پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تردید» ثبت شده است

 به اطمینان خودم شک کرده ام. به این که کجای کارم. کجایم می لنگد و کجایم. هر تصمیمی تبعاتی مشخص و نامشخص دارد. آنچه معلوم نیست، رقمِ سرنوشت است. آخِر حاشیه همیشه جای متن را می گیرد. تاثیرهای جانبی موثرتراند. مسیرهای فرعی شاخصه ی فردیت اند. رقمِ سرنوشتِ من اما در کدام فرع از کدام حاشیه است؟ طولِ خوابم را در عرض زندگی می پیمایم و پیمانه های خالی را یکی یکی سر می کشم. این بار همه چیز سخت تر است. در تصمیم من دخالت های نا به جا، خیالاتِ هدر، آدم های مهمِ زندگی و واویلاها دخیل اند. باید با چه کنم های آخِر اما چه کنم؟ مگر اینجا وضعی به غیر این رقت ممکن است؟ تا کجا باید از شیره های رغبتم چنین ناجوانمردانه مکیده شود و در حلقه ی مکرِ یاران و مکاران سرگیجه بگیرم. دودو تا چهارتای زندگی را همیشه نادیده گرفته ام این یکی هم روش. ها؟ چرا این دودوتا چهارتای مجهول جدی گرفته می شود؟ چرا بارِ خانواده از خیالِ آدم کم نمی شود؟ این خانه ی بی خانه مگر چاره ی چه دردی بوده است؟ مگر راهی مانده که به مقصدی بینجامد؟ با این همه کفرِ غلیظ این ایمان لامصب چرا امانش نمی بُرَد؟ چرا با جاریِ هیچ جویی جور نمی شوم. چرا این جور تلخ، گزنده، ملول، عصبی و پر از شتابم؟ 



  روزی، روزگاری، در کدام فرعی از کدام چهار راه، دلِ شکسته ی دیواری را، زار زار، به سکوت و تماشا خواهم نشست. لحظه ای و باز پا به کوب. رقمِ سرنوشتِ من صفرِ بیگانگی است.

۱ نظر ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۸
شایان تدین

  در نا به سامانیِ پیش آمده نابخردی ها دخیل اند. از جمله از جانبِ اصلاح طلبان. آگاهیِ کاذبی که حباب های چرکینِ آن زبان و واقعیت را در هم ریخت و حالا یکی یکی می ترکند. حالا با چه رویی، با کدام ترفند می شود اعتمادِ فروریخته در بسترِ خشم، نفرت و فقرِ فزاینده را جمع و جور کرده دوباره به دست آورد؟ بشارت دهندگان، بشارت را به قربانگاه آورده اند. جای مژدگانی حالا چرک و خون و دشنام نصیبشان.

 

 یکی از آن تحریف ها در مسیرِ چالش و بحث و تفکر، مساله ی حضور یا عدمِ حضور پای صندوق های رای بود. هنوز هم کسانی، به هر بهانه ای، بر سر دیگرانی می کوبند سرِ رای دادن یا ندادنشان. مساله اما این نبود. چیزِ دیگرِ مهم تری بود. تزریقِ امیدهایی واهی در راستای منافعِ گروه کوچکی که از جنسِ غالبِ جماعت، حتی غالبِ هوادارنِ سینه چاکشان نبودند. بحثِ رای دادن یا ندادن حاشیه روی بود. طفره رفتن است. مرض در شکلِ استدلال پنهان است و کاربردِ در هم ریخته ی زبان. ای کاش اصلاح طلبی ممکن بود. ای کاش اعتماد چنین در هم کوفته نمی شد. ای کاش آلترناتیوِ مصلحانه ای از بدنه در کار بود. اما خودمان را باید به خریت زده باشیم تا چنین مسلخی را نبینیم. حالا عده ای که خود به کناری خزیده بودند از لزومِ چه و چه صحبت می کنند. مساله این است که آری. حتما خیلی حرف ها، خیلی کارها، خیلی فکرها لزومشان احساس می شد، می شود، اما شما خود با آن سیدِ خندانِ مضحکتان تیشه به ریشه ی ملزومات زدید. وضعیت ورای تحلیل است. خیابان ها دیگر تحلیلی را بر نمی تابند. خاصه از جانب منطقِ پوسیده ی اصلاح طلبانی که هر بار سکوتشان سرِ بزنگاه، مسببِ سقوطشان گردیده است. نتیجه ی آن همه کجی در فکر و آن همه بی تفاوتیِ انزجار بر انگیز، این همه خیابان، این همه فقر، این ایرانِ در آستانه ی فروپاشی. 


دشت ها اینجا، مردابی و پوک/ جاده ها، کوتاه/ در رگ اسب و دل من پوسید/ هوس تاخت و تازی دلخواه
م. آتشی 



  به خودِ در خطرم فکر می کنم. به شبِ درازِ مردد. به پیوندهایی که باید برقرار کنم. به الکن بودنم از هر جهت. امیدی نیست. چندی است بقایی بی امید دارم. این اما مانعِ سخت و ثابتی نبوده است سرِ راهِ فکرها و عمل هایم. مانع حالا جای دیگری است. خستگی، کلافگی و بی انگیزگی چیره گشته اند. سیطره شان نفسِ مغزِ آدم را می گیرد.



  همین حین سارینا آمده نشسته بود کنارم. پرسیدم به چی فکر می کنی؟ جواب داد نمی دونم. چیزی نگفتم. خودش ادامه داد که چرا اینجوری میشه بعضی وقتا؟ تو هم میشی؟ گفتم آره. تموم دنیا هم میشن؟ تو دلم باز گفتم آره. ساکت از اتاق رفت بیرون. سیطره ی این سنگینی آمده تا تو سرِ سارینا. حداقل من چنین احساسی دارم. نفوذش اجتناب ناپذیر گردیده است. در سیمای دوستانم می بینم. در سیمای غریبه ها می بینم. در ادای کلمات و در اطوار. در همه هویداست. در همه حاکی است. گوشه ی دفترچه ی یادداشتِ روزانه چند روز پیش نوشته بودم:  ذهنی مه آلود. در فضایی معلق. فرو رفته در ابهام. خود، ابهام. خیره می شوم اما چیزی نمی بینم. ساکت مانده اما فکری نمی کنم. همه این ها وقتی بی انگیزگی چیرگی کند آدم تباه می شود. خالی می شود. انبوه می مانَد. این در خود ماندگی خودخوری می آورد. حالتی است که باید جگر سوزاند تا فکرِ بکری برآید.



  آن گاه که زندگی سخت تر است/ حیات قطعی تر است؟ عبارتی، پرسشی، از زبانِ پازولینی. زندگی سخت شده است. فعالیت سخت شده است. پیش بردنِ مسیری در درون سخت شده است. فرو رفتن در اعماق سخت شده است. اکنون مرداب، آینده گرداب. گذشته مغشوش، آینده مخدوش. چاره اما در دشواری است. در هر آنچه امیدی دیگر بدان نیست. در رفتنِ مسیری بیراهه، دررفتن از این کنجِ خراب آلودِ پر از ارتباطات و غم های لزج. حیاتِ در ناامیدی، هر چه دشوارتر، قطعیتش افزون. باید که همچون روسپیان از پرسه گردیِ بی امید بازگشت. بر کرانه های شبانه ی حواسی گنگ متمرکز شد. و در پرتوِ پر شکوهِ حیات عمق گرفت. باید زنده ماند. اکنون بی رمق...

۰ نظر ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۶
شایان تدین

 دچارِ تردیدهای بزرگی شده ام؛ نسبت به خودم و دوستانم. نسبت به جایگاهی که دارم و دارند. تردیدهایی که از پسِ ذهن پیش ­تر آمده اند و توانِ باز­پس بردنشان را ندارم. تردیدهایی عینی، طاقت­ فرسا و جان کاه.

 تردیدها دو دسته اند: دسته ای مربوط به خود و عوالمِ ذهنی و شخصی تر. مربوط به علایق و سلایق و ترجیحات. مربوط به کاری که می کنم و خصوصا سرِ نوشتن، اکثر مواقع لزومی برای آشکاری ندارند و گاهی موتور محرکه اند یا حداقل موجب تحرک. دسته­ ای دیگر تردید­های مربوط به موقعیت ­اند. تردیدهایی در رابطه. با زمین. با زمان. با خود. با دیگری. رابطه­ هایی عملی و جسمانی. رابطه ­هایی جاری. این یکی اگر از حدی بیشتر شود آزارنده است. پرخاشگری می­ آورد و قدمی به عقب می ­طلبد برای باز­ اندیشی و باز­ گُزینی. هر دوباره­ ای هم قربانی می گیرد.  قربانیِ این میان  ایده­ ها و آمال ­ها و اشخاص و رابطه ­هایند. این یکی تردید دشوار است و از جان می ­کاهد. حداقل حالا که طاقتم را بُریده است و از جانم کاسته است.

 تردیدهایی از این دست حاصل چه ­اند؟ حاصلِ آنچه مستقیما بر سرم آمده. حاصلِ یک سری نگفتنی. دیده­ ام و نادیده نتوانسته­ ام بگیرم. مقداری از آن محضِ برخوردِ مستقیم با رذیلت­ هایی است که فراتر از کلمه شده اند و پیش­ تر حتی تصورِ رویارویی با چنین چیزهایی نداشته­ ام و حل ­شده پنداشته بودمشان. محک اما، تجربه است و نه دانایی. محک، رویارویی است و نه تصور. با این که می دانم شگفت­ زده می­ شوم. با این که می­ دانم سر­ خورده می­ شوم و با این که می­ دانم می­ بُرم. حدِ محدودی دارم، توانِ اندکی.

 دچارِ تردیدهای بزرگی ام که دست و پنجه­ ام را نرم و گرم که نه، خونین و مالین کرده اند. تردیدهایی تیز که نباید و نمی شود اینطور لاینحل بمانند. باید کاری کنم و کم کنم و قربانی بدهم و قربانی بکنم.

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۰۷:۰۹
شایان تدین