پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

 آمده بودم. از شیراز به بندر. به مقصدی دیگر. تا برویم. دلم که مانده بود. مانده است. همیشه قسمتی ش. با دریا. با بندر. با همه اش. با همه شان. آزرده خاطر بودم از مسافر بودنم. در شهری که دوست اش می دارم. در شهری که هیچ چیز شروع نمی شود. هیچ چیز به پایان نمی رسد. از جمله دریا. که شروع نمی شود. به پایان نمی رسد. رسیده که بودم سرم قلقلکم می داد. سنگین بود. زل زده بودم به خورشیدِ بالاسرِ دریا. پس نمی گرفتم. خلاصه در کلمه که نه. در نگاه بلکه بگنجد. همیشه، پا که به این شهر می گذارم، همه چیز کافی به نظر می رسد. 

 مرگ اما پشتِ پا می زند. در بهت، در بی تفاوتی، پرتت می کند. می پرد. برنامه ریزی نمی فهمد. مرگ، نزاکتِ اجتماعی سرش نمی شود. روز و هفته و ساعت حالی ش نیست. همیشه حق به جانب است. تویِ ساحل. می نشینیم. تا هر کدام نظری بدهیم و تصمیمی بگیریم. مرگ اما می خندد. در دور دست. که دریاست. او به جای همه تصمیم می گیرد. ما همچنان مانده ایم. زنده ایم. به ساحل. با تلخیِ لبخندی که مانده است. به چهره هامان. در بهت، در بی تفاوتی. "مرگ" به جای ما تصمیم گرفته است. 

۱۳ بهمن ۹۴

بندر عباس 

۲ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۸
شایان تدین

 لبخندهایی که بر پهنایِ صورتِ من نمیگنجند. کلماتی که آشنا به دهانِ من نیستند. در "خلا" به نبودن ادامه میدهم. در بسترِ ناباوری از شن ریزه ها. نه نهایتی و نه بدایتی! نه اندک تمایلی و نه اجباراً سلوکی. جز خلا که هستُ دَوَران دارد جزیی از من در جریان نیست. افتاده ام بارها و خیزش، گنگیِ معصومانه ای ست، فروهشته در نگاهم.

 دیگری که میستاید، میستاند. جاذبه یِ طعم زیرکی زیرِ دهان، شدیدا گریزاستُ ردِّ زخمی برجا مینهد، درجا. نشان به آن نشان که فراترم از آنچه جریان است و فروترم از آنچه ثناست.

 نور! اندکی نور در ابعادِ ابهام. اندکی نور در ابعادِ تاریکی اگر افکنده بودم، از خود اگر کَنده بودمُ افکنده بودم، به چنین "خلا" و "نابودگی" کارم نمیکشید که شاد باد به راستی "شاد باد آنکه جایی در روشنای نور قدم مینهد."

 چیزی از راه ندانسته و راهی شدم. شرمَم همه از آن است که مومنم به بیراهه و به راه افتاده ام. از آنِ من نیست آنچه شنودم از لغرش هایِ مستمر و از آنِ من نیست آنچه برخاست از رعناییِ حماقت.

 "گورِ پدرِ تاریخ و تصویر!" نفوذِ نافذِ زیرچمشانه ام، چشمانی تر از آسمان استُ آسمانی تر از آبی. میلِ درّاندگی شواهد دارد خفه ام میکند و سکنای تاریخ گُزیده ام. "میدانم. میدانم. میدانم،" باد روزی خواهد آمد و همه یِ پیش انگاشت ها و همه ی فرهنگ را به قعر اندر خواهد برد. بادی از آن جرگه که به تمنا، وانهاده خود را به شعورِ عاطفی ام. وانفسایِ تن ام به تمناستُ به کناره ای، کنار نهاده اَم اش. شرمِ راه، نشانِ پیشانی ام و گرگی، مِهرانه، خفته پسِ نگریستنُ نگارشم. "گورِ پدر تاریخ و تصویر و دیگری." بیراهه ای مانده که رخنه میکند از این خلا به چشمه یِ چشمانیِ بدویت. به حیرت. به سرکشی. به آنچه نه نامی ست او را که نهادگیِ نام، کاهش آشفتگی ست و سراسیمگی، خاصیتِ بودن است. "خلا" است آنچه به سادگی نامی ش هستُ خلاص!

 کاویدنِ هزارتوهایِ شخصانه ام آرزوست. لبخندی می افتد و خنج میزند بر صورتم که نه از آن من است. اندکی حتا از آنِ من نیست.

 نیست

 که نیست 

 که نیست! 

 نه تصویری ست از من و نه شمایلی.

 حتا!

 

مهر 94 

۲ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
شایان تدین

 تصویر بر آمده از سایه است و زندگی در کرانگیِ مرگ ارزشی می یابد. هجاهای مضمر، آواها را هویدا میکنند و سفیدیِ کاغذ، بسترِ کلیتِ متن است.

 سخن از دو رویِ یک سکه نیست. سخن از تنازع و تضاد نیست. سخن از بستر است و پیدایش و پویش. سخن از  انتظام استُ خلاصه سخن از کاویدنِ درنگ هاست. نت های صدا دار به لطفِ سکوت جریان و عمق می یابند. کلمات زاده یِ درنگ هایند و درنگ ها زاده یِ کلمات. واقعیت نه مرزناپذیر که مرزگریز است. حین خواندن کتابهای اصیل، ناگفته ها به اندازه ی گفته ها اصالت دارند. و از همین جهت خواندن، علاوه بر کشف، بالقوه آفرینش است. بالقوه ارتباط است و قرارِ ملاقات. بالقوه حجمی ست که سطح، مسیر پر پیچ و خمش است.

 هر شخصی میتواند به شیوه ی خوش بخواند. به شیوه ی خودش گرفتارِ متن شود و مسیرِ خودش را پی ریزی کند. به جهان نویسنده نقب بزند و به جهان خودش. از جهان نویسنده بگریزد و از جهان خودش. هر کلمه راهیِ انسجام متن است و هر خواننده دری تازه به سمتِ متن. هر آنچه کاسته شده، هر آنچه پیراسته شده، هر آنچه اضافه، کلیدهایِ آفرینشِ خوانش اند.  

 کامو پیش از این، این همانیِ اندیشیدن و خلاقیت هنری را اینگونه موجز گفته بود که "اندیشیدن آفرینش نوعی جهان است". هم حالا اگر توامان به شیوه ی خاص خودمان کتابها را بخوانیم و بگذاریم کتابها به شیوه ی خاص خوشان ما را بخوانند، در سرورِ ارتباطی مبارک مشغولِ پی ریزیِ نوعی جهان و آفرینشی پیوسته ایم.

فرخنده باد!

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۰۷
شایان تدین

به ساعتها فکر میکنم. به دیوارهایی که ساعت ها آوندشان میشوند. وَ به سری که به هر تیک تاک، تکان میخورد. سیزده به در بود و من از خواب و خماری و مسکن به قصدی راهیِ خلوتِ شهر شدم. به خانه شان که رسیدم مثل هر دفعه شرمنده ی مهربانی شان شدم و مثل هر دفعه که لطفی میبینم از کسی ،از سرناچاری، بلاتکلیف و معذب بودم. آن قدر اما غم و غربت شان لطیف بود و آن قدر تنهایی شان صداقت داشت که نه تنها همراهیشان کردم بلکه با هر خاطره ای که میگفتند به اندازه ی خوشان حسرت میخوردم و اندوه میگرفتم.

تنهایی و بی رنگی. خلوت و خلاصه ی چندخاطره شدن. بی سرانجامی و از جان و تن دردکشیدن. همه و همه ی آنچه فکر میکنم و مینویسم کلیاتی اند که به دشواری بتوانند شمه ای از آن چه بر آنان گذشته و میگذرد را بیان کنند. نه بر آنان به تنهایی، که بر همه آنانی که ریاکاریِ خلوصِ خلوت را دریافته اند و تندی صراحتِ تنهایی را چشیده اند.

چهاردهِ فروردینی که گذراندم سیزده به دری بود که از سکوت و خلوت و گفتگو، غلطان غلطان به نافهمی من از ذوق زدگی مجازیِ مردمی رسید. و خلاصه سیزده به دری که من تنهایی دو تن را به آرامی شنیدم و باور کردم اما شادمانی هزاران هزار را بیهوده پنداشتم و تراژیک.

بامداد 14 فرودین 94

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۰
شایان تدین