پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

  با گزیده شعرها سرِ سازگاریِ چندانی ندارم. مگر این که گزینش از پیِ پختنِ فکری باشد و به سوی چیزی دیگر ورای شعر. مجموعه شعرهای یک شاعر نیز بابِ میل نیست. بهترین اتفاق، دفتر شعری مجزاست از شاعرانی که دوست می دارم یا دوست خواهم داشت.

 

 شعر خواندن این روزها خیلی شخصی تر از همیشه است. شعر دیگر بسته به نظم و طنین آهنگینی نیست. دیگر ستونِ فرهنگی شفاهی و در پی تحکیم و تحکمِ آن نیست. شعر دیگر ابزار نیست و منتِ هیچ تعلق و تعهدی را بر نمی تابد. جهان مدرن گوشه گیری شعر را پذیرفته. من پیش تر بی فکر و مداقه ای شعر و شاعری ام را به گوشه ای بردم. انگار به تاسی از روحیه ی تاریخی که در آن زندگی می کنم. شعر در جهان امروز بیراهه ای بیگانه است که به کارکردهای زبان خیانت کرده است. به نشانه بودن و در نشانه ماندن. به انتقالِ مستقیمِ پیام. و البته با ذات رسانه های مسلط بر اذهان نیز در تضاد و تقابل است. در رسانه رمزگان از پیش گشوده اند. و مخاطب نیز به طور خودکار دریافت می کند. ماهیتِ فراگیر بودن چنین است. باید دو، مشخص، دوی دیگر، مشخص و چهارِ نتیجه نیز مشخص باشد. قواعد و قراردها مابینِ گیرنده و رساننده به طور ضمنی پذیرفته شده اند. کسی پاپیچِ کلمه ای نمی شود و کلمه مضمونی تهی است. چرا که حامل دریافتی واحد و مکرر است. شعر اما با زبان، با خانه ی وجودی اش، سرِ جنگ دارد. زبانِ مسلط، امروزه، فکرِ مسلط است و شعر عنصر نامطلوبی است که تسلط از زبان می زداید و کام نمی بخشد. به کلمه ی نشانه شده ای تن نمی دهد و محتوا در آن بسیط و متکثر است. شعر منشوری است گریزان از خود. لعنتی است دچار به جهان و تاریخ. در پذیرش این لعن و نفرین شدگی، قوای شعر حالا در تن دادن به هبوط و تبعیدی است که افلاطون برای شاعران خواست. شاعران رانده شده گان از درگاه اند. شعر در عصر ما بیهوده ترین چیزهاست و قدرتِ مقابله اش در همین نهفته است. هرگز شعر چنین سرِ ناسازگاری نبوده. چنین در محنت گرفتار نبوده. چنین بیهوده و چنین حیاتی نبوده است!

 

 منظور از شعر، شعرِ مدرن و منظور از عصرِ ما، طوفانِ فراگیرِ مدرنیسم است. منظورِ از شعرِ مدرن البته به روشنی و سادگی مشخص نیست و تناقضاتِ بسیاری در اعماقِ آن نهفته است. پی گیریِ ترجمه ها و تفسیرهای فرهادپور روشنگر خواهد بود. به ویژه  در کتابی به نامِ شعر مدرن که چندی است گِرد آمده، مستقلا منتشر گردیده است. سطرهای بالا قوتِ قلبی است نظری برای من و نه تحلیلی بر اوضاع شعر در کشور خودمان. منظور فرصتی است که بالقوه پیش آمده، طی سال ها و نه آنچه مرتجعانِ فرصت رُبایِ فرصت کُش سرِ بازارهای مکاره به وقاحت می فروشند. منظور از گوشه گیریِ شعر نیز، کشیدنِ هاله ای به دورِ خود، صومعه نشینی و مقدس بازی و اطوارِ شاعری نیست که باز پر از تکرار و حماقت باشد. آن تفاله ای تاریخی است. خرقه پوشی و صوفی بازی حالا بازاری شده. این رانده شدن، فرو رفتن در متنِ تاریخی و به در آوردنِ متن از تنِ تاریخ است.  اوضاع البته مشخص است. اینجا نیز سال هاست که شعر آشکارا هنر اول نیست و در عوض، حرکت های مدرنیستی در شعر ما نیز از جایی متوقف گردیده است!

 

 خواندنِ قطعه شعری، حتی برای چندمین بار، در کانالی تلگرامی یا در پستی اینستاگرامی هنوز برای من کار شاقی است. به سطرِ آخر و نقطه ی پایان می رسم هر بار و باز از نو می خوانم. چیزی این میان می پَرد. از دسترس خارج می شود. آن، هشیاریِ من و تمرکزِ ذهنیِ من است. خواندنِ دفتر شعری ناب خود نوعی مقاومت است. گشت در دنیایی پیوسته و متجسم و گذار از متن به سوی تداعی ها، به واسطه ی تمایلات. خواندنِ یک دفتر شعر حتی در عصرِ حواس پرتی مطالعه ای عمیق می طلبد. غوطه ور شدن در خیالی متجسم و تو به توی سیاه و سپیدِ کتاب رفتن و در نهایت، بخشی از کتاب شدن و افزوده ای بر کتاب شدن و کتاب شدن!

۰ نظر ۰۴ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۷
شایان تدین

    همه چیز ادامه دارد. به بدیِ فیلم هایی که در جشنواره ی فیلم کوتاهِ شیراز دیدم. بدونِ آغاز. بدونِ پایان. کشدار و مریض. کج دار و مریض زندگی می کنم. تابستان در ناتابستانیِ خود و زندگی در نا به سامانی است. می گذرم و می خورم از خودم. از ناخن و پوستِ دستم. از نفرت و حسادت و هزار و یک جور خیالِ ناجور. می خورم و می گذرانم. فکر به فکر، خیال به خیال، کتاب به کتاب و کلاس به کلاس. همه چیز به طور مهلکی ادامه دارد و هلاک نمی شویم. تمام نمی شود. دانشگاه، نظام آموزشی و اداری و کل مملکت در تعلیقی دائمی است. میلِ جنون آمیزی به پایانِ کار دارم. به خطِ آخر. به نرسیدن و حجتِ تمام. اما هیچی. در تابستانی که حالِ تابستان ندارد کلاس های عمومی و زبانم را می روم، کلاس های رانندگی را باید بروم و کتاب به کتاب سر می چرخانم و فیلم پشتِ فیلم می بینم. این روزها بیشتر از فون تریه. یادداشت ها و شعرها در سرم سرگردان اند و گاهی خطی به میلی می رسد و کشیده می شوم به رویِ زمینی سوخته. بیشتر اما بی امان در جای خود مانده سر از فکری به فکری می برم و از خوابی به خوابی می روم. مشغولِ نوشتنِ طرحی برای کارگاهِ زنگِ تفریح، به فکر کردنِ خودم فکر می کنم. به این که چیست و کجاست این فکر که به خودش فکر می کند. به انتزاعی که برخاسته از مادیتِ محضِ است و به تو به تویِ سرگردانی مان. سرگردانی. در کلمه ها فرو می روم و کلمه می شوم گاهی. کلمه ی محض. پوشالی. تو خالی. بی سر. پرکَنده. ترکیب ها را جذب می کنم و ترکیب ها را تحلیل می برم و حل می شوم. مشغولِ نوشتنِ طرحی برای کارگاه به نوعِ تازه ای از فکر کردن فکر می کنم. فکر کردنِ امروزی مان که مثل هر چیزِ دیگری ماهیتش در شکلش است. اینترنت و شبکه های اجتماعی با ما چه کرده اند؟ مدتی مدید آزار می دادم خود را محضِ عدمِ تمرکز و پراکندگی و سرگردانی. ابرداستانی اما در کارِ ابررایانه هاست. فکرها در عصرِ ما کدهایی سرگردان اند. به کارِ این جهان این امتداد نمی آید. طورِ دیگری شده ایم و تمرکز و خطِ پیوسته عناصری نامطلوب اند. عناصری پس زده شده اند. اینترنت حتی در ابتدایی ترین شکلش صرفا ابزاری در دستِ بشر نبود بلکه ارائه ی نوع تازه ای از فکر کردن بود، متفاوت از عصرِ کتابت، عصرِ تفکرِ خطی و متمرکز. با این سرگردانی عظیم و با حسِ آزاری که نشترش به جانم فرو می رود چه کنم؟ فکر کردن به خودِ همین مساله مرحله ای تازه است. جویای احوالِ بیمارِ خود شدن در بی نهایتِ امکانات و سرعت. جویای احوال خود شدن در حسِ تعلیقی که در جانِ این سرزمین فرو رفته و ادامه دادنی صرف به بیهودگیِ محض. میلِ مضری به پایان دارم. به فروپاشی. و فکر می کنم بیهودگی باید کلیدواژه باشد. واژه ای که منافذ را باز کند و جا برای کاوش بیابد. پذیرشِ این که چقدر بیهوده سر به سودا می کوبیم باز فکری است درباره ی فکر و جویای ناخوش احوالیِ خود شدن. همه چیز، مریض، ادامه دارد و هر کدام، زیر به زیرِ ستون های پی افکنده ی ابرداستان، پی کار خود می رویم و سر در سودای خود فرو کرده ایم!

۰ نظر ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۳
شایان تدین

   

چنان که از عنوان مشخص است نوشته های زیر یادداشت هایی روزانه اند با کمی ناخالصی. چرا ناخالصی؟ چون از ویژگی های تنگاتنگِ یادداشت های روزانه برای من خامی، موجزی و حاشیه رویی آن هاست که فراتر از این یادداشت ها، هر سه از صفاتِ کلی و بدِ من هم شاید باشند. آن ها معولا پیش خودم و برای خودم اند. این ها اما حولِ محورِ مشخصی اند اگر چه همچنان از خامی و کاستی و پراکندگی در امان نیستند!

 

روز اول:

 عربستان، تیم بی دفاع. تحقیر. تمام.

 

روز دوم: 

 ما بُردیم. نمردیم و برد ایران در جام جهانی را هم دیدیم.

امید ابراهیمی. نقش اول میدان. گلادیاتور اعظم.

شگفتی و شادمانی. جمله ی همیشگی. شادمانی فراتر از شادمانی وجود ندارد!

 

روز سوم: 

 رونالدو برای تیم ملی. همه ی تیم ملی برای مسی. برای مارادونای یک مملکتی شدن باید بیش از یک فوتبالیستِ خوب بود.

 

از یک مکالمه:

_میلاد خوب حرفی می زنه ها. میگه اگه بیست و دو نفرم باشید رونالدو گلو رو می زنه

_ها.. همو سیاهه.. همو سیاهه رو میگی.

_سیاه که نیس حالو... یه کم برشتن.

 

 

روز چهارم:

  ساعتِ اشتباهی رفتم سر جلسه ی امتحان. روزهای فوتبالی، روزهای بی خودی. اعصابم ناراحت بود تا باختِ آلمان در روز رویایی مکزیک. حضورِ پر شور و طراوت. مکزیک یک آلمان صفر. ادامه ای بر شروعِ بدِ بزرگان.

 

روز پنجم:

 دقیقه ی نود و یک. دوباره کرنر. دوباره توپ دوم. دوباره هری کین. انگلیس دو. تونس یک. افسوس برای تونسی ها. فوتبال بیش از نود دقیقه است.

 بلژیک سه پاناما صفر. جام جهانی، در انتظار قهرمان تازه ای است؟

 طلسم حدس های نادرست شکست!

 

روز ششم:

 این تنها جایی است که جزئی از جماعت بودن را دوست دارم. چرا؟ شاید چون که اطوار و ادایی در کار نیست. هر چه هست، بی تفاوت، بروزِ طبیعی هر هیجانی در رفتار است. بدون محدودیت و بی هیچ انگی.

 

 تماشاگری. تماشاگری چه ابعادی دارد و چه گستره ی فوق العاده ای را از زندگی هر روزه در بر می گیرد؟ در برابر هر تصویر، سینما و تلویزیون، در برابر تمامِ آنچه در خیابان ها و کوچه ها رویارو و در کناره می بینیم، در استادیوم های فوتبال، در برابر یک مجسمه، یک پرده ی نقاشی، صحنه ی تئاتر، یک کنسرت، در برابر چهره ای دیگر، با علاقه، بیزاری و بی تفاوتی. تماشاگری حجم بزرگی از زندگی هر روزه ی ماست!

 

 روسیه ۳ مصر ۰. والسلام. الوداع محمد صلاح و یارانش. ما مردم این طرفِ تاریخ و جغرافیا، زنده به خیال و خیالاتیم. تجربه های عقیم مان را در خواب ها و رویاها تکمیل می کنیم. مصر، به سادگیِ هر چه تمام تر، بی هیچ درخششی حذف شد. ما، به معجزه ی نایابِ فردا شب، امشبمان را در خواب و بیداری می گذرانیم.

 

روز هفتم: 

 مراکش.  ۱۸۰ دقیقه تلاشِ بی وقفه. ۱۸۰ دقیقه دوندگی بی امان. ۱۸۰ دقیقه حمله. حاصل: گل به خودی و گل از رونالدو. دو باخت و حذف. فوتبال بسیار بی رحم است.

 

 پرچم. سوت. وار. ما اما شادی مان را کردیم. 

خواب بود یا رویا؟ پریدیم از واقعیت. شادیِ ناتمامِ ما. آغوش های غریبه، باز به روی هم. پریدیم و دویدیم. در اتاقی کوچک. در خیابانی طویل. در هر کافه و برزنی. دویدیم در خیال و خاطرات. از گذشته به فردا. بی خود. کنارِ هم. خواب بود یا رویا، لحظه ای بود و تمام. گل که مردود اعلام شد انرژی مان تمام شده بود یا انرژی مان که تمام شد، گل هم از دست پرید.

 

 عجب شبی بود. یک نیمه دفاع کردیم. زدیم زیرِ توپ. جانانه و تن به تن و فشرده. حد اعلای خودشان بودند هر کدام از بچه ها. یک نیمه ی دیگر، برازنده ی نباختن بودیم. برازنده ی بردن حتی. ایران. ایران. ایران.

 

روز هشتم: 

 ناخن می جود مارادونا. پاش به لرز افتاده مارادونا. حرص می خورند یک ملت. آرژانتین، تیم بازنده ی زمین و تیم بازنده ی جام. این ضعیف ترین تیم ممکن بود. بی برنامه. سردرگم. پر از حماقت. و مسی. مسی، نا امیدی است که نود دقیقه قدم می زند!

 

روز نهم: 

 خوابیدم. جلوی تلویزیون. دقیقه ی ۹۰ بیدار شدم. پتو روم بود و بابا کنارم بازی را می دید. صفر صفر. پیش بینیِ من، دو هیچ به نفعِ برزیل بود. ۹۰ تا ۹۶ دو بار دروازه ی کاستاریکا باز شد. منتظرِ بیدار شدنِ من بودند. نیجریه با بردش، بی تابیِ آرژانتینی ها را کمی فرو نشاند تا فرصتِ نهایی را ببینیم چه می کنند. سوئیس هم دقیقه ی ۹۳ گل دوم را واردِ دروازه ی صرب ها کرد. شکیریِ کوزوویی چنین کرد تا این بار پیش بینی یک یکم را خراب کند. فوتبال ۹۰ دقیقه به اضافه ی دقایقِ اضافی است. آن لحظه های نهایی چه شدتی به احساسات، به شیرینیِ برد و تلخیِ باخت، به هیجانات و رفتارهای ناشی از آن می دهد.

 

روز دهم: 

 _یعنی بلژیک قهرمان بشه؟ بلژیک نامِ تازه ای در تاریخِ فوتبال در سطحِ جهانی است. کشوری با سه زبانِ رسمی، با استعدادهای نابِ مهاجرانش به پیش می تازد. فوتبال فقط در گذشته نیست! آینده، فرصتِ برنامه ریزی، جهت یابی و پی گیری است. فوتبال به روی هر نام و روایتِ تازه ای گشوده است.

 

 آلمان علی الحساب در امان از حذفی تاریخی و جریحه دار شدنِ غرورِ همیشه از موضعِ قدرتش. شانس همیشه با بزرگان است!

 

روز یازدهم: 

 انگلیسِ یکدست. شاداب. انگلیسِ همیشه ناکام در تورنمنت ها با ستاره های بزرگ. حالا تیمی جوان، بدون فشارهای معمول، فوتبالش را بازی می کند. تا کجا پیش خواهند رفت؟ صبر می کنم تا ببینم. در شبی که همه چیزِ این مملکت در آستانه ی فروپاشی می نماید. دلارِ ده هزار تومانی. وقاحت ها و حرامزادگی های بی پایان. بی آبی و خوزستان و بوشهر و بازار که آواری گردیده است. ما مردمِ امیدهای بزرگ و شکست های بزرگتریم. فردا، پای تلویزیون، دو ساعتِ تمام میخکوب خواهیم بود. برای تحملِ شکستی دوباره؟ یا سرخوشیِ به در شده ای از انبوهِ خیانت ها و آوارها که در هر دو نشانه های زخمیِ بیماریِ عمومی مان نمود خواهد داشت.

 

روز دوازدهم:

دار و ندارِ مردم عرصه ی نمایشِ عمومی.

 نمایشِ بازی در پارکِ آزادی، بی مسئولیتی شهرداری به مردم و مردم به مردم. آن روی شادیِ عمومی، خشم و نفرتِ افسارگسیخته است و همه چیر به آنی به ضد خودش تبدیل می شود. شهری در شرایطِ اضطراری!

 نیمه ی اول را اصلا ندیدیم. نمی شد دید. در آن غوغای بی سر و ته و انبوهی که کش می آمد تا بر سر یکدیگر خراب شویم. نیمه ی دوم نمایشِ خوبی نداشتیم. گلِ استثنایی کوارشما در دقایقِ پایانیِ نیمه ی نخست کارمان را زار کرد. فوتبالیستی که هربار در کمترین دقایقِ حضور چیز تازه ای در چنته دارد. از بدِ بخت این بار نصیبِ ما! در رفته بودیم به سمتِ منزلِ کامران. پنالتی. آیا فرو می پاشیم؟ اوجِ بازی. عکس العملِ عالیِ بیرانوند و جای خوشِ توپِ آغشته به تحقیر، امید و آرزو و دیگر تقریبا هیچ تا آن پنالتیِ زورکی و آن حسرتِ نهایی از عدم دقتِ طارمی و تکرارِ مکررات و حسرت های دوباره و ای کاش و اگر و چنین و چنان. به معجزه های خاموش عمری است دلبسته ایم. نیمه ی دوم خوب بازی نکردیم و تنها در تعلیق های پر شمار منتظر نشستیم. همیشه باید حسرتِ نهایی سنگین باشد و بشکندمان. و اما مردم. و خیابان هایی که خلوصِ شادی، ایمانِ از دست رفته شان است. بارِ سنگینِ شکست را همیشه زده ایم کنار و فرافکنی کرده ایم. ورنه باخت و حذف غم انگیز است و حسرت بار. ما معتادِ حسرت هایمان شده ایم و سرخوش از بیماریِ عمومی، سرریزِ خیابان ها می شویم.  شکست بهایی دارد و ما از رو در رو شدن با آن همیشه ترسیده ایم! 

 

روز سیزدهم:

 حمیدرضا صدر به نقل از رسانه های آرژانتینی از تئاتر شکنجه گفت. بهترین عبارت برای توصیفِ بازی آرژانتین. برد اما بدونِ شکل، ساختار و اشتیاق. فوتبال ترکیبِ جالبی از منطق و اشتیاق است. این آرژانتین نه اولی را دارد و نه دومی. برد و این خبر خوبی است برای من. برد و مسی هم گل زد، گلِ خوبی هم زد اما هنوز مانده تا آن آرژانتینی باشد که دوستش دارم. سیمای خونیِ ماسکرانو، در طول نیمه ی دوم، شِمایی از آن شور و اشتیاقِ بی نهایتِ آرژانتینی ها به فوتبال بود. آن را به خاطر می سپرم و امیدوارم به دورِ بعدی. به بازی در برابرِ فرانسه و به اعجازِ مسی و به رد زخم های زنده.

 

روز چهاردهم:

این طرف زمان به سرعت می گذرد. آن طرف به کندی. دقیقه ی ۸۲.

ده دقیقه ی پر التهاب برای سه ملت. مکزیکی ها، سوئدی ها و آلمان ها. سرنوشت را اما کره تغییر می دهد. روسیه، توقفگاهِ ابدی، پیشِ روی منطقِ مغرورِ آلمانی.

فوتبال امروز یکی از درام های پیچیده، تو در تو و به یاد ماندنی خود را تجربه کرد.

 

روز پانزدهم:

 این ور آن ور، دنبالِ دردسر و دکتر، با ناصر و تنها. حواسم به بازی ها نبود. بلژیک انتخاب شجاعانه ای کرد. اول شد اما به سمتِ پُر خطرِ جام راهی.

 

روز شانزدهم: 

 وقفه. حین تورنمت روزِ بی بازی روز عجیبی است. تعلیقی که طبیعی نیست. یک چیزی کم به نظر می رسد. هر جامی چند روز اولش کِش می آید. باقی به چشم بر هم زدنی می گذرد و تا به خودمان بیاییم کاپ در دستِ کاپیتان می درخشد. قهرمان را بلژیک پیش بینی کرده ام اگر برزیل و فرانسه امان بدهند. قهرمانی کرواسی اما همه را به صلح می رساند و اگر این آرژانتینِ ضد تیم به جایی برسد شگفتی بزرگی رقم خورده است.

 

 حالا باید از مساله ای دیگر با خود بگویم و حل و فصلش کنم. مساله ی شانس. chance. اتفاق، موقعیت و موقعیت های اتفاقی در فوتبال. دوستانِ هوادارِ آلمان از این که بردشان را در بازیِ دوم در برابرِ سوئد با گلِ دقیقه ی نود و چهار، آن ضربه ی مطمئن از کروز، به شانس نسبت داده بودم بهشان برخورده بود. نوشته بودم شانس همیشه با بزرگان است! درست تر آن که شانس اغلب با بزرگان است. این اما به معنای الابختکی بودنِ فوتبال و انکارِ چیزهایی واضح نیست بلکه به گمانم، پیش از همه، از ویژگی های ماهوی هر مسابقه ی فوتبال است و آنچه فراگیر و جذابش می کند، همین شانسی بودن هاست. فوتبال پر از موقعیت های اتفاقی است. یک بازی فوتبال پر از پتانسیلِ اشتباهات بزرگ است که ممکن است برای هر کسی پیش بیاید. هر اشتباه ممکن است به شکست تیمی بینجامد. میلی مترها و صدم ثانیه ها تاثیرات بزرگ می گذارند. جام جهانی فرصتی برای امید تیم های کوچک تر است که در طول یک نود دقیقه به اضافه وقت های اضافه دلخوش به شانس باشند. قدرت یک تیم در طول زمان شانسی نیست اما بردِ همان تیم در یک بازی از تیمی کوچکتر هم گاهی شانسی است. البته این به معنای در نظر نگرفتنِ قاعده، تاکتیک و دیسیپلین نیست. تفاوت بین تیم های بزرگ و تیم های کوچک در همین هاست. حرف من سر یک بازی و یک نود دقیقه است. تاریخ قهرمانی ها بیش از آنکه تاریخ لیاقت ها باشد تاریخ اتفاق هاست. جذابیتِ ورزشِ ساده ای مثلِ فوتبال در شانسی بودن آن است که هر تیمی را در برابر هر تیم دیگری می تواند امیدوار نگه دارد. ورنه فوتبال محدود و تکراری است و هر تکرای قاعدتا ملال انگیز. آنچه از ملال می کاهد و به سمتِ خلاقیت های آنی می کشاند درکِ ظرفیت های شانس و بهره وری از آن در یک مسابقه است. چنین است که هیچ تیمی نباید پیش باخته به میدان بیاید. اخلاقیاتِ یک مسابقه از اینجا آغاز می شود.

 

روز شانزدهم:

فرانسه ۴ آرژانتین ۳

 قهرمانی هنوز سایه های خاطره در دستِ خداست. نصیبِ آرژانتین از این جام دست های گشوده ی مارادونا و تیمی بازنده به خودش بود. نه اورتگا نه باتیستوتا نه ریکلمه و نه مسی. تاریخ برای آرژانتینی ها تکرار نمی شود و یکتا قبله همچنان اوست و نه غیر او. دیگو آرماندو مارادونا.

 جام های جهانی را با اروگوئه به خاطر می سپرم. هر بار سوارز، این بار کاوانی.

 

روز هفدهم:

  هر چقدر عجیب به نظر برسم، بازی اسپانیا واقعا برای من خسته کننده است. تکراری ملال آور است. هر سبک تازه در ابتدا شوق انگیز است و اسپانیا در دهه ی اول هزاره ی دوم در اوج سبک و اشتیاق بود. سبک و اشتیاقی برگرفته از آن بارسلونای رویایی . حالا اما عبارتِ بازی ماشینی را باید وام گرفته، به آن ها، نسبت بدهیم. پاس کاری ها بی شمارِ عرضی در هر کجای زمین تنها الگوی ظاهریِ آن تیکی تاکاست. حرفم شاید کمی سوگیرانه باشد اما چاره ای نیست. سوگیری بخشی از هر نظری درباره ی فوتبال است! بازیِ اسپانیا به تمرین های مدرسه  فوتبالی می ماند. خام در عین اتوماتیک بودن و در نهایت بی نتیجه. آنها دیگر طوری بازی می کنند که هم تکلیف خودشان مشخص است و هم تکلیف حریف از پیش تعیین شده. روسیه با تلاش بی امانش مستحق چنین بردی بود.

 

 دانمارک باخت. در روزی که بهترین عملکردش را داشت و کرواسی روزِ خوبش نبود. دانمارک باخت اما کسپر اشمایکل برنده بود و پسر در برابر چشمان پدر و شور و اشتیاق و فریادهای او، کو ندارد نشان از پدر...

 

روز هجدهم:

 بدونِ سوباسا، بدونِ کاکرو، ژاپن دو بر صفر پیش افتاده بود از بلژیک. در این تورنمنتِ نامتعارف، بزرگترین شگفتی در راه بود. سامورایی های آبی، عالی بودند در این بازی. تحسین جهانی بی کم و کاست و بی استثنا نصیبشان می شود. یک فوتبال شناور، تاکتیکی و بدون محافظه کاری های گاه لازم. لازم نبود برای کرنر دقیقه ی ۹۴ همه به پیش بتازند تا چنین در ضد حمله اسیر شوند و بلافاصله تمام. لازم نبود اما ژاپنی ها ذهنیت پیروزمندانه شان را به تجربه گذاشتند با اندکی خامی. لازم نبود اما آن ها عالی بودند. این بهترین نمایش آسیایی ها و آفریقایی ها بود. آن ها لایق پیروزی بودند.

 

روز نوزدهم:

  انگلیس خرقِ عادت کرد. از جهنم ضربات پنالتی این بار در امان ماند. خاطرات خوش برای انگلیسی ها هرگز با ضربات پنالتی عجین نبوده اند. این بار اما خاطرات را شکافتند و رد تازه ای بر جای گذاشتند.

 

روزهای استراحت:

 طرفداری در فوتبال و ماهیتِ روان شناسانه ی آن که در اجتماع ظهور پیدا می کند مساله ای قابل مطالعه است و کم روشنا به زوایای تاریک و ناشناخته ی عصرِ حاضر نخواهد انداخت. علاوه بر ابعاد بین المللی و باشگاه های هواداری و آشوب های هولیگان ها و تفاوت های این خرده فرهنگ ها با یکدیگر در جوامعِ مختلف، این مساله را باید به تاریخِ فوتبالِ خودمان نیز بسط بدهیم. از دو تیم پر طرفدار استقلال (تاج) و پرسپولیس گرفته تا تیم های کوچک ترِ شهرستان های کوچک تر که گاه طرز طبیعی تری دارند و باشگاه ترند. هم چنین اصطلاحاتِ موجود در توصیفِ هواداران را باید بررسی کرد. مثلا مساله ی تماشاگرنماها که ترکیبی است غیرواقع نگرایانه و فاشیستی و البته مساله ی عدم حضور زن ها در استادیوم که علاوه بر ابعاد سیاسی اش ابعاد جامعه شناسانه ای در پیوند با تاریخِ فرهنگِ حذف گرایانه ی ما دارد و  تبعیض و جنسیت زدگی نه تنها در هیهات و وا اسلامای مخالفانِ سنتی حضورِ زنان در استادیوم ها که در منطقِ موافقان نیز دیده می شود. آنچه حالا می خواهم از آن بنویسم اما کمی شخصی تر است. ریشه های طرفداری در خودم را سعی می کنم بکاوم. بلکه روشنگر باشد و دیگرانی نیز بتوانند تعمیمش بدهند. با عبارتی دقیق، روشنگر، سوگیرانه و جزمی از اریک کانتونا شروع می کنم. عبارتی که چند سال با خود مرورش کرده، بارها نقل کرده ام. تو می توانی همسرت را تغییر بدهی. می توانی دیدگاه سیاسی ات را عوض بکنی. تو می توانی دینت را عوض بکنی اما هرگز، هرگز نمی توانی تیم محبوبِ فوتبالت را تغییر بدهی. چه چیزی در این طرفداری ظاهرا بی منطق نهفته است؟ این از آن چیزهایی است که غیر فوتبالی ها معمولا به هیج وجه نمی توانند درکی از آن داشته باشند و هیچ توجیهی نیز کارآمد نیست.

 قبلِ گفتن از ریشه ها در خودم به دو تا از کلمه هایی می پردازم که در توصیف عبارت کانتونا به کار بردم. ماهیتِ طرفداری در فوتبال سوگیرانه است. سوگیری به معنای نگاهِ جانبدارانه به قضایا و در نظر نگرفتنِ دیدگاه های جایگزینِ طرف های مقابل. در این فرصت از آوردن مثالها صرفه نظر می کنم چرا که با اندکی آشنایی و تسلط می توان به این امور بی شمارِ روزمره در طرفداری پی برد. جزم اندیش بودن نیز در وفاداریِ طرفدارها به تیمشان، خاصه تیم های باشگاهی، تحتِ هر شرایطی نهفته است. هر کس بی چون و چرا و مستمرا خودش را طرفدارِ تیم خاصی می داند. قرار نیست مزایده ای صورت بگیرد یا مثلا نتیجه ی یک بازی به تغییر خاصی بینجامد. در واقع واقعیت عینی در فوتبال هیچ وقت به قضاوت مشترکی نمی انجامد. یا این که واقعیتِ عینی به نفعِ واقع گرایی به کنار می رود. یک واقع گرایی پیچیده تر و ضمنی تر. پس هر کس روایت خودش را خواهد داشت. سوگیری ها و جزم گرایی های ناشی از طرفداری سهمِ مهمی در چگونگیِ دیدنِ یک مسابقه، یادآوری و قضاوتِ صحنه های بحث برانگیزش دارد. حال به ریشه ها نقبی بزنم اگر چه قرار بود بیشتر از آن بگویم اما ریشه مثلِ روحی است تنیده در جزئیاتِ هر متنی و فعلا ذکرِ این مثال بلکه کافی باشد که من پیش از هر چیزی استقلالی ام. این از دیرینه ترین دلبستگی های من است و احتمالا، با اندکی تسامح، ریشه در دو چیز دارد. یکی مقابله با پدرم که تداوم نیز داشت سرِ هر مساله ی کوچک و بزرگی. و دیگری علاقه ی بی حد به یکی از عمه هایم که استقلالی دو آتیشه ای بود و هست و خواهد بود. مساله ی دیگر درونی شدنِ طرفداری است طوری که نمی شود با منطق یا ادعا آن را سنجید. غیر از خودم در بسیار کسان دیده ام که خود را طرفدارِ تیمِ خاصی می دانند اما از عدم تعصب یا به قولی بی اهمیت شدن نتایج می گویند. همان ها با شروع بازی تیم محبوبشان سرِ هر فرصتِ از دست رفته از کوره در می روند. داد و هوار و فحش راه می اندازند و قلبشان سرِ گل خوردن یا گل زدن تند و کند می شود. انگاری سوتِ آغاز هر مسابقه، فعال تر شدن و بروزِ ناخودآگاهِ آدمی را به همراه دارد. همه ی آن ادعاها و سرسنگین بودن ها رنگ می بازد. فوتبال ناگهان تخدیر می کند. منطق را می زند کنار و هیجانات در نهایتِ خلوص جلوه گر می شوند. گاه وقت دیدن یک بازی پیش آمده کسانی گفته اند که تصورشان از من عوض شده است یا خیال نمی کردند چنین چیزهایی از من ببینند. ساز و کارِ فوتبال اما همین است. طرفداریِ درونی شده ای که با سوتِ داور جنبه های ناآشکاری از هر شخصیت را فعال می کند. جنبه هایی را که خانواده، مدرسه و جامعه در قالبِ منطق و وجدان واپس رانده اند و حال، تماشای بازی فوتبال، موقعیتِ استادیوم ها، مفرِ نسبتا جامعه پذیری گردیده است برای آن تمایلات و تمناهای ابتدایی. بنا بر این در جوامعی همچون جامعه ی ما، که عقب افتاده ایم و اختلاف ها و تعارض های اقتصادی و طبقاتی روز به روز شدیدتر می شود نمی توان بی بررسی ساز و کارهای روانی در بسترهای اجتماعی، وضعیتِ استادیوم هامان را تبیین و قضاوت کنیم. طبعا، استادیوم، بالذات به محلی برای بروزِ خشم ها، کینه ها و نفرت ها و شادی های افسارگسیخته تبدیل شده است. و گاه این کارکرد به خیابان ها کشیده می شود. حتی وقتِ شکست. می بازیم و می رقصیم. چنان که انگار دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم. و این بار مرد و زن، دختر و پسر، کنار به کنار، تن به تن.  در شبکه های اجتماعی در لباسی دیگر فحش و فحش کشی به راه می افتد. خروار خروار نفرت از هم دیگر. از بازیکنان. از مربیان. فوتبال دیگر فوتبال نیست. محل تصادمِ تکانه های سرکوب شده است. در قامتِ نقشِ نمادینی است که خودمان را دنبال کنیم و محلِ مناقشاتِ جامعه شناسانه را بسنجیم. محلِ بروز کینه توزی ها، کاستی ها و شکست ها. آن روی این شادی، این نفرت است. هر دو یک از یک آبشخور اند و هر دو به یک اندازه بیمارگونه.

 

روزهای وقفه:

 اگر چه طرفداری بخشِ لاینفکی از تماشاگری در فوتبال است اما همه چیز، اقل کم برای من، در آن خلاصه نمی شود. پیش از هیچ کدام از بازی ها و وقت بازی هیچ کدام از این تیم ها، قلبم به شماره نخواهد افتاد و اراده از دست خارج نمی شود اما همین ذهنم را به سمت تماشای واقعیت های میدان باز نگه می دارد.

 

اروگوئه: جام های جهانی را با اروگوئه به خاطر می سپرم. بردن از این تیم برای هر تیمی کار شاقی است. دو ستونِ دفاعی مستحکم از اتلتیکو مادرید: گودین و خیمنز. دو فوروارد نابودگر: سوارز و کاوانی. کاوانی به دیدار با فرانسه نرسید.

فرانسه: حیران، بی تابِ قهرمانی این تیم است. من اما ترجیح می دهم یک روز با سرمربیگری زین الدین قهرمان جهان شوند. روزی که شاید خیلی دور نباشد. با اینکه ازشان هنوز نمایش درخشانِ تیمی ندیده ایم اما خطرناک تر از همه اند و مدعیِ قهرمانی. ام باپه ی تیزپا نیز خوش درخشیده. قهرمانی فرانسه دور از تصور نبوده و نیست.

بلژیک: دو هیچ باخته را برگرداندند. ناباوری عقب افتادن آنها بود نه کام بکشان. نیمکتِ طلایی بلژیک به کارشان آمده. تیم پر ستاره ای اند و روی کاغذ، مهارنشدنی. آن ها فرصتِ خوبی برای تاریخ ساز شدن دارند. برای ثبتِ نام تازه ای در تاریخ جام های جهانی.

برزیل: هیجان زده و پرشور آمده اند که اعاده ی حیثیت کنند. برای از سرگذراندنِ تجربه ی دردناک آن شکستِ تمام عیار از آلمان. آن شبِ نفرینی. رو به چشم های بهت زده ی تماشاگرانی که فرصت گریه کردن هم بهشان داده نشده بود. برزیل امسال با آن تیم تفاوت های بزرگی دارد. همه از نیمار حرف می زنند اما به نظر کوتینیهو و تیاگو سیلوا اساسی تر اند. مجموعا تیم خوبی اند و در حد مدعی هم ظاهر شده اند. برای بازی فردا اما چیزِ تازه ای برای رو کردن خواهند داشت؟ درخشش نیمار، مارسلو یا هر کدام دیگر آیا تسکینی برای برزیلی ها، پر افتخار ترین ها، فراهم خواهد کرد؟ باید نشست و دید.

انگلیس: با وین رونی، دیوید بکام، فرانک لمپارد، استیون جرارد، مایکل اوون، ریو فردیناند، گری لینه کر و باقی ستاره ها سرِ بزنگاه همیشه مردود بوده اند. این بار اما حتی خود رسانه های انگلیسی فشارها را برداشته اند و انتظاری نیست. قوتشان شاید از همینجا نشات بگیرد. تیم جوان و یکدستی است به رهبری گری ساوثگیت کنار زمین و هری کین توی میدان. من در طول جام علاقمندشان شدم. نه در حد مدعی قهرمانی البته اما حضورشان غنیمتی برای همه ی انگلیسی ها و این جام جهانی است. برای قهرمان شدن اما به خرق عادتی فراتر از برد در ضربات پنالتی احتیاج دارند.

سوئد: همه ی آن چه را که با زلاتان نتوانستند، حالا بدونِ او دارند. به شگفتی عادتمان داده اند. با حذفِ هلند، حذف ایتالیا. در مرحله ی گروهی هم بانی حذف آلمان شدند و پس از آن، سوئیس را کنار زدند. سوئد تا همین جا هم خوش درخشیده است. به سرسختی و شگفتی آفرینی ادامه خواهند داد؟

روسیه: آن ها حالا از هر دوره ای پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی امیدوارترند. تیم فوق العاده ای نه اما یکدست و پر تلاش بوده اند. حذف اسپانیا آن ها را به ادمه امیدوار تر کرده. دل من اما با کرواسی است.

کرواسی: قهرمانی کرواسی همه ی مان را به صلح می رساند. این را به شوخی بین هم می گفتیم. آن ها خوب بازی می کنند. بازیکنان خوبی دارند و مربی خوش فکری. دو سال پیش نیز همین اوضاع بود و شاید هم بهتر اما نشد. نتایج فوتبال همیشه بهای لیاقت ها نیست. حالا، این فرصتِ دوباره، فرصت خوبی برای این نسلِ طلایی، تیمِ پر ستاره ی کرواسی است که باید، باید قدرش را بدانند.

 

روز بیست و یکم و بیست و دوم:

 جامِ غیر متعارفی است. نیمه نهایی بی آلمان. نیمه نهایی بی آرژانتین. بی برزیل و بی ایتالیا. همین بس برای غیر متعارف بودنِ جامِ بیست و یکم در روسیه ی پوتین زده. مرحله ی یک چهارم نهایی اما همه چیز، به غیر از حذف برزیل، طبقِ کاغذ پیش رفت. حضور بلژیک هم البته در نیمه نهایی دور از تصور نبود. برای برزیل هم از این حدف، خاطره ی نیماری می مانَد که سیزده دقیقه به روی زمین غلط زد.

 

 

روز بیست و هفت و بیست و هشت:

 دو بازی نیمه نهایی تمام. کرواسی فینالیستِ ناخوانده و فرانسه در طلب دومین قهرمانی جهان. از بازی های نیمه نهایی اما چیز زیادی دستگیرم نشد. به گمانم به غیر از طرفداران چهار تیم برای بقیه ی تماشاگران چیز چندان خاصی نداشت این دو بازی. شاید از خود بی خودی مانژوکیج و ناباوری چهار میلیونی و عکاسی که زیر دست و پای شادی بازیکنان بی امان شده بود و همچنان ثبت می کرد ماندگار ترین لحظه ها از این دو دیدار بودند.

 

روز بیست و نه:

 شیبِ تندِ پایان، روزهای آخرِ جام جهانی است. صبور باید بود تا همه چیز حل شود و تحلیل به در آید. اما شاید سخت نشود گفت که کم، کم نداشت این جام جهانی. بازی های نیمه نهایی تاکید دوباره ای بود. جام جاهای خالی را نه فقط در نبودنِ بزرگان و حذف پی در پی شان، که لزوما بد هم نیست، بلکه در عدم درخشش بازیکنان باید حس کرد. از ۲۰۱۸ ضعفِ بزرگان و سر سختی تیمی دریافتی مان است و نه درخششِ بی چون و چرای ستاره ای در آسمانِ تاریخِ فوتبال. قهرمانی کرواسی برای من حکم نجات جام را دارد و تکمیلِ فرایندی که طی شده است. دیدار نهایی فرصتِ نهایی است!

 

روز سی و یک ام:

سومی بی چون و چرای بلژیک. حال، حالِ انتظار تا فردای نهایی. تا تکلیف قهرمان.

 

روز سی و دوم:

فرانسه 4 کرواسی 2

 فینال جام جهانی جایی است که می شود دلبسته ی فوتبال شد. بی دلیل و بی چاره باقی عمر را با عشقی نامعقول و حقیقی سر کرد. در تماشاگری و طرفداری. جایی که جدال دیگر نه بین مرگ و زندگی که چیزی فراتر از آن است. نود دقیقه ی بی امان برای حسرت و شوقی ابدی در اذهان. حافظه، قوه ی تشخیص و تمایز آدمی است. آن چه ما را به خودمان آگاه می کند و از دیگری مجزا. عرصه ی فوتبال و میدانِ فینال روایتی دست اول است که ذره ذره بی نهایت می پراکند و هر کس در گذرِ زمان به نوعی به خاطرش خواهد داشت.

 

 فینال، فشرده ی جام بود. همه ی آن اتفافاتی که در طول جام دیدیم، یکجا، در فینال، موکدا حضور داشت. گل به خودی، ضربات ایستگاهی، وی ای آر و چالش هایش، اشتباهات مهلک دروازه بان ها، یک بازی پرگل و شانسی که با فرانسه یار بود.

 

فرانسه در حد قهرمانی این جام بود. با همه ی خوب بودنِ کرواسی و دو گلِ مشکوک در نیمه ی نخست، آن ها لایقِ این قهرمانی بودند! آن بارانِ بی وقت نیز رنگی از رویا بر سطوحِ یادهاشان پاشید.

 

 عیش عیشِ فرانسوی هاست اما از کرواسی ۲۰۱۸  کلی تصویر و رد جان دار در خاطرها خواهد ماند. از ورسالیکو که طوری سر بر امانِ پرچمِ کشورش گذاشته بود، متبسم و آرام، انگار کودکی که همه ی رویایش را به آغوش بکشد تا بوسه ای که خانمِ رئیس جمهور بر کاپ می سپارد تا رویای قهرمانی را بگذارد کنار. ایوان پریشیچ نیز در نظرِ من موثرترین، یکی از پر تلاش ترین ها و در عمل بهترین بازیکنِ جام بود!

 

ورای قهرمانی، ورای فوتبال:

 

  حرف های علی مطهری توجهِ دوباره ام را جلبِ مساله ای اساسی کرد. یکی از دغدغه های همیشگی ام برای تعریف، درک و بازتعریف. ملت. پیش از هر چیز موکدا بگویم که پروژه ی ملت سازی پدیده ای مدرن و وابسته به تاریخ است. در مرتبه ی اول تاریخِ اروپا و سپس آورده ی استعمار برای کشورهای جهان سوم  که گاه خود مبدل به قوه ای شده است در برابرِ استعمار. ملت محلِ مناقشاتِ بسیاری است. نه ازلی ابدی است و نه محتوایی یگانه دارد. پیش از حاشیه رفتنِ بیشتر، باز می گردم به آنچه مطهری گفته است. انگار در تحقیرِ فرانسوی بودنِ آفریقایی تبارها و با برداشتی فاشیستی از ملت. گمان می کنم بیش از آن که مساله ی عدم درکِ فرانسه اهمیتی در میان داشته باشد عدمِ درک مردمیتِ ماست که قابلِ توجه است. پروژه یک زبان یک ملت که آغازگرش پهلوی بود در جمهوری اسلامی تثبیتِ خونینی گردید و زخم های پنهانش امروزه آشکارتر و رسواتر اند. پروژه ای که در اروپا بارها مورد جدی ترین نقدها قرار گرفت و اصلاح شد و در این مرز و بومِ ناپیوسته، با شعار و چماقِ حاکمیتی که داعیه ی مقاوت دارد، به شدت همچنان مورد تاکید است. تاکیدی به سالیانِ دراز که مانعی است بر سر راهِ مردمیتِ مان. بر سرِ راهِ حذفِ سرکوب هایی که بالقوه ی مفهومِ اقلیت اند. تاکید بر مرکرگزایی حال بیش از همیشه ناامیدوارانه و حماقت بار است که طبل نادانی اش، بر زبانِ نماینده ی مردم، بر سرِ همین مردم، کوبیده می شود.

 

  حاشیه ی آخر: فوتبال و ملت. خواسته ناخواسته فوتبالِ ملی تاکیدی است بر تمایز و تقابلِ ملت ها با هم. نه که چنین برداشتی از فوتبال دربسته باشد اما یکی از نمادین ترین گستره هایی که فوتبال در آن نقش ها ایفا کرده مساله ی ملیت است. محدود به جایی هم نیست و محدود به دوره ی خاصی هم نبوده است. مثلا روزنامه ای ایتالیایی پیس از عدم صعودشان به این جام جهانی تیترِ درشتش چنین بود: شرمساریِ ملی. یا همین پر کاربردی صفاتِ نظامی و صفاتی از قبیل غیرت و حمیت و شرف و فلان و بهمان در توصیفِ بازی های تیم ملی. یا اولین جمله ای که سرمربیِ خروس ها، دشان، پس از قهرمانی بر زبان آورد. زنده باد جمهوری. تفاوت ها اما تیز اند و ناخودآگاه، هشیار. ملت هم مفهومِ دربسته ای نیست. مرورِ پیچ و خم های تاریخِ فرانسه، اگر عبرتی در کار باشد، به کار می آید. خاصه در این روزها که مرزها مطرح اند. هر کس سرِ خانه ی خود دارد و حق هم با اوست. می توان با انباشتِ نفرت و غرورهای بادکرده ی دروغین همچنان از هر جناحی بر طبلِ طرحِ ملتی واحد، یکپارچه، یکدست کوبید. این اما حماقت اندر حماقت است. قهرمانیِ فرانسه تاکیدی دوباره بر بازتعریفِ مساله ی ملت برای فرانسوی ها بود، در رویارویی با راست گراهای افراطی، با امثالِ لوپن ها، با همه ی گروه هایی که تاریخ را به مشیتِ الهی و ملی فروکاسته اند. کاش عبرت و فهمی هم برای برای ما در خود داشته باشد.

 

۰ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۷
شایان تدین

   هواپیما رد می شود و اتوبوس نمی آید. ولم کرده اند بی امانِ خدا. نشسته ام منتظر با دلی چرکین. چرکین از چرکابی که در آن غلط می زنم. به سالیانِ بعد فکر می کنم و بی اهمیتی نمره پشت نمره ای که کم آوردم و درس پشت درسی که افتادم. به دوستی می گفتم هیجانی ام. دلم که با چیزی نباشد در برابرش مقاوت می کنم بی اندیشه به پیامدها و بعد صرفا مواجه می شوم. می گذرند همه ی این روزها و کم می شود از اهمیت نمره ها و درس ها. آنچه نمی گذرد آنچه است که گذشته است. آنچه می مانَد فرسودگی است در ابعادی فراتر از دانشگاه و حدودش. آنچه می مانَد و نمی گذرد و نمی گذرم تنفر از نظامی است که فرسوده ام کرد. فکر و ذکر و عملم را آلوده ساخت. به منجلاب کشاندم. از آموزش و از نظام آموزشی بیزارم. از هر که به قصد درس دادن درس پس می گیرد. از همه ی شماهایی که انزجار و پلیدی تان را پشت نیات خیر پنهان نمودید. از همه شما که دم از چیزی می زدید که خود به فروپاشی اش واقف بودید. از همه شما که شعار دادید و خوب حرف زدید و کلمه در دهانتان به ناچار روسپی بود. محمود درویش از سرزمینش می گفت، دربند اسطوره ها و من از عمری که به اسطوره باختم. سر به زیر از آفتابِ جهنمی به سرنوشتی فکر می کنم که بتی نه، دیگرانی رقم زدند که تظاهر به پرستیدنِ بتی می کردند!  

۰ نظر ۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۵:۰۴
شایان تدین

 بگو مگو. هی بگو. هی مگو. از حساسیت، ناراحتی، فحش و خشم تا آشتی، مهربانی و دوستی. شب را مانده ام در خوابگاه. هوای خوابیدن نیست. به هر دری می زنم بسته. سرشکسته حالا مانده ام چه کنم؟ فکر، هزار و یک فکر، هزار و یک شب بی خوابی. به ریزاریزِ زندگی فکر می کنم. به تیزیِ مسیر. به خردی هر اتفافی که مسیری به قامت عمر دارد. انگار خرده خرده خورده می شویم. به نیلوفر گفتم باید ایده آل داشت. ایده آلی داینامیک. چون اگر نباشد قوه ی سنجشِ انتقادی از دست می رود. عادت می کنی. تحمل می کنی. طبیعی می انگاری. اگر نباشد تن می دهی. هم بهش گفتم هر چند، مدتی که گذشته است، بعدِ آمدن به دانشگاه، سعی کرده حفظ کنم ایده آلم را و بپرورانمش، اما آنچه از سر گذرانده ام،  سر گذرانده ام، فاصله ام را بیشتر کرده. حالا یادِ حرف فروغ می افتم. ما پیش نرفتیم. فرو رفتیم. شعرش حرفش و حرفش شعرش بود. چه ایده آل. چه ذهنم پر از غبار است. چه قلبم مار زده است. به علیرضا گفتم ذهنم درگیر است. درگیرِ چیزی نیست اما درگیر است. سنگینی افتاده به سرم. چشمم خماری است. رنگ ها را گم می کنم. تاریک شده ام. به چند شعرِ بلند مشغولم. شبانه روز مرور می کنم. در سرم می نویسمشان. زیر دوش با صدای بلند می خوانم. سعی در حفظِ طنین دارم. در خواب عبارتی را گم می کنم. در بیداری عبارت می شوم به راه می افتم. سر چهارراه مسیر می شوی طی ات می کنم. فکرِ چند شعر بلند با چند صدای نامعتبرِ بلند. هر صدایی به طنینی. هر عبارتی به کمینی. شعری که شهری بیفتد در سرش. شعری که شهری بیفتد دنبالش. شعری که از شهری فرار کند. شعری که شهری باشد پر از مسیرهایی برای گم شدن. تا می آیم به نوشتن، حرف دیگری می پرد وسط. با این وسطی ها مگر می شود زد کنار. خوابم نمی برد و خوابگاه، مجال خواب نمی دهد. خواب-گاه. سرگرمی. سر-گرم. به جانِ کلمه ها می افتم این روزها. آنقدر خودم را تکرار کرده ام که از تاب و تمنا و معنا افتاده ام. باید از کلمه ها استخوان های پوک ساخت و بعد، از آن استخوان ها، پوکه های شلیکِ کلام تازه. باید فرو رفت. و تکرار کرد. باید گشت. تا تهِ تاریخِ هر کلمه فرو رفت و برگشت. باید بخوابم فردا شهر شلوغ است. فردا پسفردا نگرانی ها دارم. همه چیز وبال. خودم وبال. شهر وبال. زندگی وبال. مجال. مجال. مجال. 

خوابگاه مفتح

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۶
شایان تدین

  این روزها، بی تابِ تماشایِ خانه ای که جک ساخت. این مختصر، یادداشتی شخصی است که مدتی پیش، پس از تماشای اولین قسمت از سه گانه ی قلبِ طلایی، Dancer in the Dark، درباره اش نوشتم.

  پرده کشیده می شود. و آن پشت، کَسی از رمق افتاده است و دیگر نمی تواند خیالی بورزد. آنچه دیده ایم البته یک نمایش است. یک نمایش تمام عیارِ دو ساعته. و کشیدنِ پرده در اختتامیه، تاکید مضاعفی است بر همین. همین که در طرز برخورد دوربین با سوژه ها و جامپ کات ها از همان ابتدا عیان بود و البته در خیال ورزی های سلما که امکانِ زندگی و در نهایت امکانِ مرگ را برایش فراهم کرد.

 فیلم، کم و بیش یک معجزه است و قدرِ هر معجزه به صراحت آن است. رقصنده ی تاریکی، خلاقیتی است کم نظیر و صراحتی نیز کم نظیر دارد. تاکید بر نمایشی بودن، راه بر تخلیه ی روانی می بندد. راه بر آنچه قدما کاتارسیس گفته اند. و نه تنها راه بر آن می بندد، که یادمان می اندازد چه اندازه می توانیم، وقتِ مشاهده، بی اخلاق باشیم! و البته موضعِ سیاسی اش، در وانفسایِ عصرِ تحتِ نفوذِ رسانه های بی طرف، صراحتِ دیگری را نیز در خود دارد. صراحتِ فهم و امرِ سیاسی. به واقع فیلم به تبعِ فیلمساز، نیتی برای نشاندنِ اشک در چشمِ مخاطب و برانگیختنِ شفقتِ او ندارد، آنچه طلب می کند، اندیشیدن است و رسوخِ آنچه نمایش داده در چشم اندازِ تفکراتِ ما. نمایشی است خلاقه و در عینِ صراحت، که تفکرِ انتقادی را تقویت می کند و احساسات را نه که صرفا بربینگیزد، وسعت می بخشد.
 
 اولین قسمت از سه گانه ی قلبِ طلایی فون تریه، فیلمی است تمام عیار که بر فیلم بودنِ خود تاکید دارد! روایت زندگی سِلما، مُهرِ انقضایی است بر رویای آمریکایی. رویایی که جهانی را بی خواب کرده بود. رویایی که سِلمای بلوکِ شرق نشین را نیز، از سرِ ناچاری به بلوکِ غرب کشانده بود. رویایی که سینمای موزیکال دهه های ابتدایی مروجِ آن بود. و پدرِ خیالیِ سلما، ستاره ی سینمای موزیکال، شهادت می دهد به دروغ و این شهادتی است راستین بر کابوسِ آمریکایی. کابوسی که در باد تکان می خورد و خدایی است، شاهدِ آنچه پدیدآورده. رقصنده ی تاریکی مرزها را مخدوش و مبهم نمی کند. بر مرزها تاکید می گذارد. بر مرزِ میان خیال و واقعیت، شرق و غرب و در نهایت سینما و واقعیت. و اخلاق و تفکری را از ما طلب می کند که خیلی امروزی و این جهانی نیست. سلما، زنی که به ندای قلبش ایمان دارد. و لارس فون تریه، فیلمسازی که راهِ خودش را می رود حتی اگر طرد و انکارِ جهانی را برانگیزد. حتی اگر بیراهه باشد. 

 رقصنده ی تاریکی، موزیکالی غوطه ور در سیاهی است. بی نیاز به چشم، سیاهی، در جایی پسِ ذهن ته نشین می شود. سیاهی برای فراموشی نیست. رقصنده ی تاریکی فیلمی برای دیدن و فراموش کردن نیست. لکه ی سیاهی از آن می مانَد؛ آغشته به آواز و رقص، در گوشه ای از ذهن، برای همیشه.
رقصنده ی تاریکی
۲ نظر ۱۴ تیر ۹۷ ، ۰۶:۴۱
شایان تدین

  جام جهانی آغاز شده است. فوتبال، به مدت یک ماه، برای بسیاری، در سر تا سرِ عالم، کلام اول و آخر است. در این دنیای تکه تکه شده ی پر از فاصله ها، چنین گردهمایی و هم حسیِ عظیمی تنها از یک افسانه بر می آید و آن فراتر از افسانه، با سادگی حیرت انگیزش، در برابر چشم های دنبال کننده ی ماست: فوتبال. کلام اول و آخرِ ماهِ پیشِ رو!



 جام جهانیِ امسال جامِ جاهای خالی است. جای خالیِ ایتالیا. هلند. شیلی. کامرون. سنگال. ترکیه. جای خالی وریا غفوری و سیدجلال حسینی و می رفت که جای خالی محمد صلاح هم باشد که به خیر گذشت. بیش از همه شور و اشتیاق من به فوتبال بسته به ایتالیا بوده است. زیبایی گاهی خلاصه می شد در تصویر تمام عیاری از تیم ملی قهرمان. از ۲۰۰۶. تصویری نقش بسته بر یکی از عزیرترین تی شرت های بچگی ام. از دومین جام جهانی زندگی ام و اولینِ آن که به تمامی در خاطر دارمش. از آن تیم که البته بهترین تیم ایتالیا نبود اما چنان که اوجی بود بر شادی و شکوه حرفه ی ایتالیایی ها، همچنان پایانی بود بر آن همه. جای خالی ایتالیا و جای خالی هلند که حضورش از هر قهرمانی پرقدر تر و پر خاطره تر بوده همیشه جاهای خالیِ بزرگی اند. هیچ جوره نمی شود پُرشان کرد و لحظه ای حتی در طول این یک ماه، حسرت از خاطر نخواهد رفت. جام جاهای خالی اما نباید از کیفیت فوتبال و خاصیات بزرگ جام جهانی و حضور ایران کم کند. منتظرم کیفش را بکنم و حظش را ببرم. منتظرم سمتِ سرزمین های ناشناخته برگردم و گوش به راویان سرکش بسپارم. معجزه ی عصر ما در قامت بلند مستطیل سبز رقم می خورد.

 

 تصویرهای ثابت از گریزِ هماره پُر شتابِ جام های جهانی در خاطر فوتبالی ها نامحدود و پُر جریان اند. از دوهزار و شش است که تصویر قهرمان در ذهنم ثبت شد و قرار گرفت. پیش از آن، تصاویر مخدوش اند. در حال حرکت، مواج و گریزان اند. شبحِ یادهایی در تقلای زنده ماندن اند. دو هزار و دو چنین حکایتی دارد. اصلا یادم نیست فینال را. قهرمان را. از رونالدوی برزیلی، هشت گلِ کم نظیر و حرکات افسانه ای نه، که مدل مویش یادم است. از الیور کان، سیمایِ ماتِ بوری! از ویری بگویم. ویری اولین فوتبالیست مورد علاقه ی زندگیم بود احتمالا. پی به رازش هنوزم که هنوز است نبرده ام. تصویر او بیشتر در پیراهن اینتر و کنار به کنار رونالدو و پیش تر از اوست که از خاطرم نازدودنی است تا بازی های آن دوره. ایتالیا و آرژانتین، به خصوص دومی در آن دوران، کلیت های مورد علاقه ام بودند. یادش به خیر. آرژانتینِ موبلندها و سرکش ها. خلاصه حتی اشتباهات بزرگ و تاریخیِ داوری از حرف های بعدی و خاطرات دیگران راه به خاطراتم یافته اند. اشتباه اگر نکنم مال خودم نیستند. نقش بازی کردن ریوالدو را هم یادم نیست. تصویرِ مالِ من، تیمِ ملی سنگال است. بازیِ افتتاحیه. آن اشتیاق به بردن. و آن رقص دسته جمعیِ ملی. از مستطیل سبز به همه میدان ها، کوچه ها و پسکوچه های سرزمین سیاهان. سرزمین فراموش شدگان. مستعمره بر استعمارگر می شورد. این حرف ها مالِ حالاست. مغلوب، غرق در شادمانیِ حسِ غالب بودن. در عینِ سادگی قضیه حتی پیچیده تر از این حرف هاست. تصویر دیگری نیز به دنبال می آید. مسیر ذهن خودم را دنبال می کنم. تصویرِ کاملا دیگری. مرگ مارک ویوین فو. سیه چرده ای دیگر. در وسط میدان. این بازیِ دیگری است. چند ماه بعد است. اصلا اهل کامرون است. جام جهانی تمام شده دیگر. من اما همیشه قاطی می کنم سنگالی بودن یا کامرونی بودنش را. پیراهن سفید با پیراهن سبز را. پشتک وارو با آن تنِ تختِ افتاده را. من اما همیشه مرگ را با زندگی قاطی کرده ام. برمی گردم به روشنی. به واقعه. به میدان زندگی. تیری انری، ترزگه، زین الدین زیدان، بارتز، ویرا، تورام، ناکام در برابر پاپا دیوپ. خروس های گریان، یک ورِ میدان. سیاهان، همچون اعماقِ آفریقای خودشان، یک ورِ دیگر، از عمقِ جان و تهِ دل، می خندند. این تصویرِ معناداری از شگفت انگیزیِ علاقه ام به جام های جهانی است. برای همین پیش بینی مسابقات را دوست ندارم و همیشه در انتظارِ شگفتیِ تازه ای چشم و دل به تلویزیون می سپارم. بازیِ بی شگفتی بازیِ مرده است در خاطرم و بازی جانانه، با تازگیِ هر دم تازه شونده اش، تصاویر جانانه ای دارد از مردمانی ساده، مردمانی مردم، در دل یک افسانه. تقلایی برای بردن، جان کندن تا سر حد توان، و در نهایت یا برنده ای یا بازنده! این آخرین تصویر نیست. ماندنی ترین تصویر هم شاید نباشد. هر کس سهم خودش را دارد، حق خودش را دارد و یادمان های خودش را.

 

 جام های جهانی بزرگی را ندیده ام و جام های بسیاری را از دست خواهم داد. در این بین اما فرصتی هست علی الایحال که خیری در چشم بستن نمی بینم و به تماشا مشتاقم. یک ماهِ تمام. خیره به تصویر. در انتظار معجزه. در نبودِ ایتالیا، که اگر می بود، با همه وضعِ ناامید کننده اش، به هر حال ایتالیا بود، طرفداریِ من شکلِ سیالی دارد. از آرژانتینی که فعلا چنگی نمی زند به دلم و کاش مهیج حاضر شود تا مصر و محمد صلاح و دل خوش به شگفتی های نامنتظر. یا برزیلی که دلم می خواهد غرورش را باز بیافریند و حتی کاش انتقامی بگیرد از آلمان تا فرانسه، سرحال ترین و جذاب ترین تیم حاضر که بیشترین احتمال قهرمانی را برایش در نظر گرفته ام. بلژیک و انگلیس هم می توانند قدرتمند ظاهر شوند. و البته و صد البته ایران. کم تر از بیست و چهار ساعت مانده به حساس ترین بازیِ جام برای هر ایرانی. ایران-مراکش. سخت ترین بازیِ ممکن. بازیِ اول همیشه سرنوشت ساز است. و گروهی که در آن قرار گرفته ایم کنار به کنارِ مراکش همه چیز را برای دو تیم و برای بازی فردا سخت تر هم می کند. مراکش تیم قدرتمندتری است از ما. ما به سرحد توان و اشتیاقِ بی نهایتی به پیروزی احتیاج داریم. دو تیم باید که برای بردن بجنگند و همین کار را دشوار می کند. بازی پرفشاری خواهد بود برای تک تک بچه های ما و مراکش. کاش اقل کم نبازیم. کاش پبینی اولیه ام که ما به مراکش و اسپانیا می بازیم و از پرتغال امتیاز می گیریم درست از کار در نیاید و مثلا دو یک ببریم. کاش سردار گل بزند. جهانبخش گل بکارد. کاش گلی نخوریم و مثل همه ی این سال ها، با اطمینانی محکم دفاع کنیم. کاش فردا جشنی بشکفد از این روزهای بد برای اندکی سرخوشی. برای بیشتر از اندکی شادمانی. برای لبخندهای رویارو. رقص های دسته جمعی. اعتراض های بلند و شادی های بلندتر. و امیدی به صعود البته. نه تمام شدن که ادامه دادنی سخت تر و پیگیرتر. آرزو بر این ملت عیب نیست. آرزو بر هیچ مصیبت زده ی سوگواری عیب نیست! 

 

 جامِ حاضر، جامِ جاهای خالیِ بزرگ است. جاهایی که کسی انتظارِ خالی بودنشان را نداشت. ورنه به هر حال اگر حضوری در کار هست غیبتی هم باید که باشد. دلِ شکسته را به مدت یک ماه می گذارم کنار. دل خوش خواهم بود از این فرصتِ فراغت و لذتِ ناکافی و ناکامل. این تنها جایی است که جزئی از جماعت بودن حسِ خوبی را بر می انگیزد. و البته حسِ خوبِ خوش بختی دارم که قهرمانیِ تیمِ محبوبم را دیده ام، ناکامی تمام عیارش را هم. حالا که می نویسم غرور و حسرتی توامان در من جریان دارند. فوتبال آمیخته به تعارضات بی پایان است و آموخته که صبور باشیم، دل نگران و پای بند. و همیشه علاقمند به شگفتی ها و معجزه هایی که قامتی سبز و بلند دارند. سرسبز و سربلند.

۰ نظر ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۵۶
شایان تدین

 آذر ماه، در سوزِ سرما، برای ساختن فیلمِ مستندِ کوچکی برای یکی از کلاس های مرضیه به چند تا از روستاهایی که در همین نزدیکی شیراز واقع شده اند سری زدیم. یکی از آن ها چهل چشمه ی کرونی بود. روستایی کردنشین در ۳۵ کیلومتری شیراز، از توابع بخش دشت ارژن. جالب و مهم است بدانید استان فارس چند روستای کرد نشین دیگر هم دارد که انگاری سه چهار قرنی می شود به قول خودشان تبرئه، یعنی تبعید شده اند. البته ساکنانش چندان اطلاعی از پیشینه ی  خود ندارند مگر اینکه کریم خان زند را، که از طوایف لک بود، به خود نسبت می دهند. و این عدم اطلاع، از برکت سنتی شفاهی است و شاهدی است زنده بر آن. ما مردمانِ منابع مکتوب و ثبت و ضبط نبوده ایم خاصه در زمانه و نواحیِ کشاورزی و روستایی. منابعی را که سرگذشت مردمان و ساکنان این جغرافیا را بر ما آشکار کند یا نداریم یا اگر هم تحفه ای باشد قطعا برای درک اوضاع و فهمِ آن چه بر سر آمده ناکافی است. از این ها گذشته آن چه برآنم داشت که از آن روزها بنویسم مساله ای دیگر است. مساله ی #اعتصاب_سراسری.

____
 نرسیده به چل چشمه، سر درِ روستا، اولین چیزی که توجهمان را جلب می کرد رفت و آمدِ بسیارِ ماشین های سنگین در همان چند دقیقه ای بود که زده بودیم کنار تا مشورتی بکنیم. حدس زدیم این مسیر به کارخانه ای، معدنی چیزی لابد می رسد که این خاک هر چقدر نفرینی، همان اندازه متبرک است. واقعیت ماجرا اما هیچ وقت در نگاه اول و برش ابتدایی آشکار نیست. آن مسیر به جایی می انجامید اما آن روستای بعدی بود و روستاهای بعدی. مثلا #موردراز، روستای خالی شده از سکنه که زمین سوخته ای داشت. یا #زنگنه، که باغاتِ سیبش زیر باران رها شده بود و باغ داران تشویقمان می کردند که بخوریم و ببریم. حالا چه ما می بردیم چه گراز تلف می کرد. مشتری که در کار نبود! کار اصلی مردم #چل_چشمه_کرونی، در کنار کشاورزی بی رونق، کارِ جاده بود. کارِ کامیون و حمل و نقل. تقلایی سخت، دور و دراز. برای مردمی پوست کلفت. در نگاه اول، کار پر رونقی است که سرمایه ی اولیه ی گرانی هم باید داشت. و لابد ساکنانی دارد که دستشان خوب به دهنشان می رسد. واقعیت اما درست بر خلافِ آن چیزی است که می نماید. درهای بسته فهم کُش اند. درِ بازِ منزلی بود که قضایا را آشکار می کرد. بد نیست اینجا مساله ای مطرح شود. آشنایی ما با روستا از طریق برنامه ای تلویزیونی بود و گزارشی که در آن خبر از روستایی می داد بدونِ بیکار. اولین روستای بدون بیکار در کشور. ضمنا شخصِ کارآفرینی باد در آستین، پزِ خلاقیت و زحمتش را نثار چشم های مانده به تصویر می کرد. الامان. ما اما دیر رسیده بودیم. نمایش، به پایان رسیده بود. همه ی آن گزارش و همه ی آن غرفه ها و زنبور داری و فلان و بهمان، چند روز بعد از آن گزارش، که می توانید سرچ بفرمایید و مشاهده کنید، جمع شده بود. و البته غیر این بعید است. و چه چشم ها که نمی بندد بر خودمان و وضعیتمان این صدا و سیما و تلویزیون. که اگر قرار باشد از دریچه ی آن ها بشناسیم، چه بیراهه ی ناگواری بر سرمان خراب خواهد شد. که شده است! خلاصه به منزلی رفتیم و در کوچه پسکوچه ها هم به پای صحبت پیرها و جوان ها نشستیم. مساله ی کامیون، که روزی کسبِ نانی بود از برای گذرانِ بهتر روزگار، حال بحرانی گردیده بود لاینحل. مساله ی راننده ها مساله ی روز بود. از صدها میلیونی که از مردم هدر رفته سرِ کلاه برداری که قرار بود کامیون ها تحویل دهد و مال باختگان دستشان به جایی بند نبود تا ماجرای کامیون های چینی، برادرانِ قاچاقچی و آقازاده ها. تا امشب. بیانیه ی اعضای انجمن صنفی باری یکی از شهرستان ها را که می خواندم عینا به همان مطالب برخوردم. و بهانه ی این نوشتن شد. فقط شماره ی یک را ذکر می کنم و حواله تان می دهم به خواندنِ تمامش. یک: تراژدی حمل و نقل در ایران از روزی آغاز شد که با طرح نوسازی ناوگان حمل و نقل، آقازاده ها رانت انحصاری واردات کامیون های بنجل چینی را به دست آوردند و کامیونهایی را که حتی از کامیون های فرسوده قبلی هم بی کیفیت تر بودند به چندین برابر قیمت برندهای روز دنیا به مصرف کننده ایرانی قالب کردند. 

____

 چنین است ریز و درشت حکایت هایی که در این خطه در جریان است. چنین است همه ی آن چیزها را که از خودمان نمی دانیم. چنین است در سالی که برچسپی به درشتی و وقاحت بر آن زده اند: حمایت از کالای ایرانی. راننده هایی که تبِ جاده افتاده به شبِ کابوسشان و جاشوانی که حقی از دریا ندارند. و چین و ماچین دست در دست دزدانِ وطنیِ دریایی و هوایی و زمینی، به غارت مشغول اند. و آتشی البته منتظر است. آتشی بدونِ توقف. که مثل طوفانِ ریزگردها می رود و گندش می مانَد. آتشی که حریصانه ولع بلعیدن دارد. مساله این است که پس از انفجار، ما کجای این حکایت، دلخوش به چه گوشه ای، در کدام زاویه، به چه می اندیشیم و به کجا خیره شده ایم؟ ما که تنها نشستیم و تماشا کردیم. 

____
دوم خرداد 1397
https://www.instagram.com/p/BjKqKMZHZTK/?taken-by=shayan_tadayyon
۰ نظر ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۸
شایان تدین

ماجرای دی ماه آزمون سختی بود که از سر گذشت. برای طبقات مختلفِ اجتماعی و گروه های مختلفِ سیاسی. آزمونی که رسوایی ها به بار آورد و یک بار دیگر، شکست ها و سقوط ها را بهمان گوشزد کرد. واکنشِ اصلاح طلب ها، به طور خاص محمد خاتمی، فاتحه ی اصلاح طلبانِ حکومتی را خواند و تحقیرهای طبقاتِ متوسط رو به بالا نیز توخالی بودن بسیاری ادعاها و وقاحت بسیاری دیگر را در برابر تماشاگری مان قرار داد.


 آنچه کمتر در آن روزها به چشم آمد میلی به فهمیدن بود. به درک وضعیت. و دقتِ نظر در تاریخ اخیر و آینده ای که به ابهامی ترس خورده و جنون آمیز مبدل گردیده است. نشنیدن و ندیدن از انبوه شنیدنی ها و دیدنی ها از عادات روزمره ی ماست و واکنش های کجِ ناشی از فهم های ناقصِ پر از تناقض و تنفر و حرص از آفاتِ روزگاراند انگار.


 کتابِ حاضر، جنبشِ خستگان، به قلمِ امین بزرگیان، فتحِ گفتگویی است که عجالتا ما را به خود فرا می خواند. و نگاهِ نافذ نویسنده اش، بی هیچ رو در بایستی، از رو در رویی با واقعیت و صراحات آن نشات گرفته است و تلاشی است برای فهمِ موقعیتی که جامعه ی امروز ما به عنوان بخشی از منطقه ی خاورمیانه و دهکده ی جهانی در آن فرو غلطیده و در پیچ و تابی دردناک است. زبانِ نویسنده نیز پیراسته، دقیق و خوشخوان است. در جهتِ کاستن سوء تفاهمات و سوء شناخت هاست و اگر چه تاکید می گذارد و می کاود، بر تعارضات نمی افزاید.

 کتاب از چهار فصل تشکیل شده است. هر فصل نیز آراسته به نقشی است که فرایندِ فراخوانی ماهیتِ فصل را گوشزد می کند. فصل اول، آزاد سازی، که به ریشه های اعتراضات دی ماه می پردازد و مروری است بر سیاست های نئولیبرالیستیِ مسلط. هر تحلیلی از گفتمان های مسلط در جمهوری اسلامی منهای درک سیاست های نئولیبرالیستیِ و بسته ی اقتصادیِ واحدِ حاکم که از دولت رفسنجانی به بعد فراجناحی بوده است تحلیلی ناقص، ابلهانه یا مغرضانه است. اصلاح طلبان، چنان که دیده ایم، فکر و زبانشان از درکِ مسائل موجود قاصر است و در سطح کلان البته منافعشان را در خطر می بینند. ناگفته نمانَد درکِ درستِ این سیاست ها، که با هر رنگ و رو و ترفندی، به چیزی نینجامیده است مگر فقیرسازیِ جمعی، در پرتو جهانیِ آن است که شباهت ها و تفاوت ها را آشکار می کند. و این همان کاری است که نویسنده در فصل های ابتداییِ کتاب انجام می دهد. در فصل اول نویسنده دو مورد را نیز می کاود. یکی طرح کاروزی و دیگری، با کاربستِ استعاره هایی تنانه و عینی، شب های کارگران کارواش.

 

 فصل دوم؛ بردگی. در واقع تعیین جایگاه و موضع دولت کنونی است و شعارهای اصلی و ادعاهای آن. دولتی که خود را اعتدال گرا و میانه رو می داند. بزرگیان با هوشمندی میانه روی را می شکافد و مبانی آن را تعیین و گاه تفسیر می کند. در بخش دیگری نیز به مساله ی آقازادگان می پردازد و از نیچه برای طرح نظریه اش وام می گیرد. فصل سوم که همنام کتاب است جنبش خستگان نام دارد و خود سه قسمت دارد. فقیرسازی، تماشاگران، زوال آینده. ایده های اصلی نویسنده در شرح و شناخت و قضاوت وضعیت در این فصل گنجانده شده است. از مهم ترین مسائل مطرح به گمان من، مساله ی تماشاگران و موضع و جایگاه آن ها در برابر اعتراضات دی ماه است. در واقع همان گروهی که به اعتراضات و معترضان با تحقیر و انکار نگریستند یا ننگریستند و با آن همدلی نداشتند. بزرگیان از آن ها به عنوان مخالفانِ تماشاچی یاد می کند. حال مساله ی مهم. برای شناخت وضعیت موجود. جنبشی که اکنون در شهرهای کوچکتر به راه افتاده است، نه فقط عکس العمل به هیات حاکمه که به شیوه ی زیست خود همین تماشاچیان مخالف حکومت هم هست، عکس العملی به شکاف طبقاتی و آن سبک زندگی یی که طبقه متوسط دست کم در سازه اش نقشی ویژه و موثر داشته است. هر تحلیل و موضعی منهای این درک ناقص و ناکار آمد است. باید بدانیم جنبش خستگان، توامان از دل اعتراض به فساد حکومت و همچنین سبک زندگی طبقه ی متوسط سر بر آورده، و مخاطبانش حتی مخالفان طبقه ی متوسط حکومت است.

 

 رفیق عزیز و دانشمندم، مهران چهرازی، در همان روزهای پر تنش، در مطلبی به شجاعت و روشنگرانه، از لزوم تحلیل نرفتنِ انرژی موجود گفت و همچنین دوری از منطق های تحلیل گرا تا حفظ و ارتقای انرژی. طبقه ی مسلطِ متوسط اما مسیری دیگر در پیش گرفت. مسیری که پیش تر آغاز کرده بود. مبارزات خیالی، فصل پایانی کتاب است و نقدی است وارد به شکلِ مبارزات طبقه ی متوسط، حتی وقتی که ادعاهای بادکرده ی چپ گرایانه را یدک می کشد. بزرگیان خلاصه ای از گفتمان چپ را در دهه های اخیر، از شصت و هفتاد به بعد، شرح می دهد تا به دچاریِ امروزمان برسد. خلقِ شکل تازه ای از تفکر انتقادی. مبارزه ی تخیلی مجازی. به سبب فقدان واقعی جنبش های سوسیالیستی و مردمی و انتزاعی شدن مبارزه، زبان به هدف جبران این کمبود دست به کار شد. در فضایی که مخاطب و مشتری هر دو از یک طبقه بودند. طبقه ی متوسطِ رو به بالا. بازیگرانی که به سبب جدایی عینی از مناسبات بیچارگی و فقر، به جمعیت بی شکلی از هورا کشان و نفی کنندگان هر آن چیزی بدل شده اند که برچسپ چپ و راست به خود گرفته است. و این زنگِ خطری است که هر روز بلندتر به گوش می رسد. نویسنده با ذکر مثالی سعی در فهماندنِ موثرتر مطلبش دارد. دیدیم چگونه رخدادهای دی ماه سال ۹۶ درون رویداد دختران خیابان انقلاب هضم و فراموش شد، و رسانه ها و روشنفکران به جای پیوند زدن مساله ی زنان به تهی دستان، توجه ها را از مساله ی بی صدایان منحرف کرده و به خواست حجاب اختیاری یا آزادی پوشش، تصعید دادند. و این یعنی کاهشگری. و کشتنِ پتانسیل های پنهان و آشکار. و نه تنها تحلیل انرژی بلکه انکارِ مساله. در این وانفسای موضع گیری های پرشمار، پرشتاب و بی تامل و بی ارزشِ فضاهای مختلفِ اجتماعی خواندنِ این کتابِ 170 صفحه ای و بحث و گفتگو پیرامونِ مسائل آن ضرورت خاصی دارد. نه صرفا برای افزودن به کلکسیونِ فضاهای مبارزاتیِ تخیلی مان، که برای سنجش درکمان از وضعیتی که در آن غوطه وریم و چشمِ دیدنش را نداشته ایم و فراتر از آن، عمل کردنی که ناشی از درکی حتی الامکان درست و دقیق باشد. 

 فصل پایانی در واقع نوعی هشدارِ آگاهی بخش نیز می باشد. به خطری که امروزه گفتمان چپ را تهدید می کند. خطری که بیش از هر عاملی ناشی از واکنشی شدن و تجملاتی شدنِ آن است. مسائلی که نویسنده پیش تر نیز درباره ی آن نوشته است. غسل تعمید دادن و خالی کردن هر گفتمان و تفکر انقلابی از اصلی ترین مکانیسم هایی است که سیاست های نئولیبرالیستی در سر تا سر جهان برای دفاع از ماهیتِ خود از آن استفاده می کند. روانکاوی از نمونه های برجسته ی این مساله است. که امروزه به نفعِ وضعیتِ موجود و در جهتِ تایید و تحکیمِ آن، تنها با خالی شدن از خاستگاهِ انقلابی و ماهیتِ ساختار شکنانه اش، در مقام کالایی تجملاتی، رخصتِ بروز می یابد. 

 

 در پیوست، بخشِ نهایی، نویسنده ما را با مقاله ای از والتر بنیامین مواجه می کند. آموزش پرولتری. ای کاش مقدمه ای هر چند مختصر بر آن می نوشت یا در طول کتاب دقیقا علت ترجمه ی چنین مقاله ای بر خواننده معلوم می گردید.

 تقدیمِ کتاب نیز به یونس عساکره است. مردی که در روز یک شنبه 29 اسفند 1393، در اعتراض به مصادره ی دکه ی میوه فروشی اش، در مقابلِ ساختمانِ شهرداری خرمشهر خود را به آتش کشید. قاضیان ماجرای او و ماجراهای دیگری را که شرح می دهد، حاوی معانی روشنی از وضعیت امروزمان می داند. اشاراتِ کتاب فراتر از طرح کلیات اند و با بررسی مواردی سعی در فهم دقیق تر و جامعه شناسانه ترِ ساز و کارهای مسلط و کنش و واکنش های اقشارِ فراموش شده دارد. سوال هایی را مطرح می کند. مواردی را شرح می دهد و نظریات و قضاوت هایش را بسط داده حتی به ارائه ی پیش نهاداتی در این تنگنای پر آشوب می پردازد.

 نویسنده در طولِ کتاب، از متفکران برجسته ای چون نیچه، هانا آرنت، کلاین و دیگرانی که در کتابنامه آن ها را بر شمرده برای درک جامعه شناسانه اش از وضعیت موجود یاری می گیرد و برای فهم بیشتر، به اختصار، وام های نظری اش را توضیح می دهد تا به بسطِ آن بپردازد.


 نهایتا این که درک پیچیدگی های وضعیت موجود از ضروریات است. تا در خلا حرف ها و موضع گیری ها را به سمت یکدیگر پرتاب نکنیم و واقعیات را به نفع نیاتمان کنار نرنیم. زبان، در چنین وضعیتِ پر از گسست و مخدوشی، به کامِ قدرت، مفاهیم و واقعیات را قرقره می کند. پرده برداشتن از مبانی و درک مسائل واقعی یکدیگر و پیوند زدن آنها از مسیرهای دشواری است که باید در آن، قدم های شمرده مان را سِفت گردانیم. خواندنِ چنین کتابی علاوه بر آنکه مایه ی خرسندی است ترسی را دوباره بر می انگیزد و البته میلی به جنبیدن. مسائل آن با امور روزمره عجین اند و بنابر این به نوعی لمسِ ذهنیاتِ تک تکِ ماست. لمسِ خستگی ها، ترس ها و نفرت های روزمره ی همگانی. جنبش خستگان، جنش انرژی های فروخورده و انکار شده است. جنبشی از سر ناامیدی که گاه از هر امیدی قوی تر عمل می کند.

 برای دانلودِ رایگان و چگونگی پرداختِ هزینه ی اختیاری و حائزِ اهمیتِ آن آدرسِ زیر را جستجو کنید:

https://aminbozorgian.wordpress.com/2018/05/28/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%AE%D8%B3%D8%AA%DA%AF%D8%A7%D9%86/

۱ نظر ۱۴ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۵
شایان تدین

 

 تک نگاریِ زیر مطالبی اند پرت و پراکنده طیِ یک شب. با محوریتِ فوتبال و شکست. و با تمرکز بر بازیِ رئال مادرید و لیورپول و نقش پر رنگِ محمد صلاح با همه ی حضورِ کوتاهش در زمین. قابلِ ذکر است مطلبِ زیر، حق به جانبانه و سوگیرانه است و هم جنسِ تقابل ها و تعارض های بی پایانِ فوتبال. میزان اما، اقل کم به گمانِ خودم، خودِ فوتبال و قدر و کفایتِ آن است و نه طرفداریِ صرف. قضیه اما خیلی ساده است: رئالی ها می توانند نخوانند! 

 

 فوتبال، چرخشِ روزگار است. از آن شبِ کذاییِ استانبول، در آن فینالِ بی نظیر، که لیورپول با معجزه ی بازگشتش آب سردی ریخت بر رویای کودکانه ام تا امشبِ کیِف، که خرابیِ فوتبال و جهانی را، همان لیورپول و نه همان لیورپول، لحظاتی، با از دست دادنِ قهرمانی اش تشدید کرد.

 

 فوتبال چرخش روزگار است. فوتبالیست هایی که در اوجِ محبوبیت به تیم حریفشان می پیوندند. مربیانی که در برابرِ تیمِ سابقشان به پا می خیزند. تیمی که در بحبوحه یک انقلاب، با تغییرِ نام، حفظِ هویت می کند و همه تیم هایی که در جریان اند با فرازها و فرودهاشان. فوتبال، روزگارِ در حالِ سپری است. به سرعتِ همان شلیکِ روبرتو کارلوس و لغزنده تر از آن کاتِ بی نظیرش. در این سال ها، جهان چرخش های بزرگتری هم طبعا داشته. بر دَوَرانش افزوده شده و حالا بیشتر به خودش می پیچد. آشوب ها آشکارتر گردیده و دهکده ی خیالیِ جهانی، جهانی را در خود بلعیده است. دندان های خشم، خون از جگرِ روزگار می چکانند و همه چیز از هیچ چیز پر می شود و همه از همه خالی می شویم. فوتبال، لذتی است در زمانه ی آشوب. نه برای چشم بستن بر آشوب ها، که برای کمی کیف کردن، بازتابی از انسان بودن و البته گذرانِ ساده ترِ روزگار. و نمی گذرم از آنچه شخصی تر است و دریافت هایی پر قدرند از صدقه سرش. فوتبال، چرخشِ چرخ دنده های خونیِ روزگار نیست. چرخش های تلخ و شیرینِ آن به چرخش هایی بیشتر شبیه اند از جنسِ دلتنگی های کودکی، میلِ سفرهای طولانی، ناچار به آخر رسیدنِ رابطه ها، تغییرِ خود برای ملزوماتی که به هر حال وجود دارند، احساسِ خوبِ سرشاریِ شکننده و در نهایت، مرگِ عزیزان! حسی است شامل و در برابرِ فجایع. طعنه بر این لذاتِ کوچک، طعنه بر همه ی لذاتِ زندگی است و باختنِ بی چون و چرای خود به فجایع و جنایات. فوتبال، خلسه و خلوصی است توامان. خلسه در اوج شکست ها و پیروزی ها. در لذات و رنج ها. و خلوصی در یادمان هایش. خلوصی کودکانه از بهتی در برابرِ تصویر. همان حسِ نابِ اولیه در برابرِ تصویرِ اولیه. با همه صداقت و بی تابی اش.

  در سمتِ راستِ تصویر. نیمه ی زمینِ رئال مادرید. عرضِ زمین، شش بازیکن لیورپول در دو ردیف. پرسینگِ پرفشارِ لیورپولی ها حریف را سراسیمه کرده. توپ را از دست می دهند فوری. و پاس های اشتباهِ مکرر. پرسینگِ جانانه. کلوپی ترین شکلِ فوتبال. و حضورِ فعال، پرهیجان و شورمندِ محمد صلاح. بازی جانانه ادامه دارد و لیورپول فرصت هایش را به تمامی مهیا نمی کند. فیرمینو کم تجربه و معمولی است و مانه، پاس تودَرَش را برای فرار نهاییِ سیمای اصلی میدان نمی سپارد. تا یک لحظه. یک لحظه توقف. ترس. ترس. صلاح می نالد. راموس بی مهابا خودش را به سمت او می کشد و با رد توپ سعی در نگه خود ندارد. با سرسختی، سنگینی و صلابتش را، در یک فنِ جودوکارانه، بر تن صلاح خراب می کند. چنین کنند بزرگان؟ صلاح به بازی بر می گردد اما ناتوان تر از آن است که ادامه دهد. توقفِ بازی. توقفِ جانِ بازی. عرقِ شرمِ فوتبال. مردِ مهاجری از سرزمینِ فرعونیان، اشک ریزان از میدان به در می شود و دوربین نمای نزدیکی از راموسِ آندلسی را در برابر نگاه جهانیان قرار می دهد. سیمای محبوب می رود. سیمای منفور می ماند. حتی رئالی ها هم نباید به چنین بازیکنی افتخار کنند!

 

 دلخوشی به پایان رسیده بود. شوری که شورش را در آوردند. از شلوغی، از فوتبال، از خیالبافی، کشیدم کنار. از طبقه ی دوم آمدم پایین. حالتی در خود مانده داشتم. آبی خریدم و رفتم به پیاده رو. نوش. که دیشب نخوابیده بودم و روزِ بدی بود. همه ی انگیزه ام به تماشای فوتبال بود و درخشش صلاحی که به صلاح فوتبال تمام شود. آرام نگرفته زنگی به ناصر زدم. و هی اس ام می دادم. یک مشت بد و بیرا و خنده های پرتنش. و بعد طیِ یک مسیر کوچک هی برو هی بیا. تا بچه ها آمدند دنبالم. نیما و علیرضا. دوستانه. بازی هنوز تمام نشده. خود واقفم. سیگاری می گیرم. می گیرانم. دود می کنم. تا مزه ی تلخی بدهم. دود می کنم. تا به تباهیِ روزم مبتلا شوم.

 

 این برخوردی احساسی است و فوتبال گاهی فورانِ هیجانات و غلیانِ احساسات است. هیچ چیز در میدان سبز و جریانِ بی وقفه ی فوتبال ماندگار نیست و حکمِ مطلقی وجود ندارد. فوتبال گذرِ روزگار است و دقایق بسیاری مانده. بازی، خصوصا برای سرخ ها، در شوک عمیقی فرورفته است و رئال حتما به تدریج میدان دارِ بازی می شود. معجزه اما برای من تنگاتنگِ شکست است. معجزه ی دیگری از بندری های بریتانیا آیا؟ بعید می نماید. بین نیمه می نویسم. حین ماجرا می نویسم. تا در دل اتفاق، از اتفاق فاصله ام را حفظ کنم.

 

 سکوت بین دو نیمه. بازی، بی صلاح، به هدر رفته است آیا؟ مسلما ادامه ای در کار است. طاقت فرسا و جان کاه. ترسِ پشتِ پاها، لرزِ پشتِ قلب ها. و فوتبالی که خلاصه در طرفداری و تصویرِ برنده نیست. به باختن، شکست خوردن و تنها شدن در تلخیِ کشیده ی آن فکر می کنم. زود می گذرد اما. فوتبال در جریان معنا پیدا می کند. و توقف ها، فقط سیمای برنده ها را نشانه نگرفته اند. گریه می کند مدام در سرم محمد صلاح و گریه می کرد رونالدو در آن فینالِ دیگر. نشانه ی خودم را نگه خواهم داشت. فوتبال در وسعت دیگری جریان دارد. جریانی جدی ورای برنده ها و بازنده ها.

 

 نیمه ی دوم. لیورپول از هم گسیخته است. دستِ بسته ی یورگن. لالانا غلت می خورد و فرصت مسلم گلزنی برای ایسکو. بد اقبالی و دروازه ی تقریبا خالی. توپ به تیر می خورد. چند دقیقه بعد پاس عمقی برای بنزما. آفسایدِ معلوم. پرچمی بالا نرفته. گلرِ لیورپول تاریخ شکست را به نمایش می گذارد. توپ را می کوبد به بنزما. گل. تکرار ماجرای بازی های قبل. مصدومیت بازیکن های کلیدی حریف. اشتباهات هولناک دروازه بان ها. تصمیمات عجیبِ داوری. گل برای رئال مادرید. چنین کنند بزرگان!


 چیزی نمی گذرد از این گل، همه مبهوت و در این بهت، گلی برای لیورپول. از گور برخاسته اند. تازه می شوند برای پیروزی. تغییر اما این بار در جای دیگری است. روی نیکمت ها. دستِ بسته ی کلوپ و نیکمتِ درخشانِ رئال. تعویض طلایی، بیل است. چیزی نمانده به مرد شماره ی یکِ میدان شدنش. بار دیگر بندری ها در بهت فرو می روند. یک ضربه ی اسثنائی. یک گل فوق العاده. یک فوتبالیست کم نظیر. مردی آمده از نیکمت با اعتماد به نفسی ستودنی و حافظه ای از بی مهری. لیورپول نفسش بریده می شود. بار دیگر بهت. و از هم پاشیدگی. تغییر بعدی لیورپول همزمان است با ضربه ی کات دار دیگری از بیل. یک خیالبافی تمام عیار با شگفتی هایی که گلر لیورپول به بار می آورد. تمام. بهتِ مصدومیتِ صلاح. بهتِ گلِ بنزما. بهتِ بازگشت به بازی. بهت یک ضربه ی محیر العقول. و حالا بهتِ شکست. آنفیلد غرقه در اشک. و نیل، غریقِ شوریِ بختش. یورگن باز، بازنده ی فینال و صلاح، غایبِ حاضر. و آری. فوتبال، سخت تلخ است آقا!

 

 هر کدام چایی سفارش داده، لبه ی خیابان نشسته ایم. شاشِ تندی دارم. کوچه ای است کمی آن ورتر. تا انتها می روم ومی زنم به دیوار. تا بر می گردم طرف بچه ها. نشسته ایم تنگِ هم. آن ورتر کیمیا عکس می گیرد. می خندیم. خسته ایم. بیخود، بیهوده و تلف. کیمیا بطری را چرخی می دهد تا عمودی بایستد. هی می چرخاند و هی می دهد هوا. بازی می کنیم نوبتی. من با بی خیالیِ تمام. بی خیالِ شکست. بی خیالِ برد. بی معنی. یکی پس از دیگری. بطری آب معدنی بیشتر شکل جنازه می گیرد و می چسپد به آسفالت تا این که ایستاده سرخوشمان کند. ساعت دوی نیمه شب است. خبر هولناک را شنیده ایم و همچنان می خندیم! 

 

 شکست تلخ است ولی لزوما چیز بدی نیست. تاریخ را می گویند فاتحان نوشته اند. در این زمانه و برای من اما تاریخ، قدرِ تاریخ، به حاشیه نویسی هاست. جزئیاتِ سرنوشت پرداز. و البته که تاریخ در هیچ فتح و سقوطی متوقف نشده است. و فوتبال با هیچ برد و باختی تمام نمی شود. غمی است مکرر و سروری بی حد. غم، سرشتِ حال این روزهاست و سرور، خیالبافی های شکست خورده. خیالِ سُرور و سَروَری حال خود غمی دیگر است. خبرِ نرسیدنِ صلاح به جام جهانی. و انزجار من از آن قابِ سرِ وقت. سیمای راموس. و زیدان، مستِ پیروزی. تعارض های بی پایان! و رئال صفحه ی بی تکراری در تاریخِ مسلط. تاریخ من اما امشب تاریخ شکست هاست. تاریخی که گره خورده به فوتبالی که گذر و گذارِ روزگار است. در سالیانِ سپری شده و سالیانِ پیشِ رو. از لیورپولی که در برابر ای سی میلان، شیرینیِ رویای کودکی ام را دزدید تا رئالی که مانع از ایمانِ دوباره ی رمانتیکم  به فوتبال شد. در برابر همان لیورپول. و نه همان لیورپول. تاریخ تکرار نخواهد شد اما جاری است و فوتبال، درکِ درست و سرشاری از این جریان است. جریانی جدی در عبور از همه ی نماهای نزدیکِ متوقف. 

 

 یکی مساله ی یگر. شکست، شهامتِ شکست متفاوت است با روان شناسیِ شکست. یکی تا سرحد توان تلاش می کند و دیگری از پیش باخته است. یکی تا اعماق فرو رفته و دیگری از سطح سُر می خورد. من شکست خواهم خورد. ما همه شکست خوردگان خواهیم بود. قدرِ ما به شهامت و تواناییِ شکست در مقیاسی خواهد بود که پیش از آن ممکن نبوده است. تار و پودِ تاریخِ ما از جنسِ دیگری است.

 

 فوتبال، نه چشم بستن، که لذتی آنی است در وسعتی بی نظیر. بهانه ی کوچکی برای خوشبختی های بزرگ. محمد صلاح قلب تپنده ی ملتی است و چشمِ جهانی منتظرِ درخشیدنش. چه خیالبافی ها. بی خبر که سخت بی رحم است آقا. و تلخیِ مکرری که می مانَد در دهان و بهتی که شکسته می شود در همه ی چشم ها. آب سردی نه بر پیروزی یک تیم که بر خیالبافی های یک ملت. محمد صلاح امشب قهرمانی شکست خورده است. شکستی ثابت و ثبت شده از جنسِ پیشانیِ کوتاهِ خاورمیانه. فوتبال در سطحی عمومی و در شخصی ترین خاصیاتش می تواند جشنی تمام عیار باشد و یا دلخوشی کوچکی که مرهم می نهد. و نکاسته از وقاحتِ روزگار اما از جنسی دیگر می تواند که باشد. که نبود. و نشد. تمام اما لفظ سرگردانی بیش نیست. شادی اگر چه پرنده ای جَسته و دور از دیدرس است، شادمانی ضرورتی است که در این سمتِ کور جغرافیا بسته به بهانه های کوچک است. فوتبال روزگاری است که می چرخد و می چرخد و تمامی ندارد. با همان حسِ نابِ اولیه در برابرِ تصویرِ کماکان اولیه. 

 

 چاره ی آنی هر شکست، خوابِ شوینده است. بعد از هر باختی سعی کرده ام سر بفشارم به زمینی یا بالشتی و در خواب عمیقی فرو بروم. فرایندِ بهت، غم انگیزی و پذیرشِ منتش را انگار خوابِ آمرزنده بر عهده می گیرد. سر می فشرم و از فرط خستگی با تنی نزار و ذهنی حاضر به خوابی فرو می روم که به طولی نخواهد انجامید. طولانی ترین خواب، چاره ی آن آخرین و تمام عیارترین شکست است. مرگ. زندگی اما کماکان فوتبالی جاری است!

پنجمِ خرداد نود و هفت 

۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۰۵
شایان تدین