پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عباس میلانی» ثبت شده است

  عباس میلانی در پاورقی یکی از کتاب های خود به اشارت می نویسد: وقتی به خاطر می آوریم که نه تنها اغلب اولیای تذکره الاولیا که بخش اعظم شعرا و فلاسفه و مورخان فرهنگ ما سنی مذهب  بودند و این واقعیت را در کنار تصویر رایج و عامیانه ای می گذاریم که اغب شیعیان ایران درباره ی سنیان در ذهن دارند، به نوعی دو پارگی حیرت آور در هویتِ فرهنگی خود پی می بریم.

 

  ذکرِ این گفته به قصدِ روشن شدن چند طرح و فکر پیشِ خودم است. اغلب در کتاب های تاریخ، حتی به قلمِ بزرگانِ این سده، مفروضاتی وجود دارد که ناگزیر اکثرِ خوانندگان پذیرفته اند. این فضای اقناع به پذیرش بی چون و چرای هر گفتمانِ مسلطی می انجامد. یعنی، عمومِ مردم، خوانندگان کتاب ها و همه ی کسانی که تحتِ تاثیرِ فضای غالب اند فرصت و حوصله ی فکری دیگر را به خود نمی دهند. اصلا انگار احساسِ نیازی وجود ندارد. یکی از این مفروضات که امیدوارم یک روز با ذکرِ منابعِ متعدد در متونِ مختلف به بررسی آن بپردازم این است که شیعه تجلیِ ایرانیِ اسلام است. چنین القا می شود که ایرانیان در طول تاریخ به هر نحوی تحتِ هر شرایطی یک خطِ فرهنگی را نگه داشته اند. در واقع فرهنگ ایرانی به کاروانی تشبیه می شود که همیشه در حالِ پیش رفتن است. توقف ها همه ناشی از مانعِ بیرونی اند. گاهی مغول. گاهی عرب. گاهی استعمار. این اصالتِ فرهنگی و سیرِ همیشگی پیشرفتِ یکسویه و خطی البته گاهی متوقف، گاهی تند و گاهی کند می شود و علی ایحال، تشیع، برآمدِ خلفِ این جریان و وجه تمایزِ اسلامِ ایرانی و بنابراین عنصرِ جدایی ناپذیری از هویتِ ما و قوام بخشِ سیاستِ فرهنگی است. جالب آن که این نظرِ یک گروه هم نیست. یعنی مثلا در میانِ اعراب یا سنی های ایرانی هم دیده و شنیده ام که گاه به ذم چنین چیزی می گویند. مثلا از قرابت های شیعه با مجوسان و از این حرف ها. اما این دو پیش فرض آیا واقعا همینقدر به واقعیت نزدیک و بر آن چیره است؟ بر ذهن و زبانِ بسیاری در دورانِ ما و در متونِ درسی که چنین است. بدونِ هیچ تردیدی.

 

  این باورِ مسلط عموما بر یک تلقی انتزاعی از فرهنگ، مردم یا تاریخ سوار است. فرهنگ ایرانی یا ایرانی-اسلامی در جاهای مختلف به معناهای مختلف به کار برده می شود. در برخی کتاب ها دیگر روشن کننده ی چیزی که نیست هیچ خود معظل و معماست. در سخنرانی ها و بروشورها و رسانه های جمعی هم همینطور. انگار آب زلالی است که از پیچ و خمِ جوبار و رود و دریای تاریخ به سلامت گذشته. غافل از آن که خصلتِ فرهنگ خلوصِ آن نیست. آمیختگی، ذاتیِ هر فرهنگی است. در ادامه تلقیِ جمهوری اسلامی از فرهنگ پربارِ ایرانی-اسلامی نیز به گمانم حاصلِ درخورِ چنین برخوردِ ساده اندیشانه ای است. بدون در نظر گرفتنِ انبوه گسست ها، پیچیدگی ها و بازدارنده ها. تاکید نه بر تمامیتِ سنت که بر مصادره به مطلوبِ بخشِ خاصی از آن به نفعِ گروهِ خاصی است. تفاوت های نظری و عملی میانِ شیعه و سنی  یا فرقه گرایی های متعدد در تاریخِ اسلام که قابلِ انکار نیست اما این وجه، در جمهوری اسلامی، بارِ ایدئولوژیکِ تاریخی یافته و این در حالی است که ما امروز با مسائلِ حادتری طرفیم. چنین پیشفرض های مسلمی اند که  بستر را برای ایدئولوژی های فرقه گرایانه مهیا کرده اند و در گفتمانِ آن، به نفعِ قدرتِ سیاسی، بازتولید شده اند. من اما فکر می کنم که  گاهی باید از رو بست و دری دیگر گشود. به سمتی دیگر.

 

  دو مثال برای روشن تر شدنِ خودم: در جایی، در یکی از کتاب های درسی که آنقدرها هم بد نبود، اخیرا می خواندم که از دلایل اصلی تسلط صفوی را چنین چیزی گفته بود: عرب گرایی مذهب تسنن و ضدیت آن ها با ایرانی ها. من نمی دانم عرب گرایی اینجا چه محلی از اعراب دارد. این بسطِ ناسیونالیسمِ امروزی به کلِ تاریخ ایران به نفعِ ایدئولوژی حاکم است. وگرنه طبق چه معیاری می توان گفت علمای مشهورِ شیعه در دربارِ صفوی از سلفِ اهل سنت خودشان بیشتر یا کمتر عربگرا بودند؟ بعد تازه مساله این است که نیای بزرگِ سلسه صفویان، شیخ صفی الدین اردبیلی، صوفیِ سنی مذهبی بود. در واقع این دوگانه و تمایز میان سنی و شیعه و عرب و ایرانی چشمِ ما را از دیدنِ جنبه های متعدد وقایعِ تاریخی دور نگه می دارد و فرصتِ آن را از ما می گیرد. تصوف تاثیر به سزایی بر صفوی ها داشت. تصوفی که حال نه نیرویی معاند یا اپوزیسیون که خود بخشی از حاکمیتِ جدید بود و دیگر حتی از تساهلِ آن چیزی نمانده بود و هر چه بود، قشری گریِ روحانیتِ تازه به دوران رسیده بود. در واقع تصوف در آن زمان همان کاری را کرد که امروزه گفتمان های دیگری می کنند، هم بستر را برای به قدرت رسیدنِ صفوی مهیا کرد و هم در آن حل و به چیزِ دیگری تبدیل شد اما نمادها و نمودهای آن به نفعِ نظام حاکم بازتولید می شد. یا مثلا در وقایعِ روز. درباره ی سوریه. بعضا چنین وانمود می شود که نبردی سخت میان علوی ها و سنی ها از ابتدا در کار بوده. یا جنگ جنگی است تماما عقیدتی و مذهبی. چنان که حاکمیتِ ایران با تقدس بخشیدن به حضورِ نظامی و مستشاری خویش در سوریه و توجیهِ جنایت ها به این تلقیِ ساده اندیشانه دامن می زند. در حالی که  علوی های حاکم بر سوریه اصلا شیعه نبوده اند و نیستند و جنگ در سوریه نیز حقیقتا جنگی صرفا فرقه گرایانه و مذهبی هرگز نبوده است.

 

  دوستی تعریف می کرد از نشستی که اخیرا در همین دانشگاه شیراز برگزار شده. در حالی که سخنران بر تشیع و زبانِ فارسی به عنوان دو ویژگی اصلی هویت ایرانی-اسلامی پای می فشرده یکی از حاضران به کنایه از او پرسیده: من که نه شیعه ام و نه زبانِ مادری ام فارسی است چه باید بکنم؟ بنابراین باید در وضعیتِ کنونی، در مواجهه با خود، حقیقتا پرسید که این تمایز و مطرح کردنِ تشیع به عنوان قوام بخشِ هویت ایرانی چقدر به کارِ امروز می آید؟ و پیش تر البته روشن کرد منظورمان از هویت دقیقا چیست؟ و از این منظور در پی القای چه چیزی هستیم؟ جدای از این که این فرض در دل خودش دچارِ حذف و پنهانکاری و سوگیری است. چرا که بخشِ عمده ای از تاریخِ ایران و اسلام را به سادگی نادیده می گیرد. من این تاکید بر تشیع و تمایزِ قطعی میان سنی و شیعه را خاصه در عصرِ حاضر نه می پسندم و نه چندان صالح و کارآمد و روشن می دانم. اما نباید ناگفته بگذارم که علما و بزرگان و تاریخ نویسانِ اهل سنت اغلب از سرزمین های فارسی زبان بوده اند و از سوی دیگر تاریخِ فرهنگ و زبانِ ایرانی و فارسی تاریخی تماما شیعه که نیست هیچ بخشِ غالبِ آن به اهلِ سنت تعلق دارد.  ناصرخسرو که به اسماعیلی ها تعلقِ خاطر داشت یا خواجه نصیر الدین طوسی از جمله موارد استتثنایی اند. غالبِ اهلِ قلم و مشاهیرِ فرهنگی تاریخِ ما ( با هر تلقی از ما و تاریخ) در مذهب تسنن مشترک اند. چرا باید و چطور ممکن است مثلا نقش سعدی یا خواجه نظام الملک یا هر کسِ دیگر را در تاریخِ اندیشه ی اجتماعی و سیاسیِ ما دستِ کم گرفت؟ و چرا نباید آن را ملاک قرار داد؟ تاکید بر شیعه در سطحِ نظریِ خودش هم شکست می خورد. با این همه اصلا به چه کارِ امروز می آید؟ روزگاری که حتی به گمانِ من درباره ی زبانِ فارسی نیز، با همه قوام بخشی و دیرینه بودنش، باید محتاط بود چرا که کار بیخ پیدا کرده است تاکیدِ بیجا بر شیعه در مقامِ روشنفکری و دامن زدن به مفروضاتِ عمومی چه معنا و نتیجه دارد؟ جز از هم گسیختنِ بیشترِ ملتی از هم گسیخته. چنان که واقعیت های تاریخی مخدوش می شود، واقعیتِ سیاسی اجتماعیِ ما نیز گیج و گنگ و درمانده می ماند. فاصله ی مردم های ما را از هم بیشتر، نفوذ نفرت و فرصت های تهدیدِ منطقه ای و جهانی را میسرتر می کند. این تاکید و تاکید هایی از این دست یا نقطه نظراتی که منازعاتِ سیاسیِ امروزه را تقلیل به نبردِ شیعه و سنی می دهند در گفتمان های ایدئولوژیکِ روز حل و منحل شده اند و در تقویت و پیشبردِ آن گام بر می دارند. 

 

  

  در ادامه می شود مثالی دیگر زد. سلفی گری یکی دیگر از محل های مناقشه و باعثِ کج فهمیِ بسیار است. خط فارقی که بین شیعه و سنی کشیده می شود و تصوری که در خودِ باورمندان نیز، همسو با قدرتمندان، رایج است، گشایشی در فهمِ سلفی گری به بار نمی آورد. سید قطب پیشوای همه ی بنیادگرایانِ جهان اسلام است. اعم از سنی و شیعه. در حالی که سنی ها در ایران دایما متهم اند به سلفی گری، تا نظری اجمالی به بنیان های نظری پیشوایانِ این نحله در جهانِ اسلام بیندازیم، قرابتِ آن با نظامِ حاکم بر ایران بسیار بیشتر از اعتقاد و طرزِ زندگی اهل سنت ایران است. چه که به جرات می توان گفت سلفی گری و بنیادگراییِ اسلامی در میان سنی های ایران با وجودِ زنگِ خطری که هست خریدارِ چندانی ندارد. سید قطب اما پیشوای بنیادگرایان از القاعده تا بخش هایی از جمهوری اسلامی است. باید دقت کرد چه کسی کتاب های او را به فارسی ترجمه کرده و بارها، همدلانه، از او ستایش نموده و حتی عده ای در داخل چند مقاله نوشته اند و مقایسه ای تطبیقی انجام داده اند میانِ تفکراتِ این دو. نباید به راحتی از تاثیرِ سید قطب و آرمان های او و هم مسلکانش و تصورِ تازه ای که از حاکمیت در مقایسه با فقه و کلامِ سنتی دارند و همراه با بازتفسیر بنیان های تاریخیِ اسلام از جمله کفر و جهاد است  به سادگی گذشت. دوگانه ی خیر و شر را هم اوست که در عصرِ جدید و از بدِ حادثه ها بازتفسیر می کند. دوگانه ای که باید مبنای سنجیدن دوست از دشمن قرار بگیرد. جوامعِ امروزی را او به جاهلی و مسلمان تقسیم می کند و این وجه تشابه ی همه ی بنیادگرایانی است که فرقه گرایانه به جانِ همدیگر افتاده اند. سید قطب و آرمان های او البته ریشه در تاریخِ اسلام دارند اما به بیان دقیق تر نوعی بازآفرینی و بازتولیدِ آن در جهان امروز و در برخورد با تجدد و به خصوص یکی از وجوه آن یعنی استعمار است. آن چه فراگیر است در تمامِ جهان اسلام بحرانِ دولت ملت هاست. بحرانی ورای سنی بودن یا شیعه بودن.  مبارزه جویی و هماورد طلبی با هر چه بوی غیریت می دهد در هرسوی بنیادگرایی به چشم می خورد. تنها غیریت است که دچار مناقشه است و در هر صلاحِ دیدی گروه یا کسانی خاص را در بر می گیرد. ورنه بحران و واکنش به آن ریشه های مشترکی دارد. فقه و کلامِ سنتی اهل سنت نیز مانند تشیع دچار دگرگونی ها شد. از همین روست که می گویم جمهوری اسلامی نزدیکیِ نظری عمیقی با ریشه های سلفی گری دارد و باز این بحثی نیست که کشیدن خط فارق میان شیعه و سنی پاسخگوی آن باشد. در واقع چنین تصوری، بر خلافِ ظاهر روشن گرانه و منطقی اش، اغلب همه چیز را در ابهام فرو می برد و بحران ها را چه در داخلِ ایران و چه در عرصه ی منطقه ای به نفعِ جناح های حاکم تشدید می کند. برای همین فکر می کنم باید در عینِ مقاومت، زمینِ بازی را تغییر داد. این تغییر خود عینِ مقاومت است.

  

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۵۱
شایان تدین

فساد عظیمی که زبان رایج آن روزگار به آن دچار شده بود سرانجام آدم هایی تربیت کرد که از درک میزان حقارتِ خود عاجز بودند.

کولاکوفسکی

 

 آن چه از گودالِ ترس برخاسته بود، در چاهِ نفرتی تو به تو فرو رفته است. و این حکایتِ تلخ، شگرف و _تا بدینجا البته قابلِ پیش بینیِ_ جامعه، سیاست و اقتصادِ ماست. وضعیتی ملتهب که قطعا دوامِ چندانی نخواهد داشت و ستون های غایی اش یکی یکی فرو ریخته اند. پس از واقعه چیست؟ نامعلوم. یک نامعلومِ متعجبِ ورم کرده از غبارهای انباشته. پیش از واقعه، آن چه در سطحِ آرامش، امن و امان به نظر می رسد با کوچکترین لرزه و بحران، چه بی امنیت و چه متزلزل می نماید. وضعیت مگر ترس خوردگی سراسری نیست. ترس خوردگی گره خورده با نفرتی کور، فراگیر و فزاینده.  

 

 نفرت. نفرتی که منزل به منزل، مدرسه به مدرسه، کوچه به کوچه، کلاس به کلاس و خیابان به خیان پراکنده گشته است. نفرتی از همه چیز و همه کس. نفرتی از خود. نفرتی از دیگری. چرک و چروکِ این نفرت های آماسیده و تلنبار شده، هر آن و به هر بهانه خود را به در و دیوار و سنگ و گلوله خواهد سپرد. اصلاح طلب، فکر و زبانش قاصر است از درک مساله. گم شده است در مواضع و تخیلات شر و خیرش. وقتی دیگر نه شر معنایی دارد و نه خیر، برای آن هایی که بی مهابا تپشِ تندِ خیابان اند. انکار این نفرتِ همگانی، انکار مردم است. انکار حاشیه است و حتی حالا انکارِ موجودیتِ مرکز. نفرت دیگر یک سویه نیست. محدود به قشر و گروهِ خاصی نیست. نفرتی بی امید که در خیان ها راه می رود و به هر چه بر می خورد، بر می گیرد. نفرت به قولِ رفیقِ دانا و دانشمندی گاه از هر امیدی قوی تر است. و البته مسیرش نامعلوم و آماجش، متغیر و عمقش، هر دم فزاینده. این ها همه مگر نتایج حاکمیتی به چهار دهه نیست. مگر نتایج یک عمر نفرت پراکنی از هر غیر خودی و محدود و محدود تر شدن دایره ی بسته ی خودی ها نیست. مگر نتایجِ بسته ی اقتصادی واحدی نیست که از دهه ی هفتاد آغاز گردیده است. مگر نتایجِ فسادِ اقتصادی پر دامنه و نامحدودی نیست که هر قشری از این حاکمیت را در برگرفته است، مگر نتایجِ فسادِ عمیق تر زبان و فکری نیست که اصلاحِ طلبِ دست از طلب کشیده ی به ظاهر خیرخواهِ حافظِ منافعِ قدرت، از بانیان اصلی آن است.

 

 بازی کثیفی که ناقوس مرگش به صدا در آمده بود، جدالِ دو جریانی است در حاکمیت که از ارزش ها، ارزش های خودشان تهی گشته اند. همراهیِ جماعت از هر جناحِ مدعیِ چاره گری با منافعِ قدرت است که در همچین مواقعی، وقاحتش آشکارتر می شود. وَ زبانی که به کامِ قدرت، مفاهیم و واقعیات را قرقره می کند. ناغافل از عملیاتی شدن یک بسته ی اقتصاد واحد، حرف های مان را در خلا پرتاب می کنیم و واقعیت را به نفعِ نیاتمان کنار می زنیم. جهان اما، با آنچه از سر گذرانده، بارها ثابت نموده که عدم رویارویی با واقعیات و انکار و واپس رانی اش، حتی از سر خیرخواهی و خاصه از سر خیرخواهی به چه بلاها و فجایع که نمی انجامد. نادیده گرفتنِ حواشی. تسلطِ همچنان ارزشیِ توهم های اقلیت/اکثریت. مرکزگرایی همه جانبه از شهر ها به حومه ها و از پایتخت به مرزها. عدمِ درک مسائلِ واقعیِ یکدیگر. و غرقه شدن در انتزاعی با همه ی آنچه سرکوب کرده ایم. برآوردِ همه ی این ها و بیش از این ها، آشکارا، در بابِ مردمیت مان، چنین می اندیشم، که ما نه به یک زبان صحبت می کنیم و نه بیانِ مشترکی داریم. به دگردیسی های اشخاص در حاکمیت موجود باز بیندیشید. به بن بستی که گره خورده به دگردیسیِ مفاهیم، دگردیسی جایگاه و شانِ افراد. بی آن که تناقض گویی به نظر برسد. به مفاهیم و الگوهای نخ نما شده ی رسانه های رسمی و غیر رسمی. به آنچه مشترک است میان موافق و مخالف. و به ارزش هایی که معنا باخته اند و آدم هایی که خود را به معناهای باخته. حاکمیت همچنان که نان از سفره ها برگرفته، وجدان ها را نیز به مخاطره، فساد، معناباختگی و زوال کشانده است. و ما مردم، مردم نشده، از درک مشترک به دور و گودال های میانمان گود و گودتر می شوند!

 

 به آنچه برش تاکید دارم بر می گردم. در تحریفِ پیوسته ی تاریخ، در عدمِ فرصت برای دقت در تاریخ و تاریخ ورزی، در این سال ها، اصلاح طلبان بیشترین خیانت ها را نموده اند. ناغافل از آن که اِسنادِ معیوب، ذهن و تفکر معیوب به بار می آورد و از قدرت، مگر قدرتِ عریان تر تقاضا نمی کند. شکافِ حائل میان واقعیت و زبان در میان اصلاح طلبان گودال غریبی شده است. هوشنگ گلشیری درباره ی وقایعِ پیش از انقلاب و درک پس از واقعه اش، در قصه ای به نام فتح نامه ی مغان می نویسد: تاریخ اصلا زباله دانی ندارد. و ما که نسلِ پرتاب شده ایم. نسلِ بی پشتوانه، بی شانه ای به بلندی که بر فراز آن بنگریم، به تکرارِ وخیم ترِ اشتباهات دچاریم و به قولِ میلانی در مقدمه اش بر کتابی، چند گفتار درباره توتالیتاریسم، که خاصه این روزها خواندنش از واجبات است: به نوعی گسست و انقطاع نظری نیازمندیم تا گرد مقولات منسوخ را از ذهنمان بشوییم...

 

 فی المثل در ماجرای استقلالِ کردستان و همین ماجرای اخیر، شگفتا که آشکارا مواضعِ اپوزیسیون ها، همراه با مواضعِ قدرت و در راستای ادامه ی قدرت های فاشیستیِ منطقه است. و این شگرف و غم انگیز حکایتی است. که در مقامِ مخالف، آن چه را بطلبی که قدرت های فاشیستی کرده اند و در عین حال، ژست و بلکه نیتت چیزِ دیگری باشد. ژست و نیتِ مخالف. کنار کشیدن از این بازیِ کثیف اول مرحله ای است که گاه با صدای بلند باید اعلام کرد. که نه تنها درون نگریِ تاریخی نداشته ایم، باالکل انگار بی خبریم و باز قولِ مشهور شاملو که ما ملت حافظه ی تاریخی نداریم. ما هویت اجتماعی تاریخی خود را گم کرده ایم. در زبانِ مسلطی که از آن رهبران است و رهبرانی که به قولی مالکانِ گذشته اند. مالکانی حاکم بر ادبیاتِ کسانی که حتی خود را منجی، مصلح، اپوزیسیون و آلترنانیو می پندارند. بدا به حال ایشان! بدا به حالِ ما! 

 

 آن گسستی که عباس میلانی دو دهه پیش تر طلب کرده بود، گسستِ اندیشه گانی از گردونه ای که هر چه فراخ تر و چرکین تر می شود، امری است واجب و صد البته دشوار. چشم گشودن بر حواشی، و غرقه نشدن در فسادِ زبانی که مگر بازتولید قدرتِ مسلط نمی کند از راه های پرمخاطره ای است که باید برگزید، خواست و پی گرفت. ترس ها را باید در این راه به کناری نهاد و در زبانِ دیگری اندیشید و وجدانِ خود را پس گرفت. سری باز می زنم به آن کتابی که اشاره کردم. به مقاله ی آخرِ آن که از کولاکوفسکی است. توتالیتاریسم و فضیلتِ دروغ. پاراگرافی را از آن بر حسبِ دقت و اهمیتش درباره ی یکی از آرمان های تولیتاریسم دقیقا لازم به ذکر می دانم:

 

 مردم فقط آن چیزهایی را که آموخته اند به خاطر خواهند آورد و در صورت نیاز مضمون خاطراتشان را می توان یک شبه تغییر داد. براستی باور خواهند کرد که آنچه پریروز رخ داد و در خاطره شان ضبط شد، در واقع اتفاق نیفتاد و چیز دیگری به جای آن به وقوع پیوست. آنها در واقع دیگر عملا انسان نیستند. به قول برگسن، آگاهی یعنی خاطره. آن ها که خاطراتشان در عمل از خارج برنامه ریزی و کنترل و دگرگون می شود، در مفهوم شناخته شده شخصیت ندارند و انسان نیستند.

 

 و امروزه، سی و اندی سال گذشته از این مقاله، چه نیروها، سیستم ها و سازوکارهای شگرفی در اختیارِ این آرمانِ شوم است. و این پیچیدگی ها که در سطحی گرایی های متعدد در گوشه کنارِ این سرزمین، جریانی جدی پیدا کرده است به یک شوخیِ زشت و غم انگیز شبیه است! بیایید شجاعت بورزیم و صادق باشیم و باور کنیم آینده، اسطوره ای با خود به همراه نخواهد داشت و معجزه از دستانِ نجات دهنده ای که نیست سال هاست گریخته. بعد، ادامه ی حال است و حال، غریبه ای با هزار و یک شاخکِ خونین و چرکین. جامعه ی فروپاشیده به ذهن و زبانی نیازمند است که با پس گرفتنِ وجدانش، جرات فراهم نمودنِ فرصتی برای پذیرشِ فروپاشی را به خود بدهد. بس کُند انکار و وقاحت و نادیده گرفتن ها را. و معترف به حقارتِ خود، رویاروی شود با لخته های خونینِ چشمِ اسفندیار!

 

 

 

 و ختمِ مقال حیف که باز ختمِ مقال کولاکوفسکی نباشد:

 

 این واقعیت که استبداد کمونیستی (بخوانید آن چه باید را!) دیگر حتی پروای اثبات مشروعیت خود را ندارد و ناچار شده است بدون حجاب ایدئولوژیک خود، بسان زور عریان رخ بنماید، خود نشانی حیرت آور از زوال نظام قدرت توتالیتاریستی است.

 

 زوالی در عین شکوه و تسلطِ آشکارا باسمه ای. چنان که حکایتی آشناست.

 

 و پس از واقعه به رهِ ناهموارِ کدام مسیر؟

 

 پیش تر نوشته ام: سرنوشتِ ما از سرنوشتِ منطقه ی جغرافیایی مان منفک نیست و تقاصِ حضورِ گسترده ی نظامی و نفرت پراکنی ایدئولوژیک را ما مردم پس خواهیم داد. 

 

 و گودال های ترس و نفرت عمیق تر داخلی. و آنچه نایده گرفته ایم. و آنچه به سالیان واپس زده شده است. و بن بستی که گره خورده به مسائل امنیتی، بالطبع، از دو سوست! باز نوشته بودم: خوش بین بودن تحتِ این شرایط اما کفری است که به واقعیات ورزیده ایم. آنچه در این راهِ درازِ پرپیچ و خم و مه آلود به گوش می رسد، آوای وحشتِ فراگیر است و سخت است، سخت است، سخت است و سخت است بارانی که خواهد بارید.

 

 

دی 1396

۲ نظر ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۱
شایان تدین

 تا بارِ کجی را پیشه ی راهِ ناهموارم نکنم. تا سست، بنیادی ننهم و کج، بار نیاورم. خودم را این چند سال، خودِ دانه به دانه ام را، خودِ بی تجربه، کم خوانده، کم دیده و کم دانشم را به کند و کاوِ آنچه می فهمم و آنچه می بینم وا داشته ام. از قافله عقب نمانده ام چرا که تا این جای کار، که مبتدایِ کار است، منکرِ قافله بوده ام. وسعتِ نگاه را جستجو کرده و خواسته ام و در این راه و بیراه، بندیِ بندِ حواشی و هوس ها سعی کرده ام نباشم. در این وضعیتی که به سر برده ایم، نسل ما را، به دلایلی، معلمی نبود که جوانه بشناسد یا شکوفه بپرورد. نه، هیچ، اسیرِ محیطِ در بسته، پا شکسته ی خود بودیم. در این آشفته کده ی لگدکوب می لولیم که سکوتش، آشوب است و کر می کند و نورش، آلودگی است و کور. بسته ی این منجلاب نبودن، ورطه ی خود به در کشیدن و راهِ خود پی گرفتن کارِ دشواری است. آزمونی است دم به دم که نفس به شماره می اندازد و فکر، به تنگی. تصمیمی گرفته ام، به جد _که جهدِ بسیار می طلبد_ و فرایندی است که تا دو، سه، چهار سالِ دیگر مرحله ی تازه ای خواهد بود در زندگی ام. کاری به کارِ این تصمیم حالا ندارم. غرض، نوشتن از تازه ترین کتابِ منتشر از گلستان در این دیار است که فکرِ قبلی _که فکرِ بعدی هم هست_ غالب شد، فکری که گلستان نیز تقویتش نمود.

 

 در پیمودن راهی که گفته ام، در جستجوی وسعت نگاهی که فروغ می گفت، کتاب ها زنده تر بوده اند. از زنده ترینِ کتاب ها و کلمه ها، از آنِ گلستان است. یک دو سالِ گذشته، این طرف آن طرفِ مجازی، نامه به سیمین را می دیدم و حسرت به چشم می ماندم. معلوم نبود حالا حالاها به دستمان برسد. با این همه فرجی شده است و کتاب _که کم تر کسی فکرش را می کرد_ منتشر شده است. به نظر با حداکثرِ آنچه ممکن بوده است. صبوری، اینجا جایز نبود. فرصتِ میسر، دری تازه است به دنیایِ بی پایانِ ذهن و زبانِ گلستان که با همتِ عباسِ میلانی پیش تر، آن ورِ این مرزها، در حیاتِ فکری و فرهنگیِ ایرانی چاپ شده بود. مقدمه ای سنجیده، کوتاه و خواندنی هم دارد به قلمِ شخصِ جنابِ میلانی. نامه به سیمین یک نامه ی معمولی، کوتاه، بسته به یک موضوع و به یک قصد نیست. نامه ای است مثلِ فکری گشاده. پرّان و فرّار. فکرِ زخم خورده ای که به حیاتِ کلمه می تپد. به واقع، نوشتن، همیشه برای گلستان نوعی اندیشیدن است و بلکه موجه ترینِ آن. کلامِ گلستان، سرریزِ یک عمر تجربه است؛ تجربه ای آموخته چنان که همشهریِ محبوب و ستوده اش گفته بود. به قولِ میلانی پشتوانه ی هر اشارت، دریایی از خوانده ها و اندیشیده هاست. خواندنِ چنین اشاراتی، در حد توانایی و امکان، باید دقیق و موشکاف باشد. نوشتنی که اندیشیدن است، خواندنی به وقتِ اندیشیدن می طلبد. جدایی و واسطه بر نمی دارد. نوشتن، اندیشیدن است و خواندن باید که اندیشیدن باشد. گلستان و هر بزرگِ دیگری در قواره ی او _شرقی باشد، غربی، شمالی یا جنوبی_ یک توانِ فکری/زبانی است، یک ژرفای شناخت است، یک میلِ دقیقِ کنجکاوی و کاوش و غربالِ مدامِ خود است. باید آموخت و به راه افتاد. برای جزئی از جماعتِ گیج نبودن، برای آشفته ای میانِ گله نبودن، برای ساقط نبودن، قصه، گفتگو، فیلم ها و حال، این نامه ی گلستان مددرسان و پیش برنده است. یادم می اندازد نباید خو بکنم به نفهمی، به تنبلی، به ساده انگاری و به حماقت. هر چند راضی کننده ی نفس و غرورِ خام باشد مبادا وانمود به دانستن کنم که مگر تباهی عمر و فسادِ فرصت نیست. نه باید از گوشه ی تنگی، نظر بیندازم و آنچه خودم، به میلِ ناقصِ خودم هوس کرده ام را، جایِ واقعیت، جای شناخت، حواله کنم و پزش را بدهم و حالِ کریهش را ببرم. گلستان، ناقوس است. به حرکت، سرزندگی و شناخت. به دیدن و اندیشیدن. و از آن فراتر، جستجوی مرزهای پیش رونده در اندیشیدن های گسترده. به سمتِ یک چند راهِ پرپیچ و خم، ناهموار و طالبِ جد و جهد.

 

 ستایش نویسی شده است، خب شده است! منظور، قبولِ هر چه گفته شده نیست. محضِ همان وسعتِ نگاه است. برای ستایش هم که به از گلستان؟ شما بگویید؟ گلستان _و نه تنها او_ به واقع و برای شخصِ من تمام نشدنی است. این نامه ی تازه در آمده هم، تازه به تقویم نیست. چه که سالِ نوشته شدنش 69 است و از انتشارِ اول بارش، در آمریکا، ده سالی می گذرد. اما تازه است. یک متنِ زنده که خود، زمانِ مرده ای را نیز حمل می کند. تاریخِ سپری شده ی تلنبار شده ای را. تاریخِ معاصرِ ما را. برای سیمین از گذشته می گوید. هی حرف تویِ حرف. خاطره، نقد و تلنگر. شکلِ زیگزاگِ خطِ سیر فکر. در گفتنِ حقیقت _از دیدِ خودش_ انعطافی نمی ورزد و خود بدین، معترف است. به میلانی هم گفته بود که البته نگرانِ احساساتِ سیمین هم بوده. با این همه احساسات این چنینی اولویتِ گلستان نبوده اند و نیستند. این متن/نامه، که به هر حال مخاطبش دوستی قدیمی است، از قدیمی ترین هاشان، خالی از عاطفه و حسرت و دلتنگی نیست. دلتنگی اما اولویتِ گلستان نبوده. سیمین را می طلبد که بیاید، چند روزی بماند، که خیلی حرف برای گفتن دارند و نوشتنِ این نامه، شاهدی است بر آن خیلی حرف ها. از هر کس و هر چیزی. زبانِ زنده و فشرده ی گلستان خیلی چیزها در خود، متراکم دارد. متراکم از اندیشیدن و تجربه آموختن. موجز و شیرین اما نه به قصدِ هنر نمایی و گرته برداری. بلکه فرایند و چاره ای است برای اندیشیدن. و درست اندیشیدن. و بیانِ دقیقِ این اندیشه. از کسی که به غرورِ صادقانه ای می گوید هر که بوده جز از خودش نبوده و حالا، آینه ی دق خودش، تاریخِ صدساله ی ما را، برای سیمین تشریح می کند. آینه ی دقی که سیمین هم در آن حضوری پررنگ دارد و بلکه، از زاویه ای غیر، بدان نگریسته و اندیشیده است.  

 

 صد صفحه نامه، که بیش از این بوده و صفحاتیش گم شده، صد صفحه ی پُر تپش، پُر چگونگی و پُر چرایی که در قالبِ یک نامه ی نه چندان آشنا، گِرد آمده است. سخن از استعمار، از مهاجرت، از فرهنگ و مانع ها و اضدادِ آن، از آل احمد و خیلی چیزها دیگر که از قطار کردن حاصلی نیست. آنچه میانِ این همه برجستگی در این صفحات اما برجسته تر نمود، آن چه نباید بود است و آنچه گلستان بر نتابیده و نبوده. هم او که وطن را یک امرِ فرهنگی می داند و فرهنگ را ورای هر وطن، نه خواسته اسیرِ لجنی بماند و نه لولیدنِ مثلِ یک کرم را انتخاب کرده است. این را در عمل زندگی کرده است و در کلام، خطاب به سیمین خانوم، دوستِ دیرینِ نازنین، آقای ابراهیم گلستان می نویسد که با این ها نبودن، از این ها جدا بودن، حداقل وظیفه ی آدم به خودش است. تا باد چنین بادا! 

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۶
شایان تدین