دست و پنجه نرم می کنم. با دشواریِ عظیمی که زندگی مان را در بر گرفته است. در عاقبتی که معلوم نیست. در حکایتی که انگار از جایی دیگر ادامه پیدا نکرد. و در زمانی که اعتنایی نمی کند و می گذرد. از عمر می ترسم. از زندگی. از آنچه سپری شده و آنچه مانده. از سپری شدنِ آنچه باقی ست بیشتر می ترسم. همه می دانیم. دریافتنش آنی ست. گوشه ی چشمی به اعتنا. لرزش دست و دلی. جرقه ی پی امی. فرقی نمی کند. فاصله ها برداشته می شوند در زمان. و سنگینی مانده ای که از قفسه ی سینه نمی پرد. نه با شعر و قصه و ترانه. نه با سحر و سفر و سکونت. حالا درمانده تر و کوچکتر از آنم که به پاسخی دست یافته باشم. یا چاره ای پی گرفته باشم. از جادوی عشق هم شنیده ام اما درد، درد است. خو گرفتن از عاداتِ آدمی ست. خاصه به دردهای قدیمی تر. سنگین تر. از لفاظی که بگذرم جایی باید بترکد دیگر. زمان که کم نمی آورد؛ آدم از نا می افتد. هی پا می شود. هی می افتد. خب جایی باید بالا بیاورد یا نه؟ جایی باید غارِ خودش را خالی کند دیگر. انقدر تو خالی. انقدر مشوش. انقدر آشوب. آشوبِ دل. سراسیمگی و ترس و سطرهای افتاده. قلب های خاک خورده. حالا که این همه زندگی این همه حکایت ناتمام دارد و سبکی و سنگینی در هم گره خورده، افتاده اند به جان. جایی باید بترکد. وقتی باید سرازیر شود یا نه؟ مانده ام این روزها آرامشِ قبل طوفان اند و فاجعه ای جمعی در راه است یا خیالات خام حالِ خودم و دیده هام اند که یک به یک از تک و تا می افتند و خواب و خامِ زمان می شوند. هر طور که صلاح بدانید.