به ساعتها فکر میکنم. به دیوارهایی که ساعت ها آوندشان میشوند. وَ به سری که به هر تیک تاک، تکان میخورد. سیزده به در بود و من از خواب و خماری و مسکن به قصدی راهیِ خلوتِ شهر شدم. به خانه شان که رسیدم مثل هر دفعه شرمنده ی مهربانی شان شدم و مثل هر دفعه که لطفی میبینم از کسی ،از سرناچاری، بلاتکلیف و معذب بودم. آن قدر اما غم و غربت شان لطیف بود و آن قدر تنهایی شان صداقت داشت که نه تنها همراهیشان کردم بلکه با هر خاطره ای که میگفتند به اندازه ی خوشان حسرت میخوردم و اندوه میگرفتم.
تنهایی و بی رنگی. خلوت و خلاصه ی چندخاطره شدن. بی سرانجامی و از جان و تن دردکشیدن. همه و همه ی آنچه فکر میکنم و مینویسم کلیاتی اند که به دشواری بتوانند شمه ای از آن چه بر آنان گذشته و میگذرد را بیان کنند. نه بر آنان به تنهایی، که بر همه آنانی که ریاکاریِ خلوصِ خلوت را دریافته اند و تندی صراحتِ تنهایی را چشیده اند.
چهاردهِ فروردینی که گذراندم سیزده به دری بود که از سکوت و خلوت و گفتگو، غلطان غلطان به نافهمی من از ذوق زدگی مجازیِ مردمی رسید. و خلاصه سیزده به دری که من تنهایی دو تن را به آرامی شنیدم و باور کردم اما شادمانی هزاران هزار را بیهوده پنداشتم و تراژیک.
بامداد 14 فرودین 94