زشت، خشن و کوتاه
این مطلب کوتاه در باره ی آخرین ساخته ی زویاگینتسف در مجله ی کورسو/ سال ششم/ شماره شانزدهم/ آذرماه 94 منتشر شده است:
تامِس هابز نویسنده ی اثر فلسفی سیاسی لِوایِتان در این کتاب نوشت: زندگی "زشت، خشن و کوتاه" است و همین جمله ی کوتاه، نگاهِ حاکم بر این فیلم را به بهترین شکل ممکن در خود دارد.
فیلم از دل قاب های بزرگی شروعی میکند که بی کرانگی طبیعت را توامان با موسیقی دلهره آور فیلیپ گلاس در برابر مخاطب میگذارد. استخوان های پلاسیده ی موجودی غریب در دلِ این بیکرانه اما نشانه ی خوبی نمیتواند باشد. بلافاصله پس از آن خانه را میبینم. همان خانه ای که قصه حول آن میچرخد. همانی که شهردارِ فاسد قصد خراب کردنش را دارد و دلبستگی آبا و اجدادی کولیاست. برای همین خانه است که دمیتروفِ وکیل، دوست قدیمی کولیا، از مسکو آمده تا به او در مقابله با شهردار کمک کنند. ماجرا اما به همین ختم نمیشود. رابطه ی کولیا و لیلیا ،همسر جوان و زیبایش، و علاقه ی صادقانه ی کولیا به او و رابطه ی لیلیا با روما (پسر کولیا که از همسر پیشین اش است) و هم چنین رابطه ی پنهانی کولیا با دمیتروف (وکیل به ظاهر خیرخواه داستان) و ارتباطات دیگری که در فیلم نمایش داده میشوند، همه و همه از دریچه ی نگاه بدبینانه ی کارگردان آمده اند. نگاهی که نه تنها شهردار و قاضی و پلیس و کشیش را محکوم میکند بلکه کولیا و لیلیا و دمیتروف و... هم از گزندگیِ نگاهش در امان نیستند. فیلم، عامدانه اوج های دراماتیکِ خودش را پنهان و تنها به مخطاب القایشان میکند. و همین شور و حرارت را از نهنگ گرفته و سرمایی متفکرانه به آن داده است.