اگر از زندگیِ شخصی خود در این سه یادداشت وام گرفته‌ایم، توجیهِ آن، وجهِ روایی یادداشت‌های ماست. روایتی آمیخته به تجربه‌های زندگی شخصی که به آن به چشمی تحقیرآمیز نگاه نمی‌کنیم. همچنین دعوت به روایتِ بیشترِ این تجربه‌ها، انعکاس تجربه‌ها و جراتِ صدا داشتن و صدا بخشیدن به مردمِ همیشه مسکوت و مغفولِ منطقه که به هر دلیلی وضعیت موجود را محافظه‌کارانه به انتظار نشسته‌اند.

 

 جناب اورنگ، این پاراگراف را مستقیما خطاب به شما که زبانشناس تشریف دارید می‌نویسم: برچسب‌ها و اتهاماتی از قبیل تشویش اذهان و موجی از شبهه و جریحه‌دار کردن احساسات و از این قبیل آیا درخورِ لحن و زبان یک دانشمند و دانشگاهی است؟ آیا به چیزِ دیگری نمی‌مانَد؟ پُر واضح است که تک‌به‌تک استعارات و لحن نوشته‌ی شما، خواسته یا ناخواسته، بر خلاف میلتان، پرده از این مساله برداشته است که اطلاق لاری به زبان مادریِ مردمی از خنج تا آن سوی خلیج فارس، ابدا مساله‌ای صرفا علمی نیست. (محض اطلاعتان این را نیز بگویم جمعیت متکلمان را نیز اشتباه فرموده‌اید. غمی نیست البته. کارِ مثلا و مطلقا زبانشناسانه‌ی شما هیچ دخلی به متکلمان زبان ندارد!

 

 آقای اورنگ گرامی، لطفا به جای برچسب‌زنی و به‌کارگیریِ زبانی پر از تحقیر و طرد و انکار، کمی جراتِ فکر کردن داشته باشید. روخوانی از متونِ دیگران کافی است. به متنِ جامعه رجوع کنید. محلِ وقوعِ زبان، اشتباهِ فلان مستشرق نیست، بلکه همین کوچه و بازاری است که از آن بیزارید.

 ضمنا نه احساسات مردم، که این شمایی که احساساتتان جریحه‌دار شده و صادقانه از این بابت خوشحالم!

 

 

داغِ مستشرقان بر پیشانیِ منطقه

 

استناد به فلان مستشرق نیز وحی منزل نیست. مستشرقان درک درستی از ویژگی‌های منطقه نداشته‌اند. این مساله درباره‌ی مرزبندی‌ها در خاورمیانه و هزار و یک مساله‌ی دیگر نیز صادق است. نظریات پسااستعماری مفصلا به این ماجراها پرداخته‌اند. اگر پذیرفته شدن در مجامعِ رسمی حجتِ متفکر باشد، پس آیا باید اسرائیل را نیز دربست پذیرفت!؟ اما چنین نیست. باز به سراغ مفهومی باید رفت. احتمالا آقای اورنگ با «contingency»  آشنایی دارند، که وجهِ قراردادی و اتفاقی مفاهیم و واژگان را موردِ تاکید قرار می دهد. کسی نیز منکر ثبتِ زبان لارستانی در کتب نشده است.

 

خود آقای ملتفت گفته‌اند که استدلال‌های موافقان را می‌داند. مساله‌ی هر سه‌ی ما اما از اینجا شروع می‌شود که چطور شده است با توجه به اسناد و مدارک و حتی بر فرضِ تاریخی و یکه‌تاز بودن عنوان لاری (که فرضی غلط است) و حذف و سرکوبِ عنوان اچمی از همه جا (چنان که جناب اورنگ در کمالِ وقاحت به آن افتخار کرده‌اند) و صرف هزینه‌های گزاف و برگزاری همایش‌ها، اکثریتِ مردم منطقه اغلب بدون هیچ تامل خاصی، زبان خود را «لاری» نمی‌دانند و نمی‌خوانند. به طرقِ مختلف، آگاهانه و ناآگاهانه، تن بدان نمی‌دهند. «اچمی»، «خودمونی» و اطلاق هر منطقه‌ی جغرافیایی، جایگزین لاری می‌شود. برای اکثریت، اصلا نام لاری مطرح نیست. این مساله شاید از نظر شما مساله‌ای زبانشناسانه نباشد، ما هم می‌دانیم رفیق! اما آقای دانشمند، شما چیزی را فراموش کرده‌اید: وظیفه‌ی شمای زبانشناس نیز تجویز نیست؛ چه برسد سرکوب و مقابله با هر مفهومِ دیگری که اغلب مردم به کار می‌برند. لازم نیست طبلِ دانشگاهی بودنتان را بر فرقِ سر کسی بکوبید؛ نه! تنها باید جای سوال را برای خودتان باز بگذارید

.

این گسستِ عمیق میان مردم و عنوان زبان مادری‌شان خطرناک است. این گسست و در ادامه، تحقیرِ مردم، زبان و فرهنگِ منطقه را تهدید خواهد کرد. مساله این است که ما به دنبال مفهومی مشترک می‌گردیم. هویت نیز امری سیال است و تنها در اوراق گذشتگان محدود نیست. (اگر چه همین اوراق نیز صفحاتِ دیگری دارد که چشمِ خود را بر آن بسته اید و این را در جاهای دیگری نیز توضیح داده‌ام از جمله در یادداشت «در جستجوی نامی برای زبان مادری‌ام» و «تاریخ محلی در برابر تاریخ رسمی».) هویت یک مردم را خودشان تعریف می‌کنند. هویت آن چیزی است که هست و نه آنچه که بوده است یا تصور می‌کنیم بوده است. هویت، تحتِ شرایطِ خاص و مشخصی است که پرورانده می‌شود.

 

ما می‌خواهیم امروز جزیی از تاریخ باشیم و پیشنهادِ جدیدی نداده‌ایم. واژه‌ای ناآشنا را نمی‌خواهیم تحمیل کنیم. مصطفی ملتفت تنها آنچه هست را توصیف می‌کند. هویتِ مردم را شما می‌خواهید انکار کنید و نه ما. رجوع به متنِ جاری در کوچه و بازار که شما به آن بارِ تحقیرآمیز داده‌اید، اتفاقا مساله‌ی اساسی ماست. شما اما خود را به نفهمی زده و از عنوانی با توهین و تشر حمایت می‌کنید که منطقه را تکه‌پاره می‌کند و فرهنگ و زبان آن را مورد تهدید قرامی‌دهد.

 

در جستجوی مفهومی مشترک

 در نهایت نه خطاب به آقای اورنگ، بلکه زمزمه‌کنان با خودم و همه‌ی خوانندگان می‌گویم ما به دنبال مفهومی مشترکیم. تا هر صدا به بلندی، صدای خودش را داشته باشد. ناگزیرِ سرنوشت و مقهور نباید ماند. ما مفهومی تازه را برنساخته‌ایم و قصدِ تحمیل آن را نداریم. بلکه از میان واژه‌های موجود، آنچه شمولیتِ بیشتر (و نه مطلق) را دارد برگزیده‌ایم.

 

تبارِ این واژه می‌تواند برای «زبانشناسی تاریخی» دغدغه‌ی محترم و جالبی باشد، اما برای من نه چندان! حتی اگر عده‌ای شیرازی به تحقیر آن را می‌گفته‌اند (که تازه برای اولین بار شنیده‌ام و من که در همین شیراز بزرگ شده‌ام به جرات می‌توانم بگویم بر فرض هم که بوده، الان ابدا چنین باری ندارد!) یا که این همان عجمِ عربی باشد (که زبانشناسان می‌دانند تبدیل ج به چ اغلب ممکن نیست و از طرف دیگر خودمونی بیشتر در آن‌سو رواج دارد) فرق چندانی نمی‌کند. هیچ واژه‌ای هیچ معنای ثابتِ ابدی ندارد. مثالی می‌زنم تنها به قصدِ ثابت نبودنِ مفاهیم در اطلاق یک نام به یک مردم. «مورو» واژه‌ای بود که به تحقیر نثارِ مراکشی‌ها شد. اما آن وقت که خواستند مستقل شوند و پا بگیرند، همین را به کار بردند و معنایش را دگرگون کردند. معنا در ذاتِ واژه‌ها نیست. این چیزی است که اتفاقا زبانشناسی به ما می‌آموزد و رفقای دانشمند آن را به کنار زده‌اند. واژه‌های بسیاری هستند که دگرگونیِ معنایی پیدا کرده‌اند و به متضادِ خودشان تبدیل گشته‌اند.

پس اَچُمی نه توهین است نه عامیانه و نه احتمالا تبارِ آن نقشی در کاربردِ امروزی‌اش دارد. اچمی مفهومی است که خودِ مردم به کار می‌برند و حالا وقتِ آن رسیده است که صدای غالب به رسمیت شناخته شود.

بدون تعارف اچمی هستم

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۱۵
شایان تدین

یادداشت‌های سه‌گانه «من اچمی هستم» به قلم من، شایان تدین در بستک نیوز، مصطفی ملتفت در اوز امروز و امیرحسین نوبهار در گریشنای گراش، روز جمعه ۲۵ مرداد 1397 منتشر شد. این هر سه یادداشت و مجموعه نظرات و یادداشت های دیگری که حولِ آن پدید آمدند را می توانید در پرونده ای در سایت گریشنا ببینید و بخوانید. دو نوشته ی خودم را پیاپی در اینجا منتشر می کنم و به یادِ خودم می آورم که این آغازِ یک مسیر و یک پروژه ای بود که فعلا در قدمِ اولِ خود مانده است. این قدمِ اول البته خود باعث و بانی تهمت ها و با مزگی های زیادی شد اما حقا که باید بگویم بحث های جالبی  هم در گرفت و اقل کم حالا با یک سری متن هایی درباره ی منطقه طرفیم که می تواند موضوعِ جالبی برای بازاندیشیدن و نقدها و قدم های بعدی باشد. یادداشت جناب مسعود غفوری با عنوان «نگاهی پسااستعماری به جنگی برای نام زبان» نیز اخیرا، از پسِ گرد و غبارهای قافله سر بر کشیده است که بسیار خواندنی است و یکی از نقدها و بازاندیشی های لازم. به هر حال برای ما سه نفر نیز کل این بازی تهِ ماجرا نبود بلکه نهایتا تاکید بر گشایشی است که پیش از این ها باید اتفاق می افتاد و بیش از این ها باید اتفاق بیفتد.

 
 

  در این یادداشت به دنبالِ نامی برای زبانِ مادری ام می گردم. زبانی که اول از همه آن را آموخته ام. به واسطه ی تجربه های شخصی از زبانِ گفتارِ روزمره به سراغِ زبانِ نوشتاری و منابعِ علمی می روم و در نهایت، به سرمنزلِ مقصودِ زبانِ روزمره بر می گردم تا به دفاع از آن بر خیزم. به زبانی دیگر، از درکِ بی واسطه ی خودمونی و اچمی به سمتِ اطلاقِ لارستانی و نیارپاسیک و کهن پارسیان می روم تا در نهایت به مفهومِ اچمی برگردم.

 

 

 هیچ کس اول نامِ زبانی که به آن تکلم می کند را نمی داند. آوا به آوا، واج به واج، کلمه به کلمه و جمله به جمله می آموزیم و کم کم بیشتر و بیشتر کشف می کنیم. امکاناتِ بی انتهای زبان را پیشِ رو می بینیم و در برابرِ آن چشم انداز، اختیارهای خودمان را نیز در می یابیم. ما در آموختنِ زبان به آنچه شنیده ایم یا مستقیما یاد گرفته ایم اکتفا نمی کنیم بلکه خلاقانه نیز از ظرفیت های زبان بهره می بریم. پُر­ بیراه نیست اگر به استعاره بگویم زبان دریایی است که در آن سَر می کنیم. به واسطه ی آن است که امکانِ زندگی و از پیِ آن، اندیشیدن و پروریدنِ قوه ی خلاقه مهیا می گردد و از جزیی ترین و عینی ترین جنبه های زندگی تا انتزاعی ترین و کلی ترینِ آن، وابسته به زبان است.

 

 هیچ کس اول نامِ زبانِ مادریِ خود را یاد نمی گیرد. این که در کتاب ها چه نامی به آن اطلاق شده است اهمیتِ چندانی برای کودکی که غوطه ور در دریای زبانِ مادری است ندارد. آن زبانِ دیگر است که نامش محلی از اعراب دارد. خب آن زبانِ دیگر، برای من فارسی بود. آن زبانی که همزمان با زبانِ مادری داشتم آن را می آموختم و با زبانِ مادری تفاوت داشت. زبانِ رادیو و تلویزیون و روزنامه و کتاب بود. و بعد، زبانِ رسمیِ مدرسه و عنوانِ درسِ فارسی. اینجا بود که احتمالا اولین بار رسما با نامِ یک زبان آشنا شدم.  پس هر زبان را نامی است و تباری و زبان ها با هم فرق های بسیار دارند. در کنارِ فارسی، عربی هم رواج داشت. به گوش می خورد و آن نیز نامی داشت. عربی بود. هر لهجه نیز بر حسبِ جغرافیا نامِ خود را داشت. لمزانی، بستکی، بندری، لاری و ... تا آمدیم شیراز سرِ یک کلاس نشسته بودم و الفبا را از سر یاد می گرفتم. دنیایی دیگر و نامی دیگر. انگلیسی. اما زبانِ مادری چه؟ زبانِ مادریِ من چه نامی می توانست داشته باشد؟ حالا دیگر از آن دریای وسیعِ بی انتها خبری نبود. زبانِ مادری، زبانِ خطه ی دور افتاده ای بود که پیشِ دریای زبانِ فارسی به جزیره ای کوچک در آن دوردست ها می مانِست. مساله اما این بود که این زبان چه نامی دارد؟ چه جوابی به سوال های دیگران باید داد؟ حالا باید هر جا در هر موقعیتی خود را معرفی می کردم. اطلاقِ نام برای زبانِ مادری حالا تبدیل به یک مساله شده بود.

 

 از همان دوران کودکی می شنیدم که در برخورد با هر دیگری سوالی مدام تکرار می شد. سوالی درباره ی خودمونی بودن یا نبودن طرفِ دیگری. انگار خودمونی بودن به اعتماد، احساسِ امنیت و صمیمیتی منجر می شد که سرحدی بودن به آن نمی انجامید. سرحدی بودن یعنی خودمونی نبودن. کم کم دستم آمد که اهالی منطقه خود را خودمونی صدا می زنند.  اوجِ احساسِ صمیمیت شان با کسی این است که او انگار خودمونی است. با تاکید بر انگار. اما این دامنه ای فراتر از زبان داشت. خودمونی به هر چیزی اطلاق می شد. به رسم و رسومات، آیین ها، لباس ها، فرهنگ، مذهب، غذاها و زبان و ... خودمونی به طورِ خاص محدود به زبان نبود. بلکه تلقیِ یک عده ای از خودشان بود. در فاصله گذاری با دیگران، همدلی با خودی ها و حفظِ اشتراکات. چرا چنین چیزی لازم بوده؟ لابد تا تفاوتِ خود را در نسبت با دیگری حفظ کنند و به آن تداوم ببخشند.  آن واژه که از دلِ گفتارِ روزمره در طولِ تاریخ امتداد پیدا می کند قطعا ارزشی افزوده و بارِ معنایی خاص دارد و تداوم و فراوانیِ کاربردِ آن نیز، در گفتگوهای روزمره، علت و الزامی داشته است و دارد. نقدِ دقیقِ آن، بدون درکِ درست یا فهمِ کاربردِ آن راه به جایی نمی برد. از آن سو، نقدی که متوجهِ این امور باشد جای تامل دارد. البته زبانِ مادریِ من آن قدرها هم بی بته و بی نام نبود. واژه ی رایجِ دیگری نیز بود. که اغلب اتفاقا جنبه های زبانی را در بر می گرفت. اَچٌمی. واژه ای که در لهجه های مختلفِ محلی به شکل های متفاوتی ادا می شود. به معنیِ برویم یا بهتر که بگویم دِ یالا برویم. برای اولین بار از که و کجا شنیده بودم این واژه را در خاطرم نمانده است اما این واژه ای بود که اغلب آن را با هزار و یک تردید و ترس و توضیح به کار می بردم. برای معرفی خودم به دوستانم و به همشهری های جدیدم. کم کم حتی این واژه جای خودش را در منزلِ ما نیز پیدا کرد. نامی بود حالا بر سرِ زبانِ تک به تکِ اعضای خانواده ام. ما اچمی زبان بودیم و اچمی، زبانِ مادریِ ما بود. من خودم را به عنوان یک جنوبی و یک اچمی زبانِ جنوبی معرفی می کردم.

 

 

اچمی، لارستانی یا نیا پارسیک؟

 

  اما در کتاب ها چطور؟ در منابعِ علمی و محفلِ فضلا، اوضاع بر چه قرار بود؟ آن جا زبانِ مادریِ مرا به چه نامی صدا می کردند؟ بسی جای شگفتی داشت اطلاقِ لاری یا لارستانی! از همه جا بی خبر، از همان بارِ اول، برایم جای شگفتی و سوال بود. خوشایندم نبود. از دوربری هایم نشنیده بودم. احتمالا اگر به کسی هم می گفتم آن را بر نمی تافت و برای برنتافتنش، هزار و یک دلیل داشت. دلیل دارد. ساده ترینِ آن این که خُب این زبان که فقط مالِ لاری ها نبوده است و نیست و مناطق دیگری را نیز در بر می گیرد. اما خب کتاب ها و سایت ها و مقاله ها بی کم ترین توجه به متکلمین و در کمالِ بی رحمی، زبانِ لارستانی را به رسمیت شناخته بودند. به رسمیتِ شناخته اند. این یعنی من که حالا سری توی کتاب ها دارم نیز باید قانع شوم ؟ که زبانِ مادری ام لاری است؟ اهالیِ فن، دلایلِ خود را بدونِ توجه به متکلمان، متقن می شمردند و حتی امروزه نیز، با صدای بلند به مخالفت با هر مفهومِ تازه برخاسته اند. اما من دلیلی نمی بینم که در برابرِ چیزی و مفهومی بی اختیار باشم. طُرفه آن که علی رغمِ هزینه های فراوان، برگزاری انواع و اقسامِ نشست ها و صدورِ گزافه گویی ها، مردمِ منطقه، در این سو یا آن سوی خلیج، اغلب خود را خودمونی و اچمی زبان معرفی می کنند. مردم نیز اختیارِ زبان و اختیارِ زبانیِ خود را از دست نداده اند. پس این مخالفتِ مصرانه در برابرِ گفتارِ روزمره ی مردم ناشی از چیست و از کجا نشات می گیرد و چه انگیزه ها، دلایل و روابطِ قدرتی، کارگزاران و نخبگانِ وابسته یا غیر وابسته را به استفاده از مفهومِ لارستانی و مخالفتِ بی رحمانه با مفهومِ اچمی وا داشته است؟

 

 پیش از بررسی رایج ترین دلایل، صراحتا این را می گویم که هدفِ من در اینجا بازگشت به گفتارِ روزمره و بازگشت به مردم در برابرِ زبانِ اصرار و انکارِ کارگزاران و فضلاست. آن ها که بر مسندِ امور نشسته اند، سعی در القای چیزی دارند که موردِ پذیرشِ عمومی نیست. این عدمِ پذیرش، دلایلِ اساسیِ فرهنگی و اجتماعی دارد. اما از آن جا که پای استدلال را به وسط می کشند و از آن برای سرکوفتِ عامه ی مردم استفاده می کنند بر خود لازم می دانم که به پای حرف هایشان بنشینم و یکی یکی استدلال هایشان را بررسی نمایم. و البته نسبتِ قدرت را با مفصل بندی ها و اطلاقِ مفاهیم و کارگزارنِ مفاهیم برملا سازم. بدین واسطه، سببِ این برنتافتنِ عمومی نیز معلوم خواهد شد؛ که واقعا چرا در عینِ این همه اصرار و آن همه رواج در کتاب ها و مقالات، مفهومِ لارستانی در میانِ مردم پذیرفته نشده است؟

 

1- «لفظِ لارستانی شامل گستره فرهنگی و تاریخی این منطقه وسیع است.»[i] : این از آن ادعاهایی است که در یادداشتی دیگر تحتِ عنوان «تاریخ محلی در برابرِ تاریخِ رسمی»[ii] تلویحا و ناخواسته بدان پاسخ داده ام. در واقع به این ادعا به دو شکل می توان پاسخ داد. اول که لارستانی کجا و بر اساسِ کدام نظر سنجی یا تحقیقِ میدانی چنین شمولیتی دارد؟ حداقل در این سال ها و با فراگیر شدنِ شبکه های اجتماعی عینا می بینیم که آن چه رواج و نفوذِ بیشتری دارد، همان انتقالِ گفتارِ روزمره است. مردمِ لال شده در صفحاتِ تاریخ حالا صدای خودشان را دارند. هرچند گاهی ترس خورده و بدونِ اعتماد به نفسِ کافی اما به هر حال زمزمه ها به یکدیگر پیوسته اند. آن چه شامل است مفهومِ خودمونی است و نه لارستانی. دوم این که حتی اگر منظور در صحفاتِ تاریخ و بر اساسِ حاکمانِ منطقه باشد که این یکی هرگز امرِ ثابتی نبوده است. تقسیم بندی های جغرافیایی و قدرتِ حاکمانِ مختلف، امورِ ثابت و خدشه ناپذیری هرگز نبوده اند. منطقه دستخوشِ تحولاتِ گوناگون و پی در پی بوده است. مثلِ هر منطقه ی دیگری. هر زمان، گروهی دستِ بالا را داشته اند. گاهی زیرِ لوایی گِرد می آمده اند و گاهی نیز هر یک سازِ جداگانه ای می زده اند. به تبعِ وضعیت کل مناطقِ سرزمینِ ایران. « نادیده گرفتنِ تاریخ جهانگیریه در عین پاسداری و حراست از این مرز و بوم، هم زمان با هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستانِ بزرگ و اطلاقِ آن به کل منطقه و نادیده گرفتن تمایزها و تفاوت های محلی صورت گرفته است.» بنابر این شمولیت داشتن لفظِ لارستانی ادعایی گزاف است که توانِ اثباتِ خودش را ندارد.

 

2- اچمی سابقه ی تاریخی ندارد و لاری را زبان شناسانِ برجسته ی خارجی نیز به کار برده اند: این از آن استدلال هاست که بر سرِ مخالف کوبیده می شود. از جایگاهِ علمیِ خود برای تحقیرِ مخالف به کار می برند. تا هر مناقشه ای را شروع نشده فیصله بدهند. تا به اعمالِ خشونتِ نمادینِ[iii] خود با تاریخ زدایی از مفاهیم رسمیت ببخشند. در جایی دیگر استادِ گرانقدری گفته بود « ممکن است اسم پدر خود را نپسندیم اما نمی توانیم آن را انکار کنیم.»[iv] انگار که هر مفهوم ذاتی ازلی ابدی دارد. گورِ پدرِ تاریخ مندی. زور است آقا زور... همینی که هست! می خواهید بخواهید نمی خواهید نخواهید!  بینشِ تاریخی در این زمینه اما کارگشاست. و حتیِ خود زبان شناسی و قراردادی بودنِ زبان. چطور؟ در این استدلال، اغلب تاریخی بودنِ هر مفهوم، قراردادی بودنِ آن و نسبتِ آن با قدرت خواسته ناخواسته فراموش می شود. هر مفهومی، نوعی برساخت است و هر برساخت، با قدرت نسبت ها دارد. اطلاقِ لارستانی و هژمونیک شدنِ آن همسو و همزمان با نادیده گرفتنِ تفاوت ها و اعمالِ تبعیضِ ها پیش رفته است. از آن مهم تر این که فرضا اچمی هیچ سابقه ای نداشته باشد. حال سوال این است: پس چه شده که بدونِ هیچِ بلندگوی تبلیغاتی و پروپاگاندا و بدونِ حمایتِ هیچ نهادِ رسمی چنین در بین متکلمان رایج است؟ البته این خاصیتِ زبان است که توجهی به بیانیه ها نداشته باشد و اولویت همیشه با آن هاست که به زبانِ مادری خود تکلم می کنند. نه آن ها که پشتِ میزها نشسته اند و کم ترین وابستگی های عاطفی و بیشترین تعلقاتِ سیاسی را دارند. بحث بر سرِ این نیز می تواند باشد که در اطلاقِ نام یا اضافه شدن و کاربردِ یک واژه، سابقه ی تاریخیِ آن واژه در میانِ متکلمان ارزشِ چندانی دارد. که اگر این نبود، خلاقیت های زبانی و آزادی در استفاده از زبان معنا نداشت. پیشرفت و تحولِ مستمرِ زبانی بی معنا بود و تاریخ پر از واژگانی نبود که دیگر به کار نمی روند. اعمالِ یک واژه از بالا و صدورِ دستور برای به کاربستنِ آن نیز هرگز نتیجه ی دلخواهی نداشته است. چنان که فاشیست ها  نتوانستند واژه های رایج در زبانِ ایتالیایی ها را از بین ببرند، سره نویس های ناسیونالیست نیز نتوانستند زبانِ فارسی را از عربی بپیرایند. خلاصه که استدلال هایی از این نوع عموما ماهیتِ سیالِ زبان و متکلمان گفتارِ روزمره را به راحتی نادیده می گیرند. تکرار می کنم: این فضلای بزرگوار، قراردادی بودنِ مفاهیم، نسبت هر مفهوم با ساختِ قدرت و اولویتِ متکلمان و حتی گستره ی فرهنگی و تاریخیِ منطقه را موردِ عنایتِ خود، حالا به هر دلیلی، قرار نمی دهند.

 

3- پذیرفته شدنِ زبان لاری در مجامعِ بین المللی و حفظِ وحدتِ رویه: محمد اورنگ زبان پژوه و مدرس دانشگاه در گفتگو با خبرگزاریِ آفتاب لارستان[v] به جد از این استدلال دفاع کرده است.  من اما فکر می کنم پذیرش در مجامع بین المللی اهمیت کمتری دارد از پذیرشِ عمومی متکلمان یا احقاقِ حقوقِ اساسیِ همه ی مردمِ منطقه اعم از لاری، بستکی، لنگه ای، اوزی، خنجی، پارسیانی، گراشی و... اگر به جای لار، عده ای خنجیِ تمامیت خواه بر سرِ کار بودند و منابع و منافعشان گره خورده به حاکمیت بود و سرمایه روی کار می گذاشتند الان بحث بر سر این بود که این زبانِ خنجی است یا اچمی یا نیاپارسیک احتمالا. گرچه اگر لارستانی موردِ پذیرشِ عمومی واقع شده بود احتمالا کلِ این حرف ها محلی از اعراب نداشت. حال که در میانِ مردم چنین نیست! این پذیرفته شدن و هژمونیزه شدن در مجامعِ علمی نیز برخاسته از یک سری روابطِ قدرت است. وجوهِ سیاسیِ آن را نمی توان زیرِ پوششِ علم مخفی نگه داشت. سرمایه گذاری ها و جاه طلبی ها را نمی توان ندیده گرفت. این روابط نیز هرگز عادلانه نبوده اند. برای همه ی مردم مناطقِ اچمی زبان فرصت های برابری ایجاد نکرده است و حتی موجودیتِ فرهنگی شان را موردِ تهدید قرار داده است. حالا این که عده ای دانشگاهی تا کارشان بهتر دیده شود و موردِ پذیرشِ قرار بگیرند اغلب از لارستانی به جای اچمی استفاده می کنند و آن را کسبِ شانِ علمی می دانند مساله ای دیگر است.

 

 

نیاپارسیک؟

 

  عبدالعلی صلاحی در کتابِ «جامعه شناسی گراش» نخستین بار واژه ی «نیاپارسیک» را مطرح کرده است. این واژه اختلافی را بینِ مردمِ منطقه نمی پراکند. به نظر می رسد ایشان نیز در پیِ مفهومی است که مناقشه برانگیز نباشد. اما خب به افتادنِ آن سرِ زبان ها نیز نمی توان چندان امید داشت. اگر چه در قاموسِ علمی می تواند واژه ای بسی دقیق تر از لارستانی باشد. چرا که زبانِ منطقه بستگیِ عمیقی به ریشه های زبانِ فارسیِ کنونی دارد. اما به گمانِ من بازگشت به مردمِ اولی تر است. البته یک تردیدِ دیگری نیز برای من سر این نامِ تازه به وجود آمده است. در مصاحبه ی اخیری که عبدالعلی صلاحی، رئیس بنیاد کهن پارسیانِ جنوب با مجله ی بنکوی دانشگاه شیراز داشته، ضمنِ برشمردن اهدافِ ارزشمند و بلندپروازنه ی بنیاد، رویکردی را مطرح می کند که به نظرِ من نسبتی با منطقه ی مد نظرِ ایشان ندارد. البته در خودِ این منطقه بندی نیز جای سوال هست. که مثلا چرا تا بندر خمیر پیش می رود اما جزایر را در بر نمی گیرد یا هیچ اشاره ای به جنوبِ کرمان، با وجود اشتراکاتِ فرهنگی در آن نیست. خودِ این پیکر بندیِ تازه اندکی مبهم است اما جدا از این جناب صلاحی می گوید: « اگر بخواهیم به طور دقیق به این محدوده اشاره کنیم شامل شهرستان های لارستان، گراش، خنج، مهر و لامرد در استان فارس، شهرستان های لنگه، خمیر، بستک و پارسیان در استان هرمزگان و شهرستان های کنگان، جم، دیر، دشتی و عسلویه در استان بوشهر می باشد. این 14 شهرستان را روی هم رفت جنوبِ مرکزی ایران می نامند که دارای اشتراکاتِ و هم ریشه گی های فرهنگی و تاریخی هستند. به دلیل این که این سه استان در گذشته پارسیان نامیده می شدند، ما اهالی این منطقه را کهن پارسیان به معنای پارسیان کهن می نامیم.» مساله اما اینجاست که اغلبِ مردمِ این منطقه پارس نیستند و اختلاطِ قومی و زبانی در این منطقه از ویژگی های دیرپا و اساسیِ آن است. اطلاقِ کهن پارسی به مردمِ منطقه به گمانِ من از رویکردی مرکزگرایانه بر می خیزد که موردِ پذیرش واقع شدن در مرکز و انحلال در وحدتِ کلی گرایانه ی آن را اولی تر از تاکید بر تفاوت ها و بی ابایی از پرداختن به آن ها می داند. به هر حال اگر چه در قاموسِ علمی، نیاپارسیک را واژه ای درخور می دانم، اطلاقِ کهن پارسیان به مردمِ منطقه ابدا نسبتی با مردم، منطقه، ریشه ها و فرهنگ های آن ندارد. همچنین اچمی را باید مفهومی فراقومی در نظر گرفت. تنوعِ قومی در بینِ اچمی زبان ها از خنج تا شرقِ سعودی فراوان است. مردمِ این مناطق نیز همواره مهاجر بوده اند و مهاجر پذیرفته اند. محدود کردنِ این تنوعِ قومی به یک قومِ خاص به گمانِ من چیزی مگر نادیده گرفتنِ ویژگی های خاص منطقه نیست.

 

 

 در نهایت باید بگویم البته که من نیز واقفم که حفظ و اشاعه ی زبانِ اچمی، ترتیب دادنِ یک رسم الخطِ مشترک، تحقیق و پژوهش بر روی آن، توجه به تهدیدِ از بین رفتن، فراهم آوردن یک واژه نامه ی درخور، امکانِ پدیدآمدنِ اثرِ ادبی، کشفِ پتانسیل های نهفته در آن و تثبیتِ جایگاهِ آن در ایران و کشورهای حاشیه خلیج فارس می تواند از نام گذاری بر آن مهم تر باشد. اما این جا به نظرم با مساله ای ورای یک نام طرفیم. خودِ این نامگذاری عملا تبدیل به تهدیدی شده است است که رابطه ی مردمِ متکلم را با زبانِ مادری شان با گسستی عمیق مواجه کرده است.  این اصرارِ عجیب و جبهه گیری در برابرِ فرهنگ و آیین و تفاوت های مردم و پیش گرفتن سیاست های مرکزگرایانه ای که نسبتی با جغرافیای منطقه و بومیانِ آن ندارد تا همین حالا تبعاتِ فراوانی بر پیکره ی فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی منطقه برجای گذاشته است. این گسست های دردناکِ چندسویه، میان نخبگان و عامه ی مردم، میانِ مرکز و حاشیه و میان مردمِ منطقه با دیگر مناطقِ ایران، عقده های فراوانی ایجاد کرده است. عقده های فرورخورده تا فروخورده شده اند ساکت به نظر می رسند اما هر عقده ای بالاخره یک روزی گشوده می شود. وای از آن روز که هر کس برای اثباتِ خودش رسما به انکارِ دیگری بپردازد. حال که امروز می توان وضعیتی را نیز متصور شد که وضعیتِ بهتری است. حال که اقل کم می توان این گسست های به نظر غیر قابلِ ترمیم را دریافت. صدای تک به تکِ آدم ها را شنید و آن ها را به هیچ کلِ غیر قابلِ پذیرشی تقلیل نداد. به جای سرکوفت و ترویجِ تحقیر و ترس و سکوت به آدم ها صدا داشتن را یاد داد. اجازه داد هر کس صدای بلندِ خودش را داشته باشد. در آن آینده ی متصورِ بهتر، اطلاقِ یک نام به اختلافات نه تنها دامن نمی زند که خود موجب همدلی می گردد و هر تفاوت، اجازه، توان و آگاهیِ بروز دارد.

 

 

زبانِ مادری من اچمی است

 

  زبانِ مادری من اچمی است. این جمله ای است که هیچ ابایی از گفتنِ آن ندارم. چنان که پیداست فکر می کنم در مقابل و مقابله با چوب های معلمان، باید این مقاومتِ عمومی را مد نظر قرار داد و به آن احترام گذاشت. به تمایزها و تفاوت ها رسمیت بخشید. هیچ یک را به یک کلِ تعمیم یافته فرونکاست و در عینِ مقاومت، زمینِ بازی را از فضلا گرفته به مردم بازگرداند. چرا که زبان عرصه ای عمومی و متعلق به تک تکِ آدم هاست و به یک قشرِ خاص هرگز محدود نبوده است و نخواهد بود.



[iii] مفهومی از پیر بوردیو، جامعه شناسِ فرانسوی. این مفهوم اغلب به خشونتی زبانی اشاره دارد که  با همدستیِ ضمنی خودِ شخصِ موردِ خشونت اعمال می شود. هیچ کدام از دو سو نیز به اعمالِ خشونتِ خود آگاه نیستند. چرا که آن را کاملا طبیعی می پندارند. فراگیری کاربردِ لارستانی در میان دانشگاهی های اچمی زبانِ غیرِ لارستانی شاید از این منظر نیز قابلِ بررسی باشد.

 

 

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۳۳
شایان تدین

یادداشتِ زیر اول در پرونده ویژه ی بنکوی آبی، نشریه مستقل مردم شناسی دانشگاه شیراز، به سردبیری زینب کوشکی، تحتِ عنوانِ فرهنگ در کرانه ها و پسکرانه های خلیج فارس، منتشر شده است. بستک نیوز آن را روی سایتِ خود قرار داده است.

 

 در یادداشتِ زیر فروتنانه سعی دارم ضمنِ معرفی کتاب تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک، موضع و موقعیتِ نویسنده ی کتاب و نسبت مردمانِ آن ناحیه با دیگر مناطق ایران را ( یا نسبت هویت جمعی آن ها با هویت ملی را) زیرِ سایه ی سیاست های مرکزی، مختصرا موردِ بررسی قرار بدهم.

 

 یاد احمد خان اقتداری به خیر که سال ها پیش نوشته بود: «در خصوص بستک به جز چند کتاب و مقالت معدود تالیف و تصنیفی مستقل سراغ ندارم. مردم کوشا و مهربان و درست کردار آن خطه دور افتاده به راستی قرن هاست که از یاد ایرانیان رفته اند.» گزنده تر آن که همین معدود تالیفات نیز به کناری نهاده شده اند. خبری از انتشار آن ها نیست و کسی غصه ای هم از این ماجرا به دل ندارد. طردِ مردمِ آن دیار به شکل های مختلفی صورت گرفته است. طردی که بیش از همه در ندیدن و انکارِ فرهنگ، وابستگی ها، تعلقات و آیین آنان ریشه دارد. طردی که دست های بسیاری در آن شریک اند و جماعتی را به سمتِ کشورهای حاشیه ی خلیج فارس رانده است. در واقع این مهاجرت ها و ماجراها اغلب از سرِ ناچاری پیش می آیند تا انتخابی آگاهانه یا از سرِ بغض و کینه. خود آنان نخواسته اند دیگری باشند بلکه سیاست هایی در کار بوده است که از فرهنگ و موجودیتِ آن ها دیگری ساخته است و جز در وحدتی تمامیت خواهانه جایی برای تمایز و تفاوت های آنان باقی نگذاشته است. حال آن که در جایی دیگر بعضا قرب و منزلت داشته اند. تا جایی که حتی معماری شهرِ قدیمیِ بستک حالا بیش از آن که در این طرفِ مرز به چشم بیاید به بخشی از تاریخِ امارات متحده تبدیل شده است و سرمایه داران و جوانان بومی نیز بیش از آن که به آبادانی دیارِ خود بکوشند و به زبانِ مادری خود ابرازِ محبت و دلتنگی کنند به آبادانی سرزمین های آن طرفِ آب پرداخته اند یا که در سرگردانیِ خود پیر و تکیده و درمانده شده اند. مردمی که به خصوص در سال های اخیر و با وجود برخی سختگیری ها، قربانیِ بازی های سیاسیِ این طرفی ها و آن طرفی ها بوده اند. مردمی که چه بسا مصداقِ بارزِ از این جا مانده از آن جا رانده اند.

 

 از میان همین تالیفات معدود یکی تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک است. به قلم محمد اعظم بنی عباسیان بستکی. از جمله کتاب هایی که در سال های اخیر کمترین توجهی را برنینگیخته و در لا به لای سیاست های حاکمیتی در قبال منطقه و هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستان بزرگ (اطلاقِ لارستان بر تمامِ منطقه) و از این قبیل، کاملا کنار گذاشته شده است. تا جایی که کتابی بدین وسعت از اطلاعات که با دقتِ چشم گیری از جانب نویسنده ای مطلع و با قلمی نافذ نوشته شده است هرگز پس از انقلاب 57 رنگ انتشار در داخل کشور به خود ندید. درباره ی کتاب این که اول بار، سال 1339 در چاپخانه کاویان منتشر می شود و بعد ها به همت حاج محمد احمد کپیتال از تاجران و خیرین مشهور بستکیِ ساکنِ دوبی نسخی محدود از آن چاپ می گردد که هنوز بعضا در خانه ها و کتابخانه ها یافت می شود. نویسنده ی کتاب نیز محمد اعظم خان پسرِ محمد رضا خان (سطوت الممالک) آخرین خانِ متنفذ و حاکم بستک و جهانگیریه بود که خود سال ها در مناطق مختلف سِمَت های دولتی داشت و مدتی نیز بخشدارِ بستک بود. ترجمه ی عربی کتاب نیز موجود است که در کویت منتشر گردیده و عجبا که در آن جا تجدید چاپ دارد و خواهان. چه بسا مایه ی حسرت این که نویسنده در همان ابتدای کتاب در خصوص اهداف نگارش نوشته بود: «بدیهی است این کتاب برای برداران گرامی و هموطنان عزیز و جماعتی که علاقه به میهن خود دارند و از موطن اصلی خود دور افتاده ولی به مفاد حب الوطن من الایمان علاقه میهنی خود را حفظ کرده اند موثر و مفید خواهد بود، چه بسا تحولات روزگار آقایان و برادرانی را که در غربت و مهاجرت به سر می برند به فکر آب و خاک اصلی خود انداخته با برگشت به وطن، محل آباء و اجدادی خود را تجدید نمایند.»

 

 تاریخ جهانگیریه چنان که در عنوانِ آن نیز هست تاریخ بنی عباسیانِ بستک نیز می باشد. بنی عباسیان یک حاکمیت محلی بوده اند که حدود 250 سال به طور مداوم بر مناطقِ مختلفِ جهانگیریه حکومت می کرده اند، همیشه به اذن حاکمیت های مرکزی و زیر سایه ی روابط حسنه ای که در عین خود مختاری نسبی با دیگران داشته اند. جهانگیریه نیز به منطقه ای اطلاق می شد که در طول تاریخ حدود و ثغور آن متغیر بوده و گاه تا بندر عباس و جزایر و مناطق حومه را نیز در بر می گرفته است. قلمرو شیوخ بستک از شمال، شامل لار، خنج و اوز، از جنوب تا ابوموسی، تنب بزرگ و حوزه ی آبی پیرامون آن، و از شرق تا کرمان گسترده بود. (پیش رو، 93)

 

 تاریخ جهانگیریه و بنی عباسیان بستک از مهم ترین کتاب ها در زمینه ی تاریخ مناطق خلیج فارس می باشد. چنان که جمیل موحد در کتاب «بستک و خلیج فارس» می نویسد: «بستک بندر نبوده و دور از خلیج فارس است ولی چون در طی تاریخ گذشته مخصوصا سیصد ساله ی اخیر مرکز حکومت تمام بنادر و جزایر منطقه گاوبندی، شیبکوه و بندر لنگه بوده  و خوانین آن در بنادر نفوذ پیدا کرده در سیاست شرقی خلیج فارس دخالت داشته اند، جزء خلیج فارس محسوب می شود.» (موحد، 1384) بستک از نظر جغرافیایی، در حد فاصل شهرهای بندر لنگه و لار قرار دارد و در حقیقت دورازه ی استان فارس به سوی خلیج فارس است. (پیش رو، 93)

 

 محمد اعظم خان این کتاب را با استفاده از منابع دست اول و اسناد خانوادگی که در اختیار داشت تالیف نموده است. با این که پژوهش و پیگیری اسناد و کتب، اعم از خطی و چاپی و بیاض های متعدد نظم و نثر از مواد اصلی کتاب اند، انس و الفتِ نگارنده با موضوعاتِ مطرح موجب گردیده تا از میراثِ شفاهی و خاطرات نیاکانِ خود نیز بهره بگیرد. ناگفته نمانَد سنت تذکره نویسی نیز بر این تالیف اثر گذاشته است از جمله در ذکر طریقت بزرگانِ هر دوره از هر طایفه، از جمله بزرگانِ سادات قتال، مشایخ مدنی، مشایخ انصار، سلاطین و فرمانروایان فارس، فرمانداران جهانگیریه و لارستان و شعرا و عرفای منطقه، علمای شریعت و مشایخ طریقت و ابرازِ کرامات آنان. نتیجه، کارِآزموده ای در آمده است که ترکیبی از همه ی این ها به قلمِ کسی است که دغدغه های محلی ( موقعیت سیاسی و جایگاه خانوادگی و زادگاه نویسنده)، ملی ( زبان فارسی و حاکمیت ملی و آبادانی منطقه و مقابله با خارجی ها تحت تاثیر گفتمان های ملی گرایانه و ضد استعماری وقت) و مذهبی ( از تعلقات آیینی و مذهبی خانوادگی تا گقتمان اتحاد اسلامی سید جمال) را توامان دارد. چنان که در دیباچه نیز می گوید که در اندیشه انجام کار پسندیده و نیکی بوده است که تاریخی از آغازِ آبادی بستک و جهانگیریه و شرح حال مردان نیکوکار و نیاکان خود، جهت تنویر افکار مردم و خدمات اجتماعی، عمرانی و انتظامی این سرزمین بنویسد. همین ها باعث شده اطلاعات کتاب محدود به سیاستِ محض نباشد و جنبه های اقتصادی و اجتماعی و به ندرت فرهنگی را نیز در بر بگیرد.

 

 اصل داستان کتاب هم متمرکز بر ماجراهای مناطقِ جهانگیریه و حومه از زمان اتابک سعد تا پهلوی اول است. دانشِ وافی نویسنده از تاریخِ تحولات ایران به اسناد درجه اول او از تاریخ محلی منطقه ی جهانگیریه گره می خورد. در واقع کتاب سیر تحولات جهانگیریه را همزمان، همسو و در کشاکش با تحولات مناطق همسایه ی دیگر و حاکمیت های مرکزی پیش می برد. این از برجستگی های کتاب است که تاریخ محلی را گاه در پیوند و گاه در مقابلِ تاریخ رسمی قرار می دهد و در چشم اندازی ملی پیش می برد. کاری که ضرورتِ آن امروزه نیز بسیار احساس می شود و نویسنده با درکی که از زمانه ی خویش داشته آن را با ذکاوتِ خویش دریافته و آگاهانه یا ناخودآگاه به سرانجام رسانده است.

 

 

بنی عباسیان؛ خودی یا دیگری؟

 

  بنی عباسیانِ جهانگیریه در دوره های مختلف پاسدارانِ این سرزمین و حافظانِ امنیت و ساعیانِ آبادی آن بوده اند. با این که به اعتقاد خود و بنا بر شجره ای که دارند تبارشان به بغداد می رسد اما به یکی از نیاهای زبان فارسی دری ( زبانِ اَچُمی یا چنان که اخیرا می گویند نیاپارسیک) سخن می گویند و هرگز در سال های حکومت بر علیه حاکمان مرکزی به پا نخاسته اند و عَلمِ جدایی طلبی برنیفراشته اند. بعضا روابط حسنه ای با حاکمان به خصوص زندیه داشته اند چنان که به حکم کریم خان زند از شیخی به خانی می رسند. در جنگ های خارجی از جمله جنگ ده ساله ایران و روس نیروهای خود را به کمکِ عباس میرزا فرستادند و سرتیپ شیخ عبدالنورِ بستکی در همان نبردها کشته شد. در میان آن ها شاعران و عارفان پارسی گو فراوان بوده اند و اغلب در کنارمحافظت از زادگاه و مقاومت در برابرِ تعدی ها و ترویح مذهب خود، تعلقِ خاطرِ ملی نیز داشته اند. در واقع هر گاه حاکمیت های مرکزی رخصت می داده اند هویتِ گروهی آن ها با هویتِ ملی گره می خورده و هر گاه دایره ی هویت ملی تنگ می شده آن ها به رغمِ میلِ خود جایی در آن برای خود پیدا نمی کرده اند. جالبِ توجه آن که تا پیش از به قدرت رسیدن صفویان هرگز بیگانه با فرهنگ و زبانِ خطه ی فارس به شمار نمی آمده اند و حتی پس از آن به واقع پاسدارانِ حریم میهنیِ سرزمین های خلیج فارس در قبالِ قبایلِ عرب داخلی و خارجی بوده اند. این مساله از جایی اهمیت دارد که اغلب اهل سنت را به دیده ی تحقیر عرب مآب در نظر می گیرند و امروزه نیز دایما در مظانِ اتهام و انکار قرار دارند. در حالی که در لار حاکمانی بوده اند شیعه مذهب که داعیه ی استقلال داشته اند ( از نصیر خان لاری که بر علیه کریم خان به پا خاست تا آخوند میرزا عبدالحسین شوشتری که در میانه ی آشوب سال های مشروطیت علم استقلال بر افراشت) و امروزه از طرفِ حاکمیت قرب و منزلت دارند اما بنی عباسیانِ سنی مذهب هرگز چنین نبوده اند و شوربختانه اهمیت آن ها در تاریخ خلیج فارس نادیده گرفته می شود. البته خود این بحث مفصلی است که زیرِ همین عنوانِ تاریخ محلی در برابر تاریخ رسمی می گنجد و جایِ کار و بحثِ فراوان دارد.

 

   یک مورد خاص از پاسداری بنی عباسیان و مقابله ی آن ها با تاخت و تاز بدوهای اعراب، بیرون راندن قواسم (جواسم) از جزایر قشم و هرمز است که در این کتاب مفصلا شرح داده شده است. جواسم طایفه ای از اعرابِ صحراهای عربستان بودند که مهاجرت نموده در جلفار (راس الخیمه ی کنونی) حکومت اختیار کردند. برخی نیز ساکن برخی بندرهای این طرفِ خلیج شدند از جمله بندر لنگه و شناس. شیوخ شارجه نیز امروزه از همین طایفه اند که از شناس بندر لنگه به آنسو مهاجرت کرده اند. خلاصه در اوضاع آشفته ی پس از قتلِ نادر که هر کس در هر جا مشغولِ غارت و کشتار بود این ها نیز به قشم و هرمز تاخته بودند. شیخ محمد خان بستکی به کمک جزیرتی ها و با لشکری از عرب و عجم به اخراجِ این اعراب و استرداد جزیره شتافت و این ماموریت را با موفقیت به سرانجام رساند. در دوره های بعد نیز از جمله در زمان کریمخان و به اذن و فرمان او هر گاه جواسم یا خوارج یا بعدها وهابیون به تاخت و تاز در آمده و بنادر لنگه، کنگ، عباسی یا جزایر را به تصرف در می آوردند حاکمان جهانگیریه بودند که به قلع و قمع و اخراج آنان می پرداختند و در همان زمان نصیر خان لاری پرچم استقلال طلبی بر می افراشت. برای روشن تر شدن ماجرا بد نیست ذکری از متنِ قراردادی بکنم که پس از حمله قواسم به بندر لنگه و مقابله ی شیخ محمد خان بستکی با آنان بسته شد. قرار بر این شد که آل قاسم در بندر لنگه و اطراف با اخذ تعهد و پرداختِ مالِ دیوانی آسوده باشند، البته به شروط زیر:


اول_ طایفه قواسم از تعرض و تاخت و تاز در دریا دست بردارند.
دوم_ از تجاوزات سایر اعراب خوارج و دسته ای که از ساحل عمانات به ساحل بنادر ایران حمله می کنند جلوگیری نمایند.
سوم_ هر یک از اعراب به این حدود مهاجرت کنند رعیت ایران باشند و تبعیت دولت شاهنشاهی را قبول نمایند.
چهارم_ به جزیره قشم تجاوز نکنند و با مشایخ عرب بنی معین روابط حسنه داشته باشند.
شش_ مشایخ جواسم لنگه تابع حکومت بستک و جهانگیریه باشند.

 

 

سلاطین صفوی و عثمانی

 

  از جمله جاهای دیگری که می توان سنجشی از دیدگاهِ نویسنده در قبالِ مسائل ملی، محلی و مذهبی ارائه داد و به تبعِ آن درک بهتری از موقعیتِ منطقه و حاکمانِ دویست و پنجاه ساله ی آن پیدا کرد، پرداختن به اختلافات موجود میان سلاطین صفوی و عثمانی و موضع و لحنِ نویسنده در قبالِ این مساله است.

 

 به سیاق معمولِ کتاب، محمد اعظم بنی عباسی در ابتدا تصویری کلی از شرایط کشور ارائه می دهد تا موقعیتِ جهانگیریه در آن دوران بهتر تعیین و درک شود. روایتِ نویسنده از تاسیس و ترویجِ مذهب شیعه به دست شاه اسماعیل روایتی است که از جایگاهِ نویسنده و تحقیق و تفحص او در موقعیت خاص خودش به عنوان یک سنی برخاسته است. محمد اعظم خان علت اصلی ترویج مذهب شیعه توسط شاه اسماعیل را قدرت طلبی او و قصدش بر برانداختنِ سلطانِ عثمانی از خلافت اسلامی می داند. چرا که مردم ایران عموما سنی مذهب بودند و جنگ با عثمانی ها را روا نمی دانستند و لابد به بنیانی احتیاج بود تا مقابله با عثمانی ها را توجیه کند و قوام بخشد. محمد اعظم خان با این که به درستی از کشتار و تبعیض علیه اهل سنت ایران در زمان صفویه سخن می گوید اما در نقشِ تفرقه افکنِ تشیعِ صفوی غلو می کند. چنان که اعتقاد دارد تا پیش از آن همه مسلمانان جهان به خصوص ایران که پیرو مذاهب اربعه (حنفی، مالکی، شافعی، حنبلی) بوده اند کوچکترین اختلافی با هم نداشته اند و در صلح و صفا می زیسته اند. همچنین نسبت به پادشاهان عثمانی همدلی بیشتری نشان می دهد که این همدلی حتی امروزه نیز در میانِ اهلِ سنت رواج دارد و سرکوب یا دست انداختنِ آن ثمری ندارد. تا جایی که قلم به ستایش سلطان سلیم دوم می گشاید و قتل شیعیان توسط سلطان بایزید را به یاغی گری و خرابکاری های خودشان نسبت می دهد. حال آن که نویسنده با این که تاریخِ نیاکانِ خود را روایت می کند ابایی از پرده بر داشتن از حقایقِ نه چندان خوشایند ندارد و حتی بر هم کیشانِ خود خرده روا می داند و جنبه های تاریکِ نیاکان خود و درگیری های خانوادگی را نیز پنهان نمی دارد. اما در این جا لحن و طرز کار در نسبت با نادیده گرفتن حقوق و موقعیتِ اهلِ سنت خاصه در کتاب های معاصرِ تاریخ به زبانِ فارسی قابل درک است. در واقع نویسنده ی با حوصله و محتاط که اغلب به زبانی دقیق می نویسد در این جا اندکی برافروخته می نماید. می نویسد: «حقیقت اینکه اگر خدمات شاه عباس کبیر را کنار بگذاریم، و فجایع بقیه خاندان صفوی را از دیده واقع بین خود گذرانیم، با جنایات مغول و تیموریان نیز برابری می کند.» درباره ی صفویان اضافه می کند که: «اساس آرامش و وحدت ایران را بر هم زدند.» دل نگران است که: «تا به امروز با آن همه کوششی که شده همچنان تهدید و تفرقه طنین انداز است.» و خرده بر مورخان می گیرد که: «تعصب ورزیده اند و پنهان کاری نموده اند و به نحو کاذبی از صفویه طرفداری کرده اند.»

 

 کتاب را می توان متاثر از گرایش های مختلفِ فکری زمانه ی خود نیز دانست. تا جایی که صراحتا یا ضمنا تحت تاثیرِ گفتمان های مختلفی است. علقه های محلی و وابستگی های قومی محرکِ اولیه ی آن است، دغدغه های میهنی بر آن افزوده می شود و گقتمانِ اتحادِ اسلامیِ سید جمال نیز در جاهایی غلبه دارد. بنابر آنچه در جا به جای کتاب مستتر است، دیگری سازی و ایجاد همدلی و همکاری با دول همسایه از جمله ازبکان، افغان ها و عثمانی ها فرایندی بوده است که خود حاکمیت مرکزی و سردمدارنِ داخلی به تاسی از روحانیون متعصب بدان دامن می زده اند. چنان که از اهل سنت و جماعت دیگری ساخته اند، آنان را به مرزها رانده اند یا بهتر که بگویم خود آنان وادار شده اند برای حفظ جان و مال و آیین خود به مرزها بگریزند و چنین بوده است که گاهی هم کیشی، جای هم میهنی را می گرفته است. چنین که عثمانی ها و ازبک ها و افغان ها و ترکمن ها بنا بر هم کیشی خود همدلی بیشتری ایجاد می کرده اند تا هم میهنانی که از کیشِ دیگری بوده اند. این فرایندِ مکرری است که امروزه با توجه به حساسیت های منطقه ای و بین المللی باید آن را جدی تر از همیشه پیشِ چشمِ منتقد و نگرانِ خود قرار بدهیم. این که چطور مردمانی در کتاب های تاریخ و سیاست های برخاسته از ایدئولوژی ها نادیده گرفته شده اند. تاریخِ آن ها تحریف شده است و در نهایت به دیگری تبدیل شده اند و حال مدام در مظان اتهام هایی اند که به آن ها به ضرب و زور نسبت داده شده است. آیا در نهایت راهِ دیگری جز پیش روی در مسیرِ همین اتهام ها برای آن ها باقی می مانَد؟

 

 

موخره

 

  در نهایت این که سرگذشتِ خودِ کتاب با ماجراهایی که روایت می کند داستانِ مشترکی دارند. هر دو از چشم ها افتاده اند و سیاستِ مسلط علاقه ای به بازخوانیِ آن ها ندارد. نایده گرفتن چنین کتابِ درخوری با وجودِ دغدغه های ملی میهنیِ نویسنده و نادیده گرفتنِ تاریخِ جهانگیریه در عین پاسداری و حراست از این مرز و بوم، هم زمان با هژمونیک شدنِ مفهومِ لارستانِ بزرگ و اطلاق آن به کل منطقه و نادیده گرفتنِ تمایزها و تفاوت های محلی صورت گرفته است. نویسنده همچون مردمِ این مناطق و اغلبِ حاکمانِ محلیِ آن، خود را خودی می دانَد و به تأسی از نیاکان و هم ولایتی های خود در پی ایجادِ فرصت های برابر و آبادانیِ منطقه ای و محله ای است. با این همه سیاست های مرکزگرایانه ی حاکم جز در بی پناهیِ خود آنان را نمی خواهد. فرهنگِ این مناطق تنها در صورتی اجازه ی بروز دارند و خودی محسوب می شوند که در سیاست های حاکم حل و بهتر که بگویم منحل گردند. باز هم یادِ احمد خان اقتداری به خیر که در گفت و گویی همین اواخر گفته بود: «خلاصه قضایا گذشت، ولی تاریخ نمی گذرد. تاریخ قصه ی زندگی مردمان است. سرنوشت نیست.»

 

 بازخوانی تاریخ های محلی در این روزگار چشم ها را به سوی مسیرهایی تازه می گشاید که اغلب طرد شده اند و پرده از قصه ی مردمانی بر می دارد که اغلب در تاریخ رسمی نایده گرفته شده اند. بازخوانی چنین کتاب ها و روایت هایی در موقعیتِ فعلی ضروری است و به ما فرصتِ ترکیبِ چیزهایی را می دهد که اغلب آن ها را به دلایلی خارج از بحث، مانعة الجمع در نظر گرفته اند؛ ترکیبی از دغدغه های محلی و ملی و به نفعِ تاریخ محلی، آن جا که تاریخِ رسمی اعتنایی به آن ندارد.

۲ نظر ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۰
شایان تدین

از جمع آوری این مطب بیش از یک سال می گذرد. منتشر شده در شریه ی 35 میلی متری، مجله کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال سوم، شماره ی پنجم، زمستان 96 و بهار 97 

 

به نام تقوایی

با یاد گوهر مراد

 

  در آن چه اهمیتِ و عزتِ بیشتری برایم دارد، ترس و وسواس بیشتری نیز کمین کرده است. از عمیق ترین حالات، کمترین ها را همیشه گفته ام و درباره ی آن ها که دوست تر می دارم، با دست و دلی لرزان تر نوشته ام. این خرده روایاتی که می خوانید، برگزیده ی پراکنده ای است از چند یادداشتِ مجزا. با موضوعاتِ محوریِ خودشان. که هر لحظه ازشان دورتر شدم و پراکندمشان شان در ذهن و زبانم. آخر، بابت قولی که دادم، با همه ی تاخیرها و عذرها، در فرصتی تنگ و اوضاعی شلوغ دست به انتخاب و نظمی زدم که بابِ طبعم نیست. عذرخواهم. و حتما روزی جبران خواهم کرد!

 

جنوب در فیلم های تقوایی

 

 حرف از جنوب در فیلم های تقوایی البته فراتر از این پنج فیلمِ اولیه است. منظور فیلم های نخل، باد جن، زار، پنج شنبه بازار میناب و اربعین است. نیز علاوه بر قصه های کیش و رهایی، جنوبِ همیشه محبوب، در فیلم های بلند و مجموعه داستان تقوایی نیز ردهای ماندگاری دارد. اما در همین آثار مستند و کوتاه نیز تقوایی، از امکاناتِ سینما، نهایت بهره ی خلاقه را برده است.

 بررسی و نظر انداختن بر این آثار نیز به دو گونه ممکن است. یکی به عنوانِ پیش متن، برای آثار داستانی و بلندِ بعدی و کشفِ نطفه های تصویری و محتوایی آثار بعد ترِ او. و دیگری قوت ها، کاستی ها و ارزش های مستقلی که هر یک دارند یا ندارند.  که خود این ارزش ها نیز بر دو دسته اند: ارزش هایی وابسته به زمان و مکان. و ارزش هایی با ماندگاریِ بیشتر که پیوند دارد به جنبه های هنری و خلاقه ی آن. در این نوشته سعی نموده ام، در حد توان، از هر دو دریچه، بر این آثار، نظرهایی بیندازم.

 

در جستجوی بیانی تصویری

 

 دو فیلم از این پنج، شیرین تر در زمان خودشان اند و غم انگیزتر در گذر سالیان. یکی نخل و دیگری پنج شنبه بازار میناب. هر دو گزارشی. نخل، روایتی است از حیات نخل و پرورش آن با تامل و ایجاز که گذرِ سالیان، گردی از حسرتی برقرار بر آن پاشیده است. حسرت و غمی که از تماشای نخل بر دل می نشیند ناشی از سال هایی است که موازی با در و دیوار و آسمان  بر سرِ مردمی خراب شد. از جنگ. و از خشکسالی. نخل، همچنین نخستین باری است که تقوایی از نریشن استفاده می کند و این خود یادآور تقواییِ نویسنده است. نویسنده ای جوان، با قلمی سرکش، موجز و مستعد. تصویر در همین فرصتِ اولیه ی کوتاه نیز کارِ خود را می کند. مابینِ هر فصل، هر بار که نریشن از رشد و پرورش ثمره ی نخل می گوید، آنچه می بینیم برش هایی اند از نحوه ی زندگی مردمانِ جنوب، چیدن خرما، صندوق چینی، بسته بندی، بازی، حمل بشکه های نفت، حصیر بافی، بالا رفتن از نخل، خرید و فروش و ... همه به برکت گرما، شرجی و آبِ آماده. غمی از تماشای آن در جان فرو می رود. از این که در ایران بعد از جنگ ده میلیون اصله درختِ نخل از بین رفت. در همان خوزستانی که نه به نخل زنده، که با آن نفس می کشید. ایران، دومین کشور خرماخیزِ جهان! و حالا که اصلا خرمایی کو که صادراتی باشد.. یکی از دلایل مهاجرت های فراوان و باقی بلایا. بگذریم! پس تصویر در این اثر، از کلمات جلوتر است. نریشن از پر آبی و رونق می گوید و تصویر از زحمت کشیِ مردم و عدالت. چنان که برابر نبودن آن آبادی با شکلِ زندگی مردم توجه هر تیزبینی را جلب می کند.  نخل، جغرافیای یکی از آثار درخشانِ داستانیِ تقوایی با مایه هایی سرشار و تکرار نشدنی، نفرینِ اوست. صحنه ی براندازی نخل، چند سالِ بعد، در آن اثر، تکرار شد. آنچه مهم تر به نظر می آید اینکه تقوایی سعی در بیانی تصویری، مستقل از کلماتِ راوی دارد. برش از کارخانه به درام ایرانول روی کولِ زن باربر را به یاد بیاوریم و نقشِ برش های اساسی را در کارنامه ی تقوایی پی گیری کنیم.

 

چند روایت معتبر از یک شهر

 

 نوشتن از باد جن، تمرکزی منحصر می طلبد. از بررسی چند روایت معتبر از داستان یک شهر. تا باد جن و ناخدا خورشید. راهِ دورِ دریا نیز مجموعه ای است از حسن بنی هاشمی که دو قسمت آن متعلق به همین جغرافیاست. یکی بندر لنگه و دیگری بندر کنگ. دو بندرِ پر خاطره در مخاطره ی سالیان. از داستان یک شهر احمد محمود و ماجرای تبعیدگاهی که در ناخدا خورشید تکرار می شود تا بانوی لیلِ محمد بهارلو. از این ها که بگذریم به اهل هوای ساعدی می رسیم. تقوایی همراه و آشنای ساعدی در آن پژوهش است که اگر نبود، بلکه چنین قرابت و متنی میسر نمی شد. بررسی آن کتاب و وضعیتش در امروزِ روزگار ما خود فرصت و مطلبِ مفصل جداگانه ای می طلبد. نیز در اینجا فرصتی برای وارد شدن به خود مساله ی اهل هوا نیست و تنها در یک جمله، این که، تقلیل دادن آن به یک مساله ی صرفا خرافی، ساده ترین شکلِ برخورد و ساده انگارانه ترین شکل برخورد است و تنها ارجاعتان می دهم به پژوهشِ ساعدی. وجه تمایزِ اصلی نگاه تقوایی از ساعدی اما در همین سطری است است که شنیده می شود. و "سنت سیاه که از تجربه ی گرسنگی سرشار است..." به واقع، وجهِ تمایزِ کارِ تقوایی از ساعدی در جراتِ قضاوت کردن است. بلکه اُنسِ بیشتر تقوایی با موضوع و سال های کودکی اش در این امر بسی نقش دارد. حال آن که برای ساعدی خودِ مساله غریب است و سعیش بر دیدنِ دقیق تر است. تقوایی اما نگاهِ خودش را  به مساله می بخشد. نگاهی اجتماعی، برخاسته از ایده ای که دارد. برش های پی در پی از سر افتاده پیرمرد به در و پنجره های شکسته و حفره ها و خرابه ها در حالی که اهل هوا به گازی (بازی) و آوازخوانی مشغول اند، تایید و تاکیدی است بر همین نگاه اجتماعی.

 

  جغرافیای ناخدا خورشید و آن دقت و پیراستگی و آن مایه از چینشِ درستِ تصاویر و اشیاء جز از دست آن که چنین گستاخ است به محلِ موردِ نظرش امکان پذیر نیست. تقوایی کودکی خود را در کوچه پسکوچه های دلمرده ی این شهر گذراند. با خاطراتی از جن و بادهای دریازده. در شهری که خانه ی بادهاست. آنچه خودِ تقوایی درباره ی باد جن می گوید، سال ها بعد، بر زبان ملول می نشیند در ناخدا خورشید. "آبادی به آدمیزاد آباده خرابه به جن." و خلاصه بندر لنگه، نه تنها جغرافیا، که نوعی جهان بینی در ذهن کودکانه ی او تثبیت کرد. بندر لنگه و تاریخ آن نوعی بستِ جهان بینی در پسکوچه های ذهن آدمیزادِ نگران است. و من نیز، که بخشی از خاطرات و ذهنِ کودکانه ام متعلق به آنجاست، خوب چنین چیزی را درک می کنم.

 

 باد جن از هر حیث فیلمِ ماندگاری است. پدیده ای را بررسی می کند که خود از جنبه های مختلفِ انسان شناختی، جامعه شناختی و روان شناختی و پژوهش های مربوط به موسیقی و تاریخ قابل بررسی است و خود، البته، پدیده ای است. نطفه های تصویری و محتوایی فیلم های تقوایی در این اثر قابل پیگیری اند. از جمله فهمِ بی نظیر او از فضا و معماری که سرایت پیدا می کند به  هر شهر و هر روستا و هر خانه ای. که تا آرامش در حضور دیگران، نفرین، ای ایران، ناخدا و کاغذ بی خط، همچنان، با حظِ فراوان، دیدنی و آموزنده اند. خاصه در میزانسن های پیچیده ی آثار بعدی او که اصلا به چشم نمی آیند. برخورد تقوایی با مکان، کلاس درس بزرگی برای هر مشتاقِ آموختنی است.

 

 باد جن، هم نشینی صدا و تصویر است. آن صدای مانای شاملو. آن صدای مرثیه سازِ مرثیه پرداز. ایگناسیوی لورکا را در خاطر دارم. در این بندر خرد و خراب... مرثیه ای برای یک شهر. صدایی که در سرم کوبیده می شود مدام. آوازی بر سرِ جنازه ها. و صداها که گزارش تصویر نیستند. بلکه بیانگر آن اند. و یادمان می آورد که سینما، مدیومی است بیانگر در قالب صدا و تصویر و همنشینی ها. و فیلم سازی که، پشتِ تصویرها، ایده ی خودش را به کار بسته. دست گذاشتن روی ویژگی های طبیعی یک مراسم ماورا طبیعی. "وقتی آدم می رود توی شور که زارش بگیرد و جن اش بگیرد برای من نشان دادن این ممکن نبود. بنابر این آمدم و خانه ی خرابش را نشان دادم و فکر می کنم جن او همین است." و نقشِ مونتاژ. از ویرانه های شهر به ویرانه های ذهن. و از تاریکی های شهر به تاریکی های ذهن.

 

 گفتار بر تصویر فیلم های تقوایی نوعی تاکید و آن هم نه تاکیدی گزارشی است. گفتاری است گاه درونی که بُعد می بخشد. عمق می دهد. و مثل موسیقی بیانگر عمل می کند.

 شیوه ی تاخیری تقوایی در نمایاندن تصاویر نیز یکی دیگر از آن چیزهایی است که بعدها در آثار بلندِ داستانی نیز با آن مواجه می شویم. اتفاقی می افتد (جزئی را می بینیم) بعد متوجه وضعیت و موقعیت می شویم. (زمینه، کل و ارتباط اجزا را می بینیم.)

 

 زار اما از جنس دیگری است. ماجرا همان است. این بار در یکی از روستاهای قشم. جنبه ی گزارشی اما در این یکی خیلی قوی تر است. تمهیدهای بصری اندکی نیز دارد البته. یکی آن که تصویر از سمت چپ وارد و در انتها در سیاهی سمت راست خارج می شود. و یا صدای بادی که حاکمِ شهرِ خاموشان است. و ساعتی که متوقف است در زار که قرینه ی ساعت در ابتدا و انتهای کاغذ بی خط را به یادمان می آورد. با این همه، در استقلال هنری، زار، هرگز به پای باد جن نمی رسد!

 

آیینی ها

 

 اربعین اثر دیگری است از همان سالیان که در بوشهر فیلمبرداری شده است. در این یکی، سینه زنی هیات مسجد دهدشتی، سنج و دمام هیات بهبهانی ها با نوجه خوانی بخشو و ثبت آن صدای ماندگار، ترکیبِ دلنشینی شده است. ترکیبی که گوشه هایی از زندگی در بوشهر را نیز در بر دارد. ثبت یک آیین که خود تبدیل به آیینی می شود. وجهی تماتیک که در تمرین آخر و تعزیه ی حر دلاور سال ها بعد برای ثبت در یونسکو تکرار می شود. سیالیتِ دوربین به سیالیت فضا می رسد. ذوق ورزی های بصری تقوایی همچنان ادامه دارد.

 

سال ها پس از طوفان

 

 کشتی یونانی بازگشتی است به جنوب محبوب در 125 نما. پس از سالیان و سالی پیش از کاغذ بی خط. 1377. از آنجا که طبعا، فیلمساز، با جغرافیای فیلمش آشنایی کاملی دارد، فیلمی است دیدنی و دقیق. فرصت کوتاهی است برای فیلمسازِ خانه نشین شده که نه، خانه نشین کرده، که صدای رسای خودش را دوباره از سر بگیرد. فیلم نما به نما قابل پیگیری و بسط است و این، آن کاری است که در جلسه ی نقدش، سالِ پیش، انجام دادم. بسط ایده ی مقوا و معناهای ضمنی آن. فیلم از لحاظ نگاه اجتماعی اش، یادآور باد جن است و مراسم زارِ دیگری نیز در این اثر باز سازی و گنجانده شده که تازگی، بدویت و جسارت آن اولیه ها را طبعا ندارد.

 

در نهایت

 

 اضافه می کنم جنبه ی دیگری را که می توان مستقلا بدان پرداخت. بررسی تنها کتاب داستانی او، تابستان همان سال. که آن نیز در جنوب می گذرد و هر چند خود همچنان دارای ارزش های فراوانی است، ریشه های آثار سینمایی او را نیز، خاصه ناخدا را، در بر دارد. جنبه های تصویری و ویژگی های روایی داستان های کوتاه او را، که خود تحت تاثیر همینگوی و ابراهیم گلستان است، می توان در فیلم ها مشاهده کرد. از جمله در زیاده گو نبودن. در شیوه ی تاخیری. و در درکِ درستِ وضعیتِ دراماتیک به جای توصیف و پُر گویی.

 

 مرور آثار اولیه و مستند ناصر تقوایی بر هیچ کس پوشیده نمی گذارد که او ناگهان به بلوغی که در شاهکارهای سینمایی اش می توانیم ببینیم و حظش را ببریم، نرسیده است. ناگفته نمانَد، پیگیری جنوب در آثار تقوایی پیگیری آن سینمای بومیِ وابسته به محیطی است که تقوایی خود از آن حرف ها زده و البته، قابلیت جهانی شدن را نیز داراست. درباره ی شخص شخیص خودش، مسیری، به گام های بلند، در میان وقفه های طولانی، از ناگزیریِ سرنوشت، طی شده است. با همتی بلندتر. و تیزبینی و هوشی منتظر. و البته حسرتی را در دلمان کاشته است از مردی که بارها خواست و کم تر توانست. با این همه کارنامه ی تقوایی هم چون زندگی اش، الگویی است در برابرمان. برای بهتر و درست تر دیدن، خلاقانه تر دیدن، درک درستِ زمانه و مدیومی که در آن طرحِ خلاقه مان را بریزیم و البته تن ندادن به هر وضعیتی که  تهی از خود و پوشالی می خواهدمان. تا باد چنین بادا!

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۷ ، ۰۵:۳۳
شایان تدین


 طرح مساله ی حمایت از کالای ایرانی در جنوب و به طور خاص استانِ هرمزگان به شوخی زشت و کثیفی می مانَد که زبانم بریده باد اگر در افشایش نکوشم و سکوت، هموار گردانم. 
 اگر بگویید چشم اندازت را وسعت ببخش و ملی نگاه کن، جواب صریح تر آشکار می شود. کاری به فروریختن صنایع و کارخانه ها و از بین بردن پتانسیل های محصولاتی که در واقع و به درستی باید از آنِ ما می بود ندارم. از ریاکارانه بودنِ این ادعا نیز فعلا بگذریم. تاکید من بر سرِ مرگز گرایی و کلان گرایی است، که مایه و پس زمینه ی کلام خاص و عام است و سالیان سال است که چنین است.
____
 بی رودربایستی، در این منطقه  قاچاق کراهتی ندارد، چرا که کسب نان است از برای ملت محتاج. درِ بسته ای که کمرِ این مردم را خم نموده، چنین وضعیتی را بار آورده. زندگی این مردم بسته به دریاست و دروازه های باز و تجارت. رونق این منطقه به مردمش است و آنچه از زور بازوی خود دارند. کیست که نداند جاده سازی و پروژه های کوچک و بزرگ تجاری و مسجدسازی و بیمارستان و هزار و یک ماجرای دیگر این منطقه غالبا از پول تاجران و خیرین بومی این ور و آن ور خلیج به دست آمده اند و البته آن نیز سراپا مسیری خالصانه طی نمی کند. حرف این که نیروهای وابسته به دولت و حاکمیت تا توانسته، فرهنگ و زندگی و ثروت و خون منطقه را چاپیده اند و می چاپند. برادران اعظم قاچاقچی نیز انگشت در کرده به هر کجا و ناکجا و به هر چه اندیشیده اند جز رونق پایدار و  واقعی منطقه.  تحت چنین شرایطی و تحت هر شرایط دیگری حتی کالای خارجی معمولا نه خطر، که فرصتی است برای این مردمان که از دم تولد، شیر نیدو نوشیده اند و هر اوریجینالی را ترجیح می دهند. 
____
 سوالی خدمت آقایان! ثروت اعظمی که از قشم و هرمز و بندر عباس، روزانه و طبق روال به دست آورده اید کِی و کجا خرج منطقه کرده اید که حالا گاه و بیگاه هار می کنید و به جان بازار می افتید و کم پیش نیامده، ناخداخورشیدی گِردِ بارش بگردد و در پس زمینه، مال و منال و زندگی اش بر آتش برود و سیگاری بگیراند بر فرونشاندن موقتی خشمش و عهدی با خود ببند بدین قرار که تا زن و بچه ی خواجه ماجد تو ای ولایت نون می خورن زن و بچه ی من هم باید بخورن... سخنی به گزافه نمی گویم اگر بگویم این مردم هر چه دارند از خودشان دارند و شما هم بسیاری از آنچه دارید از صدقه سرِ ایشان است و افسوس که چنین است. تقصیر اینان، سادگی و احترام بی حد و بی جایشان به کس و ناکس است و بی خبری از پیچ و خم سیاست، چه در معنای عامیانه اش و چه به معنای خاص.

____
 اختلافی نمی پراکنم و فاصله و شری زورکی نمی چپانم در کلام. واقعیت، ناگزیر صریح است و حرف و حدیث، فراوان. به یاد خود می آورم سخنرانی اخیر رئیس جمهور و غیب گویی های بی خیالانه اش را و سماجت می ورزم که این دولت روحانی هم، خیانتی بود در حق مردم هرمزگان و سیستان و بلوچستان که همیشه حداکثر رای خویش را، تحت هر شرایطی به نفع اصلاح طلبان به صندوق ها ریخته اند. خیانتی از جانب دولت به مردم و مردم، به مردم. خیانتی که با این ادعای ریاکارانه ی تازه، حمایت از کالای ایرانی، آشکارتر می شود. مثلا با سکوت در برابر قراردهایی که مجوز غارت ثروت های دریایی سیستان بلوچستان و هرمزگان را به چینی ها داده اند، تازه کرور کرور ماهی و میگو از چین وارد می کنند و همه این ها، در شرایطی است که دریانوردانِ بومی خونِ جگر باید بخورند تا آقایان لطفی بفرمایند و رخصتی بدهند به صیادی.  همه این ها را به صراحت و با صدای بلند می گویم و همچنان سکوت را راه نمی دانم. سکوت ریاکارانه ای که طالبان چه و چه نیز بدان دامن زده اند.  بس است هر چه تاخته اند به واقعیات تاریخی منطقه و ثروت های طبیعی اش و حالا هم شعاری شبیه جُک، از سر سال تحویل، تحویلمان داده اند. جکِ تلخی که تعبیر روزگار را در خودش دارد و راه بر ستم های تازه باز می کند. در منطقه ای که به قول ساعدی به احسان دریا زنده است و احسان دریا نه فقط ماهی و میگو و خرچنگ و هشت پا (که از جان دریا هم نگذشته و بعضی را ممنوع و حرام فرموده اید!) که به تجارت آزاد است و کالای خارجی، نماینده ی این تجارت است. و البته شکوفا شدن محصولات بومی، که نیست مگر آنچه وابسته است به زیست بوم و خلاقیت های مردمانش، در پرتو تجارت آزاد است که خواهد درخشید. و نه بستن ریاکارانه ی دریا بر بومیان و گشودنِ هر چه فراخ ترِ آن بر برادران که هر غلطی خواسته اند با خاک و آب منطقه کرده اند و می کنند و کس یارای سوال، گوشزد و حتی اشاره ای ندارد.
____
 سوال دیگر و آخر این که از کدام کالای ایرانی حرف می زنید که به رونق بازار منطقه بینجامد؟ کدام کارخانه؟ کدام صنعت؟ دل خوش به کدام کالای ایرانی بی کیفیتی باشیم که گند بزند به طعم زندگی مان به اندازه ی طعمِ شکرِ مانده ی پپسی های تولید مشهد که زیر دهان ملتی مانده است. و آنچه بومی است، کیست که نداند از شر پاسبان هاتان در امان نیست. این منطقه را گِل آلود کره اید و فرصتی برای ماهیگیرانِ از آبِ گل آلود. انگشت در دهان می مانم هربار از شنیده ها و دیده ها. لطفا، خواهشا، به امان خدا واگذارمان کنید. بسیاری مردم این دیار عطایتان را بخشیده اند به لقایتان. خیرتان که نرسیده هرگز، شرتان کم اقل کم.
____
نوروزِ 97
بندر عباس
۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۸
شایان تدین

 نیمه شبِ بیست و دومِ خرداد هشتاد و هشت، داخلی، بیدار، با ناصر، خانه ی دختر عمه. خانه ای در کوچه پسکوچه های بازارِ قدیمِ لنگه. همان جا که یکی از لوکیشن های تقوایی در ناخدا خورشید هم بود. با ناصر، رو به مینی تلویزیون، زیرِ پتو، درازکشان بودیم. خبرها را از همان تلویزیونِ کوچک _که به گمانم برفکی هم بود_ دنبال می کردیم و گوشیِ موبایلِ غیر هوشمند هم کنار دستمان بود. همه ی چند روزِ قبل را با شور، وسواس و _زیرِ لبی با یک سوال _سپری کرده بودم که چه می شود اگر از صندوق، نام دیگری غیرِ میرحسین در بیاید؟ فرضی محال بود البته و بر منوالی که گریزی از تصورات نیست، در نظرش می گرفتم. بیدار ماندیم. یک پیروزیِ قاطع در انتظار بود. یک پیروزیِ بدونِ تعجب. هر چه می گذشت اما همه چیز، رنگِ دیگری می گرفت. تلویزیونِ کوچک، خیالِ دیگری در سر می پروراند. خیالی غیر از خیالِ من و انبوهی دیگر. خبر آمد. صندوق، رد داده بود. حالی مثلِ "وقتی که تیم می بازد." یک نقطه. یک خط، زیرِ سرنوشتِ اجتماعی و شخصیِ خیلی ها. یک پایان. یک آغاز. امانِ بیداری نبود. خوابیدیم. خوابِ مشوش! 


 در این سال ها بارها برگشته ام به هشتاد و هشت. به هر بهانه ای. برگشته ام به خودم. سعی کرده ام از زاویه های گوناگون بدان نگاه کنم. دلم می خواسته بتوانم، با همه ی جزئیات، دوباره ببینم. همه ی لحظه های متراکم را. روی موتور، پشتِ کمرِ ناصر نشستن و گپ زدن را. دسته جمعی لحظه به لحظه دنبال کردنِ خبرها را. ملاصدرا و صف کشیِ خیابانی را. مدرسه و تهمت و تلخی را. همه ی آن روزها و پس از آن را که از سر گذراندم. هشتاد و هشت خیلی ها قربانی شدند. نفسِ تازه ی خیلی ها را بند آوردند. خیلی ها را راهیِ ناکجاآباد کردند. کهریزک بر پاشد. سرکوب از مرزها، از اقلیت ها، از روشنفکران و روزنامه نگاران به قلبِ پر تپشِ خیابان ها رسید. از روی قلب ها رد شدند. نوشتم: گلوی دریده/ نه استعاره بود و نه مجاز/ گلو/ واقعا/ دریده بود. روز روشن تیر به تن زدند. خون ریختند. نه در پستوها، نه در زندان ها و نه در خفا، آشکارا ماهیتِ خودشان را بر سرِ مردمِ بی پناه آوار کردند. من اما نه قربانی، که متولد هشتاد و هشتم. زخم های من همه کاری بودند. در آن سال نه کُشته، که به دنیا آمدم. حکایتِ من، حکایتِ یک پسر بچه ی در آستانه ی نوجوانی، حکایتِ تشخیص و درکِ جایگاه و هویت بود. جکایتِ آغازهای فکری. جکایتِ جزئیاتِ آنچه هشتاد و هشت بر پیشانی ام حک کرد. هویتی که پیش تر از آنچه معمول است به جستجویش رفتم. آنچه در آن اوایلِ سکونت در شیراز سپراندم را شاید، روزی، به تفصیل یا مختصر، بنویسم. اما هر چه بود، همراه با آن یا نتیجه ی آن، تشخیصِ جایگاه شخصیِ خودم بود. در جامعه ای که از آنِ من نبود. و نشد. در قبالِ تهدیدهای فراوان. در قبالِ شناخت ها. در قبالِ اقلیتی که بودم و به چالش کشیدنِ هر آنچه غیرِ اقلیت. سِنی نداشتم و سُنی بودم و یک سالی بود ساکن و مقیمِ شیراز شده بودیم. من اما کمتر چیزی را جا گذاشته بودم. انتخاباتِ آن سال برایم بازی کودکانه نبود. حسِ عمیقِ جستجوگری بود. دری به سوی چشم اندازهای تازه. واقعیتِ لختِ خیابان. اعجازِ کلمات. قوتِ رسانه. از خودم که پنهان نیست از شما چه پنهان که گاهی خواسته ام فراموشش کنم. بگذرم و بگذارم اما بهانه ها، مکرر اند و فراموشی، ناممکن و نالازم.  هشتاد و هشت چشمِ مرا به دنیا باز کرد. تیغی بود که در نگاهم کشیده شد تا بهتر خودم و پیرامنم را ببینم. هشتاد و هشت همچنان، زاویه های پنهانِ متعددِ اجتماعی و سیاسی دارد. هنوز باید درباره اش نوشت و کند و کاو نمود. هنوز باید به پرسش در برابرش خاست و عبرت گرفت و دنباله داد. برای بسیاری علاوه بر این ها، جنبه های شدیدِ شخصی هم دارد. به شکل های گوناگونی که برخی ذکر شد. آن جنبه ی شخصی برای من، اقل کم در این لحظه، مهم ترین زاویه ی معاینه ی آن سال است. دوره می کنم. بعد از آن انتخاباتِ کذایی، پس از آن شب و شب های مواجِ بندر لنگه، تا آن لحظه ی معین که دفترم را برده بودند، ورقه ای زیرِ دستم، در اتاقی تنها نشسته بودم و نگران بودم و نمی نوشتم. نمی دانستم چه بنویسم. راهنمایی بودم. بچه بودم و هویتِ پاره پاره شده ام را می جُستم. آن چه که پاره هاییش هنوز در جایی دورتر از اکنون، در جایی دورتر از اینجا، هنوز در انتظارِ پارو های من است. از آن شب های هشت سالِ پیش، در این شب های مواجِ به درازا کشیده، تا آن شب های بی صفتِ در راه.

  

 حرفم این است: فکرهای پراکنده و بعضا مترکزم را همه می شود تا هشتاد و هشت دنبال کرد. سرچشمه ی بسیاری، آن سالِ بدِ جوشان است. جوششی که تمامی ندارد و این آن است که از هشتاد و هشت به عاریت گرفته ام. دهخدا در تعریفِ استعاره آورده است: به عاریت خواستن چیزی را. عاریت خواستن. تنها شدن. انفراد. 88 یک استعاره است. با همه فراز و فرودهای ممتدش، با همه جنبه های اجتماعی، سیاسی و شخصی اش، با همه ضعف ها و قوت هایش، شکست ها و پیروزی هایش، 88 حالا یک استعاره ی غیر ادبی است. اگر چه نه آن خون ها استعاری بود و نه کودکیِ کوتاهِ من. 88 عاریتی است که دنباله اش را گرفته ام؛ در تنهایی و در انفرادیِ دنباله دار. من، در هشتاد و هشت، در همه ی زمان های حاضر، به دنبالِ خودم می گردم. هنوز خیلی حرف ها، خیلی شب ها، خیلی سایه ها و خیلی رد ها در شبِ های خردادیِ گوش تا گوشِ بریده ی دریا مانده است. بعدِ من، ادامه ی آن روزهاست و 88، آنچه گفته ام و آنچه نگفته ام را، توامان، در بر می گیرد.  

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۹
شایان تدین

 تاریخ و جغرافیا صرفا دروسِ حاشیه ای دوران دبیرستان نیستند. تاریخ و جغرافیا واقعیتِ موجودِ هر دوره و زمانه اند. همه ی ما برآمده از یکی و محاط در دیگری زندگی می کنیم. ما به معنیِ واقعیِ جمعی اش محصورِ تاریخ و جغرافیای خودمانیم.

 

 علاوه بر آن که همه ی رئیس جمهورهای قبلی، دوره های دومِ رو به نزولی را تجربه نموده اند، به طور خاص دوره ی دوم ریاست جمهوری سید محمد خاتمی را مرور کنیم. آن روزها که اصلاحات تئوری هایی داشت و تئوریسین های فعال و حاضر در صحنه و بحث، باز بود و اصلاح طلبی این چنین در منجلابِ مقدسات اجتماعی و عوام گرایی نیفتاده بود. سنجشِ شنیده ها و خوانده ها چنین است که قوای در سایه نه فقط در سایه که آشکارا به مقابله با خاتمی برخاستند و آنچه کردند که مردمِ خیرندیده دست از حضور و مطالبه بردارند. نتیجه، سرخوردگی بود از امیدهای واهی و بالطبع کناره گیری. ایده آل ها تهی شدند و بار دیگر در تاریخ ما "روان شناسی شکست" چیرگی خودش را به رخ کشید. درست که جنبش دانشجویی تجربه گراست و خود باید لمسِ واقعیت کند اما حافظه ی فعالِ در دسترس و قوه ی نقدِ مدام، ضرورتِ وضعِ کنونیِ ماست اگر نمی خواهیم دوباره در ورطه تَکرار بکنیم و به پناهِ امنِ شکست های رمانتیک بازگردیم. واقعیتِ تند و تیز این است که ما با سیستمی طرفیم که تیزی کِشانش در قوه ی قهریه ی پابرجای نظام حضوری سیال دارند. جا عوض می کنند و اتهام ها و محکومیت ها جا به جا و فراموش می گردند و امامی ها قربانی می شوند و باقی را خودتان پیگیری کنید... وضعیتِ حالا از دوره ی خاتمی نیز پیچیده تر شده است و بررسی موارد در این جا برای من دشوار است. این نیروهایی که روزی از روزهای دولتِ دوم خردادی، "خودسر" خطاب شدند نه تنها جزئی از سیستم که خودِ سیستم اند و روزنه ها به آن ها به وقتِ مقررِ بی مروتش اجازه ی خروج، بروز، کارشکنی و جنایت می دهد.

 

 این ها که خوش خیالانه شکست خورده می پنداریمشان شکت خورده هایی زنده اند و این مهندسیِ تازه هم نخواهد پایید. تاول ها سرنوشتشان ترکیدن است. 15 میلیون رای به رییسی را جدی بگیریم!  رای هیچ، تاولِ فقر را جدی بگیریم. فقر گسترش پیدا کرده. ما که نباید گول و منگِ این حضور گسترده بشویم. اختلافِ طبقاتی بیشتر شده و این شکاف بی پیامد نخواهد بود اگر دولت به ترمیم و پر کردنش نپردازد. هم چنین شکافِ عمیقِ میان نهادهای قدرت نیز زخمی تر شده است و پیامدش بر سر ما و خودشان فروخواهد آمد. اتهام های مطرح شده در مناظره ها نیز به سادگی از خاطر نمی روند و حتی اگر از حافظه ی فعال ما چندی بگریزند ترکش هایش را در اجتماعِ ترس خورده می پراکَنَد.

  

 علی الایحال حضورِ حداکثری به گمانم درست ترین عمل ممکن بود اما نه به حکم نادیده گرفتن و اتهام های ناروا به هر دیگری و یا چشم بستن بر وضعیت موجود و غوطه ور شدن در سید و تَکرار و توهم. دولتِ روحانی سرنوشت ساز خواهد بود و سرنوشتش گره اندر گره با ترسِ فراگیر اجین شده است. من رای دادم اما نه به شخص روحانی بلکه به ادامه ی مطالباتِ خودم، به بقای خودم. بنابراین انتخابات شوراها را مهم تر می پنداشتم. مهندسیِ پیش پرده ی ریاست جمهوری طوری بود که روحانی به ریاست جمهوری برسد چه که مناسب ترین گزینه ی بدنه ی اجتماع و البته حاکمیت است. با این همه ترسیدم، کنشگر بودم و رای دادم تا مطالبه گر بمانم. خاصه در انتخابات شوراها که امکانِ مطالبه گری بیشتر است. مطالبه گری بیش از آن که حق ما باشد وظیفه ی دمکراتیکِ ماست که به هر حال در شرایط کنونی که شفافیت، محلی ندارد و احزاب هم که هیچ، طبعا با هزینه هایی همراه خواهد بود. شوراهای شهر و روستا اگر به جد بخواهیم می توانند میدانِ مناسبی برای پیگیری خواسته های مشخصِ ما باشند. البته که خواسته های بزرگ ترمان را نیز باید مدام پی گیری و کند و کاو کنیم و از منظری انتقادی به خود، نمایندگان و دولت بنگریم و بشکافیم و از این هیجان، لیبیدوی چهار سالِ آینده مان را تامین کنیم؛ نه صرفا تخلیه و ارضایی چند روزه و توهمِ حضور و فعلِ سیاسی و خلاص.

 

 ذکر این نکته را نیز ضروری می دانم: اهل سنتِ ایران با چنان قاطعیتی به رییسی نه گفتند که ایرانیان ساکن سوییس و استرالیا نیز چنین ننمودند و امیدوارم این حضور و این "بلی" به روزهای بهتری منجر شود. اگرچه این اتفاق تاکنون برای سیستان بلوچستان که هر دوره به تندروها "نه" گفته اند نیفتاده و همچنان رسیدگی به مطالباتِ بسیاری از مردم ما از خط قرمزهای عده ای است. زادگاهم هرمزگان نیز که سیاست های روحانی آشفته ترش کرده با قاطعیت به ادامه ی مطالباتش آری گفت و نمی توانم خوش حالی ام را از این بابت پنهان کنم.

 

 تَکرار می کنم هیجانِ این پیروزی (که بیشتر به سپرِ بلای اعظم شدن می مانَد) نباید از این بیشتر کورمان کند. چه در خوش خیالی مفرط و چه با امیدهای منفعل. ما به خودمان بیش از هر چیزِ دیگری محتاجیم! این حضور و این "نه" بیش از آن که نشانی از بلوغ سیاسی باشد، نشانِ ترس است که زخمِ مشترکِ ما شده است و به تورمِ زیرپوستی اش ادامه خواهد داد. عاقبتِ چنین ترسی اگر نبینیم و نجنبیم خیر نخواهد بود. رویا تازگی در سطری نوشته "اما صدای من، که صدائی ندارم، می گوید آنها رای به آنچه هستیم داده اند." استادِ دانشمندم نیز از رای به حفظ وضع موجود به طعنه چیزی گفت. رویا که صدا دارد. امیدوارم هیچ دوستِ آگاه و مشفقی حافظِ وضعِ جزر و مدی، در آستانه، تاول زده و ترس خورده ی موجود نباشد. حافظِ هیچ وضعِ موجودی نباشد. 

 

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۴:۴۷
شایان تدین
   عقب افتاده ام 
   از جهانی
           که به سوی 
                           مرگ 
  پیش
        می رود...
  چندین قدم آن طرف تر از قرن 
  با گوشه ی عشقی در دلم
  در کنجی امان از زمین، 
  از پروازِ
          جهانی 
    عقب افتاده ام 
  که سرنوشتش
  سقوط است.

 خیالِ خالی نیست که به یکی بیداری بپرد از سر. شاخ و برگ های خودش را دارد. داربست و تنه و خشکی و سایه ی خودش را. هر وقت که نفرین روی سرم زیادی کند و گندش در بیاید وقت و جای خودم را دارم. خیالِ خالی نیست. با واقعیت عجین شده مثلِ بارانی که حالا می بارد و با خاک عجین می شود. صدای باران را می شنوم و خیالِ خالی نمی ورزم. فکر محتاجِ تعمیر است. رویا باید تجدید شود. خیالبافی هم بسترِ خودش را می خواهد. اینجا هر بار قصه ی تازه تری دارد که در آسفالت های نو و ساختمان های بد ریختِ تازه و میدان های بی جا پیدا نیست. اینجا هر بار از گذشته قصه های تازه دارد. نمی شود ماند اما همیشه باید برگشت. در هر رفتن چند برگشتن است و در هر برگشتن چند رفتن و از کودکی عادت کرده ام به این  اگر کودک بوده باشم! دلم می خواهد تازگی بیاورم با نقش برجسته ای از گذشته ها. دلم می خواهد قد بگیرد و رهایش کنم بروم. خیالِ خالی نیست. زمانی آمده، زمانی هست، زمانی می آید و این ها همه یک لحظه اند. یکجا و یک لحظه همه در سرِ من اند و خیالشان می کنم. کاش می شد در عکسی فشردشان و در جیبی گذاشت و گذاشت و رفت. غم و شادی و شعر و سکوت چنان به هم آمیخته اند که خاک و باران که خیال و واقعیت. دستِ خودم است و به واقعیتِ خیال کُش زندگی ام باز می گردم. میعاد در لجن سرنوشتِ همه ی آنانی است که با روسپی خانه های داد و ستد گلاویز اند. باید به نفرین و گنداب بازگشت و از خدشه به بکارت نترسید اگر بکارتی در کار بوده باشد! خیال گونه در نسیمی کوتاه که به تردید می گذرد خوابِ بیداری می بینم و صدای باران می  شنوم و مشامم از خاک سرشار است. باید بروم رهایم کنم.



... نه پیش تاختن به سوی مرگ نیست

بر سرِ گورِ خویش ایستادن است.

#سوگ_مرگ



اسفند 95

لمزان

۱ نظر ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۰۳:۴۲
شایان تدین

 صادره ام از بندر لنگه. دو مرتبه. از هفدهم مرداد هفتاد و شش تا بیست و پنجم خرداد هشتاد و هشت. به خیالِ خودم دو بار متولد شده ام و هر دو مرتبه در لنگه. شهرِ ارواح. شهری که بارِ سنگینِ فراموشی را حمل می کند و سنگین راه می رود. شهری که آدم هایش رهایش کرده اند. شاید هشتاد درصد مردم بومی شهر بندرلنگه به کشورهای حاشیه خلیج فارس هجرت کرده اند. "لنگه ای ها در مدت کوتاهی بندر را تخلیه کرده و به جاهای دیگری که امن تر بوده کوچیده اند. لنگه ای های قدیم هم اکنون تجار معتبر شیخ نشین ها و بحرین و بمبئی هستند." و خرابه هایی هنوز هست که خانه های اعیان بوده اند و قفل آهنی شان حتا دیگر پُکیده است. بندر لنگه شهری دچارِ سرنوشت است. و سرنوشت من به این شهر گره خورده است.

 اما اینک تجارتخانه ها و خانه های اعیانی رها شده از درون خرد می شوند و فرو می ریزند. سال ها پیش ثروت از این شهر گریخته است و غواصان تهی دست و جاشوان همچون خوابگردهایی درخرابه های خاطر خویش سرگردان اند. حالا هیچ کس به یاد نمی آورد. شنیده ها. حکایت ها شنیده می شوند.

 آن خانه ی یکی از پسکوچه های بازار قدیم را با ناصر دیدیم. آن آپارتمان قدیمی رنگ و رو رفته را. و خوب یادم آمد. خردادِ آن سالِ کذایی را. حال و هوایش را. دریا را. سبز را. گفت و شنود و شوق و ذوق ها را. و پیش بینی این را که چه می شود اگر نشود و میرحسین در نیاید از صندوق و اصلا مگر همچه چیزی ممکن است؟ و آشوب می شود اگر غیر این بشود. که شد. و بودیم. و دیدیم. و غلتید و خوابید و مرد. که می بینیم. که هستیم. خلاصه که آن روزها خوب به یادم باز آمدند.

 جنوبی ها کم خیالاتی نیستند و لنگه از خیالاتی ترین شهرهای جنوب است. همه خیال می کنند شهر سال هاست افتاده به دست موجودات اثیری که اگرچه همه جا هستند اما خب طبعا اینجا بیشترند. و از سال ها پیش بوده اند. رسومات غریب هم که کم ندارد. و چند فیلم و کتاب هم در آورده اند. نه به قدر لازم البته. از تقوایی تا بنی هاشمی. تا غلامحسین ساعدی و تک نگاریِ گرانقدرِ اهل هوا. خیلی ها این جا تبعید بوده اند یکی احمد محمود. و خیلی ها کودکی و نوجوانی شان گره خورده به این شهرِ اثیری. و نتوانسته اند از سنگینی اش کم کنند و ازش بگذرند. از ردی که این شهر برجا می نهد نمی شود به همین سادگی ها گذشت. اصلا نمی شود گذشت. و حالا من یکی از همین هام. درست که قدرِ این نام هایی که گفتم و در خاطرم است را ندارم اما به هر حال به قدرِ کوچکِ خودم. سهیمم. در خاطراتِ مشترکی که این بندر دارد و دیده یا ندیده ام. در دلِ خوشی که ازش نداشته ام و دلخوشیهایی که سنجاق شده اند به بر و بحرش. به خانه به خانه ی عمه ها و عزیزانم. به بادگیرها و خانه های دربسته ی اعیانی و بازار و دریا و حجمِ وسیعی از دلمردگیش. که از هیچ زلزله و طوفان و جنگی چنین چیزی بر نمی آید. که تنها بی آدمی ست که با یک شهر چنین می کند. آن هم شهری که روزگاری مهم ترین بندر جنوب بوده است. چند سِری. و هنوزم از مهم ترین گمرک های مملکت مان را دارد. سری به دهاتِ اطراف زدیم. به "گَشِه" و به "شِناس". که مشرف به دریایند و دریا عادتِ روزمره شان است. و گفتیم از تاثیری که ناگفته، ناشنوده دریا بر آدمی می نهد. آن هم روزمره اش. و دلِ تنگی که به بار می آورد. و سبکی و وسعتی که می بخشد. و این که " من به دریا نیندیشیده ام؟ فکرهای مرا دریا اندیشیده است." که شبِ قبلش دیده بودیم چند قسمت از مستند راهِ دورِ دریای حسن بنی هاشمی را. که دریغ جان و جهان بر او باد. که من از لنگه اش بیشتر خوشم آمد و به دلم نشست. و چقدر بلدی و سوادِ بصری دیدم در همین چند کارِ کوتاه و حیفم آمد و حیفم می آید و حیف هم از عاداتِ روزمره ام شده است. خلاصه که دریا آموختِ تن و جان می شود. نه در تماشایِ آنی. که در مقابله ی روزمره. و بی اعتنایی و کم محلی که گردنِ دریا ننداز. دیگر از حواسم افتاده و این حرف ها خام اند. که دریا تا آخرین قطره ی خونم رسوخ کرده و در ذره ذره ی پوستم رسوب کرده. و من که ام؟ که تنها به تمایش نشسته ام. مقابله با آن کارِ اهالیِ رسمیِ این دیار است. نه منِ مدعایِ مهجور. روستاهایی زیبا. شریف. با نخل هایی زنده و مرده که گاهی به موهای شانه خورده شبیه اند و گاهی به ماه. این چنین دور افتاده. این چنین غریب! با عاداتی که غریبه ها غریب می بینندش تازه اگر جرات و توانِ دیدار کنند.

 به آن صندلیِ خالی در حرکت، به آن شکستن مکرر شیشه های رنگی و آن مترسکِ نمای ابتدایی بر زمینِ بی کشت فکر میکنم . که تنها نشانِ دلمرده ای از روزهای خرمی بود. و هشدار برای من که به سرنوشت فکر می کنم. به سرنوشت خودم و بندر لنگه. شهری که در فراموشی محتومِ خود فرو رفته است.

 صادره ام از بندر لنگه. از هوایِ کم رطوب تر از بندرش. از لزجیِ هواش. از زیبایی و صراحتِ دریایش. دریا به این صافی ندیده ام. به این آبی. و ساحلش که هر باردستشان بیفتد بیشتر خرابش می کنند. بی آدمی ست دیگر. سری هم به کُنگ زدیم. از خوردنی های همیشه مطبوعش که بگذریم گذرمان افتاد به موزه ی مردم شناسی. چه موزه ای آقا. بودند. بود. خانه ای بود قدیمی. با همه ی آنچه خانه های قدیمیِ این منطقه دارند. با انواع و اقسام اسم هاشان که از یادِ من هی میگریزند و هی یکی باید باشد برشان گرداند. و گاهی اصلا نمی دانم و نمیشناسم. و وسایلی که اسبابِ دریا و خشکی این مردمان اند. بیشتر وابسته به آب. و کتابخانه ای آنطرفِ حیاط. تا جایی که توانستم گرد و خاک بر گرفتم از کتاب ها. که فقط لِمِز (موریانه) به جانشان نیفتاده بود و غریقِ غبار بودند. گندِ گند. کتاب بودند به هر حال و دلم به درد آمد. اگر چه نود درصدشان کمترین ربطی به محل شان و منطقه ی مان نداشتند و آنقدر پراکنده بودند که همینطور مبهوت مانده بودم. خلاصه که حیف از عاداتِ روزمره مان شده و ماندن در این حیف نه به صلاح است.

 بندرِ مرواریدهای غلتان. صدای هلهله و سرودخوانی از درون سفینه ای با بادبان های افراشته و تق تقِ چرتکه ی تجار در تصاویر نیست می شوند. مهاجرینِ دست بسته. پا بسته. مهاجرینِ منتظر. هندی و بلوچ و افغان. لنگه به خوبی نشان می دهد که ثروت تا جایی تحمل ماندن دارد که افزوده شود. وطنی برای خود نمی شناسد. و می تواند تا هر جا که اطمینان سلامت یابد بار سفر ببندد.

 گاهی انس ها یادم می رود. چه کنم دیگر. خاصیتی ست. نه که زایل شود و محو. هرگز. فقط یادم می رود و این موقع است که کسی باید تا ضربتی بزند و باز بروم توی خودم وَ گذشته ام. و واقعیتِ زندگی ام که چندان ربطی هم به واقعیت ندارد و همه اش علاقه است. میل و علاقه ی مفرط. و بی چارگی در سهیم بودن و هم سرنوشت بودن. در واقع بی چارگی در علاقمند بودن. همین روزها که زمان امانِ ناصر را گرفته لنگه هم گذرش به جان و گذر ما به کوچه ها و خیابان هاش افتاد. که زمان همینطوری که دارد کش می آید مثل تیر هم می گذرد. چه برسد به لنگه. که سه روزِ معمولی اش انگار که سه ماه. و حالا که کنارِ قفسه های کتابِ خانه ی هادی  دارم می نویسم از این ها می دانم که چقدر دلم برای هر چیزِ کوچکش تنگ شده است. انگار که سه ماه است برگشته ام بندر. حالا که آفتاب لا به لای پرده ی سفیدِ خانه افتاده به روی مبل و لب تاب و من و کتاب ها. و رامی کنار دستم است با گفتنی های ناگفته اش. و حسن از لای کتاب ها با چشمانِ نافذِ بی سویش سو سو می زند و ترانه های صالح به دهنم خوش افتاده به این فکر می کنم که چه کنم تا به دریغی دچار نشویم. مثل همه ی این ها و همه این جا. و آینه ی عبرت ننماییم. و آدمی باشیم. تا به قول ابرام دچار نشوم که " که ما/ دریغ بزرگ هستی بودیم/ و یادمان به خیر باد." تا از شر هر آنچه نباید خلاص شوم و راهم هموار گردد و حداقل کاری بکنم که خودم بدانم کاری کرده ام. و دست پشتِ دست بگیرم تا بلکه کسی دستم را بگیرد. و راهی بروم که فکرِ زندگی از سرم نپرد.

 صادره ام. دو مرتبه. از بندر لنگه. به شماره های 3430196272 و 88 س.

شهریور 95

۳ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۴
شایان تدین