پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

این نوشته در 35 میلی متر، کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال دوم، شماره چهارم، دی و بهمن 95 منتشر شده است. در نوشتنِ این مختصر از کتاب موج نو سینمای فرانسه، ژان لوک دوئن، قاسم رویین، انتشارات نیلوفر بهره ی بسیار برده ام و جداگانه به معرفی آن  نیز پرداخته ام.

"موج نو اولین تجلی آگاهانه و عمومی نسل فیلمسازان آماتور بود."

میشل سیمان

 

 موج نو نام و عنوانی است برای یک جمع. جمعی فارغ از زیبایی­ شناسی منحصر یا ایدئولوژی یگانه. جمعی متشکل از چند جوانِ عاصیِ خسته از سینمای سنتی که مهم ترین وجه مشترکشان همین عصیانشان است. عصیان علیه سینمای مسلط. "سینمای کیفیت". سینمای سنتی. عصیانی که بیش از هر چیز به ارتقای خودشان انجامید. ارتقای نسلی که معتقد بودند سینما زیادی آکادمیک شده­ است. آن­ها می­ گفتند سینما دارد راه خودش را می­ رود و زندگی راه خودش را. جوهره­ ی اندیشه ی موج نو همین بود: ساختن فیلم متفاوت با سینمای سنتی. شمار شیوه ­هاشان هم در شمارِ فیلمسازان­شان بود. کایه دو سینما به شدت متکثر بود. مبنا هم ساده بود: با حداقل نور و دکور طبیعی هم می شود فیلم ساخت.  

 دست­ به قلم بودن وجه مشترک دیگر همه ی آن­ هاست. تروفو، گدار، ریوت، رومر، شابرول... همگی منتقدانی بودند که " با تهور و تمرد به جرگه ­ی فیلمسازان گام­ نهادند."  ریوت جستار­نویس قهاری بود. گدار شاعری با منش فیلسوفانه بود. تروفو به رمان نویس ها می­ مانست و رومر یک دانشگاهی بود. قرار اما بر این بود که فیلم بسازند. بر حول آهن­ ربای کایه دو سینما گرد آمده­ بودند. با نقد نویسی در واقع در جستجوی راه و روش آینده­ ی سینما هم بودند. می ­خواستند تنها آن چه را بسازند که قابلیتِ عینیت پذیرفتن داشته باشد و البته در گسترش این قابلیت بکوشند. چرا که سینمای مولف یعنی همین. هر کدام صد­ها فیلم دیده­ بودند. از سینمای تجاری آن دوره متنفر بودند و به فیلمسازان بزرگ آمریکایی و نئورئالیست­های ایتالیا و رنوآر و برسون و کوکتو عشق می ­ورزیدند. آندره بازن برشان تاثیر نهاده­ بود. چه در مرابطه ­ی مستقیم و چه از طریقِ نظریاتش. با این همه فیلمسازن موج نو شبیه هم نبودند. به هم کمک می کردند و هر یک راه خودشان را می رفتند. تاثیراتِ مشترکی پذیرفته بودند. بی پولی و نداشتن امکانات همگی­شان را در بر می گرفت اما سبک های متعددی داشتند.

 مساله­ ی قابل ذکر دیگر این که تا پیش از نو موج نو در فرانسه و غیر فرانسه سینما وسیله ­ای ارتباطی بود. یک وسیله­ ی ارتباط جمعی. پیام، اصل بود. چرا که سینما رسما وسیله ­ای  برای بیان و خلق اثر هنری به حساب نمی آمد. برای موج نویی ها سینما، خودِ سینما قدرِ بیشتری داشت. بیشترین قدر را داشت. " یک فیلمساز واقعی سینما را برای حرف زدن به خدمت نمی گیرد، وظیفه اش این است که در فیلم هایش سینما را از نو بیافریند." از آن پس در واقع این ایده قوت بیشتری گرفت که سینما کارخانه ­ی سازنده­ ی اسباب و اشیا نیست. بلکه ابزار بیان است. به قول ژان پیرکاست "موثرترین ابزار بیان افکار، خاصه در آن ایام." دوربین به مثاب ه­ی قلم. سینما به عنوان وسیل ه­ی نگارش جدید. چنان که الکساندر استروک ادعا کرده ­بود.خلاصه بعد از جنگ جهانی دوم علاوه بر نئورئالیسم ایتالیا، موج نوی فرانسه دیگر جنبشی بود که گستره­ ای جهانی یافت.  

 

حرف آخر:

 موج نویی ها به هر آنچه می گفتند جامه ­ی عمل نپوشاندند. اصلا شاید بیش از آن که انقلاب کرده ­باشند، مقاومت کرده ­بودند. اما تاثیرشان واقعی بود و هست. عصیانشان واقعی بود. موج نو به قول اریک رومر بیش از هر چیز احیا و ارتقای یک نسل بود. نسل برآمده از 1958. چند جوان خسته که در خستگی شان درمانده نشدند. فرو نماندند. عصیان کردند.

 

*نامِ مقاله ای جنجالی از تروفو. منتشر شده در کایه دو سینما. که مبدل به یکی از ارکانِ اصلی موج نو شد. آن را حتی مانیفستِ سیاسی موج نو نیز نامیده­ اند.
موج نوی سینمای فرانسه
۰ نظر ۰۱ آبان ۹۶ ، ۰۲:۱۷
شایان تدین

این نوشته بر 400 ضربه ی تروفو به همراهِ دو مطلبِ دیگر در رابطه با موجِ نوی فرانسه در 35 میلی متر، کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال دوم، شماره چهارم، دی و بهمن 95 منتشر شده است.

 از اتفاقات خوب پارسال (منظور دو سالِ پیش است) کانون فیلم­ و­عکس دانشگاه شیراز نمایشِ چهارصد ضربه و گفتگوی دوستانه پس از آن در لابی تالار فجر بود. کاری که پی­ اش را امسال در پخش جمعه­ ها گرفته­ ایم و با کیارستمی آغاز نموده و با هانکه و خودِ تروفو ادامه ­اش می­دهیم. چهارصد ضربه را پیش از آن دیده بودم. پس از آن هم دیدم. ضربه­ ی اصلی اما سرِ همان پخش بود. اتومبیل به راه می افتد. موسیقی ژان کنستانتین مکرر می شود و در رفت­ و­برگشتِ دوربین، آنی همه چیز متوقف می شود. ثانیه­ ای بیش نیست و اشکی، قطره اشکی بیش نیست. آنتوان دوانل، پشتِ میله­های اتومبیلِ پلیس راهی دار­التادیب است و یک­ ساعت­ و ­نوزده دقیقه از فیلم سپری شده­ است. به شهر، به نور، به آزادی نگاه می­کنم. پشت سرِ آنتوان، همراهِ نگاهِ اویم و چیزی در دلم می­شکند. ذراتش به جانم می­ افتند و باید بگذرد؛ لحظاتی بگذرد تا اُختِ جانم شوند. آنتوانِ کوچکِ تودار، علی رغمِ انتظار، دست هایش را گره کرده به میله و گریه می­کند. آزادی در برابرش است. آن را مستقیما می بیند و کاری از دستش بر نمی­آید.

 

 صحبتِ چهارضد ضربه که باشد می­ شود درباره­ ی نوجوانی گفت. درباره­ ی نافرمانی. در برابر مدرسه و معلم و پدر و مادر. می­ شود به نظام آموزشی فکر کرد و بازدارنده­ هاش. می­ شود از شهر گفت. از نور. از سینما. می­شود از جزئیاتِ جان­ گرفته در ساختارِ فیلم نوشت و می ­شود از تاثیری گفت که این جزئیات بر عالمِ سینمای پس از خود داشته. می­ شود آن سکانسِ رو­در­روییِ دوانل با دوربین را به یاد آورد و کلمه به کلمه ی آن صداقت را. لحظه به لحظه ی آن جزئیاتِ رفتاری را. می شود هی به یاد آورد. تک به تک صحنه ها و شخصیت­ها را و دربارشان فکر کرد و نوشت و در میان گذاشت. می­ شود از کتاب نوشت و ادبیات. از بالزاک و آن پرستشکده ی کوچکِ خانگی. خلاصه که شدنی است از هر چیزی مربوط به تروفو نوشت. چه که چهارصد ضربه برای او فراتر از یک فیلم است. چه که فیلم­ های او از وصله زدن تکه های جمع و پراکنده ی زندگی­ اش نشات گرفته­ اند و علایق و سلایقش به خیلی از ماها مربوط است. فراتر از آن، غریبه نبودنِ آنتوان دوانل است. غریبه نبودن موقعیتِ دوانل. چه که ما هم تجربه­ های بیش و کم نزدیکی داشته ایم. اما در این فرصت محدود و در این نخستین یاد­داشتی که بر این فیلمِ محبوبم می­ نویسم ترجیحم آن است که تاکیدم بر عصیان باشد. عصاره­ ی موج نو (به گمانِ من) عصیان بود. عصیان علیه سینمای پدربزرگ­ها. سینمایِ کرختِ درمانده­ یِ رسمی. سینمایی که نشانی از خشکیِ مدرسه­ ی آنتوان داشت. ردی از نفس تنگیِ خانه داشت. سینمایی که باید در برابرش داد و هوار به راه می­ انداختند. که تروفو به راه انداخته بود. مساله که فقط سینما نبود. خانه و مدرسه و دانشگاه و جامعه هم بود. عصیان در برابر هر آنچه باز می­ دارد. هر آنچه پس می­ زند. چهارصد ضربه با همه شخصی بودن و سادگی اش از دلِ همان جریان است که آمده و در واقع چراغ افروزِ آن جریان است. و آنتوان با همه تو داری اش علمدارِ عاصی آن جریان است.

 

 "که چی؟ دو روزِ تمام عشق و حال کردم. الانم اگه فرصت گیر بیارم همینکارو می کنم." کَت-بسته برش گردانده اند. با سر و شکل درهم و کثیف. از پسِ میله ­های انفرادی در جواب یکی که می گوید شرط بسته که می گیرندش همچه جوابی می دهد. " که چی؟..."

 حالا نویتِ آنتوان است. سرِ بازی فوتبال اوت را پرتاب می­ کند و به دو می­ افتد. حالا وقتِ عمل است. وقتِ در رفتن. وقتِ پشتِ پا زدن. وقتِ دریا؛ دوردستی که ذوقش را داشت. دوانل در می­ رود. بی آن که از رهاییِ خودش مطمئن باشد. مساله عصیان است. هر چه باداباد. آنتوان به دو وَ جیر­جیرِ پرنده­ ها بلند. زیرِ پل. لای درخت. کنارِ چشمه. نفس نفس می ­زند و از رفتن باز نمی ­ایستد. می­ دود و می­ دود و می ­دود. دریا دریا دریا. دُورِ دوربین و آنتوانی که برای چند لحظه از دید­رس ما خارج می­ شود و نمایی از ابتدایِ دریا جایش را می گیرد. دوربین لحظه­ ای می مانَد و آنتوان هم. دستی به تنه می­ کشد و نفسی تازه می­ کند. می­ دود و می­ دود. از پله­ ها می ­آید پایین و چشمِ آنتوان به دریاست. چشمِ ما به آنتوان. می ­دود و می­ دود. موسیقی همان آشنای مکرر است. دریا همان دریای مد نظر است. همان امیدِ نهایی. پا به آب که می­زند چشمش به ظرافت و ترس به آب است و پای زده به آبش. آنتوان اما بر می­ گردد. سرش را بر می­ گرداند. به نقطه ­ی نهایی. "چشم در برابر چشم". پشت به دریا. پشت به امید. همه چیز ناگهان نگه ­داشته می ­شود. این نگاهِ آنتوان دوانل است. اگر نگاهِ پائولای زندگی شیرین فلینی یادآورِ مهربانی و معصومیت از دست رفته بود؛ چشم های آنتوان، حتا اگر درمانده، یادآور عصیان از یاد رفته است.


تروفو
۰ نظر ۲۱ مهر ۹۶ ، ۰۳:۲۱
شایان تدین
از نوشتنِ یادداشت زیر یک سالی می گذرد. در آن روزهای پر هیاهوی معاونتِ دانشگاه، چند نشریه قرار بود اقدام به در آوردن پرونده ای درباره ی اوضاع بکنند و این مختصر نیز در بین شان باشد. که نه آن ها در آمدند و نه پرونده ای شکل گرفت. این یادداشت هم که چندباری بازنویسی و اصلاح شده بود تاریخِ مصرفش گذشت و ماند روی دسکتاپ. نسخه ی زیر، اولین، تندترین و سراسیمه ترین نسخه ی یادداشت است.
 ویژگی ­های هر جمعیت و جامعه ای با ویژگی­ های مدیریتی آن جامعه رابطه­ ی متقابل دارند و یکدیگر را هم­پوشانی می­کنند. چنان که ترامپ از جامعه و فرهنگ آمریکایی جدا نیست، احمدی نژاد نیز منفک از جماعت نبود. امثال این­ ها با پوپولیسم به قدرت می­ رسند، جنسی از جوِ غالب دارند و چیزهایی را بر جو و جامعه، خاصه در دراز مدت تحمیل می­ نمایند. گفتمانِ احمدی نژاد، "ضد گفتمانِ احمدی نژاد" همچنان برقرار است. با سیاسی کاری و سیاست زدایی و دغل بازی و لمپنیسم. در همچین شرایطی تنها یک بخش، کانون یا تشکل مبتلا نیست؛ تا باقی مصون بمانند. ابتلا فراگیر و تعمیم پذیر است. خانه و خانواده و خیابان و دانشگاه و مجلس و دولت ندارد. فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و ورزشی نمی شناسد. "ضد گفتمانِ ابتذال" جو غالب است و معاونت فرهنگی دانشگاه شیراز نمونه­ ی برجسته ­ای است.
 با تهی کردنِ کلمه ها از معنا حالا دیگر همه اصلاح طلب اند! مساله­ ی مهم تر اما موضع کسانی است که داعیه دارند. آمده اند. حضور دارند. حضوری اما به غایت آفت گونه. مشکل و دشواری اصلی شیوه­ ی مدیریتی نیست؛ اگر چه دامن زده است به عدم درک و شعورِ فرهنگی و روابط غیر حرفه­ ای و برخورد سلیقه ­ای و توهین آمیز. نوکِ پیکانِ این قلم اما به سمتِ خودمان است. به سمتِ دانشجویانی که دغدغه دارند و لابد دغدغه دارند یا باید دغدغه داشته باشند که پا در این مکان نهاده اند. دغدغه­ ی فعالیتِ فرهنگی و یادگیری. دغدغه­ ی بسترسازی برای خود و دیگران که در این روزها مبدل به آسفالت شدن عده ­ای دغدغه مند گردیده است. دوستانِ من! مدیر و معاون، مدیر و معاون اند و وظیفه شان رسیدگی به مطالبه های ماست. بگذریم از جنابِ رئیس که کمتر اطلاعی از شرایط و برنامه ها ندارند و بی لیاقتی و محافظه کاری شان زبانزد خاص و عام است. مساله موضع گیری ماست. آلودگیِ فضا دامن گیر است. باید مراقب بود و فاصله نگه داشت. تحت شرایطی که نهاد مدیریتی کمتر اعتنایی به برقراری رابطه­ ی سالم و فعال ندارد و خلاصه شده است در طعمِ دمنوش و چای سبز و ژست های اینستاگرامی. تحتِ شرایطی که جایگاه ­ها مشخص نیستند و هیچ دستورِ کار و اساسنامه ­ای قانونی موجود نیست. تحتِ چنین شرایطی کارشناسان فرهنگی کمتر لیاقتی به جایگاهی که در آن هستند ندارند. اولویت­ ها و تشخیص ­ها از جنسِ فرهنگ و هنر نیستند. تحت چنین شرایطی پر­واضح است عادت به ولنگاری و ریاکاری و دخالت های بیجا و برخوردهای توهین آمیز پوستین می شود و خنثی بودن و محافظه کاری عمقِ چنین پوستینی. معاونت فرهنگی دانشگاه شیراز، جایگاهِ فرهنگی شیراز و دانشگاهِ شیراز با پشتوانه ی قوتِ قلب بخشی که دارد جایگاه خیلی از این آدم­ های حاضر نیست که بانیان و فعالانِ مهد کودکِ معاونتِ فرهنگی گردیده اند. برقراری گفتمان انتقادی را بر نمی ­­تابند و ظرفیت ­­ها را  بی مایه نموده اند. غرض، طبق معمول حذفِ تدریجی دغدغه ­مند هاست و حذف تدریجی با تخریب روانی همراه است. با عدمِ درک مشخص از وضعیت و عدم ارتباط و کناره گیری عده­ ای و متعاقبا کیسه ­کشی و دلقک­ بازیِ عده ­ای دیگر. آمال­ ها و آرزوها تهی شده ­اند و مدیران تنها به ابتذال و جنجال وقع می گذارند. نمونه ­ها عیان است و حاجت به گفتن و تک به تک برشمردن نیست. نمونه های واکنش و عدم واکنش آقایان نیز عیان است. رویکردشان هر چه بوده عملا منجر به حذفِ تدریجی شده و حذف هم کرده اند. قضاوت بر شرایطی است که مشاهده می­ شود. شرایطی که نتیجه ­ای بار نیاورده مگر جزیره­ ای کار کردن. مگر خود سانسوری­ هایی که به اختگیِ فرهنگی انجامیده است. شرایطی که دلقک بار آورده است و رزومه پُر کرده است. رزومه ی کاری هم که سازندگی نمی طلبد. ارتقا که برایشان اهمیتی نداشته است. ارتقایی که من و امثالِ من می طلبیم که برای حاشیه روی و تلفِ وقت و خوش گذرانی نیامده ایم. برای پیش­برد خود و علایق مان آمده ایم و تمام! کارمندِ کس و جایی نیستیم و برای خوشایندِ آقایان کار نمی کنیم. در چنین شرایطی باید با صدای بلند حرف زد. باید رو بازی کرد. باید مطالبه گر بود. پدرخواندگی در کار نیست. باید از این فضای بیمارگونه ­ی ریاکارانه ­ی متفرعنِ متحجر فاصله گرفت و با صدای بلند فاصله گرفت و فروتنانه و بی های و هوی کار کرد. معیار، شعار و کلماتِ توخالی نیست. معیار، رویکردی است که اتخاذ می شود و رویکردِ اتخاذ شده است که میان خاتمی و احمدی نژاد فاصله ایجاد می کند. نه پُستِ اینستاگرام عده ای و داد و هوار عده ای دیگر. رویکرد، فعالیت می آورد. گوریلِ بنفشِ انگوری، فرهنگِ پنهانکاری و تجدیدِ رویکردِ حذف گرایانه است. گفتمان احمدی نژاد است در پوستینِ خاتمی. ابتذال و لمپنیسم، ابتزال و لمپنیسم است. شارلاتانیسم شارلاتانیسم است. چپ و راست نمی­شناسد. باید از خود کَند و به جانِ این استخوان های مرده ملحق شد تا بلکه جانی دوباره بگیرد و کلمه ها در عمل از سر متولد بشوند.
۰ نظر ۰۵ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۳۳
شایان تدین

 سرمقاله ی شماره ی چهارم سی و پنج میلی متری/ کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز/ دی و بهمن 1395 

بلند­پروازی­های ما را جدی بگیرید!

 قرار بر این نبود که سرمقاله را من بنویسم. شد و لاجرم می­نویسم. در فرصتی کوتاه با نکاتی قابلِ ذکر که فی البداهه در یادم است:

 هر شماره از این مجلد فرصتی برای بهتر شدن است. هر شماره برای ما تمرینی است برای شماره ­ی بعد چنان­که هر آن­چه عملا به عنوانِ کار فرهنگی و با پیشوند دانشجو انجام می ­دهیم نیز چنین است. غرض تجربه اندوزی است و ایجادِ فرصتی برای خود و دیگران. فرصتی که ازمان گرفته شده. غرض مهیا­نمودنِ بستر است؛ بستری که هرگز ندید ه­ایم و نداشته ­ایم. ُپر­واضح است که در این میان موانع کم نیستند. اختلاف نظرها فراوان اند و افت ­و­خیزهای روانیِ هر کدام­ مان دامی دیگر است. نتیجه این که همیشه تاخیرهایی بوده که انگیزه­ کاه و ذوق­ کُش اند. مثل همین شماره که به هر حال با تاخیری یک­ماهه به دستِ شما می­ رسد. تازه اگر به دستِ کسی برسد و آن­کس شما باشید، حوصله کنید، لطف فرمایید و به بلای خواندنِ این کلمات دچار شوید. همه­ ی ما دانشجوییم و من گمان می کنم کانون فیلم­­ و عکس دانشگاه شیراز با پشتوانه­ ی روشنش قدرِ مسلمِ بیشتری دارد از آنچه این روزها می بینید و فرضِ من این است که این گروهی که مشغول به کار است این تاریخ را می­داند و قصدش نازیدن بدان نیست بلکه پل زدن است، بر شانه ایستادن است و در حد و اندازه­ ی آن قدر، عمل نمودن. تا این چند سالی که دانشجوییم و دانشجوی دانشگاه شیرازیم کاری کرده باشیم درخور و تجربه­ ای اندوخته و چیزهایی آموخته و فرصتی برای چندی مهیا نموده باشیم. ما اولین نیستیم و چنین توهمی نیز نداریم چرا که آگاهیِ تاریخی و ارتباطاتِ واقعی توهم زدایند.

 طی ترم گذشته برنامه ­های متعددی برگزار شد و واکنش­ها طبقِ قاعده یکسان نبودند. برنامه­ ها از قبیل نمایش­های هفتگی، کارگاه، جلساتِ سیر مطالعه، نمایش­های پراکنده و نمایش­های خاص تر با حضور عوامل و منتقد و... بودند. واکنش­ها هم به اندازه­ ی تفاوت مخاطبان هر یک از برنامه­ ها متفاوت بودند. فرضِ ما این بوده که دیدن و خواندن مقدم است آن هم در این شرایطِ مشوش که گفتن از آن در این اصطلاحا سرمقاله ممکن نمی شود. فرضِ دیگرِ ما این است که سلیقه و ساختن متاخر است. شما باید پیش­تر دیده­ باشید، خوب دیده­ باشید، سنجیده ­باشید و از آن فراتر قدرتِ سنجش داشته باشید. در ترمِ جاری نیز همین دیدگاه برقرار است و برنامه هایی اساسی در راه است از جمله جشنواره­ ی ناخدای سینما، استاد ناصر تقوایی که فکر میکنم سرآغاز خوبی باشد برای هر کدام از ما و خبر آن­که شماره ­ی بعدی این مجلد به طور کامل به ایشان اختصاص خواهد داشت و شخصا امید و ذوق فراوانی بدان دارم.

 نکته­ ی اول و آخر: کارِ فرهنگی دویدن است و گلو دریدن. خاصه در دانشگاه ­ها و خاصه به عنوانِ دانشجوی دانشگاه شیراز. خلاصه با همه سنگلاخ­های پیش رو، با همه تاخیرهایی که خاصیت­ مان شده و نمی شود به گردنِ کسِ خاصی انداخت، با همه طعنه­ ها و تشرها ما جماعتِ هنوز به دوران نرسیده بلندپروازی­ هایی در سر داریم که گام به گام بلندتر می شوند. راه بر توهم نیز بسته ایم و دایره­ ی توانمان را در عمل نشان خواهیم داد؛ بنابراین بلند پروازی های ما را جدی بگرید!

شیراز، بهمن 95

۰ نظر ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۴۵
شایان تدین

 چند روزی است فکرِ نوشتنِ این یادداشت هستم. جمله هایی را، در ذهنِ آشفته ام، سر هم بندی کرده ام. همه، عمرِ کوتاهی داشتند. حالا، چند دقیقه مانده به سه ی بامدادِ هفدهِ مردادِ هزار و سیصد و نود و شش، مشغولِ نوشتن هستم. بیست سالگی! بیست و چهار دقیقه از بیست سالگی ام سپری شده است. خیالم، مبهم است و سردردِ خفیفی دارم که نسبتش را می دانم. با این که ترجیحم این بوده که جشنی نگیرم اما مشمولِ لطفِ دوستان بوده ام. کادو گرفتن هم که لذتِ نابی است. وضعیتِ خرابِ مالی و جیبِ خالیِ و خانه ی پُرِ این روزها هم باعث بداحوالی. بگذریم. مژده! به بیست سالگی مبتلا شده ام!

 

 جمله های سر هم بندی شده بی فایده اند. سن، قراردادی با دامنه ی تاثیرات فراوان است. نمی شود فرقی نگذاشت و آن را صرفا یک عددِ بی معنا دانست. و طبعا مساله تفاوت های خلق الساعه نیست. اما خب یک سری میل ها، ترس ها و انتظارها بر هر دوره ای از زندگی و سنِ آدمی تحمیل می شود. قرارداد و تحمیلی که همه _از جمله خودِ شخص و بیش از همه خودِ شخص_ در هستی بخشیدن به آن نقش دارند. بیست سالگی پیش از هرچیزی آغاز یک دهه است. آغاز اولینِ دهه ی معنادارِ زندگیِ هر کسی. به صفحه ی اولِ کتاب های قدیمی ترم که گاهی رجوع می کنم، یا حتیِ آخرِ بعضی یادداشت هایم، تاریخ را مثلا همچین چیزی ذکر کرده ام: 23 بهمن! خشک و خالی. بدونِ هیچ اشاره ای به سال. تصوری که از زمان داشته ام واقعا مضحک است! خب کم ترین تاثیرِ بیست سالگی رعایت و دقت در چنین جزئیاتی، در همه ی شئوناتِ زندگی است.

 زمان، تا پیش از این عذری بود برای آینده. منظور این که انگار پا به پایِ زمان، معنایی نداشت. به راحتی بهانه ی هر کمبودی قرار می گرفت. بارها گفته اند و گفته ایم و خواهیم شنید که فلانی بیست سالش هم نشده هنوز! حالا توی هر زمینه ای: کار، درس، ورزش و ... فرصت، تا پیش از بیست سالگی، کمیتِ عجیبی دارد. بیست سالگی یک نقطه ی پایان بر چنینِ تصور ساده لوحانه ای از زمان است. آن چه گفتم محدود به دیگری نیست. خودِ شخص، خود من هم در ایجادِ یک حاشیه ی امن روانی، با بهانه کردنِ فرصتی که هست، کوشیده ام. بیست سالگی اما، در مکالمه با  آدم های کمی بزرگتر از خودم، به خصوص از اقوام، معنای صریحِ خودش را آشکار می کند: بروزِ واقعیات، سراشیبیِ ممتد... ده سالِ پیش رو، کندیِ ده سال پشت سر را تکرار نخواهد کرد.

 

 به اندازه ی چاره هایی که نداشته ام، انتخاب کرده ام. در میانه ی راه هستم. با هزار و یک خیال و ترس و آرزو و انکار. از شک به راه آمده تا شک به راهی که بوده/نبوده یا حرکتی که داشته/نداشته ام. اضافه بر آن، تصورِ راه های دیگری که می شود جُست و کاوید. این روزها، بیشتر به گردباد و زمانی که به گردی بدل شده است فکر می کنم. احساسِ گیر کردن در چرخِ دوارِ زمان، احساسِ خفه کننده ای است. ترجیح می دهم جاده ای با سایه ها و چاله های فراون چشم اندازم باشد تا این که در چنین وضعیتی لگد بپرانم. یک وجه لازمش، تغییر شکل و شمایلِ زندگی است. با این که فکر، کارِ خودش را می کند اما دانستن هرگز کافی نبوده است. در شکل و شمایلِ زندگی ام آن تغییرِ لازم را، ایجاد نکرده ام. بخشِ بزرگی البته بسته به من نبوده است با این همه تغییر باید همه جانبه باشد. سر این یکی مساله اصلا دلم نمی خواهد غافلگیری عجیبی رخ بدهد. کمی حساب شدگی و کمی فرصت برای انتخاب کردن می خواهم تا تغییرِ ساختاری لازم را ایجاد کنم. تغییری که حضورِ خانواده و زندگی در بین آن ها، فرصت و اجازه ی کافی را به آن نمی دهد. تنبلی و ترسِ خودم هم کمی دخیل است و نه بیشتر! صبر به اضافه ی تغییراتِ اندکِ ممکن شاید کمی راه گُشا باشد نه بیشتر!

 

 بیست سال هم زیاد نیست. عمرِ آدمی است. ضربانی هر لحظه ساکت تر اما جدی تر. سایه ای سوارِ خیالات. زندگی هم که همه جوانبش بسته به گمان است و فکر و خیال. بیست سالگی استعاره ی جوانی است. واقعیتِ موجود اما فاصله ی عمیق و تلخی با جوانیِ منظور دارد. بدونِ آن شورِ جوانانه، با فکرهایی زخمی، چشم هایی پیرتر از همه ی اعداد... بیست سالگی، یک نقطه است تا به شیبِ صفحاتِ ممتد و همه خط های نکشیده ی بعدی فکر کنم. وَ آن واژه ی نه آمده و آن تجربه ی نه آموخته که سر هر خطی باید بنشیند.

 

بامداد 17 مرداد 96

 

24 ساعتِ بعد، پی نوشت:

مهربانی به غایت غم انگیز است. شادی در انتهای خود در یک غمِ بی نهایتِ معمولی مستحیل می شود. از دوست داشتن کمتر و از دوست داشته شدن بیشتر می ترسم. با این که همه چیز می گذرد و تاوانِ زمان را پس خواهیم داد، بابتِ این طرحِ تبسم نقش بسته بر سیمایم قدردانم. هیچ شادمانی فراتر از شادمانی نیست.

۱ نظر ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۶
شایان تدین

 بی آن که بخواهم قدرنشناس باشم یا، سعی و مهرِ بعضی معلمانم را، خصوصا معلمِ اول ابتدایی، آقای محمدیان، از یاد ببرم، صادقانه می نویسم معلمی، غیرِ مادرم، آن هم در خواندن و نوشتن، نداشته ام. از سعی او و به لطفِ علاقه ای که به خواندن و خاصه خواندنِ تله تکست و روزنامه های ورزشی داشتم، پیش از آن که به مدرسه بروم و بی آنکه مهد کودک و حتی پیش دبستانی رفته باشم، خواندن و نوشتن را بلد شده بودم و می خواندم و می نوشتم. پس از آن، من هم، مثلِ بسیاری دیگر، پا در میدانی گذاشتم؛ برهوت و خالی از رهنما. از آن وقت، دلیلِ راه و بیراهه ی خود بوده ام _ که وقتِ زیادی هم نیست و راه و بیراهه ی شگرفی هم طی نکرده ام_ و بیشتر، در لا به لای کتاب ها و با معیارِ تجربه های آموخته، به دنبالِ معلمان خود _و نه مرشدان_ گشته ام و می گردم.

 

 روز اولی نیست که به این ماجرا فکر می کنم. به این که چقدر دستمان کوتاه است. چقدر پایمان می لنگد و چقدر استعدادِ فکری مان، سرِ این نظامِ آموزشیِ از سر تا پا هرزه، هدر رفته است و همچنان، به غایت، می رود و می رویم. سر در برهه ای از تاریخِ این مرز و بوم در آورده ایم که معلمان نادری پرورانده و پیش تر، معلم کشان به راه انداخته بودند و آن که همچنان بود یا سر به جنون سپرد، یا سر از آن ور دنیا در آورد و یا سرش را، با بی اعتنایی بی رحمانه ای، بریدند. سرگذشت ها، حاکیِ معلمان و موثران بسیاراند. کسانی که سرنخ می دهند و حواله به طیِ طریق می کنند. در محیطِ آکادمی یا بیرون از آن، به هر حال، آدم هایی بوده اند که چراغ مستعد و طالبِ نسلی را فروزان کرده اند یا اقل کم از گزندِ گرد و غبار در امان نگه داشته اند. جامعه ی ما، همچنان، به طورِ آزارنده ای درگیرِ خانقاه بازی و مریدان و مرادان و خرقه بخشان است و تاریخش چنین بار آورده است. و این بی معلمی، فرصتِ مهیایی شده تا بارِ دیگر، به نوعی دیگر، انجمن گرایی ها باب شود و هیچ مدعیِ عیار، به معیاری سنجیده نشود و هر کس، در ولایت خودش، داد کدخدایی سر بدهد و همه چیز اینقدر مهوع باشد! بعضی چیزها _خیلی چیزها_ آموختنی است. وقتی و عمری را باید صرفش کرد و وای از آن روزگار که عمری، از سرِ ناآگاهی، صرف آنچه نباید بشود و این، آن بلایی است که لاجرم بر سرِ نسلِ ما سوار است. بلایی از برکتِ انقلابی که انفجارِ نور بود و کور بار آورد. جامعه ای اسیرِ ایده های خودش با آدم هایی اسیرِ احتیاجات و حسدها و نیات و پیش داوری های خودشان. با انبوهی که همه چیز برشان مشتبه شده است. چنین وضعیتی ترسناک است و من این ترسِ سنگین را، در هر قدم و توقفی، بر دوش خود احساس می کنم. دلم می خواهد این ترس را بر پیشانی ام بکوبم. هُش دار _به خودم!_ که این فروپاشیِ نظام آموزشی یک مملکت است! فروپاشی همه ی آنچه از گشایشِ دارالفنون تا آمالِ اولین دانشگاه ها، بزرگانی، بر آن همت و عمر نهادند و ما حتی جیره خوارانِ خوبی نبوده ایم، یا فرصتِ جیره خواری را هم ازمان دریغ کرده اند. این فروپاشی را، که در انواع و اقسامش، هر روز رو به چشم های ما به وقاحت متجلی است و هر لحظه زندگی اش می کنیم، چطور می شود ندید؟ ناگفته بگذاشت و رهایش کرد؟ آن چه از اول ابتدایی تا چهارم دبیرستان لحظه به لحظه بر گردنمان بود را چطور فراموش کنیم؟ وقتی هر روز، شدیدتر، در دانشگاه ها و انجمن ها، جزئی از این تباهیِ فراگیر شده ایم.

 

 من، نادان تر از آنم که راهِ گریزی بدانم و داناتر از آنم که نسخه ای بپیچم. کینه دارم اما قصدم نوشتن از آن نفرت ها نبوده و نیست. صرفا می ترسم. از این حد از دیمی و خودآموز بودن می ترسم. تازه اگر همتی باشد و کسانی باشند که سعی کنند عقب افتادگی های تاریخی و زبانی را، هم گام با عقب افتادگی های بی معلمی، با جد و جهد، یک تنه پای بکوبند و بر دانش و آموخته ها بیفزایند. باز، ترس، لزوم دارد! محمد علی جمالزاده با همه جمالزاده بودن و اهمیتی که به قدرِ همتش در تاریخِ فارسی نویسی دارد، در اواخر عمر محترمش، در پاسخی به روزنامه ای می نویسد: و امروز که موهایم سفید شده است یقین دارم که اگر از همان ابتدای کار اساتید خوبی داشتم و مرا تربیت و دلالت کرده بودند و خودرو و بی استاد و مربی و دلیل بار نیامده و کار نکرده بودم، شاید واقعا نویسنده ای از آب در می آمدم که در میدان نویسندگان لااقل درجه دوم و سوم امروز دنیا دارای نام و نشانی باشم. او که تحصیلاتِ ابتدایی را در جبل لبنان، در لازاریست، _که متعلق به کشیشان مسیحی لازاریست بود_ سپری کرده بود و اوان جوانی را هم نشین و هم کلامِ علامه ها تقی زاده و قزوینی بوده، چنین نوشته! لرزه اگر بر تنِ من نیفتد کجا بیفتد؟ ما، با بسیاری ادعا و اندکی دانایی، با داغِ معلم های نداشته، رهسپارِ کجاییم؟

 قول نیما را _که خود دانش آموخته ی سن لویی بود و از نعمت معلمیِ نظام وفا بهره برد_ لوحِ محفوظِ ذهن و زبانم قرار می دهم:

       به نظرم می آید که در ته چاهی افتاده ام و وطنم را مثلِ آسمان بالای سرم می بینم...

      موفیت فرع بر این دقت و طلب است. من مدت ها خواستم، حال برای من میسر شده است.

۰ نظر ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۱۰
شایان تدین

 درد، عارضه ی تازه ای نیست. من که، در اضطرابی دایمی به سر می برم و مرض گونه، با لذت، موجد دردهای بسیاری در خودم بوده ام. درد، حتی عرض بر چیزی (تن) نیست. با کمی اغراق، درد را می توان اصلا علتِ وجودی دانست. با این همه دردی که طی این هفته کشیدم را ده سالی می شد نمونه اش را از سر نگذرانده بودم. (دهه بندی کردن شمارِ عمر هم از عارضات/ثمراتِ بیست سالگی است!) ورمِ دو طرفِ گلویم، راه بر حرف زدن، خوردن و حتی درست نفس کشیدنم بسته و هیچ کجای سر و صورتم در امان نمانده بود. بر همه ی این ها، تبِ شدیدی هم سوار بود.

 

 تب عموما بیماری شاعرانه ای تلقی شده است! خیلی شعرها در حالتی از تب و هذیان سروده شده اند. در ادبیاتِ خودمان نمونه ی برجسته اش از شاعرِ کم نشانِ عصر مشروطه به نامِ غنی زاده است که در دیار غربت (آلمان) در شرایط بحران روحی و جسمی با این مطلع سروده است: اینکه بینم عجبا تاب تب است  یا تصاویر هیولای شب است؟ و حقا که این شعرِ زیبا برجستگی های جالبِ توجهی دارد. قهرمان های رمانتیک هم در فراق و ناکامیابی تب می کنند و نامِ آنچه نوشته اند را هذیان می گذارند. خلاصه که تب هم مثلِ سفلیس، سل و چند حالت و بیماری دیگر با استعاره های پر سوز و گداز و دامنه دار، جا پای استواری در تاریخ ادبیات دارند. اگر اساعه ی ادب نباشد من هم در دورانِ دبیرستان و راهنمایی شعرهای بالا بلندی در حالتِ تب نوشته ام. تب، از یک دمایی اما که بالاتر برود، برای شخصِ مبتلا هذیان و توهم و تشنج دارد و برای اطرافیانش ترسناک است. این حالت را چند بار در کودکی من و خانواده ام تجربه کرده ایم. یاوه هایی که می گفته ام را آن ها بهتر یادشان مانده. آنها بودند که ترسیده بودند و هربار کار به بار و بندیل بستن و راهیِ بستک یا بندر شدن و گرفتنِ نوار مغزِ تازه می کشید. کارهایی که کرده ام هم گاهی جماعتِ خانه ی درندشت را بدجور ترسانده. یک بار، بعد از خوابی که دیده بودم، کاملا بی اختیار با دو زانو و همه ی سر و بدن به یک درِ سر تا پا شیشه ای که رو به حیاط بزرگ مستطیلی خانه ی پدربزرگم باز می شده پریده ام، افتاده ام توی حیاط و فریاد کنان برگشته ام به اتاق خوابم و جماعتی ترسیده آمده دور و برم را گرفته بودند و هذیان ها گفته ام از خونی که بر سر و روی همه ی آن ها می دیده ام و گریه کنان دامن مادرم را چسپپیده  التماس بخشش می کرده ام. تعجب این که آن حجم از شیشه هیچ آسیبی بهم نرسانده بود و خب در آن شرایط، تنها گزینه ی مطرح برای بسیاری، حلول جناب جن در من بود! از آن حادثه بیش تر از ده سال می گذرد. پیش از آن و پس از آن همیشه گلودرد و تبِ شدید همراه بوده با کابوس هایی که در بیداری می بینم. این چند روز، لحن ها و زبان ها کابوسم شده بودند. هر لحن و زبانی که می شنیدم و بیشتر اذیتم می کرد گلویم را بیشتر فشار می داد و نفسم را سخت تر می کرد. در یک نمایشِ طولانی هم، یکی یکی دوستانِ نزدیکم، پیش از مرگِ مقرر، آمده بودند عیادتم و برای هر کدامشان وداعیه ای سر دادم که بیشتر نیش داشت تا نوش. شاید چون دیگر داشتم می مردم و نباید چیزی ناگفته می ماند. به غایبانِ آن جمع هم در خواب فکر می کردم. صورتم از هر طرف تیر می کشید، گوشم عفونت کرده بود و فکر، این فکرِ سمجِ لعنتی، دست از سرم بر نمی داشت.

 

 هر کس دردهای مزمنِ خودش را دارد. شایع ترینشان برای من سردرد میگرنی است. سردرد کاری کرده که از خورشید بیزار باشم و حتی از هذیان های رایجم وقت تب، بد و بیرا گفتن به هر چراغِ روشنی است. عموما وقتی در خانه تنهام سعی می کنم چراغهایی را روشن نگه دارم که ازم دور باشند. چراغهایی که چیزهایی نشانم دهند اما توی چشمم نزنند. خلاصه که سردرد، آشکارا، حکایتِ بی امانِ زندگی من است. با آدم های زیادی، به ناچار، درباره اش حرف زده ام و برایم همیشه تعجب برانگیز بوده که آدم هایی هستند که منظورشان از سردرد، دردِ پیشانی است! در حالی که من همیشه این احساس مسخره را داشتم که لابد پیشانی بی حس است. در تلگرام که سرچ می کنم سردرد می بینم چه مکالمه های طولانی و بعضا جالبی داشته ام با آدم های مختلف درباره ی همین مرضِ مکرر، لاعلاج و قابلِ کنترل. سردرد، تا همینجای زندگی ام، نقش و تاثیر پر رنگی داشته. بد، آن روزهایی است که سردرد هر روزه می شود. نمی میری که. واقعا کسی را می شناسید از سردرد مرده باشد؟ فقط درد و درد و درد. نه کاری می شود کرد. نه می شود دید و نه طبعا خواند. فقط دلم می خواهد سرم را یکی مشت باران کند. یا بکوبمش به در و دیوار یا در شکلِ عاقلانه و ملایم ترش با دستمالی با قوتِ تمام ببندم و در تاریکی مطلق با غیظ تمام بفشارم به بالشت و خوابِ لامصب هم خبری ازش نباشد! من از سردرد حتی گاهی بالا آورده ام و گاهی کارم به بیمارستان و سِرُم کشیده است. بی احتیاطی های خودم دخیل اند اما اصلِ ماجرا خانوادگی است و میگرن دیگر در این روزگار، با درجه های مختلف، حتی شایع تر از سرماخوردگی است. بنابراین برای بسیاری امری روزمره است و جنبه ی ناگزیری از زندگی. بدی اش این است که نمی کشد و کم این دو عبارت را در دفترچه های مختلف با حروف درشت حک نکرده ام: جهنم یعنی سردرد. نه. سردرد یعنی جهنم! اما خوبی هایی هم دارد که از همانِ فکرِ سمجِ لعنتی کارها بر می آید. یکی اینکه خوش ترین لحظاتِ زندگی ام، لحظاتِ کناره رفتن سایه های سردرد از سرم و دیدنِ دوباره است. می بینی بی آن که سرت درد کند. چه کیفی می دهد! این لذت را دچارها فقط می توانند بفهمند و تجربه کنند!

 

 

 خلاصی من از این دردِ نامزمنِ ورمِ ملتهبِ گلو و جرقه های نامنظمِ سر و صورت و گوش نه از آمپول زدنِ پشتِ سرِ هم ممکن شد و نه از این درمانگاهِ خرابه، رفتن به آن بیمارستانِ درزگرفته. خلاصی با همان روش دردناکی بود که در همان بچگی هم جواب می داد. خیساندن یک سری پودرهای گیاهی و زردچوبه روی انگشت شصت و فرو کردن آن در حلق و فشار دادنِ آن با قوت روی تاولِ عفونی تا بترکد. وضعیتِ ترسناکی است. درد، کار به کجاها که نمی کشاند. چاره گر، عمه ی عزیرتر از جانم بود.  خلاصه که مَثَل این است که هر دردی درمانی دارد. من می گویم هر مثلی حق نمی گوید. خصوصا آن مَثَل ها که به نظر مو لای درزشان نمی رود چیزی را، روحیه ای را، ناکارگر، حقنه می کنند. دردِ لاعلاج فت و فراوان است و درمانِ دردِ نامزمن هم لزوما همیشه همان مسیرِ رایج و بسته ی بسته بندی شده و نسخه نویسی قالبی نیست. درد می تواند هویتی را بسازد. درد نه مایه ی فخرفروشی و نه در هر شرایط، عارضه ای بیکاره است که لاجرم باید سرکوب و برکنده شود.  آدم های زیادی می شناسیم که بیمای هاشان جزئی از شخصیت های پیچیده شان است. درد به قول حافظ، فکر چاره ساز و فکر جگر سوز می طلبد. درست! اما فکری که به قول سانتاگ درد را _بیماری را_ جزئی از تابعیتِ زندگی ببیند، در فهم و چاره گری می تواند اندیشه ها داشته باشد. والسلام!

   

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۶ ، ۰۴:۲۶
شایان تدین
 بیستمِ تیر، روز میلاد سینماگر بزرگ و بی همتای ایرانی، ناصر خان تقوایی است.

 

 جز نام از آنها نشنیدهایم. نامهایی که در پیوندی نامشروع طالبِ آن بودهاند که جز نام، نباشند. نامهایی برای سر چهارراهها و دست فروشیها و حراجیها. نامهایی که پشتوانهی یک فرهنگاند اما خواسته شده تا تنها مثل حراجیهای دمِ باغِ فردوسِ "کاغذ بی خط" هوار روی زبانِ عدهای باشند و خوارِ چشمِ عدهای دیگر.

 ناصر تقوایی خود یکی از همین نامهاست. مردی که یک تنه بارِ فرهنگیست، از قصهنویسی و فیلمسازی، تا جبرا کناره گیری _اما نه گوشه نشینی_.

 ناصر تقوایی را نه تنها با نامش، که با همهی کارهایی که ثمرهی یک عمرِ پر بار است انتخاب نمودیم تا به تماشا و گفتگو بنشینیم و سرمشق بیندوزیم. امیدِ آن نیز داریم که در خردادماه بتوانیم طی مراسمِ بزرگداشتی در ادامهی آنچه انجام دادهایم، میزبان خودِ استاد و بزرگانی دیگر از عرصهی فرهنگ و هنر در دانشگاه شیراز باشیم.

 

 طی روزهای ششم تا چهاردهم اسفند با تلاش اعضای کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، طی 8 جلسه به تماشای همهی فیلمهای استاد نشستیم. غرض، تماشای حتیالامکان همهی کارهای ایشان بود و خاصه آنچه خواسته شده مطرود باقی بمانند؛ از جمله فیلمهای درخشان "آرامش در حضور دیگران" و "نفرین" که اتفاقا قریب به نیم قرنِ پیش، هر دو برای اولینبار در شیراز نمایش داده شدهاند.

 در بین آثار، تنها از "مشهد قالی" به علت کیفیتِ به شدت پایین و "پیش" به خاطر عدم دسترسی، چشم پوشیدیم و جشنوارهی ناخدای سینما را در قالبِ: افتتاحیه با نمایش "ناخدا خورشید" در تالار فجر دانشگاه شیراز، نمایش فیلمهای جنوب و آیینی و "صادق کرده" در تالار مهر اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی، نمایش فیلمهای "آرامش در حضور دیگران" و "نفرین" در مجتمع کتاب شهر کاغذی، "کاغذ بی خط" در تالار فجر دانشگاه شیراز و درنهایت "ای ایران" در سینما غزل ادارهی ارشاد برگزار نمودیم.

 ثمرهی آنچه نمودهایم را نیز در قالب ویژهنامهای در اردی بهشت ماه عرضه خواهیم کرد؛ با پیاده کردنِ متن جلسات نقد فیلمها و بازچاپِ مطالبی گزیده و انتشار تازههایی و با یادِ حسن بنی هاشمی به نام "کتابِ ناصر تقوایی" که درواقع نامی است برگرفته از کتابِ سینمایی که در سال 1349 به همت حسن بنی هاشمی در کانون فیلم دانشگاه شیراز (پهلوی) تهیه شد و در همان مجلد نیز اولین مطالب دربارهی "آرامش در حضور دیگران" به چاپ رسید. 

 در این روزها از حضور و همتِ دوستانِ زیادی بهره بردیم. چه در جلساتِ نقد و بررسی و چه مشورتهای خارج از آن. از جمله سعید ذوالنوریان، عباس بیاتی، بیژن کیا، محمدحسن محمودی، کامران حیدری، محسن مقدم، فرشاد عباسی، مرضیه وفامهر، سعید عقیقی و...  و دوستان اصلی اجرای برنامهها در کانون فیلم و عکس: نیما شمس، علیرضا حیران، مهدی دواچی، مرضیه سجادی، امیرحسین توکل و... و البته تشکرِ خالصانه و ویژه از مهران چهرازی بابتِ همهی انگیزهها و حضورها.

 بههرحال این برنامه آغازی بود در ادامه یا ادامهای در آغاز برای از سر دیدن و بهتر دیدن آثارِ درخشانِ تاریخ سینمای ایران. برای یادآوری شانِ سینمایی که هر سال در هوچی گریهای صدا و سیما و جشنوارهها فراموشمان میشود. در افتتاحیهی برنامه نیز گفته بودم اگر بخواهیم فصلی انتهایی بر کتابِ استاد ناصر تقوایی بنویسیم، سر فصلِ آن، بدونِ شک "تمام ناتمام" خواهد بود. کارِ در ادامهی ما نیز همچنان ادامه خواهد داشت در ناتمامیهای موجود.

 

 به امید روزی که شناخت ناصر تقوایی و سینمای شخیص ایران، علاقهی عمومی سینمادوستان باشد.

 

شایان تدین

دبیر اجرایی جشنواره ناخدای سینما

اسفند 95

شیراز

 

 

 

۰ نظر ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۳:۰۷
شایان تدین

 گاهی آدم، بی آن که بداند، پیش گوی زندگیِ خودش است. نوشتن، بی آنکه بدانم، یاری رسان است. این از آن جهل های دایمی و لازم است. از یادداشت های ماهِ پیش:

 فصلِ تحصیلی که گذشت، محصلی نداشت و جز بر فاصله ها نیفزود. کدورت ها، پرده در شد و بر سنگینی روابط و سنگینیِ قلب اضافه کرد. فصلی که گذشت، هر چه نداشت، فصل داشت. به ازای هر نزدیکی، چندین فاصله. من اما به امانِ خدا، همه چیز را، گاهی گذاشته ام، گاهی نگذاشته ام. تقلا کردم، به مقدارِ خودم. بدینی ام اما تیز تر شد. جزئی تر. عاطفه ام، حاملِ حفره های گودتری گردید و از این به بعد، راهی به پرُ کردنشان، نخواهم داشت.

 مثلِ سالِ قبل و شاید مثلِ هر سالِ بعد، کارهایی کردم و کردیم، اما نه به تمامی و نه مداوم. بریده هایی از از خود بر جا نهادیم اما جبرا، یا از تنبلی، بیش از این نتوانستیم. کار که بکنی اما نتیجه نبینی، حرف که بزنی اما نا قابل، هم نشین که باشی اما بی تاثیر، راه که بروی اما به نا کجا، تنها چراغی مرده می مانی در کفِ گوری. باید خزید، خاک را چنگ زد و به هر تقلایی شده منفذی کاوید. از من، چنین، بر می آید؟

 به نفر اگر باشد، حاصلم از آدمی امسال، سوی خُردی داشت. به وسعت اگر باشد _که هست_ مصاحب وسعت هایی شدم و چشم به اعماقی گشودم. و آموختم. از این بابت خوش بختم و خوش حال. شاید، باز باید فرو بریزد همه تصورات و خیالات و بنیان ها، تا آنچه کاری است و لازم، مجالِ سر از سرا در آوردن بیابد. به بهای همه ی حساسیت ها و عاطفه ها هم که باشد، راضی ام! راضی ام؟ اقل کم با این زندگی که کاری ندارم مگر لعن و نفرین، تا یک زندگی دیگر را، نومیدانه، پی بریزم.

 کدورت، فاصله، تلخی و پَکَری عایداتِ من اند. در قبالشان اما منفعل، حتی الامکان، نبوده ام. پشتم به همین باید گرم باشد. برای آنچه در پیش دارم. برای همه ی آن تصمیم ها که نگرفته ام.     منسجم تر. مداوم تر. کاری تر.

۰ نظر ۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۵:۵۷
شایان تدین

 تا بارِ کجی را پیشه ی راهِ ناهموارم نکنم. تا سست، بنیادی ننهم و کج، بار نیاورم. خودم را این چند سال، خودِ دانه به دانه ام را، خودِ بی تجربه، کم خوانده، کم دیده و کم دانشم را به کند و کاوِ آنچه می فهمم و آنچه می بینم وا داشته ام. از قافله عقب نمانده ام چرا که تا این جای کار، که مبتدایِ کار است، منکرِ قافله بوده ام. وسعتِ نگاه را جستجو کرده و خواسته ام و در این راه و بیراه، بندیِ بندِ حواشی و هوس ها سعی کرده ام نباشم. در این وضعیتی که به سر برده ایم، نسل ما را، به دلایلی، معلمی نبود که جوانه بشناسد یا شکوفه بپرورد. نه، هیچ، اسیرِ محیطِ در بسته، پا شکسته ی خود بودیم. در این آشفته کده ی لگدکوب می لولیم که سکوتش، آشوب است و کر می کند و نورش، آلودگی است و کور. بسته ی این منجلاب نبودن، ورطه ی خود به در کشیدن و راهِ خود پی گرفتن کارِ دشواری است. آزمونی است دم به دم که نفس به شماره می اندازد و فکر، به تنگی. تصمیمی گرفته ام، به جد _که جهدِ بسیار می طلبد_ و فرایندی است که تا دو، سه، چهار سالِ دیگر مرحله ی تازه ای خواهد بود در زندگی ام. کاری به کارِ این تصمیم حالا ندارم. غرض، نوشتن از تازه ترین کتابِ منتشر از گلستان در این دیار است که فکرِ قبلی _که فکرِ بعدی هم هست_ غالب شد، فکری که گلستان نیز تقویتش نمود.

 

 در پیمودن راهی که گفته ام، در جستجوی وسعت نگاهی که فروغ می گفت، کتاب ها زنده تر بوده اند. از زنده ترینِ کتاب ها و کلمه ها، از آنِ گلستان است. یک دو سالِ گذشته، این طرف آن طرفِ مجازی، نامه به سیمین را می دیدم و حسرت به چشم می ماندم. معلوم نبود حالا حالاها به دستمان برسد. با این همه فرجی شده است و کتاب _که کم تر کسی فکرش را می کرد_ منتشر شده است. به نظر با حداکثرِ آنچه ممکن بوده است. صبوری، اینجا جایز نبود. فرصتِ میسر، دری تازه است به دنیایِ بی پایانِ ذهن و زبانِ گلستان که با همتِ عباسِ میلانی پیش تر، آن ورِ این مرزها، در حیاتِ فکری و فرهنگیِ ایرانی چاپ شده بود. مقدمه ای سنجیده، کوتاه و خواندنی هم دارد به قلمِ شخصِ جنابِ میلانی. نامه به سیمین یک نامه ی معمولی، کوتاه، بسته به یک موضوع و به یک قصد نیست. نامه ای است مثلِ فکری گشاده. پرّان و فرّار. فکرِ زخم خورده ای که به حیاتِ کلمه می تپد. به واقع، نوشتن، همیشه برای گلستان نوعی اندیشیدن است و بلکه موجه ترینِ آن. کلامِ گلستان، سرریزِ یک عمر تجربه است؛ تجربه ای آموخته چنان که همشهریِ محبوب و ستوده اش گفته بود. به قولِ میلانی پشتوانه ی هر اشارت، دریایی از خوانده ها و اندیشیده هاست. خواندنِ چنین اشاراتی، در حد توانایی و امکان، باید دقیق و موشکاف باشد. نوشتنی که اندیشیدن است، خواندنی به وقتِ اندیشیدن می طلبد. جدایی و واسطه بر نمی دارد. نوشتن، اندیشیدن است و خواندن باید که اندیشیدن باشد. گلستان و هر بزرگِ دیگری در قواره ی او _شرقی باشد، غربی، شمالی یا جنوبی_ یک توانِ فکری/زبانی است، یک ژرفای شناخت است، یک میلِ دقیقِ کنجکاوی و کاوش و غربالِ مدامِ خود است. باید آموخت و به راه افتاد. برای جزئی از جماعتِ گیج نبودن، برای آشفته ای میانِ گله نبودن، برای ساقط نبودن، قصه، گفتگو، فیلم ها و حال، این نامه ی گلستان مددرسان و پیش برنده است. یادم می اندازد نباید خو بکنم به نفهمی، به تنبلی، به ساده انگاری و به حماقت. هر چند راضی کننده ی نفس و غرورِ خام باشد مبادا وانمود به دانستن کنم که مگر تباهی عمر و فسادِ فرصت نیست. نه باید از گوشه ی تنگی، نظر بیندازم و آنچه خودم، به میلِ ناقصِ خودم هوس کرده ام را، جایِ واقعیت، جای شناخت، حواله کنم و پزش را بدهم و حالِ کریهش را ببرم. گلستان، ناقوس است. به حرکت، سرزندگی و شناخت. به دیدن و اندیشیدن. و از آن فراتر، جستجوی مرزهای پیش رونده در اندیشیدن های گسترده. به سمتِ یک چند راهِ پرپیچ و خم، ناهموار و طالبِ جد و جهد.

 

 ستایش نویسی شده است، خب شده است! منظور، قبولِ هر چه گفته شده نیست. محضِ همان وسعتِ نگاه است. برای ستایش هم که به از گلستان؟ شما بگویید؟ گلستان _و نه تنها او_ به واقع و برای شخصِ من تمام نشدنی است. این نامه ی تازه در آمده هم، تازه به تقویم نیست. چه که سالِ نوشته شدنش 69 است و از انتشارِ اول بارش، در آمریکا، ده سالی می گذرد. اما تازه است. یک متنِ زنده که خود، زمانِ مرده ای را نیز حمل می کند. تاریخِ سپری شده ی تلنبار شده ای را. تاریخِ معاصرِ ما را. برای سیمین از گذشته می گوید. هی حرف تویِ حرف. خاطره، نقد و تلنگر. شکلِ زیگزاگِ خطِ سیر فکر. در گفتنِ حقیقت _از دیدِ خودش_ انعطافی نمی ورزد و خود بدین، معترف است. به میلانی هم گفته بود که البته نگرانِ احساساتِ سیمین هم بوده. با این همه احساسات این چنینی اولویتِ گلستان نبوده اند و نیستند. این متن/نامه، که به هر حال مخاطبش دوستی قدیمی است، از قدیمی ترین هاشان، خالی از عاطفه و حسرت و دلتنگی نیست. دلتنگی اما اولویتِ گلستان نبوده. سیمین را می طلبد که بیاید، چند روزی بماند، که خیلی حرف برای گفتن دارند و نوشتنِ این نامه، شاهدی است بر آن خیلی حرف ها. از هر کس و هر چیزی. زبانِ زنده و فشرده ی گلستان خیلی چیزها در خود، متراکم دارد. متراکم از اندیشیدن و تجربه آموختن. موجز و شیرین اما نه به قصدِ هنر نمایی و گرته برداری. بلکه فرایند و چاره ای است برای اندیشیدن. و درست اندیشیدن. و بیانِ دقیقِ این اندیشه. از کسی که به غرورِ صادقانه ای می گوید هر که بوده جز از خودش نبوده و حالا، آینه ی دق خودش، تاریخِ صدساله ی ما را، برای سیمین تشریح می کند. آینه ی دقی که سیمین هم در آن حضوری پررنگ دارد و بلکه، از زاویه ای غیر، بدان نگریسته و اندیشیده است.  

 

 صد صفحه نامه، که بیش از این بوده و صفحاتیش گم شده، صد صفحه ی پُر تپش، پُر چگونگی و پُر چرایی که در قالبِ یک نامه ی نه چندان آشنا، گِرد آمده است. سخن از استعمار، از مهاجرت، از فرهنگ و مانع ها و اضدادِ آن، از آل احمد و خیلی چیزها دیگر که از قطار کردن حاصلی نیست. آنچه میانِ این همه برجستگی در این صفحات اما برجسته تر نمود، آن چه نباید بود است و آنچه گلستان بر نتابیده و نبوده. هم او که وطن را یک امرِ فرهنگی می داند و فرهنگ را ورای هر وطن، نه خواسته اسیرِ لجنی بماند و نه لولیدنِ مثلِ یک کرم را انتخاب کرده است. این را در عمل زندگی کرده است و در کلام، خطاب به سیمین خانوم، دوستِ دیرینِ نازنین، آقای ابراهیم گلستان می نویسد که با این ها نبودن، از این ها جدا بودن، حداقل وظیفه ی آدم به خودش است. تا باد چنین بادا! 

۰ نظر ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۶
شایان تدین