من دیوارهای کلاس را کثیف می کنم... عروض فرانسوی را هم خراب می کنم...
این نوشته بر 400 ضربه ی تروفو به همراهِ دو مطلبِ دیگر در رابطه با موجِ نوی فرانسه در 35 میلی متر، کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال دوم، شماره چهارم، دی و بهمن 95 منتشر شده است.
از اتفاقات خوب پارسال (منظور دو سالِ پیش است) کانون فیلم وعکس دانشگاه شیراز نمایشِ چهارصد ضربه و گفتگوی دوستانه پس از آن در لابی تالار فجر بود. کاری که پی اش را امسال در پخش جمعه ها گرفته ایم و با کیارستمی آغاز نموده و با هانکه و خودِ تروفو ادامه اش میدهیم. چهارصد ضربه را پیش از آن دیده بودم. پس از آن هم دیدم. ضربه ی اصلی اما سرِ همان پخش بود. اتومبیل به راه می افتد. موسیقی ژان کنستانتین مکرر می شود و در رفت وبرگشتِ دوربین، آنی همه چیز متوقف می شود. ثانیه ای بیش نیست و اشکی، قطره اشکی بیش نیست. آنتوان دوانل، پشتِ میلههای اتومبیلِ پلیس راهی دارالتادیب است و یک ساعت و نوزده دقیقه از فیلم سپری شده است. به شهر، به نور، به آزادی نگاه میکنم. پشت سرِ آنتوان، همراهِ نگاهِ اویم و چیزی در دلم میشکند. ذراتش به جانم می افتند و باید بگذرد؛ لحظاتی بگذرد تا اُختِ جانم شوند. آنتوانِ کوچکِ تودار، علی رغمِ انتظار، دست هایش را گره کرده به میله و گریه میکند. آزادی در برابرش است. آن را مستقیما می بیند و کاری از دستش بر نمیآید.
صحبتِ چهارضد ضربه که باشد می شود درباره ی نوجوانی گفت. درباره ی نافرمانی. در برابر مدرسه و معلم و پدر و مادر. می شود به نظام آموزشی فکر کرد و بازدارنده هاش. می شود از شهر گفت. از نور. از سینما. میشود از جزئیاتِ جان گرفته در ساختارِ فیلم نوشت و می شود از تاثیری گفت که این جزئیات بر عالمِ سینمای پس از خود داشته. می شود آن سکانسِ رودرروییِ دوانل با دوربین را به یاد آورد و کلمه به کلمه ی آن صداقت را. لحظه به لحظه ی آن جزئیاتِ رفتاری را. می شود هی به یاد آورد. تک به تک صحنه ها و شخصیتها را و دربارشان فکر کرد و نوشت و در میان گذاشت. می شود از کتاب نوشت و ادبیات. از بالزاک و آن پرستشکده ی کوچکِ خانگی. خلاصه که شدنی است از هر چیزی مربوط به تروفو نوشت. چه که چهارصد ضربه برای او فراتر از یک فیلم است. چه که فیلم های او از وصله زدن تکه های جمع و پراکنده ی زندگی اش نشات گرفته اند و علایق و سلایقش به خیلی از ماها مربوط است. فراتر از آن، غریبه نبودنِ آنتوان دوانل است. غریبه نبودن موقعیتِ دوانل. چه که ما هم تجربه های بیش و کم نزدیکی داشته ایم. اما در این فرصت محدود و در این نخستین یادداشتی که بر این فیلمِ محبوبم می نویسم ترجیحم آن است که تاکیدم بر عصیان باشد. عصاره ی موج نو (به گمانِ من) عصیان بود. عصیان علیه سینمای پدربزرگها. سینمایِ کرختِ درمانده یِ رسمی. سینمایی که نشانی از خشکیِ مدرسه ی آنتوان داشت. ردی از نفس تنگیِ خانه داشت. سینمایی که باید در برابرش داد و هوار به راه می انداختند. که تروفو به راه انداخته بود. مساله که فقط سینما نبود. خانه و مدرسه و دانشگاه و جامعه هم بود. عصیان در برابر هر آنچه باز می دارد. هر آنچه پس می زند. چهارصد ضربه با همه شخصی بودن و سادگی اش از دلِ همان جریان است که آمده و در واقع چراغ افروزِ آن جریان است. و آنتوان با همه تو داری اش علمدارِ عاصی آن جریان است.
"که چی؟ دو روزِ تمام عشق و حال کردم. الانم اگه فرصت گیر بیارم همینکارو می کنم." کَت-بسته برش گردانده اند. با سر و شکل درهم و کثیف. از پسِ میله های انفرادی در جواب یکی که می گوید شرط بسته که می گیرندش همچه جوابی می دهد. " که چی؟..."
حالا نویتِ آنتوان است. سرِ بازی فوتبال اوت را پرتاب می کند و به دو می افتد. حالا وقتِ عمل است. وقتِ در رفتن. وقتِ پشتِ پا زدن. وقتِ دریا؛ دوردستی که ذوقش را داشت. دوانل در می رود. بی آن که از رهاییِ خودش مطمئن باشد. مساله عصیان است. هر چه باداباد. آنتوان به دو وَ جیرجیرِ پرنده ها بلند. زیرِ پل. لای درخت. کنارِ چشمه. نفس نفس می زند و از رفتن باز نمی ایستد. می دود و می دود و می دود. دریا دریا دریا. دُورِ دوربین و آنتوانی که برای چند لحظه از دیدرس ما خارج می شود و نمایی از ابتدایِ دریا جایش را می گیرد. دوربین لحظه ای می مانَد و آنتوان هم. دستی به تنه می کشد و نفسی تازه می کند. می دود و می دود. از پله ها می آید پایین و چشمِ آنتوان به دریاست. چشمِ ما به آنتوان. می دود و می دود. موسیقی همان آشنای مکرر است. دریا همان دریای مد نظر است. همان امیدِ نهایی. پا به آب که میزند چشمش به ظرافت و ترس به آب است و پای زده به آبش. آنتوان اما بر می گردد. سرش را بر می گرداند. به نقطه ی نهایی. "چشم در برابر چشم". پشت به دریا. پشت به امید. همه چیز ناگهان نگه داشته می شود. این نگاهِ آنتوان دوانل است. اگر نگاهِ پائولای زندگی شیرین فلینی یادآورِ مهربانی و معصومیت از دست رفته بود؛ چشم های آنتوان، حتا اگر درمانده، یادآور عصیان از یاد رفته است.