کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
امرِ روزمره اگر از روزمرگی نیفتد نه خورشید و درخت و سایه و میز که گرد و غبارِ نشسته بر روی میز است. و کنار آمدن با آن روفتنِ گرد با دست و دستمال است. زندگی بر مدارِ مقدرات اما ساده تر می شود. دلم که آشوب می شود می زنم زیرِ تفکرات. می کشم زیرِ رویاها. دست و دل به تقدیر می دهم. همه چیز را ساده میکند. بهانه می تراشد. خویم را نرم می کند و از تب و تابِ آشوب می کاهد. که بر من جفا ز بختِ من آمد و گرنه یار/ حاشا که رسمِ لطف و طریقِ کرم نداشت. الامان اما. الامان. نه از جوخه ی آتش که از مرادِ دل؛ تماشای عالم. از جمالِ بی کمال. از صحتِ غایب. حالا کتاب خواندن می شود چِن چِن کردن. چیزی مثل بلعیدن. یا همخوابگی. بی تکانه هایی از سرِ ارضا. فقط به تاخیر می اندازد. وقت را توی خودش فرو می کشد. همه چیزهای دیگر زندگی هم همین می شود. زندگی می شود مقابله با همین پوچی و مگر چیزی غیرِ این است زندگی؟ عاشق می شوی بی آن که سر از انگیزه ی عشق در بیاوری. دچارِ عالم رنگ ها می شوی بی آن که شکلی تصور و ترسیم کنی.