پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوزان سانتاگ» ثبت شده است

 درد، عارضه ی تازه ای نیست. من که، در اضطرابی دایمی به سر می برم و مرض گونه، با لذت، موجد دردهای بسیاری در خودم بوده ام. درد، حتی عرض بر چیزی (تن) نیست. با کمی اغراق، درد را می توان اصلا علتِ وجودی دانست. با این همه دردی که طی این هفته کشیدم را ده سالی می شد نمونه اش را از سر نگذرانده بودم. (دهه بندی کردن شمارِ عمر هم از عارضات/ثمراتِ بیست سالگی است!) ورمِ دو طرفِ گلویم، راه بر حرف زدن، خوردن و حتی درست نفس کشیدنم بسته و هیچ کجای سر و صورتم در امان نمانده بود. بر همه ی این ها، تبِ شدیدی هم سوار بود.

 

 تب عموما بیماری شاعرانه ای تلقی شده است! خیلی شعرها در حالتی از تب و هذیان سروده شده اند. در ادبیاتِ خودمان نمونه ی برجسته اش از شاعرِ کم نشانِ عصر مشروطه به نامِ غنی زاده است که در دیار غربت (آلمان) در شرایط بحران روحی و جسمی با این مطلع سروده است: اینکه بینم عجبا تاب تب است  یا تصاویر هیولای شب است؟ و حقا که این شعرِ زیبا برجستگی های جالبِ توجهی دارد. قهرمان های رمانتیک هم در فراق و ناکامیابی تب می کنند و نامِ آنچه نوشته اند را هذیان می گذارند. خلاصه که تب هم مثلِ سفلیس، سل و چند حالت و بیماری دیگر با استعاره های پر سوز و گداز و دامنه دار، جا پای استواری در تاریخ ادبیات دارند. اگر اساعه ی ادب نباشد من هم در دورانِ دبیرستان و راهنمایی شعرهای بالا بلندی در حالتِ تب نوشته ام. تب، از یک دمایی اما که بالاتر برود، برای شخصِ مبتلا هذیان و توهم و تشنج دارد و برای اطرافیانش ترسناک است. این حالت را چند بار در کودکی من و خانواده ام تجربه کرده ایم. یاوه هایی که می گفته ام را آن ها بهتر یادشان مانده. آنها بودند که ترسیده بودند و هربار کار به بار و بندیل بستن و راهیِ بستک یا بندر شدن و گرفتنِ نوار مغزِ تازه می کشید. کارهایی که کرده ام هم گاهی جماعتِ خانه ی درندشت را بدجور ترسانده. یک بار، بعد از خوابی که دیده بودم، کاملا بی اختیار با دو زانو و همه ی سر و بدن به یک درِ سر تا پا شیشه ای که رو به حیاط بزرگ مستطیلی خانه ی پدربزرگم باز می شده پریده ام، افتاده ام توی حیاط و فریاد کنان برگشته ام به اتاق خوابم و جماعتی ترسیده آمده دور و برم را گرفته بودند و هذیان ها گفته ام از خونی که بر سر و روی همه ی آن ها می دیده ام و گریه کنان دامن مادرم را چسپپیده  التماس بخشش می کرده ام. تعجب این که آن حجم از شیشه هیچ آسیبی بهم نرسانده بود و خب در آن شرایط، تنها گزینه ی مطرح برای بسیاری، حلول جناب جن در من بود! از آن حادثه بیش تر از ده سال می گذرد. پیش از آن و پس از آن همیشه گلودرد و تبِ شدید همراه بوده با کابوس هایی که در بیداری می بینم. این چند روز، لحن ها و زبان ها کابوسم شده بودند. هر لحن و زبانی که می شنیدم و بیشتر اذیتم می کرد گلویم را بیشتر فشار می داد و نفسم را سخت تر می کرد. در یک نمایشِ طولانی هم، یکی یکی دوستانِ نزدیکم، پیش از مرگِ مقرر، آمده بودند عیادتم و برای هر کدامشان وداعیه ای سر دادم که بیشتر نیش داشت تا نوش. شاید چون دیگر داشتم می مردم و نباید چیزی ناگفته می ماند. به غایبانِ آن جمع هم در خواب فکر می کردم. صورتم از هر طرف تیر می کشید، گوشم عفونت کرده بود و فکر، این فکرِ سمجِ لعنتی، دست از سرم بر نمی داشت.

 

 هر کس دردهای مزمنِ خودش را دارد. شایع ترینشان برای من سردرد میگرنی است. سردرد کاری کرده که از خورشید بیزار باشم و حتی از هذیان های رایجم وقت تب، بد و بیرا گفتن به هر چراغِ روشنی است. عموما وقتی در خانه تنهام سعی می کنم چراغهایی را روشن نگه دارم که ازم دور باشند. چراغهایی که چیزهایی نشانم دهند اما توی چشمم نزنند. خلاصه که سردرد، آشکارا، حکایتِ بی امانِ زندگی من است. با آدم های زیادی، به ناچار، درباره اش حرف زده ام و برایم همیشه تعجب برانگیز بوده که آدم هایی هستند که منظورشان از سردرد، دردِ پیشانی است! در حالی که من همیشه این احساس مسخره را داشتم که لابد پیشانی بی حس است. در تلگرام که سرچ می کنم سردرد می بینم چه مکالمه های طولانی و بعضا جالبی داشته ام با آدم های مختلف درباره ی همین مرضِ مکرر، لاعلاج و قابلِ کنترل. سردرد، تا همینجای زندگی ام، نقش و تاثیر پر رنگی داشته. بد، آن روزهایی است که سردرد هر روزه می شود. نمی میری که. واقعا کسی را می شناسید از سردرد مرده باشد؟ فقط درد و درد و درد. نه کاری می شود کرد. نه می شود دید و نه طبعا خواند. فقط دلم می خواهد سرم را یکی مشت باران کند. یا بکوبمش به در و دیوار یا در شکلِ عاقلانه و ملایم ترش با دستمالی با قوتِ تمام ببندم و در تاریکی مطلق با غیظ تمام بفشارم به بالشت و خوابِ لامصب هم خبری ازش نباشد! من از سردرد حتی گاهی بالا آورده ام و گاهی کارم به بیمارستان و سِرُم کشیده است. بی احتیاطی های خودم دخیل اند اما اصلِ ماجرا خانوادگی است و میگرن دیگر در این روزگار، با درجه های مختلف، حتی شایع تر از سرماخوردگی است. بنابراین برای بسیاری امری روزمره است و جنبه ی ناگزیری از زندگی. بدی اش این است که نمی کشد و کم این دو عبارت را در دفترچه های مختلف با حروف درشت حک نکرده ام: جهنم یعنی سردرد. نه. سردرد یعنی جهنم! اما خوبی هایی هم دارد که از همانِ فکرِ سمجِ لعنتی کارها بر می آید. یکی اینکه خوش ترین لحظاتِ زندگی ام، لحظاتِ کناره رفتن سایه های سردرد از سرم و دیدنِ دوباره است. می بینی بی آن که سرت درد کند. چه کیفی می دهد! این لذت را دچارها فقط می توانند بفهمند و تجربه کنند!

 

 

 خلاصی من از این دردِ نامزمنِ ورمِ ملتهبِ گلو و جرقه های نامنظمِ سر و صورت و گوش نه از آمپول زدنِ پشتِ سرِ هم ممکن شد و نه از این درمانگاهِ خرابه، رفتن به آن بیمارستانِ درزگرفته. خلاصی با همان روش دردناکی بود که در همان بچگی هم جواب می داد. خیساندن یک سری پودرهای گیاهی و زردچوبه روی انگشت شصت و فرو کردن آن در حلق و فشار دادنِ آن با قوت روی تاولِ عفونی تا بترکد. وضعیتِ ترسناکی است. درد، کار به کجاها که نمی کشاند. چاره گر، عمه ی عزیرتر از جانم بود.  خلاصه که مَثَل این است که هر دردی درمانی دارد. من می گویم هر مثلی حق نمی گوید. خصوصا آن مَثَل ها که به نظر مو لای درزشان نمی رود چیزی را، روحیه ای را، ناکارگر، حقنه می کنند. دردِ لاعلاج فت و فراوان است و درمانِ دردِ نامزمن هم لزوما همیشه همان مسیرِ رایج و بسته ی بسته بندی شده و نسخه نویسی قالبی نیست. درد می تواند هویتی را بسازد. درد نه مایه ی فخرفروشی و نه در هر شرایط، عارضه ای بیکاره است که لاجرم باید سرکوب و برکنده شود.  آدم های زیادی می شناسیم که بیمای هاشان جزئی از شخصیت های پیچیده شان است. درد به قول حافظ، فکر چاره ساز و فکر جگر سوز می طلبد. درست! اما فکری که به قول سانتاگ درد را _بیماری را_ جزئی از تابعیتِ زندگی ببیند، در فهم و چاره گری می تواند اندیشه ها داشته باشد. والسلام!

   

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۶ ، ۰۴:۲۶
شایان تدین

  سوزان سانتاگ در جدال با مرگ ترجمه ای است از کتاب swiming in a sea of death به قلمِ دیوید ریف نویسنده ی ادبیات غیر داستانی و تحلیل گر سیاسی. در این فرصت او به شرح و تحلیلِ واپسین روزهای زندگیِ سانتاگ، رویارویی او با مرگ طی همه ی عمر و رفتارِ خودش در قبالِ مادرش، سانتاگ، می پردازد. او در نوشتن کتاب به حافظه اش اتکا نموده و این را صادقانه خودش معترف است که در روزهای واقعه آگاهانه یادداشتی برنمی داشته تا هیچ فاصله ی نوشتاری او را از واقعیتی که رخ می داد مصون ندارد.

 این کتاب را باید می خواندم نه به خاطر نوع نوشتنِ ریف و یا هنرِ تحلیل و نویسندگیِ او که _به نظرم بهره ی اندکی از موشکافی مادرش را دارد_ اما همچنان کتابی خواندنی است چرا که به هر حال دریچه ای است هر چند کوچک به زندگانی پر پیچ و خمِ یکی از خلاق ترین ذهن هایی که در قرنِ اخیر بر این کره ی خاکی زیسته و مصمم و مشتاق و موشکاف نیز زیسته.

 نوشتنِ ریف از جهتی شباهت به نوشته های سانتاگ دارد؛ نقل قول های فراوان که جانِ متن اند و مستقیما یا ضمنا تکرار می شوند. با این همه احساساتِ نویسنده در قبالِ مادرِ مرده اش عمومی است. پشیمانی و احساس گناه در برابر از دست رفتگانِ نزیک همیشگی است و غیر قابل اجتناب. به علاوه ریف مراقب می نویسد. سعی در توصیف زیاده از حد احساسات مادرش ندارد و بیشتر به خودش می پردازد. گاه حتی در درک وضعیت عاطفی، پیچیدگی ذهنی و واقعیات زندگی مادرش در می مانَد. مثلا آن که با همه نفرتِ سانتاگ از مرگ چطور خود بازدید کننده ی حرفه ای گورستان ها بود؟ یا چرا جمجمه ای را روی قفسه ی پشت میز تحریر، کنار خرده ریزهای هنری و عکس نویسندگانی که می ستود نگه می داشت؟ ریف در این مواجهه دچارِ احساس اجتناب ناپذیری است از کرده ها و نکرده هایش. احساس اجتناب پذیری که به نوعی جستجوی تقصیر می مانَد. او به دنبال سهمِ خودش در رویارویی مادرش با مرگ می گردد و آنچه در نهایت برایش می ماند یک سری پرسشِ بی پاسخ است از زبانِ یک بازمانده. در قبالِ این تردیدها اما منِ خواننده بی رحمانه فقط سانتاگ برایم جذابیت دارد و به دنبال چشم ها، دست ها، توان و ناتوانی او لا به لای متن می گردم و زیرشان خط می کشم؛ بر همانِ عادتی که اوی سوزان سانتاگ داشت: خط کشی های مفصل.    

 از لطایفِ خواندنِ این کتابِ 150 صفحه ای کمکی است که به مای خواننده در خوانشِ سانتاگِ نویسنده می کند. خاصه خوانشِ جُستار "بیماری به مثابه ی استعاره" و بسطِ آن مقال در کتابِ "ایدز و استعاره هایش". بیشترِ آنچه سانتاگ نوشته به زندگی اش مربوط است و کتاب مذکور، پیوندِ عمیق تر و جانی و جسمی تری با خودِ در جریانِ زندگی اش دارد و کتابِ ریف در درکِ موثرتر این پیوند می تواند یاری رسان باشد. تلاش بی وقفه ای که سانتاگِ ملحد و علم باور به ماندن در قلمروی ممکن ها انجام می دهد می تواند کلیدی باشد برای آنچه او درباره ی بیماری نه به عنوان تقدیر بلکه در مقامِ حقیقت و تابعیتِ بیماری در عصر حاضر می گوید. سانتاگ با همه شور زندگی و ترس و نفرتش از مرگ سعی می کند تحت هر شرایطی بقای خود را حفظ کند اما چاره چیست که مرگ ورای هر بیماری هیچ علاجی ندارد. حتی برای سانتاگی که از جهنم دو سرطانِ بدخیم سربلند به در آمده است و به خودش از این بابت می بالد.

 زندگیِ سانتاگ الهام بخش هر جستجوگری است؛ مرگِ او اما چنین نیست. چرا که به واقع مرگ الهام بخش نمی تواند باشد. خاصه در مصاف با آنکه مشتاق و مصمم به خواندن، دانستن و دیدنِ هر چه بیشتر در تقابل با نیستی زیسته و آشتی ناپذیر جان سپرده و چنان که ریف می نویسد: مرگش به هیچ روی مرگی آسان نبوده. جمله ی نهایی کتاب نیز نقل قولی است از خودِ سانتاگ. سانتاگی در حینِ فراز و نشیبِ زندگی و طردِ مرگ. نقل قولی از یادداشت هایش در روزهای شیمی درمانی در مصاف با سرطان سینه. او که خود را به دستِ شادی، آرامش و بردباری می سپارد می نویسد: بال هایت را بر دره ی اندوه بگستران. دکتر نیمر خطاب به دیوید ریف درباره ی آخرین روزهای زندگی سانتاگ گفته بود: ... او آماده ی مرگ نبود... به دنبال درمان می گشت، ترجیح می داد در تلاش بمیرد. خودِ این آیا می تواند الهام بخش بوده باشد؟ برای سانتاگ، اطرافیانش یا که برای ما؟ او فقط می توانست به قدم بعدی فکر کند. این مساله تا پایان راه صحت داشت

سوزان سانتاگ

۰ نظر ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۶:۱۹
شایان تدین

 "عکس ها افسرده اند." این وقتِ شب از کجا یادم به این جمله افتاده نمی دانم. آن چه مرا  به پیش می برد این روزها، سراشیبی است. سراشیبیِ ممتدِ تصاویر و اتفاقات. یکی پشتِ دیگری. اتفاق ها مرا در بر میگیرند و از سر می گذرانند. یکی پشتِ دیگری. کلمه ها نه. کلمه ها همه حقیقت اند. همه ی حقایق همیشه شنیدنی بوده اند. اما آنچه هست، تصاویرند و اتفاق. هر کدام در فایلی جاسازی شده  تا سر انگشتان من حسب الاتفاق کلیکی بزند و تتمه ی ماجرا. آن چه بر جا خواهد ماند دیگر مالِ ما نیست. از این سیلِ روزمرگی. سَیَلانِ خاطر. نتیجتا مشتی فکرِ جگر سوز برای شب. یک عالمه تصویرِ تیز هم تویِ لب تاب. عکس ها افسرده اند و یادم نمی آید کدام عالِمی چنین اندیشیده که خواب از سرم به در برده بدین بهانه. بهانه این است که حالا فقط ماجرا دارم. عکس ها طبیعی نیستند. درمانده ام می کنند.

 سراشیبیِ ممتدِ تصاویر و اتفاقات. چنین خواسته ام. هرگز همه جای دنیا نخواهم بود. همه ی آدم ها را نخواهم دید. همچنان که سانتاگ نوشته بود اما " ایتس آن مای لیست." زندگی از اتفاق به اتفاقی پیش می رود. در سیری نا مشخص. به سمت هدفی نا معلوم. " فقط می خواهم همه چیز معما باشد." آن چنان که هست! عکس ها اما درنگ اند. خلجانِ جان اند. رازهایی اند نه سر به مهر. درباره ی یادهایی که نداریم. و جرقه ها... عکس ها طبیعی نیستند. واقعیت سرشان نمی شود. بهتر است چیزی درباره شان نگوییم. وَ مثلِ تردیدهای همه ی نویسندگان بزرگ، مخفی نگهشان داریم. آن ها خصوصی ترین اشیاءِ مایند. در جهانی که مگر شیء نیست. آن ها خصوصی ترین اشیاءِ مایند نه در تماشایشان. نه حتا در زخمی که برجای نهاده یا می گذارند. بلکه در التهابی که ایجاد می کنند. التهابی برای جستجوی خودمان، تاریخِ نگاهِ خودمان. برای ردی که برجا گذاشته/نگذاشته ایم. ردی محو. همچنان که عکس ها شهادت می دهند.

  کاش همه چیز تنها به پیش می رفت. سراشیبی. اتفاقات و تصاویر. یکی پشتِ دیگری. 

۲ نظر ۲۲ تیر ۹۵ ، ۰۶:۰۳
شایان تدین

نمیدانم چه حکمتی ست که هر چه علم مجزاتر و تخصصی تر شد هنر گسترنده تر و فراگیرتر. عصر هنرمند تک ساحتی سپری شده و هر هنرمند، مدیایی ست در هر چارپوب. و هر چارجوب مدام گذراتر از قبل و گاه، پویاتر. انبان فرهنگی، انباشت گسترده ایست که زمین، زادگاه آن و انسان، خالق و منجی و باشنده و درهم شکننده ی آن است. و هر هنرمند، مدیایی ست دریچه وار. به سمت پریشانی کوچه ی بن بست خودش! وَ لاقید است و دِینی به گستردگی پیرامنش ندارد که خود گسترنده است. از تنبلی ست اگر نهایتی را بجوییم. اگر حد ایستایی را باور کنیم. گزندگی ست و حقارت، اگر چارچوبمان بپوسد و هم چنان مومن بمانیم. پذیرای پوسیدگی بودن، نه فروتنی که فرورفتگی ست. فرورفتگی در امن و امان دامان سیاهچاله. فروتنی، دریافت حد و حدود و جایگاه متغیر خود است و فروتنی، پذیرش ناتوانی شخصی ست. فروتنی درک هستی آلوده ی زمین است و درک ابتدای ویرانی. فروتنی، درک ابتدای فروتنی ست. ابتدای جزیی بودن. ابتدای جزیی متحرک و متغیر ماندن و مانده نشدن!

آن استحاله ی تصویری که پیش تر گفته بودم و آن سرنمونی که سانتاگ، خصلت مشترک همه هنرهای معاصر میداند در یکدیگر تنیده شده اند. هنرمند مستحیل در واقعیتِ تصویریِ نوین، خود تصویری تازه تر است. و این همه از آن خصلت مشترکی ست که "مدیا" نامیده ایم. 

 

از منظرگاهی که مرا وادار به پروراندن مدیا نموده، گفته ام و بسی بیش از این ها باید بخوانم و بیاموزم و بگویم. چه در خلوت و چه گپ و گفت و چه نوشتار!

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۰
شایان تدین

درباره عکاسی

نویسنده: سوزان سانتاگ

مترجم: مجید اخگر

نشر: نظر

قیمت: چاپ اول 12000 تومان

درباره عکاسی نه درباره ی عملِ عکس گرفتن بلکه درباره ی ماهیت تصویرِعکاسانه است. نه درباره ی ماهیتِ خودِ واقعیت که درباره ی واقعیت نوینِ نفوس و اجسام است که پدیداری اش ناشی از همان تصویر عکاسانه است و بلکه تصویر عکاسانه، همان واقعیت استحاله یافته ست. سوزان سانتاگ علاوه بر کنار هم نهادن دوگانگی های تاریخ عکاسی و تعارضات گفته های عکاسان به ماهیتِ واقعیت تازه ای که دیدن تشدید یافته پدیدآورده، میپردازد و به این هم بسنده نمیکند و از آن دریچه ای به کلیت جهانی واحد 

۲ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۱
شایان تدین