پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غلامحسین ساعدی» ثبت شده است

از جمع آوری این مطب بیش از یک سال می گذرد. منتشر شده در شریه ی 35 میلی متری، مجله کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال سوم، شماره ی پنجم، زمستان 96 و بهار 97 

 

به نام تقوایی

با یاد گوهر مراد

 

  در آن چه اهمیتِ و عزتِ بیشتری برایم دارد، ترس و وسواس بیشتری نیز کمین کرده است. از عمیق ترین حالات، کمترین ها را همیشه گفته ام و درباره ی آن ها که دوست تر می دارم، با دست و دلی لرزان تر نوشته ام. این خرده روایاتی که می خوانید، برگزیده ی پراکنده ای است از چند یادداشتِ مجزا. با موضوعاتِ محوریِ خودشان. که هر لحظه ازشان دورتر شدم و پراکندمشان شان در ذهن و زبانم. آخر، بابت قولی که دادم، با همه ی تاخیرها و عذرها، در فرصتی تنگ و اوضاعی شلوغ دست به انتخاب و نظمی زدم که بابِ طبعم نیست. عذرخواهم. و حتما روزی جبران خواهم کرد!

 

جنوب در فیلم های تقوایی

 

 حرف از جنوب در فیلم های تقوایی البته فراتر از این پنج فیلمِ اولیه است. منظور فیلم های نخل، باد جن، زار، پنج شنبه بازار میناب و اربعین است. نیز علاوه بر قصه های کیش و رهایی، جنوبِ همیشه محبوب، در فیلم های بلند و مجموعه داستان تقوایی نیز ردهای ماندگاری دارد. اما در همین آثار مستند و کوتاه نیز تقوایی، از امکاناتِ سینما، نهایت بهره ی خلاقه را برده است.

 بررسی و نظر انداختن بر این آثار نیز به دو گونه ممکن است. یکی به عنوانِ پیش متن، برای آثار داستانی و بلندِ بعدی و کشفِ نطفه های تصویری و محتوایی آثار بعد ترِ او. و دیگری قوت ها، کاستی ها و ارزش های مستقلی که هر یک دارند یا ندارند.  که خود این ارزش ها نیز بر دو دسته اند: ارزش هایی وابسته به زمان و مکان. و ارزش هایی با ماندگاریِ بیشتر که پیوند دارد به جنبه های هنری و خلاقه ی آن. در این نوشته سعی نموده ام، در حد توان، از هر دو دریچه، بر این آثار، نظرهایی بیندازم.

 

در جستجوی بیانی تصویری

 

 دو فیلم از این پنج، شیرین تر در زمان خودشان اند و غم انگیزتر در گذر سالیان. یکی نخل و دیگری پنج شنبه بازار میناب. هر دو گزارشی. نخل، روایتی است از حیات نخل و پرورش آن با تامل و ایجاز که گذرِ سالیان، گردی از حسرتی برقرار بر آن پاشیده است. حسرت و غمی که از تماشای نخل بر دل می نشیند ناشی از سال هایی است که موازی با در و دیوار و آسمان  بر سرِ مردمی خراب شد. از جنگ. و از خشکسالی. نخل، همچنین نخستین باری است که تقوایی از نریشن استفاده می کند و این خود یادآور تقواییِ نویسنده است. نویسنده ای جوان، با قلمی سرکش، موجز و مستعد. تصویر در همین فرصتِ اولیه ی کوتاه نیز کارِ خود را می کند. مابینِ هر فصل، هر بار که نریشن از رشد و پرورش ثمره ی نخل می گوید، آنچه می بینیم برش هایی اند از نحوه ی زندگی مردمانِ جنوب، چیدن خرما، صندوق چینی، بسته بندی، بازی، حمل بشکه های نفت، حصیر بافی، بالا رفتن از نخل، خرید و فروش و ... همه به برکت گرما، شرجی و آبِ آماده. غمی از تماشای آن در جان فرو می رود. از این که در ایران بعد از جنگ ده میلیون اصله درختِ نخل از بین رفت. در همان خوزستانی که نه به نخل زنده، که با آن نفس می کشید. ایران، دومین کشور خرماخیزِ جهان! و حالا که اصلا خرمایی کو که صادراتی باشد.. یکی از دلایل مهاجرت های فراوان و باقی بلایا. بگذریم! پس تصویر در این اثر، از کلمات جلوتر است. نریشن از پر آبی و رونق می گوید و تصویر از زحمت کشیِ مردم و عدالت. چنان که برابر نبودن آن آبادی با شکلِ زندگی مردم توجه هر تیزبینی را جلب می کند.  نخل، جغرافیای یکی از آثار درخشانِ داستانیِ تقوایی با مایه هایی سرشار و تکرار نشدنی، نفرینِ اوست. صحنه ی براندازی نخل، چند سالِ بعد، در آن اثر، تکرار شد. آنچه مهم تر به نظر می آید اینکه تقوایی سعی در بیانی تصویری، مستقل از کلماتِ راوی دارد. برش از کارخانه به درام ایرانول روی کولِ زن باربر را به یاد بیاوریم و نقشِ برش های اساسی را در کارنامه ی تقوایی پی گیری کنیم.

 

چند روایت معتبر از یک شهر

 

 نوشتن از باد جن، تمرکزی منحصر می طلبد. از بررسی چند روایت معتبر از داستان یک شهر. تا باد جن و ناخدا خورشید. راهِ دورِ دریا نیز مجموعه ای است از حسن بنی هاشمی که دو قسمت آن متعلق به همین جغرافیاست. یکی بندر لنگه و دیگری بندر کنگ. دو بندرِ پر خاطره در مخاطره ی سالیان. از داستان یک شهر احمد محمود و ماجرای تبعیدگاهی که در ناخدا خورشید تکرار می شود تا بانوی لیلِ محمد بهارلو. از این ها که بگذریم به اهل هوای ساعدی می رسیم. تقوایی همراه و آشنای ساعدی در آن پژوهش است که اگر نبود، بلکه چنین قرابت و متنی میسر نمی شد. بررسی آن کتاب و وضعیتش در امروزِ روزگار ما خود فرصت و مطلبِ مفصل جداگانه ای می طلبد. نیز در اینجا فرصتی برای وارد شدن به خود مساله ی اهل هوا نیست و تنها در یک جمله، این که، تقلیل دادن آن به یک مساله ی صرفا خرافی، ساده ترین شکلِ برخورد و ساده انگارانه ترین شکل برخورد است و تنها ارجاعتان می دهم به پژوهشِ ساعدی. وجه تمایزِ اصلی نگاه تقوایی از ساعدی اما در همین سطری است است که شنیده می شود. و "سنت سیاه که از تجربه ی گرسنگی سرشار است..." به واقع، وجهِ تمایزِ کارِ تقوایی از ساعدی در جراتِ قضاوت کردن است. بلکه اُنسِ بیشتر تقوایی با موضوع و سال های کودکی اش در این امر بسی نقش دارد. حال آن که برای ساعدی خودِ مساله غریب است و سعیش بر دیدنِ دقیق تر است. تقوایی اما نگاهِ خودش را  به مساله می بخشد. نگاهی اجتماعی، برخاسته از ایده ای که دارد. برش های پی در پی از سر افتاده پیرمرد به در و پنجره های شکسته و حفره ها و خرابه ها در حالی که اهل هوا به گازی (بازی) و آوازخوانی مشغول اند، تایید و تاکیدی است بر همین نگاه اجتماعی.

 

  جغرافیای ناخدا خورشید و آن دقت و پیراستگی و آن مایه از چینشِ درستِ تصاویر و اشیاء جز از دست آن که چنین گستاخ است به محلِ موردِ نظرش امکان پذیر نیست. تقوایی کودکی خود را در کوچه پسکوچه های دلمرده ی این شهر گذراند. با خاطراتی از جن و بادهای دریازده. در شهری که خانه ی بادهاست. آنچه خودِ تقوایی درباره ی باد جن می گوید، سال ها بعد، بر زبان ملول می نشیند در ناخدا خورشید. "آبادی به آدمیزاد آباده خرابه به جن." و خلاصه بندر لنگه، نه تنها جغرافیا، که نوعی جهان بینی در ذهن کودکانه ی او تثبیت کرد. بندر لنگه و تاریخ آن نوعی بستِ جهان بینی در پسکوچه های ذهن آدمیزادِ نگران است. و من نیز، که بخشی از خاطرات و ذهنِ کودکانه ام متعلق به آنجاست، خوب چنین چیزی را درک می کنم.

 

 باد جن از هر حیث فیلمِ ماندگاری است. پدیده ای را بررسی می کند که خود از جنبه های مختلفِ انسان شناختی، جامعه شناختی و روان شناختی و پژوهش های مربوط به موسیقی و تاریخ قابل بررسی است و خود، البته، پدیده ای است. نطفه های تصویری و محتوایی فیلم های تقوایی در این اثر قابل پیگیری اند. از جمله فهمِ بی نظیر او از فضا و معماری که سرایت پیدا می کند به  هر شهر و هر روستا و هر خانه ای. که تا آرامش در حضور دیگران، نفرین، ای ایران، ناخدا و کاغذ بی خط، همچنان، با حظِ فراوان، دیدنی و آموزنده اند. خاصه در میزانسن های پیچیده ی آثار بعدی او که اصلا به چشم نمی آیند. برخورد تقوایی با مکان، کلاس درس بزرگی برای هر مشتاقِ آموختنی است.

 

 باد جن، هم نشینی صدا و تصویر است. آن صدای مانای شاملو. آن صدای مرثیه سازِ مرثیه پرداز. ایگناسیوی لورکا را در خاطر دارم. در این بندر خرد و خراب... مرثیه ای برای یک شهر. صدایی که در سرم کوبیده می شود مدام. آوازی بر سرِ جنازه ها. و صداها که گزارش تصویر نیستند. بلکه بیانگر آن اند. و یادمان می آورد که سینما، مدیومی است بیانگر در قالب صدا و تصویر و همنشینی ها. و فیلم سازی که، پشتِ تصویرها، ایده ی خودش را به کار بسته. دست گذاشتن روی ویژگی های طبیعی یک مراسم ماورا طبیعی. "وقتی آدم می رود توی شور که زارش بگیرد و جن اش بگیرد برای من نشان دادن این ممکن نبود. بنابر این آمدم و خانه ی خرابش را نشان دادم و فکر می کنم جن او همین است." و نقشِ مونتاژ. از ویرانه های شهر به ویرانه های ذهن. و از تاریکی های شهر به تاریکی های ذهن.

 

 گفتار بر تصویر فیلم های تقوایی نوعی تاکید و آن هم نه تاکیدی گزارشی است. گفتاری است گاه درونی که بُعد می بخشد. عمق می دهد. و مثل موسیقی بیانگر عمل می کند.

 شیوه ی تاخیری تقوایی در نمایاندن تصاویر نیز یکی دیگر از آن چیزهایی است که بعدها در آثار بلندِ داستانی نیز با آن مواجه می شویم. اتفاقی می افتد (جزئی را می بینیم) بعد متوجه وضعیت و موقعیت می شویم. (زمینه، کل و ارتباط اجزا را می بینیم.)

 

 زار اما از جنس دیگری است. ماجرا همان است. این بار در یکی از روستاهای قشم. جنبه ی گزارشی اما در این یکی خیلی قوی تر است. تمهیدهای بصری اندکی نیز دارد البته. یکی آن که تصویر از سمت چپ وارد و در انتها در سیاهی سمت راست خارج می شود. و یا صدای بادی که حاکمِ شهرِ خاموشان است. و ساعتی که متوقف است در زار که قرینه ی ساعت در ابتدا و انتهای کاغذ بی خط را به یادمان می آورد. با این همه، در استقلال هنری، زار، هرگز به پای باد جن نمی رسد!

 

آیینی ها

 

 اربعین اثر دیگری است از همان سالیان که در بوشهر فیلمبرداری شده است. در این یکی، سینه زنی هیات مسجد دهدشتی، سنج و دمام هیات بهبهانی ها با نوجه خوانی بخشو و ثبت آن صدای ماندگار، ترکیبِ دلنشینی شده است. ترکیبی که گوشه هایی از زندگی در بوشهر را نیز در بر دارد. ثبت یک آیین که خود تبدیل به آیینی می شود. وجهی تماتیک که در تمرین آخر و تعزیه ی حر دلاور سال ها بعد برای ثبت در یونسکو تکرار می شود. سیالیتِ دوربین به سیالیت فضا می رسد. ذوق ورزی های بصری تقوایی همچنان ادامه دارد.

 

سال ها پس از طوفان

 

 کشتی یونانی بازگشتی است به جنوب محبوب در 125 نما. پس از سالیان و سالی پیش از کاغذ بی خط. 1377. از آنجا که طبعا، فیلمساز، با جغرافیای فیلمش آشنایی کاملی دارد، فیلمی است دیدنی و دقیق. فرصت کوتاهی است برای فیلمسازِ خانه نشین شده که نه، خانه نشین کرده، که صدای رسای خودش را دوباره از سر بگیرد. فیلم نما به نما قابل پیگیری و بسط است و این، آن کاری است که در جلسه ی نقدش، سالِ پیش، انجام دادم. بسط ایده ی مقوا و معناهای ضمنی آن. فیلم از لحاظ نگاه اجتماعی اش، یادآور باد جن است و مراسم زارِ دیگری نیز در این اثر باز سازی و گنجانده شده که تازگی، بدویت و جسارت آن اولیه ها را طبعا ندارد.

 

در نهایت

 

 اضافه می کنم جنبه ی دیگری را که می توان مستقلا بدان پرداخت. بررسی تنها کتاب داستانی او، تابستان همان سال. که آن نیز در جنوب می گذرد و هر چند خود همچنان دارای ارزش های فراوانی است، ریشه های آثار سینمایی او را نیز، خاصه ناخدا را، در بر دارد. جنبه های تصویری و ویژگی های روایی داستان های کوتاه او را، که خود تحت تاثیر همینگوی و ابراهیم گلستان است، می توان در فیلم ها مشاهده کرد. از جمله در زیاده گو نبودن. در شیوه ی تاخیری. و در درکِ درستِ وضعیتِ دراماتیک به جای توصیف و پُر گویی.

 

 مرور آثار اولیه و مستند ناصر تقوایی بر هیچ کس پوشیده نمی گذارد که او ناگهان به بلوغی که در شاهکارهای سینمایی اش می توانیم ببینیم و حظش را ببریم، نرسیده است. ناگفته نمانَد، پیگیری جنوب در آثار تقوایی پیگیری آن سینمای بومیِ وابسته به محیطی است که تقوایی خود از آن حرف ها زده و البته، قابلیت جهانی شدن را نیز داراست. درباره ی شخص شخیص خودش، مسیری، به گام های بلند، در میان وقفه های طولانی، از ناگزیریِ سرنوشت، طی شده است. با همتی بلندتر. و تیزبینی و هوشی منتظر. و البته حسرتی را در دلمان کاشته است از مردی که بارها خواست و کم تر توانست. با این همه کارنامه ی تقوایی هم چون زندگی اش، الگویی است در برابرمان. برای بهتر و درست تر دیدن، خلاقانه تر دیدن، درک درستِ زمانه و مدیومی که در آن طرحِ خلاقه مان را بریزیم و البته تن ندادن به هر وضعیتی که  تهی از خود و پوشالی می خواهدمان. تا باد چنین بادا!

۰ نظر ۳۰ آذر ۹۷ ، ۰۵:۳۳
شایان تدین

 صادره ام از بندر لنگه. دو مرتبه. از هفدهم مرداد هفتاد و شش تا بیست و پنجم خرداد هشتاد و هشت. به خیالِ خودم دو بار متولد شده ام و هر دو مرتبه در لنگه. شهرِ ارواح. شهری که بارِ سنگینِ فراموشی را حمل می کند و سنگین راه می رود. شهری که آدم هایش رهایش کرده اند. شاید هشتاد درصد مردم بومی شهر بندرلنگه به کشورهای حاشیه خلیج فارس هجرت کرده اند. "لنگه ای ها در مدت کوتاهی بندر را تخلیه کرده و به جاهای دیگری که امن تر بوده کوچیده اند. لنگه ای های قدیم هم اکنون تجار معتبر شیخ نشین ها و بحرین و بمبئی هستند." و خرابه هایی هنوز هست که خانه های اعیان بوده اند و قفل آهنی شان حتا دیگر پُکیده است. بندر لنگه شهری دچارِ سرنوشت است. و سرنوشت من به این شهر گره خورده است.

 اما اینک تجارتخانه ها و خانه های اعیانی رها شده از درون خرد می شوند و فرو می ریزند. سال ها پیش ثروت از این شهر گریخته است و غواصان تهی دست و جاشوان همچون خوابگردهایی درخرابه های خاطر خویش سرگردان اند. حالا هیچ کس به یاد نمی آورد. شنیده ها. حکایت ها شنیده می شوند.

 آن خانه ی یکی از پسکوچه های بازار قدیم را با ناصر دیدیم. آن آپارتمان قدیمی رنگ و رو رفته را. و خوب یادم آمد. خردادِ آن سالِ کذایی را. حال و هوایش را. دریا را. سبز را. گفت و شنود و شوق و ذوق ها را. و پیش بینی این را که چه می شود اگر نشود و میرحسین در نیاید از صندوق و اصلا مگر همچه چیزی ممکن است؟ و آشوب می شود اگر غیر این بشود. که شد. و بودیم. و دیدیم. و غلتید و خوابید و مرد. که می بینیم. که هستیم. خلاصه که آن روزها خوب به یادم باز آمدند.

 جنوبی ها کم خیالاتی نیستند و لنگه از خیالاتی ترین شهرهای جنوب است. همه خیال می کنند شهر سال هاست افتاده به دست موجودات اثیری که اگرچه همه جا هستند اما خب طبعا اینجا بیشترند. و از سال ها پیش بوده اند. رسومات غریب هم که کم ندارد. و چند فیلم و کتاب هم در آورده اند. نه به قدر لازم البته. از تقوایی تا بنی هاشمی. تا غلامحسین ساعدی و تک نگاریِ گرانقدرِ اهل هوا. خیلی ها این جا تبعید بوده اند یکی احمد محمود. و خیلی ها کودکی و نوجوانی شان گره خورده به این شهرِ اثیری. و نتوانسته اند از سنگینی اش کم کنند و ازش بگذرند. از ردی که این شهر برجا می نهد نمی شود به همین سادگی ها گذشت. اصلا نمی شود گذشت. و حالا من یکی از همین هام. درست که قدرِ این نام هایی که گفتم و در خاطرم است را ندارم اما به هر حال به قدرِ کوچکِ خودم. سهیمم. در خاطراتِ مشترکی که این بندر دارد و دیده یا ندیده ام. در دلِ خوشی که ازش نداشته ام و دلخوشیهایی که سنجاق شده اند به بر و بحرش. به خانه به خانه ی عمه ها و عزیزانم. به بادگیرها و خانه های دربسته ی اعیانی و بازار و دریا و حجمِ وسیعی از دلمردگیش. که از هیچ زلزله و طوفان و جنگی چنین چیزی بر نمی آید. که تنها بی آدمی ست که با یک شهر چنین می کند. آن هم شهری که روزگاری مهم ترین بندر جنوب بوده است. چند سِری. و هنوزم از مهم ترین گمرک های مملکت مان را دارد. سری به دهاتِ اطراف زدیم. به "گَشِه" و به "شِناس". که مشرف به دریایند و دریا عادتِ روزمره شان است. و گفتیم از تاثیری که ناگفته، ناشنوده دریا بر آدمی می نهد. آن هم روزمره اش. و دلِ تنگی که به بار می آورد. و سبکی و وسعتی که می بخشد. و این که " من به دریا نیندیشیده ام؟ فکرهای مرا دریا اندیشیده است." که شبِ قبلش دیده بودیم چند قسمت از مستند راهِ دورِ دریای حسن بنی هاشمی را. که دریغ جان و جهان بر او باد. که من از لنگه اش بیشتر خوشم آمد و به دلم نشست. و چقدر بلدی و سوادِ بصری دیدم در همین چند کارِ کوتاه و حیفم آمد و حیفم می آید و حیف هم از عاداتِ روزمره ام شده است. خلاصه که دریا آموختِ تن و جان می شود. نه در تماشایِ آنی. که در مقابله ی روزمره. و بی اعتنایی و کم محلی که گردنِ دریا ننداز. دیگر از حواسم افتاده و این حرف ها خام اند. که دریا تا آخرین قطره ی خونم رسوخ کرده و در ذره ذره ی پوستم رسوب کرده. و من که ام؟ که تنها به تمایش نشسته ام. مقابله با آن کارِ اهالیِ رسمیِ این دیار است. نه منِ مدعایِ مهجور. روستاهایی زیبا. شریف. با نخل هایی زنده و مرده که گاهی به موهای شانه خورده شبیه اند و گاهی به ماه. این چنین دور افتاده. این چنین غریب! با عاداتی که غریبه ها غریب می بینندش تازه اگر جرات و توانِ دیدار کنند.

 به آن صندلیِ خالی در حرکت، به آن شکستن مکرر شیشه های رنگی و آن مترسکِ نمای ابتدایی بر زمینِ بی کشت فکر میکنم . که تنها نشانِ دلمرده ای از روزهای خرمی بود. و هشدار برای من که به سرنوشت فکر می کنم. به سرنوشت خودم و بندر لنگه. شهری که در فراموشی محتومِ خود فرو رفته است.

 صادره ام از بندر لنگه. از هوایِ کم رطوب تر از بندرش. از لزجیِ هواش. از زیبایی و صراحتِ دریایش. دریا به این صافی ندیده ام. به این آبی. و ساحلش که هر باردستشان بیفتد بیشتر خرابش می کنند. بی آدمی ست دیگر. سری هم به کُنگ زدیم. از خوردنی های همیشه مطبوعش که بگذریم گذرمان افتاد به موزه ی مردم شناسی. چه موزه ای آقا. بودند. بود. خانه ای بود قدیمی. با همه ی آنچه خانه های قدیمیِ این منطقه دارند. با انواع و اقسام اسم هاشان که از یادِ من هی میگریزند و هی یکی باید باشد برشان گرداند. و گاهی اصلا نمی دانم و نمیشناسم. و وسایلی که اسبابِ دریا و خشکی این مردمان اند. بیشتر وابسته به آب. و کتابخانه ای آنطرفِ حیاط. تا جایی که توانستم گرد و خاک بر گرفتم از کتاب ها. که فقط لِمِز (موریانه) به جانشان نیفتاده بود و غریقِ غبار بودند. گندِ گند. کتاب بودند به هر حال و دلم به درد آمد. اگر چه نود درصدشان کمترین ربطی به محل شان و منطقه ی مان نداشتند و آنقدر پراکنده بودند که همینطور مبهوت مانده بودم. خلاصه که حیف از عاداتِ روزمره مان شده و ماندن در این حیف نه به صلاح است.

 بندرِ مرواریدهای غلتان. صدای هلهله و سرودخوانی از درون سفینه ای با بادبان های افراشته و تق تقِ چرتکه ی تجار در تصاویر نیست می شوند. مهاجرینِ دست بسته. پا بسته. مهاجرینِ منتظر. هندی و بلوچ و افغان. لنگه به خوبی نشان می دهد که ثروت تا جایی تحمل ماندن دارد که افزوده شود. وطنی برای خود نمی شناسد. و می تواند تا هر جا که اطمینان سلامت یابد بار سفر ببندد.

 گاهی انس ها یادم می رود. چه کنم دیگر. خاصیتی ست. نه که زایل شود و محو. هرگز. فقط یادم می رود و این موقع است که کسی باید تا ضربتی بزند و باز بروم توی خودم وَ گذشته ام. و واقعیتِ زندگی ام که چندان ربطی هم به واقعیت ندارد و همه اش علاقه است. میل و علاقه ی مفرط. و بی چارگی در سهیم بودن و هم سرنوشت بودن. در واقع بی چارگی در علاقمند بودن. همین روزها که زمان امانِ ناصر را گرفته لنگه هم گذرش به جان و گذر ما به کوچه ها و خیابان هاش افتاد. که زمان همینطوری که دارد کش می آید مثل تیر هم می گذرد. چه برسد به لنگه. که سه روزِ معمولی اش انگار که سه ماه. و حالا که کنارِ قفسه های کتابِ خانه ی هادی  دارم می نویسم از این ها می دانم که چقدر دلم برای هر چیزِ کوچکش تنگ شده است. انگار که سه ماه است برگشته ام بندر. حالا که آفتاب لا به لای پرده ی سفیدِ خانه افتاده به روی مبل و لب تاب و من و کتاب ها. و رامی کنار دستم است با گفتنی های ناگفته اش. و حسن از لای کتاب ها با چشمانِ نافذِ بی سویش سو سو می زند و ترانه های صالح به دهنم خوش افتاده به این فکر می کنم که چه کنم تا به دریغی دچار نشویم. مثل همه ی این ها و همه این جا. و آینه ی عبرت ننماییم. و آدمی باشیم. تا به قول ابرام دچار نشوم که " که ما/ دریغ بزرگ هستی بودیم/ و یادمان به خیر باد." تا از شر هر آنچه نباید خلاص شوم و راهم هموار گردد و حداقل کاری بکنم که خودم بدانم کاری کرده ام. و دست پشتِ دست بگیرم تا بلکه کسی دستم را بگیرد. و راهی بروم که فکرِ زندگی از سرم نپرد.

 صادره ام. دو مرتبه. از بندر لنگه. به شماره های 3430196272 و 88 س.

شهریور 95

۳ نظر ۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۴
شایان تدین