دچارِ تردید
دچارِ تردیدهای بزرگی شده ام؛ نسبت به خودم و دوستانم. نسبت به جایگاهی که دارم و دارند. تردیدهایی که از پسِ ذهن پیش تر آمده اند و توانِ بازپس بردنشان را ندارم. تردیدهایی عینی، طاقت فرسا و جان کاه.
تردیدها دو دسته اند: دسته ای مربوط به خود و عوالمِ ذهنی و شخصی تر. مربوط به علایق و سلایق و ترجیحات. مربوط به کاری که می کنم و خصوصا سرِ نوشتن، اکثر مواقع لزومی برای آشکاری ندارند و گاهی موتور محرکه اند یا حداقل موجب تحرک. دسته ای دیگر تردیدهای مربوط به موقعیت اند. تردیدهایی در رابطه. با زمین. با زمان. با خود. با دیگری. رابطه هایی عملی و جسمانی. رابطه هایی جاری. این یکی اگر از حدی بیشتر شود آزارنده است. پرخاشگری می آورد و قدمی به عقب می طلبد برای باز اندیشی و باز گُزینی. هر دوباره ای هم قربانی می گیرد. قربانیِ این میان ایده ها و آمال ها و اشخاص و رابطه هایند. این یکی تردید دشوار است و از جان می کاهد. حداقل حالا که طاقتم را بُریده است و از جانم کاسته است.
تردیدهایی از این دست حاصل چه اند؟ حاصلِ آنچه مستقیما بر سرم آمده. حاصلِ یک سری نگفتنی. دیده ام و نادیده نتوانسته ام بگیرم. مقداری از آن محضِ برخوردِ مستقیم با رذیلت هایی است که فراتر از کلمه شده اند و پیش تر حتی تصورِ رویارویی با چنین چیزهایی نداشته ام و حل شده پنداشته بودمشان. محک اما، تجربه است و نه دانایی. محک، رویارویی است و نه تصور. با این که می دانم شگفت زده می شوم. با این که می دانم سر خورده می شوم و با این که می دانم می بُرم. حدِ محدودی دارم، توانِ اندکی.
دچارِ تردیدهای بزرگی ام که دست و پنجه ام را نرم و گرم که نه، خونین و مالین کرده اند. تردیدهایی تیز که نباید و نمی شود اینطور لاینحل بمانند. باید کاری کنم و کم کنم و قربانی بدهم و قربانی بکنم.