پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینمای کلاسیک» ثبت شده است

 این مطلب درباره ی زندگی شیرین فدریکو فلینی در دو ماهنامه ی فرهنگی هنری سی و پنج میلیمتری/ کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز/ سال اول/ شماره دوم/ فروردین 95 منتشر شده است:

 
 1) چگونگی دیدنِ هر فیلم بسته به انتخاب ماست. خاصه زندگی شیرینِ فلینی. فیلمی که محدود به هیچ خطِ داستانیِ خاصی نیست. فیلمسازی که میان واقعیت و خیال تفکیک نمی گذارد.
 2) مارچلو حضوری رویاگون دارد. در جنگلِ به ظاهر آرام و دوست داشتنی اش. "رُم". در بهشتی که همه چیزش جهنمی ست. او به همه جا سرک می کشد. کسی هم کاری به کارش ندارد. ما بریده هایی از زندگی متلاطمِ او را مشاهده می کنیم. روندِ رو به نزولش را. فیلم، ساختاری اپیزودیک دارد و همین در کشفِ شخصیتِ پیچیده ی مارچلو موثر است. بلکه بشود این گونه نیز خلاصه اش کرد: نظربازیِ مارچلوی خبرنگار با پیرامن اش. جستجوی او در فسادِ گرداگردش و در نهایت، رنگ باختن مارچلو و منحط شدنش. از خلالِ همین موقعیت های دراماتیک، که او را تنزل می دهند. هربار، بیشتر، فرو می برند.
 3) زندگی شیرین فیلمی ست که نه تنها اربابانِ کلیسا که چپ ها را نیز آزرده خاطر گرداند. فیلمی است که "در نهایت، بر پوستِ دنیای بیمار حرارات سنج می گذارد." فیلمی است درباره ی معصومیت. که همه ی ماجراست. تلنگری است که تاوانِ آرامش را می ترکاند. که به هیچ سلامت، هیچ آرامشی اعتماد نیست. "بعضی شب ها این تاریکی...این سکوت...رو تنم سنگینی می کنه. آرامش من رو می ترسونه." فلینیِ مولف در فیلم حضورِ سنگینی دارد. از خرده روایت ها که رنگ و بوی خرده واقعیت های زندگی اش را دارند. تا نگاهِ تیزِ بدبینانه اش. که در همه ی فیلم از جمله شخصیتِ روشنفکر (اشتاینر) متجلی ست. در نظری که به او می بازیم و ناغافل، مبهوت، در می مانیم. و البته در مضحکه هایی که از خبرنگاران می سازد. فلینی، آن ها را مسخره می کند. به صراحت. ناگفته نماند پاپاراتزی، لغتی که به فرهنگِ عامه پیوست، نامِ یکی از خبرنگارهای این فیلم است. "پاپارتزو". که در عینِ حال رفیقِ مارچلوست. آن ها هیچ مرزی نمی شناسند. در فضولی و وقاحت. به هیچ چیز و هیچ کس احترام نمی گذارند و می مکند. از خونِ مانده ی هر چیزِ پیرامن شان. با هر ترفندی.
 4) سلیویا، با آن زیباییِ هالیوودی اش، اسطوره ی عصر است. با آن احوالِ غریبش. مارچلو می گوید "عروسکی بزرگ." و در عینِ حال شیفته ی او می شود. در این اپیزود همه چیز حول او می چرخد. خبرنگاران از او سوال های مسخره ی جورواجوری می کنند و فلینی که استادِ صحنه های گروهی ست، در این فیلم و این اپیزود نیز از این شگرد بهره می برد. اسطوره اما باید که فرو بریزد. به تلنگری. شخصیت های فیلم های فلینی محکوم به انزوایند و سحرگاه موعدِ حقیقت است. سیلویا فرو می ریزد. با آن سیلیِ غیرمنتظره. که او نه "بانوی اول خلقت" بود و نه "مادر...خواهر...عاشق و رفیق" و نه "وطن". او چیزی نبود مگر خیالِ خامِ مارچلو. اشتاینر هم چنین بود. مردی که آرامش را به خاطرِ مارچلو می آورد. از عشق به زندگی و معنویت حرف می زد. در کلیسا پیانو می نواخت. صدای طبیعت را ضبط می کرد. در نهایت اما به جنایت ختم شد. با کشتنِ خودش. پیش از آن، دختر و پسرش. تراژدیِ اشتاینر بر سرِ مارچلو، بر سرِ مخاطب خراب شد. به هیچ سلامت، هیچ آرامشی اعتماد نیست. پیش از این فلینی از فکر "غرق شدن" گفته بود و این که مسحورِ این فکر است. "بعد از غرق شدن همه چیز ممکن است دوباره شروع شود. این که تمامِ یقین ها فرو بریزد به من احساسِ جوان شدن می دهد." مارچلو ماسترویانی در جنگلِ نه چندان آرام و نه چندان دوست داشتنی اش، "رُم"، نه مخفی، که غرق می شود. هربار، بیشتر، فرو می رود. 
 5) کوراساوا درباره ی فلینی گفته بود "قابلیت به تصویر کشیدن ایده هایش فوق العاده و استثنائی است." فیلم با مجسمه ی مسیح بر فرازِ رُم شروع می شود. در حالی که سرنشینانِ هلیکوپترِ حاملِ مجسمه، با دخترانِ روی بام ها لاس می زنند. تا در انتهای فیلم به آن هیولای بدترکیبِ دریایی می رسیم. که گردش آمده اند و درمانده از شناختن، به فکرِ خریداری آن هستند. اگر در سرگردانیِ فیلم که ناشی از سرگردانیِ مارچلوست پی گیرِ مضمونی باشیم آن چیزی مگر انحطاط نیست. ماجرا اما به انحطاط، به مارچلو ختم نمی شود. ناتوانی مارچلو در شنیدنِ صدای آن دخترک (پائولا)، برگِ آخرِ فیلم است. پائولا، "شیرینی ژرف و انکار ناپذیرِ" زندگی ست. "معصومیتِ پایمال شده"، همه ی ماجرای مارچلو ماسترویانی است. ماجرا اما به پائولا، به آن لبخند ختم می شود. زندگی شیرین!
 6) نه حرف های من درباره ی فلینی و زندگی شیرین تمام شد و نه جرف در این باره تمامی دارد. در انتها یادآوری می کنم. زندگی شیرین و هر فیلمِ کلاسیکِ دیگری، با یک و تنها یک بار دیدن، خیلی تلف می شوند. لطفا انتخاب کنیم. که ببینیم. و هر بار دیگرگونه، دیگرگونه تر ببینیم.
پائولا
۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۱۲
شایان تدین

 شبِ شکارچی 

محصول 1955

کارگزدان: چارلز لاتن

بازیگران: رابرت میچم، لیلین گیش، شلی وینتزر  و ...


"ترس تنها یک رویاست 

  پس رویا ببین کوچولو!

  رویا!"

 به قصه های کودکانه میمانَد. از تقابل و تداخلِ خیر و شر، عشق و تنفر گرفته تا زیباییِ هولناک و فراموش ناشدنیِ بصری اش. ترجیع بندِ قصه گفتنِ آدم های قصه هم، از همین است انگار. ترانه های مذهبی و محلی، موتیف دیگری ست که از "شبِ شکارچی" فیلمی درآورده که پشتواره ای از قصه های مادربزرگها دارد. همانگونه که آغاز میشود. شب است و در میان ستارگان، بانویِ اول فیلم های صامتِ سینمایِ آمریکا، دخترکِ افسانه ایِ "تولد یک ملت"، از پیام آوران دروغگو سخن میگوید و در هیاتِ مادربزرگی میدرخشد.

 شبِ شکارچیِ "چارلز لاتن" تریلری ست که آرامشی به وسعتِ وحشت دارد. هر اندازه هولناک، شاعرانه است و هراندازه فرو رفته در تاریکی، میدرخشد. وَ شاید همین چندگانگی ها و نوآوریهای روایی و بصری، دلیل مقبول واقع نشدن فیلم در دوره ی خودش است. چه درمیان منتقدان و چه مردم.

 هری پاول(رابرت میچم) مظهرِ این دوگانگی هاست. مردی با چشمانی خمار وَ صدایی که مست میکند. روان پریشی که به نظر آزار زنان در او نهادینه شده است. او مرد شیطان استُ مردِ خدا. شیادی ست واعظ و گرگی ست، میش وار. یک دستش عشق است و دستِ دیگر، نفرت. هنگام موعظه و سرودخوانی همانقدر اعتماد به نفس دارد که هنگامِ به کامِ مرگ فرستادنِ دیگران. وَ شاید بتوان گفت او یکی از آنهایی ست که توانایی مذهب را در ناتوان کردن دیگری دریافته و از آن بهره میبرد. هری پاول، در آمده از زندان، رهسپار خانه ی زن و فرزندِ هم بندش میشود. هم بندی که 10 هزار دلاری را که برای خانواده اش دزدیده، به شرط رازداری، سپرده به پسرش. هری(میچم) که اتمسفرِ جادویی اش، زن ها را چون مومی در دستانش میکند، بیوهِ هم بندش را میفریبد و شگفت آنکه ویلا(شلی ویتزر) در کمالِ خونسردی، آگاهی و فرمانپذیری به سوی فاجعه ی خود میرود. عاقبتِ خوش اما در قصه های کودکان نصیبِ شرارت نمیشود. مادربزرگ(لیلیان گیش) گفته بود، پیامبران کذاب را از نتیجه ی اعمالشان باید شناخت.

 در برابرِ هری(میچم) مادر بزرگی هست مهربان، باصلابت وَ البته غمگین. او فرشته ای ست که بال و پر میدهدُ درختی ست که تکیه بر آن، خودِ امان است. به یاد آورید سکانس درخشان همصدایی او با هری پاول را.(همصدایی دو قطبِ داستان را). هم اوست که قهرمانِ حقیقی زندگی را خودِ بچه های قصه مان میداند. "روحِ من متواضع میشه وقتی میبینم اون کوچولوها چطوری اون همه سختی رو تحمل میکنند. خدا بچه هارو نجات بده. باد میوزه و بارون هم سرده وَ اونها هنوز ایستادگی میکنند." جان و پرل از آب ها و آسمان گذشته اند و وحشتی سهمگین را پشت سر نهاده اند. مبارزه ی معصومانه ی آن دو، شنونده ی قصه و بیننده ی فیلم را شگفت زده و متواضع میکند. "بچه ی کوچک با آن قلب شجاع! فرشته ی نگهبان تو را در امان نگاه میدارد."

 طمامینه یِ مادربزرگ، وفاداری و شجاعتِ جان، شرارتِ هری پاول، حماقتِ ویلا، شمایلِ عروسک پرل، تقابل معصومیت و اسکناس، غربت آنکل بردی، نگاه های جانوران، نماهای اکسپرسیونیستی و صرفا هیاهویِ مردم، تنها کلماتی ناتوان اند در برابر قصه ای که دیده ایم. دربرابرِ پیکرِ غریقِ ویلا و جریانی که بیننده را از میان شاخه ها و پریشانیِ موها تسخیر میکند که " تکیه کن. تکیه کن. در امن و امان. از همه ی خطرها." دربرابرِ سایه ها و نورهایی که توامان با موسیقی و سرودها، در هم فرو رفته اند. در برابرِ زیباییِ غم انگیزِ قایقی که به راه افتاده و زیبایی هولناک مردی که ناگهان پیدایش شده بودُ باعث و بانیِ گریزِ جان و پرل بود.

 "دنیل دی لویس" در ستایشِ بازیهایِ چارلز لاتن گفته بود "شما لحظه ای نمیتوانید چشمهایتان را از او بردارید." این گفته ی او همچنین، وصفِ خوبی ست برای اولین و آخرین فیلمی که لاتن خود کارگردانی کرده است. پر واضح است "شب شکارچی" فیلمی ست که شما لحظه ای نمیتوانید چشمهایتان را از آن بردارید.

۴ نظر ۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۶:۲۷
شایان تدین