هنگامی که زمین سیاه چالی مرطوب می شود
که در آن امید چون خفاشی با بال های ظریفش
بر دیوارها ضربه می زند
و بر تیرک های پوسیده سر می کوبد
شارل بودلر
به فارسیِ مراد فرهادپور
کافکا امید را محکوم نمی کند. این را هدایت می گوید و به درستی می گوید. گریگوری سامسای مسخ شده بر درماندگی همه سویه ی خویش چنگ می زند. او در تکاپوست و جبرا امیدوار است و خواننده نیز بر همین جبر امیدی دارد. کافکا امید را شکنجه می دهد. هدایت می گوید و حق می گوید. حقی که حق مطلب زندگی مرا در این حال و هوا ادا کرده است. زندگی سربی-جوهریِ بنده با همه بیگانگی ها و شور و شعف ها موازی با وضعیت بغرنج سیاسی و اجتماعی این مملکت و بلکه کل عالم است؛ در پیچ و تاب مسخرگیِ چند لایه و با چشم اندازی سراشیبی و خفقان آور. تحت این غلظت غیر امیدی از سر اجبار و ایمانی از سر انکار راه و بیراهه ای مگر هست؟؟ سایه می خزد و سکونت بی امان تند و تندتر پیش می رود. تراکمی رقیق میخکوبم نموده و این میخ در گوشت و استخوان منِ خرابه تیز و عمیق تر می شود. امید اما محکوم نیست. تراژدی و وحشت از سرنوشت است. سرنوشتی که رمق از امید می سِتاند و آن را به مسخرگی فرو می کاهد. امید اما محکوم نیست هر چند سرنوشت _که مگر این همه چشم و دست در کار و بی کار نیست_ با نگاه ممتدِ پیرمردی به خنده ای ریز و مرموز، با قبا و ریش خدایی شکنجه ام می دهد.
چنان که می شنوی
هق هقِ امیدی را
که در سکوت می گرید
۰ نظر
۲۶ فروردين ۹۶ ، ۰۴:۲۶