پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سخنرانی» ثبت شده است

  چند هفته ای سالِ پیش (به گمانم دو نوبت با فاصله ی زمانی) گوشیِ نیما دستم بود و این از خوش اقبالی است لابد. کم دفترچه گم نکرده ام و موبایل به هدر نداده ام. با همه ی آن ها بخش هایی از زندگانیِ مکتوبِ من نیز به هدر رفته است و تحفه ای هم نبوده است البته. این ها محصولِ آن چند هفته اند. بیشترشان را یک شب در اتوبوس نوشته ام. به همان ترتیب و ویرایش و بی هیچ کم و فزونی همه را منتقل می کنم به همینجا. دستِ خودم باشد زندگانی مکتوبِ بی مایه ام را حداقل برای خودم نگه می دارم و بودنشان را به نبودنشان ترجیح می دهم. چند تایی شعرِ با لطف و بی لطف هم درشان هست. در ملا عام از بعدِ دبیرستان نه شعری خوانده ام و نه شعری قرار داده ام. راضی ام و بر همین منوال ادامه خواهم داد.

1: چرا خوابم نمی برد؟ چرا حوصله ام سر می رود از خواب؟ این همه بی حوصلگی از بیداری نه کافی ست؟هزارجور فکر و خیال می کنم. به هزار و یک قلاش. سر یک مساله بیش از لحظه ای نمی مانم. می افتم به جریان. به جریان هزار و یک قلاشی. به این که چقدر کافی ام؟ چقدر ناکافی؟ چقدر به کار می آیم. چقدر تلف می شوم. چقدر صبورم. چقدر مشتاق. به تحمل فکر می کنم. و بی تاملی سر چیزهایی که نباید. به لزوم. و سلامتی. لزوم اگر داشته باشد دیگر کار به اختیار نیست. اگرم لزومی نباشد هزار جور سماجت و اصرار هدر می رود. به ظرفیت فکر می کنم. به این که چقدر بیداری به ظرفیت آدم ها مربوط است و چه قدر به سماجت. به این که چقدر خالی برای لزومی داشتن کافی ست. و این که چقدر ارتباط اهمیت دارد. و چرا. انگیزه مگر کافی نیست؟ لابد نیست دیگر. 
5: نوشتن همه اش انگیزه است. ادبیات همه اش ارتباط. طرف پلی بستن این مابین صبوری می خواهد. بلکه هم سماجت. 
3: همه دیگر خوابیده اند. احمد کنار دستم. عرفان و محمد حسین آن طرف تر. علیرضا پشت سرم. همه شان خوابیده اند. من به این نخوابیدن ها عادت کرده ام. اگر چه ترجیح می دهم خواب باشم. خصوصا که گرما دارد اذیتم می کند. زیر گلویم را بیشتر اذیت می کند. به گور انار پدیده هم فکر می کنم. به بادی گای هم. به عاشقی بورخس و ترس های کافکا هم. به حسادت سر عاشقی ها و حسادت سر نوشتن. که ادبیات اصلا حسادت است. به نوشتن خوشبینم. بلکه هم از سر ضعف افاده ای می کنم و همین. باید بیشتر از این ها به خودم بدیین باشم. 
6: چهار سالی می شود که به سخنران های خوب مشکوکم. از سخنران هم های بد بیزارم. سخنرانی انتخاب خوبی نیست. سخن که برای راندن نیست. آدم باید خفه خون بگیرد. حتی حین غرق شدن. محو شدن. می شود پنجره را باز کرد. یا مثلا شلیک کرد. یا بوسید. یا صرفا گوش داد. یا مثلا چه می دانم نوشت. سخنرانی مشمئز کننده است. سخنرانی نکنیم. حرف برای فرو رفتن است. چه حالا از سر انگیزش چه محض ارتباط. سخنرانی آدم را سفت و سخت می کند. حرف برای تهی شدن است. آن قدر خالی که دیگر سخنی نرانم. 
7: کسی مال کسی نیست. این را به احمد گفتم. ساده تر از این حرف هاست. آن قدر ها که به نظر می رسد هم تلخ نیست. کسی مال ما نیست. ما هم مال کسی نیستیم. تنها دوست داشتن است. همین. همین کفایت می کند. دوست داشتن لزوم دارد. 
2: سفر به هیچ کجا نمی انجامد. سفر آدم را از هیچ کجا و هیچ کس دور نمی کند. تنها بهشان فرصت می دهد. تا مابین هر هجای خاموش، هر تاریکی مکتوم جا خوش و خوش تر کنند. تنگ و تنگ تر. برای نفس کشیدن شبانه. و بی خوابی از سر ناچاری. سفر آدم را دور نمی کند. او را به خودش، به حضورش، به کفایتش نزدیک و نزدیک تر می کند. 
4: سفر محض راحتی نیست. سفر جان آدم را در می آورد. و باید هم. سفر به یاد می آورد. تنگنای آزادی را. حد و حدودها را. سفر به آگاهی رهایت می کند. به این که نمی توانی. نمی شود. نباید. سفر جان آدم را در می آورد. سینه ام را تنگ می کند. تلنگری ست که یادم باشد چقدر محدودم. چقدر کوچکم. چقدر پوچم. چقدر ناتوانم. سفر آدمی را وسیع تر می کند. پذیرا تر. مزه ها را شدیدتر می کند. یادها را حساس تر. راه گلو را تنگ تر. سفر مرا بادبادک می کند. به همه جا می برد. به هر معمایی سرک می کشم. من اما بادبادکی بیش نیستم. بازیچه ی هوس های باد. بازیچه ی هر دل بخواهی. سفر سر آدم را باز می کند.  آن قدر که خالی بماند. چقدر خالی برای لزومی داشتن کافی ست؟ _من اصلا لزومی ندارم! سفر این گونه جواب می دهد. هر بار. 
8: نوشتن برای ارتباط نیست. ارتباط را باید عملا به دست آورد. با هرزگاهی یادی کردن. با زیر چشمی نگاهی انداختن. با خیره شدن. با خاموشی حتا. نوشتن برای ارتباط نیست. نوشتن پیرایه بردار نیست.
9: رابطه ی بلاواسطه؟ دور به نظر می رسد. نوشتن برای خالی شدن است. برای دوست داشتن. دوست داشتن هیچ دخلی به ارتباط ندارد.
 
O ستاره ها می درخشند و به خاموشی می گرایند
نور، تباهی خورشید است 
O همه ی آسمان به هدر می رود
O آینه
پیوند من و توست
پیوند توست 
با من 
 O من از همه ی گذشته ام می گذرم
آینه ها خوب به یاد می آورند 
تو آینه به آینه رسیده ای
هر بار که خودم را بخشیده ام
به هر آینه 
O آینه ها حافظه ی خوبی دارند. 
O خاطره مار است 
گنجه ی یاد را باز می کند
O همه ی آسمان به هدر رفته است
 
_ ما خسته می شیم بعد می رسیم. خب بده که. باس برسیم بعد خسته بشیم. #اتوبوس 
 
 
O سر از عشق در نمی آورم
سر در عشق تو فرو می برم
مختصرا تاریکی ام را با تو در میان می گذارم 
تا با همه ی روشنی ات به سراغ من بیایی
دردسر تو خلاصه ی خرابی ست 
سواد شهر مختصر است 
پا به تاریکی چشم های من بگذار 
قدردان توام 
همه ی گل های قالی 
سر دار نمی روند 
گاهی گلی از میان گل ها 
خواب ش آب ستاره هاست 
سرانگشتانم را در چشمه فرو می برم 
نقش تو خرابی ست
خرابه های شهر مختصرند 
پا به دل من بگذار 
قدردان توام 
O سر در عشق تو فرو می برم 
سر از هیچ عشقی در نیاورده ام
 
O هر دوست
یعنی تنهایی بیشتر 
ماه
توی آب 
دو بار تنهاست 
آینه 
تنهایی را 
تکرار می کند 
O باید به خودمان فرصت بدهیم. به کتاب هامان. به خواندن و شنیدنمان. به همه ی آن چه به دست می آوریم. به همه ی آن چه از دست رفتنی ست. باید که فرصت بدهیم. 
O نه که سر از مزه ای در نیاورم یا که بخواهم از قدرش کمی حتا کم کنم. نه. فقط خوردن سرگرم شدن است. دستم که به هیچ جا بند نباشد به شربت و شکلات و چای و املت و چلوکباب سرگرم می شوم. برای این که امان بدهم. به خودم. برای این که کم کنم از فکرهای در جریانم. برای این که به خودم فرصت بدهم. احساس امنیت می کنم. هم در چاق شدن و هم در آب کردن مستعدم. آن قدر که روزانه به راحتی می فهمم چقدر سبک سنگین شده ام. برای خودم چیز عجیبی نیست. خوردن مرا سرگرم می کند. و بهم امنیت می دهد. از کلافگی ام می کاهد و بهم فرصت می دهد. مابین خیال ها، کتاب های توی کیف و پلاستیک ها. مابین لایک و کامنت و زهرمار. مابین هزارجور فکر و خیال. مثل همیشه سخت خوابم می برد. توی راه که سخت تر. ترجیح می دهم همین حالا. به همین افاده ها کفایت کنم و دستم به کار خوردن باشد. همین پرس مانده ی مرغ. حالا تو ای بخند. بخند. بخند. 
 
O به درد دل ابرها 
چشم دوخته ام 
به صحبت شب نشسته ام 
از سکرات عشق نوشیده ام
در خیال مرگ 
خالی شده ام 
به درد دل رفیق هام
 گوش جان سپرده ام 
حرفی زده ام گاهی 
همیشه دستی به محبت فشرده ام
بوسه ای بخشیده ام گاهی. 
O باران بوده ام 
در همه ی روزهای آفتابی
صبور بوده ام 
در همه ی عجله هایی  که داشتم
O سنگ صبور من می شوی؟
خوابگاه مفتح/4 خرداد 95
O از مهربانی آدم ها
کنج دلم پشته ای فراهم آورده ام 
از مهربانی هایی که خلاصه در نگاهی بود
نگاهی سرسری که راه به جایی نمی برد مرا 
O سنگلاخ عشق
همه فروریختن است 
در تنهایی مدام 
در سکرات دلتنگی 
O خوابم نمی برد 
که اگر خواب به جایی می برد آدم را 
که خوب بود 
خواب خلاصه می کند 
پیش چشم می آورد
خسته ام و خواب چاره نیست 
خواب خسته ترم می کند 
O از مهربانی نگاه تو 
چندی چیدم
کال بودی همه
O خواستم چیزی اضافه کنم 
به درخت تنت
که سایه ات را بر چیدی و مرا 
نبوسیده 
گذاشتی کنار
O کنار دلهره به آفتاب نشسته ام
هی نور چیده بوییده خورده ام
عشق 
آن چه می ماند از توست 
نه تو
که ستاره ای 
همیشه دور می شوی 
O آفتابی که بر فرق سر می کوبد
به دیدار کسی نیامده است
عشق 
آنچه می ماند از توست 
نه سایه ای که بر چیده ای
O بیست و پنجم اردی بهشت هزار و سیصد و نود و پنج. امروز یک نفر خودش را انداخت پایین. از خوابگاه چمران. دانشگاه شیراز. خودکشی موفق. دست به در افتاه اش اما دست از سر من بر نمی دارد. دست به در افتاده اش. از آن روپوش تماما سفید. عکس العمل پدرش هم. ناچاری اش در هر واکنشی. پدرها در عکس العمل های ساده تر هم درمانده اند. مرگ اولاد که بماند. یادم نمی رود. هیچ وقت. 
O خودکشی انتخاب دشواری ست. دشوارترین انتخاب. قید همه چیز و همه کس را زدن. قید پدر را زدن. قید مادر را زدن. قید دوست را زدن. به تمامی. نه که پابند قیدی باشم. نه که قید خانواده و درس و دردسر را نزده باشم اما نه با مرگ. تن دادن به مرگ را درک نمی کنم. برای یک پسر بیست و دو ساله اصلا درک نمی کنم. هر چقدر سر برود یک نفر. هر چقدر تابش بریده شود. خودت را پرت کنی پایین. از بالا. با سر. خون سر ریز شده روی دانه به دانه ی آسفالت. درک نمی کنم خب. خودکشی های راحت تری هم هستند. برای یک پسر بیست و دو ساله.
O امروز بیست و پنجم اردی بهشت نود و پنج. یک نفر خودش را کشت. من دیدم.
O چهارشنبه ها باید تمرگید. زیر پتو. لای مبل ها. کنار پنجره. توی کتاب ها. چهارشنبه ها که مال حرف و حساب و کتاب نیست. مال کسی نیست. برای خود آدم است. باید برای خود آدم باشد. از سر ناچاری خب می شود طی کرد. بیراهه ی پیاده رو ها را. تا فاصله درمانت کند. چاره باشد. تا فاصله بگیری. در حضوری خاکستری. مابین درخت ها. کاشی ها. آدم ها. از کنارشان بگذری و فراموششان کنی. یادنوشت های روی ایستگاه اتوبوس. شال سفید و دو چشم سر به زیر دختری که می رود تا دیگر هیچ گاه نبینی اش. یا جیک و جیک پرنده های گمشده ای که صدایشان را از یاد نبرده اند. و یا چک چک دوربین به دستی که فاصله اش را همیشه حفظ کرده است. باید فاصله ام را همیشه حفظ کنم. چهار شنبه ها روز فاصله است. روز حضور خاکستری. روز بدبینی به شعر و حساب و کتاب. روز حلاجی آرزوها و حفظ زمزمه ی خود. زیر خروار خروار نشنیدن. لای پتو. کنار پنجره. توی کتاب ها. 
O برای از یاد بردن مرگ 
فراموش لزومی ندارد 
باید به یاد آورد 
جا به جای خالی را 
باید به یاد سپرد
از این لحظه 
همه ی ذره های سرگردان زندگی را 


O برای از یاد بردن تو
شعر لزومی ندارد 
باید در تو غرق شد 
که دریای ناباور منی 
O برای از یاد بردن چشم 
در نگاه خلاصه می شوم 
گوشه ای از نگاه تو می افتم
کنج دلم خانه می کنم 
O برای از یاد بردن مرگ تو 
باید همه ی زندگی را احضار کنم 
به کم و کاستی قناعتی نیست 
قناعت من به تو بود 
O برای از یاد بردن فراموشی 
چاره ی غیر مرگ نیست 
باید بمیرم.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۱۹
شایان تدین