پا به کلمه

؟

کلمه ها تنانگیِ تجربه اند.

شایان تدین
صادره از بندرلنگه

shtkian@gmail.com

بیهودگی همچنان بیهوده بود و بی میلی همچنان بی میل، اما یک نیرویِ حیاتیِ مبرمِ جنون آسا بر من مسلط شد. هنوز نمرده بودم.
"اینگمار برگمان"

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فراموشی» ثبت شده است

 در یکی از روزهای 92، وقتی فقط شانزده سالم بود، رمانِ قبلی اش را، بدونِ آشناییِ قبلی خریدم. فقط به این خاطر که منچستر یونایتد را دوست داشتم و دارم. همان حوالی نیز یکسره خواندمش. جزئیاتِ کمی از آن در ذهنم مانده است همراه با یک لذتِ گنگ.

 

 باید، به نویسنده ای که عرقِ جان می ریزد تا کارِ خود هموار گرداند احترام گذاشت. مهدی یزدانی خرم در این دو رمان (رمان اولش را نخوانده ام)، تلاشِ بی وقفه ای را برای دست یابی به سبکِ بیانی و طرزِ روایی خاصِ خود دنبال کرده است. سرخِ سفید، بستگیِ عمیقی به تهران، تاریخ، حال و هوا، جغرافیات و تحولاتِ آن دارد و هر یک از این ها از حلقه های اساسیِ معمولا نادیده گرفته شده در بسیاری داستان های کوتاه و بلندِ فارسی است. زبان، ضرباهنگِ تندی هماهنگ با ویژگی های رواییِ رمان دارد اگر چه همچنان می تواند، با ویرایشِ بهتر و بیشتر، پیراسته تر باشد.

 

 سرخِ سفید پر از جزئیات است. جزئیات، مایحتاجِ اصلیِ هر رمانی است. سرخِ سفید از این حیث رمانِ پرداخته و جان داری است. جزئیاتی پر دامنه که نویسنده همه ی سعی اش را نموده سازنده ی یک کلِ واحد نیز باشند. با این همه برخی فرازها و فصل های کتاب، مستقلا ارزشمندتر، جذاب تر و خواندنی تر اند. (درباره ی سه چهار تا از آن ها به طورِ خاص بعدتر خواهم نوشت!) و همه ی فصل ها طبعا با یکدیگر برابر نیستند و همه ی پیوندها هم استحکامِ کافی و به یک اندازه ای ندارند.

 

 " هر کس جنونِ شخصیِ خودش را دارد و ژاپنِ شخصی اش را..."

 در این رمان 226 صفحه ای، زمان، کاویده و بازکشف می شود. از فاصله ی بین راندها، تنفس ها و مصدومیت های 15 مبارزه ی رزمی کارِ سی و ساله در خیابان شانزده آذر در سال 91، بارها به آستانه ی انتخابات اولین دوره ی ریاست جمهوری، آن روزهای برفی دی ماهِ 58 بُرده می شویم و این طور، زمان کِش می آید و کاویده می شود. اطلاعات درباره ی شخصیتِ محوری نیز، در همان اوایلِ رمان، جا به جا داده می شود. طی همراهی با مسیرِ ترسیم شده کم کم با روحیات و موقعیتِ رزمی کارِ سی و سه ساله بهتر آشنا می شویم از جمله با ژاپنِ شخصیِ دامنه دارش که از بن مایه های تکرار شونده ی کتاب است. "هر کس جنونِ شخصیِ خودش را دارد و ژاپنِ شخصی اش را."

 

 از برجستگی های رمان، توصیفِ جسورانه اش از روحیه ی روزهای پس از انقلاب، متمرکز در یک ماهِ خاص، دی، ماهِ به دنیا آمدن نویسنده، راوی و ماهِ شکل گیری نطفه های متعددِ فصل های کتاب است. یزدانی خرم آن روحیه را با طنازی واقع گرایانه ای در جا به جای کتاب توصیف نموده است. روزهایی که همه در یک شوک و هیجان فرو رفته اند و همه چیز تند و بی قفه و غیر قابلِ تصور پیش می رود. "شور انقلابی چیزِ عجیبی است. جان را می گیرد و تاریخ را کنار می زند." با این همه او به روحیاتِ تاریخیِ آن روزگارِ پر تلاطمِ خونین وفادار مانده است.

 

اقبال و بخت باید، فضل و هنر چه سود ...

 ماجراهای رمان در جهانی است که اتفاقات بر سرِ آدم ها خراب می شوند. اتفاق گاهی، جنازه یخ زده ی لک لکی زیر برف است، گاه تیرِ بر سینه فرو نشسته، گاه تصادفی هولناک، گاه استخوان های رضا خان و استالین، گاه جنازه ی دریده شده ی هویدا، گاه نشستِ زمین و بسیار ریز و درشتِ دیگر. ترجیع بندِ رسمِ روزگار است شاید بیانگرِ جهان بینیِ حاکم بر جو رخدادهای کتاب است. جبر و اتفاق (بخت و اقبال) عناصر محوریِ این جهان بینی اند. آدم هایی در زمانی نامناسب و مکانی نامناسب با ترس های فراگیر که امکانِ بهترین انتخاب از آنان سلب شده است. 

 

 وضعیت و ویژگی مشترک بین همه ی شخصیت های حاضر در این رمانِ پر پیچ و خم، سرنوشت و عاقبتِ دخترِ نه چندان زیبایی است، در صفحاتِ ابتدایی، که در یکی از روزهای دی ماه 58، دارد برای خودش چای می ریزد و اتفاقی گلوله ای که دیگری را نشانه رفته بود، بر سینه ی چپ او می نشیند و دختر به سادگی جان می دهد. مریم بابایی می میرد و هیچ چیز از او به یاد نمی مانَد. تاریخ فوتش را حتی به اشتباه ثبت می کنند و راوی، شوخی روزگار تعبیرش می کند. دختری که راوی هم درباره اش چیزی به یقین نمی داند و تنها یک سری احتمالات ردیف می کند و بلاتردید، قرار است فراموش بشود. شوخی روزگار است دیگر.

 

 

 از شگردهای کتاب یکی تغییرِ جایگاهِ راوی است. دو فصل مانده به پایان، راوی از سومِ شخصِ غایب به مبارزِ پانزدهم، تغییرِ جایگاه می دهد. این جا به جایی به گمان من توجیهِ قابل قبولی در دلِ کتاب ندارد غیر اینکه تاکیدی است بر شخصِ نویسنده  که راویِ کتاب است است و متولدِ دی ماهِ 58. همان ماهِ کذایی که شخصیت های رمان در آن پرسه می زنند و اتفاقاتِ ناغافل یکی پس از دیگری بر سرشان هوار می شود.

 

 ارواحِ سرگردان در کتابِ حضوری سراسری دارند. رابطه ی میانِ ارواح مشروطه خواهانی که به فکرِ فتحِ دوباره ی تهران اند با  روحیاتِ شخصیِ رزمی کارِ سی و ساله خیلی از اشاره هایی در سطح فراتر نمی رود و شوخ طبعی های مابینِ دیالوگ های ارواح نیز برایم چندان قابلِ درک نیست. ارواح سرگردانِ اگرچه گاه بر جذابیتِ فضا افزوده اند اما چفت و بستِ لازم را ندارند و با این که جا به جا تکرار می شوند، شوخ طبعی های لوثشان قوت و توجیه خاصی ندارد و اقل کم برای من که نداشت.  

 

" گاهی آدم ها جوری فراموش می شوند که خودشان هم نمی توانند از این فراموشی نجات پیدا کنند."

 همه ی شخصیت های غمگینِ کتاب، به سوی فراموشی پیش می روند. سرخِ سفید با تکرارِ شعارِ پیشین، "گورِ پدرِ تاریخ..." رمانی است وابسته به تاریخ؛ آن جا که تاریخ نویسان برایشان جذابیت و لزوم ندارد. تاریخِ تنهایان، شکست خوردگان و عاقبت، فراموش شدگان. "همه ی گم شده ها روزی پیدا می شوند." یزدانی خرم در این کتاب، پیروِ کتاب قبلی اش، جدی تر و مستحکم تر از آن، با قلم و خیالاتِ خلاق و جسورش، گم شده های فراوانی را احضار می کند. باید، به نویسنده ای که عرقِ جان می ریزد تا کارِ خود هموار گرداند احترام گذاشت. خواندنِ سرخِ سفید، خاصه نیمه ی اولِ آن، لذتِ بی همتایی بود.

مرداد 96

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۲
شایان تدین

  چند هفته ای سالِ پیش (به گمانم دو نوبت با فاصله ی زمانی) گوشیِ نیما دستم بود و این از خوش اقبالی است لابد. کم دفترچه گم نکرده ام و موبایل به هدر نداده ام. با همه ی آن ها بخش هایی از زندگانیِ مکتوبِ من نیز به هدر رفته است و تحفه ای هم نبوده است البته. این ها محصولِ آن چند هفته اند. بیشترشان را یک شب در اتوبوس نوشته ام. به همان ترتیب و ویرایش و بی هیچ کم و فزونی همه را منتقل می کنم به همینجا. دستِ خودم باشد زندگانی مکتوبِ بی مایه ام را حداقل برای خودم نگه می دارم و بودنشان را به نبودنشان ترجیح می دهم. چند تایی شعرِ با لطف و بی لطف هم درشان هست. در ملا عام از بعدِ دبیرستان نه شعری خوانده ام و نه شعری قرار داده ام. راضی ام و بر همین منوال ادامه خواهم داد.

1: چرا خوابم نمی برد؟ چرا حوصله ام سر می رود از خواب؟ این همه بی حوصلگی از بیداری نه کافی ست؟هزارجور فکر و خیال می کنم. به هزار و یک قلاش. سر یک مساله بیش از لحظه ای نمی مانم. می افتم به جریان. به جریان هزار و یک قلاشی. به این که چقدر کافی ام؟ چقدر ناکافی؟ چقدر به کار می آیم. چقدر تلف می شوم. چقدر صبورم. چقدر مشتاق. به تحمل فکر می کنم. و بی تاملی سر چیزهایی که نباید. به لزوم. و سلامتی. لزوم اگر داشته باشد دیگر کار به اختیار نیست. اگرم لزومی نباشد هزار جور سماجت و اصرار هدر می رود. به ظرفیت فکر می کنم. به این که چقدر بیداری به ظرفیت آدم ها مربوط است و چه قدر به سماجت. به این که چقدر خالی برای لزومی داشتن کافی ست. و این که چقدر ارتباط اهمیت دارد. و چرا. انگیزه مگر کافی نیست؟ لابد نیست دیگر. 
5: نوشتن همه اش انگیزه است. ادبیات همه اش ارتباط. طرف پلی بستن این مابین صبوری می خواهد. بلکه هم سماجت. 
3: همه دیگر خوابیده اند. احمد کنار دستم. عرفان و محمد حسین آن طرف تر. علیرضا پشت سرم. همه شان خوابیده اند. من به این نخوابیدن ها عادت کرده ام. اگر چه ترجیح می دهم خواب باشم. خصوصا که گرما دارد اذیتم می کند. زیر گلویم را بیشتر اذیت می کند. به گور انار پدیده هم فکر می کنم. به بادی گای هم. به عاشقی بورخس و ترس های کافکا هم. به حسادت سر عاشقی ها و حسادت سر نوشتن. که ادبیات اصلا حسادت است. به نوشتن خوشبینم. بلکه هم از سر ضعف افاده ای می کنم و همین. باید بیشتر از این ها به خودم بدیین باشم. 
6: چهار سالی می شود که به سخنران های خوب مشکوکم. از سخنران هم های بد بیزارم. سخنرانی انتخاب خوبی نیست. سخن که برای راندن نیست. آدم باید خفه خون بگیرد. حتی حین غرق شدن. محو شدن. می شود پنجره را باز کرد. یا مثلا شلیک کرد. یا بوسید. یا صرفا گوش داد. یا مثلا چه می دانم نوشت. سخنرانی مشمئز کننده است. سخنرانی نکنیم. حرف برای فرو رفتن است. چه حالا از سر انگیزش چه محض ارتباط. سخنرانی آدم را سفت و سخت می کند. حرف برای تهی شدن است. آن قدر خالی که دیگر سخنی نرانم. 
7: کسی مال کسی نیست. این را به احمد گفتم. ساده تر از این حرف هاست. آن قدر ها که به نظر می رسد هم تلخ نیست. کسی مال ما نیست. ما هم مال کسی نیستیم. تنها دوست داشتن است. همین. همین کفایت می کند. دوست داشتن لزوم دارد. 
2: سفر به هیچ کجا نمی انجامد. سفر آدم را از هیچ کجا و هیچ کس دور نمی کند. تنها بهشان فرصت می دهد. تا مابین هر هجای خاموش، هر تاریکی مکتوم جا خوش و خوش تر کنند. تنگ و تنگ تر. برای نفس کشیدن شبانه. و بی خوابی از سر ناچاری. سفر آدم را دور نمی کند. او را به خودش، به حضورش، به کفایتش نزدیک و نزدیک تر می کند. 
4: سفر محض راحتی نیست. سفر جان آدم را در می آورد. و باید هم. سفر به یاد می آورد. تنگنای آزادی را. حد و حدودها را. سفر به آگاهی رهایت می کند. به این که نمی توانی. نمی شود. نباید. سفر جان آدم را در می آورد. سینه ام را تنگ می کند. تلنگری ست که یادم باشد چقدر محدودم. چقدر کوچکم. چقدر پوچم. چقدر ناتوانم. سفر آدمی را وسیع تر می کند. پذیرا تر. مزه ها را شدیدتر می کند. یادها را حساس تر. راه گلو را تنگ تر. سفر مرا بادبادک می کند. به همه جا می برد. به هر معمایی سرک می کشم. من اما بادبادکی بیش نیستم. بازیچه ی هوس های باد. بازیچه ی هر دل بخواهی. سفر سر آدم را باز می کند.  آن قدر که خالی بماند. چقدر خالی برای لزومی داشتن کافی ست؟ _من اصلا لزومی ندارم! سفر این گونه جواب می دهد. هر بار. 
8: نوشتن برای ارتباط نیست. ارتباط را باید عملا به دست آورد. با هرزگاهی یادی کردن. با زیر چشمی نگاهی انداختن. با خیره شدن. با خاموشی حتا. نوشتن برای ارتباط نیست. نوشتن پیرایه بردار نیست.
9: رابطه ی بلاواسطه؟ دور به نظر می رسد. نوشتن برای خالی شدن است. برای دوست داشتن. دوست داشتن هیچ دخلی به ارتباط ندارد.
 
O ستاره ها می درخشند و به خاموشی می گرایند
نور، تباهی خورشید است 
O همه ی آسمان به هدر می رود
O آینه
پیوند من و توست
پیوند توست 
با من 
 O من از همه ی گذشته ام می گذرم
آینه ها خوب به یاد می آورند 
تو آینه به آینه رسیده ای
هر بار که خودم را بخشیده ام
به هر آینه 
O آینه ها حافظه ی خوبی دارند. 
O خاطره مار است 
گنجه ی یاد را باز می کند
O همه ی آسمان به هدر رفته است
 
_ ما خسته می شیم بعد می رسیم. خب بده که. باس برسیم بعد خسته بشیم. #اتوبوس 
 
 
O سر از عشق در نمی آورم
سر در عشق تو فرو می برم
مختصرا تاریکی ام را با تو در میان می گذارم 
تا با همه ی روشنی ات به سراغ من بیایی
دردسر تو خلاصه ی خرابی ست 
سواد شهر مختصر است 
پا به تاریکی چشم های من بگذار 
قدردان توام 
همه ی گل های قالی 
سر دار نمی روند 
گاهی گلی از میان گل ها 
خواب ش آب ستاره هاست 
سرانگشتانم را در چشمه فرو می برم 
نقش تو خرابی ست
خرابه های شهر مختصرند 
پا به دل من بگذار 
قدردان توام 
O سر در عشق تو فرو می برم 
سر از هیچ عشقی در نیاورده ام
 
O هر دوست
یعنی تنهایی بیشتر 
ماه
توی آب 
دو بار تنهاست 
آینه 
تنهایی را 
تکرار می کند 
O باید به خودمان فرصت بدهیم. به کتاب هامان. به خواندن و شنیدنمان. به همه ی آن چه به دست می آوریم. به همه ی آن چه از دست رفتنی ست. باید که فرصت بدهیم. 
O نه که سر از مزه ای در نیاورم یا که بخواهم از قدرش کمی حتا کم کنم. نه. فقط خوردن سرگرم شدن است. دستم که به هیچ جا بند نباشد به شربت و شکلات و چای و املت و چلوکباب سرگرم می شوم. برای این که امان بدهم. به خودم. برای این که کم کنم از فکرهای در جریانم. برای این که به خودم فرصت بدهم. احساس امنیت می کنم. هم در چاق شدن و هم در آب کردن مستعدم. آن قدر که روزانه به راحتی می فهمم چقدر سبک سنگین شده ام. برای خودم چیز عجیبی نیست. خوردن مرا سرگرم می کند. و بهم امنیت می دهد. از کلافگی ام می کاهد و بهم فرصت می دهد. مابین خیال ها، کتاب های توی کیف و پلاستیک ها. مابین لایک و کامنت و زهرمار. مابین هزارجور فکر و خیال. مثل همیشه سخت خوابم می برد. توی راه که سخت تر. ترجیح می دهم همین حالا. به همین افاده ها کفایت کنم و دستم به کار خوردن باشد. همین پرس مانده ی مرغ. حالا تو ای بخند. بخند. بخند. 
 
O به درد دل ابرها 
چشم دوخته ام 
به صحبت شب نشسته ام 
از سکرات عشق نوشیده ام
در خیال مرگ 
خالی شده ام 
به درد دل رفیق هام
 گوش جان سپرده ام 
حرفی زده ام گاهی 
همیشه دستی به محبت فشرده ام
بوسه ای بخشیده ام گاهی. 
O باران بوده ام 
در همه ی روزهای آفتابی
صبور بوده ام 
در همه ی عجله هایی  که داشتم
O سنگ صبور من می شوی؟
خوابگاه مفتح/4 خرداد 95
O از مهربانی آدم ها
کنج دلم پشته ای فراهم آورده ام 
از مهربانی هایی که خلاصه در نگاهی بود
نگاهی سرسری که راه به جایی نمی برد مرا 
O سنگلاخ عشق
همه فروریختن است 
در تنهایی مدام 
در سکرات دلتنگی 
O خوابم نمی برد 
که اگر خواب به جایی می برد آدم را 
که خوب بود 
خواب خلاصه می کند 
پیش چشم می آورد
خسته ام و خواب چاره نیست 
خواب خسته ترم می کند 
O از مهربانی نگاه تو 
چندی چیدم
کال بودی همه
O خواستم چیزی اضافه کنم 
به درخت تنت
که سایه ات را بر چیدی و مرا 
نبوسیده 
گذاشتی کنار
O کنار دلهره به آفتاب نشسته ام
هی نور چیده بوییده خورده ام
عشق 
آن چه می ماند از توست 
نه تو
که ستاره ای 
همیشه دور می شوی 
O آفتابی که بر فرق سر می کوبد
به دیدار کسی نیامده است
عشق 
آنچه می ماند از توست 
نه سایه ای که بر چیده ای
O بیست و پنجم اردی بهشت هزار و سیصد و نود و پنج. امروز یک نفر خودش را انداخت پایین. از خوابگاه چمران. دانشگاه شیراز. خودکشی موفق. دست به در افتاه اش اما دست از سر من بر نمی دارد. دست به در افتاده اش. از آن روپوش تماما سفید. عکس العمل پدرش هم. ناچاری اش در هر واکنشی. پدرها در عکس العمل های ساده تر هم درمانده اند. مرگ اولاد که بماند. یادم نمی رود. هیچ وقت. 
O خودکشی انتخاب دشواری ست. دشوارترین انتخاب. قید همه چیز و همه کس را زدن. قید پدر را زدن. قید مادر را زدن. قید دوست را زدن. به تمامی. نه که پابند قیدی باشم. نه که قید خانواده و درس و دردسر را نزده باشم اما نه با مرگ. تن دادن به مرگ را درک نمی کنم. برای یک پسر بیست و دو ساله اصلا درک نمی کنم. هر چقدر سر برود یک نفر. هر چقدر تابش بریده شود. خودت را پرت کنی پایین. از بالا. با سر. خون سر ریز شده روی دانه به دانه ی آسفالت. درک نمی کنم خب. خودکشی های راحت تری هم هستند. برای یک پسر بیست و دو ساله.
O امروز بیست و پنجم اردی بهشت نود و پنج. یک نفر خودش را کشت. من دیدم.
O چهارشنبه ها باید تمرگید. زیر پتو. لای مبل ها. کنار پنجره. توی کتاب ها. چهارشنبه ها که مال حرف و حساب و کتاب نیست. مال کسی نیست. برای خود آدم است. باید برای خود آدم باشد. از سر ناچاری خب می شود طی کرد. بیراهه ی پیاده رو ها را. تا فاصله درمانت کند. چاره باشد. تا فاصله بگیری. در حضوری خاکستری. مابین درخت ها. کاشی ها. آدم ها. از کنارشان بگذری و فراموششان کنی. یادنوشت های روی ایستگاه اتوبوس. شال سفید و دو چشم سر به زیر دختری که می رود تا دیگر هیچ گاه نبینی اش. یا جیک و جیک پرنده های گمشده ای که صدایشان را از یاد نبرده اند. و یا چک چک دوربین به دستی که فاصله اش را همیشه حفظ کرده است. باید فاصله ام را همیشه حفظ کنم. چهار شنبه ها روز فاصله است. روز حضور خاکستری. روز بدبینی به شعر و حساب و کتاب. روز حلاجی آرزوها و حفظ زمزمه ی خود. زیر خروار خروار نشنیدن. لای پتو. کنار پنجره. توی کتاب ها. 
O برای از یاد بردن مرگ 
فراموش لزومی ندارد 
باید به یاد آورد 
جا به جای خالی را 
باید به یاد سپرد
از این لحظه 
همه ی ذره های سرگردان زندگی را 


O برای از یاد بردن تو
شعر لزومی ندارد 
باید در تو غرق شد 
که دریای ناباور منی 
O برای از یاد بردن چشم 
در نگاه خلاصه می شوم 
گوشه ای از نگاه تو می افتم
کنج دلم خانه می کنم 
O برای از یاد بردن مرگ تو 
باید همه ی زندگی را احضار کنم 
به کم و کاستی قناعتی نیست 
قناعت من به تو بود 
O برای از یاد بردن فراموشی 
چاره ی غیر مرگ نیست 
باید بمیرم.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۳:۱۹
شایان تدین

 این مطلب با تغییراتی پسند و ناپسند، لازم و نالازم (به هر حال بدون اطلاع مولف) در پیش تر دو هفته نامه و اکنون گاهنامه ی اختر/ سال دوم/ شماره هشتم/ چهارشنبه 17 آذر 1395 منتشر شده است. 

 این روزها، بازار فیلم دیدن و نمایش فیلم در شهر و دانشگاه داغ است. در همین دانشگاهِ خودمان علاوه بر شروعِ خوب کانون فیلم در پخش های هفتگی و برگزاری نشست ها، تشکل ها و انجمن های علمی نیز هر کدام به نوبه ی خود درصدد نمایش فیلم برآمده اند. علاوه بر این ها، همه ی ما از فرصتِ تماشای بی سانسور هر فیلمی در صفحه های کوچک و بزرگِ خانگی و همراه برخورداریم اما به راستی این ها همه در چه شرایطی و به چه قیمتی است؟

 فیلم دیدن این روزها عادت شده است. عادتی عجله ای مثل هر چیز دیگرِ این روزها. فیلم دیدن بی آداب شده است و هرکس هرطور دلش بخواهد به مصرف روزمره اش می رساند. موسیقی و کتابخوانی و اساسا مقوله ی فرهنگ امروزه به چنین بلایی دچار است. همه ی ما هر روزه درباره ی هر چیزی که سرِ زبان ها می آید، هر نظری می دهیم بی آن که اطلاع درستی از آن مساله داشته باشیم و حتی پیش تر به آن فکرده باشیم. شرایط ایجاب می کند. شرایط، اطلاعاتِ سریع و بی شماری است که پسِ ذهنِ ما ته نشین می شود و به ما جراتِ حرف زدن می دهد بی آن که قوه ی اندیشیدن و سکوت بخشیده باشد. فیلم دیدن هم از این شرایطِ ایجابی مستثنا نیست. شده است تنقلات و روزمرگی. شده است عاملی برای فراموشی. غافل از این که سینما هنرِ به یاد آوردن است. هنرِ دقیقه های عاطفی. هنرِ سکوت و خیال و تمنا. هنرخاصه سینما باید سرانگشتانش را به روی نبضِ ما بفشارد و قلقلمان داده به حرکتمان وا دارد. حرکتی ذهنی اقل کم. برای آسوده شدن از شرِ هر چه نباید و هر چه اضافه است. برای یه یاد آوردن آنچه طبیعی و انسانی است. آنچه گیرنده های احساسیِ ما را تیزتر و ادراکاتِ ما را گسترده تر می کند. این روزها اما شلوغی مجال نمی دهد. مجالی برای تمرکز نیست و فیلم دیدن از اعتبارِ لازم افتاده است. فرصتی برای تغییر و انگیزه بخشی نیست. همه چیز در وقت گذرانی مابینِ مشغله های بیهوده خلاصه شده است. در چنین شرایطی اعتلا مطرح نیست. زیبایی شناسی قدری ندارد. سینما دیگر هنرِ به یادآوردن نیست و همه چیز به همان سرعتی که به ذهن می رسند، فراموش می شوند. 

 ایجادِ فرصتی برای فیلم دیدن و گپ و گفت و برگزاری نشست و کارگاه و ... اعتلای سطح سلیقه ی مخاطب است. اعتلایی که پیش  و بیش از هر چیز به تمرکز، حساسیت و ادراک احتیاج دارد و البته فرصت مناسبی برای همه ی این ها؛ فرصتی که آدابِ فیلم دیدن را به ما بازگرداند.
۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۰۵:۳۴
شایان تدین

  این مطلبِ کوتاه به همراه یادداشتی دیگر درباره ی تاریخ، روزمرگی و رسانه در نشریه فرهنگی، اجتماعی کولاژ/ انجمن فرهنگ و سیاست دانشگاه شیراز/ سال دوم، شماره دوم/ آذر 95 منتشر شده است.

  اگر شبکه های اجتماعی و تلویزیون رسانه های فراموشی اند، سینما هنرِ به یاد آوردن است. سینما پوسیدگی را رج نمی زند. بر جنازه های تلنبار شده نمی تازد و بنگاهِ خبرپراکنی نیست. اخبار، پوک می کنند و سینما، تهی. فرق است میان پوسیدگی و جا افتادگی. بغرنجیِ اوضاعِ جهان حاصلِ فراموشی است. در همه ی جنگ ها، پس از چندی ارزش ها فراموش می شوند و انگیزه های شخصی چیرگی می یابند. همه از یاد می برند چراییِ جنگ و ارزشها و خصومت های ایدئولوژیک را. هر کس برای خودش، به قدر خودش، با کینه و خونِ دلِ خودش می جنگد. جهان، جنگ زده است. بغرنجی اوضاع از فراموشی است. سینما جهانِ یادهاست و عاطفه ها. حیف که تا درجه ی مخدراتِ صرف سقوط کند. حیف که قدرش بکاهد و به مصرفِ روزمره ی بیهودگی برسد. هنر از قول بهمن محصص ویرانگر است. خواه با ستایشِ زیبایی یا نشان دادنِ خدایان هولناک. هدف اما یگانه بوده است: بر انگیختن آدمی و خلاص کردنش از شر روزمرگی. هر هنرمند امروزه یک مدیاست. یک دریچه است. دریچه ای به سمتِ پریشانی کوچه ی بن بستِ خودش! رسانه ای است در برابر جهان رسانه زده. سینما از ابتدا جهانِ موازی بوده است. در عالمِ واقع و خیال راهِ خودش را رفته است و برای هر بنی بشری، چهارراه خودش را داشته است. گدار از "کشورِ سینما" می گوید. کشوری ورای هر مرزی. فرقی نمی کند کجا، با چه اتفاقی و به چه انگیزه و بی رمقی. توی تاریکخانه، توی تاریکی اتاق، فکرِ ناگهانِ پریده از سر سینماست. فکری که از دریچه ی چشم هاست که متجلی می شود و می دَرَد و برقِ نگاه می بخشد. سینما انکارِ آشفتگیِ عالم نیست. معیار زندگی نیز نیست. برای من همیشه قدرش آنجا بیشتر دیده شده که ابزار تعالی بوده است. هر تعالی. حتی اگر تعالی را از یاد برده بودم. حتی اگر جنگ و جنایت، حتی اگر تصویر تلفات و تلنبارِ اجساد تعالی را از یادِ دنیا برده باشند.

سگ آندلسی

۰ نظر ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۷
شایان تدین

  در همه ی زندگی، نه راهِ پیشی دارم، داشته ام، نه راهِ پس. حال و هوای خوابگاه، اینجا، گرفته است. تلخ است. آرامشی دارد. که زهرِ مار است. به تردید افتاده ام. تیز. به همه ی از سر گذرانده ام، به دیده ی جسارت می نگرم. دلم افتاده، سینه ام سنگین است. گفته بود. چند روزِ پیش، در آمد و رفتِ سیاهی که "تو هم پُر نوسانی ها." به دیده ی تردید شنیده بودم. حالا که دچارِ اطوارم. "من ناگزیرم!" اشتباهِ راه اگر پشیمانم کند؟ من، گفته بودم "هر چه بیراهه، راه تر..." سردیِ هوا، رمقی بود به جانِ نزارم. از یادِ خستگی هایی که سر کشیده ام. درهایی که دیگران آتیه اش گفتند و بسته ام. یکی پس از دیگری، می بندم. بر سطحِ سیمانیِ روزگار کشیده می شوم. تا تباهیِ تمام فرصتِ بسیاری هست. برای همچنان پیش رفتن. همچنان فرو رفتن.

 کلمه ها، الفبای دریای من اند. ماهی، هر بار، سر به آب می کوبد. من، به کلمات. متواری. هر دو. صرفاً محضِ زنده ماندن. دور خودم می چینمشان. با آن ها ور می روم. خیال می کنم این جا، اگر مسکنِ دانشجویی ام بود. از شش ماهِ قبل. چقدر می توانست که متفاوت باشد، زندگی ام، در متنِ رابطه هام؟ طیِ همین شش ماه. شش ماهِ نا آزِگار. محسن از فکرم پرسید. فکرِ در جریانم. چیزهایی گفتم. چیزهای بیشتری نگفتم. حالام نمی نویسم. که همیشه، ضربه ی مهلک، به سکوتم وامی دارد. از تاثراتِ بزرگ، کمتر نوشته ام. در نوشتنِ آنچه بیشتر دوست می دارم هم، بیشتر ناتوانم. بر سفیدیِ صفحات، در دلِ تنهایی، بر یکدسته جاری بوده ام. "متوسط." و این میانمایگی، اگر که بدانی، مهیب است. عذاب تر آن که زبان، صرفا تسلیِ خاطر باشد و توهمِ شناخت. محضِ زنده ماندن.

 ول می کنم. که فراموش شوم. فراموشم کنند. بلکه راحت ترم. بغض اگر به موقع نترکد، به حرف نیاید، هر چه پیرتر شوی، تازه تر به سراغت می رسد. هر بار، بیشتر، گلویت را می فشارد. حالام نه. بگذار گلو گیر شود. گلو سوز. حالا بگذار در این تاریکی، کسی، تنی به من نزند. دستی به سر و رویم نکشد. یادی هم از من نکند. یادش هم نیفتم. می گذارم مسکوت بمانند. خاطره ها در خرام شان. زخم ها در لَهَب شان. هیچ کس سر از هیچ چیزی در نمی آورد. خاصه من. سر از غمِ هر شبی ام. که کم کم دارد، دارد به بلوغ، می رسد.

 

ولنجک

١٣ اسفند ٩٤

۳ نظر ۲۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۶
شایان تدین

"چشماتو که ببندی چیزای خوشگلی می بینی. من همیشه ستاره می بینم."

"به ساعت نگاه کن. حالا چشماتو ببند. دستات هم بزار رو چشمات. چی می بینی؟ من یه گل می بینم با یه پروانه دور و برش. خوشگله نه؟ یه قلبم هست. با سیندرلا. خوشگله نه؟"

"صبح بیدارم می کنی. خودت بیدارم می کنی. میگی پاشو. پاشو بریم دو تایی با هم پارک. خب؟ باشه؟"

 

 لحظه ها حباب اند. می ترکند و حیف می شوند. همیشه ترسیده ام. می ترسم. از حافظه. از این که نکند یادم برود. خیلی روزها. خیلی حرف ها. خیلی فکرها. که می رود. حتما.

 ساز و کاری دارد لاجرم. لابد. بلکه خودش بداند. بهتر. ساز و کارش بلکه به کارم بیاید. سال ها که بگذرد بلکه دریابم. نمی دانم که. فعلا می ترسم. طبقِ روالِ معمولِ همه ی این سال ها. از یاد می ترسم. از فراموشی، بیشتر می ترسم. 

 

 

 دستم را گرفته بود. تنگ. بعد خوابید روش و همچنان گرفته بود. خواستم که بردارم، مقاومت نشان داد. یعنی که بیدارم. چند ثانیه گذشت. رهاش کرد. اجازه داد برش دارم. امشب، کلی حرف داشت. حرف هایی هم زد. که خجالتم داد. از سنگینی ام. از تخیلِ ناکارآمدم. ناکافی ام. از بندهایی که پیچیده به خیالم. سنگ هایی که افتاده بهش. به سقفِ تاریک_روشنِ اتاق چشم دوخته بودیم که می پرسید چی میبینی؟ ساکت ماندم. گفتم سارینا. که چیزی گفته باشم. "نه خب سارینا که نمی تونه اون جا باشه. مثلا پروانه ای. پرنده ای. شبنمی..." گفتم خب پرنده. که نمی دیدم البته. "مار. مار میبینم!" گفت. گفت. گفت.

 

 

 به کمیت دیده ایم. مدام. کودکی را. رشد را. تحول را. حال که می دانم. "کودکی مینیاتور بزرگسالی نیست." بلکه چاره ای ست. کمکی. در گریز از مخصمه ای که گرفتارشیم. باید بشناسیم. بفهمیم. آشنا شویم. با نوعِ متفاوتِ پردازشش. کیفیتِ دیگرگونش. باید گوش بدهم. به لحنِ سارینا. به حرف هایی که می زند. نه بیهوده، نه ساده انگارانه اند. نه تنها طبعِ طبیعی، نه تنها سبکی، سادگی، بی پیرایگیِ کودکی که هوش، هوشِ آن را باید نگه داریم. به یاد بسپاریم. به یاد بیاوریم. 

 

کودکی چاره ای ست. در گریز. در مصافِ حافظه.

 

بامداد 25 بهمن 94

شیراز

۲ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۰
شایان تدین

 زمستان نیامده بودم. برای نه سال. خُب کم نیست. آدم یادش می رود خیلی چیزها. هر فصل، هرجا، حال و هوای خودش را دارد. که متمایز است. از همان، در جایی دیگر.

 راستش ایمانم را به عطرِ گل از دست داده بودم. تا که آمدم. وَ مشامم سرشار شد. وَ دلم گرفت. وَ نفسم بند آمد. از چه؟ از عطر. از هوایِ محض. از راحتیِ رنگ ها. صحرا صحرا جو. دشت دشت شب بو و هِلوِل و گل ارِّه. بنفش و زرد و زرد. وَ سرمایی که خیلی چیزها یادم انداخت. خیلی! گفتن شان چندان ساده نیست و در فرصتی دیگر، در فرصت هایی دیگر، نقبی به شان شاید که بزنم . خلاصه نُه سال زیاد نیست. عمرِ آدمی که  هست! وَ من دلم تنگ شده بود که سوزِ سرمای زمستان، پرده ی یادهام را پاره کرد. پرده ی اشک هام را.  باد، حملِ خاطرات می کند و َ مگر آدمی، چیزی به جز یاد است؟ یادی که همچون فراموشی ست. ما را وامی دارد به زندگی. ما را وا می دارد به مرگ. وَ من طیِ همین یکی دو روز چشیدم. نفس کشیدم. زندگی را و مرگ را. 

 

۱۵ بهمن ۹۴

لمزان 

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۰
شایان تدین