پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۵۰ مطلب با موضوع «تاثیرها و تاثرها، فکرها و احساسات و خلاصه در مقال نگنجیدنی ها» ثبت شده است

  در همه ی زندگی، نه راهِ پیشی دارم، داشته ام، نه راهِ پس. حال و هوای خوابگاه، اینجا، گرفته است. تلخ است. آرامشی دارد. که زهرِ مار است. به تردید افتاده ام. تیز. به همه ی از سر گذرانده ام، به دیده ی جسارت می نگرم. دلم افتاده، سینه ام سنگین است. گفته بود. چند روزِ پیش، در آمد و رفتِ سیاهی که "تو هم پُر نوسانی ها." به دیده ی تردید شنیده بودم. حالا که دچارِ اطوارم. "من ناگزیرم!" اشتباهِ راه اگر پشیمانم کند؟ من، گفته بودم "هر چه بیراهه، راه تر..." سردیِ هوا، رمقی بود به جانِ نزارم. از یادِ خستگی هایی که سر کشیده ام. درهایی که دیگران آتیه اش گفتند و بسته ام. یکی پس از دیگری، می بندم. بر سطحِ سیمانیِ روزگار کشیده می شوم. تا تباهیِ تمام فرصتِ بسیاری هست. برای همچنان پیش رفتن. همچنان فرو رفتن.

 کلمه ها، الفبای دریای من اند. ماهی، هر بار، سر به آب می کوبد. من، به کلمات. متواری. هر دو. صرفاً محضِ زنده ماندن. دور خودم می چینمشان. با آن ها ور می روم. خیال می کنم این جا، اگر مسکنِ دانشجویی ام بود. از شش ماهِ قبل. چقدر می توانست که متفاوت باشد، زندگی ام، در متنِ رابطه هام؟ طیِ همین شش ماه. شش ماهِ نا آزِگار. محسن از فکرم پرسید. فکرِ در جریانم. چیزهایی گفتم. چیزهای بیشتری نگفتم. حالام نمی نویسم. که همیشه، ضربه ی مهلک، به سکوتم وامی دارد. از تاثراتِ بزرگ، کمتر نوشته ام. در نوشتنِ آنچه بیشتر دوست می دارم هم، بیشتر ناتوانم. بر سفیدیِ صفحات، در دلِ تنهایی، بر یکدسته جاری بوده ام. "متوسط." و این میانمایگی، اگر که بدانی، مهیب است. عذاب تر آن که زبان، صرفا تسلیِ خاطر باشد و توهمِ شناخت. محضِ زنده ماندن.

 ول می کنم. که فراموش شوم. فراموشم کنند. بلکه راحت ترم. بغض اگر به موقع نترکد، به حرف نیاید، هر چه پیرتر شوی، تازه تر به سراغت می رسد. هر بار، بیشتر، گلویت را می فشارد. حالام نه. بگذار گلو گیر شود. گلو سوز. حالا بگذار در این تاریکی، کسی، تنی به من نزند. دستی به سر و رویم نکشد. یادی هم از من نکند. یادش هم نیفتم. می گذارم مسکوت بمانند. خاطره ها در خرام شان. زخم ها در لَهَب شان. هیچ کس سر از هیچ چیزی در نمی آورد. خاصه من. سر از غمِ هر شبی ام. که کم کم دارد، دارد به بلوغ، می رسد.

 

ولنجک

١٣ اسفند ٩٤

۳ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۶
شایان تدین

 مرگ برایش عادی بود. مثلِ پریدن ساری از درخت. مثلِ جویدنِ آدامسی تند. مثلِ طعمِ تلخِ لواشکی مانده. عادی بود. مرگ برای او به آن درجه از روزمرگی رسیده بود که برای سردارانِ میدانِ جنگ. "این یکی عباسه. اینا دوقلواَن. باباشونم مرده!" "یه خواهر دیگم داشتم. تازه به دنیا اومده بود که مرد." "تو سیدی؟ خب اونجا می کُشَنِت. داعش هم که بدتر." بچه بود اما. زیادی فراموش می کنیم بچه های کار هم در مرتبه ی اول، بچه اند. مثل هر بچه ی دیگری، در هر طبقه ی اجتماعی که باشد. مثلِ خواهرِ من. پسرِ شما. زندگی و شر و شورش از سر و رویش می بارید. سرخوش بود. باهوش. خوش زبان. مبادیِ ادب را می دانست. در انتخابِ کلمه ها دقتِ به جایی داشت. زُحَل. "می دونی که زحل قشنگترین سیاره ی کهکشونه؟" البته که قشنگ بود. خرگوش بود. با وجدی تمام. با دو سه دندانی که با هر لبخندش، جرقه ای می زدند. عینِ سارینا. که قشنگ است. خرگوش است.

 ده ساله می نمود. طیِ همین سال های بی مقدار، چه تجربه ها که از سر نگذرانده. از مرگ، که روتینِ روزمرگی ش است. از سرطان، توموری که برادرِ دوازده ساله اش دارد. "اونجاست. داره لواشک می فروشه." چشم هایش ضعیف به نظر می رسید. عینکِ امیرمهتی و محدثه را که امتحان می کرد، قند توی دلم آب می شد. سکه ی پانصدی را که نمی گرفت، از خودم و دغدغه هام خجالتم می آمد. هفت خواهربرادر بودند و سرنوشت هاشان دور بود از هم. فرسنگ ها دور! سه تاشان با عمو رفته بودند آلمان. این ها مانده بودند. با کهنگیِ لباس هاشان. چرکِ چهره شان. وَ جرقه های لبخندشان.

 می خواست که درس بخواند، اجازه نداشت. می خواست عینک داشته باشد، نمی توانست. بچه بود اما. همچنان بچه بود و باهوش. با شیطنت های کلامی و رفتاریش. از سر به سری که می گذارند هم می گفت. سر به سرِ آقایی که آنجا بود و کِش می رفتند، کلیدِ موتورش را. "خیلی اذیت ش می کنیم." خندیدیم. از سویدایِ جان خندیدیم. خوب که خندیدیم. وَ گفتم از دوستی که دارم. او هم افغانی ست و قرار بر رفتن دارند. آن ها هم آلمان. بد که گفتم! قول هم گرفت. از هر سه مان. که برگردیم. می بینیمش دوباره...

 ترحم، احساسِ بیهوده ای ست. به کاری هم که نمی آید. خودخواهانه هم که هست. با این وجود، ناراحتم. از کوچکیِ خودم. در برابرِ انبوهِ پیرامنم. از ناتوانیِ دست های سیمانیم در لمسِ تنهاییِ خودم. در لمسِ تنهاییِ دیگران. زحل، ستاره است. سیاره است. می درخشد. می تابد. با حلقه حلقه های نورانی. زیبا. کمتر از آن چه به انصاف، سزایش را دارد. سرزنده است و زندگی، بی امان است. عدل هم که گوهرِ گم شده ی هر قرنی ست. من تاوانِ این همه ناتوانی را چگونه بپردازم؟ دست به کدام شب بیاویزم و قبا بر کدام آسمان پهن کنم؟ که نمی شود. نمی توانم. به حالِ خودم. کوچکی ام. ناتوانی ام. حماقتم. دلم می سوزد و می سوزد و می سوزد. بیشتر و بیشتر و بیشتر!

۳ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۱
شایان تدین

... آن چه نگفتیم

کلمات سقط شده بودند

وَ سکوت مان،

                   مردار بود!


شیراز، دی 94

۲ نظر ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۲۹
شایان تدین

 دو سالِ پیش جایی نوشته بودم: ناله هایت را بلند تر کن/ فقط برای این که بنالی/ فقط برای این که گریه کنی/ گریه کن!

 

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۷
شایان تدین

 دل آزرده می شوم. آزردگی ام می مانَد. بیشتر از حرف ها. لبخند ها. فکر ها. آزردگی قوی تر است. سنگین تر است. جا می مانَد. جا می افتد. همین!

۰ نظر ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۲۳
شایان تدین

"چشماتو که ببندی چیزای خوشگلی می بینی. من همیشه ستاره می بینم."

"به ساعت نگاه کن. حالا چشماتو ببند. دستات هم بزار رو چشمات. چی می بینی؟ من یه گل می بینم با یه پروانه دور و برش. خوشگله نه؟ یه قلبم هست. با سیندرلا. خوشگله نه؟"

"صبح بیدارم می کنی. خودت بیدارم می کنی. میگی پاشو. پاشو بریم دو تایی با هم پارک. خب؟ باشه؟"

 

 لحظه ها حباب اند. می ترکند و حیف می شوند. همیشه ترسیده ام. می ترسم. از حافظه. از این که نکند یادم برود. خیلی روزها. خیلی حرف ها. خیلی فکرها. که می رود. حتما.

 ساز و کاری دارد لاجرم. لابد. بلکه خودش بداند. بهتر. ساز و کارش بلکه به کارم بیاید. سال ها که بگذرد بلکه دریابم. نمی دانم که. فعلا می ترسم. طبقِ روالِ معمولِ همه ی این سال ها. از یاد می ترسم. از فراموشی، بیشتر می ترسم. 

 

 

 دستم را گرفته بود. تنگ. بعد خوابید روش و همچنان گرفته بود. خواستم که بردارم، مقاومت نشان داد. یعنی که بیدارم. چند ثانیه گذشت. رهاش کرد. اجازه داد برش دارم. امشب، کلی حرف داشت. حرف هایی هم زد. که خجالتم داد. از سنگینی ام. از تخیلِ ناکارآمدم. ناکافی ام. از بندهایی که پیچیده به خیالم. سنگ هایی که افتاده بهش. به سقفِ تاریک_روشنِ اتاق چشم دوخته بودیم که می پرسید چی میبینی؟ ساکت ماندم. گفتم سارینا. که چیزی گفته باشم. "نه خب سارینا که نمی تونه اون جا باشه. مثلا پروانه ای. پرنده ای. شبنمی..." گفتم خب پرنده. که نمی دیدم البته. "مار. مار میبینم!" گفت. گفت. گفت.

 

 

 به کمیت دیده ایم. مدام. کودکی را. رشد را. تحول را. حال که می دانم. "کودکی مینیاتور بزرگسالی نیست." بلکه چاره ای ست. کمکی. در گریز از مخصمه ای که گرفتارشیم. باید بشناسیم. بفهمیم. آشنا شویم. با نوعِ متفاوتِ پردازشش. کیفیتِ دیگرگونش. باید گوش بدهم. به لحنِ سارینا. به حرف هایی که می زند. نه بیهوده، نه ساده انگارانه اند. نه تنها طبعِ طبیعی، نه تنها سبکی، سادگی، بی پیرایگیِ کودکی که هوش، هوشِ آن را باید نگه داریم. به یاد بسپاریم. به یاد بیاوریم. 

 

کودکی چاره ای ست. در گریز. در مصافِ حافظه.

 

بامداد 25 بهمن 94

شیراز

۲ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۰
شایان تدین

 آن ها که می ترسند از دست بدهند، برای ماندن و ماندگاری می خواهند، هر رسیدنی، زخمی شان می کند. هر دست یازیدنی، دل سوزشان. آن ها بزرگترین ترس ها را تجربه می کنند. در تجربه می مانند. در تجربه دفن می شوند. آن ها بهتر است که منتظر بمانند. برای همیشه!

 

23 بهمن 

بندر عباس 

 

* با خودم بودم لابد. بلکه منتظر بمونم بهتر باشه. یا که باید عوض شم. نه در حرف و کلمه. در پوست و استخون. 

۱ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۴۶
شایان تدین

بریده هایی از آخرین روزهای تابستان، از یادداشت های حوصله ندارِ نوت بوک گوشی، بی سر و ته:


 ...قیقاج قدم ها که موازیِ سنگلاخ می شوند، به راه می افتند، شگفتیِ چشم هام. در پیچ و خمِ مسیر...

به این که در حکمِ چشم ها، قلم بزنم...

زل زدن به سفیدِ گنبدِ برکه. به سبزآبِ تویِ آن. به تپه تپه های کوچکِ انباشته. زل زدن به پاهام. به آبیِ 

رنگ_پریده ی آسمان. به ماهِ بدرِ عصرانه. 

 دیروز هم، چنین حالی داشتم. همین ساعت بود دقیقا که دو دستم، بازیگوشانه، به کارِ لمسِ کناره های بند نافی بود. زیرچشمی هم، به تکانه های دو چشمِ بالاسر داشتم. به بی تابی و ناتوانیِ تنِ زیرِ سیلابِ انگشتام. وَ حالا که آب می شوند تکه تکه های نان در پیچشِ دهانم. می جوم و می بلعم. عینِ دیروز که چرخاندم و پیچیدم و بلعیدم. با ولعی تمام. درست در همین ساعت. 

 ...گریخته ام از تیزیِ آفتابِ شیراز به شرجیِ زادگاهم. به شوقِ تنهایی و خواندن و زیارت. به بازیافتنِ خاطره ها. به یافتنِ هر آنچه ندارم. گریخته ام از شروشورِ شهری که دوست اش می دارم به دلگرمی بی خیالِ زادگاهی که دوست اش می دارم. سفرِ من هجرتی بود از شهری که دوست می دارم. با وجودِ نامردمانش. شهری که به قولِ آن نویسنده ی مومن به کلام، چیزی فراتر از عطرِ بهار نارنج است و هوای کشاله ی زنی مستدام شده در کوچه باغ ها و خیابان هاش. با این همه، سمتِ دلتنگی ام به راه افتادم. در این سمتِ دریایی هم چیزی به اتمامِ لنگرانداختنم نمانده و به سفر ادامه خواهم داد. به سمتِ بی خاطرگی. به سمتِ خیابانی که فردوسی نیست و شهری که شرجی نمی فهمد.


 ...آب، طعمِ روزِ بارانی دارد و عطرِ خاک، نهایت عطری ست که خوشانه مشام را پر می کند. جریان همه ی زندگی اینجا تش-باد است. تش-بادی که بی وقفه می وزد و خنج  می زند نموریِ پوستِ تن را. تش-بادِ خاطر هم به موازاتِ هوا. که خاطراتِ خاکستری ست، سرچشمه اش. وَ روزانِ ترس و منتظرانگی، مقصدِ بلاتکلیف اش. به زردِ کهورِ رو به رو خیره می شوم. کهوری که خاله می گفت، چند روز پیش، از شدت باران و سنگ-باران به این حال و روزِ افتاده، افتاده است. و زل می زنم به آسمانِ رنگ-پریده ی پس زمینه. این جا همه چیز بوی خاک می دهد و زندگی به ریتمِ تش-باد در جریان است. نخلِ بلندبالا، رخوتی به چشم هام ساطع می کند. برمی گردم. به حیاطِ خانه ی مادربزرگ. که کبوترانِ صف بسته، حجمِ نگاهم را پُر می کنند و رنگ-پریدگی غروبِ پس زمینه شان، دلتنگی برای هیچ است. چند قدمی برمی دارم. می نشینم. چشم، نگه می دارم. می بندم. زل می زنم به زلالِ سیاه. پشت آن سیاهی، پشتِ فوجی از کبوتران، آسمان همچنان به غروب می گراید و عطرِ خاک، مشامم را پُر کرده است. تش-باد خنج می زند سر و صورتم را و آبِ دهانم، طعمِ روزِ بارانی دارد. 


شهریور ۹۴ 

لمزان 


 

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۸
شایان تدین

 دریا که بلغزد. به رفتارِ آدمی. نه می مانَد. نه می گریزد. هر آمدنی، رفتنی ست. هر آمدن، رفتن. از هر که آمد، چندی ماند، حرف هایی زد، رفتنی بر جا می مانَد. ردِّ سایه ای. سنگین. یادی که تیز است. نِشتَری که هر شبانه، سر به سرم فرو می کند. با سایه های مانده. با طیفی از اندوه. تلخ-شیرین. که نه ماندن دارد. نه گریختن. 

۱ نظر ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۵
شایان تدین

 زمستان نیامده بودم. برای نه سال. خُب کم نیست. آدم یادش می رود خیلی چیزها. هر فصل، هرجا، حال و هوای خودش را دارد. که متمایز است. از همان، در جایی دیگر.

 راستش ایمانم را به عطرِ گل از دست داده بودم. تا که آمدم. وَ مشامم سرشار شد. وَ دلم گرفت. وَ نفسم بند آمد. از چه؟ از عطر. از هوایِ محض. از راحتیِ رنگ ها. صحرا صحرا جو. دشت دشت شب بو و هِلوِل و گل ارِّه. بنفش و زرد و زرد. وَ سرمایی که خیلی چیزها یادم انداخت. خیلی! گفتن شان چندان ساده نیست و در فرصتی دیگر، در فرصت هایی دیگر، نقبی به شان شاید که بزنم . خلاصه نُه سال زیاد نیست. عمرِ آدمی که  هست! وَ من دلم تنگ شده بود که سوزِ سرمای زمستان، پرده ی یادهام را پاره کرد. پرده ی اشک هام را.  باد، حملِ خاطرات می کند و َ مگر آدمی، چیزی به جز یاد است؟ یادی که همچون فراموشی ست. ما را وامی دارد به زندگی. ما را وا می دارد به مرگ. وَ من طیِ همین یکی دو روز چشیدم. نفس کشیدم. زندگی را و مرگ را. 

 

۱۵ بهمن ۹۴

لمزان 

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۰
شایان تدین