پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سیاست» ثبت شده است

ماجرای دی ماه آزمون سختی بود که از سر گذشت. برای طبقات مختلفِ اجتماعی و گروه های مختلفِ سیاسی. آزمونی که رسوایی ها به بار آورد و یک بار دیگر، شکست ها و سقوط ها را بهمان گوشزد کرد. واکنشِ اصلاح طلب ها، به طور خاص محمد خاتمی، فاتحه ی اصلاح طلبانِ حکومتی را خواند و تحقیرهای طبقاتِ متوسط رو به بالا نیز توخالی بودن بسیاری ادعاها و وقاحت بسیاری دیگر را در برابر تماشاگری مان قرار داد.


 آنچه کمتر در آن روزها به چشم آمد میلی به فهمیدن بود. به درک وضعیت. و دقتِ نظر در تاریخ اخیر و آینده ای که به ابهامی ترس خورده و جنون آمیز مبدل گردیده است. نشنیدن و ندیدن از انبوه شنیدنی ها و دیدنی ها از عادات روزمره ی ماست و واکنش های کجِ ناشی از فهم های ناقصِ پر از تناقض و تنفر و حرص از آفاتِ روزگاراند انگار.


 کتابِ حاضر، جنبشِ خستگان، به قلمِ امین بزرگیان، فتحِ گفتگویی است که عجالتا ما را به خود فرا می خواند. و نگاهِ نافذ نویسنده اش، بی هیچ رو در بایستی، از رو در رویی با واقعیت و صراحات آن نشات گرفته است و تلاشی است برای فهمِ موقعیتی که جامعه ی امروز ما به عنوان بخشی از منطقه ی خاورمیانه و دهکده ی جهانی در آن فرو غلطیده و در پیچ و تابی دردناک است. زبانِ نویسنده نیز پیراسته، دقیق و خوشخوان است. در جهتِ کاستن سوء تفاهمات و سوء شناخت هاست و اگر چه تاکید می گذارد و می کاود، بر تعارضات نمی افزاید.

 کتاب از چهار فصل تشکیل شده است. هر فصل نیز آراسته به نقشی است که فرایندِ فراخوانی ماهیتِ فصل را گوشزد می کند. فصل اول، آزاد سازی، که به ریشه های اعتراضات دی ماه می پردازد و مروری است بر سیاست های نئولیبرالیستیِ مسلط. هر تحلیلی از گفتمان های مسلط در جمهوری اسلامی منهای درک سیاست های نئولیبرالیستیِ و بسته ی اقتصادیِ واحدِ حاکم که از دولت رفسنجانی به بعد فراجناحی بوده است تحلیلی ناقص، ابلهانه یا مغرضانه است. اصلاح طلبان، چنان که دیده ایم، فکر و زبانشان از درکِ مسائل موجود قاصر است و در سطح کلان البته منافعشان را در خطر می بینند. ناگفته نمانَد درکِ درستِ این سیاست ها، که با هر رنگ و رو و ترفندی، به چیزی نینجامیده است مگر فقیرسازیِ جمعی، در پرتو جهانیِ آن است که شباهت ها و تفاوت ها را آشکار می کند. و این همان کاری است که نویسنده در فصل های ابتداییِ کتاب انجام می دهد. در فصل اول نویسنده دو مورد را نیز می کاود. یکی طرح کاروزی و دیگری، با کاربستِ استعاره هایی تنانه و عینی، شب های کارگران کارواش.

 

 فصل دوم؛ بردگی. در واقع تعیین جایگاه و موضع دولت کنونی است و شعارهای اصلی و ادعاهای آن. دولتی که خود را اعتدال گرا و میانه رو می داند. بزرگیان با هوشمندی میانه روی را می شکافد و مبانی آن را تعیین و گاه تفسیر می کند. در بخش دیگری نیز به مساله ی آقازادگان می پردازد و از نیچه برای طرح نظریه اش وام می گیرد. فصل سوم که همنام کتاب است جنبش خستگان نام دارد و خود سه قسمت دارد. فقیرسازی، تماشاگران، زوال آینده. ایده های اصلی نویسنده در شرح و شناخت و قضاوت وضعیت در این فصل گنجانده شده است. از مهم ترین مسائل مطرح به گمان من، مساله ی تماشاگران و موضع و جایگاه آن ها در برابر اعتراضات دی ماه است. در واقع همان گروهی که به اعتراضات و معترضان با تحقیر و انکار نگریستند یا ننگریستند و با آن همدلی نداشتند. بزرگیان از آن ها به عنوان مخالفانِ تماشاچی یاد می کند. حال مساله ی مهم. برای شناخت وضعیت موجود. جنبشی که اکنون در شهرهای کوچکتر به راه افتاده است، نه فقط عکس العمل به هیات حاکمه که به شیوه ی زیست خود همین تماشاچیان مخالف حکومت هم هست، عکس العملی به شکاف طبقاتی و آن سبک زندگی یی که طبقه متوسط دست کم در سازه اش نقشی ویژه و موثر داشته است. هر تحلیل و موضعی منهای این درک ناقص و ناکار آمد است. باید بدانیم جنبش خستگان، توامان از دل اعتراض به فساد حکومت و همچنین سبک زندگی طبقه ی متوسط سر بر آورده، و مخاطبانش حتی مخالفان طبقه ی متوسط حکومت است.

 

 رفیق عزیز و دانشمندم، مهران چهرازی، در همان روزهای پر تنش، در مطلبی به شجاعت و روشنگرانه، از لزوم تحلیل نرفتنِ انرژی موجود گفت و همچنین دوری از منطق های تحلیل گرا تا حفظ و ارتقای انرژی. طبقه ی مسلطِ متوسط اما مسیری دیگر در پیش گرفت. مسیری که پیش تر آغاز کرده بود. مبارزات خیالی، فصل پایانی کتاب است و نقدی است وارد به شکلِ مبارزات طبقه ی متوسط، حتی وقتی که ادعاهای بادکرده ی چپ گرایانه را یدک می کشد. بزرگیان خلاصه ای از گفتمان چپ را در دهه های اخیر، از شصت و هفتاد به بعد، شرح می دهد تا به دچاریِ امروزمان برسد. خلقِ شکل تازه ای از تفکر انتقادی. مبارزه ی تخیلی مجازی. به سبب فقدان واقعی جنبش های سوسیالیستی و مردمی و انتزاعی شدن مبارزه، زبان به هدف جبران این کمبود دست به کار شد. در فضایی که مخاطب و مشتری هر دو از یک طبقه بودند. طبقه ی متوسطِ رو به بالا. بازیگرانی که به سبب جدایی عینی از مناسبات بیچارگی و فقر، به جمعیت بی شکلی از هورا کشان و نفی کنندگان هر آن چیزی بدل شده اند که برچسپ چپ و راست به خود گرفته است. و این زنگِ خطری است که هر روز بلندتر به گوش می رسد. نویسنده با ذکر مثالی سعی در فهماندنِ موثرتر مطلبش دارد. دیدیم چگونه رخدادهای دی ماه سال ۹۶ درون رویداد دختران خیابان انقلاب هضم و فراموش شد، و رسانه ها و روشنفکران به جای پیوند زدن مساله ی زنان به تهی دستان، توجه ها را از مساله ی بی صدایان منحرف کرده و به خواست حجاب اختیاری یا آزادی پوشش، تصعید دادند. و این یعنی کاهشگری. و کشتنِ پتانسیل های پنهان و آشکار. و نه تنها تحلیل انرژی بلکه انکارِ مساله. در این وانفسای موضع گیری های پرشمار، پرشتاب و بی تامل و بی ارزشِ فضاهای مختلفِ اجتماعی خواندنِ این کتابِ 170 صفحه ای و بحث و گفتگو پیرامونِ مسائل آن ضرورت خاصی دارد. نه صرفا برای افزودن به کلکسیونِ فضاهای مبارزاتیِ تخیلی مان، که برای سنجش درکمان از وضعیتی که در آن غوطه وریم و چشمِ دیدنش را نداشته ایم و فراتر از آن، عمل کردنی که ناشی از درکی حتی الامکان درست و دقیق باشد. 

 فصل پایانی در واقع نوعی هشدارِ آگاهی بخش نیز می باشد. به خطری که امروزه گفتمان چپ را تهدید می کند. خطری که بیش از هر عاملی ناشی از واکنشی شدن و تجملاتی شدنِ آن است. مسائلی که نویسنده پیش تر نیز درباره ی آن نوشته است. غسل تعمید دادن و خالی کردن هر گفتمان و تفکر انقلابی از اصلی ترین مکانیسم هایی است که سیاست های نئولیبرالیستی در سر تا سر جهان برای دفاع از ماهیتِ خود از آن استفاده می کند. روانکاوی از نمونه های برجسته ی این مساله است. که امروزه به نفعِ وضعیتِ موجود و در جهتِ تایید و تحکیمِ آن، تنها با خالی شدن از خاستگاهِ انقلابی و ماهیتِ ساختار شکنانه اش، در مقام کالایی تجملاتی، رخصتِ بروز می یابد. 

 

 در پیوست، بخشِ نهایی، نویسنده ما را با مقاله ای از والتر بنیامین مواجه می کند. آموزش پرولتری. ای کاش مقدمه ای هر چند مختصر بر آن می نوشت یا در طول کتاب دقیقا علت ترجمه ی چنین مقاله ای بر خواننده معلوم می گردید.

 تقدیمِ کتاب نیز به یونس عساکره است. مردی که در روز یک شنبه 29 اسفند 1393، در اعتراض به مصادره ی دکه ی میوه فروشی اش، در مقابلِ ساختمانِ شهرداری خرمشهر خود را به آتش کشید. قاضیان ماجرای او و ماجراهای دیگری را که شرح می دهد، حاوی معانی روشنی از وضعیت امروزمان می داند. اشاراتِ کتاب فراتر از طرح کلیات اند و با بررسی مواردی سعی در فهم دقیق تر و جامعه شناسانه ترِ ساز و کارهای مسلط و کنش و واکنش های اقشارِ فراموش شده دارد. سوال هایی را مطرح می کند. مواردی را شرح می دهد و نظریات و قضاوت هایش را بسط داده حتی به ارائه ی پیش نهاداتی در این تنگنای پر آشوب می پردازد.

 نویسنده در طولِ کتاب، از متفکران برجسته ای چون نیچه، هانا آرنت، کلاین و دیگرانی که در کتابنامه آن ها را بر شمرده برای درک جامعه شناسانه اش از وضعیت موجود یاری می گیرد و برای فهم بیشتر، به اختصار، وام های نظری اش را توضیح می دهد تا به بسطِ آن بپردازد.


 نهایتا این که درک پیچیدگی های وضعیت موجود از ضروریات است. تا در خلا حرف ها و موضع گیری ها را به سمت یکدیگر پرتاب نکنیم و واقعیات را به نفع نیاتمان کنار نرنیم. زبان، در چنین وضعیتِ پر از گسست و مخدوشی، به کامِ قدرت، مفاهیم و واقعیات را قرقره می کند. پرده برداشتن از مبانی و درک مسائل واقعی یکدیگر و پیوند زدن آنها از مسیرهای دشواری است که باید در آن، قدم های شمرده مان را سِفت گردانیم. خواندنِ چنین کتابی علاوه بر آنکه مایه ی خرسندی است ترسی را دوباره بر می انگیزد و البته میلی به جنبیدن. مسائل آن با امور روزمره عجین اند و بنابر این به نوعی لمسِ ذهنیاتِ تک تکِ ماست. لمسِ خستگی ها، ترس ها و نفرت های روزمره ی همگانی. جنبش خستگان، جنش انرژی های فروخورده و انکار شده است. جنبشی از سر ناامیدی که گاه از هر امیدی قوی تر عمل می کند.

 برای دانلودِ رایگان و چگونگی پرداختِ هزینه ی اختیاری و حائزِ اهمیتِ آن آدرسِ زیر را جستجو کنید:

https://aminbozorgian.wordpress.com/2018/05/28/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AE%D8%B3%D8%AA%DA%AF%D8%A7%D9%86/

۱ نظر ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۵
شایان تدین

 یادداشت زیر از سری #عکس_خوانی های اینستاگرام است.

 

آنقدر عزا بر سرمان ریخته اند که فرصتِ زاری نداریم.
#هوشنگ_گلشیری
__ 
 مرگ بیدادی است که مگر در آگاهیِ آدمی، در هیچ کجای این جهان نمی گنجد. در تصورِ آدمی در برابر مرگِ دیگری. و فرصتی که برخاسته از این آگاهی، حق اوست برای به سوگ نشستن. و اندیشیدن از مرگ تا اندیشیدن به مرگ. در این سرزمین اما مرگ به هیچ کجا غیر آن دهان سردِ مکنده ختم نمی شود. #مرگ_اندیشی لزوما شهید پرورانه یا مظلوم نمایانه نیست. سنتِ شهید نمایی، خود متهمیِ مدام با احساسِ گناهی تاریخی پیوند خورده است. احساسی که نه تجربه ی مرگ، که تلفِ زندگی است. مرگی که تجربه نشود، حضورِ مدامِ غیر قابلِ انکارش، هر نفسی را در گودیِ خودش فرو خواهد برد. چنین سنتی نه در پیِ پذیرش مرگ، که در پیِ انکار زندگی است.
__ 
 ما هرگز مرگ را که تجربه ای است غم انگیز، به سالیان و سالیان و سالیان، به تمامی تجربه نکرده ایم. همیشه سرِ بزنگاه، حرفی، عملی، ناشیانه یا از سرِ خباثت در تجربه ی شخصی یا همگانی سوگواری خدشه ای وارد کرده جبران ناپذیر. ماجراهای اخیر شاهدان تپنده ی این واقعیتِ مکرراند.
__
 حاکمیتی که از تختِ خوابِ آدمیزاد هم نمی گذرد و در عین حال، کلافِ سردرگمِ فکریش همچون وضعیت اقتصاد به بن بست و بهتر که بگویم به رسوایی و زور و وقاحتِ آشکار رسیده، طبعا، چنان که می کُشد، دست از سرِ مرگ، پس از واقعه هم بر نمی دارد. مرگ و ماجرایش حتی در ایدئولوژیک ترین شکل ممکن هم جز به دستور و اجازه و جز در چارچوبِ مد نظر اجازه ی هیچ بروزی ندارد. چارچوبی که هر محرم، افسارگسیخته تر، بروزِ خودش را به روز می کند. حتی اگر فرسخ ها دورتر رفته باشد از آن چه معنوی و مذهبی گمان می کنیم... ورنه رویدادهای طبیعی در طبیعی بودنِ خود دشوارترین مساله نیستند. دشواریِ واقع، رفتارِ پس از واقعه است. آبِ سردی که در آن، صد وجب غرق شده ایم. آب سردی که هرگز طبیعی نیست و غریقان مگر اجتماع –فرد به فردمان- نیستیم. فاجعه البته محدود به جغرافیایی نیست و تا آدمی هست، فاجعه، صراحتِ معنای خودش را حفظ می کند. مساله، رویکرد قدرت و اجتماع در برابرِ فجایعی است که گاه، حتی در طبیعی ترین شکلِ ممکن، خود از مسببانِ اصلیِ آن است. مرگ هم در قاطعیت حضورش طبیعی است، مساله بر سر چگونگیِ برخورد و چگونگی رفتار، رفتارِ یک سیستم با بازماندگان، در برابر جامعه، با جسدهای حاضر یا مفقود مردگان و در نهایت با سنگِ قبر و یادِ مردگان است. و لبِ کلام من این است: حاکمیتی که فرصتِ سوگواری را تلف کرده است. جماعتی که سوگواری را در چنین مهلکه به چنین مضحکه ای کشانده اند.
____
 به مرگ و فرصتِ سوگواری که فکر می کنم یادم به روزِ تلخی می افتد که در تلخی و غم انگیزی اش هر بار تجدید می شود که کم نمی شود. بیانگرِ صریحِ نوعی جنایتِ سیستماتیک که رفتارِ نوعیِ این حاکمیت است. یازدهم خرداد هزار و سیصد و نود. مراسمِ خاکسپاری #عزت_الله_سحابی. پیش خودم، گاهی زمزمه می کنم #هاله_سحابی! مرگی که غم انگیز است نه در ذاتِ مرگ بودنش. مرگی که نوعی است از رفتارِ حاکمیت، رفتارِ مکررِ حاکمیت در قبالِ مرگ. هاله ای که کشیده ایم به دورِ یادِ مرگ او و یادی که نمی شود و نباید انگار باز زنده شود و تجربه ای که محکوم است به نقص، به سرکوب و به رنگ پریدگی. در هر شب و روزِ متورم از حماقتِ سکوت!
__
 پس ندادن جنازه، ممنوعیتِ هر گونه حقِ عمومی سوگواری، و برخوردِ عجیب اما نه غریبِ صدا و سیما با مرگ نفت کش ها و جنازه هایی که در دریا گم شدند. از دو ماجرا سخن نمی گویم. #سارو را به #نفت_کش ها پیوند نمی زنم. یک زمینه است و شکلی از رفتار که عیان کننده ی ماهیتی اساسی است. از شکستن سریالی سنگ قبرِ بسیاری اهالی فرهنگ، تا حضور همه جانبه ی نیروهای امنیتی در سالگردهایی حتی با گذشتِ سالیان، از طوفانِ به سخره گرفتن ها تا مفقود نمودن جنازه های کشته شدگان، تا سارو و حکایت مکررِ تحریم از هر گونه مراسمِ ختم، تا جنازه هایی که در آتش می سوزند، تا مردمانی که آوارِ زمین سرنوشت شان می شود، کانکس های زوار دررفته عاقبت شان، و 30 تنی که در معمای ابدی دریا غرق می شوند. همه را، گونه به گونه، به یک چشم می نگرم. و به روزی می اندیشم، به فرصتی که بتوانیم عمیقا، یگانه و در کنار یکدیگر سوگوار باشیم.


https://www.instagram.com/p/BeJaQ-TnQTy/?taken-by=shayan_tadayyon

۰ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۰۲:۰۳
شایان تدین

فساد عظیمی که زبان رایج آن روزگار به آن دچار شده بود سرانجام آدم هایی تربیت کرد که از درک میزان حقارتِ خود عاجز بودند.

کولاکوفسکی

 

 آن چه از گودالِ ترس برخاسته بود، در چاهِ نفرتی تو به تو فرو رفته است. و این حکایتِ تلخ، شگرف و _تا بدینجا البته قابلِ پیش بینیِ_ جامعه، سیاست و اقتصادِ ماست. وضعیتی ملتهب که قطعا دوامِ چندانی نخواهد داشت و ستون های غایی اش یکی یکی فرو ریخته اند. پس از واقعه چیست؟ نامعلوم. یک نامعلومِ متعجبِ ورم کرده از غبارهای انباشته. پیش از واقعه، آن چه در سطحِ آرامش، امن و امان به نظر می رسد با کوچکترین لرزه و بحران، چه بی امنیت و چه متزلزل می نماید. وضعیت مگر ترس خوردگی سراسری نیست. ترس خوردگی گره خورده با نفرتی کور، فراگیر و فزاینده.  

 

 نفرت. نفرتی که منزل به منزل، مدرسه به مدرسه، کوچه به کوچه، کلاس به کلاس و خیابان به خیان پراکنده گشته است. نفرتی از همه چیز و همه کس. نفرتی از خود. نفرتی از دیگری. چرک و چروکِ این نفرت های آماسیده و تلنبار شده، هر آن و به هر بهانه خود را به در و دیوار و سنگ و گلوله خواهد سپرد. اصلاح طلب، فکر و زبانش قاصر است از درک مساله. گم شده است در مواضع و تخیلات شر و خیرش. وقتی دیگر نه شر معنایی دارد و نه خیر، برای آن هایی که بی مهابا تپشِ تندِ خیابان اند. انکار این نفرتِ همگانی، انکار مردم است. انکار حاشیه است و حتی حالا انکارِ موجودیتِ مرکز. نفرت دیگر یک سویه نیست. محدود به قشر و گروهِ خاصی نیست. نفرتی بی امید که در خیان ها راه می رود و به هر چه بر می خورد، بر می گیرد. نفرت به قولِ رفیقِ دانا و دانشمندی گاه از هر امیدی قوی تر است. و البته مسیرش نامعلوم و آماجش، متغیر و عمقش، هر دم فزاینده. این ها همه مگر نتایج حاکمیتی به چهار دهه نیست. مگر نتایج یک عمر نفرت پراکنی از هر غیر خودی و محدود و محدود تر شدن دایره ی بسته ی خودی ها نیست. مگر نتایجِ بسته ی اقتصادی واحدی نیست که از دهه ی هفتاد آغاز گردیده است. مگر نتایجِ فسادِ اقتصادی پر دامنه و نامحدودی نیست که هر قشری از این حاکمیت را در برگرفته است، مگر نتایجِ فسادِ عمیق تر زبان و فکری نیست که اصلاحِ طلبِ دست از طلب کشیده ی به ظاهر خیرخواهِ حافظِ منافعِ قدرت، از بانیان اصلی آن است.

 

 بازی کثیفی که ناقوس مرگش به صدا در آمده بود، جدالِ دو جریانی است در حاکمیت که از ارزش ها، ارزش های خودشان تهی گشته اند. همراهیِ جماعت از هر جناحِ مدعیِ چاره گری با منافعِ قدرت است که در همچین مواقعی، وقاحتش آشکارتر می شود. وَ زبانی که به کامِ قدرت، مفاهیم و واقعیات را قرقره می کند. ناغافل از عملیاتی شدن یک بسته ی اقتصاد واحد، حرف های مان را در خلا پرتاب می کنیم و واقعیت را به نفعِ نیاتمان کنار می زنیم. جهان اما، با آنچه از سر گذرانده، بارها ثابت نموده که عدم رویارویی با واقعیات و انکار و واپس رانی اش، حتی از سر خیرخواهی و خاصه از سر خیرخواهی به چه بلاها و فجایع که نمی انجامد. نادیده گرفتنِ حواشی. تسلطِ همچنان ارزشیِ توهم های اقلیت/اکثریت. مرکزگرایی همه جانبه از شهر ها به حومه ها و از پایتخت به مرزها. عدمِ درک مسائلِ واقعیِ یکدیگر. و غرقه شدن در انتزاعی با همه ی آنچه سرکوب کرده ایم. برآوردِ همه ی این ها و بیش از این ها، آشکارا، در بابِ مردمیت مان، چنین می اندیشم، که ما نه به یک زبان صحبت می کنیم و نه بیانِ مشترکی داریم. به دگردیسی های اشخاص در حاکمیت موجود باز بیندیشید. به بن بستی که گره خورده به دگردیسیِ مفاهیم، دگردیسی جایگاه و شانِ افراد. بی آن که تناقض گویی به نظر برسد. به مفاهیم و الگوهای نخ نما شده ی رسانه های رسمی و غیر رسمی. به آنچه مشترک است میان موافق و مخالف. و به ارزش هایی که معنا باخته اند و آدم هایی که خود را به معناهای باخته. حاکمیت همچنان که نان از سفره ها برگرفته، وجدان ها را نیز به مخاطره، فساد، معناباختگی و زوال کشانده است. و ما مردم، مردم نشده، از درک مشترک به دور و گودال های میانمان گود و گودتر می شوند!

 

 به آنچه برش تاکید دارم بر می گردم. در تحریفِ پیوسته ی تاریخ، در عدمِ فرصت برای دقت در تاریخ و تاریخ ورزی، در این سال ها، اصلاح طلبان بیشترین خیانت ها را نموده اند. ناغافل از آن که اِسنادِ معیوب، ذهن و تفکر معیوب به بار می آورد و از قدرت، مگر قدرتِ عریان تر تقاضا نمی کند. شکافِ حائل میان واقعیت و زبان در میان اصلاح طلبان گودال غریبی شده است. هوشنگ گلشیری درباره ی وقایعِ پیش از انقلاب و درک پس از واقعه اش، در قصه ای به نام فتح نامه ی مغان می نویسد: تاریخ اصلا زباله دانی ندارد. و ما که نسلِ پرتاب شده ایم. نسلِ بی پشتوانه، بی شانه ای به بلندی که بر فراز آن بنگریم، به تکرارِ وخیم ترِ اشتباهات دچاریم و به قولِ میلانی در مقدمه اش بر کتابی، چند گفتار درباره توتالیتاریسم، که خاصه این روزها خواندنش از واجبات است: به نوعی گسست و انقطاع نظری نیازمندیم تا گرد مقولات منسوخ را از ذهنمان بشوییم...

 

 فی المثل در ماجرای استقلالِ کردستان و همین ماجرای اخیر، شگفتا که آشکارا مواضعِ اپوزیسیون ها، همراه با مواضعِ قدرت و در راستای ادامه ی قدرت های فاشیستیِ منطقه است. و این شگرف و غم انگیز حکایتی است. که در مقامِ مخالف، آن چه را بطلبی که قدرت های فاشیستی کرده اند و در عین حال، ژست و بلکه نیتت چیزِ دیگری باشد. ژست و نیتِ مخالف. کنار کشیدن از این بازیِ کثیف اول مرحله ای است که گاه با صدای بلند باید اعلام کرد. که نه تنها درون نگریِ تاریخی نداشته ایم، باالکل انگار بی خبریم و باز قولِ مشهور شاملو که ما ملت حافظه ی تاریخی نداریم. ما هویت اجتماعی تاریخی خود را گم کرده ایم. در زبانِ مسلطی که از آن رهبران است و رهبرانی که به قولی مالکانِ گذشته اند. مالکانی حاکم بر ادبیاتِ کسانی که حتی خود را منجی، مصلح، اپوزیسیون و آلترنانیو می پندارند. بدا به حال ایشان! بدا به حالِ ما! 

 

 آن گسستی که عباس میلانی دو دهه پیش تر طلب کرده بود، گسستِ اندیشه گانی از گردونه ای که هر چه فراخ تر و چرکین تر می شود، امری است واجب و صد البته دشوار. چشم گشودن بر حواشی، و غرقه نشدن در فسادِ زبانی که مگر بازتولید قدرتِ مسلط نمی کند از راه های پرمخاطره ای است که باید برگزید، خواست و پی گرفت. ترس ها را باید در این راه به کناری نهاد و در زبانِ دیگری اندیشید و وجدانِ خود را پس گرفت. سری باز می زنم به آن کتابی که اشاره کردم. به مقاله ی آخرِ آن که از کولاکوفسکی است. توتالیتاریسم و فضیلتِ دروغ. پاراگرافی را از آن بر حسبِ دقت و اهمیتش درباره ی یکی از آرمان های تولیتاریسم دقیقا لازم به ذکر می دانم:

 

 مردم فقط آن چیزهایی را که آموخته اند به خاطر خواهند آورد و در صورت نیاز مضمون خاطراتشان را می توان یک شبه تغییر داد. براستی باور خواهند کرد که آنچه پریروز رخ داد و در خاطره شان ضبط شد، در واقع اتفاق نیفتاد و چیز دیگری به جای آن به وقوع پیوست. آنها در واقع دیگر عملا انسان نیستند. به قول برگسن، آگاهی یعنی خاطره. آن ها که خاطراتشان در عمل از خارج برنامه ریزی و کنترل و دگرگون می شود، در مفهوم شناخته شده شخصیت ندارند و انسان نیستند.

 

 و امروزه، سی و اندی سال گذشته از این مقاله، چه نیروها، سیستم ها و سازوکارهای شگرفی در اختیارِ این آرمانِ شوم است. و این پیچیدگی ها که در سطحی گرایی های متعدد در گوشه کنارِ این سرزمین، جریانی جدی پیدا کرده است به یک شوخیِ زشت و غم انگیز شبیه است! بیایید شجاعت بورزیم و صادق باشیم و باور کنیم آینده، اسطوره ای با خود به همراه نخواهد داشت و معجزه از دستانِ نجات دهنده ای که نیست سال هاست گریخته. بعد، ادامه ی حال است و حال، غریبه ای با هزار و یک شاخکِ خونین و چرکین. جامعه ی فروپاشیده به ذهن و زبانی نیازمند است که با پس گرفتنِ وجدانش، جرات فراهم نمودنِ فرصتی برای پذیرشِ فروپاشی را به خود بدهد. بس کُند انکار و وقاحت و نادیده گرفتن ها را. و معترف به حقارتِ خود، رویاروی شود با لخته های خونینِ چشمِ اسفندیار!

 

 

 

 و ختمِ مقال حیف که باز ختمِ مقال کولاکوفسکی نباشد:

 

 این واقعیت که استبداد کمونیستی (بخوانید آن چه باید را!) دیگر حتی پروای اثبات مشروعیت خود را ندارد و ناچار شده است بدون حجاب ایدئولوژیک خود، بسان زور عریان رخ بنماید، خود نشانی حیرت آور از زوال نظام قدرت توتالیتاریستی است.

 

 زوالی در عین شکوه و تسلطِ آشکارا باسمه ای. چنان که حکایتی آشناست.

 

 و پس از واقعه به رهِ ناهموارِ کدام مسیر؟

 

 پیش تر نوشته ام: سرنوشتِ ما از سرنوشتِ منطقه ی جغرافیایی مان منفک نیست و تقاصِ حضورِ گسترده ی نظامی و نفرت پراکنی ایدئولوژیک را ما مردم پس خواهیم داد. 

 

 و گودال های ترس و نفرت عمیق تر داخلی. و آنچه نایده گرفته ایم. و آنچه به سالیان واپس زده شده است. و بن بستی که گره خورده به مسائل امنیتی، بالطبع، از دو سوست! باز نوشته بودم: خوش بین بودن تحتِ این شرایط اما کفری است که به واقعیات ورزیده ایم. آنچه در این راهِ درازِ پرپیچ و خم و مه آلود به گوش می رسد، آوای وحشتِ فراگیر است و سخت است، سخت است، سخت است و سخت است بارانی که خواهد بارید.

 

 

دی 1396

۲ نظر ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۱
شایان تدین
از نوشتنِ یادداشت زیر یک سالی می گذرد. در آن روزهای پر هیاهوی معاونتِ دانشگاه، چند نشریه قرار بود اقدام به در آوردن پرونده ای درباره ی اوضاع بکنند و این مختصر نیز در بین شان باشد. که نه آن ها در آمدند و نه پرونده ای شکل گرفت. این یادداشت هم که چندباری بازنویسی و اصلاح شده بود تاریخِ مصرفش گذشت و ماند روی دسکتاپ. نسخه ی زیر، اولین، تندترین و سراسیمه ترین نسخه ی یادداشت است.
 ویژگی ­های هر جمعیت و جامعه ای با ویژگی­ های مدیریتی آن جامعه رابطه­ ی متقابل دارند و یکدیگر را هم­پوشانی می­کنند. چنان که ترامپ از جامعه و فرهنگ آمریکایی جدا نیست، احمدی نژاد نیز منفک از جماعت نبود. امثال این­ ها با پوپولیسم به قدرت می­ رسند، جنسی از جوِ غالب دارند و چیزهایی را بر جو و جامعه، خاصه در دراز مدت تحمیل می­ نمایند. گفتمانِ احمدی نژاد، "ضد گفتمانِ احمدی نژاد" همچنان برقرار است. با سیاسی کاری و سیاست زدایی و دغل بازی و لمپنیسم. در همچین شرایطی تنها یک بخش، کانون یا تشکل مبتلا نیست؛ تا باقی مصون بمانند. ابتلا فراگیر و تعمیم پذیر است. خانه و خانواده و خیابان و دانشگاه و مجلس و دولت ندارد. فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و ورزشی نمی شناسد. "ضد گفتمانِ ابتذال" جو غالب است و معاونت فرهنگی دانشگاه شیراز نمونه­ ی برجسته ­ای است.
 با تهی کردنِ کلمه ها از معنا حالا دیگر همه اصلاح طلب اند! مساله­ ی مهم تر اما موضع کسانی است که داعیه دارند. آمده اند. حضور دارند. حضوری اما به غایت آفت گونه. مشکل و دشواری اصلی شیوه­ ی مدیریتی نیست؛ اگر چه دامن زده است به عدم درک و شعورِ فرهنگی و روابط غیر حرفه­ ای و برخورد سلیقه ­ای و توهین آمیز. نوکِ پیکانِ این قلم اما به سمتِ خودمان است. به سمتِ دانشجویانی که دغدغه دارند و لابد دغدغه دارند یا باید دغدغه داشته باشند که پا در این مکان نهاده اند. دغدغه­ ی فعالیتِ فرهنگی و یادگیری. دغدغه­ ی بسترسازی برای خود و دیگران که در این روزها مبدل به آسفالت شدن عده ­ای دغدغه مند گردیده است. دوستانِ من! مدیر و معاون، مدیر و معاون اند و وظیفه شان رسیدگی به مطالبه های ماست. بگذریم از جنابِ رئیس که کمتر اطلاعی از شرایط و برنامه ها ندارند و بی لیاقتی و محافظه کاری شان زبانزد خاص و عام است. مساله موضع گیری ماست. آلودگیِ فضا دامن گیر است. باید مراقب بود و فاصله نگه داشت. تحت شرایطی که نهاد مدیریتی کمتر اعتنایی به برقراری رابطه­ ی سالم و فعال ندارد و خلاصه شده است در طعمِ دمنوش و چای سبز و ژست های اینستاگرامی. تحتِ شرایطی که جایگاه ­ها مشخص نیستند و هیچ دستورِ کار و اساسنامه ­ای قانونی موجود نیست. تحتِ چنین شرایطی کارشناسان فرهنگی کمتر لیاقتی به جایگاهی که در آن هستند ندارند. اولویت­ ها و تشخیص ­ها از جنسِ فرهنگ و هنر نیستند. تحت چنین شرایطی پر­واضح است عادت به ولنگاری و ریاکاری و دخالت های بیجا و برخوردهای توهین آمیز پوستین می شود و خنثی بودن و محافظه کاری عمقِ چنین پوستینی. معاونت فرهنگی دانشگاه شیراز، جایگاهِ فرهنگی شیراز و دانشگاهِ شیراز با پشتوانه ی قوتِ قلب بخشی که دارد جایگاه خیلی از این آدم­ های حاضر نیست که بانیان و فعالانِ مهد کودکِ معاونتِ فرهنگی گردیده اند. برقراری گفتمان انتقادی را بر نمی ­­تابند و ظرفیت ­­ها را  بی مایه نموده اند. غرض، طبق معمول حذفِ تدریجی دغدغه ­مند هاست و حذف تدریجی با تخریب روانی همراه است. با عدمِ درک مشخص از وضعیت و عدم ارتباط و کناره گیری عده­ ای و متعاقبا کیسه ­کشی و دلقک­ بازیِ عده ­ای دیگر. آمال­ ها و آرزوها تهی شده ­اند و مدیران تنها به ابتذال و جنجال وقع می گذارند. نمونه ­ها عیان است و حاجت به گفتن و تک به تک برشمردن نیست. نمونه های واکنش و عدم واکنش آقایان نیز عیان است. رویکردشان هر چه بوده عملا منجر به حذفِ تدریجی شده و حذف هم کرده اند. قضاوت بر شرایطی است که مشاهده می­ شود. شرایطی که نتیجه ­ای بار نیاورده مگر جزیره­ ای کار کردن. مگر خود سانسوری­ هایی که به اختگیِ فرهنگی انجامیده است. شرایطی که دلقک بار آورده است و رزومه پُر کرده است. رزومه ی کاری هم که سازندگی نمی طلبد. ارتقا که برایشان اهمیتی نداشته است. ارتقایی که من و امثالِ من می طلبیم که برای حاشیه روی و تلفِ وقت و خوش گذرانی نیامده ایم. برای پیش­برد خود و علایق مان آمده ایم و تمام! کارمندِ کس و جایی نیستیم و برای خوشایندِ آقایان کار نمی کنیم. در چنین شرایطی باید با صدای بلند حرف زد. باید رو بازی کرد. باید مطالبه گر بود. پدرخواندگی در کار نیست. باید از این فضای بیمارگونه ­ی ریاکارانه ­ی متفرعنِ متحجر فاصله گرفت و با صدای بلند فاصله گرفت و فروتنانه و بی های و هوی کار کرد. معیار، شعار و کلماتِ توخالی نیست. معیار، رویکردی است که اتخاذ می شود و رویکردِ اتخاذ شده است که میان خاتمی و احمدی نژاد فاصله ایجاد می کند. نه پُستِ اینستاگرام عده ای و داد و هوار عده ای دیگر. رویکرد، فعالیت می آورد. گوریلِ بنفشِ انگوری، فرهنگِ پنهانکاری و تجدیدِ رویکردِ حذف گرایانه است. گفتمان احمدی نژاد است در پوستینِ خاتمی. ابتذال و لمپنیسم، ابتزال و لمپنیسم است. شارلاتانیسم شارلاتانیسم است. چپ و راست نمی­شناسد. باید از خود کَند و به جانِ این استخوان های مرده ملحق شد تا بلکه جانی دوباره بگیرد و کلمه ها در عمل از سر متولد بشوند.
۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۳۳
شایان تدین

 نیمه شبِ بیست و دومِ خرداد هشتاد و هشت، داخلی، بیدار، با ناصر، خانه ی دختر عمه. خانه ای در کوچه پسکوچه های بازارِ قدیمِ لنگه. همان جا که یکی از لوکیشن های تقوایی در ناخدا خورشید هم بود. با ناصر، رو به مینی تلویزیون، زیرِ پتو، درازکشان بودیم. خبرها را از همان تلویزیونِ کوچک _که به گمانم برفکی هم بود_ دنبال می کردیم و گوشیِ موبایلِ غیر هوشمند هم کنار دستمان بود. همه ی چند روزِ قبل را با شور، وسواس و _زیرِ لبی با یک سوال _سپری کرده بودم که چه می شود اگر از صندوق، نام دیگری غیرِ میرحسین در بیاید؟ فرضی محال بود البته و بر منوالی که گریزی از تصورات نیست، در نظرش می گرفتم. بیدار ماندیم. یک پیروزیِ قاطع در انتظار بود. یک پیروزیِ بدونِ تعجب. هر چه می گذشت اما همه چیز، رنگِ دیگری می گرفت. تلویزیونِ کوچک، خیالِ دیگری در سر می پروراند. خیالی غیر از خیالِ من و انبوهی دیگر. خبر آمد. صندوق، رد داده بود. حالی مثلِ "وقتی که تیم می بازد." یک نقطه. یک خط، زیرِ سرنوشتِ اجتماعی و شخصیِ خیلی ها. یک پایان. یک آغاز. امانِ بیداری نبود. خوابیدیم. خوابِ مشوش! 


 در این سال ها بارها برگشته ام به هشتاد و هشت. به هر بهانه ای. برگشته ام به خودم. سعی کرده ام از زاویه های گوناگون بدان نگاه کنم. دلم می خواسته بتوانم، با همه ی جزئیات، دوباره ببینم. همه ی لحظه های متراکم را. روی موتور، پشتِ کمرِ ناصر نشستن و گپ زدن را. دسته جمعی لحظه به لحظه دنبال کردنِ خبرها را. ملاصدرا و صف کشیِ خیابانی را. مدرسه و تهمت و تلخی را. همه ی آن روزها و پس از آن را که از سر گذراندم. هشتاد و هشت خیلی ها قربانی شدند. نفسِ تازه ی خیلی ها را بند آوردند. خیلی ها را راهیِ ناکجاآباد کردند. کهریزک بر پاشد. سرکوب از مرزها، از اقلیت ها، از روشنفکران و روزنامه نگاران به قلبِ پر تپشِ خیابان ها رسید. از روی قلب ها رد شدند. نوشتم: گلوی دریده/ نه استعاره بود و نه مجاز/ گلو/ واقعا/ دریده بود. روز روشن تیر به تن زدند. خون ریختند. نه در پستوها، نه در زندان ها و نه در خفا، آشکارا ماهیتِ خودشان را بر سرِ مردمِ بی پناه آوار کردند. من اما نه قربانی، که متولد هشتاد و هشتم. زخم های من همه کاری بودند. در آن سال نه کُشته، که به دنیا آمدم. حکایتِ من، حکایتِ یک پسر بچه ی در آستانه ی نوجوانی، حکایتِ تشخیص و درکِ جایگاه و هویت بود. جکایتِ آغازهای فکری. جکایتِ جزئیاتِ آنچه هشتاد و هشت بر پیشانی ام حک کرد. هویتی که پیش تر از آنچه معمول است به جستجویش رفتم. آنچه در آن اوایلِ سکونت در شیراز سپراندم را شاید، روزی، به تفصیل یا مختصر، بنویسم. اما هر چه بود، همراه با آن یا نتیجه ی آن، تشخیصِ جایگاه شخصیِ خودم بود. در جامعه ای که از آنِ من نبود. و نشد. در قبالِ تهدیدهای فراوان. در قبالِ شناخت ها. در قبالِ اقلیتی که بودم و به چالش کشیدنِ هر آنچه غیرِ اقلیت. سِنی نداشتم و سُنی بودم و یک سالی بود ساکن و مقیمِ شیراز شده بودیم. من اما کمتر چیزی را جا گذاشته بودم. انتخاباتِ آن سال برایم بازی کودکانه نبود. حسِ عمیقِ جستجوگری بود. دری به سوی چشم اندازهای تازه. واقعیتِ لختِ خیابان. اعجازِ کلمات. قوتِ رسانه. از خودم که پنهان نیست از شما چه پنهان که گاهی خواسته ام فراموشش کنم. بگذرم و بگذارم اما بهانه ها، مکرر اند و فراموشی، ناممکن و نالازم.  هشتاد و هشت چشمِ مرا به دنیا باز کرد. تیغی بود که در نگاهم کشیده شد تا بهتر خودم و پیرامنم را ببینم. هشتاد و هشت همچنان، زاویه های پنهانِ متعددِ اجتماعی و سیاسی دارد. هنوز باید درباره اش نوشت و کند و کاو نمود. هنوز باید به پرسش در برابرش خاست و عبرت گرفت و دنباله داد. برای بسیاری علاوه بر این ها، جنبه های شدیدِ شخصی هم دارد. به شکل های گوناگونی که برخی ذکر شد. آن جنبه ی شخصی برای من، اقل کم در این لحظه، مهم ترین زاویه ی معاینه ی آن سال است. دوره می کنم. بعد از آن انتخاباتِ کذایی، پس از آن شب و شب های مواجِ بندر لنگه، تا آن لحظه ی معین که دفترم را برده بودند، ورقه ای زیرِ دستم، در اتاقی تنها نشسته بودم و نگران بودم و نمی نوشتم. نمی دانستم چه بنویسم. راهنمایی بودم. بچه بودم و هویتِ پاره پاره شده ام را می جُستم. آن چه که پاره هاییش هنوز در جایی دورتر از اکنون، در جایی دورتر از اینجا، هنوز در انتظارِ پارو های من است. از آن شب های هشت سالِ پیش، در این شب های مواجِ به درازا کشیده، تا آن شب های بی صفتِ در راه.

  

 حرفم این است: فکرهای پراکنده و بعضا مترکزم را همه می شود تا هشتاد و هشت دنبال کرد. سرچشمه ی بسیاری، آن سالِ بدِ جوشان است. جوششی که تمامی ندارد و این آن است که از هشتاد و هشت به عاریت گرفته ام. دهخدا در تعریفِ استعاره آورده است: به عاریت خواستن چیزی را. عاریت خواستن. تنها شدن. انفراد. 88 یک استعاره است. با همه فراز و فرودهای ممتدش، با همه جنبه های اجتماعی، سیاسی و شخصی اش، با همه ضعف ها و قوت هایش، شکست ها و پیروزی هایش، 88 حالا یک استعاره ی غیر ادبی است. اگر چه نه آن خون ها استعاری بود و نه کودکیِ کوتاهِ من. 88 عاریتی است که دنباله اش را گرفته ام؛ در تنهایی و در انفرادیِ دنباله دار. من، در هشتاد و هشت، در همه ی زمان های حاضر، به دنبالِ خودم می گردم. هنوز خیلی حرف ها، خیلی شب ها، خیلی سایه ها و خیلی رد ها در شبِ های خردادیِ گوش تا گوشِ بریده ی دریا مانده است. بعدِ من، ادامه ی آن روزهاست و 88، آنچه گفته ام و آنچه نگفته ام را، توامان، در بر می گیرد.  

۰ نظر ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۹
شایان تدین

 آنچه عقلِ سلیم انتظارش را بر می شمرد، اتفاق افتاد. شد آنچه متاسفانه پیش بینی پذیر بود و سخت ساده دلانه می شود متصور بود همه چیز همینجا ختم و مدفون بشود. دامنی که آلوده باشد، دامن امنی نیست. نفرتِ پیش آمده از خون است و با کلمه آن را نمی توان زدود. طبلِ انتحار، پیش تر آمده است. سرنوشتِ ما از سرنوشتِ منطقه ی جغرافیایی مان منفک نیست و تقاصِ حضورِ گسترده ی نظامی و نفرت پراکنی ایدئولوژیک را ما مردم پس خواهیم داد. ناگهان به کوچه و خیابان هم نزده اند، به دلِ قوه ی مقننه زده اند. به دُژ زده اند. مسئولیت و شرایطِ دولتِ روحانی حالا حادتر است. به بهانه ی امنیت کاش چه ها سرمان نیاورند. خوش بین بودن تحتِ این شرایط اما کفری است که به واقعیات ورزیده ایم. آنچه در این راهِ درازِ پرپیچ و خم و مه آلود به گوش می رسد، آوای وحشتِ فراگیر است و سخت است، سخت است، سخت است و سخت است بارانی که خواهد بارید.

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۲۲
شایان تدین

 تاریخ و جغرافیا صرفا دروسِ حاشیه ای دوران دبیرستان نیستند. تاریخ و جغرافیا واقعیتِ موجودِ هر دوره و زمانه اند. همه ی ما برآمده از یکی و محاط در دیگری زندگی می کنیم. ما به معنیِ واقعیِ جمعی اش محصورِ تاریخ و جغرافیای خودمانیم.

 

 علاوه بر آن که همه ی رئیس جمهورهای قبلی، دوره های دومِ رو به نزولی را تجربه نموده اند، به طور خاص دوره ی دوم ریاست جمهوری سید محمد خاتمی را مرور کنیم. آن روزها که اصلاحات تئوری هایی داشت و تئوریسین های فعال و حاضر در صحنه و بحث، باز بود و اصلاح طلبی این چنین در منجلابِ مقدسات اجتماعی و عوام گرایی نیفتاده بود. سنجشِ شنیده ها و خوانده ها چنین است که قوای در سایه نه فقط در سایه که آشکارا به مقابله با خاتمی برخاستند و آنچه کردند که مردمِ خیرندیده دست از حضور و مطالبه بردارند. نتیجه، سرخوردگی بود از امیدهای واهی و بالطبع کناره گیری. ایده آل ها تهی شدند و بار دیگر در تاریخ ما "روان شناسی شکست" چیرگی خودش را به رخ کشید. درست که جنبش دانشجویی تجربه گراست و خود باید لمسِ واقعیت کند اما حافظه ی فعالِ در دسترس و قوه ی نقدِ مدام، ضرورتِ وضعِ کنونیِ ماست اگر نمی خواهیم دوباره در ورطه تَکرار بکنیم و به پناهِ امنِ شکست های رمانتیک بازگردیم. واقعیتِ تند و تیز این است که ما با سیستمی طرفیم که تیزی کِشانش در قوه ی قهریه ی پابرجای نظام حضوری سیال دارند. جا عوض می کنند و اتهام ها و محکومیت ها جا به جا و فراموش می گردند و امامی ها قربانی می شوند و باقی را خودتان پیگیری کنید... وضعیتِ حالا از دوره ی خاتمی نیز پیچیده تر شده است و بررسی موارد در این جا برای من دشوار است. این نیروهایی که روزی از روزهای دولتِ دوم خردادی، "خودسر" خطاب شدند نه تنها جزئی از سیستم که خودِ سیستم اند و روزنه ها به آن ها به وقتِ مقررِ بی مروتش اجازه ی خروج، بروز، کارشکنی و جنایت می دهد.

 

 این ها که خوش خیالانه شکست خورده می پنداریمشان شکت خورده هایی زنده اند و این مهندسیِ تازه هم نخواهد پایید. تاول ها سرنوشتشان ترکیدن است. 15 میلیون رای به رییسی را جدی بگیریم!  رای هیچ، تاولِ فقر را جدی بگیریم. فقر گسترش پیدا کرده. ما که نباید گول و منگِ این حضور گسترده بشویم. اختلافِ طبقاتی بیشتر شده و این شکاف بی پیامد نخواهد بود اگر دولت به ترمیم و پر کردنش نپردازد. هم چنین شکافِ عمیقِ میان نهادهای قدرت نیز زخمی تر شده است و پیامدش بر سر ما و خودشان فروخواهد آمد. اتهام های مطرح شده در مناظره ها نیز به سادگی از خاطر نمی روند و حتی اگر از حافظه ی فعال ما چندی بگریزند ترکش هایش را در اجتماعِ ترس خورده می پراکَنَد.

  

 علی الایحال حضورِ حداکثری به گمانم درست ترین عمل ممکن بود اما نه به حکم نادیده گرفتن و اتهام های ناروا به هر دیگری و یا چشم بستن بر وضعیت موجود و غوطه ور شدن در سید و تَکرار و توهم. دولتِ روحانی سرنوشت ساز خواهد بود و سرنوشتش گره اندر گره با ترسِ فراگیر اجین شده است. من رای دادم اما نه به شخص روحانی بلکه به ادامه ی مطالباتِ خودم، به بقای خودم. بنابراین انتخابات شوراها را مهم تر می پنداشتم. مهندسیِ پیش پرده ی ریاست جمهوری طوری بود که روحانی به ریاست جمهوری برسد چه که مناسب ترین گزینه ی بدنه ی اجتماع و البته حاکمیت است. با این همه ترسیدم، کنشگر بودم و رای دادم تا مطالبه گر بمانم. خاصه در انتخابات شوراها که امکانِ مطالبه گری بیشتر است. مطالبه گری بیش از آن که حق ما باشد وظیفه ی دمکراتیکِ ماست که به هر حال در شرایط کنونی که شفافیت، محلی ندارد و احزاب هم که هیچ، طبعا با هزینه هایی همراه خواهد بود. شوراهای شهر و روستا اگر به جد بخواهیم می توانند میدانِ مناسبی برای پیگیری خواسته های مشخصِ ما باشند. البته که خواسته های بزرگ ترمان را نیز باید مدام پی گیری و کند و کاو کنیم و از منظری انتقادی به خود، نمایندگان و دولت بنگریم و بشکافیم و از این هیجان، لیبیدوی چهار سالِ آینده مان را تامین کنیم؛ نه صرفا تخلیه و ارضایی چند روزه و توهمِ حضور و فعلِ سیاسی و خلاص.

 

 ذکر این نکته را نیز ضروری می دانم: اهل سنتِ ایران با چنان قاطعیتی به رییسی نه گفتند که ایرانیان ساکن سوییس و استرالیا نیز چنین ننمودند و امیدوارم این حضور و این "بلی" به روزهای بهتری منجر شود. اگرچه این اتفاق تاکنون برای سیستان بلوچستان که هر دوره به تندروها "نه" گفته اند نیفتاده و همچنان رسیدگی به مطالباتِ بسیاری از مردم ما از خط قرمزهای عده ای است. زادگاهم هرمزگان نیز که سیاست های روحانی آشفته ترش کرده با قاطعیت به ادامه ی مطالباتش آری گفت و نمی توانم خوش حالی ام را از این بابت پنهان کنم.

 

 تَکرار می کنم هیجانِ این پیروزی (که بیشتر به سپرِ بلای اعظم شدن می مانَد) نباید از این بیشتر کورمان کند. چه در خوش خیالی مفرط و چه با امیدهای منفعل. ما به خودمان بیش از هر چیزِ دیگری محتاجیم! این حضور و این "نه" بیش از آن که نشانی از بلوغ سیاسی باشد، نشانِ ترس است که زخمِ مشترکِ ما شده است و به تورمِ زیرپوستی اش ادامه خواهد داد. عاقبتِ چنین ترسی اگر نبینیم و نجنبیم خیر نخواهد بود. رویا تازگی در سطری نوشته "اما صدای من، که صدائی ندارم، می گوید آنها رای به آنچه هستیم داده اند." استادِ دانشمندم نیز از رای به حفظ وضع موجود به طعنه چیزی گفت. رویا که صدا دارد. امیدوارم هیچ دوستِ آگاه و مشفقی حافظِ وضعِ جزر و مدی، در آستانه، تاول زده و ترس خورده ی موجود نباشد. حافظِ هیچ وضعِ موجودی نباشد. 

 

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۴:۴۷
شایان تدین

  چند روزِ پیش جایی نوشتم: با احترام به همه ی آنانی که به فردا و سیاست می اندیشند من رای نخواهم داد. نه با صدای بلند و این حرف ها که اصلا در کار نیست بلکه با صدای کوتاه و معمولِ خودم.

 

 ترسیمِ ترسِ منتشر غلبه کرد یا احساسِ بدِ دگم بودن نمی دانم دقیقا. من اما حالا تصمیمم را گرفته ام. به پای صندوق خواهم رفت و رایم را با خاکی بر سر و خاکی در دهان به داخل آن صندوقِ کذایی خواهم انداخت. به نامِ یک تن: حسن روحانی. کارِ درستی می کنم؟ تصمیمی است که متکی به منطقِ عمیقِ خود بدان رسیده باشم؟ تهییج شده ام؟ یا دوستانی داشته ام که نتوانسته ام رویشان را زمین بیندازم؟ همه ی این ها می توانند دلایلی باشند. دلایلی ناکافی.

 

 طی این روزها بارها گفته ام نه با غالبِ رای دهندگان همدلی دارم و نه در بی شکلیِ رای ندهندگان غوطه ورم. منطقِ عده ای از دو سو را محکوم نمی دانم اما همچنان ملاک سنجش را پای صندوق رای رفتن یا نرفتن نمی دانم و فعالیتِ سیاسی را نیز محدود بدان نمی کنم که اگر چنین باشد خود انتخابات ابزاری خواهد بود در پیش بردِ سیاست زدایی که چنین نیز گردیده است.

 

 رای می دهم اما تیرِ خطا نمی زنم. دوست و دشمن نمی تراشم و مشت به دهان کسی جز حاکمیتِ مطلقه نمی کوبم. رای می دهم اما چشم انداز روشن نیست. مساله از بد و بدتر نیز گذشته است. سپرِ بلای اعظم شدن مطرح است. سرداران خزیده اند و لانه هایی را در هر کجای این وطنِ در آستانه حفر نموده اند. لانه هایی که جز مار پس نخواهند داد. از خودم، انتظاراتم و واقعیت به نفعِ هیچ رانت و فریبی کوتاه نخواهم آمد. رای می دهم اما کوری ویرانی می آورد. ویرانیِ در آستانه ای که از فرطِ فراگیری کورمان نموده است. رای می دهم اما در همین خُردیِ انتخابات پا پس نخواهم کشید. موضعم را در آن فشرده و محدود نخواهم کرد و به هیچ احساسات گراییِ سیاسی پابند نخواهم بود. به هر نحوی مطالبه گر خواهم ماند و چوب در آستینِ لانه ی مارانِ خفته و بیدار خواهم کرد. همه این ها بلکه از توان یکِ تنِ من بیرون اما آرزوی جانی ام است.

 

 

رای دادن یا ندادن؟ مساله این است؟

 در این وانفسای حافظه های معیوب نه کسی را خواهم بخشید و نه فراموش خواهم کرد. نماینده ای نداشته ام که به سوپاپ اطمینانش اعتماد کنم. رای خواهم داد تا بلکه در این هجومِ جابر از خودخواهی ام کم کرده باشم اما تصور می کنم پیروزیِ روحانی خواستِ حقیقیِ فعلیِ هسته ی مرکزی نظام است؛ اگر نه بیشتر از بدنه ی مردم که به همان اندازه. رای خواهم داد اما از مرکزگرایی عمومِ رای دهندگان بیزارم. اختلالی که در فکر و زبان ایجاد کرده اند را کمتر از آفتِ احمدی نژاد نمی دانم و همین آینده را، تصویرِ ترس می کند برایم. رای می دهم اما این سرزمین از درون و بیرون در آستانه ی جهنم است و ندیدن، آوارِ دیدنی های فردا را عوض نخواهد کرد. رای خواهم داد اما رای دادن یا ندادن مساله ی اصلی من نیست بلکه نقدِ همیشگیِ سیستم و حاشیه را صدای بلندی بودن و فرو کردنِ آن در چشمِ کس و ناکس مساله ی من است. راجع به این مرکزگرایی و گرایش های جزم اندیشانه و خطرناکش نوشته ام و خواهم نوشت و بعدتر در میان خواهم گذاشت.

 

 

حرف آخر؛ خطابه ی اول

 خطاب به دوستانی که صرفا با ترساندنِ مردم سعی در آوردنشان سرِ صندوق دارند. خطاب به همان هایی که لیستِ امیدشان نامِ قاتلان مان را داشت و در نیتِ خیرِ بسیاری شان شکی ندارم. خطاب به شما که آگاهانه یا ناآگاهانه عوام فریبی می کنید در پوستینِ خواص. چه می کنید ؟ چطور می شود از این بلا کم تر از آن یکی بلایی که سعی در دفعش دارید ترسید؟ چطور می توانم ؟ خوش بینی بیش از حد به هر دولتی آسیبِ جدی تری به ما خواهد زد. تاریخ زدایی و تحریفِ فکریِ عظیمی که کسانی به نامِ اصلاحات یا هر چه دیگر به راه انداخته اید جز زبانی به کامِ سیاستِ مسلط و فکرِ مختل و واقعیتِ مخدوش و خشمِ حاشیه و گسترشِ فقر به بار نخواهد آورد. نان از ترسِ مردم خوردن آینده ی روشنی نخواهد داشت. به روحانی رای می دهم اما تَکرارِ من این است: نه با اکثریتِ رای دهندگان همدلم و نه با اکثریتِ رای ندهندگان.

 

 جمعه بیست و نهم اردی بهشت نود و شش با دستبندی سبز رایم را به صندوق خواهم انداخت. از روحانی در این چند روزِ باقی حمایت می کنم اما حمایتی مشروط. بدون بخشش، بدون فراموشی. با دلی خون. در چشم اندازی تیره. با حس عمیق و فزاینده ی بقایی بی امید.  

۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۸
شایان تدین

 " آن که از وقایع سر می خورد بزدل است، اما آن که به وضعِ بشری امید می بندد احمق است."

کامو، یادداشت ها: جلد دوم، دفتر چهارم، ترجمه ی خشایار دیهیمی

حالِ دنیا هیچ وقت خوب نبوده است. این روزها بدتر از روزهای قبل نیست. آن چه از پای در می آورد یکی امیدواری ست: آرمانی که در عدمِ پویایی نوید بخش است. آن دیگری، رسانه است. یکی احمق بار می آورد آن دیگری، مقهور.

 روزگارِ ما بدترین روزگار ممکن نیست. تاریخ شهادت می دهد. که توالیِ فاجعه است و نبضش به خون می تپد. خونِ تازه یِ آدمی. هر بار تازه تر. جنگ ها، مصیبت ها، جنایات و بی عدالتی ها همیشه بوده اند. همین منطقه ی خودمان. جنگ هایِ قومی و مذهبی که مالِ این سال ها نیست. هر بار به بهانه ای، به کوچکترین بهانه ای سرِ دیگری بریده شده است. نوبت به نوبت. خروار خروار. مظلوم، ظالمی بوده که زورش نمی رسیده است. تاریخ گواهی می دهد. ورق به ورقش. من اما ترجیح می دهم به آدم ها فکر کنم. و دلمشغولی های روزمره شان. به روابط. و بی سرانجامی شان. من اما ترجیح می دهم طرفِ احساساتِ فردی باشم. آنچه سلبِ اراده می کند این روزها "رسانه" است. دغدغه ی نوشتنِ این یادداشت هم اصلا همین است. نه خودِ رسانه به طورِ جامع البته که خودباختگیِ مخاطبانش. که تاریخ زداییِ عجیب و سریعی به راه افتاده است. رسانه تصویرِ فاجعه را ترجیح می دهد. نه از سرِ خباثت بلکه از سرِ بدبیاری. بدبیاری اما ناچاری می آورد. سلبِ اراده می کند. سلبِ زندگی. اوضاعِ جهان خراب است. اخبار از جانِ آدمی می کاهند. از مرده ها می گویند و از زنده های پای تلویزیون کم می کنند. هر روز چیزی را در سینه، در تنِ آن ها می فِسُرند که نمی سوزد. بر همین منوال بوده است اما. دنیا همیشه خراب بوده است. تاریخ شهادت می دهد. که توالیِ فاجعه است. و همیشه بوده اند آدم ها. مابینِ فجایع. نه مستتر که بی های و هوی. زندگی می کرده اند. روزها و شب هاشان را. عاشق می شده اند. دل می بُریده اند. اذیت آزار می کرده اند. مهربانی تحویل می داده اند. کتاب می خوانده اند. همخوابه می شده اند. سرِ جزییات کَل می انداخته اند. تاریخ اما کلیات است. چرخِ تاریخ اما همیشه از لاشه ی تن ها رد می شده است. همیشه بوده اند کسانی که حیثیتِ آدمی را به تمسخر می گرفته اند. همیشه بوده اند کسانی بیشتر یا کمتر که سعی در رعایتِ آدمی داشته اند. دنیا جای بدی ست. وقاحت، علمدار است. خبرها نفَسِ آدمی را بند می آورند. غول ها بی نشان اند، ستاره ها کم یاب. همه چیز رونوشت شده است. اسبابِ دروغ و تملق مهیاست. خلاصه که دنیا دارِ مکافات است. مابینِ این همه مصیبت، ورایِ آوارِ معصومِ این همه خانه از حیثیتِ جان ها باید دفاع کرد. در هر فرصتی. در شعر و شعار. در زندگیِ روزمره. با پرداختن به جزئیات. اگر جهان بیمار است ما باید بپذیریم که قدم های بعدی پیش بیایند. اگر ناشاد است باید بر طبلِ شادمانی بکوبیم. اگر حالِ جهان خراب است، همیشه بر این منوال سپری شده است. ما باید حالِ خوبمان را از سر تعریف کنیم. "ما نباید دیگران را محکوم به مرگ کنیم چون خودمان محکوم به مرگ هستیم." رسانه اسباب است. در چون و چرایِ آن بکوشیم. نه از خودمان سلب کنیم. که حالِ دنیا هیچ وقت خوب نبوده است. که دریچه ها همیشه به سمتِ مصیبت باز می شده اند. و سیاستمداران غالبا دلقک بوده اند. با لبخندهایی زننده تر. "دندان پزشکی در خدمتِ دیپلماسی". نمی شود از دامان این یکی به دامانِ آن یکی پناه برد. چرا که هر دو جانی اند. و این قضایا سنجیدنی نیست. و رفعِ جنایت در دفعِ جانی است.

 جهان در هاله ای از مرگ فرو رفته است. آن چه به کار می آید حالا زندگی ست. با همه ی روزمرگی ها، همه ی شب مرگی ها، همه ی پوچی هایش.

۴ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۴۵
شایان تدین