صادره ام از بندر لنگه. دو مرتبه. از هفدهم مرداد هفتاد و شش تا بیست و پنجم خرداد هشتاد و هشت. به خیالِ خودم دو بار متولد شده ام و هر دو مرتبه در لنگه. شهرِ ارواح. شهری که بارِ سنگینِ فراموشی را حمل می کند و سنگین راه می رود. شهری که آدم هایش رهایش کرده اند. شاید هشتاد درصد مردم بومی شهر بندرلنگه به کشورهای حاشیه خلیج فارس هجرت کرده اند. "لنگه ای ها در مدت کوتاهی بندر را تخلیه کرده و به جاهای دیگری که امن تر بوده کوچیده اند. لنگه ای های قدیم هم اکنون تجار معتبر شیخ نشین ها و بحرین و بمبئی هستند." و خرابه هایی هنوز هست که خانه های اعیان بوده اند و قفل آهنی شان حتا دیگر پُکیده است. بندر لنگه شهری دچارِ سرنوشت است. و سرنوشت من به این شهر گره خورده است.
اما اینک تجارتخانه ها و خانه های اعیانی رها شده از درون خرد می شوند و فرو می ریزند. سال ها پیش ثروت از این شهر گریخته است و غواصان تهی دست و جاشوان همچون خوابگردهایی درخرابه های خاطر خویش سرگردان اند. حالا هیچ کس به یاد نمی آورد. شنیده ها. حکایت ها شنیده می شوند.
آن خانه ی یکی از پسکوچه های بازار قدیم را با ناصر دیدیم. آن آپارتمان قدیمی رنگ و رو رفته را. و خوب یادم آمد. خردادِ آن سالِ کذایی را. حال و هوایش را. دریا را. سبز را. گفت و شنود و شوق و ذوق ها را. و پیش بینی این را که چه می شود اگر نشود و میرحسین در نیاید از صندوق و اصلا مگر همچه چیزی ممکن است؟ و آشوب می شود اگر غیر این بشود. که شد. و بودیم. و دیدیم. و غلتید و خوابید و مرد. که می بینیم. که هستیم. خلاصه که آن روزها خوب به یادم باز آمدند.
جنوبی ها کم خیالاتی نیستند و لنگه از خیالاتی ترین شهرهای جنوب است. همه خیال می کنند شهر سال هاست افتاده به دست موجودات اثیری که اگرچه همه جا هستند اما خب طبعا اینجا بیشترند. و از سال ها پیش بوده اند. رسومات غریب هم که کم ندارد. و چند فیلم و کتاب هم در آورده اند. نه به قدر لازم البته. از تقوایی تا بنی هاشمی. تا غلامحسین ساعدی و تک نگاریِ گرانقدرِ اهل هوا. خیلی ها این جا تبعید بوده اند یکی احمد محمود. و خیلی ها کودکی و نوجوانی شان گره خورده به این شهرِ اثیری. و نتوانسته اند از سنگینی اش کم کنند و ازش بگذرند. از ردی که این شهر برجا می نهد نمی شود به همین سادگی ها گذشت. اصلا نمی شود گذشت. و حالا من یکی از همین هام. درست که قدرِ این نام هایی که گفتم و در خاطرم است را ندارم اما به هر حال به قدرِ کوچکِ خودم. سهیمم. در خاطراتِ مشترکی که این بندر دارد و دیده یا ندیده ام. در دلِ خوشی که ازش نداشته ام و دلخوشیهایی که سنجاق شده اند به بر و بحرش. به خانه به خانه ی عمه ها و عزیزانم. به بادگیرها و خانه های دربسته ی اعیانی و بازار و دریا و حجمِ وسیعی از دلمردگیش. که از هیچ زلزله و طوفان و جنگی چنین چیزی بر نمی آید. که تنها بی آدمی ست که با یک شهر چنین می کند. آن هم شهری که روزگاری مهم ترین بندر جنوب بوده است. چند سِری. و هنوزم از مهم ترین گمرک های مملکت مان را دارد. سری به دهاتِ اطراف زدیم. به "گَشِه" و به "شِناس". که مشرف به دریایند و دریا عادتِ روزمره شان است. و گفتیم از تاثیری که ناگفته، ناشنوده دریا بر آدمی می نهد. آن هم روزمره اش. و دلِ تنگی که به بار می آورد. و سبکی و وسعتی که می بخشد. و این که " من به دریا نیندیشیده ام؟ فکرهای مرا دریا اندیشیده است." که شبِ قبلش دیده بودیم چند قسمت از مستند راهِ دورِ دریای حسن بنی هاشمی را. که دریغ جان و جهان بر او باد. که من از لنگه اش بیشتر خوشم آمد و به دلم نشست. و چقدر بلدی و سوادِ بصری دیدم در همین چند کارِ کوتاه و حیفم آمد و حیفم می آید و حیف هم از عاداتِ روزمره ام شده است. خلاصه که دریا آموختِ تن و جان می شود. نه در تماشایِ آنی. که در مقابله ی روزمره. و بی اعتنایی و کم محلی که گردنِ دریا ننداز. دیگر از حواسم افتاده و این حرف ها خام اند. که دریا تا آخرین قطره ی خونم رسوخ کرده و در ذره ذره ی پوستم رسوب کرده. و من که ام؟ که تنها به تمایش نشسته ام. مقابله با آن کارِ اهالیِ رسمیِ این دیار است. نه منِ مدعایِ مهجور. روستاهایی زیبا. شریف. با نخل هایی زنده و مرده که گاهی به موهای شانه خورده شبیه اند و گاهی به ماه. این چنین دور افتاده. این چنین غریب! با عاداتی که غریبه ها غریب می بینندش تازه اگر جرات و توانِ دیدار کنند.
به آن صندلیِ خالی در حرکت، به آن شکستن مکرر شیشه های رنگی و آن مترسکِ نمای ابتدایی بر زمینِ بی کشت فکر میکنم . که تنها نشانِ دلمرده ای از روزهای خرمی بود. و هشدار برای من که به سرنوشت فکر می کنم. به سرنوشت خودم و بندر لنگه. شهری که در فراموشی محتومِ خود فرو رفته است.
صادره ام از بندر لنگه. از هوایِ کم رطوب تر از بندرش. از لزجیِ هواش. از زیبایی و صراحتِ دریایش. دریا به این صافی ندیده ام. به این آبی. و ساحلش که هر باردستشان بیفتد بیشتر خرابش می کنند. بی آدمی ست دیگر. سری هم به کُنگ زدیم. از خوردنی های همیشه مطبوعش که بگذریم گذرمان افتاد به موزه ی مردم شناسی. چه موزه ای آقا. بودند. بود. خانه ای بود قدیمی. با همه ی آنچه خانه های قدیمیِ این منطقه دارند. با انواع و اقسام اسم هاشان که از یادِ من هی میگریزند و هی یکی باید باشد برشان گرداند. و گاهی اصلا نمی دانم و نمیشناسم. و وسایلی که اسبابِ دریا و خشکی این مردمان اند. بیشتر وابسته به آب. و کتابخانه ای آنطرفِ حیاط. تا جایی که توانستم گرد و خاک بر گرفتم از کتاب ها. که فقط لِمِز (موریانه) به جانشان نیفتاده بود و غریقِ غبار بودند. گندِ گند. کتاب بودند به هر حال و دلم به درد آمد. اگر چه نود درصدشان کمترین ربطی به محل شان و منطقه ی مان نداشتند و آنقدر پراکنده بودند که همینطور مبهوت مانده بودم. خلاصه که حیف از عاداتِ روزمره مان شده و ماندن در این حیف نه به صلاح است.
بندرِ مرواریدهای غلتان. صدای هلهله و سرودخوانی از درون سفینه ای با بادبان های افراشته و تق تقِ چرتکه ی تجار در تصاویر نیست می شوند. مهاجرینِ دست بسته. پا بسته. مهاجرینِ منتظر. هندی و بلوچ و افغان. لنگه به خوبی نشان می دهد که ثروت تا جایی تحمل ماندن دارد که افزوده شود. وطنی برای خود نمی شناسد. و می تواند تا هر جا که اطمینان سلامت یابد بار سفر ببندد.
گاهی انس ها یادم می رود. چه کنم دیگر. خاصیتی ست. نه که زایل شود و محو. هرگز. فقط یادم می رود و این موقع است که کسی باید تا ضربتی بزند و باز بروم توی خودم وَ گذشته ام. و واقعیتِ زندگی ام که چندان ربطی هم به واقعیت ندارد و همه اش علاقه است. میل و علاقه ی مفرط. و بی چارگی در سهیم بودن و هم سرنوشت بودن. در واقع بی چارگی در علاقمند بودن. همین روزها که زمان امانِ ناصر را گرفته لنگه هم گذرش به جان و گذر ما به کوچه ها و خیابان هاش افتاد. که زمان همینطوری که دارد کش می آید مثل تیر هم می گذرد. چه برسد به لنگه. که سه روزِ معمولی اش انگار که سه ماه. و حالا که کنارِ قفسه های کتابِ خانه ی هادی دارم می نویسم از این ها می دانم که چقدر دلم برای هر چیزِ کوچکش تنگ شده است. انگار که سه ماه است برگشته ام بندر. حالا که آفتاب لا به لای پرده ی سفیدِ خانه افتاده به روی مبل و لب تاب و من و کتاب ها. و رامی کنار دستم است با گفتنی های ناگفته اش. و حسن از لای کتاب ها با چشمانِ نافذِ بی سویش سو سو می زند و ترانه های صالح به دهنم خوش افتاده به این فکر می کنم که چه کنم تا به دریغی دچار نشویم. مثل همه ی این ها و همه این جا. و آینه ی عبرت ننماییم. و آدمی باشیم. تا به قول ابرام دچار نشوم که " که ما/ دریغ بزرگ هستی بودیم/ و یادمان به خیر باد." تا از شر هر آنچه نباید خلاص شوم و راهم هموار گردد و حداقل کاری بکنم که خودم بدانم کاری کرده ام. و دست پشتِ دست بگیرم تا بلکه کسی دستم را بگیرد. و راهی بروم که فکرِ زندگی از سرم نپرد.
صادره ام. دو مرتبه. از بندر لنگه. به شماره های 3430196272 و 88 س.
شهریور 95