پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۵۰ مطلب با موضوع «تاثیرها و تاثرها، فکرها و احساسات و خلاصه در مقال نگنجیدنی ها» ثبت شده است

 آمده بودم. از شیراز به بندر. به مقصدی دیگر. تا برویم. دلم که مانده بود. مانده است. همیشه قسمتی ش. با دریا. با بندر. با همه اش. با همه شان. آزرده خاطر بودم از مسافر بودنم. در شهری که دوست اش می دارم. در شهری که هیچ چیز شروع نمی شود. هیچ چیز به پایان نمی رسد. از جمله دریا. که شروع نمی شود. به پایان نمی رسد. رسیده که بودم سرم قلقلکم می داد. سنگین بود. زل زده بودم به خورشیدِ بالاسرِ دریا. پس نمی گرفتم. خلاصه در کلمه که نه. در نگاه بلکه بگنجد. همیشه، پا که به این شهر می گذارم، همه چیز کافی به نظر می رسد. 

 مرگ اما پشتِ پا می زند. در بهت، در بی تفاوتی، پرتت می کند. می پرد. برنامه ریزی نمی فهمد. مرگ، نزاکتِ اجتماعی سرش نمی شود. روز و هفته و ساعت حالی ش نیست. همیشه حق به جانب است. تویِ ساحل. می نشینیم. تا هر کدام نظری بدهیم و تصمیمی بگیریم. مرگ اما می خندد. در دور دست. که دریاست. او به جای همه تصمیم می گیرد. ما همچنان مانده ایم. زنده ایم. به ساحل. با تلخیِ لبخندی که مانده است. به چهره هامان. در بهت، در بی تفاوتی. "مرگ" به جای ما تصمیم گرفته است. 

۱۳ بهمن ۹۴

بندر عباس 

۲ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۳۸
شایان تدین

 محض این که یادم نرود. حوصله کنم. که وبلاگی دارم و قراری داشتم با خودم که بنویسم. این جا هم! تصمیم گرفته ام هر به چندی، بنشینم پشت کیبورد. بنویسم. همین جا برای همین جا. فعلا این طرف آن طرف، این شاخه آن شاخه های نوشتاری ام را می گذارم برای خودم. یا برای آن جا که می نویسم. و سعی می کنم بلاگ نویس باشم. اگر بتوانم. و بیشتر، منظم تر همین جا بنویسم. بی هیچ پیش فرضی یا مقصدی. محض نوعی تعهد که با خودم بسته بودم. 

۱ نظر ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۴:۰۲
شایان تدین

 _به چه دلت خوش است؟ به دستی که نفشرده ای و آغوشی که نسپرده ای؟ به دلی که ستاره چینِ خلوتِ رویاهاش استُ ستاره های مرده از آب میگیرد؟ به چه دلت خوش است شایان؟ به سفرِ بی انجام و شعرهای نا سرانجامت؟ به مانده های نوشتنایِ نهانت؟ به نخوانده های گوشه ی اتاقت؟ به دانشگاه و انزجارت؟ به لاقیدی و لاابالی گری کلامی ت؟ به بندِ سرسختانه ی اخلاقی ت؟ به ضعفِ بیشینه ات؟ به کمینه شرفی که به زندگی ات نداری؟

 دریا دور استُ تویِ مرتد، به عشقِ دورادورِ مسخره ات ایمان آورده ای. و هر روزه، بیشتر به رابطه های نداشته ت، دل میبندی!

 _به دیگری که جهنم است و جهنمی که دیگری ست، شبانه هایم، هدر میروند. به چه دلم خوش است؟ به غبار. به ابهامِ پیش رو. به نقطه ی ننهاده. به خطِّ آخر نرسیده. به دردی که توامان است و خیالی که بی امان است. به چه دلم خوش است؟ به اینکه _خب... نمیدانم. نمی فهمم. نمیشناسم!

 

دریا دور است

عشق، دورا دور است!

۵ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۵۷
شایان تدین

 چیزی از گناه کم نشده و ذره ای از تمایل هم. هر چه سر، بجنبانیم و چشم، فرو بندیم. هر چه پا، تند تر کنیم و زبان، بسته تر. کاستنی/بازیافتنی در کار نیست و برقعِ افتاده دیگر افتاده است. 

 ناگفته و ناشنیده، میدانم و میدانی چه را میگویم. آن سرخآلودگی مبرهن. آن هماره آشکارای خیال خودم/خودت. آن ستاره یِ تب آلوده ی نامیرا. آن نحس. آن نامبارک. آن بد.

 از آن "بد" نجواوار سخن سُرانده ام به سوی تو. تا سرسری حتا بنگری که مینگرم و نمیگذرم. قلندرم و سفره یِ رسوایی ام پهن است. به کارِ تماشایم و در هیبتِ بی کرانگی، مبهوت. چیده ام چندی از میوه های ممنوعه و میدانی و میدانم آن شاخسارِ منتظر را. آن کاش نابوده ای که شر و خیرش را دیگر نمیدانم. که راه، بیراهه است و هر چه بیراهه، راه تر. که دانسته ام، سودای خود فریبی ام نیست و هر چه هستم از برکتِ رسوایی و تماشاست. چیزی از گناه اما کم نشده و ذره ای از غریضه هم. نانوشته، خوانده ایم و نادریده، درانده ایم. خلوتی بوده ما را، بارها، که خیالی خوشانه، ربودتمان و زان پس، راه گریزی نداریم.

 خیال پرگرفته پرواز میکند و برقعِ افتاده دیگر افتاده است.

 

مرداد94

۱ نظر ۱۳ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۱
شایان تدین

 لبخندهایی که بر پهنایِ صورتِ من نمیگنجند. کلماتی که آشنا به دهانِ من نیستند. در "خلا" به نبودن ادامه میدهم. در بسترِ ناباوری از شن ریزه ها. نه نهایتی و نه بدایتی! نه اندک تمایلی و نه اجباراً سلوکی. جز خلا که هستُ دَوَران دارد جزیی از من در جریان نیست. افتاده ام بارها و خیزش، گنگیِ معصومانه ای ست، فروهشته در نگاهم.

 دیگری که میستاید، میستاند. جاذبه یِ طعم زیرکی زیرِ دهان، شدیدا گریزاستُ ردِّ زخمی برجا مینهد، درجا. نشان به آن نشان که فراترم از آنچه جریان است و فروترم از آنچه ثناست.

 نور! اندکی نور در ابعادِ ابهام. اندکی نور در ابعادِ تاریکی اگر افکنده بودم، از خود اگر کَنده بودمُ افکنده بودم، به چنین "خلا" و "نابودگی" کارم نمیکشید که شاد باد به راستی "شاد باد آنکه جایی در روشنای نور قدم مینهد."

 چیزی از راه ندانسته و راهی شدم. شرمَم همه از آن است که مومنم به بیراهه و به راه افتاده ام. از آنِ من نیست آنچه شنودم از لغرش هایِ مستمر و از آنِ من نیست آنچه برخاست از رعناییِ حماقت.

 "گورِ پدرِ تاریخ و تصویر!" نفوذِ نافذِ زیرچمشانه ام، چشمانی تر از آسمان استُ آسمانی تر از آبی. میلِ درّاندگی شواهد دارد خفه ام میکند و سکنای تاریخ گُزیده ام. "میدانم. میدانم. میدانم،" باد روزی خواهد آمد و همه یِ پیش انگاشت ها و همه ی فرهنگ را به قعر اندر خواهد برد. بادی از آن جرگه که به تمنا، وانهاده خود را به شعورِ عاطفی ام. وانفسایِ تن ام به تمناستُ به کناره ای، کنار نهاده اَم اش. شرمِ راه، نشانِ پیشانی ام و گرگی، مِهرانه، خفته پسِ نگریستنُ نگارشم. "گورِ پدر تاریخ و تصویر و دیگری." بیراهه ای مانده که رخنه میکند از این خلا به چشمه یِ چشمانیِ بدویت. به حیرت. به سرکشی. به آنچه نه نامی ست او را که نهادگیِ نام، کاهش آشفتگی ست و سراسیمگی، خاصیتِ بودن است. "خلا" است آنچه به سادگی نامی ش هستُ خلاص!

 کاویدنِ هزارتوهایِ شخصانه ام آرزوست. لبخندی می افتد و خنج میزند بر صورتم که نه از آن من است. اندکی حتا از آنِ من نیست.

 نیست

 که نیست 

 که نیست! 

 نه تصویری ست از من و نه شمایلی.

 حتا!

 

مهر 94 

۲ نظر ۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۰:۲۹
شایان تدین

نمیدانم چه حکمتی ست که هر چه علم مجزاتر و تخصصی تر شد هنر گسترنده تر و فراگیرتر. عصر هنرمند تک ساحتی سپری شده و هر هنرمند، مدیایی ست در هر چارپوب. و هر چارجوب مدام گذراتر از قبل و گاه، پویاتر. انبان فرهنگی، انباشت گسترده ایست که زمین، زادگاه آن و انسان، خالق و منجی و باشنده و درهم شکننده ی آن است. و هر هنرمند، مدیایی ست دریچه وار. به سمت پریشانی کوچه ی بن بست خودش! وَ لاقید است و دِینی به گستردگی پیرامنش ندارد که خود گسترنده است. از تنبلی ست اگر نهایتی را بجوییم. اگر حد ایستایی را باور کنیم. گزندگی ست و حقارت، اگر چارچوبمان بپوسد و هم چنان مومن بمانیم. پذیرای پوسیدگی بودن، نه فروتنی که فرورفتگی ست. فرورفتگی در امن و امان دامان سیاهچاله. فروتنی، دریافت حد و حدود و جایگاه متغیر خود است و فروتنی، پذیرش ناتوانی شخصی ست. فروتنی درک هستی آلوده ی زمین است و درک ابتدای ویرانی. فروتنی، درک ابتدای فروتنی ست. ابتدای جزیی بودن. ابتدای جزیی متحرک و متغیر ماندن و مانده نشدن!

آن استحاله ی تصویری که پیش تر گفته بودم و آن سرنمونی که سانتاگ، خصلت مشترک همه هنرهای معاصر میداند در یکدیگر تنیده شده اند. هنرمند مستحیل در واقعیتِ تصویریِ نوین، خود تصویری تازه تر است. و این همه از آن خصلت مشترکی ست که "مدیا" نامیده ایم. 

 

از منظرگاهی که مرا وادار به پروراندن مدیا نموده، گفته ام و بسی بیش از این ها باید بخوانم و بیاموزم و بگویم. چه در خلوت و چه گپ و گفت و چه نوشتار!

۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۰
شایان تدین

 مرزهای جغرافیایی و سیاسی. مرزهای قومیتی و جنسیتی. مرزهای علمی و فرهنگی. مرزهای احساسی و اخلاقی. شخصی و عمومی. و خلاصه همه ی مرزها اعم از مریی و نامریی، در نهایتِ خویش ابزار سهولت اند و نه واقعیتی غیر قابل اجتناب. ما حیات بخش آنانیم و تابعِ و مومنِ آنان شدن نقضِ غرضی نابخشودنی ست.

 طبیعت(واقعیت) مرزگریز است و در گستره اش اکثریت/اقلیت هیچ معنایی نمیتواند داشته باشد. طبیعت صریح استُ بی اعتنا. و همگان، باشندگانی اند در او. هر یک به اندازه ی خودشان. در چنین واقعیتِ بی پرده ای نه عدالت تعبیه شده استُ نه ارزش بخشی. و نه حتا سعادت که البته آن سخن دیگری ست. مرزها پدید آمده اند. پدیدشان آورده ایم تا نهایتا انتظامی باشندُ سهولتی. به کارمان بیایند و به کارشان ببریم. لزوما برای آنچه لزومتیش در کار است. تا سهل تر طبقه بندی کنیم و هموارتر پیش برویم. همین مفهوم(طبعا انتزاعی) بازیچه ها ساخته از آدمیان. چه خون ها ریخته و چه انزجارها افراشته. مرزها انگیزاننده ی آشوب گشته اند. مرزها سلاحِ سرکوب گشته اند. قریب ترین فاصله ها را میدان نبرد کرده و به انبوهی حقی دروغین داده که ارزش بگذارند و قضاوت کنند و نفرت بورزند. چه سرزمین ها و چه دین ها و چه مکاتبی از آن روییده و به آن برگ و ثمر بخشیده اند. فراخنای طبیعت/واقعیت اما صریح است. در آن چه هست صریح است. اکثریت/اقلیت نمیفهمدُ غلامِ هیچ اصلِ ناپیدایی نیست.

 نبرد با صراحتِ واقعیت/طبیعت، استراتژی مردمان حقیر است. حیات بخشیدن به خط کشی ها و تسلی جستن در آن عملِ پستی ست. میتوان پذیرا بود و کوشا بود. در آنچه هست و در آنچه پدیدآورده ایم. میتوان جُست و جَست و آفرید و البته هنوز میتوان بت شکن بود و هر مرز، بتی ست که تاریخ گویایِ آن است که اتفاقا چه واقعه ها از اوست.

 پذیرای طبع جانانه ی هستیِ خود بودن. گویا و شنوا و بینا بودنُ دست سودن. در آن چه آشکاراست. در آنچه ضمیر است. نوشیدن چشمانیِ آسمانی که آبی ستُ آبی، غایت بودنشُ واقعیت مادرش است. نیوشیدنِ جانانِ جهانی که فراموشیِ مرزهاستُ پذیرفتن ابتدایِ فاصله ها. پذیرای طبع جانانه ی هستیِ خود بودن. هستیِ بی اعتنایی. هستیِ ضعف. هستیِ زخم. هستیِ واقعیتی که نه مرزناپذیر که مرزگریز است. و این ابتدای درکِ هستیِ آلوده ی زمین است. و این ابتدای ویرانی ست. و این ابتدایِ صراحت است. و این ابتدای دوست داشتن است. و این ابتدای شادمانی ست. 


تیر 94
۱ نظر ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۵۶
شایان تدین

سفر وسوسه است و تهران، مقصد وسوسه برانگیزی ست. خاصه آنکه اندک زمانی مانده تا سکونتِ دانشجوییِ من در آن کلانشهرِ بی در و پیکر. 

سفرِ 7 روزه ای را که با نیما و امیرحسین توکل پشت سر گذراندیم مانندِ هر سفرِ دیگری، فراز و فرودها داشت. شور و شوق در بر گرفتمان. کلافگی و رخوت هم. فیلم های جانانه ای دیدیم. فیلم های بی سر و تهِ عذاب آور هم. مهربانی دیدیم. -گر چه اندک- پریشانی و خصم هم. پیروزی و شادمانیِ پسین اش را احساس کردیم. شکست و ناراحتی را هم. 

خلاصه تجربه ای ناکافی اما گرانبها بود. تجربه ی رویارویی با جبرهای کلانشهری که انبوهِ جمعیت اش، برقراریِ ارتباط را دشوارتر از آنچه متصور بودم، کرده است. تجربه ی تماشای اولین تیاترِ زندگی ام -که نیما آن را صادقانه ترین هنر میداند- و نقشْ خاطرگیِ حسن معجونی. تجربه ی گذراندن فاصله های مکانیِ طولانی و ادراک نه چندان عمیقِ فاصله های ی بزرگِ اقتصادی و احساسی. و البته تجربه یِ حجیمِ بیگانگی.

حینِ این کلام آن کلام هایِ خودمانی با دوستان، دلایلِ قانع کننده ای آورده ام برای انتخابِ رفتنم به تهران. -قانع کننده لااقل برای خودم- بدیهی ست که بی تجربه ام اما انتخابم ناشی از بی تجربگی نیست. این دو سفرِ اخیر هم اگر چه بسیاری خیالاتم را فروریخته لیکن دلایلِ مرا مستحکم تر نموده اند. انتخاب رفتنِ من، کاشفانه است. از کشفِ فرصت های بیشمار گرفته تا کشفِ پتانسیلِ با دیگری ُ تنهاییِ خودم. رفتنِ من، انتخابی از سرِ جبر است. انتخابی که زاییده ی شوقِ دوردست ها و شهوتِ آموختن است. انتخابی ست دشوار اما شدیدا خودخواهانه. وَ من این دشواریِ خودخواهانه را شدیدا میپسندم.

تهران، شهر هیبت است. کاونده میخواهد و هوشیار. یک مسیر است با دو مقصد. یکی به سمتِ خشنودی و دیگری به سمتِ تباهی. و هر مقصدش خود پلکانی دیگر دارد. جوینده آن است که فرازِ آن همه سیاهی، خلوت و خلاصه ای یابدُ پله پله بیافریند. تا خود لحظه چگونه پیش آید. من اما نه چندان هوشیارم و نه چندان زوداُخت. بیگانه ای مداممُ به گمانم  همیشه در تهران مسافر خواهم ماند. تا خود لحظه چگونه پیش آیدم.


۴ نظر ۲۳ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۵
شایان تدین

به ساعتها فکر میکنم. به دیوارهایی که ساعت ها آوندشان میشوند. وَ به سری که به هر تیک تاک، تکان میخورد. سیزده به در بود و من از خواب و خماری و مسکن به قصدی راهیِ خلوتِ شهر شدم. به خانه شان که رسیدم مثل هر دفعه شرمنده ی مهربانی شان شدم و مثل هر دفعه که لطفی میبینم از کسی ،از سرناچاری، بلاتکلیف و معذب بودم. آن قدر اما غم و غربت شان لطیف بود و آن قدر تنهایی شان صداقت داشت که نه تنها همراهیشان کردم بلکه با هر خاطره ای که میگفتند به اندازه ی خوشان حسرت میخوردم و اندوه میگرفتم.

تنهایی و بی رنگی. خلوت و خلاصه ی چندخاطره شدن. بی سرانجامی و از جان و تن دردکشیدن. همه و همه ی آنچه فکر میکنم و مینویسم کلیاتی اند که به دشواری بتوانند شمه ای از آن چه بر آنان گذشته و میگذرد را بیان کنند. نه بر آنان به تنهایی، که بر همه آنانی که ریاکاریِ خلوصِ خلوت را دریافته اند و تندی صراحتِ تنهایی را چشیده اند.

چهاردهِ فروردینی که گذراندم سیزده به دری بود که از سکوت و خلوت و گفتگو، غلطان غلطان به نافهمی من از ذوق زدگی مجازیِ مردمی رسید. و خلاصه سیزده به دری که من تنهایی دو تن را به آرامی شنیدم و باور کردم اما شادمانی هزاران هزار را بیهوده پنداشتم و تراژیک.

بامداد 14 فرودین 94

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۰
شایان تدین

درباره عکاسی

نویسنده: سوزان سانتاگ

مترجم: مجید اخگر

نشر: نظر

قیمت: چاپ اول 12000 تومان

درباره عکاسی نه درباره ی عملِ عکس گرفتن بلکه درباره ی ماهیت تصویرِعکاسانه است. نه درباره ی ماهیتِ خودِ واقعیت که درباره ی واقعیت نوینِ نفوس و اجسام است که پدیداری اش ناشی از همان تصویر عکاسانه است و بلکه تصویر عکاسانه، همان واقعیت استحاله یافته ست. سوزان سانتاگ علاوه بر کنار هم نهادن دوگانگی های تاریخ عکاسی و تعارضات گفته های عکاسان به ماهیتِ واقعیت تازه ای که دیدن تشدید یافته پدیدآورده، میپردازد و به این هم بسنده نمیکند و از آن دریچه ای به کلیت جهانی واحد 

۲ نظر ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۱
شایان تدین