... آن چه نگفتیم
کلمات سقط شده بودند
وَ سکوت مان،
مردار بود!
شیراز، دی 94
... آن چه نگفتیم
کلمات سقط شده بودند
وَ سکوت مان،
مردار بود!
شیراز، دی 94
دو سالِ پیش جایی نوشته بودم: ناله هایت را بلند تر کن/ فقط برای این که بنالی/ فقط برای این که گریه کنی/ گریه کن!
دل آزرده می شوم. آزردگی ام می مانَد. بیشتر از حرف ها. لبخند ها. فکر ها. آزردگی قوی تر است. سنگین تر است. جا می مانَد. جا می افتد. همین!
"چشماتو که ببندی چیزای خوشگلی می بینی. من همیشه ستاره می بینم."
"به ساعت نگاه کن. حالا چشماتو ببند. دستات هم بزار رو چشمات. چی می بینی؟ من یه گل می بینم با یه پروانه دور و برش. خوشگله نه؟ یه قلبم هست. با سیندرلا. خوشگله نه؟"
"صبح بیدارم می کنی. خودت بیدارم می کنی. میگی پاشو. پاشو بریم دو تایی با هم پارک. خب؟ باشه؟"
لحظه ها حباب اند. می ترکند و حیف می شوند. همیشه ترسیده ام. می ترسم. از حافظه. از این که نکند یادم برود. خیلی روزها. خیلی حرف ها. خیلی فکرها. که می رود. حتما.
ساز و کاری دارد لاجرم. لابد. بلکه خودش بداند. بهتر. ساز و کارش بلکه به کارم بیاید. سال ها که بگذرد بلکه دریابم. نمی دانم که. فعلا می ترسم. طبقِ روالِ معمولِ همه ی این سال ها. از یاد می ترسم. از فراموشی، بیشتر می ترسم.
دستم را گرفته بود. تنگ. بعد خوابید روش و همچنان گرفته بود. خواستم که بردارم، مقاومت نشان داد. یعنی که بیدارم. چند ثانیه گذشت. رهاش کرد. اجازه داد برش دارم. امشب، کلی حرف داشت. حرف هایی هم زد. که خجالتم داد. از سنگینی ام. از تخیلِ ناکارآمدم. ناکافی ام. از بندهایی که پیچیده به خیالم. سنگ هایی که افتاده بهش. به سقفِ تاریک_روشنِ اتاق چشم دوخته بودیم که می پرسید چی میبینی؟ ساکت ماندم. گفتم سارینا. که چیزی گفته باشم. "نه خب سارینا که نمی تونه اون جا باشه. مثلا پروانه ای. پرنده ای. شبنمی..." گفتم خب پرنده. که نمی دیدم البته. "مار. مار میبینم!" گفت. گفت. گفت.
به کمیت دیده ایم. مدام. کودکی را. رشد را. تحول را. حال که می دانم. "کودکی مینیاتور بزرگسالی نیست." بلکه چاره ای ست. کمکی. در گریز از مخصمه ای که گرفتارشیم. باید بشناسیم. بفهمیم. آشنا شویم. با نوعِ متفاوتِ پردازشش. کیفیتِ دیگرگونش. باید گوش بدهم. به لحنِ سارینا. به حرف هایی که می زند. نه بیهوده، نه ساده انگارانه اند. نه تنها طبعِ طبیعی، نه تنها سبکی، سادگی، بی پیرایگیِ کودکی که هوش، هوشِ آن را باید نگه داریم. به یاد بسپاریم. به یاد بیاوریم.
کودکی چاره ای ست. در گریز. در مصافِ حافظه.
بامداد 25 بهمن 94
شیراز
آن ها که می ترسند از دست بدهند، برای ماندن و ماندگاری می خواهند، هر رسیدنی، زخمی شان می کند. هر دست یازیدنی، دل سوزشان. آن ها بزرگترین ترس ها را تجربه می کنند. در تجربه می مانند. در تجربه دفن می شوند. آن ها بهتر است که منتظر بمانند. برای همیشه!
23 بهمن
بندر عباس
* با خودم بودم لابد. بلکه منتظر بمونم بهتر باشه. یا که باید عوض شم. نه در حرف و کلمه. در پوست و استخون.
بریده هایی از آخرین روزهای تابستان، از یادداشت های حوصله ندارِ نوت بوک گوشی، بی سر و ته:
...قیقاج قدم ها که موازیِ سنگلاخ می شوند، به راه می افتند، شگفتیِ چشم هام. در پیچ و خمِ مسیر...
به این که در حکمِ چشم ها، قلم بزنم...
زل زدن به سفیدِ گنبدِ برکه. به سبزآبِ تویِ آن. به تپه تپه های کوچکِ انباشته. زل زدن به پاهام. به آبیِ
رنگ_پریده ی آسمان. به ماهِ بدرِ عصرانه.
دیروز هم، چنین حالی داشتم. همین ساعت بود دقیقا که دو دستم، بازیگوشانه، به کارِ لمسِ کناره های بند نافی بود. زیرچشمی هم، به تکانه های دو چشمِ بالاسر داشتم. به بی تابی و ناتوانیِ تنِ زیرِ سیلابِ انگشتام. وَ حالا که آب می شوند تکه تکه های نان در پیچشِ دهانم. می جوم و می بلعم. عینِ دیروز که چرخاندم و پیچیدم و بلعیدم. با ولعی تمام. درست در همین ساعت.
...گریخته ام از تیزیِ آفتابِ شیراز به شرجیِ زادگاهم. به شوقِ تنهایی و خواندن و زیارت. به بازیافتنِ خاطره ها. به یافتنِ هر آنچه ندارم. گریخته ام از شروشورِ شهری که دوست اش می دارم به دلگرمی بی خیالِ زادگاهی که دوست اش می دارم. سفرِ من هجرتی بود از شهری که دوست می دارم. با وجودِ نامردمانش. شهری که به قولِ آن نویسنده ی مومن به کلام، چیزی فراتر از عطرِ بهار نارنج است و هوای کشاله ی زنی مستدام شده در کوچه باغ ها و خیابان هاش. با این همه، سمتِ دلتنگی ام به راه افتادم. در این سمتِ دریایی هم چیزی به اتمامِ لنگرانداختنم نمانده و به سفر ادامه خواهم داد. به سمتِ بی خاطرگی. به سمتِ خیابانی که فردوسی نیست و شهری که شرجی نمی فهمد.
...آب، طعمِ روزِ بارانی دارد و عطرِ خاک، نهایت عطری ست که خوشانه مشام را پر می کند. جریان همه ی زندگی اینجا تش-باد است. تش-بادی که بی وقفه می وزد و خنج می زند نموریِ پوستِ تن را. تش-بادِ خاطر هم به موازاتِ هوا. که خاطراتِ خاکستری ست، سرچشمه اش. وَ روزانِ ترس و منتظرانگی، مقصدِ بلاتکلیف اش. به زردِ کهورِ رو به رو خیره می شوم. کهوری که خاله می گفت، چند روز پیش، از شدت باران و سنگ-باران به این حال و روزِ افتاده، افتاده است. و زل می زنم به آسمانِ رنگ-پریده ی پس زمینه. این جا همه چیز بوی خاک می دهد و زندگی به ریتمِ تش-باد در جریان است. نخلِ بلندبالا، رخوتی به چشم هام ساطع می کند. برمی گردم. به حیاطِ خانه ی مادربزرگ. که کبوترانِ صف بسته، حجمِ نگاهم را پُر می کنند و رنگ-پریدگی غروبِ پس زمینه شان، دلتنگی برای هیچ است. چند قدمی برمی دارم. می نشینم. چشم، نگه می دارم. می بندم. زل می زنم به زلالِ سیاه. پشت آن سیاهی، پشتِ فوجی از کبوتران، آسمان همچنان به غروب می گراید و عطرِ خاک، مشامم را پُر کرده است. تش-باد خنج می زند سر و صورتم را و آبِ دهانم، طعمِ روزِ بارانی دارد.
شهریور ۹۴
لمزان
دریا که بلغزد. به رفتارِ آدمی. نه می مانَد. نه می گریزد. هر آمدنی، رفتنی ست. هر آمدن، رفتن. از هر که آمد، چندی ماند، حرف هایی زد، رفتنی بر جا می مانَد. ردِّ سایه ای. سنگین. یادی که تیز است. نِشتَری که هر شبانه، سر به سرم فرو می کند. با سایه های مانده. با طیفی از اندوه. تلخ-شیرین. که نه ماندن دارد. نه گریختن.
زمستان نیامده بودم. برای نه سال. خُب کم نیست. آدم یادش می رود خیلی چیزها. هر فصل، هرجا، حال و هوای خودش را دارد. که متمایز است. از همان، در جایی دیگر.
راستش ایمانم را به عطرِ گل از دست داده بودم. تا که آمدم. وَ مشامم سرشار شد. وَ دلم گرفت. وَ نفسم بند آمد. از چه؟ از عطر. از هوایِ محض. از راحتیِ رنگ ها. صحرا صحرا جو. دشت دشت شب بو و هِلوِل و گل ارِّه. بنفش و زرد و زرد. وَ سرمایی که خیلی چیزها یادم انداخت. خیلی! گفتن شان چندان ساده نیست و در فرصتی دیگر، در فرصت هایی دیگر، نقبی به شان شاید که بزنم . خلاصه نُه سال زیاد نیست. عمرِ آدمی که هست! وَ من دلم تنگ شده بود که سوزِ سرمای زمستان، پرده ی یادهام را پاره کرد. پرده ی اشک هام را. باد، حملِ خاطرات می کند و َ مگر آدمی، چیزی به جز یاد است؟ یادی که همچون فراموشی ست. ما را وامی دارد به زندگی. ما را وا می دارد به مرگ. وَ من طیِ همین یکی دو روز چشیدم. نفس کشیدم. زندگی را و مرگ را.
۱۵ بهمن ۹۴
لمزان
آمده بودم. از شیراز به بندر. به مقصدی دیگر. تا برویم. دلم که مانده بود. مانده است. همیشه قسمتی ش. با دریا. با بندر. با همه اش. با همه شان. آزرده خاطر بودم از مسافر بودنم. در شهری که دوست اش می دارم. در شهری که هیچ چیز شروع نمی شود. هیچ چیز به پایان نمی رسد. از جمله دریا. که شروع نمی شود. به پایان نمی رسد. رسیده که بودم سرم قلقلکم می داد. سنگین بود. زل زده بودم به خورشیدِ بالاسرِ دریا. پس نمی گرفتم. خلاصه در کلمه که نه. در نگاه بلکه بگنجد. همیشه، پا که به این شهر می گذارم، همه چیز کافی به نظر می رسد.
مرگ اما پشتِ پا می زند. در بهت، در بی تفاوتی، پرتت می کند. می پرد. برنامه ریزی نمی فهمد. مرگ، نزاکتِ اجتماعی سرش نمی شود. روز و هفته و ساعت حالی ش نیست. همیشه حق به جانب است. تویِ ساحل. می نشینیم. تا هر کدام نظری بدهیم و تصمیمی بگیریم. مرگ اما می خندد. در دور دست. که دریاست. او به جای همه تصمیم می گیرد. ما همچنان مانده ایم. زنده ایم. به ساحل. با تلخیِ لبخندی که مانده است. به چهره هامان. در بهت، در بی تفاوتی. "مرگ" به جای ما تصمیم گرفته است.
۱۳ بهمن ۹۴
بندر عباس
محض این که یادم نرود. حوصله کنم. که وبلاگی دارم و قراری داشتم با خودم که بنویسم. این جا هم! تصمیم گرفته ام هر به چندی، بنشینم پشت کیبورد. بنویسم. همین جا برای همین جا. فعلا این طرف آن طرف، این شاخه آن شاخه های نوشتاری ام را می گذارم برای خودم. یا برای آن جا که می نویسم. و سعی می کنم بلاگ نویس باشم. اگر بتوانم. و بیشتر، منظم تر همین جا بنویسم. بی هیچ پیش فرضی یا مقصدی. محض نوعی تعهد که با خودم بسته بودم.