آن چه می گذرد. آن چه می گذارد ...
گاهی آدم، بی آن که بداند، پیش گوی زندگیِ خودش است. نوشتن، بی آنکه بدانم، یاری رسان است. این از آن جهل های دایمی و لازم است. از یادداشت های ماهِ پیش:
فصلِ تحصیلی که گذشت، محصلی نداشت و جز بر فاصله ها نیفزود. کدورت ها، پرده در شد و بر سنگینی روابط و سنگینیِ قلب اضافه کرد. فصلی که گذشت، هر چه نداشت، فصل داشت. به ازای هر نزدیکی، چندین فاصله. من اما به امانِ خدا، همه چیز را، گاهی گذاشته ام، گاهی نگذاشته ام. تقلا کردم، به مقدارِ خودم. بدینی ام اما تیز تر شد. جزئی تر. عاطفه ام، حاملِ حفره های گودتری گردید و از این به بعد، راهی به پرُ کردنشان، نخواهم داشت.
مثلِ سالِ قبل و شاید مثلِ هر سالِ بعد، کارهایی کردم و کردیم، اما نه به تمامی و نه مداوم. بریده هایی از از خود بر جا نهادیم اما جبرا، یا از تنبلی، بیش از این نتوانستیم. کار که بکنی اما نتیجه نبینی، حرف که بزنی اما نا قابل، هم نشین که باشی اما بی تاثیر، راه که بروی اما به نا کجا، تنها چراغی مرده می مانی در کفِ گوری. باید خزید، خاک را چنگ زد و به هر تقلایی شده منفذی کاوید. از من، چنین، بر می آید؟
به نفر اگر باشد، حاصلم از آدمی امسال، سوی خُردی داشت. به وسعت اگر باشد _که هست_ مصاحب وسعت هایی شدم و چشم به اعماقی گشودم. و آموختم. از این بابت خوش بختم و خوش حال. شاید، باز باید فرو بریزد همه تصورات و خیالات و بنیان ها، تا آنچه کاری است و لازم، مجالِ سر از سرا در آوردن بیابد. به بهای همه ی حساسیت ها و عاطفه ها هم که باشد، راضی ام! راضی ام؟ اقل کم با این زندگی که کاری ندارم مگر لعن و نفرین، تا یک زندگی دیگر را، نومیدانه، پی بریزم.
کدورت، فاصله، تلخی و پَکَری عایداتِ من اند. در قبالشان اما منفعل، حتی الامکان، نبوده ام. پشتم به همین باید گرم باشد. برای آنچه در پیش دارم. برای همه ی آن تصمیم ها که نگرفته ام. منسجم تر. مداوم تر. کاری تر.