کاستنی/بازیافتنی در کار نیست!
چیزی از گناه کم نشده و ذره ای از تمایل هم. هر چه سر، بجنبانیم و چشم، فرو بندیم. هر چه پا، تند تر کنیم و زبان، بسته تر. کاستنی/بازیافتنی در کار نیست و برقعِ افتاده دیگر افتاده است.
ناگفته و ناشنیده، میدانم و میدانی چه را میگویم. آن سرخآلودگی مبرهن. آن هماره آشکارای خیال خودم/خودت. آن ستاره یِ تب آلوده ی نامیرا. آن نحس. آن نامبارک. آن بد.
از آن "بد" نجواوار سخن سُرانده ام به سوی تو. تا سرسری حتا بنگری که مینگرم و نمیگذرم. قلندرم و سفره یِ رسوایی ام پهن است. به کارِ تماشایم و در هیبتِ بی کرانگی، مبهوت. چیده ام چندی از میوه های ممنوعه و میدانی و میدانم آن شاخسارِ منتظر را. آن کاش نابوده ای که شر و خیرش را دیگر نمیدانم. که راه، بیراهه است و هر چه بیراهه، راه تر. که دانسته ام، سودای خود فریبی ام نیست و هر چه هستم از برکتِ رسوایی و تماشاست. چیزی از گناه اما کم نشده و ذره ای از غریضه هم. نانوشته، خوانده ایم و نادریده، درانده ایم. خلوتی بوده ما را، بارها، که خیالی خوشانه، ربودتمان و زان پس، راه گریزی نداریم.
خیال پرگرفته پرواز میکند و برقعِ افتاده دیگر افتاده است.
مرداد94