پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایده آلیسم پویا» ثبت شده است

 بگو مگو. هی بگو. هی مگو. از حساسیت، ناراحتی، فحش و خشم تا آشتی، مهربانی و دوستی. شب را مانده ام در خوابگاه. هوای خوابیدن نیست. به هر دری می زنم بسته. سرشکسته حالا مانده ام چه کنم؟ فکر، هزار و یک فکر، هزار و یک شب بی خوابی. به ریزاریزِ زندگی فکر می کنم. به تیزیِ مسیر. به خردی هر اتفافی که مسیری به قامت عمر دارد. انگار خرده خرده خورده می شویم. به نیلوفر گفتم باید ایده آل داشت. ایده آلی داینامیک. چون اگر نباشد قوه ی سنجشِ انتقادی از دست می رود. عادت می کنی. تحمل می کنی. طبیعی می انگاری. اگر نباشد تن می دهی. هم بهش گفتم هر چند، مدتی که گذشته است، بعدِ آمدن به دانشگاه، سعی کرده حفظ کنم ایده آلم را و بپرورانمش، اما آنچه از سر گذرانده ام،  سر گذرانده ام، فاصله ام را بیشتر کرده. حالا یادِ حرف فروغ می افتم. ما پیش نرفتیم. فرو رفتیم. شعرش حرفش و حرفش شعرش بود. چه ایده آل. چه ذهنم پر از غبار است. چه قلبم مار زده است. به علیرضا گفتم ذهنم درگیر است. درگیرِ چیزی نیست اما درگیر است. سنگینی افتاده به سرم. چشمم خماری است. رنگ ها را گم می کنم. تاریک شده ام. به چند شعرِ بلند مشغولم. شبانه روز مرور می کنم. در سرم می نویسمشان. زیر دوش با صدای بلند می خوانم. سعی در حفظِ طنین دارم. در خواب عبارتی را گم می کنم. در بیداری عبارت می شوم به راه می افتم. سر چهارراه مسیر می شوی طی ات می کنم. فکرِ چند شعر بلند با چند صدای نامعتبرِ بلند. هر صدایی به طنینی. هر عبارتی به کمینی. شعری که شهری بیفتد در سرش. شعری که شهری بیفتد دنبالش. شعری که از شهری فرار کند. شعری که شهری باشد پر از مسیرهایی برای گم شدن. تا می آیم به نوشتن، حرف دیگری می پرد وسط. با این وسطی ها مگر می شود زد کنار. خوابم نمی برد و خوابگاه، مجال خواب نمی دهد. خواب-گاه. سرگرمی. سر-گرم. به جانِ کلمه ها می افتم این روزها. آنقدر خودم را تکرار کرده ام که از تاب و تمنا و معنا افتاده ام. باید از کلمه ها استخوان های پوک ساخت و بعد، از آن استخوان ها، پوکه های شلیکِ کلام تازه. باید فرو رفت. و تکرار کرد. باید گشت. تا تهِ تاریخِ هر کلمه فرو رفت و برگشت. باید بخوابم فردا شهر شلوغ است. فردا پسفردا نگرانی ها دارم. همه چیز وبال. خودم وبال. شهر وبال. زندگی وبال. مجال. مجال. مجال. 

خوابگاه مفتح

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۶
شایان تدین

 برای نوشتن دیر میشه؟ _هیچ وقت.

 برای خوندن؟ _همیشه.

                            

 کتاب هایی خوانده ام که یک کلمه ازشان یادم نیست. که دیگر نمی دانم درباره ی چه بوده اند و چه وقت کجایم را زده اند. شاید باقیِ عمرم بی یادآمدی از آن ها سپری شود. بی این که جایی ازشان نقل قولی کنم و حتا نام نویسنده اش را پشتِ سر یک سری ذهنیاتِ تنگ جا بدهم.  همیشه در هر نوشتنی اغراق هست اما بی تعارف بارها خواسته ام نظم و ترتیبِ دامنه داری بدهم به مطالعاتم. نشده. سری به کتابفروشی زدن. دیدی به کیوسکِ مطبوعات انداختن. مکثی برای یک بازارچه ی کتاب. گشتی در هر کتابخانه ای. گذری به خانه ی هر رفیق. سری دوباره ی به منزل قدیمی و همیشگی خودمان زدن و گاهی حتا یک لینک. یک عکس. همه ی معادلات را به هم زده و باز همه چیز توی هم بُر خورده. زمان و زمین. ذهنیات و عینیات. ای دل غافل که صفحه ای فلان از کتابی فلان هستم که نه نامی ازش شنیده ام و نه قرار است به جایی برساندم. خب انتخاب هایی هم بوده اند. هستند. طیِ طریقی هم کرده ام. می کنم. اما همه ی این ها سعی بوده اند. به جد و جهد. و آن یکی تلنگری. از سر میلی گنگ. شدید. صمیمی. همیشگی و روزافزون.

 خواندن ورای تقریر است. خواندن به مثابه ی امری روزمره. پیش پا افتاده. نه سطحی که صمیمی. از سر غفلت. از سر وجد. خواندن ورای تقریر است. میلی ست ناگزیر به دانستن. درباره ی هر چیزی. هر کجایی. هر کسی. که " دانستن مثلِ هواست." و هر کسی به قدرِ خودش حقِ هوا دارد. جنگ داخلی آنگولا، وضعیتِ شهرهای محتضر، شرح حالِ یک فیلسوف قرن بیستمی و ... خب چه فرقی می کند. میلی که به علمی باشد حالا بگو لاینفع. اصلا چه بهتر. البته که ردهایی برجایند. فکرشان را که میکنم. همین حالا. ناخواسته اند. غالبا پیش آمده اند. ما که با دغدغه هایمان به دنیا نمی آییم. اما میلِ سرراست به دانستن همیشه بوده است. خب آدم بهتر است از چیزی بسیار بداند تا از هر چیزی اندکی. در کتِ رفتار من نرفته این حرف. و شاید نرود این یکی میخ آهنین در سنگی که نبوده ام. آخِر انتظارات فاصله ایجاد می کنند. این طوری راحت تر نیست که. وقتی در برابر هر رفتار عاشقانه انتظاری نباید داشته باشم. چرا که تنها رفتارِ من مالِ من است. در این وادیِ پیوسته هم قضایا همین اند. به سر رساندن، وقعی نمی نهم. به نتیجه هم فکر نباید کرد. که حالا به چه دردم می خورد؟ به کجای کارم می آید؟ نتیجه ها اخلاقی اند و اخلاق همیشه صمیمت را خدشه دار می کند. من به نفس کشیدن فکر میکنم. به امرِ رورمزه. و این طوری راحت ترم نیست. چرا که همه چیزِ دیگران سرسری می شود. می مانم در مواجهه با آدم هایی که خودشان را دستِ کم گرفته اند. پرسونایی از خودشان حتا نیستند. زندگی شان را کاسته اند. خودشان را تقلیل داده اند به یک سری نماد. و این هم خب طی طریقی ست. راهی ست برای خودش. البته که در رو! مواجهه یعنی گفتن نه به قصد اثبات. خواندن نه به قصد نتیجه. عشق نه به قصد سرانجام. و رفتار نه به قصد پاداش. این طوری سخت است. سعی می کنی همه را دوست داشته باشی. سخت سعی میکنم. و چاره در همین است. که تحتِ این اوضاع، همیشه نزدیکی، سینه می فشرد. باد می کنم و باقیِ ماجرا فروپاشی ست. حدتِ دوست داشتن قابل کنترل نیست. چرا که رابطه ای نیست و کنشی ست و واکنشی و البته یک جایجاییِ بزرگ. از تنفر به دوست داشتن.

 

 مساله فقط خواندن می شود اگر همه چیز را فعلا در آن خلاصه کنیم. شنیدنی ها و دیدنی ها هم. مساله فقط کتاب ها نیستند. همه چیز همین طور است. یک دو به یک، سه به دو، صفر صفر در فلان سال میلاذی، فلان شهر اروپایی فلان مسابقه ی فوتبال می ارزد به همه ی ضربه هایی که نخورده ایم و زخم هایش را پیراهن عثمان کرده به در و دیوارِ زمین و زمان می زنیم. برای رضایتِ خاطرِ رذیلانه ی لحظه ای. در رویدادی که بر سرمان می گذرد و ما را در خود منحل می کند. خیلی فکر کرده ام که هر چه منم اضافه ای به دوشِ شرایط است. و این خلع است و باز فروپاشی. صداقت اما حفظ می شود. دیگری بودن اما همیشه سهل است. چرا که دیگری را همیشه با کلیاتش باز می شناسیم و خودمان را با جزییات. از خودمان که طرحواره بریزیم نفیِ خودمان می شویم و این زندگیِ من نیست. من سر به سرِ جزییات می گذارم و میلم به نفس کشیدن است و حقِ هوا. بهتر است سری به شهر ها بزنیم. سری به کتابفروشی های همه ی شهرها. و از سرِ نوشتن بنویسیم. نه برای ادبیات. نه برای مشاهده شدن. بلکه برای دیدن. به مثابه ی امری رومزه. برای نشان دادن نهایتا. مساله فقط خواندن می شود اگر همه چیز را فعلا در آن خلاصه کنیم. و قدری قدر بدانیم حضورمان را. و امیالمان را. من از امیال خودم می گویم. که سخت ترین اند. چرا که مرزی برای پی گیری ندارند و گسترده اند و گسترنده. و همه ی آن چیزی اند که ما را به یک "آگاهیِ صدیق" رهنمون می شوند. به ایده آلیسمی پویا.

 

                                

۵ نظر ۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۱
شایان تدین