لوییجی تنکو آوازه خوان و شاعر ایتالیایی است که در آستانه ی سی سالگی خود را کشت. دالیدا، معشوقه ی او، آوازه خوانی بود شهره تر و دوره گرد در زبان و ماجرا، که بیست سال بعد تر، به شکل و دلیلی دیگر، دوباره خود را کشت.
بزرگترین جاه طلبی من این است که مردم متوجه بشوند که من هستم، به واسطه ی ترانه هایم. چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده است.
لوییجی تنکو، در مصاحبه با ساندرو چوتی، ۱۹۶۲، ترجمه از ویکی پدیا
به سرنوشتِ آدم ها که فکر می کنیم به چه فکر می کنیم؟ لابد به سرنوشتِ خودمان و این که آن چه بوده دیگر نخواهد بود و آن چه هستیم دیگر نیستیم. به سرنوشت که فکر می کنم به یک لحظه فکر می کنم. این که هر لحظه چگونه از خود بی خود و با خود بی تابمان می کند. این که لحظه چه انکارِ مدامی است در هر شوکی که جانمان را به جادویی پنهان روشن می کند.
در بچگی آوازش را شنیده بودم. آن قدر دقیق و شفاف کلمه ها را ادا می کرد که به ناچار وردِ زبانم گشته بود. اُ کَپیتُ که تی اَمُ. اُ کَپیتُ که تی اَمُ. چطور چیزی فراموش می شود و چطور چیزی به یاد می آید را نمی دانم. فراموشش کردم. دیگر ادای کلمه ای نبود. تا پارسال. تصمیمی و دوره ای را گذراندن. ساعات خوبِ یادگیری مقدماتیِ زبانی دیگر. روزی، در ظهرِ گرمی، ناباور، ادای کلمات مکرر شد. Ho capito che ti amo چنان که گویی از همیشه معنایش را می دانستم. چنان که گویی کلمه ای ترجمانِ جانی شود و تنی تازه کند. و حالا که چنین! بعد دوباره غبار. همهمه ی پس زمینه. نابجایی و بی در کجایی. تا حسِ محو شدن دوباره ی بی تفاوتی. باز ترانه را پیش کشاندم و ترانه های دیگری از او را که حالا می شناختمش. لوییجی تنکو. بهت از این جوانی. مرگ در بیست و نه سالگی. چشمانی که انگار تحمل جانِ جوانی اش را ندارد. چشمانی که انگار ترانه هایی را توامان به ابدیت و به فراموشی می سپارد. چشمانی که انگار در ادای دقیق و روشن کلمات متردد و از خود وامانده است. لوییجی تنکو. ترانه تن به تن با تصویر. ترکیبی از وسواس های زیبایی.
به سرنوشتِ هر که فکر می کنیم جا برای سرنوشتِ خودمان باز کرده ایم. در چشم های ناگوارِ لحظات به پیشانیِ خودمان زل زده ایم. در آینه ی تصاویر مبهوتِ رویای خودمانیم. دالیدا نامی دیگر است و سرنوشتی دیگر. گره خورده به چشمانِ لوییجی. از پسِ گردِ زمان. برآمده تا اعتبارش را دوباره به دست بیاورم. parole parole parole کلمه ها. کلمه ها. کلمه ها. این چه شیفتگیِ نامنتطری است که منظره ها را در می نوردد و در زمزمه ها همهمه می شود. این چه پیشانی و چه سرنوشت و چه کلماتی است که لحظه ای را معتبر می کند. ترتیب را از ترتیب می اندازد و سکوت را به جان می آورد. سکوتِ به جان آمده. یادم به شعری از اصلانی افتاده. در کتابی که پنج سالی بیش از انتشارش نگذشته است. درباره ی شعر اصلانی جرات ورزیده گاه نوشته ام اما هنوز طرحِ فکری ناکافی بیش نیست که ظلم نباید کرد. اما این شعرِ به خصوص. شعری که تردید و تاییدِ توامانِ لحظه ی ناب است. از کبودیِ خانه شروع می کند. از توصیفی نا به جا و غریب. خانه کبود/ کتاب ها و لیوانی آب/ و چشمه ای/ خشکیده از خواست. برقِ کدرِ نگاهی بر لحظه ای. تا چشمه که جوانی را استعاره ای است و خشکیدنی به در از کسالتِ سالیان. چه هراسی است/ ماندن/ در زیر نور چراغی که بر تک تک اشیا به تجاوز. چه هراسی است/ از سایهْ خانه ای که به خالی بودن خود به شک. ترکیدنِ ترسی. در عمق سالهای انفجار. سال های انکارِ وجود. وجودی که بودیم و بسیار بودیم. هراس، ماندن و تجاوز ما را ناگهان به دهه ی هشتاد می سپارد. به عاطفه ی خونین و چرکین آن روزها. و هراسی که حواسمان را پُر کرده است. هراسی که ادامه ی انکار است. نه سایه در خانه که سایهْ خانه ای. نه خالیِ صرف. که به شک، از خالی بودن خود. چه هراسی است/ ماندن و/ دیدن دری باز در سکوت/ با من/ ای سکوت به جان آمده/ جان شو/ که ساعتی از این عمیق تر نخواهی یافت. حالا چنین است که در لحظه متراکم می شود و تراکمِ لحظه لایه به لایه کشیده می شود و می کشاندمان به عمق، به حضورِ غیاب، به سکوت و جان تا سکوتِ به جان آمده. تراویده از جانِ کلامِ اصلانی. از این ها گذشته یا نگذشته سرنوشت گاه در لحظه ای خلاصه می شود. لحظه ای که آوازی باز می پراکند. سَلما یا سَلَما. سَلما یا سَلَما. ترانه ای دور. صدایی نزدیک. غریبی آشنا؟ دختر شایسته ی مصری که تباری ایتالیایی دارد و آوازه خوانی فرانسوی است چه سرنوشتی می تواند داشته باشد؟ زندگی برایم عیر قابل تحمل شده مرا ببخشید. نامی به نامی و نامه ای به نامه ای می برَدَم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و پا بگذرام به خانه ای تاریک. من غلام خانه های روشنم. لحظه ای به اوج لحظه و عمقی به عمقِ تباهی. لوییجی به دالیدا و دالیدا به غزاله. از رقصِ سرخوشانه سلما تا خودکشیِ دالیدا. از شیرینی شعر به تلخی نثر.
پس لحظه، اوج لحظه گاهی می تواند توقفِ لحظات باشد. در عشقی نا به گاه، در یادی از سر گرفته، در جانِ سکوت، در سکوتی متورم یا در مرگی به انتخاب. ضرباتِ نهایی. اما چه لزومی دارد کسی متوجه حضور ما باشد؟ بدیهی به نظر می آید. دیگری هر چه جهنمی، حکمِ تایید ماست و ما آینه ی حضور و حلولِ دیگری. لزوم ها دارد! به نقلِ قولِ ابتدایی بر می گردم. به اوجِ جوانی و تمنا. لابد آن که جرات فراموش شدن نداشته باشد زودتر از موعدِ مقرر به دامن مرگ در می غلتد. هر چند این توجه به حضور و آن آرزو و جاه طلبی حالا آرزویی برآورده است. حالای بی مقدار. چه فایده؟ چه آرزوها که براورده شدنش را هرگز کسی متوجه نمی شود. چه لحظه ها که سرنوشت ها را در می نوردد.
ترجمه ی ترانه نیز چنین شد:
فهمیدم که دوستت دارم
آن لحظه که لحظه ای تاخیر تو کافی می بود
برای حسِ محو شدن بی تفاوتی در من
از ترس اینکه دیگر نخواهی آمد
فهمیدم که دوستت دارم
آن لحظه که دیدم یک جمله ی تو کافی است
تا شبی مثلِ هر شب
به جادو
روشن شود
و فکر کردن
به اندکی پیش تر
حین حرف زدن با کسی
حین گفتن که
حالا
دیگر بازنخواهم گشت
به باورِ عشق
به فریفتن خودم به رویا
و حالا که چنین!
فهمیدم که دوستت دارم
و چه دیر است
برای بازگشتن
مدتی بی تفاوت بودم و
حالا رها کرده ام خود را در عاشقی.