در خودم مثل یک خاطره گم می شوم. در خاطره ای از خودم.
آدمی زاده بسته به ریزترین واقعات و حسیات، لحظه ای، برای همیشه دگرگون می شود. در خودی محدود نیست و گاه، گمانِ یکپارچگی برش مسلط است و همین. ورنه گردبادی است در جستجوی منزلی که نه کجایی اش را دانسته و نه چگونگی اش را. هر اتفاقِ ساده، هر لحظه ی مرده زیر و زبرش می کند که نه هیچ اتفاقی ساده است و نه هیچ لحظه ای مرده. آدمیزاده بندیِ باد است و بس و غیر این، خیالِ خامی بیش نیست.
غارِ پشتِ همه فکرهایم زار می زند. رد صدایش را در خواب و خیال و خاطره جستجو می کنم. خواب و خیال و خاطره ای هستم که قدم ها را گاهی تند، گاهی کند بر می دارم به خیالِ پیش رفتن. فکرهایم دچار اند به آنچه شمه ای از آن گاهی تویِ روزمرگی می لغزد و آزارم می دهد. آزاری که می خواهمش. آزاری که دچارم به آن. آزاری که منم!
آدمی زاده را راه نیست. نه راهِ درازِ پیش رویی و نه راهِ در رو. آدمی زاده با توهماتش پست و بلندِ دنیایش را خلق می کند. راهی می سازد به ناکجا به گمانِ جا. و پیش می رود و پس می افتد و لحظه ای، شمه ای از خود را بروز می دهد به خود و بلکه به دیگری و بلکه در چشم های دیگری برای خود. لحظه ای که می گذرد و خاطره نمی شود اما وقتی، پس از چندی، در لحظه ای دیگر، نبضِ آن به کار می افتد، آدمی زاده گم می شود. در برهوتی که بی خود است و بی جهان.
دستی دراز می کنم. دستی به سوی هیچ. تا بوسه ای که از خیالم بلغزد به واقعه. تا بوسه ای که بلکه عمرش درازتر از فرصتِ کوچکِ من باشد.
بیا نزدیک تر. وقتِ روانه کردن است.
در بی خودی مثلِ یک خاطره گم می شوم. در خاطره ای از بی تو.