پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاریخ» ثبت شده است

لئوناردو کوهن، چند روز پیش از مرگ نا به هنگامش، ذوق زده از خبرِ شنیدنِ اهدای نوبل به باب دیلن گفته بود: به نظر من دادن جایزه ی نوبل به دیلن، مثل آویختن یک مدال روی اورست به خاطر بلند قد ترین بودن است

 

 تصمیمِ تازه ی باب دیلن برای رفتن به استکهلم، بهانه ای شد تا برگردم به چند ماهِ پیش. درستِ مثل بهانه ی جایزه ی نوبل که دو ماه بعدش واداشتمان تا به سراغش برویم، حالا به هر شکلی که می شد اما درخور. گزینه های تماشایی یکی من "آنجا نیستم" بود که همیشه در دسترس است و دیگری فیلمِ کمتر دیده شده ی اسکورسیزی. فیلمِ تلویزیونی سه ساعت و نیمه ای که بیش از ده سالی از ساختش می گذشت اما هنوز زیرنویسی به فارسی نداشت. جرقه ای زد که ترجمه ای کنیم و تجربه ای. با همه بی تجربگی رفتیم سراغش و طاقت فرسا بود. یک مقداریش سرِ نابلدی و یک مقداریش هم سرِ اینکه لابد دلیلی بوده که این همه سال کسی به سراغ زیرنویس فارسی اش نرفته. ما که رفتیم _ من و نیما و کامیار_ و ثابت کردیم بی تجربگی هم ثمراتی دارد.

 دومین سالی است که نوبل را به اهالی صرفِ ادبیات _ شاعران و داستان نویسان منظورم است_ نمی دهند و این یکی اما شگفت انگیز تر است. خبرِ نوبل که رسیده بود، حتم دارم بیش از همه خودِ دیلن متعجب مانده است. ترجیح داده به روی صحنه اش برود و هیچ اشاره ای هم به این اتفاق نکند. ترجیح داده مدتی بگذرد تا هضم کند آنچه را که اتقاق افتاده است. او که هیچ وقت از خودش نپرسیده بود که ترانه هایش "ادبیات" هستند یا نه حالا پاسخ روشنی را از آکادمی دریافت کرده بود. از انتقادهای به جا که بگذریم این اتفاق، نشانِ پر رنگی است از اینکه دایره ی تاثیرِ ادبی چقدر گسترده شده است و حد و مرزی در سنت ها نمی توان برای آن قائل شد. با این همه شکی نیست که دیلن ترانه سرایی قابل، یک شورشی تمام عیار، یاغی دوست داشتنی و خواننده و موزیسینی خلاق و تکرار نشدنی است. قدرِ او اگر چه گاهی کم پیدا، اما همیشه مسلم بوده است و این جایزه ها صرفا بهانه هایی برای بازشناسی و بازبینی و در خصوص دیلن، بازشنوی اند. ورنه جایزه ها معتبرند به اعتبارِ دارنده هایشان و بس.

 تا همین چندماهِ قبل، غیر کتابی که میم آزاد و سعید توکلی پارسان ترجمه کرده بودند، کتابِ دیگری از ترانه های باب به فارسی نبود و آن کتاب هم _با همه مختصر نبودنش_ به کارمان نیامد چرا که غالب شعرها و ترانه های موجود در فیلم را در بر نداشت. بنابرین جسارت کردم و دست به ترجمه ی ترانه های دیلن و شعری از جک کرواک و آلن گینزبرگ زدم. چاره نبود والّا من اهل این جسارت ها نیستم. حالا در همین فاصله ی کوتاه، دو کتابِ دیگر از ترانه های او را نشرهای نیماژ و به آذین ترجمه کرده اند که بر حسبِ تورقی که کردم بیشتر ترانه های فیلم را هم در بر می گیرد. زندگی نامه خودنوشتِ دیلن را هم که به شدت خواندنی است و پیشتر بریده ی کوتاهی از آن در ماهنامه ی تجربه منتشر شده بود، محمد علی برقعی از طریق انتشارات دنیای اقتصاد روانه ی بازار نموده است که آن هنوز به دستم نرسیده.

 

No Direction Home

 باب دیلن و مارتین اسکورسیزی به هم رسیده اند. دغدغه های مشترک درباره ی زمان و پیش رفتن آن ها را به یکدیگر رسانده است؛ حسِ عمیقِ تاریخی هر دوی آن ها، یکی با تاکید بر موسیقی و دیگری با تاکید بر سینما و هر دو با تاکید بر آمریکا.

 مارتین اسکورسیزی که خوره ی سینما و از تیزبین ترین کسان در مشاهده ی تاریخ آمریکاست، یکبارِ دیگر نگاهِ  نافذِ تاریخی خودش را سیطره بخشیده و به واسطه ی دیلن، بخش دیگری از تاریخِ آمریکا را روایت می کند؛ نیویورکی را که پیش از آن در دار و دسته ی نیویورکی ها به عریانی هر چه تمام تر بر ملا کرده بود و حال، حول و حوش دهه ی رویایی شصت می پلکد. انقلابی در جریان بود و نشانه های تغییر را دیگر نمی شد انکار کرد. انقلابی در سبکِ زندگی و انقلابی در هشیاری. آن زمان که همه چیز آشفته بود و برای هر کس مجذوبیتِ خاصی موجود. برش های اساسی، ریتمِ شگفت انگیز، فراز و فرود در صدا و تصویر همه و همه نشانه های حضورِ قاطع اسکورسیزی اند که پیش تر نیز آخرین والس را تماما از یک کنسرت ساخته بود و خِبره بود در آنچه انجام می داد. هنرِ او در برش ها نمایان است. در انتخابِ تصاویر، صداها و بهره وری از گنجینه ی آرشیوی که به آن دسترسی پیدا کرده بود. تصاویرِ مستندی که به باب محدود نیست و عرصه ی اجتماعی، فرهنگی و سیاسی آن روزها را در بر می گیرد. او مکررا از عکس ها استفاده می کند. تصاویر را به جلو و عقب می برد و گاه، فیلم ضرباهنگِ ضربتیِ ترانه های دیلن را دارد و دیلن هم شمایلی از آمریکا را. تصاویرِ مستند هم بعضا از روایتِ تازه ای برخوردارند از جمله تصاویر ترور جی اف کندی، همگام با ترانه ی سخت است بارانی که خواهد باریدِ باب. اضافه بر این ها، روایتِ اسکورسیزی زمان مند نیست. اگر چه پای صحبت دیلن که بنشینیم پا به پای او پیش می رویم، مارتین فواصل را خالی نگذاشته و محدود نیز نپرداخته است. می پرد و ما را با خودش  ناگهان از سکوت، آرامش و خلوت، به وسطِ های و هوی پرتاب می کند.  

 

 

I ain't gonna work on Maggie's farm no more 

 قسمت اول فیلم با فستیوال موسیقی کانتری نیوپورت در 1963 و با گفتنِ این جمله از زبان یکی روی سن به پایان می رسد: می شناسیدش... مال خودتان است... باب دیلن! باب دیلنِ قسمت بعدی اما به هر دری می زند که اختیارِ از کف رفته اش را بازیابد. تا ثابت کند مالِ کسی نیست. برای از بین بردن برداشتِ تحریف شده ی مردم، برای زیر بار جمع خرد نشدن، همیشه باید فاصله گرفت. گمگشتی برای او مساله ی جدی تری بود از آنچه جماعت از او ساخته بودند و طلب می کردند. 

 

 

 پس از سه ساعت گوشِ جان سپردن به روایت دیلن _ و روایتِ  نهفته تری از اسکورسیزی_ سخت بتوان لحن خاص دیلن و صدای خش دارِ گوشنوازش را مثلِ پاسخی بر باد سپرد. این صدا، همراهِ همیشگی است و شاید گاهی کمرنگ بشود اما بهانه ها همیشه ما را به عقب بر می گردانند: برای بازبینی، بازخوانی، باز اندیشی و بازشنوی. 

 

                        no direction home

۱ نظر ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۴۲
شایان تدین

اولویتِ این سری یادداشت ها، صفحه ی اینستاگرام است و همانجا دنباله اش را می گیرم:

https://www.instagram.com/shayan_tadayyon/?hl=en

 این ظهور عکس است و نه سینما که تاریخ را به پیش و پس از خود تقسیم می کند.
رولان بارت

 تاریخ عکاسی، فصلی از تاریخِ تصویر است و همه ی تاریخِ تکرار تصویر، تصدیقِ تصویر و فرایندِ ارجحیت آن بر واقعیت. تاریخِ عکاسی تاریخِ نگاهِ استحاله یافته است. تامل در یک عکس _در عین حال تامل در برشی از زمان_ ایجادِ فرصتی برای دیدن است. آنچه اینستاگرام یکی از موجباتِ اصلی از کف رفتن آن است.

 "از راه های رام کردن عکس: همه پذیر کردنش، همه پسند کردنش، هر روزه کردنش..." صفاتی که شبکه های اجتماعی و خاصه اینستاگرام (به عنوان فصلی از فصل های تاریخِ تماشا) با قاطعیت بر آن پافشاری می کنند. از طرفی، سال هاست تصویر از واقعیت پیشی گرفته و این ارجحیت در هزاره ی دوم وضعِ ترسناکی دارد. انبوهِ دیده ها انبوهی از ندیدن به بار آورده و حالا ما در کوریِ جمعیِ هیستریکی به سر می بریم. عکس، شگفت انگیزی اش را از دست داده و عکاسی هم دیگر کارِ دشوار و سنگینی نیست. در این شرایط چاره یکتاست: باید از دیدن دفاع کرد. باید به نجاتِ تماشا برخاست. در برابر رام نمودنِ عکس و در مقابله با این استبدادِ تصویریِ همه پذیر باید مقاومت نمود. حالا به بهانه ی 70 ساله شدنِ آژانس مگنوم و با توجه به این که دیدنِ عکس و نوشتن و خواندن درباره ی عکس ها و عکاسی از مشغولیت های فکری ام بوده اند، سعی خواهم نمود همینجا، هرزگاهی، از عکس ها و درباره ی عکاسی با تامل در یک تصویر و برشِ تاریخی بنویسم، تا هم استفاده ی بهینه ای از اینستاگرام باشد و هم به نوبه ی خودم در برابر آن ایستادگی بکنم. به واقع سعیم این خواهد در این مجال، شدتی در دیدنِ اقلِ کم خودم ایجاد کنم و نگاه های بی تفاوتِ اینستاگرامی را در نوردم؛ با ملاحظاتی در باب لحظه ی معین. عکاس چه می کند و چگونه در خوانشِ من راهی به گزاف نخواهد داشت. خوانشِ من از خودِ تصویر است و ارجاعاتش. امیدوارم زیاده گویی نکرده باشم و نکنم.

#عکس_خوانی 
#تاریخ_تصویر
#تاریخ_تماشا
#اکفراسیس

*Roger Fenton's assistant seated on Fenton's 
photographic van, Crimea, 1855

*در روزهایی که عکاسی، سخت کوشیِ عاشقانه ای می طلبید، در میانه ی قرن نوزدهم، راجر فنتون و دستیار و هم راهِ او در جنگِ کریمه مارکوس اسپارلینگ (که مشاهده اش می کنید) اولین عکس های جنگ و اولین عکس های سفریِ تاریخ را ثبت می نمودند.

راجر فنتون

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۵۵
شایان تدین

 تاریخ و جغرافیا صرفا دروسِ حاشیه ای دوران دبیرستان نیستند. تاریخ و جغرافیا واقعیتِ موجودِ هر دوره و زمانه اند. همه ی ما برآمده از یکی و محاط در دیگری زندگی می کنیم. ما به معنیِ واقعیِ جمعی اش محصورِ تاریخ و جغرافیای خودمانیم.

 

 علاوه بر آن که همه ی رئیس جمهورهای قبلی، دوره های دومِ رو به نزولی را تجربه نموده اند، به طور خاص دوره ی دوم ریاست جمهوری سید محمد خاتمی را مرور کنیم. آن روزها که اصلاحات تئوری هایی داشت و تئوریسین های فعال و حاضر در صحنه و بحث، باز بود و اصلاح طلبی این چنین در منجلابِ مقدسات اجتماعی و عوام گرایی نیفتاده بود. سنجشِ شنیده ها و خوانده ها چنین است که قوای در سایه نه فقط در سایه که آشکارا به مقابله با خاتمی برخاستند و آنچه کردند که مردمِ خیرندیده دست از حضور و مطالبه بردارند. نتیجه، سرخوردگی بود از امیدهای واهی و بالطبع کناره گیری. ایده آل ها تهی شدند و بار دیگر در تاریخ ما "روان شناسی شکست" چیرگی خودش را به رخ کشید. درست که جنبش دانشجویی تجربه گراست و خود باید لمسِ واقعیت کند اما حافظه ی فعالِ در دسترس و قوه ی نقدِ مدام، ضرورتِ وضعِ کنونیِ ماست اگر نمی خواهیم دوباره در ورطه تَکرار بکنیم و به پناهِ امنِ شکست های رمانتیک بازگردیم. واقعیتِ تند و تیز این است که ما با سیستمی طرفیم که تیزی کِشانش در قوه ی قهریه ی پابرجای نظام حضوری سیال دارند. جا عوض می کنند و اتهام ها و محکومیت ها جا به جا و فراموش می گردند و امامی ها قربانی می شوند و باقی را خودتان پیگیری کنید... وضعیتِ حالا از دوره ی خاتمی نیز پیچیده تر شده است و بررسی موارد در این جا برای من دشوار است. این نیروهایی که روزی از روزهای دولتِ دوم خردادی، "خودسر" خطاب شدند نه تنها جزئی از سیستم که خودِ سیستم اند و روزنه ها به آن ها به وقتِ مقررِ بی مروتش اجازه ی خروج، بروز، کارشکنی و جنایت می دهد.

 

 این ها که خوش خیالانه شکست خورده می پنداریمشان شکت خورده هایی زنده اند و این مهندسیِ تازه هم نخواهد پایید. تاول ها سرنوشتشان ترکیدن است. 15 میلیون رای به رییسی را جدی بگیریم!  رای هیچ، تاولِ فقر را جدی بگیریم. فقر گسترش پیدا کرده. ما که نباید گول و منگِ این حضور گسترده بشویم. اختلافِ طبقاتی بیشتر شده و این شکاف بی پیامد نخواهد بود اگر دولت به ترمیم و پر کردنش نپردازد. هم چنین شکافِ عمیقِ میان نهادهای قدرت نیز زخمی تر شده است و پیامدش بر سر ما و خودشان فروخواهد آمد. اتهام های مطرح شده در مناظره ها نیز به سادگی از خاطر نمی روند و حتی اگر از حافظه ی فعال ما چندی بگریزند ترکش هایش را در اجتماعِ ترس خورده می پراکَنَد.

  

 علی الایحال حضورِ حداکثری به گمانم درست ترین عمل ممکن بود اما نه به حکم نادیده گرفتن و اتهام های ناروا به هر دیگری و یا چشم بستن بر وضعیت موجود و غوطه ور شدن در سید و تَکرار و توهم. دولتِ روحانی سرنوشت ساز خواهد بود و سرنوشتش گره اندر گره با ترسِ فراگیر اجین شده است. من رای دادم اما نه به شخص روحانی بلکه به ادامه ی مطالباتِ خودم، به بقای خودم. بنابراین انتخابات شوراها را مهم تر می پنداشتم. مهندسیِ پیش پرده ی ریاست جمهوری طوری بود که روحانی به ریاست جمهوری برسد چه که مناسب ترین گزینه ی بدنه ی اجتماع و البته حاکمیت است. با این همه ترسیدم، کنشگر بودم و رای دادم تا مطالبه گر بمانم. خاصه در انتخابات شوراها که امکانِ مطالبه گری بیشتر است. مطالبه گری بیش از آن که حق ما باشد وظیفه ی دمکراتیکِ ماست که به هر حال در شرایط کنونی که شفافیت، محلی ندارد و احزاب هم که هیچ، طبعا با هزینه هایی همراه خواهد بود. شوراهای شهر و روستا اگر به جد بخواهیم می توانند میدانِ مناسبی برای پیگیری خواسته های مشخصِ ما باشند. البته که خواسته های بزرگ ترمان را نیز باید مدام پی گیری و کند و کاو کنیم و از منظری انتقادی به خود، نمایندگان و دولت بنگریم و بشکافیم و از این هیجان، لیبیدوی چهار سالِ آینده مان را تامین کنیم؛ نه صرفا تخلیه و ارضایی چند روزه و توهمِ حضور و فعلِ سیاسی و خلاص.

 

 ذکر این نکته را نیز ضروری می دانم: اهل سنتِ ایران با چنان قاطعیتی به رییسی نه گفتند که ایرانیان ساکن سوییس و استرالیا نیز چنین ننمودند و امیدوارم این حضور و این "بلی" به روزهای بهتری منجر شود. اگرچه این اتفاق تاکنون برای سیستان بلوچستان که هر دوره به تندروها "نه" گفته اند نیفتاده و همچنان رسیدگی به مطالباتِ بسیاری از مردم ما از خط قرمزهای عده ای است. زادگاهم هرمزگان نیز که سیاست های روحانی آشفته ترش کرده با قاطعیت به ادامه ی مطالباتش آری گفت و نمی توانم خوش حالی ام را از این بابت پنهان کنم.

 

 تَکرار می کنم هیجانِ این پیروزی (که بیشتر به سپرِ بلای اعظم شدن می مانَد) نباید از این بیشتر کورمان کند. چه در خوش خیالی مفرط و چه با امیدهای منفعل. ما به خودمان بیش از هر چیزِ دیگری محتاجیم! این حضور و این "نه" بیش از آن که نشانی از بلوغ سیاسی باشد، نشانِ ترس است که زخمِ مشترکِ ما شده است و به تورمِ زیرپوستی اش ادامه خواهد داد. عاقبتِ چنین ترسی اگر نبینیم و نجنبیم خیر نخواهد بود. رویا تازگی در سطری نوشته "اما صدای من، که صدائی ندارم، می گوید آنها رای به آنچه هستیم داده اند." استادِ دانشمندم نیز از رای به حفظ وضع موجود به طعنه چیزی گفت. رویا که صدا دارد. امیدوارم هیچ دوستِ آگاه و مشفقی حافظِ وضعِ جزر و مدی، در آستانه، تاول زده و ترس خورده ی موجود نباشد. حافظِ هیچ وضعِ موجودی نباشد. 

 

 

۰ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۴:۴۷
شایان تدین

  چند روزِ پیش جایی نوشتم: با احترام به همه ی آنانی که به فردا و سیاست می اندیشند من رای نخواهم داد. نه با صدای بلند و این حرف ها که اصلا در کار نیست بلکه با صدای کوتاه و معمولِ خودم.

 

 ترسیمِ ترسِ منتشر غلبه کرد یا احساسِ بدِ دگم بودن نمی دانم دقیقا. من اما حالا تصمیمم را گرفته ام. به پای صندوق خواهم رفت و رایم را با خاکی بر سر و خاکی در دهان به داخل آن صندوقِ کذایی خواهم انداخت. به نامِ یک تن: حسن روحانی. کارِ درستی می کنم؟ تصمیمی است که متکی به منطقِ عمیقِ خود بدان رسیده باشم؟ تهییج شده ام؟ یا دوستانی داشته ام که نتوانسته ام رویشان را زمین بیندازم؟ همه ی این ها می توانند دلایلی باشند. دلایلی ناکافی.

 

 طی این روزها بارها گفته ام نه با غالبِ رای دهندگان همدلی دارم و نه در بی شکلیِ رای ندهندگان غوطه ورم. منطقِ عده ای از دو سو را محکوم نمی دانم اما همچنان ملاک سنجش را پای صندوق رای رفتن یا نرفتن نمی دانم و فعالیتِ سیاسی را نیز محدود بدان نمی کنم که اگر چنین باشد خود انتخابات ابزاری خواهد بود در پیش بردِ سیاست زدایی که چنین نیز گردیده است.

 

 رای می دهم اما تیرِ خطا نمی زنم. دوست و دشمن نمی تراشم و مشت به دهان کسی جز حاکمیتِ مطلقه نمی کوبم. رای می دهم اما چشم انداز روشن نیست. مساله از بد و بدتر نیز گذشته است. سپرِ بلای اعظم شدن مطرح است. سرداران خزیده اند و لانه هایی را در هر کجای این وطنِ در آستانه حفر نموده اند. لانه هایی که جز مار پس نخواهند داد. از خودم، انتظاراتم و واقعیت به نفعِ هیچ رانت و فریبی کوتاه نخواهم آمد. رای می دهم اما کوری ویرانی می آورد. ویرانیِ در آستانه ای که از فرطِ فراگیری کورمان نموده است. رای می دهم اما در همین خُردیِ انتخابات پا پس نخواهم کشید. موضعم را در آن فشرده و محدود نخواهم کرد و به هیچ احساسات گراییِ سیاسی پابند نخواهم بود. به هر نحوی مطالبه گر خواهم ماند و چوب در آستینِ لانه ی مارانِ خفته و بیدار خواهم کرد. همه این ها بلکه از توان یکِ تنِ من بیرون اما آرزوی جانی ام است.

 

 

رای دادن یا ندادن؟ مساله این است؟

 در این وانفسای حافظه های معیوب نه کسی را خواهم بخشید و نه فراموش خواهم کرد. نماینده ای نداشته ام که به سوپاپ اطمینانش اعتماد کنم. رای خواهم داد تا بلکه در این هجومِ جابر از خودخواهی ام کم کرده باشم اما تصور می کنم پیروزیِ روحانی خواستِ حقیقیِ فعلیِ هسته ی مرکزی نظام است؛ اگر نه بیشتر از بدنه ی مردم که به همان اندازه. رای خواهم داد اما از مرکزگرایی عمومِ رای دهندگان بیزارم. اختلالی که در فکر و زبان ایجاد کرده اند را کمتر از آفتِ احمدی نژاد نمی دانم و همین آینده را، تصویرِ ترس می کند برایم. رای می دهم اما این سرزمین از درون و بیرون در آستانه ی جهنم است و ندیدن، آوارِ دیدنی های فردا را عوض نخواهد کرد. رای خواهم داد اما رای دادن یا ندادن مساله ی اصلی من نیست بلکه نقدِ همیشگیِ سیستم و حاشیه را صدای بلندی بودن و فرو کردنِ آن در چشمِ کس و ناکس مساله ی من است. راجع به این مرکزگرایی و گرایش های جزم اندیشانه و خطرناکش نوشته ام و خواهم نوشت و بعدتر در میان خواهم گذاشت.

 

 

حرف آخر؛ خطابه ی اول

 خطاب به دوستانی که صرفا با ترساندنِ مردم سعی در آوردنشان سرِ صندوق دارند. خطاب به همان هایی که لیستِ امیدشان نامِ قاتلان مان را داشت و در نیتِ خیرِ بسیاری شان شکی ندارم. خطاب به شما که آگاهانه یا ناآگاهانه عوام فریبی می کنید در پوستینِ خواص. چه می کنید ؟ چطور می شود از این بلا کم تر از آن یکی بلایی که سعی در دفعش دارید ترسید؟ چطور می توانم ؟ خوش بینی بیش از حد به هر دولتی آسیبِ جدی تری به ما خواهد زد. تاریخ زدایی و تحریفِ فکریِ عظیمی که کسانی به نامِ اصلاحات یا هر چه دیگر به راه انداخته اید جز زبانی به کامِ سیاستِ مسلط و فکرِ مختل و واقعیتِ مخدوش و خشمِ حاشیه و گسترشِ فقر به بار نخواهد آورد. نان از ترسِ مردم خوردن آینده ی روشنی نخواهد داشت. به روحانی رای می دهم اما تَکرارِ من این است: نه با اکثریتِ رای دهندگان همدلم و نه با اکثریتِ رای ندهندگان.

 

 جمعه بیست و نهم اردی بهشت نود و شش با دستبندی سبز رایم را به صندوق خواهم انداخت. از روحانی در این چند روزِ باقی حمایت می کنم اما حمایتی مشروط. بدون بخشش، بدون فراموشی. با دلی خون. در چشم اندازی تیره. با حس عمیق و فزاینده ی بقایی بی امید.  

۱ نظر ۲۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۸
شایان تدین

  فوتبال آخرین تجسمِ مقدس دوران ماست، فوتبال در لایه های زیرینش حتی اگر یک سرگرمی هم باشد، چیزی مانند یک آیین مقدس است. در حالی که دیگر آیین های مقدس، در حال زوال اند، فوتبال تنها چیزی است که با ما باقی می ماند، فوتبال نمایشی است که جایگزین تئاتر شده است.

پیر پائولو پاوزلینی

 

  85 دقیقه گذشته است. پاریسی ها زهرِ خود را ریخته اند. بارسلونا 3 پاریسن ژرمن 1. 85 دقیقه گذشته است و دی ماریا در آستانه ی دروازه می لغزد. 9 دقیه ی بعد: بارسلونا5 پاریسن ژرمن 1. حالا وقتِ لغزیدنِ آردا توران است. آیا رویای شهر بارسلونا به پایان می رسد؟ صدمِ ثانیه معین است. ترشتگن خودش را سراسیمه به سمت توپ می کشد و توپ را در چشم اندازِ خالیِ دروازه پس می گیرد. چند ثانیه ی بعد نیمار، توپ به نیمار می رسد. پاسِ بلندِ عمقی می دهد و سرخیو روبرتو پیش از آنکه توپ به زمین بخورد آن را به سمت تورِ سفید دروازه راهی می کند. ماموریت غیر ممکن به قول عادل فردوسی پور ممکن می شود. معجزه اتفاق می افتد. از لغزشی به لغزشی دیگر. 10 دقیقه تاریخ.

 

  معجزه ها کم اتفاق می افتند. معجزه برای آدم های دست و پا بسته هیچ وقت اتفاق نمی افتد. اصلاح می کنم؛ معجزه اصلا اتفاق نمی افتد. معجزه رقم می خورد. بازیِ دیشب، بختِ خوبِ نسلِ ما بود که می توانیم تا سال ها برای همه تعریفش کنیم و پزِ تماشای سرِ وقتش را بدهیم. می توانیم از شبی تعریف کنیم که دیگر سال هاست تکرار نشده است. معجزه های فوتبالی آن هم از این نوعش به ندرت رقم می خورند. معجزه ای از جنسِ همین نیوکمپ. 1999. بازگشت ناباورانه ی شیاطین سرخ و بهتِ مونیخی ها. شبی را که به عنوان یک یونایتدی همیشه حسرتِ ندیدنِ سر وقتش را خورده ام. دیشب چنین شبی بود. شبی که  فوتبال لبخند زد. شبِ دوباره ای که به خودمان یادآوری کردیم فوتبال مساله ی مرگ و زندگی نیست؛ چیزی فراتر از آن است. از نیوکمپ تا نیوکمپ. 1999 تا 2017. دو شبِ تاریخ.

 

  با همه ی ناباوری یک اطمینانِ قلبی داشتم که بارسلونا برنده است. در این اطمینانِ نهفته ی کوچک اما سنگین انگار خودِ پاریسی هام شریک بودند. این شراکت عملا به گل به خودی و دادنِ پنالتی رسید و حتی شلیکِ سردِ کاوانی هم چاره نکرد. بارسلونا طوری بازی را شروع کرد انگار حداقل 5 نفر بیشتر اند در زمین. آن ها 90 دقیقه با همه ی قوا جنگیدند. شب، شبِ نیمار و ترشتگن و عاقبت، سرخیو روبرتو بود. شبِ آن هایی که کم خونِ جگر به عشاقِ بارسلونا نچشانده اند. در شبی که مسی فوق العاده نبود اینیستا با پیگیریِ تا آخرین قوای توپ و آن پاسِ بیرون پای شگفت انگیزش سببِ گل های دوم و سوم بود و آن سه ( ترشتگن و سرخیو روبرتو و نیمار) رقم به معجزه دادند. فوتبال بازیِ جزئیات است و لحظه ها تایین کننده اند. فوتبال خطابه نمی کند اما قوا می بخشد و صحنه ی نمایش است. در فوتبال لحظه ها مثلِ لحظه های حساسِ اخلاقی اند. یک انتخاب اشتباه، یک لغزش نا به هنگام از اوج به حضیض می کشاند. فوتبال بی رحم است. 15 سال دیگر کسی بازیِ درخشان پاریسی ها در پاریس و درخششِ دی ماریا را به یاد نخواهد آورد. حتی خودِ کاوانی نیز باید آن ضربه ی تماشایی اش را در بازیِ دیشب به فراموشی بسپارد.  

 

  فوتبال خطابه نمی کند اما درسِ زندگی است. آلبر کامو هم مثلِ پازولینی در جوانی فوتبال بازی می کرد و سل که سببِ مرگش بود سال ها پیش تر از آن سببِ کناره گیری اش از مستطیل سبز شده بود. او یک بار گفته بود " می توانم بگویم اندک اخلاقی را که تحصیل کرده ام بر روی صحنه تئاتر و استادیوم فوتبال به دست آورده ام." پازولینی نیز از جایگزینی فوتبال به جای تئاتر گفته بود. در این وانفسای عصرِ ما که سرمایه داری و فساد با چنگالِ تیزش به جانِ همه چیز افتاده است و هر چیز را بی چیز نموده فوتبال نیز در سراشیبی است. فوتبال به مثابه ی یک دراما در داخل و بیرون از مستطیل سبز همواره در فراز و فرود است. نفسِ خودش امروزه در خطر است. در همچین شرایطی است که بازیِ دیشب قدرش بیشتر می نماید. خوشحالی ها و توییت های همگان قابل درک تر می شود. مالدینی و جرارد و ریو فردیناند و گری لینه کر. من و شما و هر شیفته ی فوتبالِ دیگری. مایکل اوون دورِ استودیو را از فرط خوشحالی می چرخد؛ هم او که روزی دروازه ی بارسلونا را باز کرده است. بنابراین بازی دیشب را نه به بارسلونایی ها و عشاق آبی اناری که به هر آدم نگران وضعیت و عاشق فوتبالی تبریک می گویم و به نوبه ی خودم خوش حالم. 

پیر پائولو پازولینی

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۵
شایان تدین

 " آن که از وقایع سر می خورد بزدل است، اما آن که به وضعِ بشری امید می بندد احمق است."

کامو، یادداشت ها: جلد دوم، دفتر چهارم، ترجمه ی خشایار دیهیمی

حالِ دنیا هیچ وقت خوب نبوده است. این روزها بدتر از روزهای قبل نیست. آن چه از پای در می آورد یکی امیدواری ست: آرمانی که در عدمِ پویایی نوید بخش است. آن دیگری، رسانه است. یکی احمق بار می آورد آن دیگری، مقهور.

 روزگارِ ما بدترین روزگار ممکن نیست. تاریخ شهادت می دهد. که توالیِ فاجعه است و نبضش به خون می تپد. خونِ تازه یِ آدمی. هر بار تازه تر. جنگ ها، مصیبت ها، جنایات و بی عدالتی ها همیشه بوده اند. همین منطقه ی خودمان. جنگ هایِ قومی و مذهبی که مالِ این سال ها نیست. هر بار به بهانه ای، به کوچکترین بهانه ای سرِ دیگری بریده شده است. نوبت به نوبت. خروار خروار. مظلوم، ظالمی بوده که زورش نمی رسیده است. تاریخ گواهی می دهد. ورق به ورقش. من اما ترجیح می دهم به آدم ها فکر کنم. و دلمشغولی های روزمره شان. به روابط. و بی سرانجامی شان. من اما ترجیح می دهم طرفِ احساساتِ فردی باشم. آنچه سلبِ اراده می کند این روزها "رسانه" است. دغدغه ی نوشتنِ این یادداشت هم اصلا همین است. نه خودِ رسانه به طورِ جامع البته که خودباختگیِ مخاطبانش. که تاریخ زداییِ عجیب و سریعی به راه افتاده است. رسانه تصویرِ فاجعه را ترجیح می دهد. نه از سرِ خباثت بلکه از سرِ بدبیاری. بدبیاری اما ناچاری می آورد. سلبِ اراده می کند. سلبِ زندگی. اوضاعِ جهان خراب است. اخبار از جانِ آدمی می کاهند. از مرده ها می گویند و از زنده های پای تلویزیون کم می کنند. هر روز چیزی را در سینه، در تنِ آن ها می فِسُرند که نمی سوزد. بر همین منوال بوده است اما. دنیا همیشه خراب بوده است. تاریخ شهادت می دهد. که توالیِ فاجعه است. و همیشه بوده اند آدم ها. مابینِ فجایع. نه مستتر که بی های و هوی. زندگی می کرده اند. روزها و شب هاشان را. عاشق می شده اند. دل می بُریده اند. اذیت آزار می کرده اند. مهربانی تحویل می داده اند. کتاب می خوانده اند. همخوابه می شده اند. سرِ جزییات کَل می انداخته اند. تاریخ اما کلیات است. چرخِ تاریخ اما همیشه از لاشه ی تن ها رد می شده است. همیشه بوده اند کسانی که حیثیتِ آدمی را به تمسخر می گرفته اند. همیشه بوده اند کسانی بیشتر یا کمتر که سعی در رعایتِ آدمی داشته اند. دنیا جای بدی ست. وقاحت، علمدار است. خبرها نفَسِ آدمی را بند می آورند. غول ها بی نشان اند، ستاره ها کم یاب. همه چیز رونوشت شده است. اسبابِ دروغ و تملق مهیاست. خلاصه که دنیا دارِ مکافات است. مابینِ این همه مصیبت، ورایِ آوارِ معصومِ این همه خانه از حیثیتِ جان ها باید دفاع کرد. در هر فرصتی. در شعر و شعار. در زندگیِ روزمره. با پرداختن به جزئیات. اگر جهان بیمار است ما باید بپذیریم که قدم های بعدی پیش بیایند. اگر ناشاد است باید بر طبلِ شادمانی بکوبیم. اگر حالِ جهان خراب است، همیشه بر این منوال سپری شده است. ما باید حالِ خوبمان را از سر تعریف کنیم. "ما نباید دیگران را محکوم به مرگ کنیم چون خودمان محکوم به مرگ هستیم." رسانه اسباب است. در چون و چرایِ آن بکوشیم. نه از خودمان سلب کنیم. که حالِ دنیا هیچ وقت خوب نبوده است. که دریچه ها همیشه به سمتِ مصیبت باز می شده اند. و سیاستمداران غالبا دلقک بوده اند. با لبخندهایی زننده تر. "دندان پزشکی در خدمتِ دیپلماسی". نمی شود از دامان این یکی به دامانِ آن یکی پناه برد. چرا که هر دو جانی اند. و این قضایا سنجیدنی نیست. و رفعِ جنایت در دفعِ جانی است.

 جهان در هاله ای از مرگ فرو رفته است. آن چه به کار می آید حالا زندگی ست. با همه ی روزمرگی ها، همه ی شب مرگی ها، همه ی پوچی هایش.

۴ نظر ۰۴ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۴۵
شایان تدین

 لبخندهایی که بر پهنایِ صورتِ من نمیگنجند. کلماتی که آشنا به دهانِ من نیستند. در "خلا" به نبودن ادامه میدهم. در بسترِ ناباوری از شن ریزه ها. نه نهایتی و نه بدایتی! نه اندک تمایلی و نه اجباراً سلوکی. جز خلا که هستُ دَوَران دارد جزیی از من در جریان نیست. افتاده ام بارها و خیزش، گنگیِ معصومانه ای ست، فروهشته در نگاهم.

 دیگری که میستاید، میستاند. جاذبه یِ طعم زیرکی زیرِ دهان، شدیدا گریزاستُ ردِّ زخمی برجا مینهد، درجا. نشان به آن نشان که فراترم از آنچه جریان است و فروترم از آنچه ثناست.

 نور! اندکی نور در ابعادِ ابهام. اندکی نور در ابعادِ تاریکی اگر افکنده بودم، از خود اگر کَنده بودمُ افکنده بودم، به چنین "خلا" و "نابودگی" کارم نمیکشید که شاد باد به راستی "شاد باد آنکه جایی در روشنای نور قدم مینهد."

 چیزی از راه ندانسته و راهی شدم. شرمَم همه از آن است که مومنم به بیراهه و به راه افتاده ام. از آنِ من نیست آنچه شنودم از لغرش هایِ مستمر و از آنِ من نیست آنچه برخاست از رعناییِ حماقت.

 "گورِ پدرِ تاریخ و تصویر!" نفوذِ نافذِ زیرچمشانه ام، چشمانی تر از آسمان استُ آسمانی تر از آبی. میلِ درّاندگی شواهد دارد خفه ام میکند و سکنای تاریخ گُزیده ام. "میدانم. میدانم. میدانم،" باد روزی خواهد آمد و همه یِ پیش انگاشت ها و همه ی فرهنگ را به قعر اندر خواهد برد. بادی از آن جرگه که به تمنا، وانهاده خود را به شعورِ عاطفی ام. وانفسایِ تن ام به تمناستُ به کناره ای، کنار نهاده اَم اش. شرمِ راه، نشانِ پیشانی ام و گرگی، مِهرانه، خفته پسِ نگریستنُ نگارشم. "گورِ پدر تاریخ و تصویر و دیگری." بیراهه ای مانده که رخنه میکند از این خلا به چشمه یِ چشمانیِ بدویت. به حیرت. به سرکشی. به آنچه نه نامی ست او را که نهادگیِ نام، کاهش آشفتگی ست و سراسیمگی، خاصیتِ بودن است. "خلا" است آنچه به سادگی نامی ش هستُ خلاص!

 کاویدنِ هزارتوهایِ شخصانه ام آرزوست. لبخندی می افتد و خنج میزند بر صورتم که نه از آن من است. اندکی حتا از آنِ من نیست.

 نیست

 که نیست 

 که نیست! 

 نه تصویری ست از من و نه شمایلی.

 حتا!

 

مهر 94 

۲ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
شایان تدین