پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حافظه» ثبت شده است

 درد، عارضه ی تازه ای نیست. من که، در اضطرابی دایمی به سر می برم و مرض گونه، با لذت، موجد دردهای بسیاری در خودم بوده ام. درد، حتی عرض بر چیزی (تن) نیست. با کمی اغراق، درد را می توان اصلا علتِ وجودی دانست. با این همه دردی که طی این هفته کشیدم را ده سالی می شد نمونه اش را از سر نگذرانده بودم. (دهه بندی کردن شمارِ عمر هم از عارضات/ثمراتِ بیست سالگی است!) ورمِ دو طرفِ گلویم، راه بر حرف زدن، خوردن و حتی درست نفس کشیدنم بسته و هیچ کجای سر و صورتم در امان نمانده بود. بر همه ی این ها، تبِ شدیدی هم سوار بود.

 

 تب عموما بیماری شاعرانه ای تلقی شده است! خیلی شعرها در حالتی از تب و هذیان سروده شده اند. در ادبیاتِ خودمان نمونه ی برجسته اش از شاعرِ کم نشانِ عصر مشروطه به نامِ غنی زاده است که در دیار غربت (آلمان) در شرایط بحران روحی و جسمی با این مطلع سروده است: اینکه بینم عجبا تاب تب است  یا تصاویر هیولای شب است؟ و حقا که این شعرِ زیبا برجستگی های جالبِ توجهی دارد. قهرمان های رمانتیک هم در فراق و ناکامیابی تب می کنند و نامِ آنچه نوشته اند را هذیان می گذارند. خلاصه که تب هم مثلِ سفلیس، سل و چند حالت و بیماری دیگر با استعاره های پر سوز و گداز و دامنه دار، جا پای استواری در تاریخ ادبیات دارند. اگر اساعه ی ادب نباشد من هم در دورانِ دبیرستان و راهنمایی شعرهای بالا بلندی در حالتِ تب نوشته ام. تب، از یک دمایی اما که بالاتر برود، برای شخصِ مبتلا هذیان و توهم و تشنج دارد و برای اطرافیانش ترسناک است. این حالت را چند بار در کودکی من و خانواده ام تجربه کرده ایم. یاوه هایی که می گفته ام را آن ها بهتر یادشان مانده. آنها بودند که ترسیده بودند و هربار کار به بار و بندیل بستن و راهیِ بستک یا بندر شدن و گرفتنِ نوار مغزِ تازه می کشید. کارهایی که کرده ام هم گاهی جماعتِ خانه ی درندشت را بدجور ترسانده. یک بار، بعد از خوابی که دیده بودم، کاملا بی اختیار با دو زانو و همه ی سر و بدن به یک درِ سر تا پا شیشه ای که رو به حیاط بزرگ مستطیلی خانه ی پدربزرگم باز می شده پریده ام، افتاده ام توی حیاط و فریاد کنان برگشته ام به اتاق خوابم و جماعتی ترسیده آمده دور و برم را گرفته بودند و هذیان ها گفته ام از خونی که بر سر و روی همه ی آن ها می دیده ام و گریه کنان دامن مادرم را چسپپیده  التماس بخشش می کرده ام. تعجب این که آن حجم از شیشه هیچ آسیبی بهم نرسانده بود و خب در آن شرایط، تنها گزینه ی مطرح برای بسیاری، حلول جناب جن در من بود! از آن حادثه بیش تر از ده سال می گذرد. پیش از آن و پس از آن همیشه گلودرد و تبِ شدید همراه بوده با کابوس هایی که در بیداری می بینم. این چند روز، لحن ها و زبان ها کابوسم شده بودند. هر لحن و زبانی که می شنیدم و بیشتر اذیتم می کرد گلویم را بیشتر فشار می داد و نفسم را سخت تر می کرد. در یک نمایشِ طولانی هم، یکی یکی دوستانِ نزدیکم، پیش از مرگِ مقرر، آمده بودند عیادتم و برای هر کدامشان وداعیه ای سر دادم که بیشتر نیش داشت تا نوش. شاید چون دیگر داشتم می مردم و نباید چیزی ناگفته می ماند. به غایبانِ آن جمع هم در خواب فکر می کردم. صورتم از هر طرف تیر می کشید، گوشم عفونت کرده بود و فکر، این فکرِ سمجِ لعنتی، دست از سرم بر نمی داشت.

 

 هر کس دردهای مزمنِ خودش را دارد. شایع ترینشان برای من سردرد میگرنی است. سردرد کاری کرده که از خورشید بیزار باشم و حتی از هذیان های رایجم وقت تب، بد و بیرا گفتن به هر چراغِ روشنی است. عموما وقتی در خانه تنهام سعی می کنم چراغهایی را روشن نگه دارم که ازم دور باشند. چراغهایی که چیزهایی نشانم دهند اما توی چشمم نزنند. خلاصه که سردرد، آشکارا، حکایتِ بی امانِ زندگی من است. با آدم های زیادی، به ناچار، درباره اش حرف زده ام و برایم همیشه تعجب برانگیز بوده که آدم هایی هستند که منظورشان از سردرد، دردِ پیشانی است! در حالی که من همیشه این احساس مسخره را داشتم که لابد پیشانی بی حس است. در تلگرام که سرچ می کنم سردرد می بینم چه مکالمه های طولانی و بعضا جالبی داشته ام با آدم های مختلف درباره ی همین مرضِ مکرر، لاعلاج و قابلِ کنترل. سردرد، تا همینجای زندگی ام، نقش و تاثیر پر رنگی داشته. بد، آن روزهایی است که سردرد هر روزه می شود. نمی میری که. واقعا کسی را می شناسید از سردرد مرده باشد؟ فقط درد و درد و درد. نه کاری می شود کرد. نه می شود دید و نه طبعا خواند. فقط دلم می خواهد سرم را یکی مشت باران کند. یا بکوبمش به در و دیوار یا در شکلِ عاقلانه و ملایم ترش با دستمالی با قوتِ تمام ببندم و در تاریکی مطلق با غیظ تمام بفشارم به بالشت و خوابِ لامصب هم خبری ازش نباشد! من از سردرد حتی گاهی بالا آورده ام و گاهی کارم به بیمارستان و سِرُم کشیده است. بی احتیاطی های خودم دخیل اند اما اصلِ ماجرا خانوادگی است و میگرن دیگر در این روزگار، با درجه های مختلف، حتی شایع تر از سرماخوردگی است. بنابراین برای بسیاری امری روزمره است و جنبه ی ناگزیری از زندگی. بدی اش این است که نمی کشد و کم این دو عبارت را در دفترچه های مختلف با حروف درشت حک نکرده ام: جهنم یعنی سردرد. نه. سردرد یعنی جهنم! اما خوبی هایی هم دارد که از همانِ فکرِ سمجِ لعنتی کارها بر می آید. یکی اینکه خوش ترین لحظاتِ زندگی ام، لحظاتِ کناره رفتن سایه های سردرد از سرم و دیدنِ دوباره است. می بینی بی آن که سرت درد کند. چه کیفی می دهد! این لذت را دچارها فقط می توانند بفهمند و تجربه کنند!

 

 

 خلاصی من از این دردِ نامزمنِ ورمِ ملتهبِ گلو و جرقه های نامنظمِ سر و صورت و گوش نه از آمپول زدنِ پشتِ سرِ هم ممکن شد و نه از این درمانگاهِ خرابه، رفتن به آن بیمارستانِ درزگرفته. خلاصی با همان روش دردناکی بود که در همان بچگی هم جواب می داد. خیساندن یک سری پودرهای گیاهی و زردچوبه روی انگشت شصت و فرو کردن آن در حلق و فشار دادنِ آن با قوت روی تاولِ عفونی تا بترکد. وضعیتِ ترسناکی است. درد، کار به کجاها که نمی کشاند. چاره گر، عمه ی عزیرتر از جانم بود.  خلاصه که مَثَل این است که هر دردی درمانی دارد. من می گویم هر مثلی حق نمی گوید. خصوصا آن مَثَل ها که به نظر مو لای درزشان نمی رود چیزی را، روحیه ای را، ناکارگر، حقنه می کنند. دردِ لاعلاج فت و فراوان است و درمانِ دردِ نامزمن هم لزوما همیشه همان مسیرِ رایج و بسته ی بسته بندی شده و نسخه نویسی قالبی نیست. درد می تواند هویتی را بسازد. درد نه مایه ی فخرفروشی و نه در هر شرایط، عارضه ای بیکاره است که لاجرم باید سرکوب و برکنده شود.  آدم های زیادی می شناسیم که بیمای هاشان جزئی از شخصیت های پیچیده شان است. درد به قول حافظ، فکر چاره ساز و فکر جگر سوز می طلبد. درست! اما فکری که به قول سانتاگ درد را _بیماری را_ جزئی از تابعیتِ زندگی ببیند، در فهم و چاره گری می تواند اندیشه ها داشته باشد. والسلام!

   

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۶ ، ۰۴:۲۶
شایان تدین

 امرِ روزمره اگر از روزمرگی نیفتد نه خورشید و درخت و سایه و میز که گرد و غبارِ نشسته بر روی میز است. و کنار آمدن با آن روفتنِ گرد با دست و دستمال است. زندگی بر مدارِ مقدرات اما ساده تر می شود. دلم که آشوب می شود می زنم زیرِ تفکرات. می کشم زیرِ رویاها. دست و دل به تقدیر می دهم. همه چیز را ساده میکند. بهانه می تراشد. خویم را نرم می کند و از تب و تابِ آشوب می کاهد. که بر من جفا ز بختِ من آمد و گرنه یار/ حاشا که رسمِ لطف و طریقِ کرم نداشت. الامان اما. الامان. نه از جوخه ی آتش که از مرادِ دل؛ تماشای عالم. از جمالِ بی کمال. از صحتِ غایب. حالا کتاب خواندن می شود چِن چِن کردن. چیزی مثل بلعیدن. یا همخوابگی. بی تکانه هایی از سرِ ارضا. فقط به تاخیر می اندازد. وقت را توی خودش فرو می کشد. همه چیزهای دیگر زندگی هم همین می شود. زندگی می شود مقابله با همین پوچی و مگر چیزی غیرِ این است زندگی؟ عاشق می شوی بی آن که سر از انگیزه ی عشق در بیاوری. دچارِ عالم رنگ ها می شوی بی آن که شکلی تصور و ترسیم کنی. 

۰ نظر ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۵۵
شایان تدین

"چشماتو که ببندی چیزای خوشگلی می بینی. من همیشه ستاره می بینم."

"به ساعت نگاه کن. حالا چشماتو ببند. دستات هم بزار رو چشمات. چی می بینی؟ من یه گل می بینم با یه پروانه دور و برش. خوشگله نه؟ یه قلبم هست. با سیندرلا. خوشگله نه؟"

"صبح بیدارم می کنی. خودت بیدارم می کنی. میگی پاشو. پاشو بریم دو تایی با هم پارک. خب؟ باشه؟"

 

 لحظه ها حباب اند. می ترکند و حیف می شوند. همیشه ترسیده ام. می ترسم. از حافظه. از این که نکند یادم برود. خیلی روزها. خیلی حرف ها. خیلی فکرها. که می رود. حتما.

 ساز و کاری دارد لاجرم. لابد. بلکه خودش بداند. بهتر. ساز و کارش بلکه به کارم بیاید. سال ها که بگذرد بلکه دریابم. نمی دانم که. فعلا می ترسم. طبقِ روالِ معمولِ همه ی این سال ها. از یاد می ترسم. از فراموشی، بیشتر می ترسم. 

 

 

 دستم را گرفته بود. تنگ. بعد خوابید روش و همچنان گرفته بود. خواستم که بردارم، مقاومت نشان داد. یعنی که بیدارم. چند ثانیه گذشت. رهاش کرد. اجازه داد برش دارم. امشب، کلی حرف داشت. حرف هایی هم زد. که خجالتم داد. از سنگینی ام. از تخیلِ ناکارآمدم. ناکافی ام. از بندهایی که پیچیده به خیالم. سنگ هایی که افتاده بهش. به سقفِ تاریک_روشنِ اتاق چشم دوخته بودیم که می پرسید چی میبینی؟ ساکت ماندم. گفتم سارینا. که چیزی گفته باشم. "نه خب سارینا که نمی تونه اون جا باشه. مثلا پروانه ای. پرنده ای. شبنمی..." گفتم خب پرنده. که نمی دیدم البته. "مار. مار میبینم!" گفت. گفت. گفت.

 

 

 به کمیت دیده ایم. مدام. کودکی را. رشد را. تحول را. حال که می دانم. "کودکی مینیاتور بزرگسالی نیست." بلکه چاره ای ست. کمکی. در گریز از مخصمه ای که گرفتارشیم. باید بشناسیم. بفهمیم. آشنا شویم. با نوعِ متفاوتِ پردازشش. کیفیتِ دیگرگونش. باید گوش بدهم. به لحنِ سارینا. به حرف هایی که می زند. نه بیهوده، نه ساده انگارانه اند. نه تنها طبعِ طبیعی، نه تنها سبکی، سادگی، بی پیرایگیِ کودکی که هوش، هوشِ آن را باید نگه داریم. به یاد بسپاریم. به یاد بیاوریم. 

 

کودکی چاره ای ست. در گریز. در مصافِ حافظه.

 

بامداد 25 بهمن 94

شیراز

۲ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۰
شایان تدین