از تابستان: در جریانِ تش-باد
بریده هایی از آخرین روزهای تابستان، از یادداشت های حوصله ندارِ نوت بوک گوشی، بی سر و ته:
...قیقاج قدم ها که موازیِ سنگلاخ می شوند، به راه می افتند، شگفتیِ چشم هام. در پیچ و خمِ مسیر...
به این که در حکمِ چشم ها، قلم بزنم...
زل زدن به سفیدِ گنبدِ برکه. به سبزآبِ تویِ آن. به تپه تپه های کوچکِ انباشته. زل زدن به پاهام. به آبیِ
رنگ_پریده ی آسمان. به ماهِ بدرِ عصرانه.
دیروز هم، چنین حالی داشتم. همین ساعت بود دقیقا که دو دستم، بازیگوشانه، به کارِ لمسِ کناره های بند نافی بود. زیرچشمی هم، به تکانه های دو چشمِ بالاسر داشتم. به بی تابی و ناتوانیِ تنِ زیرِ سیلابِ انگشتام. وَ حالا که آب می شوند تکه تکه های نان در پیچشِ دهانم. می جوم و می بلعم. عینِ دیروز که چرخاندم و پیچیدم و بلعیدم. با ولعی تمام. درست در همین ساعت.
...گریخته ام از تیزیِ آفتابِ شیراز به شرجیِ زادگاهم. به شوقِ تنهایی و خواندن و زیارت. به بازیافتنِ خاطره ها. به یافتنِ هر آنچه ندارم. گریخته ام از شروشورِ شهری که دوست اش می دارم به دلگرمی بی خیالِ زادگاهی که دوست اش می دارم. سفرِ من هجرتی بود از شهری که دوست می دارم. با وجودِ نامردمانش. شهری که به قولِ آن نویسنده ی مومن به کلام، چیزی فراتر از عطرِ بهار نارنج است و هوای کشاله ی زنی مستدام شده در کوچه باغ ها و خیابان هاش. با این همه، سمتِ دلتنگی ام به راه افتادم. در این سمتِ دریایی هم چیزی به اتمامِ لنگرانداختنم نمانده و به سفر ادامه خواهم داد. به سمتِ بی خاطرگی. به سمتِ خیابانی که فردوسی نیست و شهری که شرجی نمی فهمد.
...آب، طعمِ روزِ بارانی دارد و عطرِ خاک، نهایت عطری ست که خوشانه مشام را پر می کند. جریان همه ی زندگی اینجا تش-باد است. تش-بادی که بی وقفه می وزد و خنج می زند نموریِ پوستِ تن را. تش-بادِ خاطر هم به موازاتِ هوا. که خاطراتِ خاکستری ست، سرچشمه اش. وَ روزانِ ترس و منتظرانگی، مقصدِ بلاتکلیف اش. به زردِ کهورِ رو به رو خیره می شوم. کهوری که خاله می گفت، چند روز پیش، از شدت باران و سنگ-باران به این حال و روزِ افتاده، افتاده است. و زل می زنم به آسمانِ رنگ-پریده ی پس زمینه. این جا همه چیز بوی خاک می دهد و زندگی به ریتمِ تش-باد در جریان است. نخلِ بلندبالا، رخوتی به چشم هام ساطع می کند. برمی گردم. به حیاطِ خانه ی مادربزرگ. که کبوترانِ صف بسته، حجمِ نگاهم را پُر می کنند و رنگ-پریدگی غروبِ پس زمینه شان، دلتنگی برای هیچ است. چند قدمی برمی دارم. می نشینم. چشم، نگه می دارم. می بندم. زل می زنم به زلالِ سیاه. پشت آن سیاهی، پشتِ فوجی از کبوتران، آسمان همچنان به غروب می گراید و عطرِ خاک، مشامم را پُر کرده است. تش-باد خنج می زند سر و صورتم را و آبِ دهانم، طعمِ روزِ بارانی دارد.
شهریور ۹۴
لمزان